This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
بوی یلدا را میشنوی ؟
انتهای خیابان آذر …باز هم قرار عاشقانه پاییز
و زمستان قرار طولانی به بلندای یک شب شب عشق بازی برگ و برف پاییز چمدان
به دست ایستاده عزم رفتن دارد
آسمان بغض کرده و میبارد
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوستداشتنیست
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز و…
تمام میشود پاییز ای آبستن روزهای عاشقی،رفتنت بخیر سفرت بی خطر
#پیشاپیشیلداتونمبارک..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
بوی یلدا را میشنوی ؟
انتهای خیابان آذر …باز هم قرار عاشقانه پاییز
و زمستان قرار طولانی به بلندای یک شب شب عشق بازی برگ و برف پاییز چمدان
به دست ایستاده عزم رفتن دارد
آسمان بغض کرده و میبارد
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوستداشتنیست
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز و…
تمام میشود پاییز ای آبستن روزهای عاشقی،رفتنت بخیر سفرت بی خطر
#پیشاپیشیلداتونمبارک..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
خودخواهم...😤
وقتی تمام جهان را برای تو میخواهم🫠
و تو را تنها برای خودم💜
#بفرستواسهجونت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
خودخواهم...😤
وقتی تمام جهان را برای تو میخواهم🫠
و تو را تنها برای خودم💜
#بفرستواسهجونت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
🍂الهــــــی
🍁قطارِ زندگیـان 🚂
🍂همیشہ بر روی ریلهای
🍁خوشبـختی درحرکت باشد...
🍂لحظہ بہ لحظہ زندگیتون
🍁سرشار از عشــق 🫶🏼🧡
#سلام_صبحتونبخیر...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
🍂الهــــــی
🍁قطارِ زندگیـان 🚂
🍂همیشہ بر روی ریلهای
🍁خوشبـختی درحرکت باشد...
🍂لحظہ بہ لحظہ زندگیتون
🍁سرشار از عشــق 🫶🏼🧡
#سلام_صبحتونبخیر...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ روز مرد روز پدر مبارک ❤️ بابایی روزت مبارک ❤️
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_150 کمی فکر کردم تا معنی حرفش را دریابم. هنوز داشتم فکر می کردم که گلی در حیاط را کاملا باز کرد و بلند گفت : -بفرمائین....…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_151
همه ی عشق من و همه ی آرزوهایم . چشمان سالار مرا به فراتر از دوست داشتم برد. لب گشودم :
-دارم ...دوستتون دارم ولی ...
هر کی بخواد جلوی تقدیر و کارخدا رو بگیره در واقع خودش به انجام اون تقدیر کمککرده ...
حالا دستهای من و لمس کن و بگو که دوست داری من برم و دیگه برنگردم
-نه هرگز ...نمی خوام ...هرگز !
لبخند زیبایش دلم را به اتش کشید. محکم به او چسبیدم و تمام تنم را به او فشردم و گفتم :
-بی شما می میرم ...
سرم را لمس کرد و گفت :
-خدا رو شکر !
گوشه ای نشست و مرا مقابلش نشاند. گفتم :
-ببخشین اونقدر هول شدم که یادم رفت تعارف کنم ...خوش اومدین پسر عمه !
با اخم نگاهم کرد خندیدم و گفتم :
-خوش اومدین آقا سالار ...
سالار دور تا دور خانه ی کوچک را از نظر گذراند و پرسید :
-دایی فرید این جا زندگی می کرد؟
-بله سال های سال از همان وقتی که با مادرم زندگی کرد این جا ساکن شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا نرفت و همین جا موند آخه می دونید بابافرید یک پزشک بود ، هر چند نتونست ادامه بده و تخصص بگیره اما برای من و همه ی
مردم این جا یک پزشک نمونه بود!
سالار نگاهم کرد و گفت :
-هیچ وقت نمی دونستم اون پزشک بوده ، خدا رحمتشون کنه !
به آشپزخانه رفتم . مدتی طول کشید تا چای آماده شد و برگشتم . وقتی مقابل سالار نشستم گفت :
-مدت ها بود که هوس چایی شما رو کرده بودم
-خیلی وقته اومدین ؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-خیلی طول کشید تا پیدا کردم ...این جا جای پرت و خلوتیه ...
-تازه الان که شلوغه ...قبیله اومده .
با کمی تردید پرسید:
-قبیله ؟
-آره اونا سالی یک یا دو بار می آن اینجا ، این جا هم سر سبزه و هم گرم و خلوت ، جای خوبی برای عشایر و کوچ نشینان ، البته این قبیله که الان اومده کولی هستن ، می خوایین غروب ببرمتون اونجا ؟
تکیه داد و حرفی نزد، فقط نگاهم کرد. همان نگاه که وقتی در چشم فرو می رفت همه چیز را ذوب می کرد . گفتم :
-دلم برای چشما و این نگاه خیلی تنگ بود.
حرفی نزد و به دست بسته ام خیره شد . ناراحتی و اخم چهره اش را پر کرد گفتم :
-چند روز دیگه باید باز کنم دیگه راحت میشم ...
می بینین روش گلی یادگاری نوشته
چایش را تمام کرد و تکیه داد؛ بعد دستانش را پر نیاز به سمت من دراز کرد بی اراده جذب چشمان او شدم و در آغوش او جای گرفتم . دلم می خواست بدانم عمه فخری و بقیه به سالار چه گفته اند، اما سالار حرفی نمی زد شاید ثانیه ها کش آمد و زمان طول کشید اما هنوز من در آغوش سالار بودم و و سالار بی حرف مرا محکم می فشرد.
چنان که نفسم را بند آورده بود. شاید اگر گلی در نمی زد هرگز از آغوش هم جدا نمی شدیم .
-گلی ، آماده بشین بریم ناهار!
سالار بی پرسش به دنبال من آمد . یار محمد و گل بهار به سالار آنقدر احترام می گذاشتند. که سالار شرم زده به من خیره می شد. آنها بهترین غذایی را که می توانستند مقابل سالار گذاشتند. یارمحمد یک کشاورز بود و زحمت کش وقتی ناهار تمام شد . مدتی بعد رو به سالار گفتم :
-شما اگه خسته هستین برین خونه استراحت کنید ...من میام درو براتون باز می کنم
-ممنون
سالار از یار محمد و گل بهار تشکر کرد و با هم وارد خانه شدیم . وقتی سالار خم شد تا دستش را بشوید گفت:
-از این همه مهمان نوازی شرمنده شدم
-اینجا به سادات احترام زیادی می گذارن ، از بچه تا پیر ، حتی خاک پای سادات رو می بوسن ، شما که دیگه جای خود دارین . می خوایین امتحان کنید؟
شال سبزتون رو بندازین دور گردن...تازه شما مهمان بابا فرید هستین و بابا برای مردم نه پزشک بلکه همه چیز بود!
وقتی وارد اتاق شدیم . سالار از داخل کیفش ، شال سبزش را بیرون اورد و گفت :
-این برای شما اگه خوشجالتون می کنه !
-من لایق این نیستم ، این برازنده ی شماست .
برای سالار بهترین رختخواب را پهن کردم ،کولر را روشن کردم و گفتم :
-استراحت کنید می دونم این راه شما رو خسته کرده کاری ندارین ؟
سالار دراز کشید و مستقیم به چشمان من خیره شد و گفت :
-بمون !
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_151
همه ی عشق من و همه ی آرزوهایم . چشمان سالار مرا به فراتر از دوست داشتم برد. لب گشودم :
-دارم ...دوستتون دارم ولی ...
هر کی بخواد جلوی تقدیر و کارخدا رو بگیره در واقع خودش به انجام اون تقدیر کمککرده ...
حالا دستهای من و لمس کن و بگو که دوست داری من برم و دیگه برنگردم
-نه هرگز ...نمی خوام ...هرگز !
لبخند زیبایش دلم را به اتش کشید. محکم به او چسبیدم و تمام تنم را به او فشردم و گفتم :
-بی شما می میرم ...
سرم را لمس کرد و گفت :
-خدا رو شکر !
گوشه ای نشست و مرا مقابلش نشاند. گفتم :
-ببخشین اونقدر هول شدم که یادم رفت تعارف کنم ...خوش اومدین پسر عمه !
با اخم نگاهم کرد خندیدم و گفتم :
-خوش اومدین آقا سالار ...
سالار دور تا دور خانه ی کوچک را از نظر گذراند و پرسید :
-دایی فرید این جا زندگی می کرد؟
-بله سال های سال از همان وقتی که با مادرم زندگی کرد این جا ساکن شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا نرفت و همین جا موند آخه می دونید بابافرید یک پزشک بود ، هر چند نتونست ادامه بده و تخصص بگیره اما برای من و همه ی
مردم این جا یک پزشک نمونه بود!
سالار نگاهم کرد و گفت :
-هیچ وقت نمی دونستم اون پزشک بوده ، خدا رحمتشون کنه !
به آشپزخانه رفتم . مدتی طول کشید تا چای آماده شد و برگشتم . وقتی مقابل سالار نشستم گفت :
-مدت ها بود که هوس چایی شما رو کرده بودم
-خیلی وقته اومدین ؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-خیلی طول کشید تا پیدا کردم ...این جا جای پرت و خلوتیه ...
-تازه الان که شلوغه ...قبیله اومده .
با کمی تردید پرسید:
-قبیله ؟
-آره اونا سالی یک یا دو بار می آن اینجا ، این جا هم سر سبزه و هم گرم و خلوت ، جای خوبی برای عشایر و کوچ نشینان ، البته این قبیله که الان اومده کولی هستن ، می خوایین غروب ببرمتون اونجا ؟
تکیه داد و حرفی نزد، فقط نگاهم کرد. همان نگاه که وقتی در چشم فرو می رفت همه چیز را ذوب می کرد . گفتم :
-دلم برای چشما و این نگاه خیلی تنگ بود.
حرفی نزد و به دست بسته ام خیره شد . ناراحتی و اخم چهره اش را پر کرد گفتم :
-چند روز دیگه باید باز کنم دیگه راحت میشم ...
می بینین روش گلی یادگاری نوشته
چایش را تمام کرد و تکیه داد؛ بعد دستانش را پر نیاز به سمت من دراز کرد بی اراده جذب چشمان او شدم و در آغوش او جای گرفتم . دلم می خواست بدانم عمه فخری و بقیه به سالار چه گفته اند، اما سالار حرفی نمی زد شاید ثانیه ها کش آمد و زمان طول کشید اما هنوز من در آغوش سالار بودم و و سالار بی حرف مرا محکم می فشرد.
چنان که نفسم را بند آورده بود. شاید اگر گلی در نمی زد هرگز از آغوش هم جدا نمی شدیم .
-گلی ، آماده بشین بریم ناهار!
سالار بی پرسش به دنبال من آمد . یار محمد و گل بهار به سالار آنقدر احترام می گذاشتند. که سالار شرم زده به من خیره می شد. آنها بهترین غذایی را که می توانستند مقابل سالار گذاشتند. یارمحمد یک کشاورز بود و زحمت کش وقتی ناهار تمام شد . مدتی بعد رو به سالار گفتم :
-شما اگه خسته هستین برین خونه استراحت کنید ...من میام درو براتون باز می کنم
-ممنون
سالار از یار محمد و گل بهار تشکر کرد و با هم وارد خانه شدیم . وقتی سالار خم شد تا دستش را بشوید گفت:
-از این همه مهمان نوازی شرمنده شدم
-اینجا به سادات احترام زیادی می گذارن ، از بچه تا پیر ، حتی خاک پای سادات رو می بوسن ، شما که دیگه جای خود دارین . می خوایین امتحان کنید؟
شال سبزتون رو بندازین دور گردن...تازه شما مهمان بابا فرید هستین و بابا برای مردم نه پزشک بلکه همه چیز بود!
وقتی وارد اتاق شدیم . سالار از داخل کیفش ، شال سبزش را بیرون اورد و گفت :
-این برای شما اگه خوشجالتون می کنه !
-من لایق این نیستم ، این برازنده ی شماست .
برای سالار بهترین رختخواب را پهن کردم ،کولر را روشن کردم و گفتم :
-استراحت کنید می دونم این راه شما رو خسته کرده کاری ندارین ؟
سالار دراز کشید و مستقیم به چشمان من خیره شد و گفت :
-بمون !
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
به صد یلدا الهی زنده باشی
انار و سیب و انگور خورده باشی
اگر یلدای دیگر من نباشم
تو باشی و تو باشی و توباشی
پیشاپیش یلدات مبارک عشقِ مَن🍉🫀
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به صد یلدا الهی زنده باشی
انار و سیب و انگور خورده باشی
اگر یلدای دیگر من نباشم
تو باشی و تو باشی و توباشی
پیشاپیش یلدات مبارک عشقِ مَن🍉🫀
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⌝بودنٺ⌞ آرٰامشیسٺ🫶
که ٺزریق میشود
درون رگهٰایم ❤️
بٰا حس نفسهٰایٺ ❤️
ٺکثیر میشود درونِ من
مبٺلٰای طُ شدهام❤️
ای دلیل هر 🖤ٺپشِ قلب من🖤
که ٺزریق میشود
درون رگهٰایم ❤️
بٰا حس نفسهٰایٺ ❤️
ٺکثیر میشود درونِ من
مبٺلٰای طُ شدهام❤️
ای دلیل هر 🖤ٺپشِ قلب من🖤
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
قشنگ ترین توصیفی که راجبت میتونم بکنم اینه که
تو برام مثل آهنگی هستی که هر وقت بهش گوش میدم
حالم خوب میشه؛ ❤️
مثل میوه های خوشمزهی تابستون؛
مثل شب بیداری از ذوق مسافرت فردا؛
مثل هیجان اولین قرار با یه آدم مهم؛
مثل قشنگیه لباسای رنگی رنگی؛
مثل یه نوشیدنی خنک وسط گرمای تابستون؛
مثل یه حس تر و تازهی رسیدن به هدف؛
مثل چیزی که هیچوقت نداشتی..
بفرس برای عشق زندگیت😊
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
قشنگ ترین توصیفی که راجبت میتونم بکنم اینه که
تو برام مثل آهنگی هستی که هر وقت بهش گوش میدم
حالم خوب میشه؛ ❤️
مثل میوه های خوشمزهی تابستون؛
مثل شب بیداری از ذوق مسافرت فردا؛
مثل هیجان اولین قرار با یه آدم مهم؛
مثل قشنگیه لباسای رنگی رنگی؛
مثل یه نوشیدنی خنک وسط گرمای تابستون؛
مثل یه حس تر و تازهی رسیدن به هدف؛
مثل چیزی که هیچوقت نداشتی..
بفرس برای عشق زندگیت😊
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ روز مرد روز پدر مبارک ❤️ بابایی روزت مبارک ❤️
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_151 همه ی عشق من و همه ی آرزوهایم . چشمان سالار مرا به فراتر از دوست داشتم برد. لب گشودم : -دارم ...دوستتون دارم ولی ...…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_152
-استراحت کنید می دونم این راه شما رو خسته کرده کاری ندارین ؟
سالار دراز کشید و مستقیم به چشمان من خیره شد و گفت :
-بمون !
ماندم و ساعتی بعدبه خانه ی یار محمد رفتم اما تمام حواسم به سالار بود گلی کنارم نشست و گفت :
-نگفت چطوری اومده اینجا رو پیدا کرده ؟
-من که نپرسیدم ، تازه آقا سالار خوشش نمیاد...
گلی در حالیکه ادای حرف زدن من را در می اورد گفت :
-خوشش نمیآد...یعنی چه ...خوب می پرسیدی اونا چی گفتن و این چی گفته و چرا اینقدر دیر اومده.
خندیدم و استکان چایم را سر کشیدم . یار محمد داشت سیگار می کشید. نگاهم کرد و گفت :
-خدا رحمت کنه آقا فرید و چقدر آقا سالار شبیه باباته دختر!
-شمام همین فکرو کردین منم از روز اول فهمیدم .
گل بهار مشغول تهیه ی یک شام آبرومند بود . علی در خانه نبود . یار محمد به گلی گفت :
-این آقا معلم باز اومده بود دختر جون ، تو که وضع منو می دونی بهش بگو کمی صبر کنه ..
گلی با خجالت گفت :
- چشم
بعد رو به من 'هسته گفت :
-خیلی خوشحالی ؟
-آره ...وقتی دیدمش انگار خدا دنیا رو به من داد. سالار امید منه ...
ساعتی بعد وقتی به خانه رفتم سالار بیدار شده بود و حمام کرده و نمازش را خوانده بود. بادیدنم سر بلند کرد.
-سلام
-سلام
پاسخ سالار بود که گوشم را نوازش داد. گفتم :
-خوب خوابیدین؟
سرش را تکان داد و دستی به موهایش کشید . بعد ایستاد و مقابل آیینه موهایش را مرتب کرد. پشت سرش ایستادم . از آئینه نگاهم کرد. قلبم به رقص در آمد. دلم می خواست به سالار بگویم یک احساس تمام وجودم را پر کرده نمی بینی ؟عشق را نمی بینی که از تک تک سلول های تنم زبانه می کشد؟
سالار برگشت و بی حرف مرا در آغوش فشرد، هنوز همان بوی آشنا را می داد. صدایش سکوت را شکست :
-چشم های شما خیلی زیباست
-مادرم همیشه می گفت چشم های تو مثله آبه ...پاک زلال و روان ...
صدای سالار آهسته گوشم را پُر کرد:
-آب ... هم پاک می کنه ...هم خاموش می کنه ...هم سیراب می کنه ...هم ...
ادامه نداد .لبخند زدم و گفتم :
-شرمندم می کنین .
سالار رهایم کرد. گفتم :
-می خواین بریم بیرون ...این جا خیلی با صفاست ...
سرش را تکان داد و مدتی طول کشید تا حاضر شد و با هم از خانه خارج شدیم . تمام محل فهمیده بودند که میهمان دارم . همه می دانستند که پسر خواهر آقا فرید آمده . هر کس مارا می دید چنان گرم و صمیمی با سالار سلام و
علیک می کرد که سالار متعجب می شد.
سالار به دقت به اطراف نگاه می کرد. کنار رودخانه از گلی جدا شدیم و به سمت پشت رودخانه رفتیم . رودخانه توسط پلی چوبی به آن سو وصل می شد. سالار با دیدن چادرها پرسید :
-مادر شما هم جز این گروه بودن ؟
خندیدم و گفتم :
-نه پدر بزرگ من رئیس قبیله کولی بوده ، مثل اون آقا می بینین ؟ لباساشو نگاه کنید یک لباس تیره با دکمه های برنجی و یک شلوار گشاد، اون کیسه هم که به کمر بسته کیسه ی شکاره . من پدر بزرگم و هرگز ندیدم چون وقتی
مادر با پدرم ازدواج کرد از اونا جدا شدن و زندگی خودشون رو شروع کردن . این جا نزدیک جایی که بابا فرید درس می خوند اما یه روز برای گردش با دوستاش میآد اینجا و مادرمو می بینه . بعد از اون که ازدواج کردن پدر بزرگ فقط سالی یکبار برای دیدن دخترش می آد، آخه ازدواج با غریبه در بین کولی ها رسم نیست . مادرم کم کم
اصالت و گذشته ی خودش رو فراموش کرد و شد همون زنی که پدرم می خواست . یک زن مهربان ، پُرمحبت ، عاشق ، خانه دار و هنرمند!
ساالار بی آنکه نگاهم کند گفت :
-پس مادر شما خیلی با سخاوت بوده که همه اونا رو به شما داده .
-نه بابا من حتی یکی از کارهای مادرم رو بلد نیستم .
سالار محکم گفت :
-پای من یادتون رفته ؟
خندیدم و نگاهم را به آسمان دوختم :
-زنانی که کوچ نشین هستن مثل عشایر ، مثل کولی ها و دیگران ، زنان هنرمند و زحمت کشی هستن و پابه پای مردها کار می کنن ، بی توقع و بی تجمل . مادرم می گفت کولی ها دسته ای از ایل قشقایی ها هستن مثل عشایر خودمون ..
وجود این ایل بزرگ در قرن های گذشته حدود...حدود...قرن دوازده ثابت شده ...اونا از تیره های مختلفی تشکیل شدن . یکی از اونا کولی ...
سالارساکت و علاقمند گوش می داد. پرسیدم :
-سرتون درد گرفت ؟
نگاهم کرد و گفت :
-من دارم با علاقه گوش می کنم ! پس ادامه بدین ...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_152
-استراحت کنید می دونم این راه شما رو خسته کرده کاری ندارین ؟
سالار دراز کشید و مستقیم به چشمان من خیره شد و گفت :
-بمون !
ماندم و ساعتی بعدبه خانه ی یار محمد رفتم اما تمام حواسم به سالار بود گلی کنارم نشست و گفت :
-نگفت چطوری اومده اینجا رو پیدا کرده ؟
-من که نپرسیدم ، تازه آقا سالار خوشش نمیاد...
گلی در حالیکه ادای حرف زدن من را در می اورد گفت :
-خوشش نمیآد...یعنی چه ...خوب می پرسیدی اونا چی گفتن و این چی گفته و چرا اینقدر دیر اومده.
خندیدم و استکان چایم را سر کشیدم . یار محمد داشت سیگار می کشید. نگاهم کرد و گفت :
-خدا رحمت کنه آقا فرید و چقدر آقا سالار شبیه باباته دختر!
-شمام همین فکرو کردین منم از روز اول فهمیدم .
گل بهار مشغول تهیه ی یک شام آبرومند بود . علی در خانه نبود . یار محمد به گلی گفت :
-این آقا معلم باز اومده بود دختر جون ، تو که وضع منو می دونی بهش بگو کمی صبر کنه ..
گلی با خجالت گفت :
- چشم
بعد رو به من 'هسته گفت :
-خیلی خوشحالی ؟
-آره ...وقتی دیدمش انگار خدا دنیا رو به من داد. سالار امید منه ...
ساعتی بعد وقتی به خانه رفتم سالار بیدار شده بود و حمام کرده و نمازش را خوانده بود. بادیدنم سر بلند کرد.
-سلام
-سلام
پاسخ سالار بود که گوشم را نوازش داد. گفتم :
-خوب خوابیدین؟
سرش را تکان داد و دستی به موهایش کشید . بعد ایستاد و مقابل آیینه موهایش را مرتب کرد. پشت سرش ایستادم . از آئینه نگاهم کرد. قلبم به رقص در آمد. دلم می خواست به سالار بگویم یک احساس تمام وجودم را پر کرده نمی بینی ؟عشق را نمی بینی که از تک تک سلول های تنم زبانه می کشد؟
سالار برگشت و بی حرف مرا در آغوش فشرد، هنوز همان بوی آشنا را می داد. صدایش سکوت را شکست :
-چشم های شما خیلی زیباست
-مادرم همیشه می گفت چشم های تو مثله آبه ...پاک زلال و روان ...
صدای سالار آهسته گوشم را پُر کرد:
-آب ... هم پاک می کنه ...هم خاموش می کنه ...هم سیراب می کنه ...هم ...
ادامه نداد .لبخند زدم و گفتم :
-شرمندم می کنین .
سالار رهایم کرد. گفتم :
-می خواین بریم بیرون ...این جا خیلی با صفاست ...
سرش را تکان داد و مدتی طول کشید تا حاضر شد و با هم از خانه خارج شدیم . تمام محل فهمیده بودند که میهمان دارم . همه می دانستند که پسر خواهر آقا فرید آمده . هر کس مارا می دید چنان گرم و صمیمی با سالار سلام و
علیک می کرد که سالار متعجب می شد.
سالار به دقت به اطراف نگاه می کرد. کنار رودخانه از گلی جدا شدیم و به سمت پشت رودخانه رفتیم . رودخانه توسط پلی چوبی به آن سو وصل می شد. سالار با دیدن چادرها پرسید :
-مادر شما هم جز این گروه بودن ؟
خندیدم و گفتم :
-نه پدر بزرگ من رئیس قبیله کولی بوده ، مثل اون آقا می بینین ؟ لباساشو نگاه کنید یک لباس تیره با دکمه های برنجی و یک شلوار گشاد، اون کیسه هم که به کمر بسته کیسه ی شکاره . من پدر بزرگم و هرگز ندیدم چون وقتی
مادر با پدرم ازدواج کرد از اونا جدا شدن و زندگی خودشون رو شروع کردن . این جا نزدیک جایی که بابا فرید درس می خوند اما یه روز برای گردش با دوستاش میآد اینجا و مادرمو می بینه . بعد از اون که ازدواج کردن پدر بزرگ فقط سالی یکبار برای دیدن دخترش می آد، آخه ازدواج با غریبه در بین کولی ها رسم نیست . مادرم کم کم
اصالت و گذشته ی خودش رو فراموش کرد و شد همون زنی که پدرم می خواست . یک زن مهربان ، پُرمحبت ، عاشق ، خانه دار و هنرمند!
ساالار بی آنکه نگاهم کند گفت :
-پس مادر شما خیلی با سخاوت بوده که همه اونا رو به شما داده .
-نه بابا من حتی یکی از کارهای مادرم رو بلد نیستم .
سالار محکم گفت :
-پای من یادتون رفته ؟
خندیدم و نگاهم را به آسمان دوختم :
-زنانی که کوچ نشین هستن مثل عشایر ، مثل کولی ها و دیگران ، زنان هنرمند و زحمت کشی هستن و پابه پای مردها کار می کنن ، بی توقع و بی تجمل . مادرم می گفت کولی ها دسته ای از ایل قشقایی ها هستن مثل عشایر خودمون ..
وجود این ایل بزرگ در قرن های گذشته حدود...حدود...قرن دوازده ثابت شده ...اونا از تیره های مختلفی تشکیل شدن . یکی از اونا کولی ...
سالارساکت و علاقمند گوش می داد. پرسیدم :
-سرتون درد گرفت ؟
نگاهم کرد و گفت :
-من دارم با علاقه گوش می کنم ! پس ادامه بدین ...