Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
میدونی جان وجهان منی
هم رفیقمی هم عشقمی وهمدم زندگیمی
وتا اخرین روز زندگیم صادقانه ومتعهد
وفادار به قلب پاک ومهربونت
بیشتر از هر روز دقیقه ها وثانیه های
قبل عاشقت هستم و دوست دارم
برای همیشه عشق همیشگی منی
و عشقم یادت نره...
بیشتر از هرکسی دوست دارم
ممنونم از خدا که تورو
سر راه زندگیم گذاشت تا بدونم
چقدر خوشبختم که تورو دارم.
.🥰♥️
«روزت مبارک عشقِ من»❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
‌ ‌تو نهایتِ عشقی
نهایتِ دوست داشتن،
و در لابلای این بی نهایت‌ها
چقدر خوشبختم که :
تو سهم قلب منی❤️
روزت مبارک تمومِ زندگیم
😍🫶🏻💌

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
وجود تو
تنها هدیه گرانبهایی بود
که خداوند من را لایق آن دانست
و هدیه من به تو نازنین
قلب عاشقی است
که فقط برای تو میتپد
عاشقانه و صادقانه
دوستت دارم
❤️

     روزت‌مبارک‌خانومم💋

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘به"آرامش"ڪه برسی
⚘"آرامش"وجودت را فرامیگیرد!
⚘نه به راحتی‌می‌رنجی
⚘و نه به آسانی می‌رنجانی
⚘"آرامــش"
⚘سهم دل‌هایی‌ست ڪه
⚘نگاهشان به‌نگاه خداست


     #امروزتون_قشنگ ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ روز مرد روز پدر مبارک ❤️‍ بابایی روزت مبارک ❤️
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_155 ساکت شد و سکوت بین ما طول کشید . گفتم :  -ناراحت شدین ؟  نگاهم کرد و لب گشود:  -نه پس از آینده حرف می زنم . من آمدم…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://www.tgoop.com/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️#قسمت_156

آهسته گفت که
-هوای اینجا خیلی گرمه ..
زنان کولی روی زمین بساط خود را پهن کرده بودند و عده ای هم اطراف آنها حلقه زده بودند. زنی در مقابلش زیور آلات پهن کرده بود و دانه های آنها برق می زد.
اینا رو خودشون درست می کنن ، از  گیاهان و نوعی ماده پلاستیکی خشک و شیشه هایی که تراش می دن می بینین چه رنگهای متنوعی دارن ؟
زنی دیگر در مقابلش قاب قرآن عنبردان و گردنبندهای مهره ای و گیسوبند و غره داشت . سالار پرسید :
-ابنا مسلمون هستن ؟
-نه فکر نمی کنم ..دین مشخصی ندارن ...البته مسلمون هم بین اینا پیدا می شه مثل قبیله مادرم ، البته مادرم قبل از ازدواج مسیحی بود و بعد مسلمون شد. این قاب قرآن ها رو برای فروش درست می کنن کنده کاری شده و قشنگه .
سالار نگاهم کرد و گفت :
-بخریم ؟
-یادگاری امروز بخرین .
سالار روی دو پا نشست و با دست قاب قرآن را لمس کرد . زن با لهجه ی شیرینی گفت :
-اونا جنس خوبی دارن پشیمون نمی شی آقا .
سالار پرسید:
-این چیه سالومه ؟
خواستم پاسخ دهم که زن نگاهم کرد و گفت :
-تو کولی هستی دختر جون ؟
-نه مادرم کولی بوده .
خندید و گفت :
-آخه اسمت یه جورایی شبیه کولی ها بود، بعدشم تو زیادی خوشگلی دختر ..منو یاد کسی میندازی .
خندیدم و دستم را روی شانه سالار گذاشتم و گفتم عنبردان برای نگهداری مواد معطر و اسانس های خوشبو مادر می گفت قدیما از گیاهان خوشبو به جای عطر و ادکلن استفاده می کردند. اونا رو توی عنبردان می ذارن و به گردن آویزان می کنن ، مادرم یکی به من داده که از طلاونقره ساخته شده .
سالار ایستاد و قاب قرآن را به دست من داد و راه افتاد. قامت رعنایش دل هر کسی را به رقص می آورد. گفتم :
-خسته شدین ؟
حرفی نزد. وقتی کنارش رسیدم گفت :
-زندگی اینا مثل عشایر...
-آره اما عشایر مردم معتقدی هستن و اینا نه ، اینا به بی قانون ترین انسان ها شهرت دارن .
دست بردم سمت گردنم و گردنبند شیشه ای خودم را بیرون آوردم و گفتم :
-ببین آقا سالار این مال مادرم بود، بهش می گم گردنبند مهلو ، از درختچه هایی درست می شن که دانه هاش کوچکتر از لوبیا هستن ، بوی خوش اونا هرگز تموم نمی شه ...بو کنید؟
گردنبند را به دست سالار دادم و او بو کرد و گفت :
-مثل بوی گل درسته ؟
-بیشتر زیور آلات اینا همین طوریه ، گردنبند میخک و خیلی چیزهای دیگه !چون اینا نمی تونن از طلا و جواهرات گران استفاده کنن از اینا استفاده می کنن.
سالار لبخند زد و نگاهم کرد. دورتر زنی فال می گرفت و دختران وپسران دور تا دور او حلقه بسته بودند. صدای زن کلفت و سخت به گوشم می رسید:
-یکی یکی این طوری نمی شه .
صدای دلنشین سالار ، تارهای دلم را لرزاند:
-شما چیزی از بازار نمی خوایین ، برای یادگاری ؟
-نه من دارم همه مال مادرم بوده ...
من و سالار دور شدیم . سالار گفت :
-شما اطلاعات جالبی به من دادین ممنونم .
-من فقط سر شما رو درد آوردم ، عمه فخری همیشه می گفت سالار از حرف زدن خوشش نمی آد،زیاد حرف نزنی سالومه .
خندیدم و سالار فقط تماشایم کرد.پرسیدم :
-شما از حرف زدن من ناراحت می شین ؟
سالار دستانش را داخل جیب شلوار کردو گفت :
-نه امروز منم زیاد حرف زدم ...من باید یاد بگیرم که دیگران رو بفهمم و به حرفاشون گوش کنم خصوصا شما!
-می خوایین براتون یه شعر از کولی ها بگم ؟
سرش را تکان داد . صدای آب موسیقی دلنشین طبیعت بود که دل های ما را بیشتر به هم پیوند می داد. جایی که دل ها برای هم می طپند جایی برای هیچ چیز جز عشق وجود ندارد...زمزمه کردم :
تا آنجا که در خاطر سراسر دنیا را با چادر خویش گشته ام
در جستجوی عشق و محبت 
و عدالت و خوشبختی بوده ام 
همراه با زندگی بزرگ شده ام 
اما عشق حقیقی را نیافته ام 
و این کلمه را نشینده ام که 
حقیقت کولی در کجاست 
سالار نگاهش را به آب دوخت و زمزمه کرد: 
-با اینکه شما هرگز بین این قبایل نبودین ، اما انگار لحظه به لحظه با انها زندگی کردین ...
2025/01/11 10:10:23
Back to Top
HTML Embed Code: