نکبت
Warhaus – No Surprise
این ۵ ساعت پیش منتشر شده. پسر جدی جدی فن اینامها. عجب آهنگ نرمیه. کسی میاد تا پایان امروز دوست دخترم بشه؟
چرا برای خوشحال بودن و دووم آوردن تو این دنیا به این همه چیز مادی و معنوی نیاز داریم! سکس، کار، پول، عشق، عاطفه، خانواده، سلامتی، هنر، خلاقیت، بصیرت، عقل، ورزش، مدیتیشن، آب، غذا، سیگار، الکل، تریاک ... خسته شدم از بس چنگ زدم به اینور و اونور که شاید سرعت این سقوط کاهش پیدا کنه. نمیشه راحتتر زندگی کرد؟ راهی که با حداقل هزینه، کمترین درد و رنج رو توی این زندگی تجربه کنی. یه چیزی تو مایههای بودا. انقدر این کار سخته که مثلاً ۵ نفر تو کل تاریخ بشر تونستن بهش برسن. ما سگ کی باشیم. با همین دوپامینهای لحظهای سرمون رو قراره گرم کنیم تا لحظهای که صدای کلنگ گورمون به گوش برسه.
زندگی همش همین بود؟ صبح تا شب بری سر کار و پول در بیاری و پولهات رو خرج کنی. این وسط یه چندتا کتاب بخونی، فیلم ببینی، موسیقی گوش کنی، اگه عقلی توی سرت باشه یه چندتا چیز خلق کنی، اگه خوش شانس باشی یه پارتنر خوب گیرت بیاد و سکس کنی، یا فقط سکس کنی با هر سگی که شد، و بعدش از این سکس بیارزشی که داشتی تا مدتها در رنج و ملالت باشی. همهچیز که تلاشیم انجام بدیم و بهش برسیم در نهایت بیهوده و بیمعنی به نظر میرسه. به خاطر همینه که به نظرم تنها کاری که مهمه، عشق ورزیدنه. تنها حالتی که انسان شاید یه کم احساس بهتری نسبت به خودش و جهان پیدا کنه و معنایی تجربه کنه، جاییه که دست کسی رو بگیره و بلند کنه. دست هم نگرفت، نگرفت، فقط کنار طرف باشه تا مبادا طرف احساس بیپناهی کنه. فکر کنم کل نکته زندگی همین باشه. شاید هم باید برای قدرت و شهرت و ثروت و منافع شخصی بجنگیم و خون همدیگه رو بخوریم. نمیدونم ماهیت کسشر انسان چیه و برای چی ساخته شده. شکرخدا که مادر طبیعت در نهایت همهمون رو میبلعه و ازمون قارچ و سبزه میسازه.
امروز عید دزد شخصیتمه. نوش جونت بدبخت. یه فکری به حال خودت کن بیشخصیت سبکعقل.
تا حالا شده حس کنین نمیخواید تو این دنیا باشید؟ نه اینکه بمیریدها، فقط بین آدمها نباشید؛ بخشی از آدمها نباشید. بله میدونم تا حالا حس کردید ولی به خاطر ساختار متنم مجبور شدهم جملهم رو اینطوری شروع کنم. حوصله ندارم ادامه بدم. باتریم خالی شد فکر کنم. برم خاموش بشم. شب بخیر.
یه شب یهو به خودت میای و میبینی که از همهچیز -از جمله از خودت- متنفری. از هر چیزی که ساختی متنفری. و برات سوال نمیشه چرا. فقط رنج میکشی از این نفرتی که توی وجودت پرورش پیدا کرده. میخوای بدونی چرا؟ چون تبدیل شدی به چیزی که ازش متنفر بودی. تبدیل شدی به تمام چیزهایی که ازش متنفر بودی و هستی. حواست نیست ولی انقدر توجهت رو معطوفشون کردی، خود به خود بهشون تبدیل شدی. افکارت چیز دیگهای میگن، ولی اعمالت تماماً به سمت چیزیه که نمیخوای باشی. ولی کنترلی نداری روی اعمالت چون دیگه تمرکزی برات نمونده که بذاری پای خودت. توجهت دیگه مال خودت نیست. تمام توجهت مال دیگرانه. توجهت مال افرادیه که ازشون متنفری. میخوای مثل اونا زندگی کنی ولی باور داری که خوشحال نیستن. پس چرا میخوای؟ این چه آرزوییه که توی وجودت میخزه. چرا تبدیل به چیزی میشی که نمیخوای باشی؟ چرا از پنجره خودت دیگه به خودت نگاه نمیکنی و خودت رو از پنجره تار و کثیف نگاه و حرفهای دیگران تماشا میکنی. حالا بشین صدتا کتاب توسعه فردی بخون و سعی کن خودت رو از نگاه و با حرف یه مشت نویسنده که هیچ درکی از شرایط زندگی و شخصیتت ندارن تغییر بدی، گوز.
قرار بود خوشحال باشیم، ولی خب ریدیم. حالا خوشحالی رو باید بریم از مغازهها بخریم. خوشحالی رو حالا باید از پشت موبایلهامون ببینیم. خوشحالی رو باید با نوشتن کسشر و بلعیدن توجه دیگران به دست بیاریم. دنیا توی دستهامونه ولی خوشحال نیستیم. هرچی پیش میره، ملولتر و افسردهتر هم میشیم. یه روز هم این نمایش بزرگ تموم میشه و آخرش نزدیکترین تجربهمون به خوشحالی یه مشت لذت زودگذر و سطحی بوده که به مرور کمرنگ و کمرنگتر شدن تا جایی که دیگه هیچ لذتی برامون حس و معنایی نداره و حالا گیر کردییم توی حبابی از خوشحالی مصنوعیای که خودمون ساختیم و با کوچکترین فکر و تکون میترکه و سقوط میکنیم پایین. اینا رو چرا مینویسم اصلاً؟
قبلاً بامزه بودم. چه اتفاقی افتاد؟ چی شد که همهچیز رو انقدر جدی و سخت گرفتم؟ بهتون میگم چه اتفاقی افتاد: فقر. فقر ریشه تمام بیمزگیهای دنیاست. از طرفی ثروت هم انسان رو بامزه نمیکنه. بامزگی به یه مقدار بدبختی نیاز داره. رفاه زیاد آدم رو بیمزه میکنه. نمیفهمم قراره چه نتیجهگیریای کنم خودم خودم رو گیج کردم. ببخشید سرتون رو درد اوردم.
نکبت
Seatbelts – Memory
"Do not fear death. Death is always at our side. When we show fear, it jumps at us faster than light, but if we do not show fear, it casts its eye upon us gently and then guides us into infinity."
شب بخیر.
شب بخیر.
الان داشتم به مهاجرها فکر میکردم. واقعاً کیفیت تنهاییای که مهاجرها تجربه میکنن خیلی متفاوته با کسی که بین همزبونها و عزیزانش زندگی میکنه. ما بین همزبونهامون هم همحرف پیدا نمیکنیم و توی روابطمون ناکامیم، دیگه چه برسه به اینکه هرجا رو نگاه میکنی فقط اختلاف زبانی، فرهنگی، اجتماعی و تاریخی میبینی. قربون عزیزانی که مهاجرت کردن برم. با اینکه به نظرم انسانی که انقدر موفقه، قاعدتاً نباید چنین کانال مضحکی رو دنبال کنه ولی خب، اگه داری این رو میخونی، من حواسم بهت هست. عزیزانی که مهاجرت نکردن منتظر موشک باشن فعلاً، همحرف و قربونصدقه برای بعد از بقا. نه معلوم نیست عمری باقی باشه یا نه، مهاجر و غیر مهاجر، هر سگی که هستید، یه بوس بردارید از اینجا. شب بخیر.
یه زمانی در جهان، چیزی به اسم حیات وجود نداشته و کل جهان رو یک مشت عناصر بیجان تشکیل داده بودن. یهو از همین عناصر بیجان، سلول و به دنبالش ارگانیزمهای جاندار و زنده به وجود اومدن. هرچی پیش رفت، ترکیب این سلولها پیچیده و پیچیدهتر شد تا جایی که چیزی به اسم مغز شکل گرفت. هیچکی هنوز نمیدونه دقیقاً چطوری ترکیب یه مشت سلول ساده و نفهم با هم میتونه یه پدیده پیچیده و خودآگاه مثل مغز بسازه. یک مشت سلول دور هم جمع شدن و حالا ما اراده داریم، خودآگاهیم، سوال میپرسیم، خیالپردازی و تصویرسازی میکنیم و احساسات و افکار پیچیده رو در خلأ وجودمون حس میکنیم و اصلاً نمیدونیم چرا و چطور. فقط اطلاعات محدودی داریم از اینکه مغز چطوری کار میکنه، اینکه دقیقاً چندتا سلول نفهم چطوری سیستم پیچیدهای مثل مغز رو تشکیل میدن معماست. شاید هم معما نیست، دارم از کونم در میارم اینا رو. به من استناد نکنید. به هر حال، انسان بودن واقعاً تجربه وحشتناک و جالبی بود. ممنون از مادر طبیعت و جهان که ما رو به وجود اورد تا خودش و زندگی رو از طریق ما تجربه کنه.
سلام دوستان صبح بخیر. این چه کسشری بود من دیشب نوشتم. واقعاً نیاز دارم یکی تو زندگیم باشه که هر از گاهی بهم بگه «گه نخور». تنها هدف من از کسب دوست دختر همینه.
«این چه کسشری بود من دیشب نوشتم» اسم خوبیه برای اولین مجموعه داستانم. مجموعه داستانی که هیچوقت نوشته نخواهد شد.
طبیعت زندگی با عقل و عقلانیت جور در نمیاد واقعاً. چرا یه موجود باید بتونه به آینده فکر کنه و از فناپذیری خودش مطلع باشه و کل زندگیش رو وحشتهای خیالی سپری کنه. عقلانی بودن انسان خندهدارترین شوخی طبیعت بوده. البته کدوم عقل؟ تعریف ما از عقل، همون چیزیه که خود عقلمون داره به خوردمون میده. هرچی عقل و هوشمون پیچیدهتر باشه، فهمیدنش هم سختتر و پیچیدهتره. اگه عقل و هوشمون سادهتر باشه، باز هم نمیتونیم بفهمیمش چون اون موقع موجودات سادهای هستیم. در واقع تحت هر شرایطی فکر میکنیم موجودات پیچیدهای هستیم چون نمیتونیم مغز خودمون رو درک کنیم. هیچی با عقل جور در نمیاد واقعاً.
به عنوان کسی که چند ماهه یبوسته و توی دستشویی فرنگی میرینه، به نظرم به اندازه کافی قدر توالت ایرانی رو نمیدونیم. اون لحظهای که گه سفتت پرت میشه توی آب ته توالت فرنگی و اون آب برمیگرده میخوره به کونت، به نظرم نزدیکترین تجربه به قبض روحه. هربار که توی توالت ایرانی میرینید، بعد از اتمام کارتون، سنگ رو ببوسید و بغل کنید و بهش بگید «عزیزم هیچوقت ترکت نمیکنم».
نکبت
به عنوان کسی که چند ماهه یبوسته و توی دستشویی فرنگی میرینه، به نظرم به اندازه کافی قدر توالت ایرانی رو نمیدونیم. اون لحظهای که گه سفتت پرت میشه توی آب ته توالت فرنگی و اون آب برمیگرده میخوره به کونت، به نظرم نزدیکترین تجربه به قبض روحه. هربار که توی…
این رو فقط ما بورژواها و خردهبورژواها درک میکنیم. طبقه متوسط و کارگر ایرانی چه میدونه توالت فرنگی چیه. یبوست رو خوب میشناسه البته. برید خدا رو شکر کنید سرمایهدار نیستید.
دیشب یه دستفروش گوشهٔ خیابون بساط کتاب پهن کرده بود. مرد جوونی بود با لباسهای کهنه و کلاه نقابدار. من رو دید و گفت «میخوای یه کتابی بهت معرفی کنم که زندگیت رو تغییر بده؟» گفتم «زندگیم به هر چیزی نیاز داره جز تغییر»، گفت «ناامید نباش. یه نگاه بنداز حالا». گفتم «اتفاقاً امیدوارم» و نگاه انداختم. تمام کتابهاش در مورد رازهای رسیدن به موفقیت بودن. ازش پرسیدم «به نظرت موفقیت یعنی چی؟» خندید، یه کم فکر کرد -انگار برای اولین بار بود به چنین چیزی فکر میکرد- و گفت «یعنی انقدر پول داشته باشی که هر کاری دوست داری بکنی». گفتم «که اینطور» و تشکر و خداحافظی کردم و رفتم پی زندگیم. گویا دروغ میگن که موادفروش هیچوقت از مواد خودش مصرف نمیکنه.
تا حالا بهش فکر نکرده بودم ولی از زاویه دید خودم خیلی ترنآفم. ببخشید اگر چیزی رو درونتون خاموش کردم.