#خاطرهنگاری
دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتابگردان پیدا کردم آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم پرندهای بلافاصله آمد آن را به منقار گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست . . .
؟
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتابگردان پیدا کردم آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم پرندهای بلافاصله آمد آن را به منقار گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست . . .
؟
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#ضربالمثل
داستانِ ضربالمثلها:
_اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم_
در روزگان قدیم، مردی ثروتمند، جشن بزرگ و مجللی در باغی برگزار و تمام ثروتمندان و اشخاص مهم را دعوت کرد.
نوکران و خدمه مرد پولدار از مهمانان پذیرایی میکردند و مطربان و نوازندگان هم مشغول نواختن بودند و به زیبایی جشن میافزودند. در میان این شلوغی یکی از ندیمهها بهخاطر کسالت به دیوار تکیه داده بود و با کسی صحبت نمیکرد و فقط کفشهای مهمانان را مرتب میکرد.
چند ساعتی از مهمانی نگذشته بود که سر و صدای یکی از اشرافزادگان بلند شد که میگفت ساعت با ارزشم نیست.! همهی مهمانان نزدیک آن مرد جمع شدند و به او گفتند شاید ساعتت را در خانه جا گذاشتهای و شاید هم در یک جایی که یادت نمیآید! شاید هم ساعتت رو دزدیده باشن!
آن مرد به دلیل ناپدید شدن ساعتش خیلی عصبانی شد و گفت، یقین دارم ساعتم همراه من بود و حتی همین یک ساعت قبل به آن نگاهی انداختم تا بدانم ساعت چند است.
مرد ثروتمند برای برهم نخوردن مهمانیش استرس زیادی داشت و برای حفظ آبرویش به تمام ندیمههایش دستور دارد تمام باغ را بگردند تا ساعت را پیدا کنند.
آن شب همه برای پیدا کردن ساعت متحد شدند و میزبان به تعدادی از نوکرانش دستور داد جلوی درب ورودی باغ بایستند و هر کسی را که قصد خروج داشت، بگردند.
مهمانان به این فرمان اعتراض کردند و گفتند ما مردم شریف و آبرومندی هستیم و دزدی کار ما نیست. ناگهان یکی از ثروتمندان رو به خدمتکاری کرد که کفشهای مهمانان را جفت میکرد و گفت این دزد ساعت است. چون حرکاتش مشکوک است و من مطمئنم او ساعت را دزدیده است.
همهی نگاه ها به سمت ندیمهی بیچاره برگشت و خدمتگزاران میزبان، بلافاصله تمام لباسهای او را در آوردند تا مطمئن شوند ساعت پیش او هست یا نه؟ نوکران چیزی از او پیدا نکردند و گفتند ساعت پیش او نیست و مطمئنا شخص دیگری آن را دزدیده است.
ندیمه اشک در چشمانش حلقه بسته بود و رو به مردی کرد که به او اتهام دزدی زده بود و گفت من گرچه پیش همهی شما شرمندهام، پیش دزد رو سفید هستم و او در میان شما ایستاده است و میداند که دزدی کار من نیست. مهمانان تعجب کردند چرا خدمتکار مستقیما با او حرف میزند! ناگهان مرد میزبان نزدیک او شد و گفت مرا ببخشید، ولی مجبورم برای حفظ آبروی خودم و مهمانان شما را بگردم. سپس جیبهای او را گشت و ساعت را از کتش درآورد و به همه نشان داد.
مهمانان که متوجه شدند به نوکر میزبان تهمت زدهاند، بسیار خجالت کشیدند و از او عذرخواهی کرده و حلالیت طلبیدند. از آن زمان تا به امروز، اگر به شخصی اتهامی بزنند و نتواند بیگناهیش را ثابت کند، ضربالمثل زیر را برایش بهکار میبرند:
اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم.
"از هر دری سخن"
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
داستانِ ضربالمثلها:
_اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم_
در روزگان قدیم، مردی ثروتمند، جشن بزرگ و مجللی در باغی برگزار و تمام ثروتمندان و اشخاص مهم را دعوت کرد.
نوکران و خدمه مرد پولدار از مهمانان پذیرایی میکردند و مطربان و نوازندگان هم مشغول نواختن بودند و به زیبایی جشن میافزودند. در میان این شلوغی یکی از ندیمهها بهخاطر کسالت به دیوار تکیه داده بود و با کسی صحبت نمیکرد و فقط کفشهای مهمانان را مرتب میکرد.
چند ساعتی از مهمانی نگذشته بود که سر و صدای یکی از اشرافزادگان بلند شد که میگفت ساعت با ارزشم نیست.! همهی مهمانان نزدیک آن مرد جمع شدند و به او گفتند شاید ساعتت را در خانه جا گذاشتهای و شاید هم در یک جایی که یادت نمیآید! شاید هم ساعتت رو دزدیده باشن!
آن مرد به دلیل ناپدید شدن ساعتش خیلی عصبانی شد و گفت، یقین دارم ساعتم همراه من بود و حتی همین یک ساعت قبل به آن نگاهی انداختم تا بدانم ساعت چند است.
مرد ثروتمند برای برهم نخوردن مهمانیش استرس زیادی داشت و برای حفظ آبرویش به تمام ندیمههایش دستور دارد تمام باغ را بگردند تا ساعت را پیدا کنند.
آن شب همه برای پیدا کردن ساعت متحد شدند و میزبان به تعدادی از نوکرانش دستور داد جلوی درب ورودی باغ بایستند و هر کسی را که قصد خروج داشت، بگردند.
مهمانان به این فرمان اعتراض کردند و گفتند ما مردم شریف و آبرومندی هستیم و دزدی کار ما نیست. ناگهان یکی از ثروتمندان رو به خدمتکاری کرد که کفشهای مهمانان را جفت میکرد و گفت این دزد ساعت است. چون حرکاتش مشکوک است و من مطمئنم او ساعت را دزدیده است.
همهی نگاه ها به سمت ندیمهی بیچاره برگشت و خدمتگزاران میزبان، بلافاصله تمام لباسهای او را در آوردند تا مطمئن شوند ساعت پیش او هست یا نه؟ نوکران چیزی از او پیدا نکردند و گفتند ساعت پیش او نیست و مطمئنا شخص دیگری آن را دزدیده است.
ندیمه اشک در چشمانش حلقه بسته بود و رو به مردی کرد که به او اتهام دزدی زده بود و گفت من گرچه پیش همهی شما شرمندهام، پیش دزد رو سفید هستم و او در میان شما ایستاده است و میداند که دزدی کار من نیست. مهمانان تعجب کردند چرا خدمتکار مستقیما با او حرف میزند! ناگهان مرد میزبان نزدیک او شد و گفت مرا ببخشید، ولی مجبورم برای حفظ آبروی خودم و مهمانان شما را بگردم. سپس جیبهای او را گشت و ساعت را از کتش درآورد و به همه نشان داد.
مهمانان که متوجه شدند به نوکر میزبان تهمت زدهاند، بسیار خجالت کشیدند و از او عذرخواهی کرده و حلالیت طلبیدند. از آن زمان تا به امروز، اگر به شخصی اتهامی بزنند و نتواند بیگناهیش را ثابت کند، ضربالمثل زیر را برایش بهکار میبرند:
اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم.
"از هر دری سخن"
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم
چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته ام را
ساقی پاکدل پر ز خون کن
گر تغافل کنی ریشه من
در دل خاک رنجور گردد
بازوان مرا یاوری کن
تا نیایشگر نور گردد
#سیاوش_کسرایی
صبحتان مالامال ازامید وروشنی باد
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
باز بالنده تر قد برآرم
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم
چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته ام را
ساقی پاکدل پر ز خون کن
گر تغافل کنی ریشه من
در دل خاک رنجور گردد
بازوان مرا یاوری کن
تا نیایشگر نور گردد
#سیاوش_کسرایی
صبحتان مالامال ازامید وروشنی باد
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
#نامهنگاری
من هرچه کردهام و هرچه گفتهام رکوراست بوده است.
از اینها گذشته دیگر چیزی نمانده است که کسی نداند، مگر دردهايی که به جانمان است و تنها و تنها خودمان عمق و گسترهٔ آن را میدانیم و بالأخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.
سیاوش کسرایی
نامه به شیوا فرهمند
مسکو
**۱۹بهمن سالگرد درگذشت
#سیاوشکسرایی
خالق منظومهٔ آرش کمانگیر، نخستین منظومۀ حماسی نیمایی ایران
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
من هرچه کردهام و هرچه گفتهام رکوراست بوده است.
از اینها گذشته دیگر چیزی نمانده است که کسی نداند، مگر دردهايی که به جانمان است و تنها و تنها خودمان عمق و گسترهٔ آن را میدانیم و بالأخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.
سیاوش کسرایی
نامه به شیوا فرهمند
مسکو
**۱۹بهمن سالگرد درگذشت
#سیاوشکسرایی
خالق منظومهٔ آرش کمانگیر، نخستین منظومۀ حماسی نیمایی ایران
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نکتههایی از دستور خطّ فارسی
دربارۀ الف بیناوند
«الف» در واژههایی مانند جنگاور، دلاور، فنّاوری، تناور، جاناور (صورت دیگر جانور)، بُناور بیناوند است و نباید آنها را بهصورت جنگآور، دلآور و فنآوری، تنآور، جانآور، بُنآور نوشت.
برگرفته از کانال فرهنگستان
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دربارۀ الف بیناوند
«الف» در واژههایی مانند جنگاور، دلاور، فنّاوری، تناور، جاناور (صورت دیگر جانور)، بُناور بیناوند است و نباید آنها را بهصورت جنگآور، دلآور و فنآوری، تنآور، جانآور، بُنآور نوشت.
برگرفته از کانال فرهنگستان
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
**زاد روز
#سوسنطاقدیس
شاعرونویسنده ادبیات کودک ونوجوان
ما وقتی تخیل خودمان را پرورش میدهیم و به کس دیگری میدهیم، مثل این است که آب زلالی داشته باشیم که از ظرف خودمان به ظرف طرف مقابل بریزیم. درواقع، تخیل من همرنگ و همشکل ظرف یا ظرفیت مخاطب میشود و از این لحظه است که دیگر تخیل منِ تنها نیست؛ تخیل کسی است که این را از من گرفته. هرچقدر که ظرف تخیل طرف مقابل من، مخاطب من یا تصویرگر پرورشیافتهتر، رنگینتر و شکیلتر باشد، تخیل من در ظرفیت او شکل تازهتر و پیچیدهتری به خود میگیرد.
(صحبتهای خانم #سوسن_طاقدیس در نشست تخصصیِ «هیچچیز واقعیتر از تخیل و مبهمتر از واقعیت نیست»، چاپشده در کتاب ماه کودک و نوجوان، اسفند ۱۳۸۴ و فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۲۱۵)
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#سوسنطاقدیس
شاعرونویسنده ادبیات کودک ونوجوان
ما وقتی تخیل خودمان را پرورش میدهیم و به کس دیگری میدهیم، مثل این است که آب زلالی داشته باشیم که از ظرف خودمان به ظرف طرف مقابل بریزیم. درواقع، تخیل من همرنگ و همشکل ظرف یا ظرفیت مخاطب میشود و از این لحظه است که دیگر تخیل منِ تنها نیست؛ تخیل کسی است که این را از من گرفته. هرچقدر که ظرف تخیل طرف مقابل من، مخاطب من یا تصویرگر پرورشیافتهتر، رنگینتر و شکیلتر باشد، تخیل من در ظرفیت او شکل تازهتر و پیچیدهتری به خود میگیرد.
(صحبتهای خانم #سوسن_طاقدیس در نشست تخصصیِ «هیچچیز واقعیتر از تخیل و مبهمتر از واقعیت نیست»، چاپشده در کتاب ماه کودک و نوجوان، اسفند ۱۳۸۴ و فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۲۱۵)
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#سوسن_طاقدیس
📚 دربارهٔ قصههای ترجمهشده
میپرسند: «آیا برای کودک میتوان قصهٔ ترجمهشده گفت یا نه؟» ... اگر به افسانههای سرزمینهای مختلف دست پیدا کنیم –که کردهایم– متوجه میشویم که گاه آنچنان اشتراکات آشکاری دارند که گویی همه را خود «حوا» برای کودکانش گفته و در دنیا پراکندهاست. دل پاک هیچ کودکی مرزها را باور نکردهاست، و هرکس برای کودک بنویسد، در زندانِ هیچ مرزی اسیر نمیشود. آیا میتوان بیریایی قصههای «آندرسِن» را در زندانِ مرز قرار داد؟ آیا میشود «اریش اُزر» را، که جان در راه انسانیت نهاد، هموطن هیتلر بهحساب آورد؟ آیا میتوانیم بگوییم قلب پاک «اریش کستنر» ایرانی نیست؟ آیا «شازده کوچولو» مثل شازدهها افاده دارد؟ آیا «برادران گریم» برادران خود ما نیستند؟ آیا زنان کوچک «لوئیز میالکوت»، مثل زنان کوچک سرزمین ما، در کمال نجابت، رنجِ فقر و جنگ را پشت صورتهای سرخ از سیلی پنهان نکردند؟ همهٔ کودکان در ذات پاک خود هموطن زاده میشوند و همهٔ قصهنویسهای کودکان با آنها هموطناند، و همهٔ قصههای خوب دنیا، قصهٔ بی من و توست؛ قصهٔ ماست. ... بنابراین، تنها باید دید که قصههای خوبِ ترجمه کداماند و چه کسی آنها را ترجمه کردهاست.
خلاصهشده از: #سوسن_طاقدیس، «یادداشتهایی دربارهٔ کودک، قصه، و مطالعه»، در پژوهشنامهٔ ادبیات کودک و نوجوان، ۱۳۷۸، ش ۱۹، ص ۱۱ و ۱۲.
#ترجمه
#ادبیات_کودک
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
📚 دربارهٔ قصههای ترجمهشده
میپرسند: «آیا برای کودک میتوان قصهٔ ترجمهشده گفت یا نه؟» ... اگر به افسانههای سرزمینهای مختلف دست پیدا کنیم –که کردهایم– متوجه میشویم که گاه آنچنان اشتراکات آشکاری دارند که گویی همه را خود «حوا» برای کودکانش گفته و در دنیا پراکندهاست. دل پاک هیچ کودکی مرزها را باور نکردهاست، و هرکس برای کودک بنویسد، در زندانِ هیچ مرزی اسیر نمیشود. آیا میتوان بیریایی قصههای «آندرسِن» را در زندانِ مرز قرار داد؟ آیا میشود «اریش اُزر» را، که جان در راه انسانیت نهاد، هموطن هیتلر بهحساب آورد؟ آیا میتوانیم بگوییم قلب پاک «اریش کستنر» ایرانی نیست؟ آیا «شازده کوچولو» مثل شازدهها افاده دارد؟ آیا «برادران گریم» برادران خود ما نیستند؟ آیا زنان کوچک «لوئیز میالکوت»، مثل زنان کوچک سرزمین ما، در کمال نجابت، رنجِ فقر و جنگ را پشت صورتهای سرخ از سیلی پنهان نکردند؟ همهٔ کودکان در ذات پاک خود هموطن زاده میشوند و همهٔ قصهنویسهای کودکان با آنها هموطناند، و همهٔ قصههای خوب دنیا، قصهٔ بی من و توست؛ قصهٔ ماست. ... بنابراین، تنها باید دید که قصههای خوبِ ترجمه کداماند و چه کسی آنها را ترجمه کردهاست.
خلاصهشده از: #سوسن_طاقدیس، «یادداشتهایی دربارهٔ کودک، قصه، و مطالعه»، در پژوهشنامهٔ ادبیات کودک و نوجوان، ۱۳۷۸، ش ۱۹، ص ۱۱ و ۱۲.
#ترجمه
#ادبیات_کودک
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نگارش۱
#درس۵
#جانشینسازی
دریا
تقریبا تابستان بود؛ هوا بسیار خوب بود؛ خنکی سایه و گرمای آفتاب . . .
همه آدمهای دور و اطرافم لبخندی بزرگ بر لب داشتند؛ بچهها خیلی خوشحال بودند و با شنهای ساحلم کاخهای شنیای میساختند که باعث زیباتر جلوه دادن ظاهرم میشد . . .
تعدادی هم نزدیک من در حالی که پاهایشان درون آب زلالم که گرمای آفتاب گرمش کرده بود، مشغول حرف زدند از اهداف و افکارشان بودند . . .
بله؛ درست است! این بهترین پارت از کل روز برای یک دریاست؛
زیرا روز روشن است...ظهر است...هوا بسیار دلنشین و رنگارنگ است؛ کلی خانوادههای شاداب و کنار هم و همچینن کنار من هستند. . . . همه جا شلوغ است . . .
بازتاب آفتاب و نور خورشید موجهایم را براق و طلایی_نقرهای جلوه میداد . . .
خروشی نداشتم . . . موجهایم آرام و بیتلاطم بود؛ همه چیز بسیار خوب بود اما میدانستم این خوشی و آرامی هم پایانی دارد.
همان پایانی که با فرا رسیدن غروب و غرقشدن آسمان در تاریکیاش، آغاز میشود•
بله، شروع یک پایان!
دیگر وقتش رسیده بود؛ همه بچهها و خانوادهها دیگر داشتند وسایلشان را جمع میکردند و میرفتند؛ داشتند مرا ترک میکردند . . . دیگر صدای خندهها نمیآمد . . . هوا دیگر روشن نبود. موجهایم در انعکاس تاریکی آسمان غرق شده بود . . . حالا من از آسمان هم تاریکتر هستم.
دیگر ترسناکم و تا چند لحظه دیگر اینجا خالی از هیاهو میشود . . .
بله درست است؛ این هم بدترین پارت از کل روز برای یک دریا . . .
خداحافظ تا تابستانی دیگر . . .!
روشنک سرکهکی _دهم تجربی ~
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#درس۵
#جانشینسازی
دریا
تقریبا تابستان بود؛ هوا بسیار خوب بود؛ خنکی سایه و گرمای آفتاب . . .
همه آدمهای دور و اطرافم لبخندی بزرگ بر لب داشتند؛ بچهها خیلی خوشحال بودند و با شنهای ساحلم کاخهای شنیای میساختند که باعث زیباتر جلوه دادن ظاهرم میشد . . .
تعدادی هم نزدیک من در حالی که پاهایشان درون آب زلالم که گرمای آفتاب گرمش کرده بود، مشغول حرف زدند از اهداف و افکارشان بودند . . .
بله؛ درست است! این بهترین پارت از کل روز برای یک دریاست؛
زیرا روز روشن است...ظهر است...هوا بسیار دلنشین و رنگارنگ است؛ کلی خانوادههای شاداب و کنار هم و همچینن کنار من هستند. . . . همه جا شلوغ است . . .
بازتاب آفتاب و نور خورشید موجهایم را براق و طلایی_نقرهای جلوه میداد . . .
خروشی نداشتم . . . موجهایم آرام و بیتلاطم بود؛ همه چیز بسیار خوب بود اما میدانستم این خوشی و آرامی هم پایانی دارد.
همان پایانی که با فرا رسیدن غروب و غرقشدن آسمان در تاریکیاش، آغاز میشود•
بله، شروع یک پایان!
دیگر وقتش رسیده بود؛ همه بچهها و خانوادهها دیگر داشتند وسایلشان را جمع میکردند و میرفتند؛ داشتند مرا ترک میکردند . . . دیگر صدای خندهها نمیآمد . . . هوا دیگر روشن نبود. موجهایم در انعکاس تاریکی آسمان غرق شده بود . . . حالا من از آسمان هم تاریکتر هستم.
دیگر ترسناکم و تا چند لحظه دیگر اینجا خالی از هیاهو میشود . . .
بله درست است؛ این هم بدترین پارت از کل روز برای یک دریا . . .
خداحافظ تا تابستانی دیگر . . .!
روشنک سرکهکی _دهم تجربی ~
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
Photo
#نگارش۱
#درس۴
#گزارشنویسی
دشت بابونه
زمان: فروردین ماه، دو سال پیش
مکان: دشت گلهای بابونه
تقریبا ظهر شده بود؛ دیگر همهی کارها را کرده بودم؛ داشتم سوار ماشین میشدم که دوباره لیست کارها رو مرور کردم؛ خیلی خب، ناهار رو که آماده کردم، چایی هم همینطور، میوه و ظرف ها هم آمادست؛ آهان! گوشیم رو فراموش کرده بودم؛ برگشتم داخل و گوشی رو برداشتم و توجهام به یک آگهی تبلیغاتی در آن جلب شد که درمورد گلهای مورد علاقهی افراد بود؛ به نظرم جالب بود ... اما، یک جای کار میلنگید، اونجا بود که فهمیدم گل مورد علاقهای ندارم، در صورتی که گلها رو خیلی دوست دارم ... با خودم در فکر فرورفته بودم که مادرم صدام زد: دیر شده بدو بیا!
دویدم سمت ماشین و خانوادگی سوار ماشین شدیم.
هوا خیلی خوب بود و داشتیم برای تفریح بیرون میرفتیم.
یکمی بیحوصله بودم ... ، آخه چرا باید ساعت 12ظهر بروم بیرون ؟! بیخیال به هر حال که دیگه رسیدیم ...
تو فکر و غرغرکردن بودم که از گردنهها بالا رفتیم و دیگه رسیدیم.
بابا ماشین رو خاموش کرد و وقتی پیاده شدم ...، متوجه شدم که دهانم از تعجب باز ماندهبود!
آنجا خیلییی زیبا و وصفناپذیر بود .. باورم نمیشد، همه چیز خیلی رویایی بود؛ یک دشت طولانیِ سرسبز؛ حتی دوردستترین نقطهای که چشم قادر به دیدن بود هم، نیز سرسبز بود.
خورشید این سرچشمه روشنایی، به گلهایِ منحصربهفردِ روییده بر چمن، حاکم بود و فرمانروایی میکرد ...
همه چیز مانند نقاشیهای ونگوگ رویایی بود ...!
سریع به سمت چمن و گلهای زرد و سفیدش دویدم و جسمم را مانند یک پر سبک بر دل چمن ولو کردم!
بوی چمن تازه و گلها....
احساس میکردم با تمام وجود عاشق آن گلها شدم!
و من دیگر گل مورد علاقهام را پیدا کردهام ...خوشحالی مانند شمعی روشن در دلم سوسو میزد.
اما، هنوز هم، یک جای کار میلنگید؛ من هنوز هم اسم آن گلها را نمیدانستم، گلهای که قرار بود، مورد علاقه من باشند!
سریع به سمت مادرم دویدم و از او نام گلها رو پرسیدم و با شنیدن نامی دلنشینشان، شگفتزده شدم؛
نام آن گلها گلهای بابونه بود ...
روشنک سرکهکی _ دهم تجربی
دبیرستان عفاف_ شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#درس۴
#گزارشنویسی
دشت بابونه
زمان: فروردین ماه، دو سال پیش
مکان: دشت گلهای بابونه
تقریبا ظهر شده بود؛ دیگر همهی کارها را کرده بودم؛ داشتم سوار ماشین میشدم که دوباره لیست کارها رو مرور کردم؛ خیلی خب، ناهار رو که آماده کردم، چایی هم همینطور، میوه و ظرف ها هم آمادست؛ آهان! گوشیم رو فراموش کرده بودم؛ برگشتم داخل و گوشی رو برداشتم و توجهام به یک آگهی تبلیغاتی در آن جلب شد که درمورد گلهای مورد علاقهی افراد بود؛ به نظرم جالب بود ... اما، یک جای کار میلنگید، اونجا بود که فهمیدم گل مورد علاقهای ندارم، در صورتی که گلها رو خیلی دوست دارم ... با خودم در فکر فرورفته بودم که مادرم صدام زد: دیر شده بدو بیا!
دویدم سمت ماشین و خانوادگی سوار ماشین شدیم.
هوا خیلی خوب بود و داشتیم برای تفریح بیرون میرفتیم.
یکمی بیحوصله بودم ... ، آخه چرا باید ساعت 12ظهر بروم بیرون ؟! بیخیال به هر حال که دیگه رسیدیم ...
تو فکر و غرغرکردن بودم که از گردنهها بالا رفتیم و دیگه رسیدیم.
بابا ماشین رو خاموش کرد و وقتی پیاده شدم ...، متوجه شدم که دهانم از تعجب باز ماندهبود!
آنجا خیلییی زیبا و وصفناپذیر بود .. باورم نمیشد، همه چیز خیلی رویایی بود؛ یک دشت طولانیِ سرسبز؛ حتی دوردستترین نقطهای که چشم قادر به دیدن بود هم، نیز سرسبز بود.
خورشید این سرچشمه روشنایی، به گلهایِ منحصربهفردِ روییده بر چمن، حاکم بود و فرمانروایی میکرد ...
همه چیز مانند نقاشیهای ونگوگ رویایی بود ...!
سریع به سمت چمن و گلهای زرد و سفیدش دویدم و جسمم را مانند یک پر سبک بر دل چمن ولو کردم!
بوی چمن تازه و گلها....
احساس میکردم با تمام وجود عاشق آن گلها شدم!
و من دیگر گل مورد علاقهام را پیدا کردهام ...خوشحالی مانند شمعی روشن در دلم سوسو میزد.
اما، هنوز هم، یک جای کار میلنگید؛ من هنوز هم اسم آن گلها را نمیدانستم، گلهای که قرار بود، مورد علاقه من باشند!
سریع به سمت مادرم دویدم و از او نام گلها رو پرسیدم و با شنیدن نامی دلنشینشان، شگفتزده شدم؛
نام آن گلها گلهای بابونه بود ...
روشنک سرکهکی _ دهم تجربی
دبیرستان عفاف_ شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#حکایت
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (و گفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند. مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن».
گفت «میترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد».
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (و گفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند. مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن».
گفت «میترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد».
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#ضربالمثل
پلشک یا سهپلشت
اصطلاح سهپلشت که اشتباها سه پلشک هم ضبط شده و تلفظ میشود.
هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته میشود: «سه پلشت آمد» و یا به شکل دیگر: «سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد.»
در بازی سقاب آجر یا خشتی در میان مجلس مس نهند و حریفان به طور چمباتمه بر روی زمین مینشینند. آن گاه به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار میدهند و یک جا بر زمین میاندازند. شگرد بازی سه قاب این است که قاپباز در حال چمباتمه با ژست مخصوصی قاپها را بیندازند و کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن بر خیزد. در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرطبندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته میشود. اگر دو اسب بیاید قاپاندازد دو سر میبرد. اگر دو خر بیاید دو سر میبازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش میگویند و قاپانداز سه برابر آنچه را که طرف مقابل خوانده است میبرد.
موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان میبازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپانداز است و آن را در اصطلاح قاپبازها *«سهپلشت»* میگویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفتهرفته به صورت ضربالمثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.
منبع:avaxnet.com
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
پلشک یا سهپلشت
اصطلاح سهپلشت که اشتباها سه پلشک هم ضبط شده و تلفظ میشود.
هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته میشود: «سه پلشت آمد» و یا به شکل دیگر: «سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد.»
در بازی سقاب آجر یا خشتی در میان مجلس مس نهند و حریفان به طور چمباتمه بر روی زمین مینشینند. آن گاه به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار میدهند و یک جا بر زمین میاندازند. شگرد بازی سه قاب این است که قاپباز در حال چمباتمه با ژست مخصوصی قاپها را بیندازند و کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن بر خیزد. در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرطبندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته میشود. اگر دو اسب بیاید قاپاندازد دو سر میبرد. اگر دو خر بیاید دو سر میبازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش میگویند و قاپانداز سه برابر آنچه را که طرف مقابل خوانده است میبرد.
موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان میبازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپانداز است و آن را در اصطلاح قاپبازها *«سهپلشت»* میگویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفتهرفته به صورت ضربالمثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.
منبع:avaxnet.com
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
خورشید
سحرگه
که به عالم تابید
در رهگذرش
ذرّهٔ کوچک را دید
کز خاک به افلاک
شتابان، میگفت:
ای عشـق
مدد کن
که روم تا خـورشید
#استاد_حسین_منزوى
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
سحرگه
که به عالم تابید
در رهگذرش
ذرّهٔ کوچک را دید
کز خاک به افلاک
شتابان، میگفت:
ای عشـق
مدد کن
که روم تا خـورشید
#استاد_حسین_منزوى
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
در ویرایش، گرایشی افراطی به وحدت هست
#علی_صلحجو
من غالباً در بحثهای ویرایشی نوعی گرایش افراطی به وحدت حس میکنم. ما خیلی سعی داریم بین نوشتههایمان وحدت ایجاد کنیم.
من مجلات ناشران فرنگی را میبینم. یک ناشر سی مجله درمیآورد. نگاه کردم و دیدم که هرکدام از این سی مجله با یکدیگر متفاوت است. تیترگذاری، صورت و خیلی چیزهای دیگر مجلات باهم تفاوت دارند. درصورتیکه ناشرِ همه یکی است.
بهنظر من، به سردبیران، گرافیستها و صفحهآرایان باید آزادیهای کوچکی داد. یک تنوع کوچک نمیتواند نقص آن حوزهٔ کاری باشد.
علی صلحجو. ۱۳۸۹. «دستور جذب مخاطب است.» همشهری، ۲۵ آبان.
#بازنشر از همشهری
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#علی_صلحجو
من غالباً در بحثهای ویرایشی نوعی گرایش افراطی به وحدت حس میکنم. ما خیلی سعی داریم بین نوشتههایمان وحدت ایجاد کنیم.
من مجلات ناشران فرنگی را میبینم. یک ناشر سی مجله درمیآورد. نگاه کردم و دیدم که هرکدام از این سی مجله با یکدیگر متفاوت است. تیترگذاری، صورت و خیلی چیزهای دیگر مجلات باهم تفاوت دارند. درصورتیکه ناشرِ همه یکی است.
بهنظر من، به سردبیران، گرافیستها و صفحهآرایان باید آزادیهای کوچکی داد. یک تنوع کوچک نمیتواند نقص آن حوزهٔ کاری باشد.
علی صلحجو. ۱۳۸۹. «دستور جذب مخاطب است.» همشهری، ۲۵ آبان.
#بازنشر از همشهری
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
hamshahritraining.ir
دستور جذب مخاطب است
'چشم دوم نوشته' عنوان مجموعه گفتارهایی از استاد علی صلحجو در زمینه ویراستاری است. در بخش اول این گفتارها شرایط و ویژگیهای کلی ویراستار مورد بررسی قرار گرفت. ویراستاری در مطبوعات و ویژگیهای آن و نیز ضرورت تعامل ویراستار با نویسنده موضوع بخش دوم این گفتارها…
کلمات شوم و پرهیز از ذکر آنها
#پرویز_ناتل_خانلری
⛔️گاه خودداری از تلفظ بعضی کلمات برای پرهیز از تأثیر شوم آنها موجب متروکشدن الفاظ میشود.
❗️نمونۀ اول: در زبان کنونی آذربایجان، برای «عقرب» نامی وجود ندارد و این جانور خطرناک را «آدی یامان» مینامند؛ یعنی آنکه «نامش زشت و نامبارک» است.
❗️نمونۀ دوم: در تهران طایفۀ جنیان را «ازمابهتران» مینامند و این کلمه که معنی تملقآمیزی دربردارد، نشانۀ بیم و هراسی است که مردم از جن در دل دارند.
❗️نمونۀ سوم: در نایین، نام شبانۀ عقرب «نوم نبر» است؛ یعنی آنچه نامش را نباید برد.
❗️نمونۀ چهارم: در گیلان، خاصه در رشت، کلمۀ «سیزده» بهکار برده نمیشود و برحسب معمول، پس از عدد دوازده، کلمۀ «زیاده» را بهجای آن میآورند. بزازان شیراز نیز برای پرهیز از ذکر این عدد منحوس، آن را «دوازده و یک» میخوانند.
❗️نمونۀ پنجم: در زبان عربی، برای نام «عزرائیل» که قابض ارواح است، کنایهای میآورند و آن «بویحیی» است؛ یعنی زندگی را کنایه از مرگ هراسناک قرار دادهاند.
برگرفته از مقالهٔ «زبان و جامعه»، در مجلهٔ #سخن، دورهٔ دوازدهم، شمارهٔ ششم، مهر۱۳۴۰
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#پرویز_ناتل_خانلری
⛔️گاه خودداری از تلفظ بعضی کلمات برای پرهیز از تأثیر شوم آنها موجب متروکشدن الفاظ میشود.
❗️نمونۀ اول: در زبان کنونی آذربایجان، برای «عقرب» نامی وجود ندارد و این جانور خطرناک را «آدی یامان» مینامند؛ یعنی آنکه «نامش زشت و نامبارک» است.
❗️نمونۀ دوم: در تهران طایفۀ جنیان را «ازمابهتران» مینامند و این کلمه که معنی تملقآمیزی دربردارد، نشانۀ بیم و هراسی است که مردم از جن در دل دارند.
❗️نمونۀ سوم: در نایین، نام شبانۀ عقرب «نوم نبر» است؛ یعنی آنچه نامش را نباید برد.
❗️نمونۀ چهارم: در گیلان، خاصه در رشت، کلمۀ «سیزده» بهکار برده نمیشود و برحسب معمول، پس از عدد دوازده، کلمۀ «زیاده» را بهجای آن میآورند. بزازان شیراز نیز برای پرهیز از ذکر این عدد منحوس، آن را «دوازده و یک» میخوانند.
❗️نمونۀ پنجم: در زبان عربی، برای نام «عزرائیل» که قابض ارواح است، کنایهای میآورند و آن «بویحیی» است؛ یعنی زندگی را کنایه از مرگ هراسناک قرار دادهاند.
برگرفته از مقالهٔ «زبان و جامعه»، در مجلهٔ #سخن، دورهٔ دوازدهم، شمارهٔ ششم، مهر۱۳۴۰
❄️☃️
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطرهنگاری
خاطرۀ محمد قاضی از آشنایی او با کتاب شازدهکوچولو!
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده، بهحدی که علاقهمند شده و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهشکردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یکهفته به من سپرد که پس از آن حتماً کتاب را به او برگردانم.
به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یکهفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آنروز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همانجا که درکنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم و بهراستی آنقدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلاً متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
باری، کتاب شازدهکوچولو را آنقدر زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن را به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که به ترجمۀ آن بپردازم. البته دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمۀ کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من بهعذر اینکه گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جداً کتابش را خواست، ولی چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تأکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتماً در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم و من بیآنکه بگویم به ترجمۀ آن مشغولم، قول دادم که حتماً تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمۀ آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آنوقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم را با اینکه از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود، خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام، سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تابهحال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. بههرحال اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید، من حاضرم ترجمۀ کتاب را به نام هردومان اعلام کنم و ضمناً ترجمۀ خودم را هم به شما بدهم که اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقۀ خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.
#سرگذشت_ترجمههای_من
✍ #محمد_قاضی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
خاطرۀ محمد قاضی از آشنایی او با کتاب شازدهکوچولو!
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده، بهحدی که علاقهمند شده و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهشکردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یکهفته به من سپرد که پس از آن حتماً کتاب را به او برگردانم.
به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یکهفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آنروز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همانجا که درکنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم و بهراستی آنقدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلاً متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
باری، کتاب شازدهکوچولو را آنقدر زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن را به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که به ترجمۀ آن بپردازم. البته دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمۀ کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من بهعذر اینکه گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جداً کتابش را خواست، ولی چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تأکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتماً در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم و من بیآنکه بگویم به ترجمۀ آن مشغولم، قول دادم که حتماً تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمۀ آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آنوقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم را با اینکه از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود، خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام، سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تابهحال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. بههرحال اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید، من حاضرم ترجمۀ کتاب را به نام هردومان اعلام کنم و ضمناً ترجمۀ خودم را هم به شما بدهم که اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقۀ خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.
#سرگذشت_ترجمههای_من
✍ #محمد_قاضی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
فرهنگ واژه
#چکاپ
معادل فارسی کلمه «چکاپ» اعلام شد
نسرین پرویزی (معاون گروه واژهگزینی فرهنگستان) با اشاره به غیرشفاف بودن واژه فرنگی چکاپ در زبان فارسی و نامعلوم بودن ریشه آن برای بسیاری از فارسیزبانان، گفت: به همین سبب، این امید است که معادل مصوب آن، کم کم جایگزین واژه فرنگی شود.
پرویزی با بیان اینکه فرهنگستان، دو بار، این واژه را بررسی کردهاست، افزود: در ابتدا کلمه «سلامتسنجی» مطرح شد که این واژه، هم طولانی بود و هم میان اعضا بر سر کلمه «سنجی» اختلاف نظر وجود داشت؛ چون «سنجه» در همه متون علمی ما به معنی متری به کار رفتهاست.
معاون واژهگزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی گفت: تصمیم بر آن شد که از کلمه «آزمایی» به جای «سنجی» استفاده کنیم.
بهگفته خانم پرویزی، دوباره این واژه در شورا مطرح شد و همان طور که در حوزههای پزشکی در ترکیباتی مانند بهداشت، بهداری و بهورز از واژه «به» به معنی سلامت استفاده شدهاست، واژه «بهآزمایی» پیشنهاد و معادل چکاپ فرنگی تصویب شد.
گروههای تخصصی واژهگزینی با حضور استادان و کارشناسان از رشتههای گوناگون علمی در فرهنگستان زبان و ادب فارسی فعالیت میکنند و در سالهای گذشته حدود ۶۵ هزار واژه در حوزههای مختلف تصویب کردهاند.
منبع: فرهنگستان زبان و ادب فارسی
🪩#خبر_نامگ
📕#انجمن_ادبی_آموزشی_نامگ
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#چکاپ
معادل فارسی کلمه «چکاپ» اعلام شد
نسرین پرویزی (معاون گروه واژهگزینی فرهنگستان) با اشاره به غیرشفاف بودن واژه فرنگی چکاپ در زبان فارسی و نامعلوم بودن ریشه آن برای بسیاری از فارسیزبانان، گفت: به همین سبب، این امید است که معادل مصوب آن، کم کم جایگزین واژه فرنگی شود.
پرویزی با بیان اینکه فرهنگستان، دو بار، این واژه را بررسی کردهاست، افزود: در ابتدا کلمه «سلامتسنجی» مطرح شد که این واژه، هم طولانی بود و هم میان اعضا بر سر کلمه «سنجی» اختلاف نظر وجود داشت؛ چون «سنجه» در همه متون علمی ما به معنی متری به کار رفتهاست.
معاون واژهگزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی گفت: تصمیم بر آن شد که از کلمه «آزمایی» به جای «سنجی» استفاده کنیم.
بهگفته خانم پرویزی، دوباره این واژه در شورا مطرح شد و همان طور که در حوزههای پزشکی در ترکیباتی مانند بهداشت، بهداری و بهورز از واژه «به» به معنی سلامت استفاده شدهاست، واژه «بهآزمایی» پیشنهاد و معادل چکاپ فرنگی تصویب شد.
گروههای تخصصی واژهگزینی با حضور استادان و کارشناسان از رشتههای گوناگون علمی در فرهنگستان زبان و ادب فارسی فعالیت میکنند و در سالهای گذشته حدود ۶۵ هزار واژه در حوزههای مختلف تصویب کردهاند.
منبع: فرهنگستان زبان و ادب فارسی
🪩#خبر_نامگ
📕#انجمن_ادبی_آموزشی_نامگ
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نوشته_ادبی
#بهقلمهمکارارجمند_سعادتی
قصابی سوهان
به کاشی های رنگ و رو رفته و سرد مغازه تکیه داده بود و از پشت مژه های پرپشت سیاهش، بیرون را ورانداز می کرد؛ گاهی هم دستش را روی سبیل های چخماقی اش می کشید و آهی عمیق حواله ی سقف نمور دکان می کرد. این، پنجمین روزی بود که حتی یک مشتری پایش را به دکان قصابی اصغر سوهان نگذاشته بود.
شقه های گوشت که حالا دیگر تازه نبود، آویزان به میخ داخل یخچال زار می زد و انگار فقط ضجه های آن را، اصغر می شنید. او که از بچگی، یکی از پاهایش از دیگری کوتاه تر بود و هیچ وقت در عمرش، ذره ای ناشکری نکرده بود؛ الآن به عقوبت ناکرده ای فکر می کرد که گریبانش را گرفته بود.
هوا، پس بود و ابرها نه می باریدند و نه می گذاشتند، روی درفشان خورشید، اندکی از سردی نگاه رهگذران و سرعت عبورشان از درِ مغازه بکاهد. حتی شده بود که گاهی به حاج قاسم بزاز هم سلامی پرتاب می کرد تا بلکه راه کج کند و سر از مغازه ی سوهان درآ ورد اما افاقه ای نمی کرد:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
آری، "هوا، بس ناجوانمردانه سرد بود" البته جیب ها پر از خالی.
دیگر همه ی روزها مثل هم بودند و شب ها، همه شب عید و دست ها بسته و آه ها پراکنده.
کسی یارای خرید مثقالی دنبه هم نداشت چه برسد به گوشت و ...آری ، شده بود مشتری ای از روی ناچاری، بیاید و برای علاج سرماخوردگی، سراغ سیراب و شیردان بگیرد اما مغازه ی قصابی که همیشه، سیراب ندارد، اگر اصغر گوشت تازه می آورد در کنارش سیراب هم می داشت...
از ماه های پیش به این صرافت افتاده بود که درِ مغازه را تخته کند و جل و پلاسش را جمع کند و راهی ناکجا آباد شود، اما نه سرمایه داشت و نه مهارت کافی برای یک کسب و کار جدید...
#دکتر_افسانه_سعادتی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#بهقلمهمکارارجمند_سعادتی
قصابی سوهان
به کاشی های رنگ و رو رفته و سرد مغازه تکیه داده بود و از پشت مژه های پرپشت سیاهش، بیرون را ورانداز می کرد؛ گاهی هم دستش را روی سبیل های چخماقی اش می کشید و آهی عمیق حواله ی سقف نمور دکان می کرد. این، پنجمین روزی بود که حتی یک مشتری پایش را به دکان قصابی اصغر سوهان نگذاشته بود.
شقه های گوشت که حالا دیگر تازه نبود، آویزان به میخ داخل یخچال زار می زد و انگار فقط ضجه های آن را، اصغر می شنید. او که از بچگی، یکی از پاهایش از دیگری کوتاه تر بود و هیچ وقت در عمرش، ذره ای ناشکری نکرده بود؛ الآن به عقوبت ناکرده ای فکر می کرد که گریبانش را گرفته بود.
هوا، پس بود و ابرها نه می باریدند و نه می گذاشتند، روی درفشان خورشید، اندکی از سردی نگاه رهگذران و سرعت عبورشان از درِ مغازه بکاهد. حتی شده بود که گاهی به حاج قاسم بزاز هم سلامی پرتاب می کرد تا بلکه راه کج کند و سر از مغازه ی سوهان درآ ورد اما افاقه ای نمی کرد:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
آری، "هوا، بس ناجوانمردانه سرد بود" البته جیب ها پر از خالی.
دیگر همه ی روزها مثل هم بودند و شب ها، همه شب عید و دست ها بسته و آه ها پراکنده.
کسی یارای خرید مثقالی دنبه هم نداشت چه برسد به گوشت و ...آری ، شده بود مشتری ای از روی ناچاری، بیاید و برای علاج سرماخوردگی، سراغ سیراب و شیردان بگیرد اما مغازه ی قصابی که همیشه، سیراب ندارد، اگر اصغر گوشت تازه می آورد در کنارش سیراب هم می داشت...
از ماه های پیش به این صرافت افتاده بود که درِ مغازه را تخته کند و جل و پلاسش را جمع کند و راهی ناکجا آباد شود، اما نه سرمایه داشت و نه مهارت کافی برای یک کسب و کار جدید...
#دکتر_افسانه_سعادتی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#حکایت
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ میکرد.
در آن محلّه دختری بود عظیم صاحبجمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه میشنیدم که میگفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزکان آن زن را اسیر میبردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحبجمالی کس او را نظر نمیکرد.
تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد، از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ میکرد.
در آن محلّه دختری بود عظیم صاحبجمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه میشنیدم که میگفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزکان آن زن را اسیر میبردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحبجمالی کس او را نظر نمیکرد.
تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد، از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دربارهی نویسندگی
(بخش اول)
گلستان جعفریان:
نوشتن صرفا ردیف کردن کلمات بر سپیدی کاغذ نیست. نویسنده باید معماری داستاننویسی را بیاموزد تا با نگاهی جامع و چارچوبی درست بتواند به خلق اثر دست یابد و این اتفاق جز با خواندن آثار برجسته ادبیات امکان پذیر نیست.
از نظر من نویسنده در هر حوزهای که مشغول به قلمفرسایی است، باید حداقل پنجاه کتاب بهروز و بسیاری از کتب قدیمی را در حوزه فعالیتش خوانده باشد. خواندن و مطالعه در ذهن شما چرائی ایجاد میکند و هرچه ذهن بیشتر درگیر چرائی و چگونگی شود، بیشتر به دنبال جواب میرود و در این مسیر به رشد و کمال می رسد؛ حتی من معتقدم که خواندن، دغدغه نوشتن را در نویسنده بیدار نگه میدارد
اصلا اگر بخواهم یک نمونه عینی از شخصیتهایی که کتاب خاطراتشان به دست من نگاشته شده، مثال بزنم، شهید حسن آبشناسان شاهد مثال است. به قول همسرش از یک ارتشی صرف تبدیل شد به یک عارف تمام، که دیگر پایش در زمین بند نبود و ره صدساله را یک شبه پیمود و روح بلندش به آسمان پرکشید.
من بعد از مشاهده کتابخانهی شهید آبشناسان و پژوهش دربارهی روند تغییر و رشد ایشان فهمیدم، این نگاه متفاوت را در یک سیر مطالعاتی کسب کرده و اینطور نویسنده از اثر پی به مؤثر میبرد.
#گلستان_جعفریان
نویسنده و خاطرهنگار ادبیات دفاع مقدس
📚#انجمن_ادبی_آموزشی_نامگ
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
(بخش اول)
گلستان جعفریان:
نوشتن صرفا ردیف کردن کلمات بر سپیدی کاغذ نیست. نویسنده باید معماری داستاننویسی را بیاموزد تا با نگاهی جامع و چارچوبی درست بتواند به خلق اثر دست یابد و این اتفاق جز با خواندن آثار برجسته ادبیات امکان پذیر نیست.
از نظر من نویسنده در هر حوزهای که مشغول به قلمفرسایی است، باید حداقل پنجاه کتاب بهروز و بسیاری از کتب قدیمی را در حوزه فعالیتش خوانده باشد. خواندن و مطالعه در ذهن شما چرائی ایجاد میکند و هرچه ذهن بیشتر درگیر چرائی و چگونگی شود، بیشتر به دنبال جواب میرود و در این مسیر به رشد و کمال می رسد؛ حتی من معتقدم که خواندن، دغدغه نوشتن را در نویسنده بیدار نگه میدارد
اصلا اگر بخواهم یک نمونه عینی از شخصیتهایی که کتاب خاطراتشان به دست من نگاشته شده، مثال بزنم، شهید حسن آبشناسان شاهد مثال است. به قول همسرش از یک ارتشی صرف تبدیل شد به یک عارف تمام، که دیگر پایش در زمین بند نبود و ره صدساله را یک شبه پیمود و روح بلندش به آسمان پرکشید.
من بعد از مشاهده کتابخانهی شهید آبشناسان و پژوهش دربارهی روند تغییر و رشد ایشان فهمیدم، این نگاه متفاوت را در یک سیر مطالعاتی کسب کرده و اینطور نویسنده از اثر پی به مؤثر میبرد.
#گلستان_جعفریان
نویسنده و خاطرهنگار ادبیات دفاع مقدس
📚#انجمن_ادبی_آموزشی_نامگ
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─