This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و جناب ملڪالشعرا چہ زیبا میفرماید:
غم مخور جانا در اين عالم، كہ عالم هيچ نيست
نيست هستے جز دمے ناچيز، و آندم هيچ نيست!
@naab90
غم مخور جانا در اين عالم، كہ عالم هيچ نيست
نيست هستے جز دمے ناچيز، و آندم هيچ نيست!
@naab90
بیا ساقی، آن مِی که حال آوَرَد،
کرامَت فَزاید، کمال آوَرَد،
به من دِه که بَس بیدل افتادهام
وَز این هر دو بیحاصل افتادهام.
بیا ساقی، آن مِی که عکسش ز جام،
به کیخسرو و جَم فرستد پیام،
بِده تا بگویم، به آواز نی،
که جمشید کی بود و کاووس کی.
بیا ساقی، آن کیمیایِ فُتوح،
که با گنجِ قارون دَهَد عُمرِ نوح،
بده تا به رویت گُشایند باز
درِ کامرانی و عُمْرِ دراز.
بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم
زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم.
به من دِه که گردم به تاییدِ جام،
چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام.
دَم از سِیرِ این دِیرِ دیرینه زَن.
صَلایی به شاهانِ پیشینه زَن.
همان مَنزل است این جهانِ خَراب،
که دیدهست ایوانِ اَفراسیاب.
کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد.
همان مرحلهست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور.
بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام
به کیخسرو و جَم فرستد پیام.
چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج».
بیا ساقی، آن آتشِ تابناک،
که زَردُشت میجویَدش زیرِ خاک،
به من دِه که در کیشِ رِندانِ مَست،
«چه آتشپرست و چه دنیاپرست».
بیا ساقی، آن بِکرِ مستورِ مَست،
که اَندر خرابات دارد نِشَست،
به من دِه که بَدنام خواهم شدن؛
خرابِ مِی و جام خواهم شدن.
بیا ساقی، آن آبِ اندیشهسوز،
که گر شیر نوشَد شَوَد بیشهسوز،
بده تا روَم بر فَلَک شیرگیر؛
به هم بر زَنم دامِ این گرگِ پیر.
بیا ساقی، آن مِی که حورِ بهشت،
عَبیرِ مَلایِک در آن می سِرِشت،
بده تا بُخوری در آتش کُنَم؛
مشامِ خِرَد تا اَبَد خَوش کُنَم.
بده ساقی آن مِی که «شاهی» دهَد؛
به پاکیِّ او دل گواهی دهَد.
مِیَم دِه مگر گَردَمَ ازْ عیبْ پاک.
برآرَم، به عِشرت، سَری زین مغاک.
چُو شُد باغِ روحانیانْ مَسکنم،
در اینجا چرا تختهبندِ تَنَم؟
شرابم دِه و رویِ دولت ببین؛
خرابم کُن و گنجِ حکمت ببین.
من آنم که چُون جام گیرم به دست،
ببینم، در آن آینه، هر چه هست.
به مستی، دَمِ پادشایی زَنَم؛
دَمِ خُسرَوی در گدایی زنم.
به مستی تَوان دُرِّ اَسرار سُفت،
که در «بیخودی» راز نَتْوان نَهُفت؛
که «حافظ» چو مستانه سازَد سُرود،
ز چرخَش دهَد زُهره آوازِ رود.
مُغَنّی کجایی؟ به گلبانگِ رود،
به یاد آوَر آن خسروانیسُرود؛
که تا وَجد را کارسازی کنم،
به رقص آیَم و خِرقهبازی کُنم؛
به اقبال دارایِ دِیهیم و تخت،
بِهین میوهٔ خُسرَوانی درخت،
خدیوِ زمین، پادشاهِ زمان،
مَهِ بُرجِ دولت، شهِ کامران،
که تَمکینِ اورنگِ شاهی از اوست،
تنآسایشِ مرغ و ماهی از اوست،
فروغِ دل و دیدهٔ مُقبلان،
ولینعمتِ جانِ صاحبدلان؛
اَلا اِی همایِ همایوننَظر،
خُجَستهسروشِ مُبارکخَبَر،
فلک را گُهر دَر صَدَف چُون تو نیست.
فریدون و جَم را خَلَف چُون تو نیست.
به جایِ سِکندَر، بِمان سالها.
به دانادلی، کشف کُن حالها.
سَرِ فِتنه دارد دگر روزگار،
من و مستی و فتنهٔ چشمِ یار.
یکی تیغ دانَد زَدن روز ِکار،
یکی را قَلَمزَن کند روزگار.
مغنّی بزن، آن نوآیینسُرود.
بگو با حریفان به آوازِ رود:
«مَرا بر عَدو عاقبتْ فُرصَت است
که از آسمان مُژدهٔ نُصرت است».
مغنّی نوایِ طَرَب ساز کُن.
به قول و غزل قصّه آغاز کن؛
که بارِ غَمَم بر زمین دوختْ پای.
به ضَربِ اصولم برآوَر ز جای.
مغنّی نوایی به گُلبانگِ رود،
بگوی و بزن خسروانی سرود.
روانِ بزرگان ز خود شاد کن؛
ز پرویز و از باربد یاد کن.
مغنّی از آن پرده نقشی بیار.
ببین تا چه گفت از درون پردهدار.
چُنان بَرکش آوازِ خُنیاگری،
که ناهیدِ چَنگی به رقص آوری.
رَهی زن که صوفی به حالَت رَوَد؛
به مَستیِّ وَصلش حَوالَت رَوَد.
مغنّی دَف و چنگ را ساز دِه؛
به آیینِ خوش، نغمه آواز دِه.
فریبِ جهان قصهٔ روشَن اسْت؛
بِبین تا چِه زایَد، شبْ آبِستَنَ اسْت.
مغنّی، مَلولَامْ، دوتایی بزن.
به یکتاییِ او که تایی بزن.
همیبینم از دورِ گَردونْ شگفت.
ندانم کِه را، خاک، خواهد گرفت.
دگر رندِ مُغ آتشی میزنَد،
ندانم چراغِ کِه بَرمیکُند.
در این خونْفِشان عرصهٔ رَستخیز،
تو خونِ صُراحی و ساغر بریز.
به مستان، نویدِ سُرودی فرست.
به یارانِ رفته دُرودی فرست.
@naab90
کرامَت فَزاید، کمال آوَرَد،
به من دِه که بَس بیدل افتادهام
وَز این هر دو بیحاصل افتادهام.
بیا ساقی، آن مِی که عکسش ز جام،
به کیخسرو و جَم فرستد پیام،
بِده تا بگویم، به آواز نی،
که جمشید کی بود و کاووس کی.
بیا ساقی، آن کیمیایِ فُتوح،
که با گنجِ قارون دَهَد عُمرِ نوح،
بده تا به رویت گُشایند باز
درِ کامرانی و عُمْرِ دراز.
بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم
زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم.
به من دِه که گردم به تاییدِ جام،
چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام.
دَم از سِیرِ این دِیرِ دیرینه زَن.
صَلایی به شاهانِ پیشینه زَن.
همان مَنزل است این جهانِ خَراب،
که دیدهست ایوانِ اَفراسیاب.
کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد.
همان مرحلهست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور.
بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام
به کیخسرو و جَم فرستد پیام.
چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج».
بیا ساقی، آن آتشِ تابناک،
که زَردُشت میجویَدش زیرِ خاک،
به من دِه که در کیشِ رِندانِ مَست،
«چه آتشپرست و چه دنیاپرست».
بیا ساقی، آن بِکرِ مستورِ مَست،
که اَندر خرابات دارد نِشَست،
به من دِه که بَدنام خواهم شدن؛
خرابِ مِی و جام خواهم شدن.
بیا ساقی، آن آبِ اندیشهسوز،
که گر شیر نوشَد شَوَد بیشهسوز،
بده تا روَم بر فَلَک شیرگیر؛
به هم بر زَنم دامِ این گرگِ پیر.
بیا ساقی، آن مِی که حورِ بهشت،
عَبیرِ مَلایِک در آن می سِرِشت،
بده تا بُخوری در آتش کُنَم؛
مشامِ خِرَد تا اَبَد خَوش کُنَم.
بده ساقی آن مِی که «شاهی» دهَد؛
به پاکیِّ او دل گواهی دهَد.
مِیَم دِه مگر گَردَمَ ازْ عیبْ پاک.
برآرَم، به عِشرت، سَری زین مغاک.
چُو شُد باغِ روحانیانْ مَسکنم،
در اینجا چرا تختهبندِ تَنَم؟
شرابم دِه و رویِ دولت ببین؛
خرابم کُن و گنجِ حکمت ببین.
من آنم که چُون جام گیرم به دست،
ببینم، در آن آینه، هر چه هست.
به مستی، دَمِ پادشایی زَنَم؛
دَمِ خُسرَوی در گدایی زنم.
به مستی تَوان دُرِّ اَسرار سُفت،
که در «بیخودی» راز نَتْوان نَهُفت؛
که «حافظ» چو مستانه سازَد سُرود،
ز چرخَش دهَد زُهره آوازِ رود.
مُغَنّی کجایی؟ به گلبانگِ رود،
به یاد آوَر آن خسروانیسُرود؛
که تا وَجد را کارسازی کنم،
به رقص آیَم و خِرقهبازی کُنم؛
به اقبال دارایِ دِیهیم و تخت،
بِهین میوهٔ خُسرَوانی درخت،
خدیوِ زمین، پادشاهِ زمان،
مَهِ بُرجِ دولت، شهِ کامران،
که تَمکینِ اورنگِ شاهی از اوست،
تنآسایشِ مرغ و ماهی از اوست،
فروغِ دل و دیدهٔ مُقبلان،
ولینعمتِ جانِ صاحبدلان؛
اَلا اِی همایِ همایوننَظر،
خُجَستهسروشِ مُبارکخَبَر،
فلک را گُهر دَر صَدَف چُون تو نیست.
فریدون و جَم را خَلَف چُون تو نیست.
به جایِ سِکندَر، بِمان سالها.
به دانادلی، کشف کُن حالها.
سَرِ فِتنه دارد دگر روزگار،
من و مستی و فتنهٔ چشمِ یار.
یکی تیغ دانَد زَدن روز ِکار،
یکی را قَلَمزَن کند روزگار.
مغنّی بزن، آن نوآیینسُرود.
بگو با حریفان به آوازِ رود:
«مَرا بر عَدو عاقبتْ فُرصَت است
که از آسمان مُژدهٔ نُصرت است».
مغنّی نوایِ طَرَب ساز کُن.
به قول و غزل قصّه آغاز کن؛
که بارِ غَمَم بر زمین دوختْ پای.
به ضَربِ اصولم برآوَر ز جای.
مغنّی نوایی به گُلبانگِ رود،
بگوی و بزن خسروانی سرود.
روانِ بزرگان ز خود شاد کن؛
ز پرویز و از باربد یاد کن.
مغنّی از آن پرده نقشی بیار.
ببین تا چه گفت از درون پردهدار.
چُنان بَرکش آوازِ خُنیاگری،
که ناهیدِ چَنگی به رقص آوری.
رَهی زن که صوفی به حالَت رَوَد؛
به مَستیِّ وَصلش حَوالَت رَوَد.
مغنّی دَف و چنگ را ساز دِه؛
به آیینِ خوش، نغمه آواز دِه.
فریبِ جهان قصهٔ روشَن اسْت؛
بِبین تا چِه زایَد، شبْ آبِستَنَ اسْت.
مغنّی، مَلولَامْ، دوتایی بزن.
به یکتاییِ او که تایی بزن.
همیبینم از دورِ گَردونْ شگفت.
ندانم کِه را، خاک، خواهد گرفت.
دگر رندِ مُغ آتشی میزنَد،
ندانم چراغِ کِه بَرمیکُند.
در این خونْفِشان عرصهٔ رَستخیز،
تو خونِ صُراحی و ساغر بریز.
به مستان، نویدِ سُرودی فرست.
به یارانِ رفته دُرودی فرست.
@naab90
همیشه آخر هر قصه ای، رسیدن نیست
همیشه عاقبت پیله، پر کشیدن نیست
گَهی برای تو راهی است سوی دل بستن
و گاه، راه گریزی ز دل بریدن نیست
همیشه عشق بهانه ست تا که دل بتپد
ولی برای ابد، کار دل، تپیدن نیست
دلم شبیه پرستو تب سفر دارد
بساط کوچ مهیاست، بالِ رفتن نیست
درون سینه بمان، باش در امان ای دل
دلی که رفت، سزاوار آرمیدن نیست
اگر که دلبری، آهسته بَر، شکستنی است
بدان که بار تو شیشه ست، سنگ وآهن نیست
تو ماه شبزدگانی ولی همیشه بدان
بدون تابش خورشید، ماهْ روشن نیست
اگر که دل شود آیینه، یک نظر کافیست
که پیش آینه حاجت به شرح و گفتن نیست
دلم انار رسیده ست چون تَرَک دارد
ولی چه سود که دستی برای چیدن نیست
@harfenab90
همیشه عاقبت پیله، پر کشیدن نیست
گَهی برای تو راهی است سوی دل بستن
و گاه، راه گریزی ز دل بریدن نیست
همیشه عشق بهانه ست تا که دل بتپد
ولی برای ابد، کار دل، تپیدن نیست
دلم شبیه پرستو تب سفر دارد
بساط کوچ مهیاست، بالِ رفتن نیست
درون سینه بمان، باش در امان ای دل
دلی که رفت، سزاوار آرمیدن نیست
اگر که دلبری، آهسته بَر، شکستنی است
بدان که بار تو شیشه ست، سنگ وآهن نیست
تو ماه شبزدگانی ولی همیشه بدان
بدون تابش خورشید، ماهْ روشن نیست
اگر که دل شود آیینه، یک نظر کافیست
که پیش آینه حاجت به شرح و گفتن نیست
دلم انار رسیده ست چون تَرَک دارد
ولی چه سود که دستی برای چیدن نیست
@harfenab90
دلت را لحظه ای همرنگ ما کن
مرا با دوستت دارم صدا کن
بیا شیرین من با تیشه ی خود
تو کوه بیستون را جابجا کن
بیا با حرف هایی آشناتر
درون واژه هایم کودتا کن
نگاهم کن ولی با مهربانی
دلم را از غم دنیا رها کن
سرت را امشبی بانوی شعرم
بیا با شانه هایم آشنا کن
@naab90
مرا با دوستت دارم صدا کن
بیا شیرین من با تیشه ی خود
تو کوه بیستون را جابجا کن
بیا با حرف هایی آشناتر
درون واژه هایم کودتا کن
نگاهم کن ولی با مهربانی
دلم را از غم دنیا رها کن
سرت را امشبی بانوی شعرم
بیا با شانه هایم آشنا کن
@naab90
.
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم
.
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم.
دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم.
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم.
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم.
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوسه در این عشق نگهداشت منم.
@naab90
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم
.
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم.
دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم.
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم.
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم.
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوسه در این عشق نگهداشت منم.
@naab90
بــارانِ غــــزل در تب و تــــاب چمنم باش
چون وسوسه،در جانوتنم جانوتنم باش
شیرین ترازآن نیست که شیـرین تو باشم
فـــرهــــادِ پرآوازه ی من، کـــوه کنـم باش
پــــروانه صفت باش و به پــرواز بیَندیش
در هر نفسی عطــــر خـــوش پیرهنم باش
فـــریاد من از جنس سکــوت است، ولیکن
درانجمـــن عشق، تو صـــاحب سخنم باش
مـــانند خیـــــالی که شده همــــدم جــانم
باخویشتنـم، خـویشتنـم، خـویشتنـم باش
@naab90
چون وسوسه،در جانوتنم جانوتنم باش
شیرین ترازآن نیست که شیـرین تو باشم
فـــرهــــادِ پرآوازه ی من، کـــوه کنـم باش
پــــروانه صفت باش و به پــرواز بیَندیش
در هر نفسی عطــــر خـــوش پیرهنم باش
فـــریاد من از جنس سکــوت است، ولیکن
درانجمـــن عشق، تو صـــاحب سخنم باش
مـــانند خیـــــالی که شده همــــدم جــانم
باخویشتنـم، خـویشتنـم، خـویشتنـم باش
@naab90
در آخر
کسی
رهایت
می کند که
به او
هزاران بار
گفته بودی
از رها شدن
خسته ای..!
کسی
رهایت
می کند که
به او
هزاران بار
گفته بودی
از رها شدن
خسته ای..!
ماه آذر عطر عاشقی داره
درختا، بارونش؛ حتی سوز و سرماش میگه
چتر نمی خواد.
یه قلب عاشق می خواد
یه همراه
اون وقت کل دنیا میشه جاده و انتها نداره..
#علیرضا_اسفندیاری
درختا، بارونش؛ حتی سوز و سرماش میگه
چتر نمی خواد.
یه قلب عاشق می خواد
یه همراه
اون وقت کل دنیا میشه جاده و انتها نداره..
#علیرضا_اسفندیاری
آسمان ات رنگ این روزهای من
بارانی و خاکستری
دلتنگ و عاشق
مهربان و صادق است
به مهر می آیی و عاشقانه ها
با آبان و سرخی ناردانه ها
به آذر میرسی و رقص آتش شومینه ها
به یلدای پیر و ریزش سپید دانه ها
دوست دارم تو را
ای فصل خوب آشنا
بیا پاییز
ای از عاشقانه ها لبریز
بیا پائیز ....
#شهره_عابد
بارانی و خاکستری
دلتنگ و عاشق
مهربان و صادق است
به مهر می آیی و عاشقانه ها
با آبان و سرخی ناردانه ها
به آذر میرسی و رقص آتش شومینه ها
به یلدای پیر و ریزش سپید دانه ها
دوست دارم تو را
ای فصل خوب آشنا
بیا پاییز
ای از عاشقانه ها لبریز
بیا پائیز ....
#شهره_عابد
در من
غریبه ای هست
که هنوز
با صدای هر زنگی
از خواب تو می پرد
صدای نم نم باران
کابوس هایش را
آشفته می کند...
هیاهوی باد غارتگر را
تاب نمی آورد
و خش خش برگ ها
کلافه اش می کند ...
در من
بیگانه ای نفس می کشد
و فقط
به قرارهایی فکر می کند
که قرار نیست
هیچ وقت با تو داشته باشد ....
در من
غریبه ای هست
که تنها
با تو آشناست .
#بهنام_محبی_فر
غریبه ای هست
که هنوز
با صدای هر زنگی
از خواب تو می پرد
صدای نم نم باران
کابوس هایش را
آشفته می کند...
هیاهوی باد غارتگر را
تاب نمی آورد
و خش خش برگ ها
کلافه اش می کند ...
در من
بیگانه ای نفس می کشد
و فقط
به قرارهایی فکر می کند
که قرار نیست
هیچ وقت با تو داشته باشد ....
در من
غریبه ای هست
که تنها
با تو آشناست .
#بهنام_محبی_فر
.
پرسید :
شبیه چه بود..؟
ڪَفتم ڪوه یخ
قسمت پنهانش
هزار برابر بود...
پرسید : تو خود چیستی...؟
ڪَـفتم ڪشتی عظیمی ڪه
به ڪوه یخ خورده باشد....!!
#مجتبی_رجبی
💙🌹
پرسید :
شبیه چه بود..؟
ڪَفتم ڪوه یخ
قسمت پنهانش
هزار برابر بود...
پرسید : تو خود چیستی...؟
ڪَـفتم ڪشتی عظیمی ڪه
به ڪوه یخ خورده باشد....!!
#مجتبی_رجبی
💙🌹
.
..تو را
حڪایت ما
مختصربہ گوش آید...
..ڪہ حال
تشنہ نمے دانی
اے گل سیراب ...
_سعدے
💙🌹
..تو را
حڪایت ما
مختصربہ گوش آید...
..ڪہ حال
تشنہ نمے دانی
اے گل سیراب ...
_سعدے
💙🌹
.
..شراب و
عشق و رنـــگم
هر سہ غـــــماز ...
..یڪے پنهان،
سہ غماز، این
چہ شیوهست ....؟!
مولانا
💙🌹
..شراب و
عشق و رنـــگم
هر سہ غـــــماز ...
..یڪے پنهان،
سہ غماز، این
چہ شیوهست ....؟!
مولانا
💙🌹