Telegram Web
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#اشتیاق

کاری از استاد "فرهاد فخرالدینی" با آواز بانو "سیمابینا" بر روی شعری از شادروان "فریدون مشیری"

#اشتیاق
#فرهاد_فخرالدینی
#سیمابینا
#فریدون_مشیری
#دشتی

@mosighi_andishe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مقاله
رمزگشایی_نمادها_در_داستان_پینوکیو


داستان پینوکیو را همه تان شنیده اید. ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می سازد شبیه عروسک های خیمه شب بازی ولی فراموش می کند نخ های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب "اختیار" می شود (پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچک تر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد).
وقتی ژپتوی پیر می خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می آید و به او جان می دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز جان یا حیات است).
این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی خیزد عروسک ناتمام خود را می بیند که از درو دیوار بالا می رود و کارگاه نجاری اش را به هم می ریزد. ژپتو پسرکی سر به راه می خواهد بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می خرد و او را روانه مدرسه می کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند. (گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می باشد و این دو از دیدگاه روانشناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).
روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می دهند. یک بار با وسوسه سیرک، یک بار با وسوسه شهر بازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول ها را می کارند و درخت پول سبز می شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می بازد و به صفر می رسد:

چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بماند هیچش الا هوس قمار دیگر

نقطه اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می یابد و به خانه برمی گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی یابد به ناچار برای یافتن گمشده اش به سفری دیگر رو می آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه زئوس/ ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر "یونس وار" به شکم ماهی فرو می رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی گردد و از خلقت خود فراتر می رود و "انسان" می شود!
"کارلا کلودی" نویسنده ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه تایپ های یونگی را به کار می گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب درس زندگی برونی و درونی را "سینه به سینه" انتقال دهد.

#دکترمحمدرضا_سرگلزایی


@mosighi_andishe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتگوی "حسین دهباشی" با "مسعود کیمیایی"

@mosighi_andishe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از فقر مردم تا قدرت حاکمان!

امروز خبر عجیبی خواندم و آن این بود که: مشکل نان در دمشق ۴ روز پس از سقوط بشار اسد حل شد.
گزارشگر العربیه می‌گوید: "مدتی قبل که به دمشق آمدیم شاهد صف‌های طولانی مردم برای دریافت نان بودیم. هر شهروند با کارت هوشمند هر ۴ روز یک بسته نان ۸ تایی دریافت می‌کرد و باید حداقل ۳ ساعت در صف می‌ایستاد. اکنون نان به وفور در دمشق با قیمت پایین‌تر و به هر تعداد با ایستادن ۳ دقیقه در صف خریداری می‌شود.
گزارشگر می‌افزاید به نظر می‌رسد پایان احتکار نان توسط ارتش و فساد در توزیع نان باعث شد در یک هفته این مشکل مزمن سوری‌ها حل شود."

این خبر من را به یاد جملاتی از کتاب ارزشمند "انقلاب و استبداد" اثر لویتسکی و لوکان وی انداخت. آنجا که می نویسند:
اتحاد جماهیر شوروی بر نیمی از کره زمین، تسلط داشت، بمب اتم داشت، فضا را هم تسخیر کرده بود، اما در فصل زمستان در شوروی بخاری به سختی گیر می‌آمد، برای نان صف بود و در بسیاری از بخش‌ها ناترازی و کمبود داشت.

در رومانی هم که زمانی انبار غله اروپا نام گرفته بود چائوشسکوی دیکتاتور کاری کرد که همه چیز سهمیه‌بندی شود. اول گوشت و سپس نان و آرد و تخم مرغ و هر چیز دیگر سهمیه بندی شد.

مردم روزی چهار تا دوازده ساعت را صرف ایستادن در صف‌ها می‌کردند. هر صف برای خودش یک "کمیته صف" داشت و هر کمیته یک رئیس. کمبود برق و بنزین هم در دهه هشتاد بیداد می‌کرد. در فروشگاه‌ها تنها لامپ قابل خرید لامپ چهل وات بود. دولت دستور داده بود که هر اتاق فقط مجاز به استفاده از یک لامپ چهل وات است. جوخه های برق اداره پلیس هر از گاه به خانه های مردم حمله می‌کردند تا مطمئن شوند قانون"هر اتاق فقط یک لامپ چهل وات "رعایت شده یا نه. متخلفان جریمه یا بازداشت می‌شدند. مجتمع های مسکونی مجاز به استفاده از سیستم حرارت مرکزی نبودند.
مردم شب‌های زمستان با پالتو می‌خوابیدند و همه این‌ها در حالی بود که رومانی حاصلخیزترین خاک برای کشاورزی در اروپا را داشت و به خاطر دارا بودن منابع نفتی غنی‌اش مشهور بود. دولت ناکارآمد مردم را به فلاکت و فقر و افلاس کشانده بود. مواد غذایی مورد نیاز کشور به خارج صادر می‌شد تا ارز خارجی مورد نیاز دستگاه سرکوب و پروپاگاندا تامین شود. حکومت از همه منابع کشور برای تداوم حیات خودش بهره می‌برد و تراژدی در این بود که مردم گذشته شاد و مرفه خود را کاملا فراموش کرده بودند.
حکومت‌های مستبد همواره این توانایی را دارند که اذهان مردم را بشویند و کاری کنند که آنها فراموش کنند زمانی چه کسانی بودند و چگونه زندگی می‌کردند. سوریه هم استثناء نبود.

در مصیبت نامه عطار نیشابوری هم حکایت زیبایی آمده است:
"مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»
دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»
مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»
دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛
از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین، نان است»."
                                 
خوب که نگاه می کنم، می بينم متاسفانه چقدر حاکمان قدرت طلب در طول تاریخ از این واقعیت تلخ در جهت اهداف خود سوء استفاده نموده اند.
فقر در واقع یکی از روش‌های حکومت‌داری است که از قضا در طول تاریخ بشریت برای حاکمان جبار خوب هم جواب داده است !
جامعه‌ی فقیر فرصتی برای پرداختن به مسائلی غیر از نیازهای اولیه‌ش ندارد! بهتر فریب می خورد و راحت تر کنترل می شود. در چنین جامعه یی مردم بیشتر حرف گوش می کنند، رام تر و فرمانبردارترند، آدم فروشی بیشتر اتفاق می افتد و حاکمان بهتر و بیشتر می توانند از مردم در جهت اهداف خود سوء استفاده کنند.

... و تاریخ همچنان تکرار می شود.

#قلمـبیداری
#ح‌درویشی

@mosighi_andishe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پانزدهم دی‌ماه زادروز "بهرام صادقی"، داستان‌نویس نوگرا، است که از چهره‌های تأثیرگذار در ادبیات داستانی ایران به شمار می‌آید.
"صادقی" سال ۱۳۱۵ در نجف‌آباد اصفهان به دنیا آمد؛ دوران دبستان را در شهر زادگاه خود و دوران دبیرستان را در اصفهان گذراند، سپس راهی تهران شد و رشته‌ی پزشکی را در دانشگاه تهران به پایان برد. اما پیش از آن، در همان دوران نوجوانی نوشتن را با سرودن شعر آغاز کرده بود و شعرهای او با نام مستعار «صهبا مقداری» در مجلات معتبر ادبی منتشر می‌شد؛ در بیست‌سالگی نخستین داستان کوتاه خود «فردا در راه است» را در مجله‌ «سخن» به چاپ رساند که نام او را به‌عنوان نویسنده‌ای خلاق بر سر زبان‌ها انداخت. در سال‌های بعد، او نیز به حلقه‌ی ادبی «جُنگ اصفهان» پیوست که جمعی از نویسندگان نواندیش در اوایل دهه‌ی ۱۳۴۰ به راه انداخته بودند.
تمرکز "صادقی" در کار ادبی بیش‌تر بر نگارش داستان‌ کوتاه بود و حاصل آن در عمر کوتاه او ۲۰ داستان شد که سال ۱۳۴۹ به همت یاران او در «جُنگ اصفهان» در مجموعه‌ی «سنگر و قمقمه‌های خالی» منتشر شدند. او که در سراسر زندگی نویسنده‌ای آزادی‌خواه و معترض به وضع موجود بود در داستان‌های خود از تیپ‌های گوناگون اجتماعی برای شخصیت‌پردازی بهره می‌گرفت و با نگاهی تیزبین و انتقادی شرایط اجتماعی زمانه‌ی سخت و ناهنجارش را به تصویر می‌کشید.
داستان بلند «ملکوت» از مجموعه‌ داستان‌های "صادقی"، که نخست در سال ۱۳۴۰ در «کتاب هفته» به چاپ رسید و سپس در سال ۱۳۵۰ جداگانه به نام رمان کوتاه منتشر شد، از توانایی کم‌نظیر "صادقی" در گره‌زدن رویدادهای طنزآمیز با تلخی‌ها و ناکامی‌های زندگی حکایت دارد. این طنز، به گفته‌ی "غلامحسین ساعدی"، طنزی هرروزه و متداول نیست که بتوان به آن عادت کرد و به‌سادگی از کنار آن گذشت بلکه «پیوندی میان گریه و خنده» است و «دنیای تازه‌ای را نشان خواهد داد که کم‌کسی آن را می‌شناخته»؛ "خسرو گلسرخی" نیز آثار "بهرام صادقی" را «کارنامه‌ی دو دهه از زیست اجتماعی ما ایرانیان» می‌داند. در آثار "بهرام صادقی" می‌توان اشاره‌های صریح به واقعیت‌ها و رویدادهای اجتماعی جامعه را دید که به‌ظرافتِ تمام با تخیل درآمیخته‌اند، چنان‌که در داستان «ملکوت» خواننده با داستانی واقعی روبه‌روست که عنصر تخیل و ویژگی‌های سوررئالیستی در آن استادانه به کار گرفته شده‌اند.
"صادقی" پس از سی‌سالگی کم‌تر به نوشتن پرداخت. عمر ادبی او کوتاه بود اما بس گرانبها که راه‌های تازه و خلاقانه‌ای پیش پای داستان‌نویسان ایرانی گذاشت؛ ارمغان همان دو دهه فعالیت ادبی درخشان او دریافت جایزه‌ی ادبی فروغ فرخزاد به همراه هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۵۴ بود. صادقی در ۱۲ آذرماه ۱۳۶۳ بر اثر ایست قلبی درگذشت.
یادش گرامی

#بهرام_صادقی
#کانون_نویسندگان_ایران

@mosighi_andishe
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
هر که عاشق ، مانده از بیم پدر بر جای
وز سر هر شاخه انبوه کلاغان رفته تا افلاک .

می‌روند از شهر ، اینک کوليان دلهایشان غمناک
کَس صدای گرمشان نشنید
کسی سراغ حالشان نگرفت
کس نپرسید از کدامین راه می‌آیند
یا کجا خواهند رفت ، اکنون چنین محزون و سرگردان

شهر ، می‌جنبد ز جا ناگاه
وز پس هر پنجره گردیده اینک باز
می‌کند تا طرح گرد‌آلود کولی‌ها نگاه مردمان پرواز ...

پیرمردان ، شاد با خود گفتگو دارند : -اینک آسودیم !
دختران در قلبشان غمناک می‌گریند : طالعم راکاش میدیدند !
نوجوانان قلبشان آهسته می‌لرزد :
-وای از آن رفتار آهوئی ! 
-وای از آن چشمان جادوئی !
بر لبانشان نقش این امید ، جاویدانه می بندد :
-کاش باز آیند !
-کاش باز آیند !

صهبا مقدادی

برداشت از مجله ی صدف / مرداد ۱۳۳۷ خورشیدی

@mosighi_andishe
پانزهم دی ماه سالروز میلاد نویسنده‌ای دل‌آگاه و جسور  و پزشکی مهربان است که چهل سال پیش قلبش از تپیدن ایستاد و ما را با "‌قمقمه‌های خالی" اَش تنها گذاشت .

به لطف دوست مهربان و گرامی‌ام جناب عباس بی‌بک‌آبادی شعری از روانشاد دکتر بهرام صادقی بدستم رسید ( البته با نام مستعار "صهبا مقدادی")  و دریچه‌ای دیگر از هنرمندی این بزرگمرد بر من گشوده شد .
این شعر را با دوستداران ادبیات این مرز و بوم تقسیم می‌کنم با امید به جاودانه ماندن هنر و ادبیات درخشان سرزمین مادری تا ابد آنگونه که شاید...

#کامبیز_محمدصالحی


کولی‌ها

شهر ، امروز است پنهان کار
از هزاران گوشه ، مرد و زن ره خاموش را با چشمهاشان خیره می‌یابند :
-کولیان امروز می‌آیند !
-کولیان امروز می‌آیند !

بسته هر کس خانه‌اش را در
کرده هر کس کودکش را خواب
رفته هر كس در کمین آن کسان از شهرهای بی‌نشان آواره‌شان کردند
و هزاران دشت نامعلوم روزی بوده ماواشان
گفته هر کس دخترش را :
"هان و هان نفریبدت آن دلنشین آهنگ و آواشان
کودکان را زود می‌دزدند
دختران را ، وای... "

وای زین شهر خزیده در خود ، این امروز !
کوچه ها خالی است
جوی‌ها خاموش‌وار از هر طرف ترسیده می‌نالند
بر سر هر شاخه انبوه کلاغان سینه بر هر شاخه می‌سایند :
-کولیان امروز می‌آیند !
-کولیان امروز می‌آیند !
¤

می‌رسند از راه
کولیان اکنون
با هزاران چشم آهوئی
با هزاران موی جادوئی
با لبان دخترانشان ، خون !
با دل مردان‌شان ، آتش !
با نگاه کودکان‌شان ، شاد‌ !
با تبسم‌های پیران‌شان ؛ زبند کینه‌ها آزاد...

می‌نوازد هر که سازش را به زیر هر اتاقی ، گرم
می‌سراید هر که شعرش را به یاد دشتهای دور
می‌گشاید هر که دستش را به فال هر کسی عاشق ،

هر که را بسته است درهای اتاقش همچنان ، دلسرد
یادگار دشتهای دور می‌خشکد به هر دیوار

هر که عاشق ، مانده از بیم پدر بر جای
وز سر هر شاخه انبوه کلاغان رفته تا افلاک .

می‌روند از شهر ، اینک کوليان دلهایشان غمناک
کَس صدای گرمشان نشنید
کَس سراغ حالشان نگرفت
کَس نپرسید از کدامین راه می‌آیند
یا کجا خواهند رفت ، اکنون چنین محزون و سرگردان

شهر ، می‌جنبد ز جا ناگاه
وز پس هر پنجره گردیده اینک باز
می‌کند تا طرح گردآلود کولی‌ها نگاه مردمان پرواز ...

پیرمردان ، شاد با خود گفتگو دارند :  -اینک آسودیم !
دختران در قلبشان غمناک می‌گریند : -طالعم را کاش میدیدند !
نوجوانان قلبشان آهسته می‌لرزد :
-وای از آن رفتار آهوئی ! 
-وای از آن چشمان جادوئی !
بر لبانشان نقش این امید ، جاویدانه می‌بندد :
-کاش بازآیند !
-کاش بازآیند !

صهبا مقدادی

برداشت از مجله ی صدف / مرداد ماه ۱۳۳۷ خورشیدی

@mosighi_andishe
4_6039781250145720477.pdf
494.6 KB
ملکوت

بهرام صادقی


یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر ایران است که برای اولین بار در سال ۱۳۴۰ منتشر شد . این رمان ، داستانی سوررئال و فلسفی را روایت می‌کند که در فضایی وهم‌آلود و مرموز جریان دارد .

@mosighi_andishe
Sangar_231027_213844.pdf
7.8 MB
سنگر و قمقه‌های خالی

بهرام صادقی

@mosighi_andishe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2025/01/09 08:48:33
Back to Top
HTML Embed Code: