This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قطرات آب در حال خودکشی دسته جمعی.
نکبت
قطرات آب در حال خودکشی دسته جمعی.
ببینید چه عاشقانه دست همدیگه رو میگیرن و با هم میپرن پایین. در هر مرحلهای از زندگی، عشق رو باید سر لوحه قرار داد و ارجح دونست.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خودکشی دسته جمعی انسانها.
هر دختری رو میبینم از لب میبوسم. امروز دنیا رو پر از عشق و شهوات نفسانی خواهم کرد.
هیچ موقع مثل لحظهای که میرقصم (اکثر مواقع تنها)، احساس زنده بودن و خوشحالی نمیکنم. باید از کارم استعفا بدم و برم رقاص بشم.
نکبت
هیچ موقع مثل لحظهای که میرقصم (اکثر مواقع تنها)، احساس زنده بودن و خوشحالی نمیکنم. باید از کارم استعفا بدم و برم رقاص بشم.
کلاً پسرها وقتی میگن «کارم رو باید ول کنم و وارد فلان هنر بشم» یه چیزی تو مایههای «درس رو باید ول کنم برم جنده بشم»ئ دخترهاست. شاید خوشحالی در جنده بودن و هنره.
مشکل انسان علاقهمند به هنر و خلاقیت اینه که فکر میکنه برای اینکه کار هنری کنه باید از کار و زندگیش جدا بشه و کل زمان و زندگیش رو وقف هنر کنه. هنر از زندگی جدا نیست، هنر بخشی از زندگیه. هر زندگیای که دارید، با هر گونه جبر و استعدادی، فقط نیازه که مثل یه هنرمند به زندگی نگاه کنید و خودتون، دغدغههاتون و تجربهٔ زیستتون رو به هر طریقی که میتونید ابراز کنید.
بچهها جدی که حرف میزنم باعث میشه بیشتر دلتون بخواد باهام سکس انجام بدید یا وقتی حرفهای بامزه میزنم؟
AWARDS SEASON
Bon Iver
تو این شرایط تخمی و کثافت زندگی و جهان، شاید یکی از مهمترین چیزهایی که باعث میشه زندگی رو با کیفیت بهتری تجربه کنم و زندگی ارزش بیشتری برای زیستن پیدا کنه، توانایی در تجربه موسیقیه. البته که هر فرم از هنر چنین تأثیری میتونه داشته باشه، ولی خب موسیقی به طور ملموستری روحم رو لمس میکنه. خوشحالم که توی دورانی زندگی میکنم که bon iver وجود داره و روحم و روح جهان توسط انگشتهای نافذ و لطیفش لمس شده.
کاش انسان انقدر کیری و طمعکار نبود و با سنگدلی و دشمنسازی و قدرتطلبیش جهان رو به کثافت و گه نمیکشید. ولی خب چه میشه کرد، ذات انسان همینه. تا بوده همین بوده. مشکل از تکامل انسانه؛ هیچوقت نتونست تمام انسانها رو به چشم یک گروه ببینه و همیشه با صفات مختلف خودساخته، جدایی و فاصله ایجاد کرد و از روز اول، حیات انسانی رو با اختلاف و جنگ شروع کرد. البته که این چیزها نباید باعث بشه از زندگی دست بکشیم و با یه تفکر آخرالزمانی زندگی کنیم. زندگی همیشه کثافت بوده، ولی بودن انسانهایی که تونستن دلیلی برای زیستن و زندگی پیدا کنن و حتی با اندیشهها و فعالیتهاشون، تجربه زندگی رو برای دیگران هم کاملتر و پرمعناتر کنن. با کثافت ذات انسان نمیشه کاری کرد ولی خب امیدوارم همیشه چنین انسانهای عاشق و روشنبینی توی دنیا وجود داشته باشن و در تاریکی جهان و دلها، نوری بتابونن.
الان متوجه شدم همونقدر سریع که به دل میشینم، همونقدر سریع هم از دل میرم. هرچقدر عمق نفوذم بیشتر باشه، سرعت کشیده شدن و پرت شدنم به بیرون هم بیشتره. انگار طلسم شدهم که مثل سیزیف، کل زندگیم سنگ محبوبیت رو ببرم بالای کوه دلها و قبل از رسیدن به قلهش، سنگ ول بشه و قل بخوره برگرده سر جای اولش. البته که شکایت خاصی ندارم و آنچنان هم مهم نیست. فقط خواستم یه چیزی نوشته باشم.
حتی غمگین هم نیستم. فقط بلدم خیلی خوب ادای غمگینها رو در بیارم؛ شاید تنها هنری که دارم همین باشه... میبینید؟ حتی همین هم چسناله و غمانگیز بود، در حالی که حقیقت نداره و هنرهای دیگهای هم دارم. مثل چی؟ نمیدونم. ولی دارم، فکر کنم.
While My Guitar Gently Weeps
The Beatles
متأسفانه هرچی نگاه میکنم، چیز خندهداری پیدا نمیکنم دیگه.
واقعاً انسان و جهان توی وضعیت غمانگیزیه؛ انقدر غمانگیز که دیگه فقط میشه خندید. انسان شاید تنها موجودی نباشه که میتونه بخنده، ولی تنها موجودیه که در اوج غم و سردرگمی و درموندگی هم خندهش میگیره. شاید خندیدن توی تکامل برای همین بهمون اضافه شده؛ که وقتی دیگه نمیدونیم چیکار کنیم و چی بگیم، بخندیم، تا مغزمون فکر نکنه هیچ جواب و واکنشی نسبت به واقعیت جهان و زندگی نداریم. میخندیم تا نشون بدیم هنوز چیزی با عقل جور در میاد. یا باید خندید، یا باید خودکشی کرد. انسان راه دیگهای جز همین دو راه برای اینکه نشون بده هنوز چیزهایی با عقل جور در میاد، نداره.
اکثراً از فراموش شدن بعد از مرگ میترسیم، دریغ از اینکه اکثراً قبل از مرگ فراموش شدیم و میشیم. هر از گاهی محو شدنم در خاطر انسانهایی که برای آخرین بار بهم فکر میکنن رو حس میکنم. انسانها دونهدونه خاموش میشن تا لحظهای که دیگه هیچکی رو نمیبینم که هنوز تصویری از من توی ذهنش روشن باشه. توی تاریکی و تنهایی مطلق، آروم فرو میرم توی زمین.
گاهی اوقات میرم جلوی آینه و میتونم دیوار پشت سرم رو از لابلای تار و پود بدن نخکش شدهم ببینم. آروم دست میزنم به نخهای تشکیلدهنده بدنم. یکیش رو میگیرم و میکشم. تمام نخها دنبالش میان و فرم بدنم به طور کامل میریزه روی زمین. ولی هنوز سر پام. توی آینه نگاه میکنم. هیچی نمیبینم. دست میزنم به جایی که باید صورتم باشه، هیچی لمس نمیکنم. تمام این مدت شاید من، من نبودم و فقط توهم و تصوری از ایدهٔ خودم بودم؛ ایدهٔ موهومی که حالا توی آینه خیره به هیچه.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مراقب خودتون باشید. فعلاً.