Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
50 - Telegram Web
Telegram Web
ربات های درمانگر
قسمت اول

در سرمای نفسگیر اتاق؛ در محاصره بی نوازش دستگاه های پرتودرمانی؛ زن جوان با بالاتنه عریان، روی تخت درمان دراز کشیده؛ ساکت و کاملا بی حرکت. همکار کارشناسم، دست های زن را با دسته های مخصوص تخت، بالای سرش بی حرکت کرده و گردنش را هم به سمت مقابل چرخانده است. همکار دیگرم، بادقت، اعداد نوشته شده روی دستگاه را می خواند و چک می کند. اتاق درمان به خاطر محافظت از دستگاه های پرتودرمانی، کاملا سرد است. برای تایید صاف خوابیدن بیمار روی تخت، بدن کشیده و بلند زن جوان را نگاه می کنم؛ منقبض و منظم و بی دفاع دراز کشیده. با علامت سر، صاف بودن بیمار را تایید می کنم و همکار کارشناسم، دوباره اعدادی را می خواند تا کارشناس دستگاه، تخت را بالا بیاورد و بیمار در وضعیت صحیح درمان قرار بگیرد.
در سکوت ماشینی یخ زده اتاق، گرمای نفس های انسانی ناپدید می شود؛ آهن بر فضا حکم فرماست. در سیطره دستگاه ها و کامپیوترهای بیجان، حرکات من و دو همکارم هم گویی ماشینی شده؛ سکوت بی روح اتاق را نمی شکنیم تا مبادا خطایی انسانی، تکنولوژی بی اختیار را از مدار دقت خارج کند؛ دیسیپلین حرفه ای درمان را نمی شکنیم؛ در سکوت، با حرکاتی تنظیم شده و عادت شده، عددها را چک می کنیم؛ با قدم هایی کشیده و منظم، از این طرف اتاق به آن طرف می رویم تا لیزرها را تنظیم کنیم؛ از دستگاه فاصله می گیریم تا اجازه چرخش به بدنه غول پیکر دستگاه بدهیم؛ چونان گروهانی کوچک از سربازان، تحت فرماندهی لایزال تکنولوژی، با حرکاتی تعلیم یافته، اتاق درمان و دستگاه را برای درمان مناسب بیمار آماده می کنیم. عادت کرده ایم به نظم و انسجام و دقت؛ فراتر از عادت، حتی؛ انگار در این رزمایش حرفه ای، به هیبت چرخ دنده های آهنی در آمده ایم که هر کدام به نوبت، وظیفه حرفه ای خویش را انجام می دهیم. چاره ای هم نیست جز این نظم و دقت برای فرار از خطای حین درمان.
ولی چقدر شبیه ماشین ها شده ایم ما آدمها !
در میان آهن های سرد اتاق، نگاهم روی بدن زنده و گرم زن می لغزد؛ بدن زنده او، ذهن یخ زده ام را گرم می کند؛ یادم می آید او همان بیماری است که هر بار، هنگام معاینه، در خودش منقبض و آزرده بود؛ می گفت از معاینه خوشش نمی آید؛ بدنش را زیر دست هایم در حالتی تدافعی جمع می کرد و انقباض عضلاتش، به انگشت هایم اخطار حس تجاوز به حریم بدنش را می داد.
بدن زن در سرمای اتاق، حرکت ناخودآگاهی می کند؛ به او تذکر می دهم که بدنش را صاف و بی حرکت نگاه دارد؛ بی حرکت می شود ولی من با خودم فکر می کنم چقدر این وضعیت نامتعارف که برای من و همکارانم به عادت و روزمرگی تبدیل شده، برای بیمار که اولین بار است در این شرایط قرار می گیرد، سخت و عذاب آور است. چقدر او که برای هر معاینه معمولی اضطراب داشت، حالا باید از این وضعیت خاص و غیرمعمول بدنش در زمان درمان دچار ترس و نگرانی شده باشد.
ماشین ها، همان طور که بر همه جنبه های زندگی مدرن حکم فرما شده اند؛ بر درمان آدم ها هم سیطره یافته اند؛ گویی نظم و دقتی وسواس گونه حکم می کند نگاه انسانی ام را به جرم خطایی محتمل، بیرون دیوارهای اتاق درمان جا بگذارم و با خط کشی دیجیتال، نوازش نگاه طبیبانه را از بدن بیمارم دور نگاه دارم تا همه دقت نگاهم روی دستگاه ها و کامپیوترها باشد.
یادم که می افتد به استرس همیشگی بیمارم برای معاینه، محاصره آهن و تکنولوژی می شکند؛ به سمت بدن سردش می روم و دستی به نشان آشنایی و دلگرمی به بازویش می گذارم؛ تلنگر دستم تکانش می دهد و صدای همکار کارشناسم بلند می شود که:" لطفا بی حرکت باشید، تنظیم ها به هم خورد!" به نشانه همدستی، در تاریکی اتاق، نگاهی با چشم های مضطرب زن رد و بدل می کنم؛ اضطراب صورتش حالا بیشتر از همیشه هست. لبخند می زنم تا قدری فضا را عوض کنم....

ادامه دارد ....

https://www.tgoop.com/metastatic
ربات های درمانگر
قسمت دوم و پایانی

لحظه ای به حس دیروز خودم در اتاق انتظار همکار متخصص ام، فکر می کنم. به علتی در جایگاه بیمار قرار گرفته بودم و در اتاق انتظار یکی از همکارانم در انتظار نوبتم بودم؛ حس بدی داشتم؛ ترکیبی از اضطراب و انتظار و حتی انزجار! دلم می خواست زودتر کارم تمام شود و نقش بیمار را ترک کنم. علی رغم حرفه ام، قرار گرفتن در نقش بیمار برایم سخت و اضطراب آور بود. وارد مطب که شدم، علی رغم اینکه خودم را معرفی کردم، همکار پزشکم خیلی خشک و با دیسیپلین حرفه ای با من روبرو شد؛ احساس اضطرابم بیشتر شد و بیشتر دلم خواست زودتر نسخه ام را بگیرم و از آنجا بیرون بیایم. در عمل هم، ملاقات من با همکار پزشکم، بیش از 3 دقیقه به طول نیانجامید و من از اتاق که خارج شدم، خوشحال بودم که دیگر هرگز به این مطب نخواهم آمد؛ حتی با خودم قرار گذاشتم که اگر مشکلم تکرار شد، به سراغ یکی دیگر از همکارانم بروم.
نقش بیمار، نقش نامانوسی بود و همکارم حتی کلمه ای نگفت تا اضطراب و استرس درونی مرا کاهش دهد. از همان لحظه مصمم تر از قبل تصمیم گرفتم به چشم های بیمارم خیره شوم، احساسش را بپرسم و ترس هایش را مرتفع کنم. حالا ولی بیمارم با نگرانی روی تخت پرتودرمانی دراز کشیده، و من دوباره انگار یادم رفته بود تسلط ماشین ها و آهن را بر اتاق درمان بشکنم و فضا را قدری برایش انسانی تر کنم.
حالا که ماشین ها، نیمی از معاینه و تشخیص و درمان را بر عهده گرفته اند تا تکنولوژی را به خدمت استمرار حیات انسانی گرفته باشیم، یادمان نرود که نیمه انسانی درمان هنوز بر عهده طبیب است. کشاورزی مکانیزه، دامداری مکانیزه، صنعت مکانیزه، آموزش مجازی، خرید مجازی و ... ؛ ماشین و مجاز، همه زندگی مان را احاطه کرده اند؛ حتی گاهی از آینده ای می شنویم که ربات ها، درمان انسان را به عهده خواهند گرفت؛ من ولی به لمس نوازشگرانه بدن دردمند بیمارم به عنوان جزیی از درمان، اعتماد دارم. به نگاه طبیبانه چشم هایم به عمق اضطراب مخفی در ته چشم های بیمارم، به عنوان مسکنی برای دردهای روحی او، ایمان دارم.
ربات ها نوازشگری نمی دانند.....

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه ناتمام زنی به اسم ماهی
قسمت اول

ماهی با چادر سیاه و کثیفش، با صورت بی طراوت و خالی از زیبایی اش، با کلمه های نامفهومی که با غرغر زیر لب می گوید؛ از تخت معاینه پایین آمده، قهر کرده و روی زمین کف درمانگاه نشسته است. برایش مهم نیست که چادر سیاهش با خاک های کف درمانگاه، آغشته و کثیف شود. لب هایش را درست شبیه لب های بچه هایی که قهر می کنند، ورچیده و اشک هایش آماده ریختن هستند. صورتش را از سمت من و شوهرش چرخانده، بغض کرده و اعتنایی به ما ندارد.
به صندلی خالی کنار شوهرش اشاره می کنم و می گویم:" چرا آنجا نشستی؟" شوهرش هم می گوید:" بیا اینجا بنشین." او اما شانه بالا می اندازد، و صورتش را برمی گرداند. جملات نامفهومی می گوید که نمی فهمم. با علامت سوال به سمت شوهرش می چرخم تا مثل همیشه حرف های او را برایم تکرار کند، شوهرش اما این بار طفره می رود و رو به من می گوید:" نه! الکی می گوید!" ماهی فارسی حرف می زند، اما لهجه و نوع گویشی دارد که من متوجه نمی شوم. حالا شوهرش هم نامفهوم حرف می زند و من سر در نمی آورم. بی توجه به من، با همدیگر شروع به جر و بحث می کنند. از جرو بحث شان هم متوجه چیزی نمی شوم. ماهی اين بار سعی می کند واضح تر حرف بزند؛ با همان حالت قهر بچه گانه در چهره پیر شده اش می گوید: "من دیگر برای شیمی درمانی نمی آیم!"
تعجب می کنم؛ بیشتر از سه سال است که به علت عود مکرر سرطان دهانه رحم تحت درمان های متعدد شیمی درمانی و پرتودرمانی قرار گرفته و چند بار هم جراحی شده است. هیج وقت تا حالا درمان را رد نکرده است و باعث تعجب من است که در دوره طولانی 12 مرحله ای شیمی درمانی اش، حالا که فقط دو سه جلسه دیگر باقی مانده، او از ادامه درمان سرباز می زند. سعی می کنم قانعش کنم؛ می گویم: " فقط چند جلسه دیگر باقی مانده، اگر خسته شده ای، مدتی استراحت کن، بعد درمان را ادامه می دهیم." دوباره صورتش را می چرخاند و می گوید:" دیگر نمی آیم." فکر می کنم از شیمی درمانی های مکرر خسته شده است. رو به سوی شوهرش می کنم و می گویم:" اگر لازم است چند هفته ای استراحت کند، بعد درمان را ادامه می دهیم." شوهرش می گوید:" نه، الکی می گوید، نوبت بعدی را تعیین کنید." باز هم بحثی بین شان شروع می شود که من نمی فهمم.
حوصله ام از این قهر و لج بچه گانه سر رفته است. درمانگاه شلوغ است و عجله دارم که زودتر به بیماران بعدی برسم. بین حرف های نامفهوم زن و شوهر فقط متوجه می شوم زن از اینکه نوبت شیمی درمانی اش دیروز بوده و شوهرش امروز او را برای شیمی درمانی آورده ناراحت است و قهر کرده. این دلیل به نظرم بچه گانه می آید و آن را به حساب پرتوقعی زن می گذارم. می گویم:" یکی دو روز عقب افتادن شیمی درمانی که اشکالی ندارد." وقتی می بینم زن هنوز در حالت قهر روی زمین نشسته و حاضر نیست از جایش بلند شود با خودکار قرمز وسط صفحه پرونده اش می نویسم:" بیمار تمایل به ادامه درمان ندارد." و تصمیم می گیرم فعلا اصرار نکنم. چند هفته ای به او استراحت بدهم و بعد از مدتی دوباره درمان را از سر بگیرم. ولی مرد این بار اصرار به ادامه درمان دارد و می گوید:" نه خانم دکتر! نوبت بعدی را بنویس، می آییم." واقعا کلافه شده ام!
هیچ وقت با این بیمار احساس همدلی نداشته ام، خلقیات بدی دارد که حس همدلی را از من دور کرده است. در روزهای اول درمان که هنوز ماهی و خلقیاتش را نمی شناختم، سواستفاده های مکررش از دلسوزی های شخصی ام باعث شد تمام تلاشم را به این سمت ببرم که روابط من با او فقط در چارچوب حرفه ای باشد. شاید همین هم باعث شده با شوهرش بیشتر احساس همدلی داشته باشم. شوهر گویی همیشه از سواستفاده های ماهی از پیگیری های من بر می آشفت، نهیبش میزد و تا وقتی خودش حضور داشت اجازه نمی داد ماهی درخواست غیرمتعارفی داشته باشد. در این سه سال همیشه در گوشه ای از ذهنم صبر و حوصله مرد را ستوده بودم که با بیماری طول کشیده همسرش، با اخلاق نامناسب زن و با عوارض نامطلوب جسمی بیماری او این همه مدارا می کند. جراحی های متعدد، شکم زن را به فرم بدی در آورده است. بعد از آخرین جراحی، زخم بستر در ناحیه پایین کمر ایجاد شده که ترشحات زیاد و بدبویی دارد. شوهر ولی همیشه، سروقت و منظم، پیگیر درمان زن هست. و این مرا گویی به تعجب واداشته است. در این سه سال مرد همیشه آرام و صبور بوده است و زن، غرغرو و بداخلاق. برخلاف بعضی دیگر از بیماران زنم که همسرشان در همان ابتدای بیماری، حمایتشان را دریغ کرده اند، در مورد ماهی همیشه خیالم راحت بوده است که شوهرش کاملا پیگیر درمانش هست. صبوری و مراقبت مرد در این مدت برایم قابل احترام بوده است.
من غرق در افکار خودم هستم و ماهی و شوهرش هنوز در حال مجادله ای نامفهوم، که در بین حرف های مبهم شان کلمه "عروس" توجهم را جلب می کند..
ادامه دارد..

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه ناتمام زنی به اسم ماهی
قسمت دوم

با چشم هایی پرسشگر به مرد نگاه می کنم و او خجالت زده، نگاهش را از من می دزدد و به جروبحث با ماهی ادامه می دهد. هنوز نفهمیده ام ماجرا چیست ولی مرد فکر می کند من متوجه حرف هایشان شده ام و شروع می کند شرایط را برایم توجیه کند؛ می گوید:" والا خانم دکتر! خودش رفته برای من خواستگاری، حالا که قضیه جدی شده، شروع به مخالفت کرده!" حرف و فکرم می خشکد! تازه می فهمم جریان چیست! غافلگیر می شوم. غرغر زن زیر لب ادامه دارد؛ اشک هایش در حال جاری شدن هستند و هنوز در حالت استیصال و بیچارگی روی زمین نشسته است. گویی انگیزه ای برای بلند شدن ندارد؛ گویی با دنیا قهر کرده است؛ گویی با قهر کردن با شیمی درمانی می خواهد از مرد و همه سرنوشتش انتقام بگیرد. بعد از مدتها دلم برایش می سوزد. نهایت بیچارگی زنی را که خودش برای شوهرش آستین ازدواج مجدد بالا زده است در نگاه تلخ و لب های به هم چسبیده اش لمس می کنم. دلم می خواهد سرنوشتش را متوقف کنم.
ماهی هنوز با همان گویش مخصوص خودش در حال مشاجره است، این بار با دلسوزی زنانه می گویم:" شمرده حرف بزن تا بفهمم چه می گویی." از بین حرف هایش فقط می فهمم که می خواهد بگوید دیروز مرد به جای اینکه ماهی را برای شیمی درمانی بیاورد گویا با گل و شیرینی به خانه نوعروسش رفته. ماهی بداخلاق و زشت رو و بیمار و نحیف، حالا همه چیز را رها کرده، جانش را در دست گرفته تا به عنوان تنها سرمایه اش، آن را خرج کند بلکه بتواند با تهدید به مرگی نزدیک با قطع درمان، شوهرش را از ادامه راهی که خودش شروع کرده، باز دارد. قهر زن، از اضطراب تنهایی طرد عاطفی توسط همراه زندگی اش هست؛ اعتصاب او به شکل عدم ادامه درمان، عدم ادامه زندگی؛ اتفاقا فریاد بلندی به نیاز به ادامه زندگی با عشق کسی است که از ادامه عشق و حمایت ماهی خسته شده است. زن با ادامه درمانش قهر کرده تا بلکه راهی بیابد برای ادامه عشقش.
به استیصالی فکر می کنم که یک زن را وامی دارد که غیرممکن ترین کار زندگی اش را انجام دهد و برای همسرش به خواستگاری زنی دیگر برود! به سمت مرد برمی گردم تا سرزنشش کنم؛ تا منصرفش کنم؛ مرد با کلافگی و دست پاچگی نگاهم می کند؛ حتی نمی توانم با عصبانیت سرزنشش کنم. می گویم:" قدری صبر کن تا بلکه شیمی درمانی ماهی تمام شود. او به مراقبت و حمایتت احتیاج دارد." مرد با شرمندگی به من نگاه می کند؛ توجیهی ندارد در جواب من؛ انگار برای تلافی سرزنش من، شروع به مجادله دوباره با زن می کند و به من فقط می گوید:" خودش رفته خواستگاری!" شخصیت آرام و خجالتی مرد، از آگاه شدن من به راز زندگی اش، انگار شرمنده است. برای من هم سخت است مردی را که جای پدر یا حتی پدربزرگم هست، به خویشتن داری و صبر بر شرایط سخت همسرش نصیحت کنم. سپیدی موهای مرد، شرمندگی دوطرفه مان را تشدید کرده است.
چهره و حالت زن ولی آن قدر رقت برانگیز است که چاره ای جز نصیحت مرد ندارم. دوباره از او می خواهم صبر کند؛ می خواهم از مسیولیت انسانی او در مقابل بیماری همسرش بگویم ولی نمی توانم زحمت های مداوم مرد را در درمان زنش منکر شوم. فقط از صبوری می گویم و نیاز زن به حمایت. زن انگار به زمین درمانگاهم دخیل بسته است تا کسی پیدا شود و او را از چاهی که خودش برای خودش کنده نجات دهد. گویی از تصمیمی که شاید در اضطرار و ناچاری گرفته و حالا عملی شده است، درمانده است؛ با اصرار به زمین چسبیده و کسی را می جوید تا راه فرار از سرنوشت را نشانش دهد. با خودم می اندیشم زن احتمالا در لحظه ای، تحت تاثیر هیجانات درونی یا اضطرار بیرونی ناشی از بیماری اش، شاید دلش بر شوهرش سوخته و تصمیم گرفته راهی برای جبران صبر همسرش پیدا کند و بعد، از تصمیم خودش پشیمان شده؛ یا شاید هم غرق در غروری زنانه، ازدواج مجدد را مطرح کرده است تا مرد نپذیرد و زن بر عشق پایدار همسرش مطمین شود؛ ولی مرد فارغ از فکر و خیال ها و قصد درونی زن، پیشنهاد زن را پذیرفته و حالا ماهی مانده است و پریشانی تنهایی. من هم جا خورده ام از ماجرا؛ مرد آنقدر با نظم و دقت و وسواس، درمان همسرش را پیگیری می کرد که هیچ وقت فکر نکرده بودم ممکن است روزی حمایت از همسرش را در این جدال سخت، در اولویت دوم قرار دهد ...

ادامه دارد ...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه ناتمام زنی به اسم ماهی
قسمت سوم و پایانی


ناخودآگاه فکرم پرواز می کند به حسین، بیمار جوانم که به خاطر سرطان ناحیه گوش و سر و گردن، صورتش به علت فلج و قطع اعصاب، کج شده است و به کلی از قیافه افتاده و زن جوانش با نهایت مهربانی از او مراقبت می کند و مادرانه تر و خشکش می کند. سعی می کنم نگاه جنسیتی نداشته باشم، ولی بیماران سرطانی مرد اکثرا تا آخرین لحظات زندگی از حمایت همه جانبه و بی چشمداشت همسرشان برخوردار می مانند.
هر گاه می خواستم حکم بدهم به مسیولیت پذیری بی بدیل زنان در مقابل بیماری های لاعلاج شوهرانشان؛ شوهر ماهی گویی از موارد استثنایی می شد که ذهنم را وامیداشت حکم کلی صادر نکنم. حالا ولی قصه قهر کودکانه ماهی، خط بطلان می کشد گویی بر تصورات قبلی ام. یاز هم سرباز می زنم از نگاه و قضاوت جنسیتی؛ ولی حتی برای قانع کردن خودم هم نمی توانم موردی از طرد شدن مرد توسط زن در بیماران خودم پیدا کنم؛ حال آنکه در بیماران زنم، موارد زیادی از ازدواج مجدد مرد به بهانه بیماری لاعلاج همسر داشته ام. موارد زیادی بوده است که مرد، زن را به علت نقص عضو و بدفرمی ظاهری ناشی از بیماری سرطان، سرزنش و حتی طرد کرده است. گاهی حتی به علت مشکلات فرهنگی و ناآگاهی، به بهانه سرطان، زن را به بی اخلاقی متهم کرده است و در مواردی برای تقبل هزینه درمان زن، او را به باد ناسزا و سرزنش گرفته است.
این علامت سوال در ذهنم باقی مانده است که این تفاوتها در حمایت دوطرفه از طرف زن و مرد در شرایط سختی چون سرطانهای لاعلاج، از تفاوت شخصیتی زن و مرد ناشی می شود؟ از کلیشه های جنسیتی ناشی می شود یا از آسیب پذیری اجتماعی زن به خاطر عدم استقلال مالی در جامعه ما ناشی می شود؟ روانشناسان، جامعه شناسان و انسان شناسان، چه توجیهی بر مسیولیت پذیری گاهی افراطی غالب زنان در مقابل شرایط سخت بدنی و روحی شوهرشان در زمان بیماری های مزمن و لاعلاج دارند؟ و به راستی اصلا مسیولیت انسانی، عاطفی و اجتماعی انسانها در مقابل یکدیگر تا کجاست؟ مرز وظیفه و ایثار از کجا آغاز می شود؟ تا کجای راه، وظیفه است و از کجا به بعد، فداکاری؟ فقط عشق هست که تعهد و الزام می آورد یا حتی بعد از خاموشی عشق زناشویی، وظیفه و تعهد ادامه می یابد؟
البته بیماران زنی هم دارم که در شرایط سخت بیماری به طرزی کاملا مسیولانه و انسانی و حتی فراتر از وظیفه، از طرف شوهرشان حمایت می شوند و مرد تا آخرین لحظه، در تعهد خویش به همسرش پابرجا مانده است؛ ولی این مردها شاید بیشتر استثنا هستند تا قاعده کلی؛ و در مقابل، تعداد بیماران زنی که به محض تشخیص سرطان، حمایت همسر را از دست داده اند؛ خیلی زیادتر است. هر روز زنان زیادی را می بینم که همسر بیمارشان را مادری می کنند؛ و نمی توانم حرف های جواهر را فراموش کنم که همین دیروز می گفت:" شوهرم به خاطر جراحی سرطان پستان چپم، ناقص و معلول خطابم کرده و تهدیدم کرده که زن دیگری خواهد گرفت." جسم جواهر از سرطان نجات خواهد یافت؛ اما می دانم که روحش هرگز از این دو صفت که همسرش به او نسبت داده، رهایی نخواهد یافت.
حکمی صادر نمی کنم بر برتری شخصیتی زن یا مرد؛ اما نمی توانم عشق نابی را نادیده بگیرم که صورت کج شده، دست و پای قطع شده، چشم های از حدقه خارج شده و زخم های متعفن و بدبوی همسر را نمی بیند و مادرانگی بی بدیل خویش را تا آخرین قطره زندگی، بر روح و جسم شوهر بیمار، نثار می کند.
اگر داستان همدلی زنان، داستان مادرانگی وجودشان هست؛ داستان ناتمام زنان رها شده در جدال با سرطان، داستان کدام خصلت جنس مرد هست؟!!

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه بیمارستان

اینجا بیمارستان است، من یک پزشک هستم. من فقط یک پزشک هستم، با احساساتی که در خیابان جا گذاشته ام. رنگها در پشت دیوارها گم شده اند؛ از رویای شلوغ ماشین ها و آدم ها به واقعیت متروک زندگی پرت شده ام.این آدمها همانها نیستند که در خاکستری پرهیاهوی خیابانهای پر از روشنی چراغ های ویترین ها، راه می روند و گم می شوند و به هم تنه می‌زنند؟ اینجا بیمارستان نیست؟
اینجا بیمارستان است؛ اینجا ماشین ندارد؛ اینجا نباید ماشین ها بوق بزنند؛ بوق زدن ممنوع! خواب سیاه ساکت در فضا به دور آدمها می پیچد؛ بوق زدن ممنوع! مرگ آزرده خاطر می شود؛ اینجا آدم ها ماشین ندارند؛ اینجا آدم ها ماشین هایی هستند که نقص فنی دارند.توقف ممنوع!
اینجا آدم ها هر روز progress(پیشرفت) دارند. توقف ممنوع! اینجا تنها جایی است که آدم ها هر روز progress دارند؛ assessment(ارزیابی) دارند؛ اینجا آدم ها هر روز plan (برنامه) دارند.
اینجا مثل جاهای دیگر، زندگی علت خاصی ندارد؛ اما اینجا بیمارستان است؛ مرگ می‌تواند تشخیص های افتراقی بیشماری داشته باشد؛ مرگ اینجا قانونمند است؛ علت دارد؛ منطق می‌شناسد.اینجا آدم حق ندارد تا وقتی فشار خونش بیشتر از ۸۰ میلی متر جیوه است شوک شود. اینجا اگر بخواهی روزی خفه شوی و نفس نکشی؛دستگاه تنفس مصنوعی (respirator) هوا را به جای تو می بلعد.اینجا بیمارستان نیست؟ اینجا بیمارستان است. تصمیم گرفتن ممنوع! اگر قلبت دیگر با هیچ بهانه ای راضی به زدن نباشد،pace maker (ضربان ساز) ها با ریتمی که بالا و پایین ندارد، دیوانه وار، دیواره‌های قلبت را به حرکت در می آورند.
ترمز کردن ممنوع! زمین لغزنده است؛ بدون زنجیر، چرخ ها اجازه عبور ندارند؛ یا زنجیر چرخ یا خروج از جاده برای همیشه! لااقل تا وقتی که زمستان است، شاید بهار که آمد بدون زنجیر‌چرخ بتوانی از جاده عبور کنی .
عبور همه وسائل نقلیه ممنوع! اینجا بیمارستان است، آسانسور بالا و پایین می رود؛ اما عبور همه وسایل نقلیه ممنوع ! بیرون، باران می بارد؟ نمی‌دانم! اینجا بیمارستان است.
بیخود نگو که در قلبت هیچ عقده ای نیست؛ دستگاه مانیتورینگ قلب، یک بلوک آن هم با درجه ۳ نشان می دهد؛ از بلندی افکارت لاف نزن؛ مغز تو فقط امواج آهسته ثبت کرده است. حرکت با سرعت بیش از ۵ کیلومتر در ساعت ممنوع ! اینجا بیمارستان است. VEP (نوار عصب) چشمهای تو طبیعی است؛ کوری تو یک conversion (تقلب) است. اکو همه ی دیواره های قلبت را با ضخامت نرمال تشخیص داده است؛ بیخود نگو که دلم شکسته است، دیواره‌های بطن چپ و راستت هیچکدام نازک تر از بقیه نیست. اینجا بیمارستان است.
اینجا بیمارستان است. حرف زدن ممنوع! من فقط می خواستم بگویم که اینجا فقط یک بیمارستان است زیرا من فقط یک پزشک هستم ‍.

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه آرزو
قسمت اول

به برق نگاه آرزو می آویزم تا راهی بیابم برای رسیدن به احساسات مخفی در ته قلبش. الفبای نگاهش را می شناسم حالا. حرف هایی را که نمی زند؛ چشمهایش در فضایی بین من و او هجاهجا می کنند. باز و بسته شدن کند پلک هایش را من کلمه می کنم و خودم به آهنگ غم انگیز سکوتش گوش می کنم. برق تیز مردمک های گشاد شده اش را میدزدم که خالی گنگ پیش رویش را شکافته و جایی در هوا معلق مانده. خوب می‌شنوم که عنبیه سیاه رنگش، امروز زندگی را متفاوت از روز اولی که روبروی من نشسته بود، هجا می کند . امید را دیده بودم همچنین برقی دارد؛ ناامیدی را نمی‌دانستم می‌تواند بدرخشد؛ آرزو را شنیده بودم رنگ دارد، بی آرزوئی را نفهمیده بودم می‌تواند رنگ به رنگ باشد.آرزو همیشه برای پیش راندن کلمات بر لبهایش تردید دارد. از همان روز اول، ناخودآگاه با چشمهایش هم ‌کلام شدم.روز اول دیدارمان وقتی کورسوی کوتاهی از آشنایی در لایه های خاک خورده ذهنم جرقه زد و آرزو را به یاد آوردم و حال نوزاد تازه به دنیا آمده اش را پرسیدم، چشمهایش برای یک هزارم ثانیه درخشید؛ درخشش معلق مانده در فضا را شکار کردم و کلیدواژه‌ی چشمهای زن کم حرف را کشف کردم. امروز بی اینکه از آرزوهایی که زیر خروارها خاک دفن کرده است، سخن بگویم، نگاهش درخشان است؛ طولانی می درخشد. اما فرکانس برق نگاه امروزش با روز اول دیدارمان چقدر فرق می کند. روز اول، برق کوتاه نگاهش نوازشم داد؛ آرامشم داد؛ تشویشم را زدود؛ بویی از آرامش آغوش مادر داشت آن روز درخشش چشم هایش. امروز، درخشش طول کشیده و بلاتکلیف مانده ی مردمکهای گشاد شده اش هراسانم می کند؛ فراری ام میدهد. درونم را پر از نگرانی می‌کند. امروز، ماندن در چشمهایش را نمی‌توانم . روز اول، با چه چابکی، شهاب زود افول کننده ی نگاهش را در هوا دزدیدم و به عمق درونم کشیدم تا معنای آرزوهای تحقق یافته را لمس کنم. امروز اما آتشفشان های جوشان نگاهش مرا به خلاء زندگی بی آرزو می کشاند و من نگاهم را می دزدم تا قلبم را از ذوب شدن نجات دهم.
اولین بار که رو به روی من نشست، بیماری بود مثل سایر بیمارانم؛ زن جوان ۳۰ ساله ای با سرطان پستان که بعد از جراحی و شیمی درمانی برای شروع پرتودرمانی ارجاع شده بود؛ با شوهرش آمده بود؛ در جواب سوالهایم، کلمات کوتاهی می شنیدم؛ بی توضیح اضافه. برای تکمیل شرح حال، از او پرسیدم چند فرزند دارد؟ کوتاه پاسخ داد: "فقط یکی!" باز پرسیدم آیا سابقه نازایی داشته؟ جواب داد:" بله، ۱۰ سال!" این پاسخ را که شنیدم در تاریکی های ذهنم، علائم آشنایی جرقه زد؛ این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم. با سکوت به او خیره شدم و افکارم را جستجو کردم. یادم آمد چند ماه پیش در کمیسیون پزشکی که جهت بیماران خاص سرطانی تشکیل می شود، یکی از همکارانم، مورد زن جوانی را معرفی کرد که بعد از ده سال نازایی، باردار شده بود. در همان ماه‌های اولیه بارداری، سرطان پستان در او تشخیص داده شده بود. همکارم می‌خواست نظر کمیسیون را در مورد ادامه بارداری و درمان همزمان بیمار یا ختم بارداری و درمان كامل بیمار بداند. این یادآوری باعث شد با دقت بیشتری شرح حال زن را مرورکنم. چون در جلسه کمیسیون خود بیمار حضور نداشت، از او پرسیدم:" شما همان بیماری نیستید که چند ماه پیش در کمیسیون پزشکی همین بیمارستان معرفی شدید؟" لبخند ناقص مرددی روی صورت بی تفاوت زن نشست و با سر تایید کرد. حال نوزادش را پرسیدم، چشمان غریبه اش برق تندی از خوشحالی و امید زد و گفت که نوزاد خوب است. زن منتظر سوال های بعدی من بود؛ پرسیدم:" برای بارداری دارو مصرف کردید؟" گفت:" به هر پزشکی مراجعه کردم، گفتند مشکلی ندارم و دارویی ندادند، نهایتا خدا خواست و بعد از ده سال باردار شدم۰ سکوت کردم. در شگفت مانده بودم؛ نه از شناختن زن؛ نه از بارداری او بعد از ۱۰ سال؛ نه از شروع رنج سرطان در لحظه پایان رنج انتظار برای بچه دار شدن؛ نه از غربت بازی های سرنوشت؛ فقط از حکمی که آن روز در کمیسیون صادر کردم؛ با توجه به جوان بودن بیمار، تشخیص سرطان در ماه های اول بارداری و اولویتی که همیشه برای سلامت مادر نسبت به جنین در ذهنم قایلم، با این استدلال که به تعویق انداختن درمان سرطان برای مادر خطرناک است و شروع درمان ممکن است برای جنین خطر داشته باشد؛ نظر من و یکی از همکارانم، شروع درمان به هر قیمتی حتی سقط جنین بود. بقیه همکارانم که تعدادشان بسیار بیشتر از ما دو نفر بود، اصرار داشتند که درمان بیماری تا سه ماهه دوم بارداری به تعویق بیافتد، در سه ماهه دوم، جراحی و سپس شیمی درمانی انجام شود و فقط پرتودرمانی به علت ریسک بالاتر برای جنین به بعد از ختم بارداری موکول شود..
ادامه دارد

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه آرزو
قسمت دوم

با این که آن روز در جلسه کمیسیون، زن جوان را ندیده بودم ولی تا چند روز به او فکر می کردم. مقالات زیادی را مرور کردم؛ کتاب‌ها و گایدلاین ها را ورق زدم و موارد مشابه را در کشورهای دیگر مطالعه کردم. در خیلی از موارد، اولویت به حفظ سلامت مادر داده شده بود و البته همیشه خواسته بیمار به عنوان اصلی ترین پارامتر، جهت تصمیم‌گیری درمانی لحاظ شده بود. در آن چند روز بعد از کمیسیون، من بجز پیچیدگی‌های تصمیم گیری حرفه ای درمانی، به موضوع دیگری هم می اندیشیدم؛ به نقش این تصمیم در سرنوشت یک فرد، یک خانواده و حتی یک جامعه.
حالا این زن بعد از طی دوران سخت جراحی پستان و شیمی درمانی در حین بارداری، رو به روی من نشسته بود. با نوزاد پسر سالم که همراهش نبود و من دلم می‌خواست می‌دیدم اش. مبهوت مانده بودم؛ تا دو سه روز از بهت و گیجی به در نمی آمدم. بارها به سرنوشت آدم‌ها و نقش تصمیم‌گیری‌های فردی روی سرنوشت دیگران فکر کردم. بارها این سوال را در ذهنم تکرار کردم که تولد این نوزاد، تقدیر الهی است یا تأثیر مستقیم تصمیم همکارانم در کمیسیون پزشکی؟ بارها از خودم پرسیدم اگر نظر همه همکارانم به شروع درمان در سه ماهه اول بود و نوزاد به علت تصمیم پزشک یا بیمار یا تأثیر درمان، سقط شده بود، آیا این تقدیر از پیش تعیین شده بود یا نتیجه تصمیم و کنش های بشری؟ پیچیدگیهای سرنوشت، چندین روز فکرم را به خود مشغول کرده بود و باز هم هر بار به برق کوتاه چشمهای آرزو می اندیشیدم وقتی خبر سلامت نوزادش را به من داد؛ نوری از امید و سرخوشی که زن جوان را انگار طوری گرما می بخشید که هیچ شکایتی از دوره سخت جراحی و شیمی درمانی نداشت؛ آرامش خاطری در او بود که امیدوارم می‌کرد به اتمام همه روزهای سخت آرزو. حتی به عقل دور اندیشم اجازه نمی‌دادم لحظه ای به پیش آگهی بیماری اش بیاندیشد. آرامش خاطر آرزو، گویی با همان برق گرم نگاهش در دل من هم رخنه کرده بود.
پرتو درمانی را شروع کردم و هر بار در ویزیت هفتگی، حال نوزادش را می پرسیدم؛ آرزو کم حرف بود و اهل گله و شکایت هم نبود. همه چیز خوب پیش میرفت تا روزی زن جوان در جواب احوالپرسی همیشگی من گفت کشاله ی ران دوطرف پسرش ورم کرده و یک توده کیست مانند هم بالای ابرویش هست. به زن جوان توصیه کردم حتما پسرش را به درمانگاه یکی از متخصصین اطفال ببرد تا معاینه شود. در مراجعه بعدی آرزو خبر داد که متخصص اطفال سونوگرافی درخواست کرده و بعد از دیدن سونوگرافی، توصیه به جراحی کرده است. من هم توصیه کردم که به گفته متخصص اطفال عمل کنند. در ویزیت بعدی که از آرزو حال پسرش را پرسیدم؛ نگاهش پریشان شد؛میگفت که پسرش ناآرامی می‌کند؛ انگار درد دارد. پرسیدم:" چرا هنوز عمل نشده است؟" پدرش گفت:" در بیمارستان دولتی، نوبت عمل جراحی برای دو و نیم ماه بعد داده شده است و پول جراحی در بیمارستان خصوصی را هم ندارم." سعی کردم آشفتگی آرزو را التیام بدهم. می ‌دانستم که جراحی پسرش، اورژانسی نیست و شاید پریشانی و نگرانی آرزو، بیشتر از به تعویق افتادن نوبت جراحی پسرش باشد تا درد و ناراحتی واقعی او. نوزاد را معاینه نکرده بودم، سونوگرافی اش را هم ندیده بودم، ولی حدس می‌زدم علت ورم کشاله ی ران کودک، فتق باشد. در هر حال تشخیص و درمان را به عهده‌ی همکاران متخصص اطفال و جراحی کودکان گذاشتم. گاهی از خودم می پرسیدم آیا ممکن است علت بیماری کودک، عوارض درمان سرطان پستان مادرش در حین بارداری باشد؟ ولی بیماری دقیق کودک را نمی‌دانستم و می دانستم که در هر حال درمان سرطان، در سه ماهه دوم و سوم بارداری معمولاً ریسک عوارض خطرناکی ندارد.
قبل از اینکه نوبت جراحی کودک برسد؛ پرتودرمانی آرزو تمام شد و فاصله ویزیت‌های او توسط من طولانی‌تر شد. در اولین نوبت مشخص شده بعد از اتمام پرتودرمانی، آرزو نیامد و من با خودم فکر کردم شاید درگیر جراحی و مراقبت کودکش بوده است و نتوانسته جهت ویزیت مراجعه کند. چند روز بعد شوهرش، در روزی که درمانگاه نداشتم مراجعه کرد و مرا در اتاق طراحی درمان پیدا کرد. با تعجب پرسیدم:" چرا سر نوبت خودتان مراجعه نکرديد؟!"
ادامه دارد..

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه آرزو
قسمت سوم و پایانی

با پریشانی و آشفتگی پاسخ داد:" پسرم برای جراحی رفت اتاق عمل، ولی بعد از عمل به هوش نیامد، چند روز در آی سی یو بستری بود و بعد فوت شد!" سر جایم خشکم زد! تازه متوجه پیراهن سیاه مرد شدم؛ بهت و حیرتم بر غم و اندوهم پیشی گرفت؛ جمله ای پیدا نکردم برای تسلی دادن مرد؛ اصلاً نمی دانستم باید چه بگویم! فقط مثل آدم آهنی، کلیشه وار و یخ زده به مرد گفتم:" مواظب آرزو باش!" نوبت دیگری برای ویزیت مشخص کردم و از مرد خواستم همسرش را برای معاینه و پیگیری بیاورد.
مرد رفت و من دیگر نتوانستم برای ادامه کارم تمرکز کنم؛ پیچیدگی ها و بیرحمی های سرنوشت دوباره بر ذهن یخ زده ام فرود آمد و با خودم گفتم شاید اگر روز اول در کمیسیون، بر شروع درمان به قیمت سقط جنین اصرار کرده بودم و بقیه همکارانم هم رضایت داده بودند، آرزو کمتر رنج می برد. داغ کودکی که هرگز به دنیا نیامده است، شاید به سنگینی داغ کودکی که چند ماه در آغوشت پرورانده ای نباشد. ساعتها به سرنوشت آرزو فکر کردم؛ به بخیلی سرنوشت در برآوردن آرزوهایش فکر کردم؛ به ده سالی که انتظار کشید؛ به حرمان اولیه آرزوهایش، وقتی در همان ماه‌های اول بارداری دچار سرطان شد؛ به امید دوباره اش وقتی همکارانم در کمیسیون به او گفتند که می‌تواند کودک اش را حفظ کند و به دنیا بیاورد؛ به آسودگی خیالش وقتی نوزادش علي رغم همه درمان‌های شیمی درمانی و جراحی در حین بارداری به دنیا آمد و به آشفتگی اش وقتی از ورم کشاله ی ران کودکش با من میگفت..
حالا او کودکش را از دست داده است؛ به ظاهر برای بار اول؛ ولی انگار او سه بار تا به حال همه آرزوهایش را خاک کرده است. این بار شاید آخرین بار باشد! می ‌دانم که امید به بارداری دوباره ی او با توجه به نازایی ۱۰ ساله و دوره های متعدد شیمی درمانی، امید کمرنگی است؛ از طرف دیگر حداقل دو تا سه سال، بارداری برای او آنقدر پرخطر است که حتما او را از بارداری مجدد منع خواهم کرد؛ از سوی دیگر پیش آگهی بیماری سرطان او در گوشه ناآگاهی از ذهنم، آگاهانه مخفی شده است، تا لااقل دلخوش به سلامتی طولانی مدتش بعد از سرطان باشم.
حالا آرزو با آتشفشان‌هایی در چشم های دوباره غریبه شده اش، روبروی من نشسته است. نمیخواستم از مرگ کودکش حرف بزنم، ولی همسرش می پرسد علت مرگش چه بوده است؟ میگویم که نمی‌دانم چون پرونده اش را ندیده ام و در حیطه ی تخصصی ام نیست. فقط به شعله های چشمهای آرزو نگاه می کنم؛ شعله هایی که انگار سیاهی خلاء همه آرزوهای محال زندگی پیش رویش را می درد و جلو می آید.
آتش ناامیدی و حرمان سوزاننده تر از آتش کم فروغ امید است؛ می خواهم با او از امیدی دوباره سخن بگویم؛ شاید مشابه همان امیدی که بعد از ده سال، کودکی به او بخشید؛ اما خودم هم یارای این خوش خیالی عظیم را ندارم. برای استمرار سلامتی آرزو تلاش خواهم کرد؛ اما چشم های آتش گرفته اش، نشان از این دارد که قلبش را هم با یگانه آرزوی تحقق یافته زندگی اش زیر خروارها خاک دفن کرده است.

راستی حالا که سرنوشت این زن، بی فرزندی است؛ این بازی های فریبنده، حاصل دستور کدام کارگردان عادل است؟!!

https://www.tgoop.com/metastatic
در مرز سرطان و زندگی

رمانی در دست می گیرم ، کلمات و قصه و خیال را به یاری می طلبم برای فراموشی واقعیت آدمها .
کلمات ، زود ناپدید می شوند :
چشمهای پر از ترس پیرمرد سرطان مثانه ، هنوز نگاهم می کند .

کتاب را ورق می زنم ، خیال ها می پرد :
چشم سرطان زده زهرا هنوز در ذهنم راه می رود!

کتاب را می بندم؛ چشم هایم را می بندم :
زنی با ویلچر ،
با توده های متعدد در سینه و شکم .....

کتاب را باز می کنم .
کاش قصه و خیال، واقعیت ها را پرواز دهد .
قصه با ذهنم حرف می زند ، ولی مغزم کر شده است:
مرد با تومورهای متعدد مغزی هنوز پشت در اتاقم فریاد می زند؛
نمی خواهم بداند تومورهایش رشد کرده اند، نمی خواهم بداند بدخلقی اش دست خودش نیست؛
همسرش به چشم هایم التماس می کند ، می گوید : بدون او نمی توانم!

کاش قصه ای باشد تا مغزم را لختی به فراموشی بسپارم ، کتاب را رها می کنم : تخیل ، افیون خوبی برای هوشیاری تلخم نیست!

قلم را به یاری می طلبم :
دسته گل صادق ، روی میز به من زل زده است : کاش سرطان معده خوب شده اش دوباره بیدار نشود.

کاش واقعیت این بدن های پر از درد، خیالی بیش نباشد!

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه حنیف
قسمت اول

حنیف  مثل همیشه شوخی می‌کند و می‌خندد؛ او را انگار غمی نیست از نابینا شدن چشم راستش. حالا که مدتی است گوشهایش هم کم شنوا شده، برای احوالپرسی اش باید سوال هایم را با صدایی بلند برایش تکرار کنم. بیماری اش را خیلی راحت پذیرفته و بی شکایت، برای ادامه زندگی مبارزه می کند. بعضی روزها که درد، بدخلقش کرده، چند جمله ای پشت هم  شکوه می کند و تا می گویم:« برایت نسخه نوشته ام»؛ شوخی هایش را دوباره شروع می کند و با خوشحالی و امیدی تازه به آنچه برایش نوشته‌ام به سوی ادامه راهش می رود.سرطان  نازوفارنکس اش که بارها عود کرده، بینایی چشم راستش را گرفته؛ توده بزرگی که تا پشت چشمش آمده، ظاهر چشمش را از حالت طبیعی خارج کرده؛ پلک راستش بسته شده و ورم چشم و پلکش در ظاهرش تاثیر گذاشته؛ نیمه صورتش فلج شده و لبهایش کج است؛ این روزها کم کم شنوایی گوشش هم کم می شود. ولی او هنوز می خندد. عینک آفتابی بزرگی می زند که چشم هایش را پنهان می کند و فقط وقتی درد داشته باشد، گلایه هایی پشت هم ابراز می کند که طولانی نیستند و دوباره خنده و شوخی را از سر می گیرد.
من و حنیف، هردو مبارز یک میدانیم؛ میدان جنگ با سرطان، جنگی که او پیروزی اش را در آن نزدیک می پندارد و من می دانم که پیروزی محال است. ما هر دو مجروح یک جنگیم؛ او چشم و صورت و گوش، از دست داده و من هر بار، گلوله ای بر گوشه ای از روحم نشسته؛ هر بار، خوش بینی و امیدم، جانباز میدان نبردی شده است که حریف قدر می طلبد. من در پشت سنگر علم، پناه گرفته ام و حنیف برای خودش، سنگری از خوش بینی ساخته است. اسلحه من داروهای جدید شیمی درمانی و روش های نوین پرتودرمانی است و حنیف، فقط مسلح به امید است؛ تیرهای من، یک به یک به خطا رفته و تنها اسلحه حنیف، هنوز او را از مرگ رهانیده.مدتهاست می دانم شیمی درمانی بر توده بزرگ او بی اثر است، ولی نسخه های من، حالا دیگر خشاب اسلحه حنیف است، تا وقتی نسخه می نویسم، امید دارد به خوب شدن؛ حالا که خشاب اسلحه من تمام شده، من هم به سلاح او متوسل شده ام و پشت سنگر حنیف پناه گرفته ام. علم مدتهاست پرچم سپید نشان داده و از میدان به در شده؛ حالا من اسلحه پر کن تفنگ حنیف هستم، در جبهه ای که گویی علم، قاعده جنگاوری نمی داند و امید و نیروی درونی انسان، تاب مقاومت دارد.
بدنش از دوره های متوالی شیمی درمانی خسته و بی رمق است؛ روحش ولی هنوز می خواهد بجنگد؛ می گویم: « مدتی داروهای شیمی درمانی را قطع می کنم تا بدنت استراحت کند.» با سرزنش، نگاهم می کند و می گوید:« یعنی دارو برایم نمی نویسی؟» در مقابل نگاهش مقاومت می کنم و می گویم:« برای دردت ، دارو می نویسم، ولی فعلا چند ماهی شیمی درمانی را متوقف می کنم تا بدنت کمی استراحت کند.» به همان نسخه معمولی مسکن هایم رضایت می دهد و وقتی می خواهد برود، می گوید:« یک ماه دیگر با آزمایش جدید می آیم تا دوباره برایم سرم و دارو بنویسی!» او هنوز به داروهای من خوش بین است و من می دانم که همه خط های درمانی را رفته ام و دارویی برایم نمانده تا نسخه کنم. اما امید گرم حنیف به نسخه هایی که فقط روحیه اش را تقویت می کند، دل من را هم گرم می کند به ادامه راهی که سخت و طولانی شده است.
حالا سه سال و نیم است که حنیف مکررا جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی شده و هر بار، دوباره توده اش عود کرده است. هر بار من با ناامیدی، داروی شیمی درمانی جدیدی نوشته ام و امید و قدرت مبارزه حنیف، به صورتی غیر قابل پیش بینی، باعث پاسخ درمانی مطلوب به دارویی شده که رفرنس های علمی دنیا، تاثیر زیادی برای آن دارو پیش بینی نکرده اند و من هر بار به این اندیشیده ام که سهم دارو در کوچک شدن تومور حنیف بیشتر است یا سهم امید او به تاثیر دارو؟ راستی سهم اراده و تلاش درونی انسانی در مبارزه با سرطان چقدر است؟ حنیف، با توده ای که از پشت حلق به گوش و چشم و قاعده مغز و حتی خود مغز، دست اندازی کرده و به دو بار جراحی و دو بار پرتودرمانی و سیکل های متعدد شیمی درمانی، پاسخ کامل نداده است، هنوز می خندد و از تصمیم هایش برای آینده می گوید. او با چشمی که دیگر نمی بیند، گوشی که کم کم، نمی شنود و روحی که هنوز می خندد؛ از این جنگ طولانی خسته نشده است؛ هرگز نمی گوید مرگ را به این زندگی دردآلود ترجیح می دهد؛ و هر بار من تصمیم به تسلیم در برابر سرعت رشد توده اش گرفته ام، اصرار به ادامه درمان کرده است.
ادامه دارد ...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه حنیف
قسمت دوم و پایانی

او هنوز به طرز دردآلودی زنده است؛ نه فقط زنده است بلکه زندگی می کند چون هنوز می خندد؛ حتی گاهی یکی از فرزندانش را که ندیده ام، با خودش می آورد تا به من معرفی کند؛ همین امروز دختر کوچکش را آورده بود و با عشق و خنده، ته تغاری اش را به من معرفی کرد و گفت:« اگر او در خانه نبود، کسی این قدر مراقبم نمی بود.» دختر هم می خندد و شوخی های دختر و پسر و پدر ادامه دارد. تناقضی عجیب رو به روی چشم های من جریان دارد، خواهر و برادر و پدری که شوخی های پدر بیمار، شاد و سرخوش شان کرده؛ و صورت کج و معوج سرطان زده ای که بدخیمی، زشت و پر از دردش کرده است. هر کس خنده های این سه نفر را ببیند، سخت باور می کند که عزیز خانواده، سرطان لاعلاج و مزمن شده ای دارد که باید همه نیروی مادی، روحی و اقتصادی خانواده را تخلیه کرده باشد.
در اکثریت قریب به اتفاق بیمارانم، سرطان همه ابعاد زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد؛ در مورد حنیف اما انگار، سرطان، حاشیه ای بی اهمیت است بر یک زندگی شاد و پر انرژی و شلوغ ! حاشیه ای که اصل زندگی را از مدار خود خارج نکرده و افسردگی را بر لحظات زودگذر حیات، مستولی نگردانیده. با خودم فکر می کنم تلاش کردن برای افزودن حتی یک ماه به طول عمر او، با هر کیفیتی، حتی بدون چشم، بدون گوش و … ارزشی درخور دارد؛ چرا که او از زندگی اش به همین صورت، لذت می برد.
نگران ضعف شنوایی پیشرونده او هستم که پسرش می گوید:« برایش سمعک می خریم.» و من استقبال می کنم از ادامه این جنگ. پیرمرد سرخوش است؛ تا وقتی داد نزنیم صدای ما را نمی شنود؛ ما از روند درمانش حرف می زنیم و او بلند بلند اخبار سیاسی روز را به تمسخر می گیرد و شوخی می کند؛ بی ترس از شنیده شدن حرف هایش که می تواند عواقب بدی داشته باشد! او همه جدی های زندگی را به شوخی گرفته و سوار بر لحظه های زندگی، از زنده بودن لذت می برد. سرخوشی اش، همه غم های زیستن با سرطان را از یاد آدم های دور و برش برده است و مهر و لبخند را جایگزین صورت زشت شده اش کرده است.
راه های رسیدن به خدا را شنیده بودم به اندازه تعداد آدم هاست؛ حالا می اندیشم راه های مبارزه با سرطان، هم به تعداد آدم های خلاق خستگی ناپذیر، بیشمار است. جنگ با سرطان، انگار جنگی پست مدرن است. شاید حتی ابزارهای اصلی درمان مثل جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی، ابزارهایی فرعی هستند و کنترل به دست شخصیت و درون آدم هاست. مهر، عشق، امید، انگیزه، حمایت خانواده و اراده، فرمانده هستند و دارو و پزشک، سرباز! و این فرمانده است که سربازهایش را به سوی شکست یا پیروزی، رهبری می کند. حنیف در مرکز فرماندهی خود، مهر و محبت و صفا و لبخند و شوخی و حمایت بی بدیل فرزندان را با عشق و تلاش و انگیزه درونی، یکجا جمع کرده است و من و علم و دارو و تکنولوژی، همه سربازهای او هستیم برای رسیدن به آنچه می خواهد. تا وقتی فرمانده پرچم سپید بالا نبرده، چاره ای جز اطاعت نظامی ندارم!
خاطره ای که از او خواهد ماند، خاطره یک صورت زشت و کج و معوج نخواهد بود، صورتش شکل پوزخند شیرینی به سرنوشت است. صورت از شکل افتاده اش شبیه یک لبخند بزرگ است. لبخندی به شیرینی آدم های عجیبی که بی ثروت و شهرت و قدرت و زیبایی و حتی سلامت، خوشبخت هستند، لحظه ها را زندگی می کنند و از زندگی لذت می برند.
حنیف، حالا برای من حاشیه تلخی بر زندگی حرفه ای ام نیست؛ او همان اصل و معنای زندگی است …..

https://www.tgoop.com/metastatic
مادرانه برای عبدالله
قسمت اول

موهای کم پشت روییده بر بالای لبهای عبدالله، ناقوس زمان سپری شده را در ذهنم به صدا در می آورد. عبدالله را در راهی شدن از کودکی تا بلوغ و جوانی همسفر بوده ام و این اولین بار است که جوانه زدن و شکفتن بلوغ انسانی را در یک کودک، از نزدیک به نظاره نشسته ام. وقتی در ابتدای پانزده سالگی قدم به درمانگاهم گذاشت، صورتش هنوز لطیفانه کودک بود و جثه اش، نحیفانه خالی از علائم بلوغ. همان روز با ورودش به اتاقم، دلهره به جانم افتاد؛ همان دلهره نامانوسی که همیشه از ورود معصومیت های کودکانه به وادی بی ملاحظه سرطان به جانم می افتد. او اما آمده بود تا شاید من دلهره و ترس را از جانش؛ و نگرانی را از چشم هایش بشویم؛ پناهنده سرزمین جانم شده بود تا هنوز مادر نشده، مادرانگی کنم دردها و ترس هایش را. آن روز نفهمیدم؛ حالا ولی میدانم که همان روز پناهش دادم و باردار غم و درد وجود کودکانه اش شدم. طبابت، حرفه ام بود و مادرانگی، جوهری که چرخه تکامل بر دوشم بار نهاده بود؛ و من طبیبانه، مادر شدم؛ یا مادرانه، طبیب!
تومور بدخیم مغزی، کودکی‌های هنوز تمام نشده عبدالله را نشانه رفته بود؛ و من دست به کار تلاشی خستگی ناپذیر شدم برای عبور دادن عبدالله از بحران. جراحی با موفقیت انجام شد و پرتودرمانی و شیمی درمانی عبدالله به من سپرده شد. مادرانه، توان نیرو های سهمگین طبیعت را در مقابل خواسته ام برای بازگرداندن سلامتی به جسم عبدالله ناچیز می پنداشتم و این توانایی را در وجودم می دیدم که با دست هایم، آسمان را هم برای بهبودی دوباره او به زمین بکشانم. پرتودرمانی و شیمی درمانی که تمام شد؛ چشمهای پر تشویش پدر و مادر عبدالله را بر سر بی موی او، من هم زندگی کردم؛ و رویش میلی متری موهای سر او را نفس کشیدم تا اضطراب لحظه‌های به درازا کشیده شده مادری را تب کرده باشم. موهایش که درآمد، نفس حبس شده در سینه ام آزاد شد. چه خوب حال مادرش را می فهمیدم؛ می خواستم وجود دوباره طبیعی شده عبدالله را در شیشه ای نفوذناپذیر بگذارم تا مگر از گزند حمله دوباره بدخیمی سرنوشت محفوظش بدارم...
چه خوش بود روزهای بدون بیماری عبدالله؛ تغییرات ملموس بدنش را در عبور از ماه های پر سر و صدای بلوغ به تماشا نشسته بودم؛ و اتکای بلامنازع عبدالله بر قدرت شفابخشی من، و اعتماد او به همه حرفهای من، تارهای وجود مغرور مادرانه ام را نوازش میکرد. چه اضطراب بدشگونی بر وجودم مستولی می شد هر بار که می خواستم تصاویر جدید ام آر آی او را بررسی کنم؛ نفسم را فرو می دادم و تا وقتی از نرمال بودن عکس ها مطمئن نمی شدم؛ نفس آزاد نمی کردم. من تماشاگر شکفتن جوانه های یک زندگی دوباره بودم و این تماشا، همزمان درد و لذت و اضطراب و آرزو و تشویش و امید در خود داشت.
در پس لحظه های خوب سلامت عبدالله، تشویشی پلید نهفته بود: همان روزهایی که از درسش می پرسیدم؛ از شیطنت های برادر کوچک بازیگوشش که یکی دوبار همراهش آمده بود، پرس و جو می کردم؛ همان روزهایی که از فوتبال و مدرسه برایم می گفت؛ همان روزهایی که قد و وزنش را اندازه می گرفت و برق خوشحالی، چشم هایش را می خنداند که از پدرش بلند قد تر شده؛ همان روزهایی که یواشکی، کم پشت بودن موهای محل پرتودرمانی سرش را نسبت به بقیه سر با چشم هایم می سنجیدم؛ همان روزهایی که بعد از اتمام همه درمانها، هنوز هم استرس‌هایش با حرف های من فروکش می کرد؛ همان روزهای خوب؛ من پر از ترس و تشویش بودم؛ ترس و تشویشی که حتی از خودم هم مخفی می کردم مبادا باورش کنم؛ اضطراب عود بیماری اش را به گوشه های مخفی ذهنم سپرده بودم و خودم را به کوچه علی چپ خوش خیالی زده بودم. واقعیت و آمار، حرف دیگری می زد؛ دل من ولی، فریب مهر دغلکار مادرانه ای را خورده بود که می خواست ذهنم را بر واقعیت ببندد. واقعیت، ولی عادت دیرینه ای دارد: همیشه بر خیال تحمیل می کند خود را انگار؛ مخصوصاً اگر این خیال، خوش باشد!
سه سال از درمان عبدالله گذشته بود و همه چیز خوب پیش می رفت که شش ماهی از او و پدر و مادرش خبری نشد؛ جسارت پرس و جو از تلفن درج شده در پرونده را نداشتم؛ بازهم راه خوش خیالی در پیش گرفتم؛ با خودم گفتم شاید درگیر درس و زندگی و گرفتاری های روزمره هستند؛ چون از درمان فرزندشان خیالشان راحت شده است دیرتر مراجعه می‌کنند. این خواسته من بود؛ و واقعیت، اما بی رحم و بی شفقت...

ادامه دارد...

https://www.tgoop.com/metastatic
مادرانه برای عبدالله
قسمت دوم و پایانی

بالاخره بعد از ۶ ماه عبدالله با پدر و مادرش آمد؛ با پای راستی که روی زمین کشیده می شد؛ با دست راستی که توان گرفتن نداشت؛ با چشم هایی دوباره مستاصل؛ با روحی دوباره پریشان. پدر و مادرش از عود بیماری اش خبر دادند. عکس های ام آر آی را بررسی کردم: توموری جدید در محل دیگری از مغز؛ این بار غیر قابل جراحی. گفتم:" چرا در این ۶ ماه مراجعه نکردید؟!" انگار که من می توانستم جلوی سرنوشت اجتناب‌ناپذیر دژخیم را بگیرم! گفتند گرفتار عکس و ام آر آی و آزمایش بوده اند و برای یافتن راه چاره، عازم تهران شده اند و آنجا هم جراح، غیر قابل عمل بودن توده جدید را تایید کرده است. عبدالله، با التماس به چشمهایم زل زد؛ من تاب نگاه پر اعتماد و پر آرزویش را نداشتم؛ برای اولین بار نگاهم را دزدیدم از چشم هایش؛ کلافه بودم؛ بی حوصله جوابش را می دادم؛ دلم می خواست برود و مرا با خیال ها و خلوتم تنها بگذارد. او ولی اصرار به یک تک سوال داشت:" کی دوباره مثل قبل می شوم؟!" باید می گفتم:" هرگز!"؛ و همین عصبی ام میکرد؛ جسارت گفتنش را نداشتم؛ نگفتم! طبیب درونم را به گوشه‌ای راندم و مادرانه نوازش را به نگاهم برگرداندم و امید دادم:" طول می کشد، ولی درست می شود!" کاش جمله ای هم کسی برای نوازش درون پر آشوب خودم می‌گفت!
شیمی درمانی را دوباره شروع کردم؛ امروز عبدالله بعد از جلسه اول شیمی درمانی رو به رویم نشسته بود؛ تاثیر یک جلسه شیمی درمانی شگرف بود! قدرت دست و پاها بهتر شده بود؛ تعادلش برگشته بود؛ ولی هنوز از پرش چشم ها و عدم تمرکزش شکایت داشت؛ می دانستم که همه این کارها را یک جلسه شیمی درمانی نکرده است؛ می‌دانستم جمله های آرامش بخشم، استیصال روحی اش را از بین برده و دارد به خودش کمک می‌کند. نمی دانم ولی تا کجا می توانم او را پر امید و با روحیه نگه دارم! نمی‌دانم با این تومور غیر قابل جراحی تا کجا میتوانم عبدالله را "مثل قبل" کنم!
به موهای پشت لبش که خیره می شوم حال باغبانی را دارم که درختی را از نهالینگی، با صبر و حوصله پرورش داده تا شاهد میوه دادنش باشد و حالا به جای میوه، آفت به جان درختش نشسته! زمختی بلوغ، جای لطافت چهره کودکانه عبدالله را گرفته و من لحظه لحظه این گذار را با او لمس کرده‌ام. چه مادرانه نجاتش را می خواهم؛ این تلخ کامی شیرین مادرانه در قفس کلمات نمی گنجد؛ و من چه بسیار مادرانگی را تاب آورده ام، بی آنکه هنوز مادر شده باشم!
کاش تومور بدخیم مغز عبدالله را اگر نه با طبابت، که با نیروی ناب مادرانگی، بتوانم تسلیم خواسته ام کنم!

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه حسن
قسمت اول

روبرویم که می نشیند، مثل همیشه چشم هایش از نگاه جستجوگرم طفره می رود، و زبانش از پاسخ به پرسش های احوال پرسانه ام. هر وقت از حالش می‌پرسم، جواب سطحی می دهد به سوالم تا هم جواب داده باشد، هم بی جوابم گذاشته باشد؛ نگرانی چشم هایم را که مستقیم و برنده به عمق چشم هایش می خواهم روانه کنم، سر فرو می اندازد و چشم می دزدد از نگاهم؛ دستم را خوانده است حالا بعد از این ماه های طی شده از درمانش؛ این بار اما مستقیم سراغ روح و روانش می روم؛ سوال از سردرد و تعادل و بینایی چشم و ضعف دست و پا را رها می کنم و حال درونش را می پرسم. مستقیم می گویم :"روحیه ات چطور است؟!" جواب سوالم را پیشاپیش می‌دانم، ولی می‌خواهم حصار یخی حسن بشکند و از درونش بگوید. حالا دیگر می‌شناسم حالش را از رنگ رخساره و شوره های چسبیده به موهایش. روزهایی که درونش پر آشوب است موهای سرش شانه نکرده و چرب و شوره زده است؛ عطری هم که می زند فقط برای مخفی کردن بوی سیگار ممنوعه اش از بینی باهوش من است!
این بار اما در جواب سوالم جمله ای می گوید که گفتگویمان در جا یخ می زند و من چند دقیقه ساکت می‌شوم تا بهتم را فرو دهم. ‌می گوید :"چی بگم وقتی هر روز خواب تشییع جنازه خودم را می بینم؟!"؛ و من می فهمم که کلمات در تعامل با تقدس ترسناک مرگ کم می آورند، چون من هم نمی‌دانم به جوانی که هر روز لحظه های زندگی و آرزوهایش را تشییع می کند و خودش را هم زیر خاک مدفون می کند، چه جوابی بدهم. جمله حسن غافلگیرم کرده است. نمی‌دانم اگر هر روز خودم را در خواب تشییع می کردم، آیا دیگر می توانستم موهایم را شانه کنم و شوره از سر و مغز بشویم؟ می خواهم در جوابش از نزدیکی مرگ به همه لحظه های زندگی همه آدم ها بگویم، اما از کلیشه می پرهیزم؛ به علاوه او جمله اش را جوری گفته یعنی:" برو! تو غافلی از من و همه لحظه های پر از درد روز و شبم!"
حسن وکیل جوانی است با تومور بدخیم ۵ سانتی متری در عمیق ترین لایه های مغزش؛ سلول های مرگ ناپذیر در جایی حساس از مغز سکنی گزیده اند و همکاران جراح را یارای برداشتن توده سرطانی نبود؛ با پرتودرمانی، تومور را نشانه رفتیم تا شاید دوباره مرگ برنامه ریزی شده سلولی از خواب بیدار شود و جاودانگی سلول‌های بدخیم به فنا رود، تا نزدیکی مرگ را از روزهای حسن فراری دهیم. با پرتودرمانی سایز تومور به ۵۰ درصد سایز اولیه رسید و حالا هنوز در تلاشیم تا با شیمی درمانی، سلول‌های جویای جاودانگی را به قانون لایزال مرگ تسلیم کنیم تا شاید زندگی حسن را نجات دهیم. حسن، اما مدت‌هاست به استقبال مرگ غیر واقعی رفته که ذهن باهوش و تخیل ترسیده اش، آن را به لحظه های زندگی اش اینقدر نزدیک کرده است.تا به حال چندین بار درباره احتمال خوب شدن و شانس زنده ماندنش از من سوال کرده و من چون می‌دانم بارها سرگردان وادی اینترنت شده و بی شمار صفحه در مورد بیماری اش خوانده؛ چون می‌دانم که باهوش است و تحصیل کرده، با زبان آمار و ارقام پاسخش داده ام. و او هر بار آمار و درصد های مرا باور نکرده و با حرکات سر و چشم نشانم داده که فکر می کند درصدد فریبش هستم. روزی به او گفتم:" تو باهوشی! نمی‌توانم فریبت دهم!" گفتم تا شاید باور کند با هیچ علمی نمی توانم روزهای باقی‌مانده زندگی اش را حساب کنم و بشمارم برایش؛ اما بازهم طفره رفت و در جواب گفت:"باهوش نیستم! معمولی هستم و موفقیت تحصیلی ام هم به خاطر پشتکارم بوده است." اما جوانی که حالا رو به روی من نشسته، دیگر پشتکاری برای ادامه بالا و پایین های زندگی ندارد انگار؛ از همین حالا خودش را دفن کرده و بر مرگ زودهنگام خودش عزاداری و مویه می کند. سرزنشش نمی کنم؛ تعامل با مرگ از پیش معلوم، تجربه سخت و منحصر به فردی است که انسان های زیادی با آن دست و پنجه نرم نمی‌کنند؛ مرگ، اغلب عنصری غیر قابل پیش‌بینی و غیرقابل برنامه‌ریزی بوده است؛ مگر در موارد غیر معمولی که انسان خودش آن را برنامه ریزی می کند.
چندین بار با حسن از تصادفی بودن مرگ همه آدم‌ها گفته‌ام تا به یادش بیاورم که هیچ انسانی با هیچ علمی نمی تواند پیش بینی کند که آیا ساعتی دیگر زنده است یا نه؛ اما هربار پوزخندی به من زده از نوع پوزخند هایی که انسان های دم مرگ به آدمهایی تحویل می‌دهند که با آنها از امید به زنده ماندن سخن می گویند؛ و من هر بار نتوانسته ام آنطور که در ذهنم می گذرد به حسن تفهیم کنم که همه آدمها به اندازه او، و شاید بعضی حتی بیشتر از او، به مرگ شان نزدیک هستند و نمی دانند. فرق او با سایر آدم ها این است که نزدیکی واقعی مرگ را لمس می کند به خاطر بیماری لاعلاجش؛ و بقیه آدمها با فریب سلامتی، به خواب خوش جاودانگی یا حداقل دوری مرگ از لحظه های زندگی شان فرو رفته اند. نمی دانم این تفاوت، اسمش خوش اقبالی است یا بد اقبالی؟

ادامه دارد .....

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه حسن
قسمت دوم و پایانی

حسن ماه‌هاست از ترس مرگ، زندگی کردن را رها کرده و پیشاپیش خودش را تشییع کرده است. حتی اگر موفق شوم سلول های غیرطبیعی سرطانی حسن را به مرگ طبیعی مجبور کنم، حسن دست از مردن بر نخواهد داشت انگار!
او همیشه طفره می رود از گفتن دقیق آنچه در درون و ذهنش می گذشته و می گذرد؛ اما از تک جمله هایی که در مکالمات معمولی بین طبیب و بیمار از دهانش پریده است و من به سرعت شکارشان کرده‌ام، دریافته ام که قبل از شروع بیماری هم گویا ذهن آرامی نداشته؛ عادت غیرقابل ترکش به سیگار و لیست داروهای متعدد اعصاب و روان که می‌شناسد و مصرف کرده است هم گویای همین است؛ حالا فقط شاید ذهن روشن او بهانه ای یافته تا تشویش همیشگی جانش را به آن پیوند زند. و من گاهی به قانون علیت در داستان پر رمز و راز سرطان اندیشیده ام و از خودم پرسیده ام:" انسان چقدر در ایجاد سرطان در درون خودش نقش دارد؟!" از هاروکی موراکامی نویسنده خوانده ام که:" کل زندگی هر کس را در نوع سرطانی که می‌گیرد، می‌شود دید!" و بارها به این جمله اندیشیده ام. حالا باز هم این سوال در ذهنم پررنگ‌تر می‌شود که افسردگی و پوچ گرایی شدید ذهن حسن، علت تومور مغزی او است یا معلول آن؟!
بی انصافی نمی کنم؛ سخت است که سال‌های زندگی ات هنوز به سی هم نرسیده باشد و شرایط زندگی آنقدر به لحظه های مرگ نزدیکت کرده باشد که هر وقت چشم بر هم می گذاری، خیال خامت، تو را به لحظه های بعد از مرگت ببرد. اما نمی‌دانم چگونه اراده حسن را برای دوباره زندگی کردن بیدار کنم؛ نمی دانم چگونه او را به این باور برسانم که حتی اگر صد سال زندگی در پیش رو داشته باشی، ترس از مرگ، هر روز، می میراندت و لحظه های زندگی ات را می دزدد. وقوف به مرگ اگر نباشد، زندگی هم به اندازه نیستی شاید بی معنا شود؛ آگاهی نزدیکی مرگ، اما انگار بی دلیل، آدم را به بیهودگی می رساند؛ و این تناقض عجیبی است! شاید از نوع همان تناقضی که قانون طبیعت، در سلول‌های بدن، بازنمود داده است؛ همان سلولهایی که میل جاودانگی می کنند و از مرگ برنامه ریزی شده خود فرار می‌کنند؛ همان سلول های باهوش جاودانه خواه، تبدیل به توده سرطانی می‌شوند که زندگی انسان و زندگی تومور جاخوش کرده در بدن همان انسان را پیش از موعد طبیعی خویش نشانه می‌رود و خاتمه می دهد.
مسیر هر روزه ام از جلوی سردخانه بیمارستان است، و من به اختیار، مسیر عوض نکرده ام؛ هر ۱۲ ساعت یکبار که از وادی خاموش رفتگان می‌گذرم؛ از خودم می‌پرسم:" در ۱۲ ساعت گذشته چقدر زندگی کرده‌ام؟!" هر ۱۲ ساعت، حساب همه زندگی هایی را که نکرده ام با خودم می شمارم تا در ۱۲ ساعت بعدی جبران کرده باشم آنچه را خواسته ام و نکرده ام؛ و این سفر روزانه، هر روز دو بار، مرا برای زندگی کردن دوباره در همنشینی با مرگ فقط یکباره، انگیزه‌های صد چندان می بخشد.
من اگر هر روز خواب تشییع جنازه خودم را می دیدم شاید تلاش می‌کردم تا در فاصله دو کابوس مرگ، آنقدر زندگی کنم تا مرگ را برای همیشه از لحظه های زندگیم فراری دهم.
شاید هم نمی توانستم و .... فقط به انتظار مرگ هر روز دوباره می مردم! .....

پایان

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه سارا
قسمت اول


ترنم اشک بر مژه های بلند سارا چشم های زیبایش را هنوز هم زیباتر می کند؛ آه بلند سارا همان مظهر حسرت برخود کرده های بی بازگشت گذشته است؛ همان حس غم انگیز پشیمانی در بن بست آخر راهی که امکان برگشت ندارد! ابهام زمان و آینده، همیشه در نقطه حال به آگاهی می رسد و دریغا که پلی وجود ندارد برای گذر دوباره به گذشته و جبران آنچه نباید می‌کردی!

نمی توانم سرزنشش کنم چرا که سرنوشت،  بی کوچکترین اغماضی، سرسختانه مجازات خطای خود کرده را بر او باریده است. نگاه چشم هایش آنقدر مستاصل و بی پناه است که تنها آرزویم این است که من و سارا می توانستیم در زمان سفر کنیم؛ به گذشته برگردیم و آنچه را که نباید، از صحنه سرنوشتش پاک کنیم. دریغ و افسوس که این آرزو ناممکن است!

از همان روزهای اول دوستش داشتم؛ زن جوان و زیبا و آرامی که خیلی راحت با بیماری سرطانش روبه‌رو شده بود؛ درمان و عوارض درمان را پذیرا بود و با من همکاری می‌کرد برای طی شدن روند درمانش. علی رغم صورت جوانش، زود ازدواج کرده بود و شناسنامه فرزندانش، گذر زمان را بیشتر از صورت هنوز جوان مانده و جثه کوچک خودش نشان می دادند. از همان اول بار که با نامه متخصص زنان و زایمان، مبنی بر توده بزرگ و پیشرفته دهانه رحم به من مراجعه کرد؛ خونسردی اش برایم عجیب بود! و من هنوز هم بعد از گذشت این همه وقت که او را می شناسم نفهمیده ام خونسردی اش ناشی از عدم آگاهی  به وخامت بیماری اش بود یا از واقع گرایی ساده و بی پیرایه اش؟!

برای از دست ندادن زمان، درمان پرتو درمانی و شیمی درمانی همزمان را سریع شروع کردیم؛ دوره یک و نیم ماهه پرتو درمانی به خوبی گذشت و با قطع خونریزی سارا، هر دو به پاسخ درمانی امیدوار تر شدیم. عکسهای ام آر آی بعد از دوره پرتو درمانی هم نشان می‌داد که توده او کوچک تر شده است. بعد از اتمام این دوره، برای شروع پرتو درمانی داخل رحمی سارا برنامه ریزی کردیم؛ همه چیز ظاهراً خوب پیش می رفت و وضعیت جسمانی او هم رو به بهبود بود؛ فقط سارا مرتبا از فاصله طولانی محل سکونتش که بیش از سه ساعت با اهواز فاصله داشت شکایت می کرد و چون برای پرتودرمانی، روزانه مراجعه می‌کرد؛ همیشه از اینکه فرزندانش را در این مدت رها کرده و به دوست و آشنا سپرده، ناراحت بود. و من هر بار، اهمیت ادامه درمان بدون وقفه را برای او توضیح می دادم و از لزوم به دست آوردن سلامتی اش برای آینده فرزندانش می گفتم. نگرانی های او اما بیش از آنکه به خودش، جسمش و بیماری اش معطوف باشد؛ به وظایف مادری اش متمرکز بود و من باز هم این سوالها را گوشه ذهنم داشتم که:" آیا به راستی سارا اهمیت و وخامت بیماری اش را متوجه می شود؟ آیا انگیزه‌های درونی و عاشقانه مادری، محرک سارا برای فراموشی جسم بیمار خویش است یا دلیل اصلی تابوهای اجتماعی و فرهنگی پررنگی است که در محیط نیمه روستایی زندگی او هویت اصلی زن را در نقش مادری و همسری اش می‌جوید و نه در شخصیت وجودی خویش؟! و شاید هم ساده تر از همه اینها، فقط ناآگاهی و بی‌اطلاعی او باعث اولویت دادن به زندگی روزمره اش می شود تا آن طور که باید نگران ادامه درمان نباشد؟" این سوالها در آن زمان در ذهنم خیلی کمرنگ بود، ولی سرنوشت کنونی سارا این سوالها را به دغدغه‌های پررنگی تبدیل کرده است.

در کشاکش روزهای درمان بالاخره با تلاش و گفتگو در مورد اهمیت درمان؛ سارا هر روز برای پرتودرمانی مراجعه کرد و وقتی اندکی آسوده خاطر شده بودم از اینکه شاید بتوان جوانی سارا را از بیماری سرطان بازپس گرفت؛ روز اول پرتو درمانی داخل رحمی با وضعیت نامساعدی روبرو شدم؛ توده دهانه رحم، علی رغم اینکه کوچک شده بود، ولی دهانه رحم را کاملا مسدود کرده بود و امکان انجام پرتودرمانی داخل رحمی که قسمت مهمی از درمان سارا بود، وجود نداشت. با متخصص زنانی که سارا را به من ارجاع داده بود تماس گرفتم و از او خواستم در صورت امکان در اتاق عمل، دهانه رحم سارا را برای درمان پرتودرمانی باز کند تا ما بتوانیم درمان را ادامه دهیم. سارا دو بار به اتاق عمل برده شد، ولی متخصص زنان هم نتوانست دهانه رحم را باز کند و بعد از جلسات متعدد مشاوره با همکاران به این نتیجه رسیدیم که سارا را تحت جراحی قرار دهیم برای خارج کردن کامل رحم تخمدان و تومور؛ و درمان پرتودرمانی داخل رحمی را بعد از عمل جراحی انجام دهیم. علی رغم تصور من، سارا از پیشنهاد جراحی استقبال کرد، چرا که فکر می کرد با انجام جراحی هم تومور از بدنش خارج می شود و بیماری به طور کامل برطرف می شود؛ و هم درمانش تمام می شود و زودتر به روال عادی زندگی و مراقبت از فرزندانش برمی‌گردد. برایش توضیح دادم که جراحی، انتهای درمان نیست و بعد از جراحی باید برای پرتودرمانی داخل رحمی مراجعه کند. سرسری به حرفهایم گوش داد و با نامه من به سراغ متخصص زنان رفت برای انجام جراحی...

ادامه دارد...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه سارا
قسمت دوم


دو سه ماه گذشت و خبری از سارا نشد؛ از بیمارستان با شماره موبایل ثبت شده در پرونده اش تماس گرفتیم، کسی جواب نداد؛ در فواصل زمانی متعدد چندین بار از منشی خواستم مجدداً تماس بگیرد و بازهم جوابی داده نشد. از همکار متخصص زنان، جویای سرنوشت سارا شدم. همکارم گفت که بعد از عمل جراحی و ترخیص سارا از بیمارستان از او خواسته تا جواب پاتولوژی اش را برای او بیاورد، ولی سارا به آنجا هم دیگر مراجعه نکرده بود. کم کم در شلوغی روز های بیمارستان با ذهنی پر از دغدغه درمان بیماران جدید، سارا را فراموش کردم و خبری هم از او نشد.

یک سال گذشت و روزی بالاخره سارا لنگ لنگان و نالان از درد با جواب پاتولوژی مربوط به عمل جراحی یک سال قبل! به درمانگاه وارد شد؛ علی‌رغم دردی که داشت، صورتش مثل قبل زیبا و جوان، و ظاهرش آراسته و مرتب بود. ولی لنگیدنش را که دیدم، فاجعه‌ای را که زیر این پوست جوان و سالم در حال رخ دادن بود، حدس زدم؛ شاید درست شبیه ناآگاهی فرهنگی که زیر ظاهر مدرن و امروزی سارا مخفی شده بود! عصبانی بودم؛ غم زده بودم؛ متاثر بودم؛ و هرچه کردم نتوانستم بر خشم درونم فائق آیم و سرزنشش نکنم؛ زبان به اعتراض و سرزنش باز کردم. در جواب همه سوالهای خشمناک من و بازخواست هایم از این که چرا یک سال پیش برای ادامه درمان مراجعه نکرده است،  چشمهایم به چشم های گریان و مستاصلش افتاد و بر سرزنش های مسلسل وارم، لگام زدم. چشم به زیر انداختم، چون تاب این نگاه پر درد را نداشتم؛ و عجبا که باز هم در جواب سوالهایم فقط گفت:" بچه کوچک و مدرسه‌ای دارم، نمی توانستم بیایم؛ بعد از عمل هم هیچ مشکلی نداشتم و کاملا خوب شده بودم." این جواب، آتش خشمم را شعله ور تر کرد ولی درد و رنجی که در نگاهش بود، صدایم را در گلو خفه کرد. حتی این یکی دو ماه اخیر که درد لگن و پایین کمر با دردهای تیرکشنده در پای چپ شروع شده بود و کم کم به لنگش افتاده بود؛ باز هم به جای مراجعه به من یا متخصص زنان، به یکی از همکاران پزشک غیر مرتبط با سرطان مراجعه کرده بود؛ فقط به این دلیل که مسافت بوشهر با شهر زادگاهش کمتر از اهواز بود. همکار پزشک البته به درستی برایش عکس هسته ای استخوان درخواست کرده بود و عکس استخوان احتمال وجود توده بزرگی را در لگن مطرح کرده ، که با علائم دیگری که سارا از آنها شکایت می کرد، همخوانی داشت.

می دانستم که همه سرزنش های دنیا هم راهی برای سارا و آینده او باز نخواهد کرد و برای شروع دوباره درمان تلاشم را از نو آغاز کردم. سی تی اسکن شکم و لگن، توده بزرگ بدخیمی را در لگن نشان داد که حتی مثانه و روده را هم درگیر کرده بود. به نظر می‌رسید تنها راه چاره، جراحی وسیع لگن همراه با برداشتن مثانه و روده و توده لگن باشد؛ با این شرایط، سارا  اگر زنده بماند، زندگی سختی خواهد داشت؛ چرا که باید تا همیشه وابسته به کیسه ادرار و مدفوع تعبیه شده روی شکم باشد و عوارض سخت این جراحی سنگین را تحمل کند؛ از سوی دیگر چاره ای جز پذیرش این راه ندارد!

و اینها همه مجازاتی است که گاهی انسان باید برای یک غفلت ساده متحمل شود. او اگر یک سال قبل برای ادامه درمان مراجعه کرده بود، شاید حالا کاملا سالم و عاری از بیماری بود. با خودم می‌اندیشم احساس پشیمانی و ندامت انسان از غفلت و کوتاهی که در گذشته مرتکب شده و برای همیشه غیر قابل جبران است شاید شبیه احساسی باشد که قاتلی بینوا بعد از ارتکاب قتل دارد؛ همه سرزنش های دنیا هم او را از اعدام یا حبس و مجازات ابدی رها نخواهد داد...

ادامه دارد...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه سارا
قسمت سوم و پایانی


ولی آیا سارا تنها مقصر مستوجب مجازات سرنوشت خویش است؟ در جامعه ای که نقش و هویت اصلی زن در دو مقوله مادری و همسری می گنجد و هویت اصیل او را به عنوان یک انسان مستقل زیر سوال برده است، سارا همچون مادران خویش، فرزندانش را بر جان خود مقدم می شمارد. در بی فرهنگی مدرنی که هنوز هم در روستاها و شهرهای کوچک و بزرگ سرزمینم اشاعه دارد، چه بسیار زنانی که ناآگاهی و عقب داشتگی فرهنگی شان، توده بدخیم بزرگی است که در زیر ظاهری آراسته و امروزی خفته است و در بحران های شخصی و اجتماعی سر برمی‌آورد و سرنوشت زنان را به بازی و سیاهی می گیرد. جامعه ای که ناخواسته و خواسته، زن را از چرخه پیشرفت اجتماعی و فرهنگی به گوشه‌ خانه رانده است، زنانی تربیت خواهد کرد که درک کاملی از جسم، روح و سلامتی و بیماری خویش ندارند و درد را تنها نشانه بیماری می پندارند و جز درد و تسکین درد، محرکی برای جستجوی سلامت خویش ندارند. حتی در برهه‌های سخت بیماری و درمان، مراقبت و مسئولیت فرزندان بر دوش مادران است و زنان چاره‌ای جز کشیدن هر دوبار ندارند. از سوی دیگر حلقه‌های گمشده مددکاری اجتماعی در درمان بیماری های سخت و مزمن، شرایط اجتماعی را هم برای زنان و هم برای مردان بیمار، سخت و غیرقابل تحمل می سازد. مادرانی که برای درمان باید مسافت‌های طولانی از خانه خویش بپیمایند و بدون هرگونه حمایت دولتی یا غیر دولتی، فرزندان خویش را به دوست و آشنا بسپارند، شاید در آخر راهی جز قطع درمان نداشته باشند؛ همانطور که مردان بیمار، هم که اکثراً تنها گرداننده چرخ اقتصاد خانواده هستند، از سوی هیچ نهاد دولتی یا غیر دولتی، کمک های منظم و حمایت اجتماعی دریافت نمی‌کنند. حلقه مفقوده دیگر درمان بیماران سرطانی، عدم وجود امکانات اساسی مثل مرکز پرتودرمانی حتی در مراکز استان ها می باشد. شاید اگر در بوشهر امکانات لازم برای درمان سارا وجود داشت، حالا اشک حسرت بر گذشته نمی ریخت و آینده سیاه خویش را عزادار نبود.

حالا سارا در حال دریافت شیمی درمانی است تا برای جراحی سختی که در پیش دارد، آماده شود و من می اندیشم آنچه زندگی و آینده او را به تباهی کشانده شاید قبل از بدخیمی جسمش، بدخیمی فرهنگی است که شرایط و باورهای اجتماعی و فرهنگی در درون جامعه پرورش داده است!

چه افسوسها جایز است بر زندگی ها و جوانی هایی که معصومانه، طعمه ناآگاهی ها می شود!

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه من

قسمت اول

او، آخرین بیمار این روز طولانی است؛ و چه خاتمه تلخی بر روزم می گذارد طنین عصای زیر بغلش بر کف پوش کهنه درمانگاهم ! می رود و با رفتنش، هنوز هزار خیال خاکستری، ذهنم را پریشان می کند.


پرونده اش را قبل از آمدن دیده بودم؛ یکی از همان ۳۰ پرونده رنگارنگی که روی میزم ردیف شده بود؛ حالا اما این زن جوان ۲۷ ساله خوش سیمای خوش روحیه یکی از همان ۳۰ پرونده نیست؛ خاطره تلخی است که در پایان یک روز سخت کاری با خودم به خلوت خانه ام می برم.

پرونده اش را در سکوت می خوانم، او اما آمده تا از خودش هم بگوید؛ حتی قبل از اینکه من بپرسم توضیح می‌دهد که به خاطر مشکلات اقتصادی، درمانش به تاخیر افتاده است. تومور بدخیم استخوان بالای زانویش را رها می کنم و به ظاهر شیک و مرتب خودش و همراهش نگاه می کنم: از همان صورت هاست که با سیلی سرخ مانده است؟! زن جوان برایم توضیح می دهد که هزینه انجام شیمی درمانی در بیمارستان خصوصی را نداشته و به خاطر همین همکار پزشکم او را به من ارجاع داده است. در مورد بیماری اش و روند درمان برایش توضیح می دهم و او می‌گوید که می‌داند بیماری اش استئوسارکوم استخوان است. استئوسارکوم را البته به سختی تلفظ می کند. همکار ارتوپد در تهران این امید را به او داده که شیمی درمانی بتواند با کوچک کردن تومور استخوانی اش، عمل جراحی را راحت‌تر کند و جلوی قطع کردن پای راستش را بگیرد.

در درون من اما جدالی حکم فرماست برای گفتن همه آنچه او باید بداند؛ روحیه منطقی و واقع بینانه اش را که میبینم من هم احساسات بلاتکلیف مانده در درونم را پس می زنم و واقعیت‌های درمانش را برایش توضیح می دهم. می گویم که ممکن است علیرغم شیمی‌درمانی، برای حفظ جانش نهایتاً مجبور به قطع پای راستش شویم. اینجا انگار دیگر توقع زیادی است که بخواهم منطقی بماند؛ می هراسد و می‌گوید:« ترجیح می‌دهد بمیرد، ولی مجبور به قطع عضو نشود!» می دانم که نمی توانم خودم را به جای او بگذارم و سعی می‌کنم کلیشه ها را رها کنم؛ به حرفهایم رنگ پررنگ‌تری از امید می‌دهم و می‌گویم:« ما تلاشمان را خواهیم کرد تا جلوی قطع عضو را بگیریم؛ ولی تو هم باید برای همه چیز تا حدی آمادگی داشته باشی.» و می بینم  که در عین امیدواری، اسیر خیال پردازی نشده و خودش را تسلیم درمان می کند و به من اختیار می دهد برای انتخاب هر درمانی که صلاح هست. صدای ذهنم به من می‌گوید: «کاش میدانستم صلاح چیست؟!»

ادامه شرح حال را باید متوجه چالش بعدی درمانش کنم؛ می‌پرسم:« متاهلی؟»  و می‌شنوم:« ۷ ماه است ازدواج کرده ام!» می‌گویم:« بچه داری؟!» و میشنوم:« نه!»  توضیح می‌دهم که شیمی درمانی ممکن است تأثیر موقت یا دائم روی باروری داشته باشد؛ و می شنوم که می گوید:« بچه دار شدن برایم مهم نیست!» می گویم:« برای همسرت هم مهم نیست؟!» زن جوان به گرمی از عشق حاکم بر زندگی شان می گوید و معتقد است که همسرش فقط نگران سلامتش است. حرف‌های شیرینش چقدر تلخ است در گوشم وقتی به سال‌های مبهم  آینده بیماری اش می اندیشم! به اینجای بحث که میرسیم زن جوان دیگری که همراهش هست اما مداخله می کند و می پرسد:«راه حلی برای بیشتر شدن احتمال باروری بعد از شیمی درمانی هست یا نه؟!» به بیمار جوان می گویم:« شاید حالا که استرس بیماری و درمان را دارید، نگران بچه دار شدن نیستید؟ شاید در آینده نظر خودت یا شوهرت عوض شود.» که همراه بیمار می گوید:«بله! من خواهر شوهرش هستم و می‌دانم برای برادرم مهم است.» بیمار جوان اما هنوز با شور و حرارت از سختی چند ساله ای می گوید که در راه رسیدن به زندگی مشترک کشیده اند و از اطمینانش به عشق انحصاری همسرش به او.با این حال راه های احتمالی حفظ باروری را برایش توضیح می‌دهم و از او می‌خواهم قبل از شروع شیمی درمانی با یکی از همکاران متخصص نازایی مشورت کند تا همه احتمالات را در نظر گرفته باشیم و در روند آینده درمان با حسرتی از عدم پیش بینی شرایط بعدی روبرو نشویم.

زن جوان لنگ لنگان با عصای زیر بغل با امید به آینده درمان و عشق و زندگی اش با نامه مشاوره نازایی در دست می‌رود و بعد از رفتنش صدای هزار عصای چوبی آرامش ذهنم را می لنگاند…. من میمانم و فکر و خیال آینده یک سرنوشت، یک زندگی، دو سرنوشت، دو زندگی ! کاش عشق پرشور زن به زندگی و همسرش و امید واقع‌بینانه اش به یاری ام بشتابد برای درمانش. هزار صدا در ذهنم با هم در گفتگو هستند:« باروری اش مهم است در این شرایط بحرانی سلامتش؟! لازم بود با او از امکان حفظ باروری اش می گفتم یا باید درمان را زودتر شروع میکردم؟! تاخیر سه ماهه ای که به خاطر مسائل مالی در درمان افتاده، اشکالی در ادامه درمان ایجاد نمی‌کند؟! تومور بزرگش به شیمی درمانی پاسخ خوبی خواهد داد؟ خواهیم توانست پای راستش را حفظ کنیم؟ جانش را به در خواهیم برد از این مهلکه؟!»…

https://www.tgoop.com/metastatic
2025/01/13 07:11:03
Back to Top
HTML Embed Code: