💜با نام خداوند مهربان 💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: الناز سراج
قسمت: بیست و یکم
پسره ای اسکل اصلا ادب نداره، شرم و حیا سرش نمیشه این چقدر منو عذاب میده خدایا..
بیرون شدم از حمام و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، وقتی رسیدم دیدم همه نشسته بودن، رها و راحیل و آرمین باهم صحبت میکردن، وقتی منو دید راحیل شروع کرد به حرف زدن،_راحیل: وای دختر خوب شد اومدی بیا بریم که دیر میشه، لباست و بردار بریم.
_لاله: چیزه راحیل من برا امشب لباس ندارم نمیدونم چی بپوشم
_راحیل: یعنی چی دختر مگه نمیدونستی حنا بندون میگیریم که لباس میگرفتی برا خودت.
_لاله: نه بخدا من اصلا عروسی نرفتم، آخرین بار کوچیک بودم با پدر و مادرم رفتم، و هر وقت دایی اینا میرفتن منو نمیبردن من با مامان بزرگ خونه بودم.
_رها: یعنی چی، چرا تورو نمیبردن؟
_لاله: چون یبار که رفتیم با بچه های فامیل حرف میزدیم یکی از بچه ها گفت این پدر و مادر نداره ببینین بچه ها چقدر گناه میده، و چند نفری بهم خندیدن و منم تا هفته ها داخل اتاقم خودمو حبس کرده بودم و گریه میکردم، از اون ببعد مامان بزرگ نمیذاشت برم عروسی و همش خونه بودم.
راحیل و آرمین سر شونو انداختن پایین و ناراحت شدن اما رها خیلی با تمسخر نگاهم میکرد.
یهو دیدم آرمین سرشو بلند کرد و گفت _آرمین: مچه من مردم؟ الان شما برین آرایشگاه منم میرم برا لاله لباس میگیرم بعدش میارمش همونجا بپوشه، فقط سایزتو بده.
_لاله: نه نمیخواد بزحمتت نمیکنم
_آرمین: این چه حرفیه دختر، حرف نشنوم بدو بدو برین که دیر شده سرتون،
_لاله:آخه نمیشه که اینجوری،_راحیل: دختر آخه و اما نداریم راست میگه آرمین بدو بریم،
با غم نگاهشون کردم و زیر لب گفتم چشم و رفتیم بیرون و داخل ماشین آرمین رفتیم که مارو برسونه، و تمام راه به این فکر میکردم که واقعاً سراسر زحمتم برا همه، ببین آرمین بیچاره دوباره بخاطر من به زحمت افتاد، خیلی ناراحت شدم.
رفتیم آرایشگاه همه آماده شده بودند. منم تموم شده بود کارم و داشتم خودمو داخل آئینه نگاه می کردم، که آرایشگر گفت از همه خوشگلتر شدی، و یهو نگام کرد و گفت وای دختر لباست کجاست؟ میخواهی با همینا بری؟ تا خواستم حرف بزنم یهو رها پرید وسط حرفش و گفت _رها: نه بابا بیچاره لباس نداشته بپوشه الان نوه خان دایی رفته براش لباس بگیره.
یهو آرایشگر با تاسف بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین، راحیل با اعصبانیت بهش نگاه کرد. من سکوت کرده بودم. نمیدونستم چی بگم بهش، راحیل عصبی بود و یهو شروع کرد به حرف زدن با رها _راحیل: ببین رها اصلا شعور و درک سرت نمیشه تورو چه به این کارها، اصلا بتوچه؟ باز آرمین پسر عموی لاله هست و هرچی که آرمین داره مال لاله هم هست اصلا نمیدونم تو چرا میسوزی؟ واقعا جای خجالته، متاسفم که چنین آدمی خواهرمه،_رها: بس کن بتوچه اصلا، چرا از این دختره ای بی پدر و مادر داری دفاع میکنی، اصلا راست میگم عین اجل معلق اومده سر زندگی همه، و آرمین از دستش راحتی نداره اصلا شما همه تون کور شدین، سر و صدا رفته بود بالا و من اشک هام داشت میریخت، این به من گفت بی پدر و مادر؟ مگه من چیکار کرده بودم؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: الناز سراج
قسمت: بیست و یکم
پسره ای اسکل اصلا ادب نداره، شرم و حیا سرش نمیشه این چقدر منو عذاب میده خدایا..
بیرون شدم از حمام و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، وقتی رسیدم دیدم همه نشسته بودن، رها و راحیل و آرمین باهم صحبت میکردن، وقتی منو دید راحیل شروع کرد به حرف زدن،_راحیل: وای دختر خوب شد اومدی بیا بریم که دیر میشه، لباست و بردار بریم.
_لاله: چیزه راحیل من برا امشب لباس ندارم نمیدونم چی بپوشم
_راحیل: یعنی چی دختر مگه نمیدونستی حنا بندون میگیریم که لباس میگرفتی برا خودت.
_لاله: نه بخدا من اصلا عروسی نرفتم، آخرین بار کوچیک بودم با پدر و مادرم رفتم، و هر وقت دایی اینا میرفتن منو نمیبردن من با مامان بزرگ خونه بودم.
_رها: یعنی چی، چرا تورو نمیبردن؟
_لاله: چون یبار که رفتیم با بچه های فامیل حرف میزدیم یکی از بچه ها گفت این پدر و مادر نداره ببینین بچه ها چقدر گناه میده، و چند نفری بهم خندیدن و منم تا هفته ها داخل اتاقم خودمو حبس کرده بودم و گریه میکردم، از اون ببعد مامان بزرگ نمیذاشت برم عروسی و همش خونه بودم.
راحیل و آرمین سر شونو انداختن پایین و ناراحت شدن اما رها خیلی با تمسخر نگاهم میکرد.
یهو دیدم آرمین سرشو بلند کرد و گفت _آرمین: مچه من مردم؟ الان شما برین آرایشگاه منم میرم برا لاله لباس میگیرم بعدش میارمش همونجا بپوشه، فقط سایزتو بده.
_لاله: نه نمیخواد بزحمتت نمیکنم
_آرمین: این چه حرفیه دختر، حرف نشنوم بدو بدو برین که دیر شده سرتون،
_لاله:آخه نمیشه که اینجوری،_راحیل: دختر آخه و اما نداریم راست میگه آرمین بدو بریم،
با غم نگاهشون کردم و زیر لب گفتم چشم و رفتیم بیرون و داخل ماشین آرمین رفتیم که مارو برسونه، و تمام راه به این فکر میکردم که واقعاً سراسر زحمتم برا همه، ببین آرمین بیچاره دوباره بخاطر من به زحمت افتاد، خیلی ناراحت شدم.
رفتیم آرایشگاه همه آماده شده بودند. منم تموم شده بود کارم و داشتم خودمو داخل آئینه نگاه می کردم، که آرایشگر گفت از همه خوشگلتر شدی، و یهو نگام کرد و گفت وای دختر لباست کجاست؟ میخواهی با همینا بری؟ تا خواستم حرف بزنم یهو رها پرید وسط حرفش و گفت _رها: نه بابا بیچاره لباس نداشته بپوشه الان نوه خان دایی رفته براش لباس بگیره.
یهو آرایشگر با تاسف بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین، راحیل با اعصبانیت بهش نگاه کرد. من سکوت کرده بودم. نمیدونستم چی بگم بهش، راحیل عصبی بود و یهو شروع کرد به حرف زدن با رها _راحیل: ببین رها اصلا شعور و درک سرت نمیشه تورو چه به این کارها، اصلا بتوچه؟ باز آرمین پسر عموی لاله هست و هرچی که آرمین داره مال لاله هم هست اصلا نمیدونم تو چرا میسوزی؟ واقعا جای خجالته، متاسفم که چنین آدمی خواهرمه،_رها: بس کن بتوچه اصلا، چرا از این دختره ای بی پدر و مادر داری دفاع میکنی، اصلا راست میگم عین اجل معلق اومده سر زندگی همه، و آرمین از دستش راحتی نداره اصلا شما همه تون کور شدین، سر و صدا رفته بود بالا و من اشک هام داشت میریخت، این به من گفت بی پدر و مادر؟ مگه من چیکار کرده بودم؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
ـבست نوشتـہ هاے من◡̈⃝ㅤ pinned «💜با نام خداوند مهربان 💜 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: الناز سراج قسمت: بیست و یکم پسره ای اسکل اصلا ادب نداره، شرم و حیا سرش نمیشه این چقدر منو عذاب میده خدایا.. بیرون شدم از حمام و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، وقتی رسیدم دیدم همه نشسته بودن، رها و راحیل و…»
نسیم صبح سپید بر من دیوانه چه زمانی بدرخشد؟!
سالهاست صبح هایم ظهر شده و شب هایم نیمه شب، نه از شمالک تابستانی خبری بود. و نه ز باران خزانی؛ زمستانم بدون برف و سردی..
شاید روزهایم برعکس شده اند.
نه صبحم به صبح می ماند نه شبم به شب؛ و نه روزهایم نشانه ای زندگی کردن است.
باور کنید این شاداب بودنم ربطی به این زندگی فعلی ام ندارد چرا؟ چون زندگی ام چنان شادابانه نمی گذرد.
عمرم در خواب هدر رفت و ندانستم:))
ولی خوشا بحالم و آفرینم که برای جرعه ای زندگی بی دلیل می خندم و خود را فارغ ز این دردها می دانم.
از من یاد بگیرید😂ساعت ۱۲ از خواب بیدار بشین بعدشم سالها بخندین انگار نه انگار عمرتونو هدررر دادین:)))
✍️#الناز_سراج
سالهاست صبح هایم ظهر شده و شب هایم نیمه شب، نه از شمالک تابستانی خبری بود. و نه ز باران خزانی؛ زمستانم بدون برف و سردی..
شاید روزهایم برعکس شده اند.
نه صبحم به صبح می ماند نه شبم به شب؛ و نه روزهایم نشانه ای زندگی کردن است.
باور کنید این شاداب بودنم ربطی به این زندگی فعلی ام ندارد چرا؟ چون زندگی ام چنان شادابانه نمی گذرد.
عمرم در خواب هدر رفت و ندانستم:))
ولی خوشا بحالم و آفرینم که برای جرعه ای زندگی بی دلیل می خندم و خود را فارغ ز این دردها می دانم.
از من یاد بگیرید😂ساعت ۱۲ از خواب بیدار بشین بعدشم سالها بخندین انگار نه انگار عمرتونو هدررر دادین:)))
✍️#الناز_سراج
💜با نام خداوند مهربان💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: الناز سراج
قسمت: بیست و دوم
هیچی نگفتم و فقط شال مشکی خودمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون از سالن، هرچی بقیه صدام زدن جواب ندادم، رفتم بیرون و ماشین گرفتم که برم به طرف خونه، هرچی راحیل جیغ میکشید برگرد جوابشو ندادم، ماشین گرفتم و گفتم بره به طرف خونه، گوشیم همش زنگ میخورد خاموشش کردم و فقط گریه میکردم، راننده چند بار پرسید چیشده خانوم، هیچی نگفتم، رسیدم خونه، و رفتم داخل اتاقم، موهامو باز کردم و نشستم یه گوشه ای اتاق و فقط گریه میکردم. با صدای بلند گریه میکردم. مگه من چیکار کردم که بهم میگه بی پدر و مادر مگه من خواستم بمیرند. چرا اینطوری باهام رفتار میکنن، وقتی دیدم بقیه با تمسخر نگاهم میکردن خیلی حالم بد شد. نگاه های بقیه یادم اومد. با اعصبانیت بلند شدم و مثل دیوونه ها جیغ میکشیدم و وسایل های اتاق رو هر جا پرت میکردم. جیغ میکشیدم و گریه میکردم. یهو دیدم صدای آرمین شد و در اتاقم، با شوکه و ترس بهم نگاه میکرد._آرمین: چیشده لاله چرا اینجوری شدی، لاله عزیزم بگو چیشده؟ لاله حرف بزن لاله حالت خوبه؟
_لاله: گمشو از اتاقم بیرون نمیخوام ببینمت گمشو آرمین بیرون برو فقط نمیخوام ببینمت، شیشه ای عطرمو از روی میز برداشتم و به طرف پرت کردم وحشتناک به زمین خورد و تیکه تیکه شد. تمام اتاق رو شیشه برداشت. آرمین با وحشت نگاهم میکرد.
انقدر گریه کردم که دیگه صدام گرفته بود. آروم آروم اومد جلو و خواهش کرد باهاش حرف بزنم و آروم بشم، نمیدونم چیشد که یهو ساکت شدم و زل زدم بهش..
_آرمین: لاله عزیزم، لاله ای کوچولو لطفاً بهم بگو چیشده؟ چرا اینطوری شدی، بگو بهم لطفاً ببین من رفتم یه لباس خوشگل برات پیدا کردم. وقتی رفتم دنبالت رها گفت تو گفتی نمیایی و برگشتی خونه، چیشده لاله جون بگو بهم، لاله لطفاً حرف بزن بدونم چیشده؟ _لاله: آرمین من بی پدر و مادرم؟ آرمین من از وقتی اومدم همه رو اذیت میکنم؟ من اضافی ام؟ لطفاً بگو و باز شروع کردم به گریه کردن، اومد نزدیکتر و یهو منو گرفت بغلش، و با من شروع کرد به گریه کردن._آرمین: دورت بگردم لاله ای من، عزیزم قربونت بشم کدوم دیونه این حرفو بهت گفته؟ از وقتی برگشتی بخدا زندگیه من جون گرفته، لطفاً بهم بگو کدوم احمقی اینجوری گفته، لطفاً لاله بگو بهم.
نگاهش کردم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم، با اعصبانیت به یه گوشه زل زده بود.
چرا هیچی نگفتی به این دختره ای احمق؟_لاله: نتونستم چیزی بگم بهش، از وقتی اومدم همش باهام بد حرف میزنه._آرمین: من میدونم چیکار کنم و اشکهامو پاک کرد و گفت: آماده شو میریم خونه عمه اینا زود باش، لباسی که آوردم رو هم بپوش پاشو پاشو که شب شد.
_لاله: آرمین من نمیخوام بیام، تو برو ولی من نمیام این دختره همش بهم توهین میکنه من نمیخوام بیام
_آرمین: یعنی چی که نمیخواهی بیایی؟ لاله جان من لج نکن دیگه ببین ریحانه و حسام چقدر ناراحت میشن اگه نیایی، بیا دیگه لج نکن لطفاً لاله بخاطر منهم شده بیا، اصلا میدونی چیه؟ حساب اون رها رو میرسم اینم قول میدم بهت فقط تو آماده شو با من بیا
_لاله: نمیشه آرمین نمیخوام..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من◡̈⃝ㅤ
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: الناز سراج
قسمت: بیست و دوم
هیچی نگفتم و فقط شال مشکی خودمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون از سالن، هرچی بقیه صدام زدن جواب ندادم، رفتم بیرون و ماشین گرفتم که برم به طرف خونه، هرچی راحیل جیغ میکشید برگرد جوابشو ندادم، ماشین گرفتم و گفتم بره به طرف خونه، گوشیم همش زنگ میخورد خاموشش کردم و فقط گریه میکردم، راننده چند بار پرسید چیشده خانوم، هیچی نگفتم، رسیدم خونه، و رفتم داخل اتاقم، موهامو باز کردم و نشستم یه گوشه ای اتاق و فقط گریه میکردم. با صدای بلند گریه میکردم. مگه من چیکار کردم که بهم میگه بی پدر و مادر مگه من خواستم بمیرند. چرا اینطوری باهام رفتار میکنن، وقتی دیدم بقیه با تمسخر نگاهم میکردن خیلی حالم بد شد. نگاه های بقیه یادم اومد. با اعصبانیت بلند شدم و مثل دیوونه ها جیغ میکشیدم و وسایل های اتاق رو هر جا پرت میکردم. جیغ میکشیدم و گریه میکردم. یهو دیدم صدای آرمین شد و در اتاقم، با شوکه و ترس بهم نگاه میکرد._آرمین: چیشده لاله چرا اینجوری شدی، لاله عزیزم بگو چیشده؟ لاله حرف بزن لاله حالت خوبه؟
_لاله: گمشو از اتاقم بیرون نمیخوام ببینمت گمشو آرمین بیرون برو فقط نمیخوام ببینمت، شیشه ای عطرمو از روی میز برداشتم و به طرف پرت کردم وحشتناک به زمین خورد و تیکه تیکه شد. تمام اتاق رو شیشه برداشت. آرمین با وحشت نگاهم میکرد.
انقدر گریه کردم که دیگه صدام گرفته بود. آروم آروم اومد جلو و خواهش کرد باهاش حرف بزنم و آروم بشم، نمیدونم چیشد که یهو ساکت شدم و زل زدم بهش..
_آرمین: لاله عزیزم، لاله ای کوچولو لطفاً بهم بگو چیشده؟ چرا اینطوری شدی، بگو بهم لطفاً ببین من رفتم یه لباس خوشگل برات پیدا کردم. وقتی رفتم دنبالت رها گفت تو گفتی نمیایی و برگشتی خونه، چیشده لاله جون بگو بهم، لاله لطفاً حرف بزن بدونم چیشده؟ _لاله: آرمین من بی پدر و مادرم؟ آرمین من از وقتی اومدم همه رو اذیت میکنم؟ من اضافی ام؟ لطفاً بگو و باز شروع کردم به گریه کردن، اومد نزدیکتر و یهو منو گرفت بغلش، و با من شروع کرد به گریه کردن._آرمین: دورت بگردم لاله ای من، عزیزم قربونت بشم کدوم دیونه این حرفو بهت گفته؟ از وقتی برگشتی بخدا زندگیه من جون گرفته، لطفاً بهم بگو کدوم احمقی اینجوری گفته، لطفاً لاله بگو بهم.
نگاهش کردم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم، با اعصبانیت به یه گوشه زل زده بود.
چرا هیچی نگفتی به این دختره ای احمق؟_لاله: نتونستم چیزی بگم بهش، از وقتی اومدم همش باهام بد حرف میزنه._آرمین: من میدونم چیکار کنم و اشکهامو پاک کرد و گفت: آماده شو میریم خونه عمه اینا زود باش، لباسی که آوردم رو هم بپوش پاشو پاشو که شب شد.
_لاله: آرمین من نمیخوام بیام، تو برو ولی من نمیام این دختره همش بهم توهین میکنه من نمیخوام بیام
_آرمین: یعنی چی که نمیخواهی بیایی؟ لاله جان من لج نکن دیگه ببین ریحانه و حسام چقدر ناراحت میشن اگه نیایی، بیا دیگه لج نکن لطفاً لاله بخاطر منهم شده بیا، اصلا میدونی چیه؟ حساب اون رها رو میرسم اینم قول میدم بهت فقط تو آماده شو با من بیا
_لاله: نمیشه آرمین نمیخوام..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من◡̈⃝ㅤ
#بیاییم_باب_اسفنجی_باشیم&
باب اسفنجی همیشه یک الگوی خوبی بوده برای ما، بنظرم بهترین الگو می شد برای نسلی مثل ما، همه ای دهه هشتادی ها عاشق شخصیت باب اسفنجی بودن طوری که در زمان خودش غوغا کرده بود.
اما یک چیزی جالبه مثلاً چرا باب اسفنجی زیاد مشهور شده بود؟ بین شخصیت های دیگه، بطوریکه همه ای بچه ها عاشق شخصیتش بودن و اگه میگفتن دوست دارید کدوم شخصیت باشین؟ همه ای بچه ها مصمم جواب می دادن باب اسفنجی!
حالا سوال اینجاست واقعاً چرا باب اسفنجی؟
اون چه نکات مثبتی داشت که برای همه محبوب بود؟
_باب اسفنجی: یک شخصیت قوی بود. در برابر تمام سختی هاییکه سر راهش بود همیشه لبخند میزد و می گفت حل میشه؛ بارها با دسیسه های پلنگتون و حسادت اطرافیانش روبرو شد. ولی هیچوقت عقب نکشید و همیشه کنار دوستش پاتریک می خندید؛ انگار نه انگار غمی داره و اینهمه چالش داخل زندگیشه اون همیشه به ما یاد آوری میکنه که زندگی چالش هایی داره، ثابت میکنه که حتی خرچنگ بد ذات و پول پرست هم وجدان داره و میشه تغییر اش داد. اون ثابت میکنه که رفاقت حقیقی چیه؟ حتی با یک پاتریک خنگ و اسکل که همه میگفتن هیچی سرش نمیشه دوست بود. اما پاتریک نیمه ای باب اسفنجی بود! و برای ما اسطوره جالب رفاقت! با تمام کمی و کاستی های پاتریک بازهم باب اسفنجی رفیق خوبی بود براش و همینطور پاتریک برای دوستش هر کاری می کرد حتی خوراکی هاشو قسمت می کرد.(در حالیکه پاتریک به هیچکس خوراکی نمیداد جزء باب رفیقش)
و این قشنگترین و کاریزماتیک ترین قسمت داستان اونا بود. رفاقت حقیقی و پاک..
حالا هرطور میخواهین بردداشت کنین ولی بنظرم بیاییم الگو پردازی کنیم از شخصیت هاییکه دوران بچگی ما برامون خاص بودن؛ بیاییم مثل باب مهربون و پُر تلاش باشیم و هیچگاهی کم نیاریم، مثل پاتریک دوست حقیقی باشیم و مهربونی مون رو قسمت کنیم!
هیچگاهی کم نیاریم حتی اگه قسمتی از زندگی یک پلنگتون شرور باعث شکست و افتادن ما شد. خودمونو از دست ندیم و تکیه کنیم به پاتریک حقیقی خودمون (رفیق حقیقی) هیچگاهی زود نا امید نشیم!
بیاییم سر آشپز افکار خودمون باشیم و ایده های خاص خودمون رو دنبال کنیم نه اینکه یک اختاپوس حسود باشیم و از دیگران ایده پردازی کنیم!
بیاییم باب اسفنجی با کفگیر جادویی خودمون باشیم و الگو برای دیگران..
از کارتون ها و شخصیت های ناب الگو پردازی کنیم نه از پلنگتون های شرور و دزد ایده های دیگران!
ما باید مثل باب قدر زندگی خودمون رو بدونیم، قدر دوستها، خانواده و حتی جایگاه فعلی خودمون! ما باید مبارزه کنیم تا مثل باب اسفنجی محبوب همه باشیم، اون فرد مشهوری بود که تمام بیکینی باتن دوستش داشتن و بهش اعتماد داشتن، حتی اختاپوس بد اخلاق هم به این باور بود که اگه باب اسفنجی نباشه خونش هیچ بدرد نمیخوره سوت و کوره چون همسایگی با باب اسفنجی و پاتریک بهترین موقعیت بود براش چون هیچگاهی حس تنهایی و ناراحتی نداشت!
گاهی عصبی میشد سر اون دوتا دوست ولی قلباً دوست شون داشت و همیشه به رفاقت پاتریک و باب حسودی می کرد.
ولی بیاییم یک باب اسفنجی باشیم و شخصت خودمونو بیشتر شبیه پلنگتون و خرچنگ نسازیم! که همیشه دنبال مادیات بودند و تمام دغدغه ای اون دوتا این بود که یکی از یکی دیگه جلو تر باشه درحالیکه باب اسفنجی همیشه میخواست دیگران در کنارش موفق بشن و براش موفقیت دیگران از خودش مهمتر بود.
#الناز_سراج
باب اسفنجی همیشه یک الگوی خوبی بوده برای ما، بنظرم بهترین الگو می شد برای نسلی مثل ما، همه ای دهه هشتادی ها عاشق شخصیت باب اسفنجی بودن طوری که در زمان خودش غوغا کرده بود.
اما یک چیزی جالبه مثلاً چرا باب اسفنجی زیاد مشهور شده بود؟ بین شخصیت های دیگه، بطوریکه همه ای بچه ها عاشق شخصیتش بودن و اگه میگفتن دوست دارید کدوم شخصیت باشین؟ همه ای بچه ها مصمم جواب می دادن باب اسفنجی!
حالا سوال اینجاست واقعاً چرا باب اسفنجی؟
اون چه نکات مثبتی داشت که برای همه محبوب بود؟
_باب اسفنجی: یک شخصیت قوی بود. در برابر تمام سختی هاییکه سر راهش بود همیشه لبخند میزد و می گفت حل میشه؛ بارها با دسیسه های پلنگتون و حسادت اطرافیانش روبرو شد. ولی هیچوقت عقب نکشید و همیشه کنار دوستش پاتریک می خندید؛ انگار نه انگار غمی داره و اینهمه چالش داخل زندگیشه اون همیشه به ما یاد آوری میکنه که زندگی چالش هایی داره، ثابت میکنه که حتی خرچنگ بد ذات و پول پرست هم وجدان داره و میشه تغییر اش داد. اون ثابت میکنه که رفاقت حقیقی چیه؟ حتی با یک پاتریک خنگ و اسکل که همه میگفتن هیچی سرش نمیشه دوست بود. اما پاتریک نیمه ای باب اسفنجی بود! و برای ما اسطوره جالب رفاقت! با تمام کمی و کاستی های پاتریک بازهم باب اسفنجی رفیق خوبی بود براش و همینطور پاتریک برای دوستش هر کاری می کرد حتی خوراکی هاشو قسمت می کرد.(در حالیکه پاتریک به هیچکس خوراکی نمیداد جزء باب رفیقش)
و این قشنگترین و کاریزماتیک ترین قسمت داستان اونا بود. رفاقت حقیقی و پاک..
حالا هرطور میخواهین بردداشت کنین ولی بنظرم بیاییم الگو پردازی کنیم از شخصیت هاییکه دوران بچگی ما برامون خاص بودن؛ بیاییم مثل باب مهربون و پُر تلاش باشیم و هیچگاهی کم نیاریم، مثل پاتریک دوست حقیقی باشیم و مهربونی مون رو قسمت کنیم!
هیچگاهی کم نیاریم حتی اگه قسمتی از زندگی یک پلنگتون شرور باعث شکست و افتادن ما شد. خودمونو از دست ندیم و تکیه کنیم به پاتریک حقیقی خودمون (رفیق حقیقی) هیچگاهی زود نا امید نشیم!
بیاییم سر آشپز افکار خودمون باشیم و ایده های خاص خودمون رو دنبال کنیم نه اینکه یک اختاپوس حسود باشیم و از دیگران ایده پردازی کنیم!
بیاییم باب اسفنجی با کفگیر جادویی خودمون باشیم و الگو برای دیگران..
از کارتون ها و شخصیت های ناب الگو پردازی کنیم نه از پلنگتون های شرور و دزد ایده های دیگران!
ما باید مثل باب قدر زندگی خودمون رو بدونیم، قدر دوستها، خانواده و حتی جایگاه فعلی خودمون! ما باید مبارزه کنیم تا مثل باب اسفنجی محبوب همه باشیم، اون فرد مشهوری بود که تمام بیکینی باتن دوستش داشتن و بهش اعتماد داشتن، حتی اختاپوس بد اخلاق هم به این باور بود که اگه باب اسفنجی نباشه خونش هیچ بدرد نمیخوره سوت و کوره چون همسایگی با باب اسفنجی و پاتریک بهترین موقعیت بود براش چون هیچگاهی حس تنهایی و ناراحتی نداشت!
گاهی عصبی میشد سر اون دوتا دوست ولی قلباً دوست شون داشت و همیشه به رفاقت پاتریک و باب حسودی می کرد.
ولی بیاییم یک باب اسفنجی باشیم و شخصت خودمونو بیشتر شبیه پلنگتون و خرچنگ نسازیم! که همیشه دنبال مادیات بودند و تمام دغدغه ای اون دوتا این بود که یکی از یکی دیگه جلو تر باشه درحالیکه باب اسفنجی همیشه میخواست دیگران در کنارش موفق بشن و براش موفقیت دیگران از خودش مهمتر بود.
#الناز_سراج
#ستارگان بیان کننده ای حالات مبهمی هستند. شاید اتفاقات جدید ویا نشانه ای از جریانات خارج از منظومه شمسی؛ همه چیز دست به دست هم داده اند تا مرا کنجکاو بسازند. تا دست دراز کنم بسوی آرزوی دیرینه شاید یک سفر فضا نوردی عجیب..
حتی فکرش هم برایم جالب است. دوست دارم تا عمق این آسمان ها سفر کنم در دل شبهای تارک بشتابم بسوی آسمان و آزادانه پرواز کنم به بلندی ها دستانم را دراز کنم به طرف ستاره هاییکه همیشه با شوق تماشا می کردم. خب! منهم یک آدم هستم با هزاران علاقه های متفاوت چی می شود اگر شبم را با سفر در آسمان صبح کنم؟!
✍️#الناز_سراج
🌬🌒
حتی فکرش هم برایم جالب است. دوست دارم تا عمق این آسمان ها سفر کنم در دل شبهای تارک بشتابم بسوی آسمان و آزادانه پرواز کنم به بلندی ها دستانم را دراز کنم به طرف ستاره هاییکه همیشه با شوق تماشا می کردم. خب! منهم یک آدم هستم با هزاران علاقه های متفاوت چی می شود اگر شبم را با سفر در آسمان صبح کنم؟!
✍️#الناز_سراج
🌬🌒
صبح که می شود امید جوانه می زند در کور سوی نگاه آشنایم؛ انگیزه برای ادامه دادن و شاد زیستن، سالهاست که با صدای خروس بی محل همسایه ای کناری مردم چشم گشوده و بیدار می شوند و باز خروس بیچاره را به باد دشنام گرفته و مزاحم میخوانند!
دوباره خوابیده و آزادانه در زندگی غرق می شوند.
آرامش من بستگی به انرژی صدای پرندگان دارد که صبح تا چه اندازه شادمان اند که مرابسوی خود بکشانند. و مانند طفلی بی خیال زندگی را بازی فکر کرده و فقط به لحظه ای خندیدن خودم فکر می کنم؛ آه زندگی! سالهاست در جستجوی تو بودیم! اما تو در کنار ما قرار داشته ای..
#صبح_بخیر_زندگی! 🥞☕🌿
✍️#النازسراج
دوباره خوابیده و آزادانه در زندگی غرق می شوند.
آرامش من بستگی به انرژی صدای پرندگان دارد که صبح تا چه اندازه شادمان اند که مرابسوی خود بکشانند. و مانند طفلی بی خیال زندگی را بازی فکر کرده و فقط به لحظه ای خندیدن خودم فکر می کنم؛ آه زندگی! سالهاست در جستجوی تو بودیم! اما تو در کنار ما قرار داشته ای..
#صبح_بخیر_زندگی! 🥞☕🌿
✍️#النازسراج
+جان و جانان چه ها بهر نگار ات خوانی؟!
_دکلمه، شعر و غزل یا که بداهه بسرایم؟!
+اومم در نظرم شعر سرا؛ در سبک غزل! با چاشنی بداهه و بعد دکلمه کن!
_من که گفته بودم یکی را انتخاب کن نازنینم!
+ببین دلبرم! وقتی میگویی نازنینم! یعنی من فرق می کنم؛ ناز و نوازشم متفاوت است. پس چرا یکی را انتخاب کنم؟! دوست دارم با انگشتان ات قلم را گرفته برایم شعر بنویسی با سبک غزل؛ و آنگه کمی بداهه را همرایش ترکیب سازی، و بعد با صدای دلنشین ات برایم دکلمه کنی و باز مرا عاشقتر بسازی..
_یعنی آنقدر شیفته ای شنیدن صدایم و خواندن شعر هایم هستی؟!
+دیوانه شدی؟ من سالهاست دلم را همین شعرهایت برده عزیز جان..
نگاهم جـذب چـــشمان تو گشته
و قلــــبم در کـــنارت زنده گشته
بیا ای دلــــربا ای نـــازنـین یـــار
که سر بر روی زانویت نهم جــان
✍️#الناز_سراج
_دکلمه، شعر و غزل یا که بداهه بسرایم؟!
+اومم در نظرم شعر سرا؛ در سبک غزل! با چاشنی بداهه و بعد دکلمه کن!
_من که گفته بودم یکی را انتخاب کن نازنینم!
+ببین دلبرم! وقتی میگویی نازنینم! یعنی من فرق می کنم؛ ناز و نوازشم متفاوت است. پس چرا یکی را انتخاب کنم؟! دوست دارم با انگشتان ات قلم را گرفته برایم شعر بنویسی با سبک غزل؛ و آنگه کمی بداهه را همرایش ترکیب سازی، و بعد با صدای دلنشین ات برایم دکلمه کنی و باز مرا عاشقتر بسازی..
_یعنی آنقدر شیفته ای شنیدن صدایم و خواندن شعر هایم هستی؟!
+دیوانه شدی؟ من سالهاست دلم را همین شعرهایت برده عزیز جان..
نگاهم جـذب چـــشمان تو گشته
و قلــــبم در کـــنارت زنده گشته
بیا ای دلــــربا ای نـــازنـین یـــار
که سر بر روی زانویت نهم جــان
✍️#الناز_سراج
دلم پرواز می خواهد! بسوی آسمان امشب؛
به زیر خاک این کره دلم یک خانه می خواهد!
به زیر یک کفن، یک جرعه اَذان و کمی هم اشک می خواهد. دلم رفتن میخواهد بسوی آرامش دلم یک خانه می خواهد.
دلم پرواز می خواهد! به اعماق دل این دنیا دلم تنهایی می خواهد. دلم رفتن بدون جان و بی آواز می خواهد!
دلم پرواز می خواهد.
✍️#الناز_سراج
به زیر خاک این کره دلم یک خانه می خواهد!
به زیر یک کفن، یک جرعه اَذان و کمی هم اشک می خواهد. دلم رفتن میخواهد بسوی آرامش دلم یک خانه می خواهد.
دلم پرواز می خواهد! به اعماق دل این دنیا دلم تنهایی می خواهد. دلم رفتن بدون جان و بی آواز می خواهد!
دلم پرواز می خواهد.
✍️#الناز_سراج
شـــبی خسته به درگاهـت زدم تکیــــه
که حـــالی نیست از جان و دلِ خسته
کمک کن ای خدا بر من از خود گسسته
ببخشا جــسم و روحــم وقـت ســجده
✍️#النازسراج
که حـــالی نیست از جان و دلِ خسته
کمک کن ای خدا بر من از خود گسسته
ببخشا جــسم و روحــم وقـت ســجده
✍️#النازسراج
کتابی باش جانانم که تا خوانم هوایت را
ز دل برخیزدم علمی و گویم عرض هایم را
تورا خوانم که تا جویم ز چشم تو جهانم را
بیا علم ام که با قلــبم بخوانم راز هایت را
✍️#الناز_سراج
ز دل برخیزدم علمی و گویم عرض هایم را
تورا خوانم که تا جویم ز چشم تو جهانم را
بیا علم ام که با قلــبم بخوانم راز هایت را
✍️#الناز_سراج
به کانال زیر رفته، نویسنده شماره ۱۴ نوشته الناز سراج را لایک کنید
👇
https://www.tgoop.com/AYInstitution
👇
https://www.tgoop.com/AYInstitution
Telegram
نهاد جوانان🏛AYI
ادمین👇
@youfindsalar
آموزش های رایگان غیرحضوری در افغانستان.👇
https://www.tgoop.com/academystudents
@youfindsalar
آموزش های رایگان غیرحضوری در افغانستان.👇
https://www.tgoop.com/academystudents
ـבست نوشتـہ هاے من◡̈⃝ㅤ pinned «به کانال زیر رفته، نویسنده شماره ۱۴ نوشته الناز سراج را لایک کنید 👇 https://www.tgoop.com/AYInstitution»
ما برای هر قطره ای امید از دریا های طاقت مان گذشتیم؛ کنون پرواز نکنیم؟!
بهای گریه های مان را چه کسی پرداخت خواهد کرد؟ من تحمل هارا در اوراق زندگی بای داده ام و صبر هارا جایگزین از دست دادنی هایم کرده ام، اکنون به کجا بروم؟
از این صبر استفاده نکرده جایی نخواهم رفت!
باید ثابت بسازم زندگی را می شود تغییر داد با ذهن و افکاری متفاوت..
✍️#النازسراج
بهای گریه های مان را چه کسی پرداخت خواهد کرد؟ من تحمل هارا در اوراق زندگی بای داده ام و صبر هارا جایگزین از دست دادنی هایم کرده ام، اکنون به کجا بروم؟
از این صبر استفاده نکرده جایی نخواهم رفت!
باید ثابت بسازم زندگی را می شود تغییر داد با ذهن و افکاری متفاوت..
✍️#النازسراج
دیگر کنار دهــکده ام آب مــی شوم
ابر های تیره و گذری ناب می شوم
در آسـمان تاریک آن شــــهر ساکتم
دل را کشـوده منبع اسرار می شوم
صبح تان دل انگیز☕🌼🌨🫧
✍️#النازسراج
ابر های تیره و گذری ناب می شوم
در آسـمان تاریک آن شــــهر ساکتم
دل را کشـوده منبع اسرار می شوم
صبح تان دل انگیز☕🌼🌨🫧
✍️#النازسراج
#روز_شمار_ماه_مهمانی_خدا⌛️
17 روز تا ماہ مبارك رمضان🌙✨
«اللَّهُمَّ بَلِّغْنا رَمَضَانَ و اَعِنّا عَلَی الصَّلاةِ وَ الصِّیامِ وَ الْقِیامِ وَ تِلاوَةِ الْقُرْآنِ»
یارب…! ما را به رمضان برسان🌙✨
رسیدنی که حالمان را به بهترین حال تبدیل کند، جان هایمان را نیک، و روح ما را تطهیر نماید.
17 روز تا ماہ مبارك رمضان🌙✨
«اللَّهُمَّ بَلِّغْنا رَمَضَانَ و اَعِنّا عَلَی الصَّلاةِ وَ الصِّیامِ وَ الْقِیامِ وَ تِلاوَةِ الْقُرْآنِ»
یارب…! ما را به رمضان برسان🌙✨
رسیدنی که حالمان را به بهترین حال تبدیل کند، جان هایمان را نیک، و روح ما را تطهیر نماید.
Forwarded from 🦋اَشّعّاّرّ نّاّز🦋
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
هر زمانیکه دنبال دلیلی هستم برای شادمانی ویا خوشبختی، ناگهان یک فامیل بزرگ پیش چشمهایم به نمایش گذاشته می شود.
هر صبح وقتی بیدار می شوم یک لبخند روی لبهایم جای می گیرید. و دلیل لبخندم وجود خانواده و فامیل عزیزم هست؛ با خودم زمزمه می کنم خدا خیر کند امروز چه روزی خواهد بود؟ امروز قرار است با کدام دیدار کنم و یا با کدام همصحبت شوم؛ چون دورانی شده که هر کدام گوشه ای از دنیا افتادیم و مشغول زندگی هستیم خیلی کم پیش می شود که بتوانیم حضوری دیدار کنیم ولی خداوند مجازی را کم نکند. وقتی نت را روشن می کنم مسج های #عزیزان، وایس های محبت آمیز شان را میبینم و خوشحال می شوم که من تنها نیستم! شبها و روزها هر کدام به یک عنوانی و بهانه ای بحث و صحبت را باز می کنند. و دلم را گرم میسازند به وجود شان!
اینها به کنار #جذابترین بخش این زندگی این است. که در این مشغله ها استوری هایشان باعث #لبخندم می شود. تک به تک با فهم و مهر گوش میدهم به ویدیو کلیپ های استوری شان و یا نوشته های زیبایشان!
مثلاً پدر کلانم که همیشه عاشق استوری های فوق العاه ای شان هستم ویا دعاء هاییکه مادر کلانم و مادر جانم به اشتراک میگذارند و در تک تک شان از همه ای ما یاد می کنند. و اما مطالب #دینی کاکا و عمه هایم که مرا خوشبخترین فرد جهان میسازد وقتیکه این مطالب بی نظیر را میخوانم خصوصاً اگر حدیث های استوری کاکایم را در نظر بگیرم..
مطالب آموزانه و بسیار زیبای استوری پدرم که هر کدام درسی جدید برای صفحات زندگی هستند. و یا نوشته های مامایم که حس میکنم اوضاع کنونی زندگی را دارد بیان می کند. همانطور دختران شوخ فامیل و یا دوستان که هر کدام عنوان خاصی را به اشتراک میگذارند. شما را نمی دانم! ولی من با آنلاین شدن و استوری های عزیزانم حس خوشبختی دارم! چرا که این نشانه نفس کشیدن و زندگی کردن آنهاست. دردها و مشکلات همه به کنار؛ بیاییم شکر گذاری کنیم برای #عزیزان مان و الله را #سپاسگزارم برای وجود تمام عزیزانم! خصوصاً فامیل و دوستان عزیز که امروزه تنها احوال شان را از استوری هایشان میخوانیم و چه #زیباست که در این میان حس خوشبختی دارم برای وجود تک تک شما، روزانه در هر موردی می نویسم و یا مطالعه می کنم ولی امروز را باید خاص اختصاص می دادم به وجود پُر #مهر خانواده و فامیل #عزیزم♡
با عشق و علاقه تقدیم تان💜
✍️#الناز_سراج
هر صبح وقتی بیدار می شوم یک لبخند روی لبهایم جای می گیرید. و دلیل لبخندم وجود خانواده و فامیل عزیزم هست؛ با خودم زمزمه می کنم خدا خیر کند امروز چه روزی خواهد بود؟ امروز قرار است با کدام دیدار کنم و یا با کدام همصحبت شوم؛ چون دورانی شده که هر کدام گوشه ای از دنیا افتادیم و مشغول زندگی هستیم خیلی کم پیش می شود که بتوانیم حضوری دیدار کنیم ولی خداوند مجازی را کم نکند. وقتی نت را روشن می کنم مسج های #عزیزان، وایس های محبت آمیز شان را میبینم و خوشحال می شوم که من تنها نیستم! شبها و روزها هر کدام به یک عنوانی و بهانه ای بحث و صحبت را باز می کنند. و دلم را گرم میسازند به وجود شان!
اینها به کنار #جذابترین بخش این زندگی این است. که در این مشغله ها استوری هایشان باعث #لبخندم می شود. تک به تک با فهم و مهر گوش میدهم به ویدیو کلیپ های استوری شان و یا نوشته های زیبایشان!
مثلاً پدر کلانم که همیشه عاشق استوری های فوق العاه ای شان هستم ویا دعاء هاییکه مادر کلانم و مادر جانم به اشتراک میگذارند و در تک تک شان از همه ای ما یاد می کنند. و اما مطالب #دینی کاکا و عمه هایم که مرا خوشبخترین فرد جهان میسازد وقتیکه این مطالب بی نظیر را میخوانم خصوصاً اگر حدیث های استوری کاکایم را در نظر بگیرم..
مطالب آموزانه و بسیار زیبای استوری پدرم که هر کدام درسی جدید برای صفحات زندگی هستند. و یا نوشته های مامایم که حس میکنم اوضاع کنونی زندگی را دارد بیان می کند. همانطور دختران شوخ فامیل و یا دوستان که هر کدام عنوان خاصی را به اشتراک میگذارند. شما را نمی دانم! ولی من با آنلاین شدن و استوری های عزیزانم حس خوشبختی دارم! چرا که این نشانه نفس کشیدن و زندگی کردن آنهاست. دردها و مشکلات همه به کنار؛ بیاییم شکر گذاری کنیم برای #عزیزان مان و الله را #سپاسگزارم برای وجود تمام عزیزانم! خصوصاً فامیل و دوستان عزیز که امروزه تنها احوال شان را از استوری هایشان میخوانیم و چه #زیباست که در این میان حس خوشبختی دارم برای وجود تک تک شما، روزانه در هر موردی می نویسم و یا مطالعه می کنم ولی امروز را باید خاص اختصاص می دادم به وجود پُر #مهر خانواده و فامیل #عزیزم♡
با عشق و علاقه تقدیم تان💜
✍️#الناز_سراج
ثانیه ها و لحظه ها میگذرند.
عمر هم میگذره! آدمها به مرور شکسته تر می شوند و جوان ها پخته تر، کودکان جوان می شوند و سالمندان پیرتر و همینطور ما آدمها تجارب بیشتری را کسب می کنیم حالا در هر سنی که هستیم و همینطور که معلوم است مرگ هر روز در کمین یک کدام ما است. تا زنده اییم قدر یکدیگر را بدانیم و از لحظات خوب استفاده کنیم! آن را که دوست داریم ابراز علاقه کنیم و آنی را که دلتنگ اش شدیم از او خبری بگیریم..
و به یاد داشته باشیم که عمر کوتاه تر از آن است که همه ای این هارا برای فردا بگذاریم! غرور را کنار گذاشته و مهربانی و محبت را پیشه سازیم.
زنده باد آدمهای خوب زندگی🤍
#عصر_بخیر🕊
#الناز_سراج
بخندیم و شاد باشیم کنار همدیگر💜
عمر هم میگذره! آدمها به مرور شکسته تر می شوند و جوان ها پخته تر، کودکان جوان می شوند و سالمندان پیرتر و همینطور ما آدمها تجارب بیشتری را کسب می کنیم حالا در هر سنی که هستیم و همینطور که معلوم است مرگ هر روز در کمین یک کدام ما است. تا زنده اییم قدر یکدیگر را بدانیم و از لحظات خوب استفاده کنیم! آن را که دوست داریم ابراز علاقه کنیم و آنی را که دلتنگ اش شدیم از او خبری بگیریم..
و به یاد داشته باشیم که عمر کوتاه تر از آن است که همه ای این هارا برای فردا بگذاریم! غرور را کنار گذاشته و مهربانی و محبت را پیشه سازیم.
زنده باد آدمهای خوب زندگی🤍
#عصر_بخیر🕊
#الناز_سراج
بخندیم و شاد باشیم کنار همدیگر💜