نکتههایی از دستور خطّ فارسی
دربارۀ الف بیناوند
«الف» در واژههایی مانند جنگاور، دلاور، فنّاوری، تناور، جاناور (صورت دیگر جانور)، بُناور بیناوند است و نباید آنها را بهصورت جنگآور، دلآور و فنآوری، تنآور، جانآور، بُنآور نوشت.
برگرفته از کانال فرهنگستان
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دربارۀ الف بیناوند
«الف» در واژههایی مانند جنگاور، دلاور، فنّاوری، تناور، جاناور (صورت دیگر جانور)، بُناور بیناوند است و نباید آنها را بهصورت جنگآور، دلآور و فنآوری، تنآور، جانآور، بُنآور نوشت.
برگرفته از کانال فرهنگستان
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
**زاد روز
#سوسنطاقدیس
شاعرونویسنده ادبیات کودک ونوجوان
ما وقتی تخیل خودمان را پرورش میدهیم و به کس دیگری میدهیم، مثل این است که آب زلالی داشته باشیم که از ظرف خودمان به ظرف طرف مقابل بریزیم. درواقع، تخیل من همرنگ و همشکل ظرف یا ظرفیت مخاطب میشود و از این لحظه است که دیگر تخیل منِ تنها نیست؛ تخیل کسی است که این را از من گرفته. هرچقدر که ظرف تخیل طرف مقابل من، مخاطب من یا تصویرگر پرورشیافتهتر، رنگینتر و شکیلتر باشد، تخیل من در ظرفیت او شکل تازهتر و پیچیدهتری به خود میگیرد.
(صحبتهای خانم #سوسن_طاقدیس در نشست تخصصیِ «هیچچیز واقعیتر از تخیل و مبهمتر از واقعیت نیست»، چاپشده در کتاب ماه کودک و نوجوان، اسفند ۱۳۸۴ و فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۲۱۵)
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#سوسنطاقدیس
شاعرونویسنده ادبیات کودک ونوجوان
ما وقتی تخیل خودمان را پرورش میدهیم و به کس دیگری میدهیم، مثل این است که آب زلالی داشته باشیم که از ظرف خودمان به ظرف طرف مقابل بریزیم. درواقع، تخیل من همرنگ و همشکل ظرف یا ظرفیت مخاطب میشود و از این لحظه است که دیگر تخیل منِ تنها نیست؛ تخیل کسی است که این را از من گرفته. هرچقدر که ظرف تخیل طرف مقابل من، مخاطب من یا تصویرگر پرورشیافتهتر، رنگینتر و شکیلتر باشد، تخیل من در ظرفیت او شکل تازهتر و پیچیدهتری به خود میگیرد.
(صحبتهای خانم #سوسن_طاقدیس در نشست تخصصیِ «هیچچیز واقعیتر از تخیل و مبهمتر از واقعیت نیست»، چاپشده در کتاب ماه کودک و نوجوان، اسفند ۱۳۸۴ و فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۲۱۵)
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#سوسن_طاقدیس
📚 دربارهٔ قصههای ترجمهشده
میپرسند: «آیا برای کودک میتوان قصهٔ ترجمهشده گفت یا نه؟» ... اگر به افسانههای سرزمینهای مختلف دست پیدا کنیم –که کردهایم– متوجه میشویم که گاه آنچنان اشتراکات آشکاری دارند که گویی همه را خود «حوا» برای کودکانش گفته و در دنیا پراکندهاست. دل پاک هیچ کودکی مرزها را باور نکردهاست، و هرکس برای کودک بنویسد، در زندانِ هیچ مرزی اسیر نمیشود. آیا میتوان بیریایی قصههای «آندرسِن» را در زندانِ مرز قرار داد؟ آیا میشود «اریش اُزر» را، که جان در راه انسانیت نهاد، هموطن هیتلر بهحساب آورد؟ آیا میتوانیم بگوییم قلب پاک «اریش کستنر» ایرانی نیست؟ آیا «شازده کوچولو» مثل شازدهها افاده دارد؟ آیا «برادران گریم» برادران خود ما نیستند؟ آیا زنان کوچک «لوئیز میالکوت»، مثل زنان کوچک سرزمین ما، در کمال نجابت، رنجِ فقر و جنگ را پشت صورتهای سرخ از سیلی پنهان نکردند؟ همهٔ کودکان در ذات پاک خود هموطن زاده میشوند و همهٔ قصهنویسهای کودکان با آنها هموطناند، و همهٔ قصههای خوب دنیا، قصهٔ بی من و توست؛ قصهٔ ماست. ... بنابراین، تنها باید دید که قصههای خوبِ ترجمه کداماند و چه کسی آنها را ترجمه کردهاست.
خلاصهشده از: #سوسن_طاقدیس، «یادداشتهایی دربارهٔ کودک، قصه، و مطالعه»، در پژوهشنامهٔ ادبیات کودک و نوجوان، ۱۳۷۸، ش ۱۹، ص ۱۱ و ۱۲.
#ترجمه
#ادبیات_کودک
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
📚 دربارهٔ قصههای ترجمهشده
میپرسند: «آیا برای کودک میتوان قصهٔ ترجمهشده گفت یا نه؟» ... اگر به افسانههای سرزمینهای مختلف دست پیدا کنیم –که کردهایم– متوجه میشویم که گاه آنچنان اشتراکات آشکاری دارند که گویی همه را خود «حوا» برای کودکانش گفته و در دنیا پراکندهاست. دل پاک هیچ کودکی مرزها را باور نکردهاست، و هرکس برای کودک بنویسد، در زندانِ هیچ مرزی اسیر نمیشود. آیا میتوان بیریایی قصههای «آندرسِن» را در زندانِ مرز قرار داد؟ آیا میشود «اریش اُزر» را، که جان در راه انسانیت نهاد، هموطن هیتلر بهحساب آورد؟ آیا میتوانیم بگوییم قلب پاک «اریش کستنر» ایرانی نیست؟ آیا «شازده کوچولو» مثل شازدهها افاده دارد؟ آیا «برادران گریم» برادران خود ما نیستند؟ آیا زنان کوچک «لوئیز میالکوت»، مثل زنان کوچک سرزمین ما، در کمال نجابت، رنجِ فقر و جنگ را پشت صورتهای سرخ از سیلی پنهان نکردند؟ همهٔ کودکان در ذات پاک خود هموطن زاده میشوند و همهٔ قصهنویسهای کودکان با آنها هموطناند، و همهٔ قصههای خوب دنیا، قصهٔ بی من و توست؛ قصهٔ ماست. ... بنابراین، تنها باید دید که قصههای خوبِ ترجمه کداماند و چه کسی آنها را ترجمه کردهاست.
خلاصهشده از: #سوسن_طاقدیس، «یادداشتهایی دربارهٔ کودک، قصه، و مطالعه»، در پژوهشنامهٔ ادبیات کودک و نوجوان، ۱۳۷۸، ش ۱۹، ص ۱۱ و ۱۲.
#ترجمه
#ادبیات_کودک
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نگارش۱
#درس۵
#جانشینسازی
دریا
تقریبا تابستان بود؛ هوا بسیار خوب بود؛ خنکی سایه و گرمای آفتاب . . .
همه آدمهای دور و اطرافم لبخندی بزرگ بر لب داشتند؛ بچهها خیلی خوشحال بودند و با شنهای ساحلم کاخهای شنیای میساختند که باعث زیباتر جلوه دادن ظاهرم میشد . . .
تعدادی هم نزدیک من در حالی که پاهایشان درون آب زلالم که گرمای آفتاب گرمش کرده بود، مشغول حرف زدند از اهداف و افکارشان بودند . . .
بله؛ درست است! این بهترین پارت از کل روز برای یک دریاست؛
زیرا روز روشن است...ظهر است...هوا بسیار دلنشین و رنگارنگ است؛ کلی خانوادههای شاداب و کنار هم و همچینن کنار من هستند. . . . همه جا شلوغ است . . .
بازتاب آفتاب و نور خورشید موجهایم را براق و طلایی_نقرهای جلوه میداد . . .
خروشی نداشتم . . . موجهایم آرام و بیتلاطم بود؛ همه چیز بسیار خوب بود اما میدانستم این خوشی و آرامی هم پایانی دارد.
همان پایانی که با فرا رسیدن غروب و غرقشدن آسمان در تاریکیاش، آغاز میشود•
بله، شروع یک پایان!
دیگر وقتش رسیده بود؛ همه بچهها و خانوادهها دیگر داشتند وسایلشان را جمع میکردند و میرفتند؛ داشتند مرا ترک میکردند . . . دیگر صدای خندهها نمیآمد . . . هوا دیگر روشن نبود. موجهایم در انعکاس تاریکی آسمان غرق شده بود . . . حالا من از آسمان هم تاریکتر هستم.
دیگر ترسناکم و تا چند لحظه دیگر اینجا خالی از هیاهو میشود . . .
بله درست است؛ این هم بدترین پارت از کل روز برای یک دریا . . .
خداحافظ تا تابستانی دیگر . . .!
روشنک سرکهکی _دهم تجربی ~
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#درس۵
#جانشینسازی
دریا
تقریبا تابستان بود؛ هوا بسیار خوب بود؛ خنکی سایه و گرمای آفتاب . . .
همه آدمهای دور و اطرافم لبخندی بزرگ بر لب داشتند؛ بچهها خیلی خوشحال بودند و با شنهای ساحلم کاخهای شنیای میساختند که باعث زیباتر جلوه دادن ظاهرم میشد . . .
تعدادی هم نزدیک من در حالی که پاهایشان درون آب زلالم که گرمای آفتاب گرمش کرده بود، مشغول حرف زدند از اهداف و افکارشان بودند . . .
بله؛ درست است! این بهترین پارت از کل روز برای یک دریاست؛
زیرا روز روشن است...ظهر است...هوا بسیار دلنشین و رنگارنگ است؛ کلی خانوادههای شاداب و کنار هم و همچینن کنار من هستند. . . . همه جا شلوغ است . . .
بازتاب آفتاب و نور خورشید موجهایم را براق و طلایی_نقرهای جلوه میداد . . .
خروشی نداشتم . . . موجهایم آرام و بیتلاطم بود؛ همه چیز بسیار خوب بود اما میدانستم این خوشی و آرامی هم پایانی دارد.
همان پایانی که با فرا رسیدن غروب و غرقشدن آسمان در تاریکیاش، آغاز میشود•
بله، شروع یک پایان!
دیگر وقتش رسیده بود؛ همه بچهها و خانوادهها دیگر داشتند وسایلشان را جمع میکردند و میرفتند؛ داشتند مرا ترک میکردند . . . دیگر صدای خندهها نمیآمد . . . هوا دیگر روشن نبود. موجهایم در انعکاس تاریکی آسمان غرق شده بود . . . حالا من از آسمان هم تاریکتر هستم.
دیگر ترسناکم و تا چند لحظه دیگر اینجا خالی از هیاهو میشود . . .
بله درست است؛ این هم بدترین پارت از کل روز برای یک دریا . . .
خداحافظ تا تابستانی دیگر . . .!
روشنک سرکهکی _دهم تجربی ~
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
Photo
#نگارش۱
#درس۴
#گزارشنویسی
دشت بابونه
زمان: فروردین ماه، دو سال پیش
مکان: دشت گلهای بابونه
تقریبا ظهر شده بود؛ دیگر همهی کارها را کرده بودم؛ داشتم سوار ماشین میشدم که دوباره لیست کارها رو مرور کردم؛ خیلی خب، ناهار رو که آماده کردم، چایی هم همینطور، میوه و ظرف ها هم آمادست؛ آهان! گوشیم رو فراموش کرده بودم؛ برگشتم داخل و گوشی رو برداشتم و توجهام به یک آگهی تبلیغاتی در آن جلب شد که درمورد گلهای مورد علاقهی افراد بود؛ به نظرم جالب بود ... اما، یک جای کار میلنگید، اونجا بود که فهمیدم گل مورد علاقهای ندارم، در صورتی که گلها رو خیلی دوست دارم ... با خودم در فکر فرورفته بودم که مادرم صدام زد: دیر شده بدو بیا!
دویدم سمت ماشین و خانوادگی سوار ماشین شدیم.
هوا خیلی خوب بود و داشتیم برای تفریح بیرون میرفتیم.
یکمی بیحوصله بودم ... ، آخه چرا باید ساعت 12ظهر بروم بیرون ؟! بیخیال به هر حال که دیگه رسیدیم ...
تو فکر و غرغرکردن بودم که از گردنهها بالا رفتیم و دیگه رسیدیم.
بابا ماشین رو خاموش کرد و وقتی پیاده شدم ...، متوجه شدم که دهانم از تعجب باز ماندهبود!
آنجا خیلییی زیبا و وصفناپذیر بود .. باورم نمیشد، همه چیز خیلی رویایی بود؛ یک دشت طولانیِ سرسبز؛ حتی دوردستترین نقطهای که چشم قادر به دیدن بود هم، نیز سرسبز بود.
خورشید این سرچشمه روشنایی، به گلهایِ منحصربهفردِ روییده بر چمن، حاکم بود و فرمانروایی میکرد ...
همه چیز مانند نقاشیهای ونگوگ رویایی بود ...!
سریع به سمت چمن و گلهای زرد و سفیدش دویدم و جسمم را مانند یک پر سبک بر دل چمن ولو کردم!
بوی چمن تازه و گلها....
احساس میکردم با تمام وجود عاشق آن گلها شدم!
و من دیگر گل مورد علاقهام را پیدا کردهام ...خوشحالی مانند شمعی روشن در دلم سوسو میزد.
اما، هنوز هم، یک جای کار میلنگید؛ من هنوز هم اسم آن گلها را نمیدانستم، گلهای که قرار بود، مورد علاقه من باشند!
سریع به سمت مادرم دویدم و از او نام گلها رو پرسیدم و با شنیدن نامی دلنشینشان، شگفتزده شدم؛
نام آن گلها گلهای بابونه بود ...
روشنک سرکهکی _ دهم تجربی
دبیرستان عفاف_ شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#درس۴
#گزارشنویسی
دشت بابونه
زمان: فروردین ماه، دو سال پیش
مکان: دشت گلهای بابونه
تقریبا ظهر شده بود؛ دیگر همهی کارها را کرده بودم؛ داشتم سوار ماشین میشدم که دوباره لیست کارها رو مرور کردم؛ خیلی خب، ناهار رو که آماده کردم، چایی هم همینطور، میوه و ظرف ها هم آمادست؛ آهان! گوشیم رو فراموش کرده بودم؛ برگشتم داخل و گوشی رو برداشتم و توجهام به یک آگهی تبلیغاتی در آن جلب شد که درمورد گلهای مورد علاقهی افراد بود؛ به نظرم جالب بود ... اما، یک جای کار میلنگید، اونجا بود که فهمیدم گل مورد علاقهای ندارم، در صورتی که گلها رو خیلی دوست دارم ... با خودم در فکر فرورفته بودم که مادرم صدام زد: دیر شده بدو بیا!
دویدم سمت ماشین و خانوادگی سوار ماشین شدیم.
هوا خیلی خوب بود و داشتیم برای تفریح بیرون میرفتیم.
یکمی بیحوصله بودم ... ، آخه چرا باید ساعت 12ظهر بروم بیرون ؟! بیخیال به هر حال که دیگه رسیدیم ...
تو فکر و غرغرکردن بودم که از گردنهها بالا رفتیم و دیگه رسیدیم.
بابا ماشین رو خاموش کرد و وقتی پیاده شدم ...، متوجه شدم که دهانم از تعجب باز ماندهبود!
آنجا خیلییی زیبا و وصفناپذیر بود .. باورم نمیشد، همه چیز خیلی رویایی بود؛ یک دشت طولانیِ سرسبز؛ حتی دوردستترین نقطهای که چشم قادر به دیدن بود هم، نیز سرسبز بود.
خورشید این سرچشمه روشنایی، به گلهایِ منحصربهفردِ روییده بر چمن، حاکم بود و فرمانروایی میکرد ...
همه چیز مانند نقاشیهای ونگوگ رویایی بود ...!
سریع به سمت چمن و گلهای زرد و سفیدش دویدم و جسمم را مانند یک پر سبک بر دل چمن ولو کردم!
بوی چمن تازه و گلها....
احساس میکردم با تمام وجود عاشق آن گلها شدم!
و من دیگر گل مورد علاقهام را پیدا کردهام ...خوشحالی مانند شمعی روشن در دلم سوسو میزد.
اما، هنوز هم، یک جای کار میلنگید؛ من هنوز هم اسم آن گلها را نمیدانستم، گلهای که قرار بود، مورد علاقه من باشند!
سریع به سمت مادرم دویدم و از او نام گلها رو پرسیدم و با شنیدن نامی دلنشینشان، شگفتزده شدم؛
نام آن گلها گلهای بابونه بود ...
روشنک سرکهکی _ دهم تجربی
دبیرستان عفاف_ شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─