Forwarded from چراغِ روشن
در افسانهها آمده است كه قُقنُس مرغی است خوشرنگ و خوش آواز كه منقار او سيصد و شصت سوراخ دارد و بر كوه بلندی در مقابل باد نشيند و صداهای عجيب از منقار او برآيد. گفتهاند كه هزارسال عمر كند و چون سال هزارم به سرآيد، و عمرش به آخر رسد، هيزم فراوانی گرد آورد و بر بالای آن نشيمن گيرد و سرودن آغاز كند و مست گردد و بال بر هم زند، بدانگونه كه آتشی از بال او بجهد و در هيزم افتد و او در آتش خود بسوزد و از خاكسترش تخمی حادث گردد و از آن قُقنُسی ديگر پديد آيد. گفتهاند كه او را جفت نيست و موسيقی را از آواز او دريافتهاند.
بين افسانه ققنس و سرگذشت ايران تشابهی می توان ديد. ايران نيز چون آن مرغ شگفت بی همتا، بارها در آتش خود سوخته است و باز از خاكستر خويش زایيده شده.
ایران را از یاد نبریم!
محمدعلی اسلامی ندوشن
https://www.tgoop.com/Naglemaani
بين افسانه ققنس و سرگذشت ايران تشابهی می توان ديد. ايران نيز چون آن مرغ شگفت بی همتا، بارها در آتش خود سوخته است و باز از خاكستر خويش زایيده شده.
ایران را از یاد نبریم!
محمدعلی اسلامی ندوشن
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
❤1
«وطنِ من»
سرودهای از ملکالشعرا بهار
ای خطّهٔ ایران مِهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دلِ پُر حَزَن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغِ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بارخدای من گر بیتو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ
کز بافتهٔ خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
https://www.tgoop.com/mokatebat2
سرودهای از ملکالشعرا بهار
ای خطّهٔ ایران مِهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دلِ پُر حَزَن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغِ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بارخدای من گر بیتو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ
کز بافتهٔ خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
https://www.tgoop.com/mokatebat2
😢1
به دیگران فکر کن
#محمود_درویش
همینکه صبحانهات را میچینی، به دیگران فکر کن
روزیِ کبوترها را از یاد نبر
همینکه به جنگ میروی، به دیگران فکر کن
آنها که صلح میخواهند را فراموش نکن
همینکه قبض آبت را میپردازی، به دیگران فکر کن
آنان که از باران مینوشند
همینکه به خانهات بازمیگردی، به دیگران فکر کن
خیمهنشینان را از یاد نبر
همینکه میخوابی و ستارهها را میشماری، به دیگران فکر کن
آنجا کسانی هستند، که جایی برای خواب ندارند
همینکه خودت را با استعارهها رها میسازی، به دیگران فکر کن
آنها که حق حرفزدن را از دست دادهاند
و آنگاه که به دوستان دوردست میاندیشی، به خودت فکر کن
بگو: کاش شمعی بودم در این تاریکی!
https://www.tgoop.com/mokatebat2
#محمود_درویش
همینکه صبحانهات را میچینی، به دیگران فکر کن
روزیِ کبوترها را از یاد نبر
همینکه به جنگ میروی، به دیگران فکر کن
آنها که صلح میخواهند را فراموش نکن
همینکه قبض آبت را میپردازی، به دیگران فکر کن
آنان که از باران مینوشند
همینکه به خانهات بازمیگردی، به دیگران فکر کن
خیمهنشینان را از یاد نبر
همینکه میخوابی و ستارهها را میشماری، به دیگران فکر کن
آنجا کسانی هستند، که جایی برای خواب ندارند
همینکه خودت را با استعارهها رها میسازی، به دیگران فکر کن
آنها که حق حرفزدن را از دست دادهاند
و آنگاه که به دوستان دوردست میاندیشی، به خودت فکر کن
بگو: کاش شمعی بودم در این تاریکی!
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍1
در #جنگ، آدمی آرامآرام میمیرد .
نه فقط با گلوله ،
بلکه با هر دوستی که از دست میدهد ،
هر خواب شبانهای که دیگر برنمیگردد ،
هر لحظهای که باید عشق بورزد اما
به جای آن پنهان میشود پشت یک سنگر
و وقتی جنگ تمام میشود ،
آنچه باقی میماند ،
آدمهاییست با قلبهای شکسته ،
که باید یاد بگیرند دوباره زندگی کنند ...
وداع با اسلحه
ارنست همینگوی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
نه فقط با گلوله ،
بلکه با هر دوستی که از دست میدهد ،
هر خواب شبانهای که دیگر برنمیگردد ،
هر لحظهای که باید عشق بورزد اما
به جای آن پنهان میشود پشت یک سنگر
و وقتی جنگ تمام میشود ،
آنچه باقی میماند ،
آدمهاییست با قلبهای شکسته ،
که باید یاد بگیرند دوباره زندگی کنند ...
وداع با اسلحه
ارنست همینگوی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
🔥1
🕊
▫️«درون معبد هستی»
بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستی خوشه ی پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آروز لبریز-
به زاری از ته دل : یک دلم میخواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه هام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشائی ست:
زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب:
دلم می خواست: بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
که کاخ صدستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شب های بی فرجام
زیک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمان-خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست: دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
زدرد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است: وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست: اهل زور وزر ناآگاه
زهر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را نمی چیدند
دلم میخواست:دنیا خانه ی مهر و محبت بود
دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست: دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هرکس عمر جاودان می داد
نمی گویم به هرکس عیش و نوش رایگان میداد
همین ده روز هستی را امان می داد!!
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم میخواست:عشقم را نمی کشتند
صفای آروزیم را-که چون خورشید تابان بود-می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمیدادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست:یک بار دیگر او را در کنار خویش
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست:دست عشق-چون روز نخستین-مستی ام را زیر و رو می کرد
دلم میخواست:سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وامی کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی آشنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهرو دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها ناقوس ازادی صدا می کرد...
مگو:(این آرزو خام است)
مگو:(روح بشر همواره سرگردان و ناکام است)
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما:(فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم)
به شادی:(گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم)
● فریدون مشیری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
▫️«درون معبد هستی»
بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستی خوشه ی پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آروز لبریز-
به زاری از ته دل : یک دلم میخواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه هام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشائی ست:
زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب:
دلم می خواست: بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
که کاخ صدستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شب های بی فرجام
زیک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمان-خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست: دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
زدرد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است: وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست: اهل زور وزر ناآگاه
زهر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را نمی چیدند
دلم میخواست:دنیا خانه ی مهر و محبت بود
دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست: دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هرکس عمر جاودان می داد
نمی گویم به هرکس عیش و نوش رایگان میداد
همین ده روز هستی را امان می داد!!
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم میخواست:عشقم را نمی کشتند
صفای آروزیم را-که چون خورشید تابان بود-می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمیدادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست:یک بار دیگر او را در کنار خویش
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست:دست عشق-چون روز نخستین-مستی ام را زیر و رو می کرد
دلم میخواست:سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وامی کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی آشنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهرو دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها ناقوس ازادی صدا می کرد...
مگو:(این آرزو خام است)
مگو:(روح بشر همواره سرگردان و ناکام است)
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما:(فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم)
به شادی:(گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم)
● فریدون مشیری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏1
که ایران چو باغیاست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی...
#ایران_تو_بمان
#ایران_جان_ما
https://www.tgoop.com/mokatebat2
شکفته همیشه گل کامگار
پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی...
#ایران_تو_بمان
#ایران_جان_ما
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Forwarded from چراغِ روشن
خطاب به ایران
ای سروِ سرسبزِ کهنسالِ من ایران
ای آشیانِ پهلوانان و دلیران
ای دیده در هر صفحهی تاریخ چشمت
عصیانِ صدها فتنه و بیدادِ طوفان
در مرزهای مبهم اسطورههایَت
آویختی با لشکر منحوس دیوان
با پهلوانان و یلان سرفرازَت
رفتی به جنگ اَهرِمَنخویان توران
یا آرش و تیر و کمانش پاسبانی
میکرد از تو یا سِنان پورِ دستان
تاریخ با نام تو پیافکند خود را
ای نام تو سردفترِ تاریخِ کیهان
چون کوروشی را پروریدی تا ببخشد
در فتح بابِل ارزشی دیگر به انسان
منشور او بر داد او باشد گواهی
او دم زد از آزادی انسان و ادیان
قومی که دندان طمع بر پیکرت تیز
کردند اکنون آن زمان بودند اسیران
آزادی خود را ز ما دارند و نان را
خوردند و بشکستند این دونان نمکدان
سُمضربههای اسب اسکندر تنت را
کوبید و کوبیدندشان اولادِ اشکان
آمد کراسوس و سورِن بر جان او زد
آتش به فرّ ایزدی در جنگ حَرّان
انگیختند گر رومیان از دامنت گرد
آتش زدند بر جانشان گردان ساسان
زد والرین در پیش سمّ اسبِ شاپور
زانو و نقشش مانده از آن روزگاران
کردند بر تو تازی و تاتار زان پس
جور و نکردی خم تو سر در پیش آنان
بومسلم از مرز خراسان سر برافراخت
بابک ز آذربادگان آمد به میدان
از سیستان یعقوبِ صفّاری به پاخاست
سامانیان از زادگاه خور، خراسان
فردوسی توسی زبان پارسی را
در توس کردی زنده، در تبریز قطران
کردند بر قوم مغول بس عرصه را تنگ
سلطان جلالالدین و خیلِ سربداران
آشفت شمشیرِ قزلباشان زمانی
در دیده خوابِ امپراتوران عثمان
یا پرتغالیها ز تیر اللهوردی
بگریختند از آبخوستِ قشم و لاوان
پیشاور و لاهور و دهلی و دکن را
نادر گرفت و کرد بیرون قومِ افغان
شد تکه تکه گر تنت در عصر قاجار
طوری که میسوزد جگر از گفتن آن
اما نشد هرگز تهی دامان پاکت
از بِخرَدان و از رَدان ای ملک ایران
در جنگ های روس و ایران داد مردی
دادند مردان از صمیم و از بُنِ جان
کردند جان خود به قربان تو هرچند
از جام پیروزی نشد شیرین دهانشان
در فکّه و سومار و اندیمشک و دزفول
در فاو و در اهواز و آبادان و مهران
از قصر شیرین و هویزه تا مریوان
از بانه و سردشت و پاوه تا به بُستان
در هر وجب از بهر پاس تو شهیدی
در خاک و خون افتاد و شد بهر تو قربان
ای چشمهی صافی نمی گردد گِلآلود
آب تو از پرتاپ سنگِ خصم نادان
ققنوس از آتش نمی ترسد که زاده است
روزی در آتش این همایونمرغِ خوشخوان
ای مام میهن غم مبادت گر دو روزی
باغت شده پر از صدای شوم زاغان
زین کرکسان آهنین در آسمانت
گرچه شده دود و غبار و خاک رقصان
هیچَت مبادا غم که اهریمن ندارد
تاب ِسپاهی را که دارد فرّ یزدان
آباد بادا هرکه آبادت بخواهد
ویران هر آن کو خواهدت از کینه ویران
احمد رضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
ای سروِ سرسبزِ کهنسالِ من ایران
ای آشیانِ پهلوانان و دلیران
ای دیده در هر صفحهی تاریخ چشمت
عصیانِ صدها فتنه و بیدادِ طوفان
در مرزهای مبهم اسطورههایَت
آویختی با لشکر منحوس دیوان
با پهلوانان و یلان سرفرازَت
رفتی به جنگ اَهرِمَنخویان توران
یا آرش و تیر و کمانش پاسبانی
میکرد از تو یا سِنان پورِ دستان
تاریخ با نام تو پیافکند خود را
ای نام تو سردفترِ تاریخِ کیهان
چون کوروشی را پروریدی تا ببخشد
در فتح بابِل ارزشی دیگر به انسان
منشور او بر داد او باشد گواهی
او دم زد از آزادی انسان و ادیان
قومی که دندان طمع بر پیکرت تیز
کردند اکنون آن زمان بودند اسیران
آزادی خود را ز ما دارند و نان را
خوردند و بشکستند این دونان نمکدان
سُمضربههای اسب اسکندر تنت را
کوبید و کوبیدندشان اولادِ اشکان
آمد کراسوس و سورِن بر جان او زد
آتش به فرّ ایزدی در جنگ حَرّان
انگیختند گر رومیان از دامنت گرد
آتش زدند بر جانشان گردان ساسان
زد والرین در پیش سمّ اسبِ شاپور
زانو و نقشش مانده از آن روزگاران
کردند بر تو تازی و تاتار زان پس
جور و نکردی خم تو سر در پیش آنان
بومسلم از مرز خراسان سر برافراخت
بابک ز آذربادگان آمد به میدان
از سیستان یعقوبِ صفّاری به پاخاست
سامانیان از زادگاه خور، خراسان
فردوسی توسی زبان پارسی را
در توس کردی زنده، در تبریز قطران
کردند بر قوم مغول بس عرصه را تنگ
سلطان جلالالدین و خیلِ سربداران
آشفت شمشیرِ قزلباشان زمانی
در دیده خوابِ امپراتوران عثمان
یا پرتغالیها ز تیر اللهوردی
بگریختند از آبخوستِ قشم و لاوان
پیشاور و لاهور و دهلی و دکن را
نادر گرفت و کرد بیرون قومِ افغان
شد تکه تکه گر تنت در عصر قاجار
طوری که میسوزد جگر از گفتن آن
اما نشد هرگز تهی دامان پاکت
از بِخرَدان و از رَدان ای ملک ایران
در جنگ های روس و ایران داد مردی
دادند مردان از صمیم و از بُنِ جان
کردند جان خود به قربان تو هرچند
از جام پیروزی نشد شیرین دهانشان
در فکّه و سومار و اندیمشک و دزفول
در فاو و در اهواز و آبادان و مهران
از قصر شیرین و هویزه تا مریوان
از بانه و سردشت و پاوه تا به بُستان
در هر وجب از بهر پاس تو شهیدی
در خاک و خون افتاد و شد بهر تو قربان
ای چشمهی صافی نمی گردد گِلآلود
آب تو از پرتاپ سنگِ خصم نادان
ققنوس از آتش نمی ترسد که زاده است
روزی در آتش این همایونمرغِ خوشخوان
ای مام میهن غم مبادت گر دو روزی
باغت شده پر از صدای شوم زاغان
زین کرکسان آهنین در آسمانت
گرچه شده دود و غبار و خاک رقصان
هیچَت مبادا غم که اهریمن ندارد
تاب ِسپاهی را که دارد فرّ یزدان
آباد بادا هرکه آبادت بخواهد
ویران هر آن کو خواهدت از کینه ویران
احمد رضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
👏3
"أنتِ جميلة كوطن محرر
وأنا متعب كوطن محتل"
تو زیبایی، مثلِ وطنی آزاد شده
و من خستهام، مثلِ وطنی اِشغالشده
#مريد_البرغوثي
https://www.tgoop.com/mokatebat2
وأنا متعب كوطن محتل"
تو زیبایی، مثلِ وطنی آزاد شده
و من خستهام، مثلِ وطنی اِشغالشده
#مريد_البرغوثي
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍2
گفتمش: باید بَری نامم زیاد
گفت: آری میبرم؛ اما زِ یاد..!
#فرصت_شیرازی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
گفت: آری میبرم؛ اما زِ یاد..!
#فرصت_شیرازی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
شیشه های شکسته میدانند ، آخرین حرف سنگ شوخی نیست
زیر بارانِ آتش و باروت ، لحظهای هم درنگ شوخی نیست
ما همین مردمان معمولی ، از مزار ِ کبوتری گمنام
با تمام وجود حس کردیم ، که سرانجام جنگ شوخی نیست
ما بدون دلیل فهمیدیم بغضهای شکستهی اروند
اشکهای همیشهی کارون ، بر مزار نهنگ شوخی نیست
شاهد ما همیشه تاریخ است ، شاهدی که دقیق میداند
آتشی که به جانمان افتاد ، از دهان تفنگ شوخی نیست
بعد یک انفجار پی در پی ، پشت نیزار ، توی یک دره
وقتی از اوج قلهها افتاد ، نالههای پلنگ شوخی نیست
ما پلنگان زخمیِ دوران ، حرفهای نگفتهمان این است
صحبت از جنگ ، صحبت از حتی ، پوکههای فشنگ شوخی نیست
با شمایم شما که میدانید ، زخمهای عمیقمان جدیست
کاش در یادتان بماند که ، طبل و شیپورِ جنگ شوخی نیست
#موسی_عصمتی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
زیر بارانِ آتش و باروت ، لحظهای هم درنگ شوخی نیست
ما همین مردمان معمولی ، از مزار ِ کبوتری گمنام
با تمام وجود حس کردیم ، که سرانجام جنگ شوخی نیست
ما بدون دلیل فهمیدیم بغضهای شکستهی اروند
اشکهای همیشهی کارون ، بر مزار نهنگ شوخی نیست
شاهد ما همیشه تاریخ است ، شاهدی که دقیق میداند
آتشی که به جانمان افتاد ، از دهان تفنگ شوخی نیست
بعد یک انفجار پی در پی ، پشت نیزار ، توی یک دره
وقتی از اوج قلهها افتاد ، نالههای پلنگ شوخی نیست
ما پلنگان زخمیِ دوران ، حرفهای نگفتهمان این است
صحبت از جنگ ، صحبت از حتی ، پوکههای فشنگ شوخی نیست
با شمایم شما که میدانید ، زخمهای عمیقمان جدیست
کاش در یادتان بماند که ، طبل و شیپورِ جنگ شوخی نیست
#موسی_عصمتی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
دلم میخواهد ایران را گردگیری کنم، از شمال تا جنوب
شیشه هارا برق بیندازم از شرق تا غرب
رودخانه هارا آب تازه بیندازم
دریاچه ها را لایروبی کنم
کویر را بتکانم
کوه ها را مرتب کنم
بر تاقچه صخرهها گل بگذارم
بیشه وجنگل وباغ را آب بدهم و شاخههای خشک را در تنور بیندازم
برای آسمان پیراهن ابری بدوزم
گیسوی گندمزار را ببافم
شیر گاوهای مراتع سبز را بدوشم
نان خوش عطر بپزم و سفرهای پاکیزه پهن کنم، عسل سبلان و پنیر لیقوان در بشقاب بگذارم و تخم مرغ تازه نیمرو کنم
و تمام ایرانیها را دعوت کنم به فنجانی آرامش و حبه قندی دلِ خوش، لقمهای نان و رویا و جرعهای خیالِ آرام
https://www.tgoop.com/mokatebat2
شیشه هارا برق بیندازم از شرق تا غرب
رودخانه هارا آب تازه بیندازم
دریاچه ها را لایروبی کنم
کویر را بتکانم
کوه ها را مرتب کنم
بر تاقچه صخرهها گل بگذارم
بیشه وجنگل وباغ را آب بدهم و شاخههای خشک را در تنور بیندازم
برای آسمان پیراهن ابری بدوزم
گیسوی گندمزار را ببافم
شیر گاوهای مراتع سبز را بدوشم
نان خوش عطر بپزم و سفرهای پاکیزه پهن کنم، عسل سبلان و پنیر لیقوان در بشقاب بگذارم و تخم مرغ تازه نیمرو کنم
و تمام ایرانیها را دعوت کنم به فنجانی آرامش و حبه قندی دلِ خوش، لقمهای نان و رویا و جرعهای خیالِ آرام
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤4
عاشق شویم و حال و هوا را عوض کنیم
منظومههای مهر و وفا را عوض کنیم
باید که شعر تازهتری دست و پا کنیم
باید دوباره قافیهها را عوض کنیم
باید فقط ضمایر مفرد بیاوریم
باید که جای «ما» و «شما» را عوض کنیم
باید که صاف و راست بگوییم حرف را
این قیدهای چون و چرا را عوض کنیم
یک راز سر به مهر بگیریم و بعد از آن
این رازهای سر به هوا را عوض کنیم
تغییر لازم است در این راه، پس بیا
تا وقت هست قطبنما را عوض کنیم
#امیرحسین_جلیلیان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
منظومههای مهر و وفا را عوض کنیم
باید که شعر تازهتری دست و پا کنیم
باید دوباره قافیهها را عوض کنیم
باید فقط ضمایر مفرد بیاوریم
باید که جای «ما» و «شما» را عوض کنیم
باید که صاف و راست بگوییم حرف را
این قیدهای چون و چرا را عوض کنیم
یک راز سر به مهر بگیریم و بعد از آن
این رازهای سر به هوا را عوض کنیم
تغییر لازم است در این راه، پس بیا
تا وقت هست قطبنما را عوض کنیم
#امیرحسین_جلیلیان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤2
من در رویای خود
دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی
انسان دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامی ِ #آزادی
را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند
و شادی همچون مرواریدی گرانقیمت
نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد.
چنین است دنیای رویای من!
#لنگستن_هیوز
https://www.tgoop.com/mokatebat2
دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی
انسان دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامی ِ #آزادی
را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند
و شادی همچون مرواریدی گرانقیمت
نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد.
چنین است دنیای رویای من!
#لنگستن_هیوز
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍5❤1
صف بسته هنر با همه ی پیر و جوانش
تا فخر کند بر قلم فرشچیانش
هرکس که تو را دیده شکستهست قلم را
یا از حسدش یا غضبش یا هیجانش
هرکس نشکستهست قلم پیش تو امروز
فرداست که آویخته قفلی به دکانش
تا حرف هنر پیش بیاید هنرش چیست
آنکس که به جز نام تو آید به زبانش
فرق تو و غیر تو در این مسئله اینجاست
«تو ارث ز خود بردی و او از پدرانش»
با بیهنران ثروت اگر هست مهم نیست
بگذار بماند هنر و تکهٔ نانش
از کل جهان نصف جهان مایهٔ فخر است
از نصف جهان، تابلوی فرشچیانش
#محمدحسین_ملکیان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
تا فخر کند بر قلم فرشچیانش
هرکس که تو را دیده شکستهست قلم را
یا از حسدش یا غضبش یا هیجانش
هرکس نشکستهست قلم پیش تو امروز
فرداست که آویخته قفلی به دکانش
تا حرف هنر پیش بیاید هنرش چیست
آنکس که به جز نام تو آید به زبانش
فرق تو و غیر تو در این مسئله اینجاست
«تو ارث ز خود بردی و او از پدرانش»
با بیهنران ثروت اگر هست مهم نیست
بگذار بماند هنر و تکهٔ نانش
از کل جهان نصف جهان مایهٔ فخر است
از نصف جهان، تابلوی فرشچیانش
#محمدحسین_ملکیان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤1👏1
فریاد ز دست فلک سِفلهنواز
شهزاده به مِحنت و گدازاده به ناز
نرگس ز بِرهنگی سرافکنده به زیر
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز !
#محمد_فضولی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
فریاد ز دست فلک سِفلهنواز
شهزاده به مِحنت و گدازاده به ناز
نرگس ز بِرهنگی سرافکنده به زیر
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز !
#محمد_فضولی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آیا توییتر و رسانه ها صدای واقعی مردم اند؟
https://www.tgoop.com/mokatebat2
https://www.tgoop.com/mokatebat2