«نه انکشاف، که افشاگری»
#ترشینوشت_۶۱
#نیما_صفار - با بیحوصلگی که ترجمهی #محمدجعفر_پوینده از «جامعهشناسی رمان» #جرج_لوکاچ رو دوبارهخونی میکردم، دیدم بد بهونهیی دستم نداده واسه گفتن یه حرفی که مهم میدونم. ترجیعبند #لوکاچ رو که داره #دیدرو و #بالزاک و #استاندال و #فلوبر و #زولا رو ریسه میکنه، بالانسیه بین تیپیکال بودن و ارگانیک بودن و اهمیّتش واسهم اینجاست که با هر دو میل مشکل دارم چه برسه به تعادلشون. اگه «دیدرو» و «بالزاک» رو ترجیح میده به استاندال و زولا، چون میگه تو اوّلیا آدما و حوادث، هویجوری کلّه نکردن تو کتاب و دارن چیزی رو درباره تغییرات و مسائل در جریان به ما میگن و تیپیکال بودنشون مزیتیه که کمک میکنه به بیانگری و افشاگری. من فکر میکنم یه جنبه از مقبولیّت «لوکاچ» بر به این میگرده که میگه (با اینکه) «بالزاک» مرتجع بوده و «زولا» مترقی، این بالزاکه که میتونه بحرانای سرمایهداری رو نشون بده نه زولا. خب سوای چونوچرایی از این بابت که یه سوزنم به خودِ چپپلاستیکیم زده باشم، تو اون اردوگاه با مطلقگرایی خاصشون، پرانتز واز کردن و «امّا» آوردن میتونسته عمق تئوریک باشه مخصوصن که حرفای گئورک مشروطشده بوده به حقایقی که اساسیتر محسوب میشدن مثل ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک و ... البته شایدم، شاید، این منظرش که کاپیتالیسم رو چیزی مطلقن پلید و منحوس نمیدونسته و خیلی قائل به خطّ فارق بنیادی بین دوتا اردوگاه نبوده، ممکنه این میون مؤثر باشه. برگردم به حرفم. یه جایی تحسین میکنه این تمجید «بالزاک» از «استاندال» رو که وقتش رو تلف نمیکنه برای توصیف گلی در کنار جاده و هر توصیف و توضیحی تو کارش به منظور و هدفیه. مشخصه واسه ما که اونوری رفتیم که لذت ببریم از توصیفات به صرف توصیفات #گوگول و غوطه بزنیم تو طفرهرویای #تریسترام_شندی چقدر رو مخه این دیدگاها. مایی که مشکل داریم با مصرف شدن و خرج شدن، حالا چه خرج ایدئولوژی چه مصرف بازار، قطعن از نظر اونا مهدورالدمیم. بماند که با دقتای #سارا_سعیدی حتا با خرج لحظات و اتفاقات یه داستان برای کلیّتش، برای تولید اثر، هم مشکل داریم چه برسه به ... ولی: هم این خوبه که تو هر جهتی که داری میری، با یا بی بهونه گاهی سرت رو بچرخونی به جهت مقابل، هم یه چیزیه که خیلی وقته میخام بگم و اینا رو سکو دارم میکنم برای گفتن از #ژان_پل_سارتر نمایشنامهنویس. قبلش یه اشارهی دیگه به نظر #لووینگر (نام خانوادگی یهودی لوکاچ وقت تولّد) بکنم. میاد برای اینکه خیلی بهقول #کیارستمی گلدرشت نشه خطوط تند و جهتدار وقایع و آدماشون، از ارگانیک بودن میگه. بازم ما که بیست سال پیش با مقالهی «ارگانیسم و آنتروپیسم در شعر» #مرتضا_پورحاجی تیزتر شدیم علیه این تمثیل (اندامواره دیدن رو میگم) خیلی سخته بتونیم همراه این سویهیی که تازه برای تعدیل تندوتیزی ایدئولوژیک اومده، بشیم ولی من یکی جا نمیخورم از این پیشنهادش. از متصل دیدن تاریخ، یه نفس تا اندامواره دیدنش راه داریم و طبیعیه کسی که نگاه تکاملی داره، بیاد پاش رو تو گذشته محکم کنه. دیگه دیگه دیگه دیگه میرم سر حرفم: تئاتر: مخصوصن تئاتر: یکی از مهمترین چیزا تو پیش بردن فکر، پیدا کردن بزنگاهاست؛ جاهایی که تناقضای درون یه گفتمان علنی میشه، جاهایی که ناسازگاری چیزایی که تو یه قاب میدیدیم علنی میشه؛ مخصوصن مخصوصن مخصوصن که ما سوای تنافرای حرف، با مقادیر معتنابهی فریب، خیلی عمدیطور، هم مواجهیم. تو «روسپی بزرگوار» #سارتر زن تنفروش میپرسه که حالا اون خانوم پولداره اونو دخترش میبینه، طرف خونوادهی پولدار جواب میده «فکر میکنه وظیفهت رو خوب انجام دادی» وظیفهش چی بوده؟ برای خلاصی بچّهپولداری که یه پا #ترامپ آیندهست، افترا ببنده به یه سیاهپوست بختبرگشته. این حادبیانگری تو نمایشنامههای «سارتر» بهنظرم بیشتره تا #کامو! چرا «تیتر روزنامه»ها رو دستکم بگیریم؟ مگه ما فطریباوریم که فکر کنیم لای پیچیدگیا و سفیدخونی بین سطور حقیقت بیشتری انباشته شده؟ چرا با فونت درشت مشکل داریم؟ چرا ضربات ظریف قلممو رو «هنرمندانه»تر میدونیم؟ اگه یه وجه #تئاتر رو «حضور» و غلظت تماشا و میرایی مثل زندگی (و نه حفظشدنی) میدونم، یه وجه و جنبه مهمّش رو هم «روزنامه» میبینم (که طبعن این دوّمی تو #جمهوری_اسلامی غیرممکنه). اگه حواست باشه که اتفاق نه فقط روی صحنه که تو کلّ محیط نمایش میُفته، میبینی (همین الآن «سوگل» رو ول کردن. نگرانش بودیم. افسانه زنگ زد به مامانش داشتن حرف میزدن که مامانش گفت همین الآن ولش کردن و خودش اومده دارن با افسانه فک میزنن) عملن تو عرصه هستیم. میدونستی انرژی گوزایی که تو طول یه عمر میدی رو اگه جمع کنی یه بمب اتم جمعوجور میشه؟ مگه نداریم منفجر میشیم؟ این اون جنبهییه که توش گیر کردم.
👇👇👇👇👇
#ترشینوشت_۶۱
#نیما_صفار - با بیحوصلگی که ترجمهی #محمدجعفر_پوینده از «جامعهشناسی رمان» #جرج_لوکاچ رو دوبارهخونی میکردم، دیدم بد بهونهیی دستم نداده واسه گفتن یه حرفی که مهم میدونم. ترجیعبند #لوکاچ رو که داره #دیدرو و #بالزاک و #استاندال و #فلوبر و #زولا رو ریسه میکنه، بالانسیه بین تیپیکال بودن و ارگانیک بودن و اهمیّتش واسهم اینجاست که با هر دو میل مشکل دارم چه برسه به تعادلشون. اگه «دیدرو» و «بالزاک» رو ترجیح میده به استاندال و زولا، چون میگه تو اوّلیا آدما و حوادث، هویجوری کلّه نکردن تو کتاب و دارن چیزی رو درباره تغییرات و مسائل در جریان به ما میگن و تیپیکال بودنشون مزیتیه که کمک میکنه به بیانگری و افشاگری. من فکر میکنم یه جنبه از مقبولیّت «لوکاچ» بر به این میگرده که میگه (با اینکه) «بالزاک» مرتجع بوده و «زولا» مترقی، این بالزاکه که میتونه بحرانای سرمایهداری رو نشون بده نه زولا. خب سوای چونوچرایی از این بابت که یه سوزنم به خودِ چپپلاستیکیم زده باشم، تو اون اردوگاه با مطلقگرایی خاصشون، پرانتز واز کردن و «امّا» آوردن میتونسته عمق تئوریک باشه مخصوصن که حرفای گئورک مشروطشده بوده به حقایقی که اساسیتر محسوب میشدن مثل ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک و ... البته شایدم، شاید، این منظرش که کاپیتالیسم رو چیزی مطلقن پلید و منحوس نمیدونسته و خیلی قائل به خطّ فارق بنیادی بین دوتا اردوگاه نبوده، ممکنه این میون مؤثر باشه. برگردم به حرفم. یه جایی تحسین میکنه این تمجید «بالزاک» از «استاندال» رو که وقتش رو تلف نمیکنه برای توصیف گلی در کنار جاده و هر توصیف و توضیحی تو کارش به منظور و هدفیه. مشخصه واسه ما که اونوری رفتیم که لذت ببریم از توصیفات به صرف توصیفات #گوگول و غوطه بزنیم تو طفرهرویای #تریسترام_شندی چقدر رو مخه این دیدگاها. مایی که مشکل داریم با مصرف شدن و خرج شدن، حالا چه خرج ایدئولوژی چه مصرف بازار، قطعن از نظر اونا مهدورالدمیم. بماند که با دقتای #سارا_سعیدی حتا با خرج لحظات و اتفاقات یه داستان برای کلیّتش، برای تولید اثر، هم مشکل داریم چه برسه به ... ولی: هم این خوبه که تو هر جهتی که داری میری، با یا بی بهونه گاهی سرت رو بچرخونی به جهت مقابل، هم یه چیزیه که خیلی وقته میخام بگم و اینا رو سکو دارم میکنم برای گفتن از #ژان_پل_سارتر نمایشنامهنویس. قبلش یه اشارهی دیگه به نظر #لووینگر (نام خانوادگی یهودی لوکاچ وقت تولّد) بکنم. میاد برای اینکه خیلی بهقول #کیارستمی گلدرشت نشه خطوط تند و جهتدار وقایع و آدماشون، از ارگانیک بودن میگه. بازم ما که بیست سال پیش با مقالهی «ارگانیسم و آنتروپیسم در شعر» #مرتضا_پورحاجی تیزتر شدیم علیه این تمثیل (اندامواره دیدن رو میگم) خیلی سخته بتونیم همراه این سویهیی که تازه برای تعدیل تندوتیزی ایدئولوژیک اومده، بشیم ولی من یکی جا نمیخورم از این پیشنهادش. از متصل دیدن تاریخ، یه نفس تا اندامواره دیدنش راه داریم و طبیعیه کسی که نگاه تکاملی داره، بیاد پاش رو تو گذشته محکم کنه. دیگه دیگه دیگه دیگه میرم سر حرفم: تئاتر: مخصوصن تئاتر: یکی از مهمترین چیزا تو پیش بردن فکر، پیدا کردن بزنگاهاست؛ جاهایی که تناقضای درون یه گفتمان علنی میشه، جاهایی که ناسازگاری چیزایی که تو یه قاب میدیدیم علنی میشه؛ مخصوصن مخصوصن مخصوصن که ما سوای تنافرای حرف، با مقادیر معتنابهی فریب، خیلی عمدیطور، هم مواجهیم. تو «روسپی بزرگوار» #سارتر زن تنفروش میپرسه که حالا اون خانوم پولداره اونو دخترش میبینه، طرف خونوادهی پولدار جواب میده «فکر میکنه وظیفهت رو خوب انجام دادی» وظیفهش چی بوده؟ برای خلاصی بچّهپولداری که یه پا #ترامپ آیندهست، افترا ببنده به یه سیاهپوست بختبرگشته. این حادبیانگری تو نمایشنامههای «سارتر» بهنظرم بیشتره تا #کامو! چرا «تیتر روزنامه»ها رو دستکم بگیریم؟ مگه ما فطریباوریم که فکر کنیم لای پیچیدگیا و سفیدخونی بین سطور حقیقت بیشتری انباشته شده؟ چرا با فونت درشت مشکل داریم؟ چرا ضربات ظریف قلممو رو «هنرمندانه»تر میدونیم؟ اگه یه وجه #تئاتر رو «حضور» و غلظت تماشا و میرایی مثل زندگی (و نه حفظشدنی) میدونم، یه وجه و جنبه مهمّش رو هم «روزنامه» میبینم (که طبعن این دوّمی تو #جمهوری_اسلامی غیرممکنه). اگه حواست باشه که اتفاق نه فقط روی صحنه که تو کلّ محیط نمایش میُفته، میبینی (همین الآن «سوگل» رو ول کردن. نگرانش بودیم. افسانه زنگ زد به مامانش داشتن حرف میزدن که مامانش گفت همین الآن ولش کردن و خودش اومده دارن با افسانه فک میزنن) عملن تو عرصه هستیم. میدونستی انرژی گوزایی که تو طول یه عمر میدی رو اگه جمع کنی یه بمب اتم جمعوجور میشه؟ مگه نداریم منفجر میشیم؟ این اون جنبهییه که توش گیر کردم.
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆
از یه طرف قرار به بازنمایی ندارم و هی نامتعیّنتر میشن داستانام و اینا، از یه طرف افشاگری رو لازم میدونم. لازم؟ متراکم میشه پشت لب و نگیش، میترکی. بذار دقیقترش کنم. با انکشاف و مکاشفه و ... مشکل دارم؛ با کشف حقیقتی که بهشرط مکتوم بودن، بهشرط دید نداشتن تو سرعت، بهشرط زیر لایهها و ... بودن حقیقت شده. ولی افشاگری عملی مداوم و لازمه حتا اگه از اونطرفشم اصراری به پنهانکاری نباشه. اهمیّت عمل افشاگرانه فقط تو موضوع افشاءشده نیست. خود این کنش، این منش، از جنس میل به تغییر و به تعبیر #نیچه «آریگویی» به زندگیه. بازم میگم، ما که قرار نیست هر جا که پیچیدگی و رمز و راز و مشروطسازی بیشتر باشه رو حاوی حقیقت و اهمیّت بیشتری ببینیم! البته باید اعتراف کنم که «وضعیّت روزنامه» که بد خورَندِ تئاتره و ملس، میچسبه بهش، احتمالن تو رمان شابلونوار نمیتونه پیاده بشه ولی این دلیلی نمیشه که بیخیالش بشیم. بلخره ما که نرفتیم اجراهای «سارتر» رو ببینیم. در نهایت نمایشنامههاشون رو خوندیم. پس میشه! بذار برگردم به #لوکاچ: یه چیزی که درد تیپسازیای #بالزاک رو خوردنیتر میکنه از خیلی رمانایی که پی شخصیّتپردازی و ساخت سوژه و پیچیدگیای روانکاوانه هستن، چیه؟ همون حرف معروف #مارکس که کار فلسفه دیگه نه تفسیر که تغییر جهانه. نمیگم که با این حرف موافق یا مخالفم. نمیدونم. ولی میدونم که پیشنیاز دونستن تئوری برای پراتیک چقدر احمقانهست و امر در حرکت، در حرکت معنیداره و وقتی واستونیش تا ببینیش، میشه #رمان_فارسی که توش «وضعیّت نمادین» میاد جای «وضعیّت تیپیکال» رو میگیره. چون اینجا ما با بازیگرای نمایشی که داره «پیش میره» مواجه نیستیم. با جایابیای ازلی-ابدی و ترس از بَعد و شیفتگی برای قبل، به خودمون بُعد و معنا میدیم.
راستی رمان «آرزوهای بر باد رفته»ی «بالزاک» رو که تو این کتاب کلّی روش مکث میشه رو فهمیدم سیزدهسالگی خونده بودم. فکر میکنی اسمش تو ترجمه چی شده بود؟: «در اوج قدرت»!
از یه طرف قرار به بازنمایی ندارم و هی نامتعیّنتر میشن داستانام و اینا، از یه طرف افشاگری رو لازم میدونم. لازم؟ متراکم میشه پشت لب و نگیش، میترکی. بذار دقیقترش کنم. با انکشاف و مکاشفه و ... مشکل دارم؛ با کشف حقیقتی که بهشرط مکتوم بودن، بهشرط دید نداشتن تو سرعت، بهشرط زیر لایهها و ... بودن حقیقت شده. ولی افشاگری عملی مداوم و لازمه حتا اگه از اونطرفشم اصراری به پنهانکاری نباشه. اهمیّت عمل افشاگرانه فقط تو موضوع افشاءشده نیست. خود این کنش، این منش، از جنس میل به تغییر و به تعبیر #نیچه «آریگویی» به زندگیه. بازم میگم، ما که قرار نیست هر جا که پیچیدگی و رمز و راز و مشروطسازی بیشتر باشه رو حاوی حقیقت و اهمیّت بیشتری ببینیم! البته باید اعتراف کنم که «وضعیّت روزنامه» که بد خورَندِ تئاتره و ملس، میچسبه بهش، احتمالن تو رمان شابلونوار نمیتونه پیاده بشه ولی این دلیلی نمیشه که بیخیالش بشیم. بلخره ما که نرفتیم اجراهای «سارتر» رو ببینیم. در نهایت نمایشنامههاشون رو خوندیم. پس میشه! بذار برگردم به #لوکاچ: یه چیزی که درد تیپسازیای #بالزاک رو خوردنیتر میکنه از خیلی رمانایی که پی شخصیّتپردازی و ساخت سوژه و پیچیدگیای روانکاوانه هستن، چیه؟ همون حرف معروف #مارکس که کار فلسفه دیگه نه تفسیر که تغییر جهانه. نمیگم که با این حرف موافق یا مخالفم. نمیدونم. ولی میدونم که پیشنیاز دونستن تئوری برای پراتیک چقدر احمقانهست و امر در حرکت، در حرکت معنیداره و وقتی واستونیش تا ببینیش، میشه #رمان_فارسی که توش «وضعیّت نمادین» میاد جای «وضعیّت تیپیکال» رو میگیره. چون اینجا ما با بازیگرای نمایشی که داره «پیش میره» مواجه نیستیم. با جایابیای ازلی-ابدی و ترس از بَعد و شیفتگی برای قبل، به خودمون بُعد و معنا میدیم.
راستی رمان «آرزوهای بر باد رفته»ی «بالزاک» رو که تو این کتاب کلّی روش مکث میشه رو فهمیدم سیزدهسالگی خونده بودم. فکر میکنی اسمش تو ترجمه چی شده بود؟: «در اوج قدرت»!
وقتی #ریگان بلوف #جنگ_ستارگان رو زد، #شوروی رودست خورد و داروندارش رو قمار کرد روی کم نیاوردن تو تکنولوژی نظامی فضایی و به فنا رفت. حالا #ترامپ اومد با اختصاص ۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دلار به #هوش_مصنوعی همون کلک رو بزنه ولی تجربهی شوروی نذاشت #چین تو این دام بیفته و یه شرکت کوچیک چینی #deepseek رو رو کرد و انحصار رو شکست. انگار داریم به رؤیای #آرون_سوارتس و سایر دوستان #هکتیویست نزدیک میشیم. «اطّلاعات ابزار قدرت است امّا مثل سایر اشکال قدرت برخی آن را فقط برای خودشان میخواهند.» حرفی بود که از آرون موند قبل از اینکه از ترس نیم قرن حبس به جرم «آزادسازی اطّلاعات» خودش رو دار بزنه.
میشه یه دائرةالمعارف از اسامی زنونهیی که خوانندههای مرد به عنوان معشوق صداشون میکنن؛ ریسه کرد؛ شهلا، نسترن، شیرین، شقایق، لیلا، زهره، فرنگیس، پری، خدیجه، آمنه، جمیله، پارمیدا ... حتی آرمیتا که با یه لغزش زبونی میاد ولی خوانندههای زن در نهایت به «تو» اکتفا میکنن و جز ترانه «آریا»ی #سوزان_روشن موردی از یه اسم مردونه نشنیدم. بوده؟
نمیشه گفت شاید چون معشوق نزد زنا جایگزینیپذیرتره از نزد مردا؟
نمیشه گفت شاید چون معشوق نزد زنا جایگزینیپذیرتره از نزد مردا؟
«علف»
#ترشینوشت_۶۲
#نیما_صفار
#ژاک_لاکان: «حذف روشمند سخنان کماهمیّت -حرف مفت گفتار روزمرّه- و تأکید بر مسائل مهم»
چیزایی که #لاکان داره توصیه به حذفشون میکنه برای روانکاوی «صحیح» دقیقن همون چیزاییه که رمان (و زندگی) (و سینما) (و متن) (ووو) ازشون شکل میگیره و گسترش پیدا میکنه و «هست» و این منو متعجّب نمیکنه. تو #ترشینوشت قبلی زدم تو خال ملتقای #لوکاچ و #بالزاک و #استاندال درباره «حذف حواشی و حشویّات» برای پرداختن به مسائل «اصلی» و «مهم» که بیتعارف ۹۹درصد مردم از جامعهشناس و منتقد سینما بگیر تا باغبون و فوقتخصّص عفونی، باهاش مخالف نیستن هرچند «نه دیگه اینقدر»؛ اینقدر که #لوکاچ و #لاکان و ... اصرار دارن مثل بحث «چیستیِ شعر» که از آوانگاردش بگیر تا علمای کلاسیکش سرش توافق دارن؛ سر این که یه «چیستییی» «ذاتی» چیزی هست ولی سر اینکه اون چیه، تو سروکلّهی هم میزنن. یعنی انگار «باور به چیستی» متقدّمه بر مصادیق و تعاریفش و بارها مخالفتم رو نوشتم دربارهش و طرح سوأل برام بیشتر از دو دهه «پرسش از چیستی، چرا؟»ست و یهجورایی مهمترین باگ #اسلاوی_ژیژک که مشهورش کرده ژاک رو هم همینه: «حذف دیتاهای مخل و گسترش امپراطوری تعابیر» ولی چرا با خیلی حرفای #ژیژک حال میکنیم (خودم یکیش)؟ چون علیه اون «عقلانیّت وضع موجود» که مطلق شده تو جهان امروز مینویسه و طبعن رو چیزایی مانور میده که «عقل-قدرت» داره بیوقفه پنهانش میکنه ازمون و پس ممنونش میشیم. وقتی مثلن #آدورنو میاد و سرمایهداری رو بردهداری مدرن میبینه، میدونم اون تئودور بچّهمایهدار نیم ساعتم تو عمرش بردگی به معنی دقیق کلمه نکرده که بفهمه وضع کارگر دهه شصت میلادی فرانسه، هیچ ربطی بهش نداره ولی چون تندوتیزتر از یکی مثل #هابرماس شمشیر رو از رو علیه وضع موجود میبنده، برای جماعت جذابتره مثل حکایت اپوزیسیونمون. پس چی شد؟ یک- حذف دادههای مخل برای رسیدن به یه نتیجهی مشخص. دو- این نتیجه تقابل حدّاکثری داشته باشه با اون چیزی که بد و نادرست میدونیم. برای ۹۹درصدمون اینطوری یه نوشته مهم میشه و بی هیچ تواضعی میگم که خودم (دستکم اون خود تو این #گپنوشت) و اونایی که یاد میگیرم ازشون جزو یهدرصدیم. یه مثال: #ژاک_لاکان: «میل نقطهی مرکزی یا هسته اصلی کلّ اقتصادی است که در درمان با آن سروکار داریم. اگر آنرا به حساب نیاوریم، ضرورتا مجبوریم آنچه را با اصطلاح «واقعیّت» نمادپردازی میشود به عنوان تنها راهنمای خود برگزینیم؛ واقعیّت موجود در بستر اجتماعی.» میتونستم گیومه رو با «میل ... سروکار داریم» وردارم و ببندم ولی مثلن اگه گذر این عبارت به کارگاهای داستان چهارشنبههای #سارا_سعیدی بیفته، یحتمل «اگر» و بعد و قبلشه که مهم میشه. چرا؟ فیلم #The_Heist_of_the_Century رو دیدی؟ اسپویل نمیکنم ولی جالبیش اینه که ماجراش واقعی بوده، مغز متفکّر ماجرا #ماری_جوانا مصرف میکرده و خودشم معتقد بوده که ایدههای ناب اونوقت به ذهنش میرسه. با ایدهی اصلی فیلمم موافقم «کدوم کار بدتریه؟ بانک زدن (تأسیس بانک) یا بانک زدن (سرقت بانک)؟» میبینی چیه ماجرا؟ چرا «اگر و مگر» مهم میشه؟ وقتی بهقول #یورگن_هابرماس «عقل هدفمند»ه که کار میکنه، حالا این هدف سرقت بانک باشه یا روانکاوی، میشه درک کرد زدن حواشی و حشویات و تمرکز و زوم روی یه چیز مشخص رو ولی خداییش چنددرصد از شعرا و داستانای ما این جنبهی «آموزشی» رو دارن (که روش درست کلاهبرداری اینه، روش موفق مخزنی اونه)؟ فقط فرقش اینه که با خلاف، شاید چون بهروال نیست حال میشه کرد ولی با اتوریتهی «جلسه با زمان متغیّر» لاکانی، که خلاصهش اینه که اگه بیمار زیاد چرت گفت مرخصش کن، نه. شایدم چون مورد زدن بانک چیزیه قابل راستیآزمایی، عینیّت و شفافیّت و شیئیّتی رو تسرّی میده به ما که از کلاف مفاهیم کمی بکاهه ولی کلانروایت روان و درمان دقیقن عکسشه. بازگشت #لاکان به #فروید انگار بیشتر از این جنبهست که دوباره به ناخودآگاه در قیاس با ایگو اهمیت میده؛ به لغزشای کلامی و ... شاید چون ژاک بیشتر درآمد از کار پژوهشی داشته نه از جیب بیمارانی که عزّتنفسشون مهم بوده براشون. بازم دم خروس اقتصاد پیداست ولی نه به اون بیرونزدگی که خودش اصرار داره.
#ترشینوشت_۶۲
#نیما_صفار
#ژاک_لاکان: «حذف روشمند سخنان کماهمیّت -حرف مفت گفتار روزمرّه- و تأکید بر مسائل مهم»
چیزایی که #لاکان داره توصیه به حذفشون میکنه برای روانکاوی «صحیح» دقیقن همون چیزاییه که رمان (و زندگی) (و سینما) (و متن) (ووو) ازشون شکل میگیره و گسترش پیدا میکنه و «هست» و این منو متعجّب نمیکنه. تو #ترشینوشت قبلی زدم تو خال ملتقای #لوکاچ و #بالزاک و #استاندال درباره «حذف حواشی و حشویّات» برای پرداختن به مسائل «اصلی» و «مهم» که بیتعارف ۹۹درصد مردم از جامعهشناس و منتقد سینما بگیر تا باغبون و فوقتخصّص عفونی، باهاش مخالف نیستن هرچند «نه دیگه اینقدر»؛ اینقدر که #لوکاچ و #لاکان و ... اصرار دارن مثل بحث «چیستیِ شعر» که از آوانگاردش بگیر تا علمای کلاسیکش سرش توافق دارن؛ سر این که یه «چیستییی» «ذاتی» چیزی هست ولی سر اینکه اون چیه، تو سروکلّهی هم میزنن. یعنی انگار «باور به چیستی» متقدّمه بر مصادیق و تعاریفش و بارها مخالفتم رو نوشتم دربارهش و طرح سوأل برام بیشتر از دو دهه «پرسش از چیستی، چرا؟»ست و یهجورایی مهمترین باگ #اسلاوی_ژیژک که مشهورش کرده ژاک رو هم همینه: «حذف دیتاهای مخل و گسترش امپراطوری تعابیر» ولی چرا با خیلی حرفای #ژیژک حال میکنیم (خودم یکیش)؟ چون علیه اون «عقلانیّت وضع موجود» که مطلق شده تو جهان امروز مینویسه و طبعن رو چیزایی مانور میده که «عقل-قدرت» داره بیوقفه پنهانش میکنه ازمون و پس ممنونش میشیم. وقتی مثلن #آدورنو میاد و سرمایهداری رو بردهداری مدرن میبینه، میدونم اون تئودور بچّهمایهدار نیم ساعتم تو عمرش بردگی به معنی دقیق کلمه نکرده که بفهمه وضع کارگر دهه شصت میلادی فرانسه، هیچ ربطی بهش نداره ولی چون تندوتیزتر از یکی مثل #هابرماس شمشیر رو از رو علیه وضع موجود میبنده، برای جماعت جذابتره مثل حکایت اپوزیسیونمون. پس چی شد؟ یک- حذف دادههای مخل برای رسیدن به یه نتیجهی مشخص. دو- این نتیجه تقابل حدّاکثری داشته باشه با اون چیزی که بد و نادرست میدونیم. برای ۹۹درصدمون اینطوری یه نوشته مهم میشه و بی هیچ تواضعی میگم که خودم (دستکم اون خود تو این #گپنوشت) و اونایی که یاد میگیرم ازشون جزو یهدرصدیم. یه مثال: #ژاک_لاکان: «میل نقطهی مرکزی یا هسته اصلی کلّ اقتصادی است که در درمان با آن سروکار داریم. اگر آنرا به حساب نیاوریم، ضرورتا مجبوریم آنچه را با اصطلاح «واقعیّت» نمادپردازی میشود به عنوان تنها راهنمای خود برگزینیم؛ واقعیّت موجود در بستر اجتماعی.» میتونستم گیومه رو با «میل ... سروکار داریم» وردارم و ببندم ولی مثلن اگه گذر این عبارت به کارگاهای داستان چهارشنبههای #سارا_سعیدی بیفته، یحتمل «اگر» و بعد و قبلشه که مهم میشه. چرا؟ فیلم #The_Heist_of_the_Century رو دیدی؟ اسپویل نمیکنم ولی جالبیش اینه که ماجراش واقعی بوده، مغز متفکّر ماجرا #ماری_جوانا مصرف میکرده و خودشم معتقد بوده که ایدههای ناب اونوقت به ذهنش میرسه. با ایدهی اصلی فیلمم موافقم «کدوم کار بدتریه؟ بانک زدن (تأسیس بانک) یا بانک زدن (سرقت بانک)؟» میبینی چیه ماجرا؟ چرا «اگر و مگر» مهم میشه؟ وقتی بهقول #یورگن_هابرماس «عقل هدفمند»ه که کار میکنه، حالا این هدف سرقت بانک باشه یا روانکاوی، میشه درک کرد زدن حواشی و حشویات و تمرکز و زوم روی یه چیز مشخص رو ولی خداییش چنددرصد از شعرا و داستانای ما این جنبهی «آموزشی» رو دارن (که روش درست کلاهبرداری اینه، روش موفق مخزنی اونه)؟ فقط فرقش اینه که با خلاف، شاید چون بهروال نیست حال میشه کرد ولی با اتوریتهی «جلسه با زمان متغیّر» لاکانی، که خلاصهش اینه که اگه بیمار زیاد چرت گفت مرخصش کن، نه. شایدم چون مورد زدن بانک چیزیه قابل راستیآزمایی، عینیّت و شفافیّت و شیئیّتی رو تسرّی میده به ما که از کلاف مفاهیم کمی بکاهه ولی کلانروایت روان و درمان دقیقن عکسشه. بازگشت #لاکان به #فروید انگار بیشتر از این جنبهست که دوباره به ناخودآگاه در قیاس با ایگو اهمیت میده؛ به لغزشای کلامی و ... شاید چون ژاک بیشتر درآمد از کار پژوهشی داشته نه از جیب بیمارانی که عزّتنفسشون مهم بوده براشون. بازم دم خروس اقتصاد پیداست ولی نه به اون بیرونزدگی که خودش اصرار داره.
«گام ماژور»
#ترشینوشت_۶۴
#نیما_صفار - اگه بیاحساسی چیزیه که هم میترسونمون و هم پِیِشیم، چقدر بیربطه اگه بخام از «احساس غالب» یا «احساس اجباری» تو دو دوران #پهلوی و #جمهوری_اسلامی بگم؟ راستودروغش گردنِ گوینده، میگن #رضا_شاه #گام_مینور رو ممنوع یا محدود کرده بود چون مثل اکثر دیکتاتورای مدرن پی اهتزاز شکوه و عظمت بود و غم رو خماری و خرابی و ... میدید و تو ادامه پروژهی مدرنیزاسیون اجباری، پسرشم همین فرمونِ واکسخوردگی، که راه که میری برق بزنه کفشات و جیرجیر کنن، رفت و بدیهیه مثل هر چیز زورکی، منجر به ضدّ خودش شد و واسه همین ما اگه تو #شعر_مشروطه شاید در تقابل با خمودگی و رخوت اعصار و ادوار، فوران نشاط و سرزندگی (و خشم) میدیدیم، از جایی بهبعد شرط شاعرانگی، میزانی از غصّهداری شد و صدای نسل جوون دهه پنجاهمون شد #داریوش_اقبالی که هر چی هورمون غمه با همین آوردن اسمش ترشح میشه طوری که تو خیلی فیلمفارسیا هم میبینی یکیدوتا بلا و مصیبت و ادبار زروچپون میکردن بگیره فیلمه. ولی میبینیم اگه بعد از انقلاب، چرخید فرمون و آیین عزاداری حاکم شد، تقابل به اون وضوح رخ نداد. فیگور رایج سیاسیون این بود که «ما از شما (حکّام) بهمراتب هرماندیدهتر و عصبانیتر هستیم» ولی بعد از چند سال، ذائقهی عمومی با اقبال به موسیقی لسآنجلسی (که دوز شنگولیش به تبع عرضهوتقاضا بالاترم رفته بود از قبل انقلاب) سمتوسویی رو گرا گرفت که خود حاکمیّتم ناچار تن داد بهش (در حدّ مقدوراتش). البته یه پرانتز گنده باید واز کرد اینجا که اینا مخالف موسیقی و نقاشی و رقص و دانشگاه و ... و تموم مظاهر حیات فرهنگی جوامع بودهن و هستن و اگه تن میدن به چیزایی بهناچار و در خدمت اهداف و «علیرغم» میلشونه ولی وارد این بحث نمیشم چون دراومدن ازش کار من یکی نیست و خب اینجا نیومدم داور بشم و بین «غم» و «شادی» دست یکی رو بالا ببرم. استمرار غم میپکونتت و وفور شادی پوکت میکنه. انگشتم رو میذارم روی همین تکاحساسی! فکر میکنم بهنفع هر «وضع موجود» و هر استبدادی باشه که ما طیفای احساسی و ادراکی فعّالی نداشته باشیم و بیشتر تو وضعیّتای تقابلی شکل بگیریم. قبلش چون خودم با غم محشورترم، یه نموره دست شادی رو بالا ببرم؛ با همون اسامیی «ناجدّیت» «شوخوشنگی» «سبکسری» و ... خانمها آقایان، این شما و این «جلفوجیغی»! اینطور بالا میره دستش که هم قبل و هم بعد از انقلاب مردسالاریِ خیلی توچشمی داشتیم؛ با این فرق که بهنظرم قبلش بیشتر «نر آلفا» غلبه داشت و بعدش «پدر». خب هر دو میونه با سنگینی و وقار و اینچیزا داشتن و دارن و اگه زن یا مردی رو منوال جلفوجیغی میرفت، دستکم درگوشی «جنده» و «کونی» میشد و بدیهیه این القاب به شغل و گرایش جنسی اشاره ندارن و منظور ازشون اسفل بودن طرفه. واسه همینه که من #شهرام_شبپره رو یه پدیده مهم فرهنگی تو معاصریتمون میدونم و پسوند فامیل خودمم سفلاییه! دارم دفاع میکنم از همون چیزایی که میگین بهشون «کمدیای بیمحتوا» و این #گپنوشت رو با یادآوری پیشنهادای #روزبه_گیلاسیان بعد از فروکش خیزش #زن_زندگی_آزادی که یهجورایی عبور از وضعیّت تقابلی و امتداد آریگویی #نیچه بود به زندگی، تموم میکنم: به چشم هم بیایم!
#stand_by_me
#ترشینوشت_۶۴
#نیما_صفار - اگه بیاحساسی چیزیه که هم میترسونمون و هم پِیِشیم، چقدر بیربطه اگه بخام از «احساس غالب» یا «احساس اجباری» تو دو دوران #پهلوی و #جمهوری_اسلامی بگم؟ راستودروغش گردنِ گوینده، میگن #رضا_شاه #گام_مینور رو ممنوع یا محدود کرده بود چون مثل اکثر دیکتاتورای مدرن پی اهتزاز شکوه و عظمت بود و غم رو خماری و خرابی و ... میدید و تو ادامه پروژهی مدرنیزاسیون اجباری، پسرشم همین فرمونِ واکسخوردگی، که راه که میری برق بزنه کفشات و جیرجیر کنن، رفت و بدیهیه مثل هر چیز زورکی، منجر به ضدّ خودش شد و واسه همین ما اگه تو #شعر_مشروطه شاید در تقابل با خمودگی و رخوت اعصار و ادوار، فوران نشاط و سرزندگی (و خشم) میدیدیم، از جایی بهبعد شرط شاعرانگی، میزانی از غصّهداری شد و صدای نسل جوون دهه پنجاهمون شد #داریوش_اقبالی که هر چی هورمون غمه با همین آوردن اسمش ترشح میشه طوری که تو خیلی فیلمفارسیا هم میبینی یکیدوتا بلا و مصیبت و ادبار زروچپون میکردن بگیره فیلمه. ولی میبینیم اگه بعد از انقلاب، چرخید فرمون و آیین عزاداری حاکم شد، تقابل به اون وضوح رخ نداد. فیگور رایج سیاسیون این بود که «ما از شما (حکّام) بهمراتب هرماندیدهتر و عصبانیتر هستیم» ولی بعد از چند سال، ذائقهی عمومی با اقبال به موسیقی لسآنجلسی (که دوز شنگولیش به تبع عرضهوتقاضا بالاترم رفته بود از قبل انقلاب) سمتوسویی رو گرا گرفت که خود حاکمیّتم ناچار تن داد بهش (در حدّ مقدوراتش). البته یه پرانتز گنده باید واز کرد اینجا که اینا مخالف موسیقی و نقاشی و رقص و دانشگاه و ... و تموم مظاهر حیات فرهنگی جوامع بودهن و هستن و اگه تن میدن به چیزایی بهناچار و در خدمت اهداف و «علیرغم» میلشونه ولی وارد این بحث نمیشم چون دراومدن ازش کار من یکی نیست و خب اینجا نیومدم داور بشم و بین «غم» و «شادی» دست یکی رو بالا ببرم. استمرار غم میپکونتت و وفور شادی پوکت میکنه. انگشتم رو میذارم روی همین تکاحساسی! فکر میکنم بهنفع هر «وضع موجود» و هر استبدادی باشه که ما طیفای احساسی و ادراکی فعّالی نداشته باشیم و بیشتر تو وضعیّتای تقابلی شکل بگیریم. قبلش چون خودم با غم محشورترم، یه نموره دست شادی رو بالا ببرم؛ با همون اسامیی «ناجدّیت» «شوخوشنگی» «سبکسری» و ... خانمها آقایان، این شما و این «جلفوجیغی»! اینطور بالا میره دستش که هم قبل و هم بعد از انقلاب مردسالاریِ خیلی توچشمی داشتیم؛ با این فرق که بهنظرم قبلش بیشتر «نر آلفا» غلبه داشت و بعدش «پدر». خب هر دو میونه با سنگینی و وقار و اینچیزا داشتن و دارن و اگه زن یا مردی رو منوال جلفوجیغی میرفت، دستکم درگوشی «جنده» و «کونی» میشد و بدیهیه این القاب به شغل و گرایش جنسی اشاره ندارن و منظور ازشون اسفل بودن طرفه. واسه همینه که من #شهرام_شبپره رو یه پدیده مهم فرهنگی تو معاصریتمون میدونم و پسوند فامیل خودمم سفلاییه! دارم دفاع میکنم از همون چیزایی که میگین بهشون «کمدیای بیمحتوا» و این #گپنوشت رو با یادآوری پیشنهادای #روزبه_گیلاسیان بعد از فروکش خیزش #زن_زندگی_آزادی که یهجورایی عبور از وضعیّت تقابلی و امتداد آریگویی #نیچه بود به زندگی، تموم میکنم: به چشم هم بیایم!
#stand_by_me
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«اقتصاد مجازات و
امکان عفو و انعطاف»
از خاطرهی اوّلین سری بسیج مدارس و اینکه الزامن آدمای بدی نبودن میگم و میرسم به نقش محوری بخشش تو شکل گرفتن هر اقتصادی!
#نیما_صفار
امکان عفو و انعطاف»
از خاطرهی اوّلین سری بسیج مدارس و اینکه الزامن آدمای بدی نبودن میگم و میرسم به نقش محوری بخشش تو شکل گرفتن هر اقتصادی!
#نیما_صفار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باشه! بیاین حرف #علمی بزنیم و طبق منطق این دانشمند پیش بریم! قطعن لطمهیی که ما آدما به #محیط_زیست میزنیم میلیونها برابر لطمهی احتمالی #سگهای_آزاد و بلکم بیشتره. پس چرا با همین فرمون یه چندمیلیاردی از خودمون رو رندومی منهدم نکنیم و #کره_زمین رو نجات ندیم؟ البته احتمالن این #مجید_دریکوند با روش «رندومی» مخالف باشه چون قطعن ارزش والای ایشون با یه عنصر نامطلوب مثل #نیما_صفار همتراز نیست. ترجیح من بودن کنار سگای آزاده؛ اگه اونا بپذیرمن البته بعد از اینهمه ظلمی که ما بنیبشر در حق همه انواع حیات کردیم تا جایی که خوب بودن رو حتا «انسانی بودن» میدونیم! کی از این خودبرتربینی و تفرعن خلاص میشیم؟ کی میدونه؟
«فوّاره»
#نیما_صفار - حالا که دیگه #شان_بیکر با #آنورا دیشب #اسکار رو برده، میلمه چند خط درباره ناسازهی ارادهی معطوف به قدرت بگم؛ با بهونه کردن #موشک_قرمز که تازگی دیدمش و #خون_به_پا_خواهد_شد #پل_توماس_آندرسن مثلن یا رمان #گتسبی_بزرگ #اسکات_فیتزجرالد (و نه خیلی فیلمش) و خیلی از درامای «صعود و سقوط» که آخرتشون دیگه #صد_سال_تنهایی بابام #مارکز بوده و هست تا ابد یا #کوچه_کابوس #گیرمو_دل_تورو و #عظمت_و_انحطاط_شهر_ماهاگونی #برشت و حرف آخرم رو اوّل میگم: همون نیرویی که به پیش و بالا میرونه شخصیّت رو طیّ کار، نیروییه که زمینش میزنه. چرا زودی گفتمش؟ چون خیلی حال با گزارههای سرشتنمون و حقیقتگون نمیکنم و ترجیحم بیشتر رفتن سراغ چیزاییه که سرلوحهپذیر نباشن. با خودت فکر کردی که چقدر چیزایی که به «تدبیر»، «عقل سلیم» و ... میشناسیمشون، میتونن بهجاش «هیستری» و «قمارگونگی» و ... باشن؟ واسه منی که میدونم «عقلانیّت» و «تصمیمات عقلانی» چیزاییَن از جنس «قدرت مستقر» و کافیه #ترامپ بتونه حرفش رو به کرسی بنشونه که همهی ملنگبازیاش عین خردورزی شمرده بشه، عجیب نیست این و اگه شک داری، آخر #گپنوشت یه شمّه میام دربارهش. یکی از چیزایی که تو #RedRocket خیلی جذبم میکنه تمایزاییه که بین «اخلاق» و «قانون» پیش میکشه. شغل سابق نقش اوّل فیلم؟ #پورن_استار بوده. هر جا میره دنبال کار، خیلی مؤدبانه عذرش رو میخان. دو بار تو کار خودش یه جایزهی معادل #اسکار #پورنوگرافی رو برده. دیگه وارد رجولیت نمیشم چون ورود، کار اونه و اینکه چطور مردونگی و #ویرتو اینجا آخرت کالا میشه و اینا، چون تا خرتلاق پر شده همه جا از این خزعبلات فالوسی. چون تو کار خودش خبره بوده، محترمانه و کنجکاو ردش میکنن چون کارش «غیرقانونی» نبوده ولی بدیهیه که اخلاق عرفی، اونم تو جامعه سنتی #تگزاس تأییدش نمیکنه. حالا، شرمنده اسپویل میکنم، یهجایی سیخ مایکی به لونی که پشت فرمونه، که سریع تغییر مسیر بده، منجر به تصادف زنجیرهای میشه و با اینکه کسی نمیمیره، مایکی میمیره و زنده میشه که لو نره اونم تو ماشین بوده. دستبهفرمون نبودن تو هیچ جامعهیی گناه یا بیاخلاقی محسوب نمیشه ولی تصادف تصادفه و مقصّرش بزهکار محسوب میشه. حالا چرا این مهم میشه؟ قبلش بیایم سر وجه مشترک این سهتا فیلم: طرف، حالا توی هر لِوِلی، حالا چاه نفت داشته باشه یا خردهفروش #ماری_جوانا باشه یا تلهپاتیست سیرک، با ریسک و زیرکی خودش رو تا جایی بالا میکشه ولی «اشتباهات»ی به گ... یعنی به فناش میده. اون اشتباهات از جنس لغزش زبانی جملهی پیش نیست: همون میلیه که پیش میرونهش! انگار از جایی، همون چیزی که بهش ثبات و روال میده، از کنترل خارجش میکنه. و چطور؟ قبلن نوشتم دربارهش: منافع: ما به شکل بدیهی و خودبهخودی «منافع» نداریم. خیلی بخام باج بدم، میگم غرایز و امیال و امثالهم داریم. منافع «تعریف» برامون میشن؛ چیزایی نظیر عزت نفس، جایگاه اجتماعی و ... کی تعریف میکنه؟ هیشکی! تو یه برهمکنش اجتماعی شکل میگیرن و تعریف میشن؛ بهعنوان مثال تو این فیلما، بالا کشیدن خود و سری تو سرا درآوردن. پس منافع مثل آب خوردن حل و برطرف نمیشن. متافیزیک خودشون رو دارن. در واقع مازادِ متافیزیکشونن! برای همین زیادهخاهی، هیجانات بیمورد، عقدهگشایی و ... رو عاملی خارج از دایرهی عقلانیت موجب نمیشه. حالا البته که تا جایی اون سقوط پایانی ضرورت درامه ولی تو جهان حادواقعیّتی امروز که ترامپ و #زلنسکی جلو چشم همهمون آفتابه میگیرن به هم، دیگه خیلی سخته نبینیم چیزی که شکل عقلانی به قدرت مستقر میده، قدرت مستقر بودنشه. برگردیم به اخلاق: مایکی سقوط میکنه، چون لیوندریا که کسبوکار خونوادگیش فروش موادّه و قطعن قانونپذیر نیست، نمیتونه نارو زدنش رو به لیل که مثل خودش یه زن مسنه، تحمّل کنه. تو این وانفساهای «در حین»ه که اخلاق تو وجه بروز عواطف دیده میشه نه اون بحثای «از بیرون» فضیلتگرا و نتیجهگرا و وظیفهگرا و ... دوست داشتم این #گپنوشت رو با این صحنه تموم کنم: مایکی و لکسی دارن به منظرهی روبرو که فقط چندتا کارخونه تو افق داره نگاه میکنن. دیالوگا:
-اون دود دوّمیه، از سمت چپ، جدیده؟
-همیشه بوده.
-همیشه؟
-لیل (مادر لکسی) اسمش رو گذاشته دود قدیمیه.
ولی ترجیح میدم با نگاه حسرتبار مایکی به خرغلت زدن سگ لکسی تو آفتاب تمومش کنم؛ با بینهایتِ این آن!
#نیما_صفار - حالا که دیگه #شان_بیکر با #آنورا دیشب #اسکار رو برده، میلمه چند خط درباره ناسازهی ارادهی معطوف به قدرت بگم؛ با بهونه کردن #موشک_قرمز که تازگی دیدمش و #خون_به_پا_خواهد_شد #پل_توماس_آندرسن مثلن یا رمان #گتسبی_بزرگ #اسکات_فیتزجرالد (و نه خیلی فیلمش) و خیلی از درامای «صعود و سقوط» که آخرتشون دیگه #صد_سال_تنهایی بابام #مارکز بوده و هست تا ابد یا #کوچه_کابوس #گیرمو_دل_تورو و #عظمت_و_انحطاط_شهر_ماهاگونی #برشت و حرف آخرم رو اوّل میگم: همون نیرویی که به پیش و بالا میرونه شخصیّت رو طیّ کار، نیروییه که زمینش میزنه. چرا زودی گفتمش؟ چون خیلی حال با گزارههای سرشتنمون و حقیقتگون نمیکنم و ترجیحم بیشتر رفتن سراغ چیزاییه که سرلوحهپذیر نباشن. با خودت فکر کردی که چقدر چیزایی که به «تدبیر»، «عقل سلیم» و ... میشناسیمشون، میتونن بهجاش «هیستری» و «قمارگونگی» و ... باشن؟ واسه منی که میدونم «عقلانیّت» و «تصمیمات عقلانی» چیزاییَن از جنس «قدرت مستقر» و کافیه #ترامپ بتونه حرفش رو به کرسی بنشونه که همهی ملنگبازیاش عین خردورزی شمرده بشه، عجیب نیست این و اگه شک داری، آخر #گپنوشت یه شمّه میام دربارهش. یکی از چیزایی که تو #RedRocket خیلی جذبم میکنه تمایزاییه که بین «اخلاق» و «قانون» پیش میکشه. شغل سابق نقش اوّل فیلم؟ #پورن_استار بوده. هر جا میره دنبال کار، خیلی مؤدبانه عذرش رو میخان. دو بار تو کار خودش یه جایزهی معادل #اسکار #پورنوگرافی رو برده. دیگه وارد رجولیت نمیشم چون ورود، کار اونه و اینکه چطور مردونگی و #ویرتو اینجا آخرت کالا میشه و اینا، چون تا خرتلاق پر شده همه جا از این خزعبلات فالوسی. چون تو کار خودش خبره بوده، محترمانه و کنجکاو ردش میکنن چون کارش «غیرقانونی» نبوده ولی بدیهیه که اخلاق عرفی، اونم تو جامعه سنتی #تگزاس تأییدش نمیکنه. حالا، شرمنده اسپویل میکنم، یهجایی سیخ مایکی به لونی که پشت فرمونه، که سریع تغییر مسیر بده، منجر به تصادف زنجیرهای میشه و با اینکه کسی نمیمیره، مایکی میمیره و زنده میشه که لو نره اونم تو ماشین بوده. دستبهفرمون نبودن تو هیچ جامعهیی گناه یا بیاخلاقی محسوب نمیشه ولی تصادف تصادفه و مقصّرش بزهکار محسوب میشه. حالا چرا این مهم میشه؟ قبلش بیایم سر وجه مشترک این سهتا فیلم: طرف، حالا توی هر لِوِلی، حالا چاه نفت داشته باشه یا خردهفروش #ماری_جوانا باشه یا تلهپاتیست سیرک، با ریسک و زیرکی خودش رو تا جایی بالا میکشه ولی «اشتباهات»ی به گ... یعنی به فناش میده. اون اشتباهات از جنس لغزش زبانی جملهی پیش نیست: همون میلیه که پیش میرونهش! انگار از جایی، همون چیزی که بهش ثبات و روال میده، از کنترل خارجش میکنه. و چطور؟ قبلن نوشتم دربارهش: منافع: ما به شکل بدیهی و خودبهخودی «منافع» نداریم. خیلی بخام باج بدم، میگم غرایز و امیال و امثالهم داریم. منافع «تعریف» برامون میشن؛ چیزایی نظیر عزت نفس، جایگاه اجتماعی و ... کی تعریف میکنه؟ هیشکی! تو یه برهمکنش اجتماعی شکل میگیرن و تعریف میشن؛ بهعنوان مثال تو این فیلما، بالا کشیدن خود و سری تو سرا درآوردن. پس منافع مثل آب خوردن حل و برطرف نمیشن. متافیزیک خودشون رو دارن. در واقع مازادِ متافیزیکشونن! برای همین زیادهخاهی، هیجانات بیمورد، عقدهگشایی و ... رو عاملی خارج از دایرهی عقلانیت موجب نمیشه. حالا البته که تا جایی اون سقوط پایانی ضرورت درامه ولی تو جهان حادواقعیّتی امروز که ترامپ و #زلنسکی جلو چشم همهمون آفتابه میگیرن به هم، دیگه خیلی سخته نبینیم چیزی که شکل عقلانی به قدرت مستقر میده، قدرت مستقر بودنشه. برگردیم به اخلاق: مایکی سقوط میکنه، چون لیوندریا که کسبوکار خونوادگیش فروش موادّه و قطعن قانونپذیر نیست، نمیتونه نارو زدنش رو به لیل که مثل خودش یه زن مسنه، تحمّل کنه. تو این وانفساهای «در حین»ه که اخلاق تو وجه بروز عواطف دیده میشه نه اون بحثای «از بیرون» فضیلتگرا و نتیجهگرا و وظیفهگرا و ... دوست داشتم این #گپنوشت رو با این صحنه تموم کنم: مایکی و لکسی دارن به منظرهی روبرو که فقط چندتا کارخونه تو افق داره نگاه میکنن. دیالوگا:
-اون دود دوّمیه، از سمت چپ، جدیده؟
-همیشه بوده.
-همیشه؟
-لیل (مادر لکسی) اسمش رو گذاشته دود قدیمیه.
ولی ترجیح میدم با نگاه حسرتبار مایکی به خرغلت زدن سگ لکسی تو آفتاب تمومش کنم؛ با بینهایتِ این آن!
#بنیادگرایی که شاخودم نداره: اساس تشکیل #اسرائیل و #صهیونیسم بر مبنای «وعده»ی متن مقدّسه! حالا اینکه چقدر #بنیادگرایی_یهودی نقش کلیدی داشته تو دامن زدن به #بنیادگرایی_اسلامی ... طبعن سنجهیی نداریم براش! ولی میشه با اینطور طرح سوأل تا حدودی سنجشپذیر کرد داستان رو: چقدر احتمال داشت حضور خونین اسرائیل طیّ دههها تو خاورمیونه، هیزم بنیادگرایی اسلامی رو شعلهور نکنه؟
خیلی کم!
خیلی خیلی کم!
#حنظله
خیلی کم!
خیلی خیلی کم!
#حنظله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها»
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
👇👇👇
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
👇👇👇
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها»
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
#نیما_صفار: رمان #به_سوی_فانوس_دریایی رو که گم کردم، یعنی یحتمل دودر کردن ازم، پیداش که نکردم و پیدیافش رو دوباره میخوندم، هر کار کردم صفحهی فلان کتاب که خیلی تمهید خاصّی در قیاس با سایر حرکتپلنگیای #وولف نبود توش ولی مهم بود برام بنویسم دربارهش، پیداش نشد که نشد.
پس اینطوریه این #گپنوشت که تیکّههایی از رمان میارم و لاشون حرفام رو میتپونم که یه بیلاخم داده باشم به روال متعارف نقدنویسی که طرف یهسری حکم میده و شاهدمثالایی از کتابه رو زورچپون میکنه وسطشون و رابطه مصداق و مفهوم برقرار میکنه.
ویرجینیا:
ناگهان بار سنگین دریافتهای متراکم لیلی دربارۀ بنکس، انگار بر اثر حرکت دست بنکس، کج شد و همۀ دریافتها در بهمن عظیمی فروریخت. این یکی از احساسهایش بود. سپس جوهر وجود بنکس از لای بخار برخاست. اینهم احساس دیگرش بود. لیلی از شدت دریافتش بهتزده شد؛ از سختگیری و مهربانی بنکس بود. به ذرهذرۀ وجود تو (لیلی به لحن آرام او را شخصاً مخاطب قرار داد) احترام میگذارم؛ تو خودبین نیستی؛ بیطرفِ بیطرفی؛ از آقای رمزی بهتری؛ از همه آدمهایی که میشناسم بهتری؛ نه زن داری و نه فرزند (لیلی، بیهیچ احساس شهوی، آرزو داشت آن تنهایی را عزیز بدارد)، برای علم زندگی میکنی (ردیفهایی از سیبزمینی، بیاختیار در برابر دیدگان لیلی پدیدار شد)؛
هر گاه لیلی به کار رمزی فکر میکرد، میز بزرگ اشپزخانه را به روشنی در برابر خود میدید. اندرو باعث آن بود. از او پرسیده بود کتابهای پدرت دربارۀ چیست. اندرو گفته بود: « موضوع و هدف و ماهیت حقیقت.» وقتی لیلی گفت: «پناه بر خدا» منظور اندرو را نفهمیده بود. اندرو به لیلی گفته بود: «وقتی توی آشپزخانهای، به میز آشپزخانه فکر کن.»
نیما: انگار «طبایع» مهمتر از «طبیعت» باشن و اگه توصیفی هم از طبیعت هست، چون انگار قراره متناظر بشه با پراکندگیِ طبایع. پیش رفتن تو افکار؟ مسلّمن نه اینطور که این فکر، و فکر منتج ازش، و بعدی و ... که اونطوری که خودمون تجربهش رو داریم تو کار ذهن، که توجّهات متداخل میان و همزمان دارن کار میکنن، از اون پلک زدن و اون سر چرخوندن تا ابرایی که میان و میرن و نور رو کم و زیاد میکنن تا موضوع صحبت تا چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، طوری که اگه بنا باشه گزارشی از ۲۴ ساعت ذهنت بدی یه رمان هزارصفحهایم کم میاره. البته نمیتونیم بگیم وولف وفاداره به کارکرد ذهن و داره پیادهش میکنه. در نهایت زیست بیرون کاغذ و زیست روی کاغذ میتونن رزونانس کنن هم رو و البته که «کلام» کار میکنه برای ادراک ولی نه که ادراک رو بسازه و با #حیث_التفاتی هم که از بیخ مخالفم.
ویرجینیا:
به همین ترتیب خانم رمزی هم آنها را میدید؛ گفتارشان را میشنید؛ امّا گفتارشان هم همین ویژگی را داشت، گویی هر چه میگفتند مانند جنبش قزلآلایی بود که آدم را در عین حال هم آژنگ و هم سنگریزهها را میبیند و هم چیزی را در سمت راست و چیزی را در سمت چپ ..... کسی گفت: «ولی خوب به نظر شما چقدر دوام میآورد؟» چنان بود که گویی خانم رمزی آنتن گیرندهای دارد که جملات خاصی را میگیرد و به اطلاع وی میرساند. این جمله یکی از آن جملهها بود. خطری را که متوجه شوهرش بود شنید.
و هواهای کوچک بدینسان با طلیعهداری نوری اتفاقی از ستارهای پنهان؛ یا از کشتیای سرگردان، یا حتی از فانوس دریایی، با شعاع کمرنگی بر پله و پادری، از پله بالا آمدند و به درهای اتاق خواب سرک کشیدند. امّا همینجا باید بهطور قطع و یقین دست از پیشروی بردارند. هر چیز دیگر محو و نابود شود، آنچه در اینجاست پایدار است. در اینجا آدم به آن نورهای لغزان، آن هواهای کورمکوری که روی بستر خود خم میشوند و نفس میکشند، میتواند بگوید: یارای دست زدن به اینجا یا خراب کردن آن را ندارید. به شنیدن این سخن، رنجور و شبحوار، گویی که انگشتهاشان به سبکی پر است و مقاومتی همسان مقاومت پر دارند، نگاه یکبارهای بر چشمهای بسته و انگشتهای سست بههمبرآمده میاندازند و جلوپلاسشان را جمع میکنند و ناپدید میشوند.
نیما: نمیدونم #ژان_پیاژه وولف رو میخونده یا نه! خودش که میگفت #پروست بالینیشه. ولی یکی از کارای محشر و شقالقمری که وولف میکنه، «مختل کردن حدود شناخت»ه که بهقاعده باید جالب باشه برای بابای #شناخت_شناسی ... خب تو دوران وولف هنوز از این باور که «چیزها قابل شناخته شدن هستند» عبور نکرده بودیم و شاید بروبکس رماننویس اون دوران رو مقاومت علیه این استیلا به تکاپو مینداخته؛ یه کاری که وولف بیوقفه مقابل دسیسهی شناخت میکنه.
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
#نیما_صفار: رمان #به_سوی_فانوس_دریایی رو که گم کردم، یعنی یحتمل دودر کردن ازم، پیداش که نکردم و پیدیافش رو دوباره میخوندم، هر کار کردم صفحهی فلان کتاب که خیلی تمهید خاصّی در قیاس با سایر حرکتپلنگیای #وولف نبود توش ولی مهم بود برام بنویسم دربارهش، پیداش نشد که نشد.
پس اینطوریه این #گپنوشت که تیکّههایی از رمان میارم و لاشون حرفام رو میتپونم که یه بیلاخم داده باشم به روال متعارف نقدنویسی که طرف یهسری حکم میده و شاهدمثالایی از کتابه رو زورچپون میکنه وسطشون و رابطه مصداق و مفهوم برقرار میکنه.
ویرجینیا:
ناگهان بار سنگین دریافتهای متراکم لیلی دربارۀ بنکس، انگار بر اثر حرکت دست بنکس، کج شد و همۀ دریافتها در بهمن عظیمی فروریخت. این یکی از احساسهایش بود. سپس جوهر وجود بنکس از لای بخار برخاست. اینهم احساس دیگرش بود. لیلی از شدت دریافتش بهتزده شد؛ از سختگیری و مهربانی بنکس بود. به ذرهذرۀ وجود تو (لیلی به لحن آرام او را شخصاً مخاطب قرار داد) احترام میگذارم؛ تو خودبین نیستی؛ بیطرفِ بیطرفی؛ از آقای رمزی بهتری؛ از همه آدمهایی که میشناسم بهتری؛ نه زن داری و نه فرزند (لیلی، بیهیچ احساس شهوی، آرزو داشت آن تنهایی را عزیز بدارد)، برای علم زندگی میکنی (ردیفهایی از سیبزمینی، بیاختیار در برابر دیدگان لیلی پدیدار شد)؛
هر گاه لیلی به کار رمزی فکر میکرد، میز بزرگ اشپزخانه را به روشنی در برابر خود میدید. اندرو باعث آن بود. از او پرسیده بود کتابهای پدرت دربارۀ چیست. اندرو گفته بود: « موضوع و هدف و ماهیت حقیقت.» وقتی لیلی گفت: «پناه بر خدا» منظور اندرو را نفهمیده بود. اندرو به لیلی گفته بود: «وقتی توی آشپزخانهای، به میز آشپزخانه فکر کن.»
نیما: انگار «طبایع» مهمتر از «طبیعت» باشن و اگه توصیفی هم از طبیعت هست، چون انگار قراره متناظر بشه با پراکندگیِ طبایع. پیش رفتن تو افکار؟ مسلّمن نه اینطور که این فکر، و فکر منتج ازش، و بعدی و ... که اونطوری که خودمون تجربهش رو داریم تو کار ذهن، که توجّهات متداخل میان و همزمان دارن کار میکنن، از اون پلک زدن و اون سر چرخوندن تا ابرایی که میان و میرن و نور رو کم و زیاد میکنن تا موضوع صحبت تا چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، طوری که اگه بنا باشه گزارشی از ۲۴ ساعت ذهنت بدی یه رمان هزارصفحهایم کم میاره. البته نمیتونیم بگیم وولف وفاداره به کارکرد ذهن و داره پیادهش میکنه. در نهایت زیست بیرون کاغذ و زیست روی کاغذ میتونن رزونانس کنن هم رو و البته که «کلام» کار میکنه برای ادراک ولی نه که ادراک رو بسازه و با #حیث_التفاتی هم که از بیخ مخالفم.
ویرجینیا:
به همین ترتیب خانم رمزی هم آنها را میدید؛ گفتارشان را میشنید؛ امّا گفتارشان هم همین ویژگی را داشت، گویی هر چه میگفتند مانند جنبش قزلآلایی بود که آدم را در عین حال هم آژنگ و هم سنگریزهها را میبیند و هم چیزی را در سمت راست و چیزی را در سمت چپ ..... کسی گفت: «ولی خوب به نظر شما چقدر دوام میآورد؟» چنان بود که گویی خانم رمزی آنتن گیرندهای دارد که جملات خاصی را میگیرد و به اطلاع وی میرساند. این جمله یکی از آن جملهها بود. خطری را که متوجه شوهرش بود شنید.
و هواهای کوچک بدینسان با طلیعهداری نوری اتفاقی از ستارهای پنهان؛ یا از کشتیای سرگردان، یا حتی از فانوس دریایی، با شعاع کمرنگی بر پله و پادری، از پله بالا آمدند و به درهای اتاق خواب سرک کشیدند. امّا همینجا باید بهطور قطع و یقین دست از پیشروی بردارند. هر چیز دیگر محو و نابود شود، آنچه در اینجاست پایدار است. در اینجا آدم به آن نورهای لغزان، آن هواهای کورمکوری که روی بستر خود خم میشوند و نفس میکشند، میتواند بگوید: یارای دست زدن به اینجا یا خراب کردن آن را ندارید. به شنیدن این سخن، رنجور و شبحوار، گویی که انگشتهاشان به سبکی پر است و مقاومتی همسان مقاومت پر دارند، نگاه یکبارهای بر چشمهای بسته و انگشتهای سست بههمبرآمده میاندازند و جلوپلاسشان را جمع میکنند و ناپدید میشوند.
نیما: نمیدونم #ژان_پیاژه وولف رو میخونده یا نه! خودش که میگفت #پروست بالینیشه. ولی یکی از کارای محشر و شقالقمری که وولف میکنه، «مختل کردن حدود شناخت»ه که بهقاعده باید جالب باشه برای بابای #شناخت_شناسی ... خب تو دوران وولف هنوز از این باور که «چیزها قابل شناخته شدن هستند» عبور نکرده بودیم و شاید بروبکس رماننویس اون دوران رو مقاومت علیه این استیلا به تکاپو مینداخته؛ یه کاری که وولف بیوقفه مقابل دسیسهی شناخت میکنه.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
ویرجینیا:
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال میکردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»
نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو میگیره نه پخش شدن و اون تیزی میخوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینهی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزناسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانههای نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک میزدند و نفسهای سرد و مرطوبی که کورمالکورمال میآمدند. ماهیتابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بیمقصود، پس و پیش تاب میخورد. خاربنی بین کاشیها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّهکپّه میریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موشها این چیز و آن چیز را میبردند و پشت قرنیزها به نیش میکشیدند. پروانههای رنگوارنگ از پیلههای خود بیرون میزدند و با راهرفتن روی شیشه پنجره جان میگرفتند.
نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمیدم دستکم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم میشه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمانها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمیشه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، بهنظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار میکنه. اصطلاحن میگیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت میکنه که تو کش اومدنه که عوامل مختلکننده و متنافر و بیربط، نمیذارن «حافظه» تعیینتکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی میبره نه وکیلمدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نهتا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزدهسالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستانها اغلب بیپالتو بیرون میرفت. هیچوقت نمیتوانست در دانشکده «مهماننوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).
نیما: این میتونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمیرم اونوری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت میکنه: «خشک و مندرس»! اشرافیمآبی؟ باطنیگری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت میکنه ازش ولی: نه! من که میدونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفتوبرگشتایی که خودم تو داستانام میکنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش میزنیم بیشتر از شکسپیر دوام میآورد. نور ضعیف او یکیدو سالی نهچندان تابناک، میدرخشید و سپس در نور بزرگتری ادغام میشد و آن نیز در نوری بزرگتر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمیآورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لیلی میخواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبهرویشان را نشان داد. لیلی نگاه کرد. نمیتوانست نشانش بدهد که چه میخواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون اینکه قلممو را در دست گیرد نمیتوانست آن را ببیند.
نیما: دیگه توضیحلازم نیست! «ناپایداری» مسریتر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لیلی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ میاندازد. با خود گفت: همین است آنچه خانم رمزی میخواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ میانداختند تماشا میکردند.
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال میکردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»
نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو میگیره نه پخش شدن و اون تیزی میخوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینهی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزناسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانههای نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک میزدند و نفسهای سرد و مرطوبی که کورمالکورمال میآمدند. ماهیتابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بیمقصود، پس و پیش تاب میخورد. خاربنی بین کاشیها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّهکپّه میریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موشها این چیز و آن چیز را میبردند و پشت قرنیزها به نیش میکشیدند. پروانههای رنگوارنگ از پیلههای خود بیرون میزدند و با راهرفتن روی شیشه پنجره جان میگرفتند.
نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمیدم دستکم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم میشه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمانها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمیشه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، بهنظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار میکنه. اصطلاحن میگیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت میکنه که تو کش اومدنه که عوامل مختلکننده و متنافر و بیربط، نمیذارن «حافظه» تعیینتکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی میبره نه وکیلمدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نهتا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزدهسالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستانها اغلب بیپالتو بیرون میرفت. هیچوقت نمیتوانست در دانشکده «مهماننوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).
نیما: این میتونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمیرم اونوری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت میکنه: «خشک و مندرس»! اشرافیمآبی؟ باطنیگری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت میکنه ازش ولی: نه! من که میدونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفتوبرگشتایی که خودم تو داستانام میکنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش میزنیم بیشتر از شکسپیر دوام میآورد. نور ضعیف او یکیدو سالی نهچندان تابناک، میدرخشید و سپس در نور بزرگتری ادغام میشد و آن نیز در نوری بزرگتر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمیآورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لیلی میخواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبهرویشان را نشان داد. لیلی نگاه کرد. نمیتوانست نشانش بدهد که چه میخواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون اینکه قلممو را در دست گیرد نمیتوانست آن را ببیند.
نیما: دیگه توضیحلازم نیست! «ناپایداری» مسریتر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لیلی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ میاندازد. با خود گفت: همین است آنچه خانم رمزی میخواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ میانداختند تماشا میکردند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
نیما: و رنگ «سبز» اینجا چه میکنه؟ نه اینکه اگه قرمز بود اینجور و اگه آبی بود اونجور، هرچند اینجور و اونجور. من میگم نبوغ یعنی همین که از توپ بگی و رنگه رو بدی به شال: اینطوری یه «واقعه» خصلت «سپری شدن» میگیره.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر میکرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبتهای طبقهبندینشدهای بود که فراوان یافت میشود.
نیما: میدونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوتگذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر میکنه یا راوی میگه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همهتن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشههایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایههای گذران و پرواز بارانریزهها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبتبار بود. میگفتند همه چیز از آیندهای پُرنوید حکایت میکرد.
نیما: بازم یکی از فشردهترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار میکنه. بهار کاراکتریزه میشه، نرمنرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون اینهمه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد میشه؛ «زایمان» «قول مردم» «آیندهای پرنوید»! بهقول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامهای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمهحیران و نیمهنومید، در حالی که دور اتاق را نگاه میکرد پرسید: «به فانوس دریایی چه میفرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری میکرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه میفرستند؟ در اوقات دیگری لیلی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را میکرد. امّا امروز صبح همهچیز چنان عجیب و غریب مینمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه میفرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را میگشود که درقدرق به هم میخوردند و به پس و پیش تاب میخوردند و آدم را وامیداشتند که حیران و انگشتبهدهان همهاش بپرسد: چه میفرستند؟ چه کار میکنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. بهبه و چهچه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دستهای خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لیلی این را میدانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّشهای ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.
نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندیهای فرهنگ میگه و من فقط عنوانش رو ورمیدارم و میگم از طرفی این ریزهکاریای تو ارتباطات کلافهکنندهست و از طرفی ورشون داری، خالی میشه و متروک بهقول #ریتسوس! وقتی غشوضعف میرفتم برا #آگاتا_کریستی و میگفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگبازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم میداد به زن بودن آگاتا و اینکه زنا به خیلی ریزهکاریا و چیزایی که حاشیهیی و کماهمیّت تلقی میشن. بهقولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم بهقول سارا: دهنت ...
ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که میگفت: زنها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمیتوانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش میآمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لیلی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها میگفت: طفلکیها، و هم به زنها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار میکرد» لیلی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن مینشست. سر شام درست در وسط منظره مینشست. لیلی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد میآمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخرهای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند میکرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه میکرد، گفت: «تور خرچنگگیری نیست؟ قایق چپّهشده نیست؟» آنقدر نزدیکبین بود که نمیدید، و بعد چارلز تنسلی بهقدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزههای سیاه و صاف را دستچین میکردند و روی امواج پر میدادند.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر میکرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبتهای طبقهبندینشدهای بود که فراوان یافت میشود.
نیما: میدونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوتگذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر میکنه یا راوی میگه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همهتن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشههایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایههای گذران و پرواز بارانریزهها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبتبار بود. میگفتند همه چیز از آیندهای پُرنوید حکایت میکرد.
نیما: بازم یکی از فشردهترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار میکنه. بهار کاراکتریزه میشه، نرمنرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون اینهمه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد میشه؛ «زایمان» «قول مردم» «آیندهای پرنوید»! بهقول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامهای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمهحیران و نیمهنومید، در حالی که دور اتاق را نگاه میکرد پرسید: «به فانوس دریایی چه میفرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری میکرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه میفرستند؟ در اوقات دیگری لیلی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را میکرد. امّا امروز صبح همهچیز چنان عجیب و غریب مینمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه میفرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را میگشود که درقدرق به هم میخوردند و به پس و پیش تاب میخوردند و آدم را وامیداشتند که حیران و انگشتبهدهان همهاش بپرسد: چه میفرستند؟ چه کار میکنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. بهبه و چهچه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دستهای خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لیلی این را میدانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّشهای ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.
نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندیهای فرهنگ میگه و من فقط عنوانش رو ورمیدارم و میگم از طرفی این ریزهکاریای تو ارتباطات کلافهکنندهست و از طرفی ورشون داری، خالی میشه و متروک بهقول #ریتسوس! وقتی غشوضعف میرفتم برا #آگاتا_کریستی و میگفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگبازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم میداد به زن بودن آگاتا و اینکه زنا به خیلی ریزهکاریا و چیزایی که حاشیهیی و کماهمیّت تلقی میشن. بهقولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم بهقول سارا: دهنت ...
ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که میگفت: زنها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمیتوانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش میآمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لیلی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها میگفت: طفلکیها، و هم به زنها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار میکرد» لیلی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن مینشست. سر شام درست در وسط منظره مینشست. لیلی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد میآمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخرهای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند میکرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه میکرد، گفت: «تور خرچنگگیری نیست؟ قایق چپّهشده نیست؟» آنقدر نزدیکبین بود که نمیدید، و بعد چارلز تنسلی بهقدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزههای سیاه و صاف را دستچین میکردند و روی امواج پر میدادند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
درسته که #سهراب_سپهری میگه «سایهی نارونی تا ابدیّت جاریست!» ولی قبلش باید میگفتم که این #زاچکا رو تیر زده بودن، ما آوردیم تیمارش کنیم ولش کنیم، دیدیم یه بالش رو از بیخ زدن و تا آخر عمر مهمون خودمونه. پس افسانه با پولایی که برا تولّدش گرفته بود بره کفش بخره، رفت بزرگترین قفس تو #گرگان رو خرید و طرفم چون دید حمایتیه کارمون تخفیف داد و ۵ ساله همخونهییم.
#ویرجینیا_ولف
#زاغ_اوراسیایی
#داستان_نویسی
#افسانه_برزویی
#آلبر_کامو
#نیما_صفار_سفلایی
#ویرجینیا_ولف
#زاغ_اوراسیایی
#داستان_نویسی
#افسانه_برزویی
#آلبر_کامو
#نیما_صفار_سفلایی
ماجرای مشروطه قسمت 2
Amir Khadem
دوم: باب
در این قسمت درباره شروع جنبش بابیه و رابطه آن با مشروطه صحبت میکنیم.
منبعی که در این قسمت از آن نقل قول مستقیم خواندم:
—نقطة الکاف اثر میرزا جانی کاشانی
منابع پژوهشی این قسمت که برای مطالعه بیشتر پیشنهاد میکنم:
—Resurrection and Renewal: The Making of the Babi Movement in Iran 1844-1850, by Abbas Amanat
—The Messiah of Shiraz: Studies in Early and Middle Babism, by Denis MacEoin
—The Sources for Early Babi Doctrine and History, by Denis MacEoin
—"The Babi-State Conflict at Shaykh Tabarsi," by Siyamak Zabihi-Moghaddam
@mashrutehwithAmirKhadem
در این قسمت درباره شروع جنبش بابیه و رابطه آن با مشروطه صحبت میکنیم.
منبعی که در این قسمت از آن نقل قول مستقیم خواندم:
—نقطة الکاف اثر میرزا جانی کاشانی
منابع پژوهشی این قسمت که برای مطالعه بیشتر پیشنهاد میکنم:
—Resurrection and Renewal: The Making of the Babi Movement in Iran 1844-1850, by Abbas Amanat
—The Messiah of Shiraz: Studies in Early and Middle Babism, by Denis MacEoin
—The Sources for Early Babi Doctrine and History, by Denis MacEoin
—"The Babi-State Conflict at Shaykh Tabarsi," by Siyamak Zabihi-Moghaddam
@mashrutehwithAmirKhadem
Forwarded from عزیز قاسم زاده لیاسی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سلام و اینحرفا. عقلامونو یهنموره گذاشتیم رو هم، جلسه ادبی #در_ساعت_۵_عصر رو تو سال ۰۴ انداختیم شنبهها. سوای روال خوندن آثار و گپ دربارهشون، هر هفته سراغ یه موضوع یا نویسنده و ... میریم و این هفته ساعت ۵ عصر تو کافه فانوس #محله_سرچشمه میریم سراغ کارای داستاننویس خفن و خفن و خفن #رهام_گیلاسیان و بعید میدونم حرفا تو یه جلسه جمع شه. اگه نخوندی، اینا لینک چندتا از کاراشن تو اینستا:
Https://www.instagram.com/p/DItYrriR51b/?igsh=MTJvdndrOXQ4c2lsNw==
https://www.instagram.com/p/CWTBpGAKV4o/?igsh=MWJ6ZmFzcXRucGZ0aA==
https://www.instagram.com/p/C0tvy8vsqUr/?igsh=MXN0OXM3aWh1NnQ2Ng==
https://www.instagram.com/reel/C1Y18J5qyMW/?igsh=dzA5OHZuam5lMWY=
https://www.instagram.com/p/DG_MWDMtcXU/?igsh=MThudnRyODdlbWZqbw==
https://www.instagram.com/p/C5QvIM1tk2a/?igsh=MW9hbXFiamNxZXYweQ==
https://www.instagram.com/reel/DIL_i_sIouX/?igsh=NmVobG5xeW0xcjFn
https://www.instagram.com/reel/C9cLrJsqdVM/?igsh=MWhmZTBpNGJhczl0MA==
https://www.instagram.com/reel/C-0JsrEqc_h/?igsh=NGUwbzN4dXVwajhi
https://www.instagram.com/reel/DD9gCAzI3eo/?igsh=MWc1a3NrMXdrcmsxdA==
https://www.instagram.com/p/C1Zx-tNORYp/?igsh=MTR1M2hhbWJsdjNxMQ==
https://www.instagram.com/p/C4JEXTNqC06/?igsh=MWltajRoMnBqMW55Nw==
https://www.instagram.com/p/C2z2QRKKzeT/?igsh=MWVibHExNTE1dmZ4Zg==
https://www.instagram.com/p/C2aN7mNKBGA/?igsh=MTkyYzd3eXdrZ3V6ZQ==
https://www.instagram.com/p/C5gVmQCKZaR/?igsh=MTUyYjZqN2xldzF6MA==
https://www.instagram.com/p/CYcLJkPtJDv/?igsh=dnd5MW1tY3E3eG5i
https://www.instagram.com/p/CNE6u5gsvQc/?igsh=aDZhcXo3dWl0Mzlm
https://www.instagram.com/p/C1ACn4Aqpda/?igsh=MXBrNXdqeDEyeHUzNw==
https://www.instagram.com/p/C8Pqq4Py0RJ/?igsh=MWU1ZTRzcDA2dmd2cA==
https://www.instagram.com/p/CNHsk7MMXgF/?igsh=MWhudjk1YmZ4dm10dg==
https://www.instagram.com/p/C6tinHtujqw/?igsh=MXA5MW8zOWI2a202bA==
https://www.instagram.com/p/Cc1_z73K2v7/?igsh=MW83M29mcTB2YnZqbg==
https://www.instagram.com/p/CSHQJZrq7Qc/?igsh=MXNxbDV2YjA3bjVxbw==
https://www.instagram.com/p/CbIZ2VWqTrl/?igsh=MW01NHhqZzg2enUzOA==
https://www.instagram.com/p/C4bPnkgyDvy/?igsh=NXJtancwYzBvZmxy
https://www.instagram.com/reel/DJKCPkFNsqs/?igsh=MXdvMDF0eHp1MDl6cA==
Https://www.instagram.com/p/DItYrriR51b/?igsh=MTJvdndrOXQ4c2lsNw==
https://www.instagram.com/p/CWTBpGAKV4o/?igsh=MWJ6ZmFzcXRucGZ0aA==
https://www.instagram.com/p/C0tvy8vsqUr/?igsh=MXN0OXM3aWh1NnQ2Ng==
https://www.instagram.com/reel/C1Y18J5qyMW/?igsh=dzA5OHZuam5lMWY=
https://www.instagram.com/p/DG_MWDMtcXU/?igsh=MThudnRyODdlbWZqbw==
https://www.instagram.com/p/C5QvIM1tk2a/?igsh=MW9hbXFiamNxZXYweQ==
https://www.instagram.com/reel/DIL_i_sIouX/?igsh=NmVobG5xeW0xcjFn
https://www.instagram.com/reel/C9cLrJsqdVM/?igsh=MWhmZTBpNGJhczl0MA==
https://www.instagram.com/reel/C-0JsrEqc_h/?igsh=NGUwbzN4dXVwajhi
https://www.instagram.com/reel/DD9gCAzI3eo/?igsh=MWc1a3NrMXdrcmsxdA==
https://www.instagram.com/p/C1Zx-tNORYp/?igsh=MTR1M2hhbWJsdjNxMQ==
https://www.instagram.com/p/C4JEXTNqC06/?igsh=MWltajRoMnBqMW55Nw==
https://www.instagram.com/p/C2z2QRKKzeT/?igsh=MWVibHExNTE1dmZ4Zg==
https://www.instagram.com/p/C2aN7mNKBGA/?igsh=MTkyYzd3eXdrZ3V6ZQ==
https://www.instagram.com/p/C5gVmQCKZaR/?igsh=MTUyYjZqN2xldzF6MA==
https://www.instagram.com/p/CYcLJkPtJDv/?igsh=dnd5MW1tY3E3eG5i
https://www.instagram.com/p/CNE6u5gsvQc/?igsh=aDZhcXo3dWl0Mzlm
https://www.instagram.com/p/C1ACn4Aqpda/?igsh=MXBrNXdqeDEyeHUzNw==
https://www.instagram.com/p/C8Pqq4Py0RJ/?igsh=MWU1ZTRzcDA2dmd2cA==
https://www.instagram.com/p/CNHsk7MMXgF/?igsh=MWhudjk1YmZ4dm10dg==
https://www.instagram.com/p/C6tinHtujqw/?igsh=MXA5MW8zOWI2a202bA==
https://www.instagram.com/p/Cc1_z73K2v7/?igsh=MW83M29mcTB2YnZqbg==
https://www.instagram.com/p/CSHQJZrq7Qc/?igsh=MXNxbDV2YjA3bjVxbw==
https://www.instagram.com/p/CbIZ2VWqTrl/?igsh=MW01NHhqZzg2enUzOA==
https://www.instagram.com/p/C4bPnkgyDvy/?igsh=NXJtancwYzBvZmxy
https://www.instagram.com/reel/DJKCPkFNsqs/?igsh=MXdvMDF0eHp1MDl6cA==