ز دلــم اگــر بپـرسی، شـب بی قـرار دارد
ز نگاه سردت ای جـان، غـم بیـشمار دارد
دل بیقرار و زارم چه بسا به شـوق رویت
بـه خــزان ســرد آبـان، هـوس بـهـار دارد
چـه کـند اسـیر تـو، تا، ز ره وفـا در آیی؟
نـه بـه دل قـرار مـانده، نـه ره فـرار دارد
شب و روز بی قـرارم رسـدم ز تـو نـوایی
دل بی نــوای عـاشـق ز تـو انـتـظـار دارد
بخـدای هر دو عـالم نرود غـم از وجـودم
دلـم از نـگاهت امشب هـوس شـکار دارد
به کجا بـرم شکایت که چنـانم و چنـینـم
کـه طبـیب دردهـایـم ز عــلاج عــار دارد
غـم هجر و بی قـراری نفـس مـرا بـریده
مگر این غـم از نــهانـم حـذر وگـذار دارد
به کجا گریزم ای غم که زحملهءتو ناصح
به هــوای جـان نثـاری دل پر شـرار دارد
علی_فعله_گری
@naab90
ز نگاه سردت ای جـان، غـم بیـشمار دارد
دل بیقرار و زارم چه بسا به شـوق رویت
بـه خــزان ســرد آبـان، هـوس بـهـار دارد
چـه کـند اسـیر تـو، تا، ز ره وفـا در آیی؟
نـه بـه دل قـرار مـانده، نـه ره فـرار دارد
شب و روز بی قـرارم رسـدم ز تـو نـوایی
دل بی نــوای عـاشـق ز تـو انـتـظـار دارد
بخـدای هر دو عـالم نرود غـم از وجـودم
دلـم از نـگاهت امشب هـوس شـکار دارد
به کجا بـرم شکایت که چنـانم و چنـینـم
کـه طبـیب دردهـایـم ز عــلاج عــار دارد
غـم هجر و بی قـراری نفـس مـرا بـریده
مگر این غـم از نــهانـم حـذر وگـذار دارد
به کجا گریزم ای غم که زحملهءتو ناصح
به هــوای جـان نثـاری دل پر شـرار دارد
علی_فعله_گری
@naab90
شبیه ابر می بارم به چنگ غم گرفتارم
دلم جا مانده جایی بد که از دردش طلبکارم
تو با این قلب من بیگانگی کردی نمیدانی
به یادت تا سحر هرشب چنین با غصه بیدارم
تظاهر میکنم هستی کنارم باز در گوشم
صدای توست میگویی که از قلبت خبردارم
بیا برگرد بر ساعات تلخم نازنین یارم
که من با هر تکان عقربه درگیر تکرارم
اگر گاهی حسودی میکنم بر حال معشوقم
بجایش بذر کینه در دل صافم نمی کارم ...
سمیه_فخرالدین
@naab90
دلم جا مانده جایی بد که از دردش طلبکارم
تو با این قلب من بیگانگی کردی نمیدانی
به یادت تا سحر هرشب چنین با غصه بیدارم
تظاهر میکنم هستی کنارم باز در گوشم
صدای توست میگویی که از قلبت خبردارم
بیا برگرد بر ساعات تلخم نازنین یارم
که من با هر تکان عقربه درگیر تکرارم
اگر گاهی حسودی میکنم بر حال معشوقم
بجایش بذر کینه در دل صافم نمی کارم ...
سمیه_فخرالدین
@naab90
از غم و ترس درختان، به تبر هیچ مگو
چمدان بستهام از آنورِ در، هیچ مگو
از شبِ مانده به رؤیای سحر هیچ مگو
«من غلام قمرم، غیرِ قمر هیچ مگو
پیش من جز سخنِ شمع و شکر هیچ مگو»
از پلنگیدنِ ساکنشده بر متنِ پتو
خودکشی کردنِ یک عشق، پس از گریهی او
از نخندیدنِ یک برّه به برقِ چاقو
«سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو»
نخریدند! گران بود دلم، حتی مُفت!
حال من، حال پرندهست پس از مردنِ جفت
دلِ من هرچه که کردند، نشد پوستکلفت!!
«دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم! نعره مزن! جامه مدر! هیچ مگو!»
گاه خوابی و من از بالشِ پر میترسم
چمدان بستهام از آنورِ در میترسم
سفرم هیچ! من از بَعدِ سفر میترسم
«گفتم ای عشق، من از چیزِ دگر میترسم
گفت آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو»
غم خود را به تو و با چمدان خواهم گفت
قایقی ساخته با آب روان خواهم گفت
با تو از سختترین رنج جهان خواهم گفت
«من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی! جز که به سر هیچ مگو»
من زمین خوردم و یک سایه به جایم پا شد
یک دریچه که به یک خانهی دیگر وا شد
همهی زندگیام داخلِ ساکی جا شد
«قَمَری، جانصفتی، در رهِ دل پیدا شد
در رهِ دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو»
سبزهای بود که ملزم به بهارت میکرد!
استکانی که به هر حال دچارت میکرد
تا که میفهمیدی، داشت چه کارت میکرد!
«گفتم ای دل چه مَه است این؟! دل اشارت میکرد
که نه اندازهی توست این، بگذر! هیچ مگو»
صبر، بسیار ولی خواهشِ تن، بیشتر است
خبری نیست از آن کس که از او باخبر است
نه فقط من، که تمامی جهان در خطر است
«گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیرِ فرشتهست و بشر، هیچ مگو»
دلم از وحشت دوریش، پُر از ماتم شد
خورد سیبی و پس از خوردن آن، آدم شد!
علتِ درد، خودش بود و خودش مرهم شد!
«گفتم این چیست؟! بگو! زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو»
چمدان بستهام و خستهام از فکرِ محال
میپرم با دل آشفته و تیری در بال
آخر قصّه غمانگیزترم درهرحال
«ای نشسته تو در این خانهی پُر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو...»
مهدی موسوی
@naab90
چمدان بستهام از آنورِ در، هیچ مگو
از شبِ مانده به رؤیای سحر هیچ مگو
«من غلام قمرم، غیرِ قمر هیچ مگو
پیش من جز سخنِ شمع و شکر هیچ مگو»
از پلنگیدنِ ساکنشده بر متنِ پتو
خودکشی کردنِ یک عشق، پس از گریهی او
از نخندیدنِ یک برّه به برقِ چاقو
«سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو»
نخریدند! گران بود دلم، حتی مُفت!
حال من، حال پرندهست پس از مردنِ جفت
دلِ من هرچه که کردند، نشد پوستکلفت!!
«دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم! نعره مزن! جامه مدر! هیچ مگو!»
گاه خوابی و من از بالشِ پر میترسم
چمدان بستهام از آنورِ در میترسم
سفرم هیچ! من از بَعدِ سفر میترسم
«گفتم ای عشق، من از چیزِ دگر میترسم
گفت آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو»
غم خود را به تو و با چمدان خواهم گفت
قایقی ساخته با آب روان خواهم گفت
با تو از سختترین رنج جهان خواهم گفت
«من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی! جز که به سر هیچ مگو»
من زمین خوردم و یک سایه به جایم پا شد
یک دریچه که به یک خانهی دیگر وا شد
همهی زندگیام داخلِ ساکی جا شد
«قَمَری، جانصفتی، در رهِ دل پیدا شد
در رهِ دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو»
سبزهای بود که ملزم به بهارت میکرد!
استکانی که به هر حال دچارت میکرد
تا که میفهمیدی، داشت چه کارت میکرد!
«گفتم ای دل چه مَه است این؟! دل اشارت میکرد
که نه اندازهی توست این، بگذر! هیچ مگو»
صبر، بسیار ولی خواهشِ تن، بیشتر است
خبری نیست از آن کس که از او باخبر است
نه فقط من، که تمامی جهان در خطر است
«گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیرِ فرشتهست و بشر، هیچ مگو»
دلم از وحشت دوریش، پُر از ماتم شد
خورد سیبی و پس از خوردن آن، آدم شد!
علتِ درد، خودش بود و خودش مرهم شد!
«گفتم این چیست؟! بگو! زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو»
چمدان بستهام و خستهام از فکرِ محال
میپرم با دل آشفته و تیری در بال
آخر قصّه غمانگیزترم درهرحال
«ای نشسته تو در این خانهی پُر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو...»
مهدی موسوی
@naab90
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گویند که هر چیز
به هنگام بُـوَد خـوش
ای عـشق چه چیزی که
خـوشی در هـمه هنگام...؟
سعدی
@naab90
به هنگام بُـوَد خـوش
ای عـشق چه چیزی که
خـوشی در هـمه هنگام...؟
سعدی
@naab90
بـاز بـا دوری خـود دل نگرانم کردی
مثلِ دیوانه به هر سمت روانم کردی
بـادِ نا اهـل وزید و بـه دلم بد افتاد
چه بگویم که تو بۍنام ونشانم کردی
گفتم اینگونه نرو میرود از دست دلم
رفت از دست دل و بۍضربانم کردی
مثلِ پیراهنِ ِ خاکی شده احساساتم
بـاز درمانده ی یک ذره تکانم کردی
من که دیوانه نبودم ولی از عمد چرا
ساده بازیچه ی چشمِ ِهمگانم کردی
@naab90
مثلِ دیوانه به هر سمت روانم کردی
بـادِ نا اهـل وزید و بـه دلم بد افتاد
چه بگویم که تو بۍنام ونشانم کردی
گفتم اینگونه نرو میرود از دست دلم
رفت از دست دل و بۍضربانم کردی
مثلِ پیراهنِ ِ خاکی شده احساساتم
بـاز درمانده ی یک ذره تکانم کردی
من که دیوانه نبودم ولی از عمد چرا
ساده بازیچه ی چشمِ ِهمگانم کردی
@naab90
ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا
لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن
آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته
تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن
بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم
تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من
خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی
از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن
با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم
تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن
شاه نعمتالله ولی
@naab90
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا
لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن
آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته
تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن
بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم
تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من
خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی
از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن
با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم
تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن
شاه نعمتالله ولی
@naab90
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
کاظم_بهمنی
@naab90
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
کاظم_بهمنی
@naab90
👌🌹
به رگ و ریشهٔ زخمیِ تنم دست نزن
روز و شب را به تب خاطره پیوست نزن
اینقدر جاده به یک کوچه بنبست نزن
حرف معشوق اگر نیست، اگر هست، نزن
[ با من از عشق نگو، دست مریزاد عزیز ]
سمت من باز نکن پای خیابانها را
طاقتش نیست جگر،تیزی دندانها را
من نشستم به دعا داغ بیابانها را
دور کن از منِ آتشکده بارانها را
[ دور کن حادثه را، خانهات آباد عزیز ]
منم آن سینه که گم کرده گلوبندش را
شعر نابی که فرو ریخته هر بندش را
مثل من فاجعهای نیست همانندش را
برده از یاد لبم، چهرهی لبخندش را
[ بعد سی سال مرا بردهای از یاد عزیز؟ ]
بعد سی سال نخوابیدن و بیدار شدن
بعد سی سال به روی خودم آوار شدن
بعد سی سال به بیراهه گرفتار شدن
بعد سی سال قسم خوردن و انکار شدن
[ بعد سی سال دلم از نفس افتاد عزیز ]
بعد سی سال به شعر و غزل آمیختنم
بعد سی سال عرق پُشتِ غزل ریختنم
بعد سی سال به تن شعله برانگیختنم
بعد سی سال غزل محض، خود آویختنم
[من شکستم، تو ولی، عاقبتت شاد عزیز
@naab90
به رگ و ریشهٔ زخمیِ تنم دست نزن
روز و شب را به تب خاطره پیوست نزن
اینقدر جاده به یک کوچه بنبست نزن
حرف معشوق اگر نیست، اگر هست، نزن
[ با من از عشق نگو، دست مریزاد عزیز ]
سمت من باز نکن پای خیابانها را
طاقتش نیست جگر،تیزی دندانها را
من نشستم به دعا داغ بیابانها را
دور کن از منِ آتشکده بارانها را
[ دور کن حادثه را، خانهات آباد عزیز ]
منم آن سینه که گم کرده گلوبندش را
شعر نابی که فرو ریخته هر بندش را
مثل من فاجعهای نیست همانندش را
برده از یاد لبم، چهرهی لبخندش را
[ بعد سی سال مرا بردهای از یاد عزیز؟ ]
بعد سی سال نخوابیدن و بیدار شدن
بعد سی سال به روی خودم آوار شدن
بعد سی سال به بیراهه گرفتار شدن
بعد سی سال قسم خوردن و انکار شدن
[ بعد سی سال دلم از نفس افتاد عزیز ]
بعد سی سال به شعر و غزل آمیختنم
بعد سی سال عرق پُشتِ غزل ریختنم
بعد سی سال به تن شعله برانگیختنم
بعد سی سال غزل محض، خود آویختنم
[من شکستم، تو ولی، عاقبتت شاد عزیز
@naab90
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
سعدی
@naab90
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
سعدی
@naab90
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبابمیرد
@naab90
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبابمیرد
@naab90
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی- این تاجر طماع ناخن خشک پیر ــ
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
.
فاضل_نظری
@naab90
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی- این تاجر طماع ناخن خشک پیر ــ
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
.
فاضل_نظری
@naab90
خوش کرده دلت جا به دلم، گشته قرین هم
عشقت زده آتش به رگ و جان و، جبین هم
تصویر نگاهت همه جا در نظرم تا،...
در صفحهء اعلانِ موبایلم شده پین هم
در باورم از عشق تو انگیزه تراوید،...
در غدهء هیپوتالاموس اکسی توسین هم
خوش کرده دلم جا به دل آتش زده جانت،
با چشمک امروز تو حالا، به یقین هم...
در گوش من آوای تو آرامش بی وصف،
پژواک صدایت به غزل، داده طنین هم
هرگز نرود از دل و از خاطرم عشقت،...
در باور من بودی و هستی، پس از این هم
@naab90
عشقت زده آتش به رگ و جان و، جبین هم
تصویر نگاهت همه جا در نظرم تا،...
در صفحهء اعلانِ موبایلم شده پین هم
در باورم از عشق تو انگیزه تراوید،...
در غدهء هیپوتالاموس اکسی توسین هم
خوش کرده دلم جا به دل آتش زده جانت،
با چشمک امروز تو حالا، به یقین هم...
در گوش من آوای تو آرامش بی وصف،
پژواک صدایت به غزل، داده طنین هم
هرگز نرود از دل و از خاطرم عشقت،...
در باور من بودی و هستی، پس از این هم
@naab90
گرد آن خانه بگردم که در او خلوت توست
سگ طالع شومش کیست که همصحبت توست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت توست
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهی من
جان من بندهی آن پای که در خدمت توست
همه بر بادهی رشکیست که در جام منست
قهقه شیشه که در انجمن عشرت توست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ
این زیاد از تو و از حوصله طاقت توست
هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت توست
وحشی از توست که ما نیز به بیرون دریم
مانعی نیست، اگر هست همین دهشت توست
وحشی بافقی
@naab90
سگ طالع شومش کیست که همصحبت توست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت توست
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهی من
جان من بندهی آن پای که در خدمت توست
همه بر بادهی رشکیست که در جام منست
قهقه شیشه که در انجمن عشرت توست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ
این زیاد از تو و از حوصله طاقت توست
هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت توست
وحشی از توست که ما نیز به بیرون دریم
مانعی نیست، اگر هست همین دهشت توست
وحشی بافقی
@naab90
شب بخیر ای ردپای گمشده در خواب ها
سایه ی رویای عشق افتاده بر محراب ها
شب بخیر ای آخرین خُنیاگر تصنیف شب
خنده هایت برده طاقت از دل بی تاب ها
شب بخیرای تابش لبخندجان افزای عشق
غمزه ی نازت گره خورده به اسطرلاب ها
شب خوش ای شیرین ترین پرواز صفر عاشقی
در سماع واژه ها با زخمه ی مضراب ها
ای صدای رهگذر در انتظار پنجره
ای طلوع شعر من در خنده ی مهتاب ها
دلخوشی هایم شده ، دیدار قاب عکس تو
شب بخیر ای شهرزاد قصه گوی خواب ها
عطر تو پیچیده در تنهایی یاس خیال
شب بخیر آبی ترین نیلوفر تالاب ها
@naab90
سایه ی رویای عشق افتاده بر محراب ها
شب بخیر ای آخرین خُنیاگر تصنیف شب
خنده هایت برده طاقت از دل بی تاب ها
شب بخیرای تابش لبخندجان افزای عشق
غمزه ی نازت گره خورده به اسطرلاب ها
شب خوش ای شیرین ترین پرواز صفر عاشقی
در سماع واژه ها با زخمه ی مضراب ها
ای صدای رهگذر در انتظار پنجره
ای طلوع شعر من در خنده ی مهتاب ها
دلخوشی هایم شده ، دیدار قاب عکس تو
شب بخیر ای شهرزاد قصه گوی خواب ها
عطر تو پیچیده در تنهایی یاس خیال
شب بخیر آبی ترین نیلوفر تالاب ها
@naab90
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفتهی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم میزنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به داغ غمت خو گرفته مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود
نثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن تواَم ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس مرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمهی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود
هوشنگ_ابتهاج
@naab90
هوا گرفتهی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم میزنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به داغ غمت خو گرفته مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود
نثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن تواَم ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس مرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمهی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود
هوشنگ_ابتهاج
@naab90