Telegram Web
سلام کردی؛
و جمعه با تمامِ تلخی اش،
شیرین، لبخند زد.

#ساحل_ب🍂🍁


@naab90
شاید بشکنم؛
اما؛
دوباره جوانه میزنم؛
و رشد میکنم :)
💚☘️
تا بیاید  پیش من امروز و فردا می‌کند
عشق را چشمان من از او تمنا  می‌کند

من به او هر بار گفتم دوستت دارم و باز
ناز چشمانش برایم دلبری ها  می‌کند

مثل پروانه چنان گشتم به دور شمع او
سوختن در شعله ، عشقم را هویدا می‌کند

در مسیر ازدحام کوچه های بی کسی
اشک چشمانم مرا همواره رسوا  می‌کند

بعد او دنیا برایم خانه ای آباد نیست
با من دلخسته گاهی  او مدارا می‌کند

رفته از پیشم ولی هر شب خیالم ، بیقرار
با سماجت چشم‌هایش را تماشا می‌کند

قصه‌ای دارم که دائم باخودم می‌خوانمش
عاقبت او را ، دلم  یک روز پیدا  می‌کند


@naab90
بس كن اى شيخ مرا منع زِ ميخانه مكن
زهر مار اين دو سه تا ساغر و پيمانه مكن

مده هشدار تو از قعر جهنم بس كن
خود خرابيم! شرر بر دل ديوانه مكن

كم بگو از عسل و جنت و فردوس برين
كم فريبم بده و وعده ى رندانه مكن

حورىِ نقد در اين شهر فراوان شده است
وعده ى نسيه تو بر جاهل و فرزانه مكن

رفته از دست من اى شيخ نگارم، تو دگر
منع از ساقى و از ساغر مستانه مكن

برو اى شيخ بگو نزدِ رقيب از قولم
لطف كن زلفِ دلاراى مرا شانه مكن



@naab90
عشق، جذاب ترین خلقت شیرین خداست
چشمه ای ناب که نوشیدن آن عین خطاست

طعم تلخی که دهد مزه ی شیرین عسل
مرگ تدریجی قلب است در آغوش اجل

عشق، تکرار پریشانی و آشوب دل است
پادشاهیست ستمکاره که منصوب دل است

عشق، فریاد گره خورده ی بغضی به گلوست
عشق،آشفته شدن ،در طلب دیدن اوست

عشق،سرمنشاء بیدادگری های غم است
عشق،دلبستگی و خستگی دم به دم است

@naab90
اونجا که مهدی اخوان ثالث میگه:

خواهم كه به خلوتكده ای از همه دور
من باشم و
من باشم و
من باشم و
من...!
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق

فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق

من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق

دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق

فیض -كاشانى

@naab90
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی‌غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازی‌ست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن‌دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دَم‌درکش ای‌سعدی که کار ازدست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

سعدی
@naab90
سجدہ واجب میشوددر پیش یارے اینچنین
یارے از جنس قرار و بے قرارے اینچنین

قبلہ گاهم روبہ آنجایے ڪہ مے گویند نیست
چرخشے باید مرا سوے مدارے اینچنین

آنچہ بر پیشانے ام حڪ گشتہ جاے مهر نیست
اے دریغ از بوسہ هاے بے گدارے اینچنین

جستجو ڪردم خدایم را ڪجا پیدا ڪنم
غافل از  آغوش گرم ڪردگارے اینچنین

درقنوتم دست خواهش مے برم سوے خدا
سوے عشقش سوے یار ماندگارے اینچنین

گاہ عبادت سوے معبودت زلالت میڪند
پس زلالش ڪن دلت را از غبارے اینچنین

صحبت حور و پرے هست و بهشت ڪاینات
جملگے را دیدہ ام من در نگارے اینچنین

موسم دلتنگے است و فصل مشرف گشتن است
برطوافش چرخش دیوانہ وارے اینچنین ...

@naab90
آمدی تا جان ببخشی شاخهٔ خشکانده را؟
یا بخشکانی زِ ریشه عشقِ باقیمانده را!؟

آمدی امّا دلت جا مانده نزد دیگران
یا نیا، یا همرهت کن آن دلِ وامانده را

لرزه برپیکر نشانده خنده ات با این وآن
تا به کِی لرزانی اش این پیکرِ لرزانده را

بیمی ازمردن ندارم،ترس من دوری زِتوست
از چه با قهرت بترسانی دلِ ترسانده را

یا که بُگشا در به رویم از وفا و دوستی
یا بمیران این منِ از خانهٔ خود رانده را

رو گرفتم از همه عالم به عشق روی تو
سوی من اینک بچرخان صورتِ چرخانده را

جِور دنیا آتشم زد،جانِ من یکسر بسوخت
کنج آغوشت بسوزانش تنِ سوزانده را

من که رقصیدم به هرسازی که میزد زندگی
کِی روا باشد برقصانی تو این رقصانده را

ساعت دلدادگی شد، میرسی اینک زِ راه
آمدی تا جان ببخشی شاخهٔ خشکانده را؟

حسین_فروتن
@naab90
#شعر

سینه ام می سوزد و  گریان تر از باران منم
شبنم آلودِ غم نستوهِ  دلداران منم

درد بی درمانم و کنج دل خود جا شدم
آنکه هر سو می دهد جان در پی درمان منم

روی قلب قابها  حک می کند نام مرا
خوب می داند خدا ؛ منظومه ی باران منم

رد رودم  در روانِ دل پریشِ  اشک ها
مثل مروارید روی گونه ها غلتان منم

کوه غم در کوله بار من نشسته بی امان
ابری ام بارانی ام  آیینه ی گریان منم

داغ تو تا هست از زخم دلم خون می‌چکد
  آن که حسرت چید جای گل از این بستان منم

گرچه  پیرم پای تو مُلک جوانی داده‌ام
آنکه  برف اش روی سر؛ خم گشته از دوران منم


اڪرم‌_نورانی
@naab90
بهتر آن است نپرسید زکسی
خانه ی دوست کجاست!
که نمانده اثری سبز از آن کوچه ی پر خواب خدا!
عشق بی پَر شده و پُر شده از مکر  و ریا!

گل تنهاییِ ما
رنگ خوشبختی ندید و پژمرد...!

خش خشی هست اگر
ضربه ی تیشه ی  تاریک فضاست،
بر تن پاک و اساطیریِ دوست !

راستی بشنو از بخت سیاه کودک
جوجه برداشت ولی بعد از آن
پدرش بیکار شد
مادر از غصه ی او بیمارشد
رنج بسیار سبب شد طفلک
دو قدم مانده به آن کاج بلند
جوجه ها را به شیطان صفتی بفروشد!

حال دلها خراب است سهراب
کسی پرسید اگر
"خانه ی دوست کجاست؟"
بگو آن رهگذرِ تنها را:
"خانه ی دوست دگر اینجا نیست!"

@naab90
چه میدانی ز حـال من ، در این شب های ظلمـانی
ولـی دانــم خبـــر داری ، از ایــن احـــوال بحـرانی

که یـک عمــری به دنبـالت ، کشــاندی بیــنوا دل را
دل  بـی غـم  گُســاری که ، به دامـت بوده زنـدانی

در آن دم کـه به زلفان  ، پریشــان میــــزدی شــانه
چو مستـان بی خبر بودی ، از این حــال پریشـانی

که مجنـون وار دل  دادم ، بـه چشمــان سلاطینت
که لیلا در بَــرم باشی ، نه چون سلطــان عثمــانی

ولـــی تو مهــــربانی  را  ، نکــردی منشـاء  مهــرت
وفــا را بُــردی از یادت ، که چــون از بیـــوفـایانی

تو گفـتی میـــروم کُنجـی ، بگیـــرم اعتـــکاف امـا
بجــز مـن با همــه  داری ، قـــرار و  بــزم پنهـــانی

بـرو  ای بیـــوفا حالا ، تو در شــوق شعف با غیــر
وُ من غرقِ غـمِ هجرت ، به سمـت و سوی ویرانی

چـو لب تشنه  لب ساحل ، نشـستـم بی ثمر ، آخـر
جوانــی عمر شیرینم ، در این  ره  گشــت قـربانی

جفــاهـا کــرده ای بـر مـــن ، ولــی انگـار و  انگـار
ستـــم  تا  کـــی روا دارد ، مگـــر تـو نامسلمـــانی

زبـس جور و جفا دیدم ، از این خوی وخصـال تو
زخــود هم  زار و  بیـزام ، که گر چـه تو نمیــدانی

بنالم حال خود دیگـر ، که عمـرم بی ثمر طی شد
جــوانی را تبـــه کـــردم ، به پای رقــص زلفـــانی

همان زلفـان سرمستی که شد ، سر مبـداء حیرت
وُ مقصــد نا معیّـــن  شـد  ،  در .ــــ
ایـام حیــرانی

زبعـداز ترک تحمیلی ، کـه از سمت تو تحـدی شد
نه در قلبـم قُـوا ماند و ، نه دیگر اشـک چشمـانی

الهـی لحظـه ای  هـم تو ، دچـار حـال من گـــردی
که شایـد لـرزد آن قلبت ، به ســویم رو بگــردانی

ببــینی کـه چـه دردی  را ، تحمــل کــردم عشـقت
که دیگـــر قلـب زارم  را ، در آن آتـــش نســوزانی

هماننـدی نداشـت اینـکه ، تو مهمـــان دلـــم بودی
همــانندت  نمی آیــد ،  دگــر بــر دل به مهمــــانی

تفضـل کــن در  ایــن  پایان  نگاهــی با تبـسـم کن
که زین پس دارم از فرقت دو چشم خیس بارانی

یوسف_رحمانی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌@naab90
دل قَوی میدارم اما چشم جیحون می کنم
خاطرم را عاری از نیرنگ و افسون می کنم

چندروزی با خودم می جنگم ازدست همه
چند روزی عشق را از سینه بیرون می کنم

گاهی از مرز جنون رد میشوم با خستگی
یادی از  ، آوارگیِ تلخ مجنــون می کنم

زیر چتر خاطرات زشت و زیبا می خزم
زندگی ام را جدا از چرخ گردون می کنم

دور خود میپیچم و چون پیله ی سربسته ای
رسما این تنهایی ام را سخت قانون میکنم

من گذشتم از هر آنچه  ،  یار آورده سرم
خونِ دل بر دفتر صدپاره مضمون میکنم

بس که رنجیدم ، شده سنگ صبوری پیشه ام
خانه ی دل را پس از این باز محزون می کنم

روی الماس دلم  ، خورده هـزاران مُهرِ کین
بعد از این نام شریفش گنج قارون می کنم

سر به زیر بال های زخمی خود می کشم
دیگر از این بی کسی سر با دل خون می کنم

خود زدم چوب حراجی روی این آرامشم
بی گناهیِ دلم بود اینکه مفتون می کنم

روی نعش قلب رسوا می نشینم بی صدا
خنده های تلخ کمتر ، ناله افزون می کنم

فرش پوسیدهِ دل را با کمان و چله اینبار؛
تار و پودش را تمامی طرحِ خاتون می کنم

جای زخمِ تازه را مشتی نمک پاشیده ام
گر بگیرد راه تازه ، رو به هامون می کنم

داغ عمری زندگی ،  مانده میان سینه ام
"پونه"را بر این دل شوریده مدیون میکنم


افسانه_احمدی_پونه
@naab90
الا ای حضرت معشوق منوّر کن جهانم را ،

کدامین چشم میفهمد به جز چشمت زبانم را ،

به بوی گلشن وصلت چو فرمایی به سر آیم ،

که درد اشتیاق تو ،  بُریده تابِ جانم را ،

مکن محروم چشمم را از آن چشمان مخمورت ،

که از مجنون وفرهاد است فراوان داستانم را ،

بیاور جرعه ای باده زِ ان لعل شکر بارت ،

از آنم خوشترش بنشان که خوش آید روانم را ،

به هر سویی که میبینم زِ دامت جان نخواهم برد ،

که تیر چشم مخمورت نشانست این نهانم را ،

چو نِی از بند بند من هزاران ناله  میخیزد ،

بیا بشنو نوایم را که سوده استخوانم را ،

چه شیرین داستانی است مرا این داستان عشق ،

که پیچاندم به دست تو عنان جسم و جانم را ،

خوشا حال جنونم را که دل پیوسته میسوزد ،

تب این تشنگی سوزد حیات جاودانم را ،

چو پروانه همی گردم به گرد شمع رخسارت ،

چنان گردم چنان سوزم ندانند دودمانم را ،

چو آید بر درت راحم به خون دل وضو سازد ،

نمی دانم چه سان گویم ، ندانم دیگرانم را ،

راحم_تبریزی


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌@naab90
می روم از جمع و دنیای شما
می روم همسایه باشم با خدا
میشوم خاموش و سرد و بی صدا
می کشم با خود خودم را نا کجا

می زنم زنجیر پاهای دلم
میبرم با خود به گور این مشکلم
بخت من هرگز نشد با عشق باز
تا به یادم هست غم شد حاصلم

راه من پر پیچ و خم بود از ازل
چشم من هر لحظه نم بود از ازل
هر چه رشتم آخرش شد پنبه و
این میان یک چیز کم بود از ازل

خوش به حال عالم  و دنیایتان
حال دیروز  و همین  حالایتان
من نمی خواهم  چنین آرامشی
زندگیتان شاد ،  با  فردایتان

رفتنم این بار  بی برگشت باد
قلب دشمن قلب یارم شاد باد
می شوید آسوده از آزار من
روحم از هر دو جهان آزاد باد

من عصای پای لنگ خود شدم
مرهمی بر قلب تنگ خود شدم
قوم و خویشانم زیاد اما خودم
سایه ای بر روی سنگ خود شدم

حق من در زندگی پامال شد
"پونه" مُرد و حسرتش آمال شد
میوه ی باغ دلش طوفان زد و
نارسیده ماند و آن هم کال شد


افسانه_احمدی_پونه


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍@naab90
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

حافظ
@naab90
Forwarded from حسن رضائی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساکنم بر درِ میخانه که میخانه از اوست
می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست

گر به مسجد کشدم زاهد و ، در دیر کشیش
چه تفاوت کند ، این خانه و آن خانه از اوست

خویش و بیگانه اگر رحمت و زحمت دهدم
رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست

روزگاریست که در گوشه ی ویرانه ی دل
کرده ام جای که این گوشه ی ویرانه از اوست

گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب
شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست,,

نیم آدم که از آن دانه ی گندم نخورم
من از او ، جنت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست

سنگ زد عاقل اگر بر سر دیوانه ی ما
سنگ از او عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2024/11/23 15:34:24
Back to Top
HTML Embed Code: