Telegram Web
•‏سه نشانه عاشقی:
۱-پیامشو دوباره میخونی
۲-وقتی بهش فکر میکنی
•لبخند میزنی و قلبت میلرزه
۳-وقتی داشتی این دو مورد
•رو میخوندی فقط یک نفر اومد تو ذهنت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
میدانی دلارام ؟
عشــــــــــــــق آدم ها را زیباتر می کند
..♥️🫀

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘بی دلیل شاد  باشید
⚘بی دلیل عالی باشید
⚘بی دلیل بزرگ باشید
⚘بی دلیل خوب باشید
⚘بـی دلیل اول بـاشید
⚘و بگویید : امروز روز منه
⚘آدینه تون بخیــر⚘

      ❤️
#آخرهفته‌تون‌شــاد❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_71 مرا بوسید و جویای حالم شد، آن زن به دلم  می نشست. سر و صدا تمام سالن گرد را پر کرد. سالار مثل یک شاه جوان بالای سفره نشسته…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://www.tgoop.com/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️#قسمت_72

تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخری چشم دوختم. عمه حواسش نبود. 
صدای فرخ لقا را شنیدم. 
- بیا اینجا دختر!
روی صندلی نشسته بود. مقابلش نشستم و دستی به روسریم کشیدم و گفتم : 
- خوبین؟ 
خندید، با اینکه مسن بود اما سرحال و خنده رو بود. گفت : 
- من خوبم، اما انگا تو هم خوبی، گونه هات رنگی شده و چشمات داره برق می زنه! 
خندیدم. گفت : 
- هزار ماشالله وقتی تو رو می بینم یاد هرچی گلِ می افتم .... 
بلندتر از قبل خندیدم. پسرش به ما نزدیک شد و گفت : 
- مادرجان اگه لطیفه های به این بامزگی بلدی، خوب بگو ما هم بخندیم ... 
فرخ لقا به قد و بالای پسرش چشم دوخت و گفت : 
- نه، زنونه بود پسرم! 
مانی خندید و گفت : 
- باشه، یعنی اینکه برم دیگه! 
و دور شد. فرخ لقا آهسته پرسید : 
- هنوزم باهات آشتی نکردن؟ 
و با چشم به سارا و سمیه اشاره کرد. سرم را تکان دادم. دوباره پرسید : 
- عمه فهیمه چی؟ 
- اون که به خونم تشنه س! 
خندید و گفت : 
- تو دختر خوبی هستی! 
- ممنون، حرفهای شما آدم رو امیدوار می کنه! 
صدای عمه فخری موجب شد بایستم، دوباه صدایم کرد. نگاهش کردم و گفتم : 
- بله عمه جون! 
- بیا کارت دارم! 
وقتی مقابل عمه ایستادم، نگاهم کرد : 
- برو لباست رو عوض کن، دوباره رفتی خاک بازی! 
دستور پذیر به سمت ساختمان رفتم. چه دلیل داشت اینقدر به لباسم گیر می دادند. چه اشکالی داشت لباسم کمی بوی خاک و گل بگیرد، برای ما که در خانه مان مهم نبود. نه مادر، نه پدرم نه گلی و نه بقیه، اما اینها روزی چند بار 
لباس عوض می کردند. لباس را به تن کردم و برگشتم، شوهر سارا مشغول پخت کباب بود و چند نفر هم با شوخی و خنده کمکش می کردند. بوی خوش کباب همه جا را پر کرده بود. یک گوشه نشستم. عمه فهیمه باز هم زیر لب 
بد و بیراه می گفت، بی اعتنا به آنها رو برگرداندم. امیر جایی مشغول بازی و شیطنت بود. خصوصا اینکه کسی مدام  به او گوشزد نمی کرد که دایی سالار خوابه یا دایی سالار اومده. 
شب پر ستاره از راه رسید. هنوز شام نخورده بودیم. صدای خنده و صحبت در فضا پخش می شد و گاهی صدای پارس یک سگ در این بین نیز شنیده می شد. سالار روی صندلی بلندی نشسته بود. اما دیگران روی یک فرش، نمیدانم چرا این همه از دیگران دور بود، داشتم نگاهش می کردم که متوجه شد و سر بلند کرد، نگاهش در همان یک  ثانیه کوتاه مثل دو گوی سیاه و جذاب درون چشمانم فرو رفت و وجودم را زیر و رو کرد. می دانستم گونه هایم حال خرابم را نشان می دهد بنابراین با دست روی صورتم را نگه داشتم که صدای عمه را شنیدم : 
- سالومه چرا روی صورتت رو گرفتی؟ 
- همین طوری! 
زنی که نامش خانم بود برای آشپزی و بقیه کارها آنجا حضور داشت و مدام در رفت و آمد بود. هنگامه و هدیه با یک پوزخند مرا نگاه می کردند و گاهی پچ پچ می کردند، نگاههای آن دو گاهی مدتهای طولانی روی صورت مانی خیره می ماند. مانی خوش چهره و بانمک بود و با لباس شیکی که به تن داشت بیشتر دیگران را جذب می کرد! 
سبزه بود با موهایی سیاه و بینی قلمی و لبهایی بزرگ که به صورتش می آمد. 
سفره های بزرگ پهن شد و همه دور تا دور آن نشستند و سالار بالاتر از همه نشست. کباب داغ در محیطی پر سر و  صدا صرف شد، تنها سالار بود که سکوت کرده و مانی با حرفهایش دیگران را به خنده می انداخت. بعد از شام هر 
کس به سمتی رفت و خانم تنها مشغول جمع کردن سفره بود، دلم برایش سوخت و بلند شدم و کمکش کردم تا تمام سفره را جمع کرد! بعد از غذا، سالار دوباره روی صندلی نشست و تکیه داد. خانم چای را به دستم داد و گفت : 
- زحمتش با شما!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
میگم خوب شد اومدیا🥰
وگرنه ازکجا میفهمیدم
یه آدمُ اینقدرمیشه دوست‌داشت
🫀♥️

       #بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
اونجا که شاملو میگه :
قلب من...🫀♥️
به این‌ امید می‌تپد که توهستی
...ـﮩ۸♡‍۸ـﮩـ

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بودَنَت بَرایِ مَن
شُد زِندِگی
شُد دَلیل
شُد اُمید
شُد لَبخَند
بودَنِت انقَدر قَشنگه کِه
قُربون لَحظه به لَحظه بُودَنِت..❤️
C᭄ᥫ᭡
تومثل دلبری‌های پاییزمیمانی🍂🍁
آدم نمیداندنگاهت ڪند
یاکوچه به کوچه عاشقانه ♥️🫀
درآغوش‌بگیرد ...!
🫂💋

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘هرصبح باید دروازہ‌ای برای
⚘رویش دوبارہ مهربانی باشد
⚘همان کہ نیماگفت:
⚘پس از این
⚘همہ‌چیز جهان تکراريست
⚘جز
#مهربانی

       امروزتون‌سرشارازمهربانی❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_72 تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخری چشم دوختم. عمه حواسش نبود.  صدای فرخ لقا را شنیدم.  - بیا…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://www.tgoop.com/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️#قسمت_73

سالار دوباره روی صندلی نشست و تکیه داد. خانم چای را به دستم داد و گفت : 
- زحمتش با شما!
اولین نفر سالار بود که مقابلش ایستادم و گفتم : 
- بفرمایین! 
سر بلند کرد و سنگین و گرفته نگاهم کرد. چشمهایش در سیاهی شب برق می زد و سایه مژه هایش روی صورت سفیدش سایه انداخته بود. سرش را تکان داد و گفت : 
- ممنون! 
- نوش جان! 
چای را مقابل بقیه مردها گرفتم. شوهر سارا خجالتی بود و سر بلند نکرد، اما شوهر سمیه با بدخواهی نگاهم کرد و شوهر عمه فهیمه با یک لبخند تشکر کرد. تنها مانی بود که نه لبخند زد و نه نگاه کرد فقط مهربان گفت : 
- چای بخوریم یا خجالت؟ 
- نوش جان! 
بعد از مدتها دویدن در آن دشت و بالا و پایین پریدن خیلی زود خوابم برد. عمه و سارا به علت کمبود جا در اتاق، کنار من خوابیدند.
صبح زود با صدای آواز پرندگان چشم باز کرده و پنجره را باز کردم و خنکای صبح صورتم را نوازش داد. انگار  زودتر از همه بیدار شده بودم، بعد از اینکه دستی به صورتم کشیدم و لباس عوض کردم از اتاق خارج شدم. هیچ 
صدایی نمی آمد و همه در خواب بودند، بی سر و صدا و آهسته از ساختمان خارج شدم. صبح زیباتر از هر روز دیگر بود. چمنها پر طراوت و درختان شاداب بودند و صدای آب، آهنگ خوش زندگی بود. دمپایی هایم را پا در آوردم و 
دامنم را بالا گرفتم و لبخند زدم. آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود. گفتم : 
- یک .... دو .... سه!
و شروع به دویدن کردم، دویدن در آن راه پر پیچ و خنک مسرت بخش بود و تا خود چشمه دویدم. آفتاب کم رمق  بود. وقتی آب به صورتم زدم، تمام تنم از سرما لرزید. انگار این منطقه زمستان بود. آن قدر آنجا نشستم تا آفتاب 
کامل از پشت آن کوه بلند سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. بلند گفتم : 
- سلام... صبح بخیر ... انگار امروز خواب موندی! 
جوابی نیامد، اما نگاهم به خورشید بود. نور طلایی خورشید همه جا پخش شد و هوا روشن شد. بلند شدم و دوباره دامنم را بالا کشیدم و شروع به دویدن کردم، آنقدر که از نفس افتادم. بین درختان باغ ایستادم و نفس تازه کردم. 
میوه ها مثل نگین می درخشید، چند شاخه گل چیدم و آنرا بین دست راستم گرفتم و شروع به دویدن کردم. 
تصمیم داشتم تا انتهای باغ را بدوم. هر روز از یک سمت، از سمت راست شروع به دویدن کردم. آخر راه به یک  دیوار بزرگ و بلند رسیدم. موقع برگشت مچ پاهایم درد می کرد اما باز هم دویدم. وقتی مقابل ساختمان خم شدم . 
نفس نفس زدم، گل هایم روی زمین افتاد. کف پایم درد می کرد، کنار گلها نشستم و کف پایم را بالا آوردم، تیغ  ریزی تا عمق پایم فرو رفته بود و هر کاری کردم نتوانستم تیغ را بیرون بکشم. به ناچار بلند شده، بعد خم شدم تا گلها را جمع کنم. وقتی ایستادم، سایه ی کسی مقابلم بود. از نوک پاها تا فرق سرش بالا رفتم، سالار بود. میدانستم 
برای نماز صبح بیدار شده و دیگر نخوابیده، در آن وقت صبح با تعجب مرا تماشا می کرد. با ترس عقب رفتم، اما هنوز نگاهم می کرد. وقتی آرامش غریب او را دیدم، لبخند زدم و گفتم : 
- سلام پسر عمه، صبح به خیر ... صبح قشنگیه... 
جلو رفتم و یکی از گلهای سفید را به سمت او گرفتم و گفتم : 
- بفرمایین! 
مدتی به گل و بعد به من خیره شد. گفتم : 
- از ته باغ چیدم ... اون آخر دیوار .... 
دستش جلو آمد و گل را گرفت. از کنارش گذاشتم و داخل شدم، کف پای راستم تیر می کشید. وقتی از مقابل آشپزخانه می گذشتم صدای عمه فخری را شنیدم : 
- سالومه! 
برگشتم و نگاهش کردم. سلام کردم، گفت : 
- چرا می لنگی؟ 
دستپاچه خندیدم و گفتم : 
- چیزی نیست! 
و به سرعت از مقابل چشمانش دور شدم. یک ساعت بعد وقتی از اتاق خارج شدم، بساط صبحانه داخل حیاط پهن 
شده و همه دور تا دور سفره جمع بودند. آخرین نفر سر سفره نشستم، کنار فرخ لقا که سر حال تر از شب قبل به  نظر می رسد. آهسته گفت : 
- صبح انگاری روی گونه هات خون می پاشن دختر ... 
آهسته زمزمه کردم : 
- امروز صبح تا ته باغ دویدم ...
2024/09/29 01:32:04
Back to Top
HTML Embed Code: