Telegram Web
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو73


چیزی که توی ذهنم میچرخید رو به زبونم آوردم..

_ همین الان؟؟یعنی الان میخاید بزاریدش ؟؟

بدون اینکه جواب سوالمو بده،کمرمو گرفت و وادارم کرد پشت بهش وایستم.دستشو روی کمرم گذاشت و رو به جلو خمم کرد.

ترسیده پاهام بهم چفت کردم.دستم خودم نبود تصور درد دوباره پلاگ باعث میشد ناخوداگاه خودمو منقبض کنم.

سیلی محکمی روی باس*نم نشوند که دلم ضعف رفت و از درد آخ آرومی گفتم.

_ اگر شل نکنی خودتو دردش سه برابر میشه و منم سرش روغن نمیزنم.حالا خود دانی...

با گفتن این حرف ترسیده گفتم:نه نه شل میکنم..‌ تورو خدا..

سعی کردم بدنمو ریلکس کنم و به هیچی فکر نکنم.نفس های عمیق پشت همی کشیدم.

با حس ریخته شدن چیزی روی سوراخ مق*عدم و بعدش دستش که لای چاک باس*نم کشیده شد فهمیدم داره برام روغن میماله.

انگشتشو کامل چرب کرد و یک انگشت داخل فرستاد.حتی تحمل اون یه انگشتم توی اون سوراخ تنگ برام دردناک بود.چجوری باید اون پلاگ کلفت تحملش میکردم.

انگشت دور تا دور سوراخم کشیدو کامل سوراخمو رو چرب کرد.

از حس درد و حقارتی که داشتم اشکم روون شده بود.

اصلا حالت خوبی نبود وقتی منو رو دستش خم کرده بود و داشت با روغن و انگشت کردن تو مق*عدم آماده ام میکرد تا اون پلاگ دم دار رو بذاره تو پشتم.


انگشتشو بیرون کشید.با حس سردی نوک پلاگ روی سوراخ مقع*دم از ترس هق زدم.

ناخنمو توی گوشت دستم فرو کردم و چشمامو با ترس بستم.

دستشو دور کمرم حلقه کرد و کمی باس*نمو بالاتر اورد.زیر دلم نوازش کرد...پلاگو هنوز بی هیچ فشاری ثابت نگه داشته بود.

_ دردش فقط یه لحظه است خانوم کوچولو
اگر تحملش کنی بعدش عادی میشه...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو74


با گفتن این حرف پلاگو با فشار فرو کرد داخل سور*اخم...

به خاطر خم بودنم و جمع شدن خون تو مغزم و فشار ناگهانی که بهم وارد شد از درد ضعف کردم
چشمام سیاهی رفت.

زانوهام خم شد و داشتم روی زمین میفتادم
که حلقه دستشو دور شکمم تنگ تر کرد و نگه ام داشت .

بازوم گرفت و بالا آوردم.بدنمو بی جونم به بدنش از پشت چسبوند..

_ تو که قبلا هم دردشو تحمل کردی این لوس بازیا چیه؟!

قبلا باهام اینطوری حرف نمیزد.الان با هر حرفش قلبم هزار تیکه میشد.انگار فقط قصدش آزردن من بود..

دستشو از شکمم پایین سر داد وروی موهای بهش*تم نشوند و موهاشو که به خاطر اینکه تازه در اومده بودن حالت تیغ تیغی داشت،یکیشونو گرفت و بالا کشید که لبمو از درد به دندون گرفتم..

_ فکر نکن متوجه اینا نشدم.چرا بهش*تت رو شیو نکردی؟؟

گیر افتاده بودم.فکر کردم اگر چیزی بهم نگفته یعنی چشم پوشی کرد.انگار اینطور نبود...

_ کردم......

به بهش*تم چنگی زد و ناخنشو توی گوشتش فرو کرد..

_ پس این جوجه تیغی سیاه چیه؟؟

ناراحت از صفتی که نسبت داده بود گفتم:حالم خوب نبود ددی

_ قانون ما چی بود؟؟چی بهت گفته بودم باران...‌ عین حرفم رو تکرار کن...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:قانون اینه همیشه تمیز باشم و هر موقع که شما خواستید آماده باشم.

سری به نشونه تایید تکون داد ودستشو روی موهای بهش*تم کشید...

_ پس اینا چیه؟؟ اینجوری برام آماده شدی؟؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو75

هر حرفی میزدم تحقیرم میکرد.هر چی میگفتم باهام بد رفتار میکرد،چه فرقی میکرد چه جوابی بدم...

ناراحت از رفتارش سکوت کردم و جوابش رو ندادم. عصبی از سکوتم و سرتق بازیم سیلی محکمی روی بهش*تم نشوند....

_ مگه با تو حرف نمیزنم؟؟هر موقع من بهت اجازه دادم ساکت میشی فهمیدی جوجه تیغی؟

بغضی توی گلوم نشسته بودم و مانع حرف زدنم میشد.شایدم حق با آراد بودو واقعا امروز لوس شده بودم. اما اونم داشت زیاده روی میکرد...

هیچ وقت روحیه ام رو برای این تنبیه ها و این لحن حرف زدن آماده نکرده بودم.

چون اونم هیچ وقت باهام اینطوری رفتار نمیکرد
قبل اینکه دوباره عصبی بشه سیلی بهم بزنه
بابغضی که توی صدام بود به زور لب زدم:ببخشید ددی

هیچ جمله ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید که بگم
با این که گفته بود بعدش میاد هی معذرت خواهی میکنم و خودمو ضعیف نشون میدم،اما وقتی دلیل رو هم گفته بودم بازم بازخواستم کرده بود، پس حتما می خواست این جمله رو ازم بشنوه...

_ میری داخل حموم و شیو کرده برمیگردی
زیاد طول نکشه..

از اتاق بیرون رفت و منو توی اون حال تنها گذاشت.

با اینکه بغضو تو صدام شنیده بود اما هیچ توجهی نکرده بود بهم. دستمو بالای سوراخ مقع*دم کشیدم که از درد تیری کشید.

باید با این میرفتم حموم؟؟وقتی چیزی بهم نگفته بود یعنی نباید درش میاوردم ،وگرنه بهم اجازه اش رو میداد.

از اتاق بیرون رفتم.داخل حال نبود و همینم کارمو راحت تر میکرد.

سریع سمت کیفم رفتم.تیغی که همیشه با خودم همراه داشتم برداشتم و سریع تا قبل اینکه منو ببینه سمت حموم رفتم...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانوم‌کوچولو76

درو بستم و نفس راحتی کشیدم.

اصلا دلم‌ نمی خواست جلوی چشمش باشم.حس میکردم هر تکونی که میخورم بی خودی بهم گیر میده.

برخلاف قبلا که دوست داشتم پیشش باشم
امروز فقط دلم میخواست از دستش فرار کنم و برم خونه.

ژل شیو رو برداشتم، حتما خودش اینجا زیاد میومد که ژل هم اینجا بود.

کف حموم و زیر دوش نشستم. دوش درست روبروی در قرار داشت.

لااقل براش یه پرده میذاشتن که اگر کسی اشتباه درو باز کرد،طرف ابروش و شرفش بر باد نره.

پاهام به دو طرف باز کردم.ژل اصلاح روی بهش*تم زدم و با دستم پخشش کردم.

با تیغ اروم و با دقت از بالای بهش*تم شروع به شیو کردم.

همیشه بالاش راحت بود میرسیدم به تهش به این نتیجه میرسیدم برم لیزر یا اپیلاسیون راحت ترم
نیم ساعتی بود با خودم درگیر بود و آخرای کار بود.

با باز شدن ناگهانی در درست همونطور که تصور کرده بودم.

سرمو بالا آوردم وتو همون حالت خشک شده به در نگاه کردم.

آراد نگاهش پایین آورد و روی بهش*تم ثابت نگاه داشت.

شاید اونم انتظار نداشت تو این وضعیت ببینمتم
با این که تا چند دقیقه پیشم جلوش لخت بودم
اما بازم توی این حالت با این وضعیت جلوش بودن معذبم میکرد.

هول شده بدون توجه به اینکه تیغ روی بهش*تمه دستم پس کشیدم ‌که لبه ی تیغ به گوشت رویی بهش*تم کشیده شد.

از درد قیافه ام رفت توی هم و با صورت جمع شده ای تیغ خونی رو، روی زمین انداختم.

آراد با دیدن وضعم جلو اومدو تیغ رو با پاش به کناری هدایت کرد...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو77


جلوی پام روی زانوش نشست و نگاهی به به*شتم انداخت...

_ حواست کدوم گوریه اخه؟؟

خودمو خیلی کنترل کرده بودم تا اشکم در نیاد
از خون به شدت میترسیدم.اینقدر نازک نارنجی بودم که دستم میبرید تا دو ساعت بالامیگرفتمش
حالا که بهش*تم بریده بود، حتی میترسیدم نگاهش کنم.

فکر کردم قراره دلداریم بده اما با شنیدن این حرفش مثل بچه ها که دعواشون میکنن بلند زدم زیر گریه، جوری که صدای هق هقم توی فضای حموم اکو میشد..

_ خیلی خب..... آروم باش..

انگار آراد بدجور ازم شاکی بود.با کلافگی سعی داشت ساکتم کنه.نمیدونست گریه ام رو آروم کنه یا جلوی خونریزی رو بگیره.

هق هق میکردم که باندی روی زخمم گذاشت وگفت: پاشو زخمت عفونت میکنه.

میخواستم پاشم اما نمیتونستم.میترسیدم سوزشش بیشتر بشه.سری به دو طرف تکون دادم با صدایی که از شدت گریه گرفته بود با بغض نالیدم: نمیتونم بلند بشم

آراد پوف کلافه ای کشید.

معلوم بود خیلی سعی داره عصبانیتش رو کنترل کنه.خشمش رو توی خودش بریزه تا سر من داد نکشه.

از صورت قرمز و رگ برجسته گردنش میتونستم به راحتی اینو تشخیص بدم.

حس میکردم اون آراد قبل نیست.چرا همش میخواست سر هرچیزی دعوام کنه،وقتی حتی تقصیر من نبود.

انگار حوصلشو سر میبردم و دیگه تحمل منو نداشت.خم شد و همونطور که دستشو زیر زانوم می انداخت گفت:با دستت باند رو نگه دار

کاری که خواسته بود رو انجام دادم.دست دیگشو دور کمرم حلقه کردو بالا کشیدم.توی بغلش گرفتم و سمت اتاق حرکت کرد.

دستی که زیر زانوم بود کمی جلو کشیدو حوله ای از توی کمر برداشتو روی تخت پرت کرد.

منو روی پاش نشوند و بدنمو از پهلو به سینه اش تکیه داد تا تعادلم حفظ بشه.حوله رو زیرم روی تخت انداختو من روش نشوند.

_پاهات به دو طرف باز کن

کاری که گفت رو انجام دادم. پاهامو از زانو خم کردم و به دو طرف باز کردم. اون پلاگ تو پشتمم بدجور اذیتم میکرد.

نگاه دقیقی به زخم روی بهش*تم انداخت و از جاش بلند شدو از اتاق خارج شد.

متعجب به در اتاق خیره شدم تا بدونم چرا رفت بیرون....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو78


متعجب به در اتاق خیره شدم تا بدونم چرا رفت بیرون که با جعبه کمک های اولیه برگشت.

باند و بتادینی برداشت.روی باند کمی بتادین ریخت و خواست روی زخمم بزاره که دستش با دستم پس زدم.

سرشو بالا آورد و با چهره اخموش نگاهم کرد.
با عجز و ناله به هوای اینکه دلش برام بسوزه گفتم: نمیتونم......میسوزه

به خاطر طاق باز خوابیدنم سوراخ مق*عدم از درد تیر میکشیدو نمیتونستم به جهت دیگه ای بخوابم.

به خاطر همینم کمرم کامل روی تخت نچسبونده بودم تا پلاگ بهم فشار نیاره.

ازیه طرف دیگه زخمم میسوختو دلم میخواست چنگ بزنم به بهش*تم.

ای کاش میتونستم جیغ بکشم.کلافه بودم...بغض داشتم..درد داشتم...با چهره جمع شده ام نالیدم...

_ میشه پلاگ رو دربیارم؟

نگاه جدی و عصبی اش دوخت بهم و گفت:نه...

پوف کلافه ای کشیدم و نالیدم؛اما میسوزه، نمیتونم دراز بکشم.....

نذاشت توضیح بدم و با تحقیر سر دُم اویزون به پلاگو گرفت و گفت: اون توی کو*نت میمونه تا بفهمی اندازه یه بچه گربه هم نمیفهمی و باید تربیت بشی تا یاد بگیری درست رفتار کنی.

باند بتادینی توی دستش جلو آورد...

_ پاهاتو باز کن

با لجبازی به خاطر اینکه نذاشته بود پلاگ رو دربیارم گفتم: نمیخوام

دلم میخواست حتی یه ذره هم شده برگرده به آراد قبل ،همونی که هوامو داشت و مواظبم بود.
نه که تحقیرم کنه و بهم بی توجهی کنه.

میدونستم اینا تنبیهمه اما کم کم داشت تحملم تموم میشد و دلم نمیخواست باهام اینطوری باشه
فکر کردم به خاطر اینکه راضیم کنه بتادین بزنم کمی اخلاقش رو مهربون کنه ،اما در کمال ناباوری باند توی دستش پرت کرد توی سطل...

_ به درک

نگاهم متعجبم سمت سطل سوق دادم.قبل اینکه بتونم تجزیه و تحلیل کنم این همه عصبانیت گفت:برگرد به پشت ببینم ...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو79


نگاهمو توی چشماش دوختم،نمیدونستم میخواد چیکار کنه اما از این لحن میترسیدم.

با داد و عصبانیت از سرپیچی کردنم گفت:گفتم برگرد به پشت شو توله سگ

بغضی توی گلوم نشست.هیچ وقت با این الفاظ صدام نمیکرد.ترسیده از اینکه بدترش کنه،برگشتم به پشتو چهار دست و پا روی تخت موندم. وضعیت خوبی نبود...

پلاگی که تو مق*عدم بود و دمی که ازش آویزون بود.تن لخت و بدون هیچ پوششم.‌..حالت چهار دست و پا موندنم...‌همه و همه پر از تحقیر بود برام... بغض داشتم و آروم آروم اشک میریختم...

هنوز ثابت نشده بودم که سیلی محکمی روی لپ باس*نم نشست.از ضرب دستش نتونستم پاهامو ثابت نگه دارم و روی تخت افتادم.

عصبی از پخش شدنم روی تخت داد کشید:پاشو درست وایسا.... حالتتو حفظ کن سریععع..

ترسیده بودم،هیچ وقت این قدر از آراد نترسیده بودم.حتی تمام مدتی که باهام بدرفتاری میکرد...

جوری داد کشیده بود که حس کردم ستون خونه لرزید.همونطور که از ترس قطرات اشکم گونه ام رو خیس میکردن سعی کردم پاهای لرزونمو ثابت روی تخت نگه دارم تا دوباره سرم داد نکشه.

دوباره سیلی محکمی روی لپ باس*نم نشوند.

اینقدر ضربه اش سنگین بود که حتی بعد از برداشتن دستش جاش ذوق ذوق میکرد و میسوخت.

_میدونی چرا داری این در کو*نیا رو میخوری؟ میدونی چرا لپای کو*نت داره سیلی میخورن؟؟


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو80


همینطوریش پلاگ اذیتم میکرد و بهشتم زخم بود
حالا بااین سیلی ها سوزش باس*نمم بهش اضافه شده بود

_ بار اخری باشه من چیزی رو میگم و تو سرش باهام لج میکنی...مثل اینکه جایگاهت یادت رفته هااان؟ میخوای برات یاداوریش کنم؟؟

هق هق و بغضی که تو گلوم بود بهم اجازه صحبت نمیداد.‌به کمرم چنگ زد و برم گردوند تا روی شکم بخوابم.

فکمو بین دستش گرفت و فشاری بهش داد.
به چشمای سرخ و صورت قرمز از خشمش نگاه کردم...

این همه عصبانیت سر یه لجبازی کوچیک من بود؟! جرئت نداشتم تو چشماش نگاه کنم

_ فهمیدی چی گفتم؟؟

سری به نشونه تایید تکون دادم که داد کشید...

_ نشنیدممم

چشمامو از ترس بستم و آروم گفتم: بله ددی

فکمو ول کرد و از روی تخت بلند شد. توی خودم جمع شدم و ترسیده به مسیری که رفته بود نگاه کردم

حالم اصلا خوب نبود و به تنها چیزی که فکر میکردم خروج از اینجا بود.دیگه دلم نمیخواست پیشش باشم، لااقل نه توی این شرایط و اعصابی که داشت...

داخل اومد که با دیدن پوشک تو دستش آه از نهادم بلند شد.دلم نمیخواست یه بار دیگه تجربه اش کنم.

حالم از پوشک بهم میخورد و از اینکه بخوام اون کوفتی رو توی پام تحمل کنم اعصابم خرد میشه. خیلی حس تحقیر کننده ایی بود....

اما الان دیگه میترسیدم مخالفتی باهاش بکنم. اونم بعد اینکه اونطوری بتادین رو پرت کرد توی سطل.

من فقط میخواستم یکم براش ناز کنم اما فکر نمیکردم اینطوری جوابم رو بده.

با عصبانیت گفت: پاهاتو باز کن

پاهامو از زانو خم کردم و به دو طرف باز کردم...

پلاگو بدون هیچ آمادگی قبلی از سوراخ مق*عدم بیرون کشید.سوراخم به خاطر اندازه پلاگ هنوز نبض میزد.

با دیدن پلاگ نگینی دستش نفس حبس شده ام آزاد کردم. و اشکم عین سیل روون شد.

خواستم چیزی بگم که بدون معطلی پلاگ نگینی رو جایگزین پلاگ قبلی کرد.‌ فقط هق هق میکردم و میخواستم زودتر امروز تموم بشه و برگردم خونه....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو81


هنوز با دوباره گذاشتن پلاگ کنار نیومده بودم که با حس مالیده شدن چیز سردی روی به*شتم کمی سرمو بلند کردم تا ببینم داره چیکار میکنه.

کرم بچه روی انگشتش مالیده بود و روی به*شت و لای چاک باس*نم کمی ازش مالید که زبری پوشک اذیتم نکنه .

کمرمو بالا گرفت و پوشک رو زیر باس*نم هل داد و بالا کشیدش و بستش.

دلم میخواست حرفمو بزنم اما جرعتش رو نداشتم. آخر سر دلمو زدم به دریا و با صدای ضعیف و نامطمئنی پرسیدم: ددی میشه....

_ اگر مخالفتی بشنوم تنبیهت میکنم باران پس اگر میخوای راجع به پوشکت حرف بزنی خوب فکراتو قبلش بکن.

با این حرفش علنا بهم هشدار داده بود.خودش خوب میدونست چی میخوام بگم که همچین تهدیدی کرده بودتم.

چسب های پوشکو سفت کرد و از جاش بلند شد و همونطور که دستشو با دستمال پاک میکرد گفت: خواستی جیش کنی بهم میگی ، حق نداری پوشک رو خیس کنی. حتی اگر یه نم هم بزنه تنبیهت میکنم. هنوز لیاقت هم نداری حتی تو پوشک خودتو خالی کنی...

با حرفاش بدجور داشت تحقیرم میکرد. فقط با چشمای اشکی نگاهش میکردم.‌..

دوباره شروع شده بود.متنفر بودم از این تنبیه و پوشک شدنم که باعث میشد دستشوییمو نگه دارم.

_ نیاز نیست لباس بپوشی همینطوری بیا بیرون

از جام بلند شدمو سمت در رفتم.از اینکه فقط یه پوشک پام بود و با این وضعیت برهنه جلوش بودم خجالت میکشیدم.

روی مبل نشستم اما وقتی دیدم پوشک خیلی به بدنم میچسبه تصمیم گرفتم دراز بکشم.

چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست که نگاهمو با بغض سمتش چرخوندم.دستاشو باز کرد و گفت: بیا توی بغلم.

با نردید سر جام نیم خیز شدم و چهار دست و پا روی مبل سمتش رفتم.

دستاشو به دو طرف باز کرده بود تا بتونم راحت توی بغلش جا بگیرم.

جای خودمو ثابت کردم توی بغلش و سرمو روی سینه اش گذاشتم.قدم کوتاه بود و جثه ام ریز و برای همین راحت توی بغلش جا شدم

چشمامو بستم و سعی کردم به این فکر کنم که با بغل کردنم حتما تنبیهم تمومه که با حس کشیده شدن نوک سینه ام چشمام گرد شد و متعجب بازش کردم...

با دو انگشتش نوک یکی از س*ینه هام رو گرفته بود بین دو انگشتش میمالیدشو رو به بالا میکشیدش و دوباره با سرش بازی میکرد.

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو82

میدونستم این یه قانونه که‌ تا وقتی بهم اجازه نداده بود حق نداشتم حرفی بزنم...

نوک سی*نه هامو اینقدر کشیده بودنشون سفت شده بود.خم شدو شروع به مک زدن سی*نه ام کرد که دلم ضعف رفت.

حتی میتونستم با صداش هم تحریک بشم.وقتی به این فکر میکردم که نوک سی*نه ام توی دهن ددی ته دلم ضعف میرفت.

نوک سی*نه ام رو آروم بین دندوناش گرفته بود
دندونشو روش میکشید.

تموم فکرم درگیر این بود که پوشکم‌ خیس نشه.
نباید حتی نم میگرفت و این یعنی حتی نباید تحریک میشدم.

دلم میخواست جیغ بزنم و بگم تمومش کن
اما نمیتونستم و اجازه نداشتم.

خودش این کارو برام کرد و راحتم کرد..

_ برام ناله کن خانوم کوچولو...

انگار منتظر همین اجازه اش بودم که با کشیده شدن نوک سی*نه ام توی دهنش صدام بلند شد..

آه عمیقی کشیدم که سرعت مک زدنش بیشتر کرد
زبونش روی زبری نوک س*ینه ام میکشید و انگار داشت پوستش رو میبرد.

_ ددی حالم خوب نیست دیگه نیمتونم...

انگار دلش به رحم اومد و برای اولین بار به حرفم گوش کرد.سرشو عقب کشید که ناگهان صدای زنگ گوشیش بلند شد و با دیدن صفحه گفت: بلند شو از روی پام...

متعجب کنار کشیدم و روی مبل نشستم.از جاش بلند شد و سمت انتهای هال رفت تا صحبت کنه

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀


#خانوم‌کوچولو83

روی مبل نشستم و با تعجب نگاهش کردم.با صورت جدی و اخمی که جذاب و ترسناکش میکرد داشت با اونور خط حرف میزد.

مونده بودم کیه که آراد جوابشو داد؟!

همیشه وقتی با من بود تلفنهاشو نادیده میگرفت اما این بار این کار رو نکرده بود!!حتما شخص مهمی پشت خط بود.

با برگشتنش سمتم و قطع کردن تلفن آب دهنم تو گلوم پرید و افتادم به سرفه...

از شدت تک سرفه هایی که میزدم ته گلوم میسوخت و توی چشمام اشک جمع شده بود.

سمتم اومد و با همون چهره جدیش گفت:بلند شو آماده شو ، میری خونه...

قبل اینکه ازش بپرسم چرا باید آماده بشم خودش جوابم رو داده بود.

اما نمیفهمیدم چرا باید میرفتم خونه؟!

با اینکه از خدام بود برگردم خونه اما اتفاقی که چند دقیقه پیش برامون افتاده بود امیدوارم کرده بود که اخلاقش خوب شده و دوست داشتم پیشش بمونم.

شاید باز میخواست تنبیهم کنه و پسم بزنه و...

_ اما ددی....

دستش به نشونه سکوت جلوم گرفت...

_ حوصله کلکل کردن باهاتو ندارم باران فقط آماده شو..میرسونمت خودم باید برم جایی، سریع باش زیاد وقت ندارم

وقتی اجازه حرف زدن بهم نمیداد چی باید میگفتم...از جام بلند شدم و قبل رفتن سمتش برگشتم.

_ به خاطر....

روی مبل نشست و مشغول کار با گوشیش شد
دوباره حرفم قطع کرد و گفت:به خاطر اشتباهاتت بعدا خدمتت میرسم این به خاطر اونا نیست

حرفاش مثل همیشه نفسمو توی سینه ام حبس میکرد... چرا حس خوبی به این یهویی رفتن نداشتم؟؟!!

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀


#خانوم‌کوچولو83


گفته بود لباس بپوشم تا راه بیافتیم. ولی با این پوشکی که تو پام بود و اون پلاگ کوفتی که تو پشتم بود چجوری باید لباس میپوشیدم؟

مسلما من که اجازه نداشتم درشون بیارم و خودش باید اینکارو میکرد.

رفتم جلوش و بدون حرف ایستادم. حتی دلم نمیخواست بهش بگم اینارو دراره. خجالت میکشیدم و دلخور بودم...

سربلند کردو گفت: چته؟مگه نگفتم آماده شو ببرمت؟ تنت میخاره مگه هان؟

_نمیشه..

_چی نمیشه؟درست حرف بزن ببینم.

چرا یه دقیقه خوب بود یه دقیقه اینجوری عصبی و بداخلاق میشد. اصلا چرا اومدم بهش بگم‌! وقتی گفته بود لباس بپوشم خب خودم حتما باید درش میاوردم دیگه...

یه قدم رفتم عقب وبا بغض گفتم: هیچی...

همون یه قدم فاصله رو پر کرد و اومد جلو. بازومو گرفت و با تشر گفت: مگه من با تو نیستم حرفتو بزن هان؟ بزنم تو دهنت؟ آرههه؟؟

از دادش و اینجور مواخذه کردنم بغضم ترکید و اشکام راه گرفت...

دستشو بالا آورد و محکم با پشت دست کوبید تو دهنم که هق هقم اوج گرفت و دستمو گرفتم جلوم تا نزنه....

_دستات پایین.. دستاتتت پاییننننن...

با ترس دستمو آوردم پایین و تند تند با گریه شروع کردم حرف زدن...

_ب..بخشید..بخدا ..‌ گفتین لباس.. بپوشم. پو..پوشک...

چنان هق هق میکردم که درست نمیتونستم منظورمو برسونم، ولی انگار اسم پوشکو که آوردم خودش تا اخرشو فهمید.

_باشه...ساکت شو...صداتو نشونم

همینجور که بازوم تو دستش بود منو کشوند سمت راهرو و جلو یه در وایساد. درو باز کرد و رفت داخل و منم همراهش کشید...


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانوم‌کوچولو84


آورده بودم تو دسشویی...

شیر آب روشویی رو باز کردو صورتمو گرفت جلو و شروع کرد صورتمو شستن..

کارش که تموم شد با حوله صورتمو خشک کردو چسب جلوی پوشکمو باز کرد.

نمیدونم چم شده بود. میترسیدم ازش و دلم میخواست برم خونه ولی همچنان با تمام این کاراش بدتر خیس میشدم.

عین یه بچه خمم کرد رو دستشو پوشکو از پشت و لای پام کشید بیرون. تمام کاراش و برخورداش باهام چنان تحقیر آمیز بود که بدتر بدنم واکنش نشون میداد.

_خم شو با دستات لای باس*نتو باز کن کامل...

با حرفش به خودم لرزیدم. یعنی قرار بود باز درد بکشم؟

_زود باش وقت کودن بازی تورو ندارم.

به اندازه کافی عصبانی بود و بهتر بود الان هرکار میگفت انجام بدم تا اوضاع رو بدتر نکنم.

با پاهای لرزون خم شدم و با دستام دو طرف لپ باس*نمو باز کردم.‌ هر لحظه منتظر درد بودم ولی خبری نبود.

_خوبه ولش کن پاشو... چقدم خودتو خیس کردی؟ این چیز لزجا چیه لاپات هان؟ من نگفتم حق نداری پوشکو کثیف کنی؟ اختیار خودتو نداری؟ باید کلا پوشک پات باشه تا عین یه بچه گربه اینور اونورو به گند نکشی آره؟

تحقیرم میکردو من فقط بابغض نگاهش میکردم...

_حیف که وقت ندارم. بعدا سر فرصت تربیتت میکنم. برو دسشویی اون ناز خیستو بشور و تمیز کن خودتو. ده دقیقه دیگه لباس پوشیده تو حیاط تو ماشینی...زود...

پس پلاگ چی؟ چرا درش نیاورد؟؟ داشت میرفت که دل زدم به دریا و با صدای لرزون گفتم: ددی پلاگ...

با اخم برگشت سمتم و گفت: فعلا تو کو*نت میمونه... ده دقیقه وقت داری زود...

یعنی چی که فعلا میمونه؟؟!! چجوری با این اخه.. اشکام همینجور میریخت....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو85

رفتم خودمو تمیز کردم و لباسامو پوشیدم و رفتم سمت حیات.

تو ماشین نشسته بود و داشت با گوشی حرف میزد. واقعا بودن اون چیز قطور تو مق*عدم اذیتم میکرد. دردش یه طرف و فکر کردن به اینکه آراد اونو کرده بود تو مق*عدم و اجازه نداشتم درش بیارم و باید با اون چیز تو پشتم میموندم واقعا تحقیر کننده بود و حس بی ارزش بودن بهم دست میداد.

آروم آروم رفتم سمت ماشین. درو باز کردم و خیلی سخت نشستم و درو بستم. نمیتونستم درست بشینم و سعی میکردم یه طرفه بشینم تا کمتر اذیت بشم.

نشستم تو ماشین مکالمشو با جمله ی؛ دارم میام فعلا...‌ قطع کرد.

بی توجه به من و راه افتاد.‌ خیلی دلم گرفته بود. نگاهمو داده بودم به بیرون و فقط نگاهم به اطراف بود. میخاستم زودتر برسم خونه و برم رو تختم و تا خود صبح زار بزنم زیر پتوم. پس چرا بعد از تنبیه منو نمیکشید تو بغلش و غصه هامو پاک نمیکرد؟؟ مگه قانون این رابطه این نیست؟

_درست بشین..

با صداش برگشتم سمتش و آروم گفتم: درد میکنه

_پلاگ تو پشتت؟

سرمو تکون دادم و گفتم: بله

_اومم..‌خوبه، دردش یادت میمونه که بی صاحاب نیستی که هرجور دلت خواست رفتار کنی.

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:بله ددی

دست آزادشو آورد سمتم و صورتمو نوازش کرد. چقدر دلم میخواست برم بغلش و زار بزنم...

_بغض نکن.. عوضش سعی کن همه این دردا و تحقیرا و تنبیه ها یادت بمونه که دیگه خطا نکنی.

_چشم...

یه خیابون مونده بود به خونه برسیم که راه کج کرد سمت یه کوچه، کوچه بن بست بود و قدیمی. در واقع یه کوچه باغ بود. چرا اومد اینجا! اون که خونمونو میدونست کجاست...

ماشینو خاموش کردو برگشت سمتم و گفت: مانتوتو بزن بالا. شلوار شور*تتو تا زانو بکش پایین...خم شو پشتتو کن به من و روتو سمت شیشه اونور نگهدار...

با بغض لب زدم:ددی...

_دختر خوبی باش باران نذار عصبانی بشم.زود باش وقت نیست..

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو86


چطور ازم میخواست دختر خوبی باشم وقتی میدونستم قراره باهام چکار کنه و چه دردی قراره تحمل کنم.

اونهمه تنبیه بستم نبود؟ تو کوچه اونم تویه ماشین؟؟!! خیلی حس بی ارزش بودن داشتم. تو اون حال به این باور رسیده بودم که اصلا دوستم نداره و براش هیچ ارزشی ندارم.

بغضم به اشک ریختن تبدیل شده بود ولی مطمئنا کوتاه بیا نبود...

_باران باید همیشه با تنبیه حرف حالیت کنم؟ آره؟ مگه به توئه توله سگ نمیگم شلوارتو درار خم شو به پشت هان؟ هااانننن؟؟؟

از دادی که کشید با ترس تو جام‌پریدم و با دستای لرزون تند تند شروع کردم پایین آوردن شلوارم و شو*رتم..

همینجوریش به حد کافی عصبانی بود و منم به اندازه کافی اذیت شده بودم.

شلوارو شو*رتمو پایین کشیدم و برگشتم سمت شیشه کناریم و چهار دست و پا طوریکه باس*نم سمتش باشه وایستادم.

خیلی خیلی حس بدی داشتم. و عجیب بود که تمام این حالتهای تحقیر آمیز همزمان با حس بد داشت تحریکم میکرد...

ریز ریز اشک میریختم و هق هق میزدم که با دستش لای باس*نمو باز کرد که از ترس بدتر خودمو سفت کردم.

_خودتو سفت کنی یا شل کنی به حال من فرقی نداره جز اینکه تو خودت دردت بیشتر میشه و من خیلی بیشتر تمایل دارم به این موضوع اصلا..

و بی توجه به حالم با شدت اون پلاگ کوفتیو از مق*عدم دراورد که صدای جیغم بالا رفت و گریم شدت گرفت...


_ببند دهنتو نشنوم صداتو باران... خفه..خفهههه... درست کن سرو وضعتو توله سگ بی ارزش.. زود.. اینقد بی ارزشی که وسط تنبیه هم خودتو خیس میکنی... حیف الان وقت ندارم وگرنه جوری ادبت میکردم اون ناز بی ارزشت یاد بگیره با هرچیزی خیس نشه...

لباسامو مرتب کردم و با درد دوباره درست نشستم. اشکام بند نمیومد...

بطری آب کوچیکی از داشبرد برداشت و گرفت سمتم..

_درو باز کن دست و صورتتو با این بشور رفتی خونه نفهمن چقدر توله ی بی ارزشی هسی... یالا..

کاری که گفت رو سریعتر انجام دادم.‌ فقط میخاستم الان برم تواتاقم و زیر پتوم...

منو رسوند خونه و قبل پیاده شدن گفت: پشتتو با آب گرم آروم بشور دردش کم بشه. یه مسکن میخوری و میخابی زود. از این به بعد هم بی اجازه من هیچ گهی نمیخوری..

_چشم..

درماشینو که بستم با سرعت حرکت کرد. هه.. چقدر عجله داشت واسه رفتن.... حالا باید چه بهونه ایی واسه برگشتن پیدا میکردم؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀


#خانوم‌کوچولو87

سرو وضعمو یکم مرتب کردم و رفتم سمت در خونه. کلید داشتم ولی نمیدونستم بهتره در بزنم یا خودم درو باز کنم برم داخل.

چه زندگیه مزخرفی داشتم من... از اونجا رونده و از اینجا مونده...

در نهایت کلیدو از کیفم درآوردم و درو باز کردم آروم رفتم داخل. صدای حرف زدن مامان میومد.

متوجه ورودم که شد رو برگردوند سمتم و با دستش اشاره کرد چرا اومدم. واقعا نمیدونستم چی باید جواب بدم. اینقدر حال جسمی و روحیمم خراب بود که هیچی به ذهنم نمیرسید.

تا لب باز کردم حرف بزنم، به آدم پشت خط با رودروایسی شروع کرد تعارف کردن و با دست اشاره زد برم.

نگرانیشون برام همینقدر بود؟! پدر تو اتاق خواب بود و مادرم مشغول تلفنی حرف زدن و خواهر رو مخمم اصلا خونه نبود و نبودن اون هیچ ایرادی نداشت... فقط من بودم که باید قانونمند میرفتم و میومدم و این سختگیریا اصلا از روی محبت نبود... نبود که با حال به این شدت خراب اومده بودم خونه و هیچکس متوجه حالم نشده بود...

بغض کردم و قطره اشکی از چشمم راه باز کرد. بی حرف سر انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم. قدم از قدم که بر میداشتم درد مق*عدم بهم یاد آوری میکرد چقدر امروز تحقیر شده بودم و چطور تا چند دقیقه پیش چهار دست و پا تو ماشین مونده بودم تا ددی پلاگو از تو پشتم دربیاره.

یادآوریش هم به گریه مینداختم.. تو مدت کم خیلی وابسته اش شده بودم و امروز و اینقدر تنبیه و تحقیر شدنم و بعدش رها شدنم، تنهایی چنگ میزد به قلبم...

باید دوش میگرفتم. باید میرفتم زیر آب گرم و یکم روح و جسممو آروم میکردم. کیفمو تو اتاق گذاشتم، حوله و لباس برداشتم و رفتم سمت حموم‌ با همون لباسام رفتم تو حموم. باید همشونو میشستم.

لخت شدم و رفتم زیر دوش و ساعتها گریه کردم. چراباهام اینجوری کرده بود؟! یعنی کنجکاویم برای اینکه بدونم کی خونشه اینقدر کار خطایی بود که به این شدت تنبیه بشم؟

نمیدونم چند ساعت زیر دوش بودم و چقدر اشک ریختم. یکم آرومتر که شدم شروع کردم شستن خودم...

لای باس*نمو آروم باز کردم و خوب مقع*دمو با آب گرم شستم. تمام تنمو خوب شستم و اومدم بیرون. خودمو خشک کردم و لباسامو تنم کردم. نیاز داشتم یه مسکن بخورم و فقط بخوابم.‌ حس مریضی داشتم و تنم داغ بود.

میترسیدم حتی سرخود قرص بخورم. گوشیمو از کیفم دراوردم و بهش پیام دادم که اجازه دارم قرص بخورم ؟ چند دقیقه خیره شده بودم به گوشی ولی هیچی...

حتما کار داشت که اصلا حواسش به من نبود. دوباره اشکم راه گرفته بود و همینجور لجوجانه خیره ی گوشی بودم. خیلی تنم درد میکردو هر دیقه انگار تنم داغتر میشد. بیحال دراز کشیدم رو تخت و گوشی به دست همینجور باز با لجبازی منتظر جوابش بودم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتادو به خواب رفتم...

با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀


#خانوم‌کوچولو88


با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که دیدم مامانم بالا سرمه.

زیر لب ناله ایی کردم و چرخیدم به پهلو...

_چرا اینقدر تنت داغه تو؟ کجا بودی؟ مگه قرار نبود بری خونه دوستت درس بخونی؟ باران.. باران..

غرغر هاشو میشنیدم ولی نایی نداشتم حتی لب باز کنم حرف بزنم یا حتی قدرت باز نگه داشتم پلکامم نداشتم تا نگاهش کنم. تو زمین و آسمون بودم انگار. تنم کوره آتیش بود و فقط میخاستم بخابم...

به آنی به عالم بی خبری رفتم و خوابای عجق وجق و بی سروته و حرفای زیر لبی و هزیون...

با حس باد سردی که بهم میخورد و لرز کرده با بیحالی چشمامو باز کردم‌ و به سختی نیم خیز شدم.

نگاهی به خودم کردم که از تعجب هنگ کرده خیره شدم به خودم. من... من چرا لخت بودم؟؟ اصلا من کجام؟لعنتی نکنه هنوز پیش آرادم؟؟ و..ولی اینجا که.. اینجا که اتاق منه!!

پس من چرا لخت مادر زاد رو ت..تختم... لباسام...

لباسام پایین تخت افتاده بود... اینجا چه خبره؟ ترسیده و بغض کرده، هراسون بلند شدم که

و اینا همش خواب بوده؟؟

با ترس بلند شدم که همزمان در باز شد و بیتا اومد داخل و با دیدنم صداشو داد بالا و گفت: داشتی چه گهی میخوردی تو هانننن؟ داشتی چه گهی میخوردیییی؟؟ این چه وضعشهههه؟؟؟

ترسیده دستامو پیچیدم دورم و سعی کردم تنمو بپوشونم. بدجور بغض داشتم و حس میکردم خطای بزرگی مرتکب شدم. اصلا یادم نمیومد کی من لباسامو دراوردم و اصلا چرا...

شاکی اومد سمتم و تا به خودم بیام کشیده ایی تو گوشم زد و چنگ انداخت تو موهام...

_اینقد سرخود شدی که تو اتاق راحت لخت میشی گه بخوری؟

با ترس و بی حال مچ دستشو گرفتم تا از فشاری که به موهام وارد میکرد کم کنم و همچنان اشک میریختم که مامانم اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت: چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو89


مامان اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت:چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟

با شنیدن صدای مامان بیشتر شیر شدو همینجور که موهام تو چنگش بود برگشت سمت درو گفت: میبینیش این دختر هر*زه تو؟؟ چقد گفتم داره خراب میپره گوش ندادین.... به جایی رسیده تو خونه لخت میشه تا با خودش ور بره حتما... دلت هوس کرده بود آرهههه؟؟؟ آره ج*نده؟؟

اینقدر بیحال و ناتوان بودم که حتی دهنم باز نمیشد تا بخوام از خودم دفاع کنم. فقط اشکام عین سیل روون شده بود....

_دختره ی سلیطه ولش کن ببینممم.. ول کن اون مادر مرده رو. موهامو از تو چنگ بیتا آزاد کرد و رو بهش با خشم گفت: مگه این بچه بی پدر و مادره گرفتیش تو چنگت هی میکشیش اینور اونور و حرفای بیجا میزنی؟ این مزخرفاتو از کجا یاد گرفتی تو هاانن؟ بیتا پوستتو میکنم.. پوستتو میکنمم...

_منو یا اینو؟ خوبه حتی داری میبینی چجوری لخت مادرزاده مامان خانوم...

_من لباساشو درآوردم چون دیشب تو تب داشت میسوخت... لختش کردم تنشو خنک کنم تشنج نکنه... تو گه میخوری ندونسته هرجی دهنت میاد میگی... گمشو نبینمت بیتا... گمشو..

دستمو از تو دست مامان دراوردم و رفتم سمت تختم و مچاله شدم زیر پتوم.. دلم نمیخاست ببینمشون.‌.. هیچکدومشونو...هیچکسی..

تشت تخت پایین رفت و نشست کنارم. دست گرمشو نشوند یه سمت صورتم و با ارامش و مهربونی که شاید هم ترحم گفت: خوبی مامانم؟ داغی هنوز؟

_خو...بم

_بیتا اشتباه کرد باران. بین خواهرا پیش میاد از این دعواها... کمکت کنم لباس بپوشی؟

_خود...م م...میپوشم...

_بسته گریه نکن حالت بد میشه دوباره. پاشو لباس بپوش آماده شو ببرمت دکتر.

_نه...خوبم دکتر نمیخواد. درس دارم

خم شد رو سرمو بوسید و بدون اصرار یا حرف دیگه ایی از اتاق رفت. بسته شدن در همزمان شد، با صدای بلند گریه کردن من... دلم خیلی پر بود.‌

همینجور مشغول گریه بودم که صدای لرزش چیزی رو تخت اومد. بلند شدم و یکم پتورو جابه جا کردم که دیدم گوشیم زیر پاهامه و داره ویبره میره...

صفحه اش خاموش روشن میشد و اسم ددی افتاده بود. دلم نمیخواست جواب بدم.‌ قهر بودم باهاش... خیلی هم قهر بودم.

جواب که ندادم و قطع شد.پیامی رسید. از کنجکاوی پیامو باز کردم...

(گوشیتو جواب میدی یا با روش خودم به حرفت بیارم؟ تو چرا مدرسه نرفتی؟ باران زود جواب بده...)

حتما باز میخواست مواخذه ام کنه. بستم بود از دیروز داشتم اشک میریختم..


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانوم‌کوچولو90

از طرفی باهاش قهر بودم و دلم نمیخواست جوابشو بدم، از طرفی هم اگه جواب نمیدادم قطعا تنبیه میشدم و از کجا معلوم بدتر از دیروز نباشه...

به ناچار تایپ کردم (مریضم... تب داشتم نرفتم مدرسه)

خواستم گوشیو بذار کنار که به آنی پیامش اومد(اولا سلامت کو؟ دوما بی جا کردی به من خبر ندادی.. سوما زنگ میزنم بردار ...)

(نمیتونم... تنها نیستم...)

منتظر بودم جواب بده ولی هیچی. یه دو دقیقه ایی گوشیو نگه داشتم ولی جوابی نداد. باز داشتم گوشیو میذاشتم کنار که دوباره پیامش اومد...(عصر ساعت ۴ به بهونه خرید از سوپر مارکت از خونه میای بیرون... دقیق همون کوچه قدیمی بن بسته... میدونیکه کجا رو میگم؟؟)

چی باید جوابشو میدادم؟ اگه میگفتم نه نمیام قطعا عصبانی میشد و با خودمم دروغ نبودم بدجور تحریک شده بودم برم... فقط یه جواب نوشتم چشم و اجازه خوابیدن گرفتم و گوشیو گذاشتم کنار.

از الان دلشوره داشتم که باز میخواد باهام چکار کنه. هم بغضم میگرفت از ماجرای دیروز و هم زمان از یاداوریش حتی تحریک میشدم...

بلند شدم لباسامو بپوشم تا این تحریک شدنای لعنتی خیسم نکرده...

قبل اینکه لباسامو تنم کنم رفتم پیش آیینه میز آرایش و برگشتم به پشت و یکم خم شدم تا بتونم از آیینه ببینم.... دوطرف باس*نمو باز کردم تا ببینم مق*عدم قرمز یا زخم شده یا نه....

یکم قرمز بودو درد میکرد ولی زخم نبود..لباسامو پوشیدم و دوباره رفتم جلو آیینه تا موهامو شونه کنم که...‌

کثافت چنان سیلی بهم زده بود که رد دستش رو صورتم مونده بود. چرا اینقدر به بیتا بها میدادن ولی من نه؟ مگه بیتا فرقش با من چی بود؟؟

همیشه زمین تا آسمون بینمون فرق بود.. بهترینها واسه بیتا و اضافه ها به من میرسید... اون حتی سئوال نمیشد ازش راجب کاراش ولی من بی اجازه حتی گه نمیتونستم بخورم....

هوففف...با این فکر که بلاخره یه روز واسه همیشه از این خونه میرم، سعی کردم زیاد خودمو ناراحت نکنم و بیخیالی طی کنم فعلا.

از اتاق رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپزخونه. خیلی گشنم بود و از بعد مدرسه با همون یکم شیر تا الان مونده بودم. مامان رو به گاز داشت چیزی درست میکرد که از شنیدن صدای پام برگشت سمتم...

_بیدار شدی؟ بیا بشین یه چیزی بخور.. خوبی؟

همینجور که میپرسید و حرفشو میزد اومد جلو و دست گذاشت رو صورتم تا چک کنه تب دارم یا نه... ولی سنگینی نگاهشو رو یه طرف صورتم قشنگ میفهمیدم..

هه...جای ضرب دست دختر عزیزش بود..

_خوبه انگار دیگه تب نداری.. بشین یه چیز بیار بخوری

چه مهربون شده بود! بی حرف نشستم که میزو چید ومنم شروع کردم به خوردن. بعدش رفتم سر درسام و تا ناهار یسره به تکالیفم رسیدم.

بعد ناهار که البته خودم تنهایی خوردم چون نمیخواستم همزمان با بیتا سر میز بشینم، رفتم یکم تلویزیون نگاه کردم و از ساعت ۳ دیگه یکسره نگاهم به ساعت بود و باز دلهره گرفته بودم. اگه مامان اجازه نمیداد برم یا باز بیتا یه گندی میزد به برنامم چی؟؟؟

دیگه ساعت ۳ و نیم بود که با استرس بلند شدم رفتم سمت مامان که داشت کتاب میخوند و صداش کردم که سر بلند کردو منتظر نگاهم کرد.....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
• آدمای زندگیتونو جوری انتخاب کنید که برای  موندنشون نیازی نباشه دست به قد و قواره‌تون بزنید و تبدیل به آدمی بشید که
هیچوقت نبودید
2025/07/03 01:44:06
Back to Top
HTML Embed Code: