Forwarded from اتچ بات
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
#مولانا
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
#مولانا
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
با یادی از:
صادق چوبک
فارسی چوبک چطور است؟ منظورم ارزش زبان اوست.
ــ کسی که بار اول چوبک را میخوانَد، فکر میکند با یک آدمی که مقداری الفاظ و کلمات عامیانه را در انبانِ ذهن دارد مواجه است. درحالیکه اینطور نیست؛ چوبک از معدود نویسندگان ماست که بی تظاهر، ادبیات فارسی را خوانده و میداند و مطلقاً به ویرانگری در زبان اعتقاد ندارد. او خود یک بار به من گفت که در نوشتههایش زبان قدما را بهعنوان دستمایه و سنگ زیرین مورد استفاده قرار میدهد. چوبک متحول است و وسواسی. سنگ صبور درخشانترین کار اوست.
برگرفته از: صدرالدین الهی، «خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارهٔ صادق چوبک»، در مجلهٔ ایرانشناسی، تابستان ۱۳۷۲، ش پیاپی ۱۸، ص ۲۶۵.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
صادق چوبک
فارسی چوبک چطور است؟ منظورم ارزش زبان اوست.
ــ کسی که بار اول چوبک را میخوانَد، فکر میکند با یک آدمی که مقداری الفاظ و کلمات عامیانه را در انبانِ ذهن دارد مواجه است. درحالیکه اینطور نیست؛ چوبک از معدود نویسندگان ماست که بی تظاهر، ادبیات فارسی را خوانده و میداند و مطلقاً به ویرانگری در زبان اعتقاد ندارد. او خود یک بار به من گفت که در نوشتههایش زبان قدما را بهعنوان دستمایه و سنگ زیرین مورد استفاده قرار میدهد. چوبک متحول است و وسواسی. سنگ صبور درخشانترین کار اوست.
برگرفته از: صدرالدین الهی، «خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارهٔ صادق چوبک»، در مجلهٔ ایرانشناسی، تابستان ۱۳۷۲، ش پیاپی ۱۸، ص ۲۶۵.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطرهنگاری
فال حافظ: بوس یا بورس؟
✍🏽 شروین سلیمانی (شاعر و طنزپرداز)
پارسال برای یک جلسهی شعر به شیراز دعوت شده بودم. پروازم نزدیک ظهر نشست. چند ساعت بعدش جلسه شروع میشد.
تصمیم گرفتم که دوسه ساعت باقیمانده را غنیمت بشمرم و بروم زیارت حافظ و سعدی. اول رفتم حافظیه و بعدش آمدم بیرون تا تاکسی بگیرم و خودم را به سعدیه برسانم.
یک پراید لکنته بادمجانی که پیرمردی خسته رانندهاش بود، تلقتلق نزدیک شد و جلوی پایم ایستاد.
گفتم: «سعدیه میری؟»
گفت: «میرم عامو؛ اما ترافیکه اگه پیاده بری زودتر میرسی.»
(شما همه دیالوگهای این عزیز را با لهجهء شیرین شیرازی بخوانید.)
گفتم: «عیب نداره.»
سوار شدم، راه افتاد و گفت:«مگه الان سرِ قبرِ حافظ نبودی؟»
گفتم:«چرا.»
گفت:«قبر سعدی هم مث همینه!»
از این حرفش جا خوردم. گفتم:«خب هرکدوم لطف خودشونو دارن.»
گفت:«بازم سعدی بهتره!! حافظ به درد نمیخوره!!»
منِ شاعر که روی هر دوی این بزرگواران تعصب دارم، با دلخوری گفتم: «نفرمایید آقا! اینا قلههای ادبیات ایران و جهانن.»
خیلی محکم گفت: «اشتباه نکن! همین حافظ خیلیارو بدبخت کرده!»
با تعجب گفتم:«چرا؟!»
گفت:«با همین فالهای بیخودش!» (البته ادبیاتِ راننده، زیاد پاستوریزه نبود؛ من اینجا تلطیفش میکنم تا قابل چاپ شود!)
گفتم:«فالِ حافظ که سرگرمیه.»
گفت:«برای شما سرگرمیه؛ همین فالو (یعنی فال) زندگی خیلیا رو به فنا داده، یکیش خودم!»
با کنجکاوی پرسیدم: «چطور؟!»
آهی سوزناک کشید و گفت:«سرِ زن گرفتن، فال گرفتیم گفت:«بگیر طُرهی مَهچهرهای و قصه مخوان»
رفتیم دخترو رو گرفتیم، عفریتهای از آب در اومد که کافر بِگِریَد!
سر انتخاب شغل، فال گرفتیم گفت:«قبول دولتیان کیمیای این مس شد».
کار بابامونو ول کردیم و رفتیم توی کار دولتی، ۳۰ سال سگدو زدیم، آخرشم اینشد وضعمون.
پسرو اومد خواستگاری دخترمون؛ فال گرفتیم گفت:«حجلهء حُسن بیارای که داماد آمد.»
سر حرف حافظ، دخترمونو دادیم؛ داماد بد از آب در اومد، دخترمونو سیاهبخت کرد.
به فالو هم گرفتیم که با پول پاداش بازنشستگی مون چه کنیم؟ گفت: «بذار توی بورس!»
گذاشتیم توی بورس و خاک و باد شد!»
پرسیدم:«مگه حافظ برای بورس هم شعر داره؟»
گفت:«همون که میگه: دیدار شد میسّر و بوس و کنار هم!»
با تعجب گفتم:«بوس به بورس چه ربطی داره؟!»
گفت:«ما بوسو به فالِ بورس گرفتیم!
این آخری هم شک داشتیم که ماشین از غریبه بخریم یا ماشین باجناقمون رو بگیریم؟ فال گرفتیم. گفت:«اهل نظر معامله با آشنا کنند!»
با باجناقمون معامله کردیم، این لَگَنو انداخت بهمون، دو برابر پول خودش خرج تعمیرش کردیم.»
به سعدیه رسیدیم؛ گفتم: «به نظرم، شما دیگه با فالِ حافظ، تصمیم نگیر!»
گفت:«نه دیگه، غلط بکنم!»
بلافاصله گفت:«چند وقته دارم فال سعدی میگیرم، خیلی کارش درسته!» چشمانم از تعجب گرد شد.
موقع پیادهشدن با خندهای عصبی گفتم:«یه مدت هم فالِ خیام بگیر، نشد برو توی کار فالِ ایرج میرزا؛ اون دیگه جوابه!»
ناسزایی گفت و گازش را گرفت و دور شد.
یادم آمد که خودم هم در زندگی، چه تصمیماتی که با فال حافظ نگرفتهام؛ اما خوشحال بودم که لااقل "بوس" را به فالِ "بورس" نگرفتهام که به خاک سیاه بنشینم!
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
فال حافظ: بوس یا بورس؟
✍🏽 شروین سلیمانی (شاعر و طنزپرداز)
پارسال برای یک جلسهی شعر به شیراز دعوت شده بودم. پروازم نزدیک ظهر نشست. چند ساعت بعدش جلسه شروع میشد.
تصمیم گرفتم که دوسه ساعت باقیمانده را غنیمت بشمرم و بروم زیارت حافظ و سعدی. اول رفتم حافظیه و بعدش آمدم بیرون تا تاکسی بگیرم و خودم را به سعدیه برسانم.
یک پراید لکنته بادمجانی که پیرمردی خسته رانندهاش بود، تلقتلق نزدیک شد و جلوی پایم ایستاد.
گفتم: «سعدیه میری؟»
گفت: «میرم عامو؛ اما ترافیکه اگه پیاده بری زودتر میرسی.»
(شما همه دیالوگهای این عزیز را با لهجهء شیرین شیرازی بخوانید.)
گفتم: «عیب نداره.»
سوار شدم، راه افتاد و گفت:«مگه الان سرِ قبرِ حافظ نبودی؟»
گفتم:«چرا.»
گفت:«قبر سعدی هم مث همینه!»
از این حرفش جا خوردم. گفتم:«خب هرکدوم لطف خودشونو دارن.»
گفت:«بازم سعدی بهتره!! حافظ به درد نمیخوره!!»
منِ شاعر که روی هر دوی این بزرگواران تعصب دارم، با دلخوری گفتم: «نفرمایید آقا! اینا قلههای ادبیات ایران و جهانن.»
خیلی محکم گفت: «اشتباه نکن! همین حافظ خیلیارو بدبخت کرده!»
با تعجب گفتم:«چرا؟!»
گفت:«با همین فالهای بیخودش!» (البته ادبیاتِ راننده، زیاد پاستوریزه نبود؛ من اینجا تلطیفش میکنم تا قابل چاپ شود!)
گفتم:«فالِ حافظ که سرگرمیه.»
گفت:«برای شما سرگرمیه؛ همین فالو (یعنی فال) زندگی خیلیا رو به فنا داده، یکیش خودم!»
با کنجکاوی پرسیدم: «چطور؟!»
آهی سوزناک کشید و گفت:«سرِ زن گرفتن، فال گرفتیم گفت:«بگیر طُرهی مَهچهرهای و قصه مخوان»
رفتیم دخترو رو گرفتیم، عفریتهای از آب در اومد که کافر بِگِریَد!
سر انتخاب شغل، فال گرفتیم گفت:«قبول دولتیان کیمیای این مس شد».
کار بابامونو ول کردیم و رفتیم توی کار دولتی، ۳۰ سال سگدو زدیم، آخرشم اینشد وضعمون.
پسرو اومد خواستگاری دخترمون؛ فال گرفتیم گفت:«حجلهء حُسن بیارای که داماد آمد.»
سر حرف حافظ، دخترمونو دادیم؛ داماد بد از آب در اومد، دخترمونو سیاهبخت کرد.
به فالو هم گرفتیم که با پول پاداش بازنشستگی مون چه کنیم؟ گفت: «بذار توی بورس!»
گذاشتیم توی بورس و خاک و باد شد!»
پرسیدم:«مگه حافظ برای بورس هم شعر داره؟»
گفت:«همون که میگه: دیدار شد میسّر و بوس و کنار هم!»
با تعجب گفتم:«بوس به بورس چه ربطی داره؟!»
گفت:«ما بوسو به فالِ بورس گرفتیم!
این آخری هم شک داشتیم که ماشین از غریبه بخریم یا ماشین باجناقمون رو بگیریم؟ فال گرفتیم. گفت:«اهل نظر معامله با آشنا کنند!»
با باجناقمون معامله کردیم، این لَگَنو انداخت بهمون، دو برابر پول خودش خرج تعمیرش کردیم.»
به سعدیه رسیدیم؛ گفتم: «به نظرم، شما دیگه با فالِ حافظ، تصمیم نگیر!»
گفت:«نه دیگه، غلط بکنم!»
بلافاصله گفت:«چند وقته دارم فال سعدی میگیرم، خیلی کارش درسته!» چشمانم از تعجب گرد شد.
موقع پیادهشدن با خندهای عصبی گفتم:«یه مدت هم فالِ خیام بگیر، نشد برو توی کار فالِ ایرج میرزا؛ اون دیگه جوابه!»
ناسزایی گفت و گازش را گرفت و دور شد.
یادم آمد که خودم هم در زندگی، چه تصمیماتی که با فال حافظ نگرفتهام؛ اما خوشحال بودم که لااقل "بوس" را به فالِ "بورس" نگرفتهام که به خاک سیاه بنشینم!
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
رضا براهنی برای نوشتن کتاب تئوریک «قصه نویسی» که به گونهای آموزش قصهنویسی هم است، داستانهای قاعدهمند صادق چوبک را قاعده قرار داد. چوبک مثل صادق هدایت یک استثنا در تاریخ ادبیات داستانی ایران است. اما به دلایلی چهرهی او در محاق فراموشی قرار گرفت. یکی از مهمترین دلایل این فراموشی، بزرگ شدن اسطورهای چهرهی صادق هدایت است.
۱۳ تیر ۱۳۷۷ روز درگذشت صادق چوبک است. او فردا ۱۴ تیر ۱۲۹۵ به دنیا خواهد آمد.
دکتر سینا جهاندیده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
۱۳ تیر ۱۳۷۷ روز درگذشت صادق چوبک است. او فردا ۱۴ تیر ۱۲۹۵ به دنیا خواهد آمد.
دکتر سینا جهاندیده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نامهنگاری
یاران موافق همه از دست شدند.
در این منجلاب زشتی و کژی، گرفتاریم و راه ِ بیرونشدن نمیدانیم.
زشتی و ناجوانمردی و ناتویی، به حد اعلای خود رسیده، وقاحتها آنچه در حقیقت بوده آشکار شده. حتی [آندسته] که سالهای دراز آن را زیر ماسک پنهان میداشتند، اکنون بیباک و آزاد آن را از چهره برداشته و «خود» را آشکار ساختهاند.
راستی، شوخی و طنز از دلهای ما رخت بربسته.
پیوسته خاموش و اندیشمند و پُراندوه به یک زندگی پُربیم و بیامید دنباله میدهیم.
از نامهی صادق چوبک به بزرگ علوی
عکس: صادق چوبک و بزرگ علوی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یاران موافق همه از دست شدند.
در این منجلاب زشتی و کژی، گرفتاریم و راه ِ بیرونشدن نمیدانیم.
زشتی و ناجوانمردی و ناتویی، به حد اعلای خود رسیده، وقاحتها آنچه در حقیقت بوده آشکار شده. حتی [آندسته] که سالهای دراز آن را زیر ماسک پنهان میداشتند، اکنون بیباک و آزاد آن را از چهره برداشته و «خود» را آشکار ساختهاند.
راستی، شوخی و طنز از دلهای ما رخت بربسته.
پیوسته خاموش و اندیشمند و پُراندوه به یک زندگی پُربیم و بیامید دنباله میدهیم.
از نامهی صادق چوبک به بزرگ علوی
عکس: صادق چوبک و بزرگ علوی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Forwarded from اتچ بات
درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است؛ اما تنها چیزی است که ما داریم.
#عباسکیارستمی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#عباسکیارستمی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
از خاطرات
#عباسکیارستمی
وقتی از من میپرسند چه شد فيلمساز شدی؟
من میگويم تصادفی!
ولی قضيه خيلی هم تصادفی نبود و بيشتر شرايط فراهم شد. من کنکور هنرهای زيبا را دادم و رد شدم.
بعد در اداره پليس راه استخدام شدم.
سال آيندهاش به کلی اين قضيه را فراموش کرده بودم
که به سراغ يکی از دوستانم به نام عباس کهنداری که کتابفروشی و خرازی داشت رفتم
او به من پيشنهاد کرد برويم سر پل تجريش
ولی من گيوه پام بود و نمیتوانستم همراه او بروم.
بعد کفشهای او را پوشيدم و با هم رفتيم.
سر پل يکی از دوستانم را ديدم و او پيشنهاد کرد با هم به خانه فرهاد اشتری شاعر برويم.
به اتفاق رفتيم، در خانهی اشتری يک آقای نقاشی بود
که وقتی فهميد من در کنکور رد شدهام، از من پرسيد کلاس رفتی يا نه!؟
او به من توصيه کرد در کلاس طراحی اسمم را بنويسم و سال بعد کنکور شرکت کنم من در رو دربايستی که داشتم
در آن کلاس اسم نوشتم.
سال بعد کنکور دادم و قبول شدم.
بعد نقاشی تبليغاتي کردم
بعد فيلم تبليغاتي ساختم و به همين طريق با مکانيزم دوربين آشنا شدم و...
حالا فکر میکنم اگر کفش های دوستم به پای من نخورده بود من الان بازنشسته ی وزارت راه بودم.
گاهی زندگی آدم به چيزهايی مانند مو بستگی دارد.
نهمین سالگرد در گذشت
#عباسکیارستمی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#عباسکیارستمی
وقتی از من میپرسند چه شد فيلمساز شدی؟
من میگويم تصادفی!
ولی قضيه خيلی هم تصادفی نبود و بيشتر شرايط فراهم شد. من کنکور هنرهای زيبا را دادم و رد شدم.
بعد در اداره پليس راه استخدام شدم.
سال آيندهاش به کلی اين قضيه را فراموش کرده بودم
که به سراغ يکی از دوستانم به نام عباس کهنداری که کتابفروشی و خرازی داشت رفتم
او به من پيشنهاد کرد برويم سر پل تجريش
ولی من گيوه پام بود و نمیتوانستم همراه او بروم.
بعد کفشهای او را پوشيدم و با هم رفتيم.
سر پل يکی از دوستانم را ديدم و او پيشنهاد کرد با هم به خانه فرهاد اشتری شاعر برويم.
به اتفاق رفتيم، در خانهی اشتری يک آقای نقاشی بود
که وقتی فهميد من در کنکور رد شدهام، از من پرسيد کلاس رفتی يا نه!؟
او به من توصيه کرد در کلاس طراحی اسمم را بنويسم و سال بعد کنکور شرکت کنم من در رو دربايستی که داشتم
در آن کلاس اسم نوشتم.
سال بعد کنکور دادم و قبول شدم.
بعد نقاشی تبليغاتي کردم
بعد فيلم تبليغاتي ساختم و به همين طريق با مکانيزم دوربين آشنا شدم و...
حالا فکر میکنم اگر کفش های دوستم به پای من نخورده بود من الان بازنشسته ی وزارت راه بودم.
گاهی زندگی آدم به چيزهايی مانند مو بستگی دارد.
نهمین سالگرد در گذشت
#عباسکیارستمی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
۱۴ تیرماه، روز ِ قلم، گرامی باد!
نوشتن، خواستن ِ آزادی است.
ژان پل سارتر
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نوشتن، خواستن ِ آزادی است.
ژان پل سارتر
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
#حمیدمصدق
طلوع صبحتان خجسته
پنجره دلتان رو به افق زیبایی و مهربانی باز باد.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
#حمیدمصدق
طلوع صبحتان خجسته
پنجره دلتان رو به افق زیبایی و مهربانی باز باد.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4_5875332011853350583.pdf
3.9 MB
برنامەی c
📘ارواح شهرزاد
#شهریار_مندنیپور
سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
📘ارواح شهرزاد
#شهریار_مندنیپور
سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
*سهراب سپهری به قلم خودش
زندگی من آرام میگذشت، اتفاقی نمیافتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود و داشت آفتابی میشد.
با دوستان قدیم -یاران دبیرستانی- به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم.
ما فرزندان ِ وسعتها بودیم. سطوح ِ بزرگ را میستودیم. در نفس ِ فصل، روان میشدیم. شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم و حرمت ِ خاک از کفشهای ما جدایی نداشت.
اواخر دسامبر ۱۹۴۶ بود و من در ادارهی فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان ِ شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهای به زندگیام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و مرا به راه ِ نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم و او سستی و لغزش کار را باز میگفت، خطای وزن را نشان میداد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب مینوشتم.
هنوز در سفرم
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
زندگی من آرام میگذشت، اتفاقی نمیافتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود و داشت آفتابی میشد.
با دوستان قدیم -یاران دبیرستانی- به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم.
ما فرزندان ِ وسعتها بودیم. سطوح ِ بزرگ را میستودیم. در نفس ِ فصل، روان میشدیم. شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم و حرمت ِ خاک از کفشهای ما جدایی نداشت.
اواخر دسامبر ۱۹۴۶ بود و من در ادارهی فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان ِ شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهای به زندگیام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و مرا به راه ِ نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم و او سستی و لغزش کار را باز میگفت، خطای وزن را نشان میداد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب مینوشتم.
هنوز در سفرم
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطرهنگاری
روزها پنج ساعت به غروب مانده، چادری دم در، سرِ راه زدهاند، روضه میخوانند؛ تعزیه میخوانند. بعد از روضه هم، تعزیهخوانهای طالقانی تعزیه میخوانند. خیلی محزون و خوب میخوانند. به طوری دیروز خوب خواندند که من گریه کردم.
خاطرات ناصرالدینشاه-محرم ۱۳۰۹
ناصرالدین شاه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
روزها پنج ساعت به غروب مانده، چادری دم در، سرِ راه زدهاند، روضه میخوانند؛ تعزیه میخوانند. بعد از روضه هم، تعزیهخوانهای طالقانی تعزیه میخوانند. خیلی محزون و خوب میخوانند. به طوری دیروز خوب خواندند که من گریه کردم.
خاطرات ناصرالدینشاه-محرم ۱۳۰۹
ناصرالدین شاه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله میرود
حافظ
سیدالشهداء/ سیدالشهدا
👈نکته
در نگارش فارسی، همزۀ بعد از الف ممدوده (اء) مانند: املاء و انشاء و سیدالشهداء حذف میشود.
پس بنویسیم:
سیدالشهدا
املا
امضا
«#زین_قند_پارسی»
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
«زین قند پارسی» که به بنگاله میرود
حافظ
سیدالشهداء/ سیدالشهدا
👈نکته
در نگارش فارسی، همزۀ بعد از الف ممدوده (اء) مانند: املاء و انشاء و سیدالشهداء حذف میشود.
پس بنویسیم:
سیدالشهدا
املا
امضا
«#زین_قند_پارسی»
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Forwarded from اتچ بات
«پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.»
بیژن الهی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.»
بیژن الهی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
#نامهنگاری
از این كه چنین نورانی یاد منی، باید بر خود می بالیدم؛ اما، عزیز من، من برای تو چه كردم؟ _ هیچ. _ من تنها نگاهت می كردم، چرا كه خود نگاه كردنی بودی. این تو بودی تو _ كه از نگاه من بوی دریا گرفتی و، حال، كه خود یك موجِ این كناره یی، باری، دریغ مدار، شاكر باش برین همه چیزها كه از دست می دهی و می دهی _ تنها برای آن كه باز بغلتی و دوباره بغلتی و باز بغلتی و غٌلغٌلِ زنجیرِ تبسمِ زمان شوی._ زمانِ سپید، كه آرامشی بزرگ تواند بود..."
بخشی از نامه ی بیژن الهی به محمود شجاعی
آویخته ام به این شماره با تاخیر ، شماره ی هفت كه یك الهی نامه ی ناب است. و به زبانِ نازنین خودش : گریبانِ امید را بگیر ...
گرفته ام . سمعاً و طاعتا .
بیژن الهی
۱۶ تیر زادروز بیژن الهیشیرازی
شاعر، مترجم، نقاش و پژوهشگر
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
از این كه چنین نورانی یاد منی، باید بر خود می بالیدم؛ اما، عزیز من، من برای تو چه كردم؟ _ هیچ. _ من تنها نگاهت می كردم، چرا كه خود نگاه كردنی بودی. این تو بودی تو _ كه از نگاه من بوی دریا گرفتی و، حال، كه خود یك موجِ این كناره یی، باری، دریغ مدار، شاكر باش برین همه چیزها كه از دست می دهی و می دهی _ تنها برای آن كه باز بغلتی و دوباره بغلتی و باز بغلتی و غٌلغٌلِ زنجیرِ تبسمِ زمان شوی._ زمانِ سپید، كه آرامشی بزرگ تواند بود..."
بخشی از نامه ی بیژن الهی به محمود شجاعی
آویخته ام به این شماره با تاخیر ، شماره ی هفت كه یك الهی نامه ی ناب است. و به زبانِ نازنین خودش : گریبانِ امید را بگیر ...
گرفته ام . سمعاً و طاعتا .
بیژن الهی
۱۶ تیر زادروز بیژن الهیشیرازی
شاعر، مترجم، نقاش و پژوهشگر
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
گفت: خواننده می خواند آن چه را که شاعر دیده است،ترجمان هم یک خواننده است،منتها خواندنش بازدیدن است،یا که باید باشد ؛ و اگر مال شما چنین نیست، خب این کاره نیستید.نوری ندارید تا آن چه را که به گفته مَتّی،در تاریکی به شما می گویند،در روشنایی بگویید.
نیت خیر،فردریش هولدرلین ،ترجمهی بیژن الهی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نیت خیر،فردریش هولدرلین ،ترجمهی بیژن الهی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─