فهمیدم رازها را گاهی نمیتوان در واژهها گنجاند. بعضی زخمها چنان در جان رخنه میکنند که دیگر جایی برای گریستن باقی نمیماند.
به ما
که تاریکی را میشناسیم، اما اجازه نمیدهیم ما را در خود ببلعد. که زخمهایمان را میپوشانیم، اما انکارشان نمیکنیم. که حقیقت را حتی در میان دروغها درمییابیم، حتی اگر دنیا را نتوانیم نجات دهیم، هنوز برای یک نفر، در یک لحظه، تفاوت ایجاد میکنیم.
که تاریکی را میشناسیم، اما اجازه نمیدهیم ما را در خود ببلعد. که زخمهایمان را میپوشانیم، اما انکارشان نمیکنیم. که حقیقت را حتی در میان دروغها درمییابیم، حتی اگر دنیا را نتوانیم نجات دهیم، هنوز برای یک نفر، در یک لحظه، تفاوت ایجاد میکنیم.
داستانها روایت میشوند تا پیامدها را نشان دهند و افسانهها ساخته میشوند تا قهرمانان را جاودانه کنند. اما در نهایت، همهی اینها کمرنگ خواهند شد، فراموش میشوند. آنچه باقی میماند، گذشته است. حقیقتی که شاید از زبانها بیفتد، اما هرگز از بین نمیرود.
جوهࢪ و پاپیࢪوس
در آغوشِ تو میمیرم ...
در آغوشی که از گرمیِ جان سوزِ تنت ، سوزم ...
جوهࢪ و پاپیࢪوس
در آغوشِ تو میمیرم ...
در آغوشی که از ضربِ قلبت ، نغمه ها سازم ...
جوهࢪ و پاپیࢪوس
در آغوشِ تو میمیرم ...
در آغوشی که از احساس لرزش های رویاییش ، مَدهوشم ..
جوهࢪ و پاپیࢪوس
در آغوشِ تو میمیرم ...
در آغوشی که بارِ زندگی ، میاُفتد از دوشم ...
جوهࢪ و پاپیࢪوس
در آغوشِ تو میمیرم ...
در آغوشی که میگردد همه دنیا ، فراموشم ...