Telegram Web
«در و دیوار در شعر»
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو می‌خونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربه‌ی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربه‌ها از روش می‌گذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکی‌دو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بی‌معنی می‌چرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون می‌کردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونه‌یی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که هم‌خونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافه‌ی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد می‌کرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بی‌چهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بی‌سر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصی‌م نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسه‌م تقطیعشه! یعنی اگه می‌گفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد می‌گه «این خانه» و بعد مکث می‌کنه، می‌پرسه از خودش که درباره خونه می‌خاسته بگه یا درباره درای وازش؟ می‌پرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سی‌وسه چشم دارد» می‌دونی چرا؟ چون «ه‍» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل می‌زنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی می‌گه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لته‌ست و این «ه‍» این‌طوره که کار می‌کنه براش. «در و دیوار در شعر»
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو می‌خونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربه‌ی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربه‌ها از روش می‌گذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکی‌دو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بی‌معنی می‌چرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون می‌کردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونه‌یی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که هم‌خونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافه‌ی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد می‌کرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بی‌چهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بی‌سر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصی‌م نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسه‌م تقطیعشه! یعنی اگه می‌گفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد می‌گه «این خانه» و بعد مکث می‌کنه، می‌پرسه از خودش که درباره خونه می‌خاسته بگه یا درباره درای وازش؟ می‌پرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سی‌وسه چشم دارد» می‌دونی چرا؟ چون «ه‍» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل می‌زنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی می‌گه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لته‌ست و این «ه‍» این‌طوره که کار می‌کنه براش. آره اینطوریاش رو هستم و الّا با اون وجه کنایی ماجرا که منظور خیلی «حقیقت» نداشتنه طبعن چندون حال نمی‌کنم.
همین قید «خیلی» بیاد، مثل اون وویس کمیک مادره که «خیلی خیلی» می‌گفت، شکّم میاد توش تو فارسی! شعر #شاملو با فقدانی که احضار می‌کنه چیزی سوای کنایه وسط میاره با «بیرون زمان ایستادن» و «ایستادن» و «ایستادن با دشنه‌ی تلخ» با ضرباهنگی که یقین و اقناع لازم رو می‌ده به‌سرعت بهت تا دشنه فرو بره تو گرده‌ت. خب فقط من نیستم که می‌گم شاملوی محشر وادارت می‌کنه به «ادامه» و چون این «ادامه» بدیهی نیست و استمراری فصل‌بندی‌شده‌ست، خود «زیستن‍»‍ش می‌شه خود مبارزه! روشنه؟ ولی اون دری که خلاصی ندارم ازش و هی ابدیّت احضار می‌کنه برام، همون ابدیّتی که #ویتگنشتاین نه تو امتداد و طول حیات که تو لحظه‌ها و عرضش متوجّهش می‌شه، «در باز بود٫ امّا٫ بسیار دور بود» رؤیاییه و اجازه بده وازش نکنم بیشتر. بذاریم برای خودمون داشته باشیمش مثل #استاکر #تارکوفسکی که هرگز حاضر نشدم نقدش رو بنویسم مثل داستانای #مارکز! انگار برای ادامه حیات ناچاریم به جماعت پیش خودمون نگهشون داریم!
جاش رجوع می‌کنم به حافظه‌م از حافظه‌ی #علی_مسعودهزارجریبی از شعر #ماشالله_آجودانی:
غروب
نشسته به سجاده مادر پیرم
و من که دلگیرم
غریبه‌های تنم را گواهی می‌گیرم
سلام بر در و دیوار!
#سوگنوشت
#گپنوشت
#دیلی‌جات
Forwarded from موقعیت_داستانخوانی
پادکست «چندورش»
خوانش داستان‌های معمولی مجید کلاته عربی
قسمت نخست
لینک کانال:
@chandvaresh
@chandvaresh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مارکز توی اون مصاحبه‌ش، هفت صدا، می‌گه توی تاکسی نشسته بودم دیدم اونجا توی فلان داستانم گفتم گل‌های بنفشه نه، گل‌های سرخ بوده ... یه همچین چیزی
بدون این‌که درونی و تداعی و ازین حرفا باشه جایی که اصلا ربطی به متن و بافت و ...نداشته ... این دیدم اون نیست این بوده. نمی‌گه "بهتر بود این گل رو می‌ذاشتم" ... میگه این بوده
و توی تاکسی نشسته بود مثل توی ویدئو

#گفتگونویسی
#سارا_سعیدی
#گفتیوری
#قصه_نویسی
#گابریل_گارسیا_مارکز
#ارنست_همینگوی
یاسمین حشدری، شاعر و فعال حوزه‌ی زنان و کودکان کار، ازسوی شعبه ۳ دادگاه انقلاب رشت به ۶ سال و ۳ ماه و ۱۷ روز زندان محکوم شده است. سخت است در کتابخانه‌ی شخصی اهل ادبیات و هنر و اندیشه کتابی پیدا نکنید که یاسمین حشدری کار ویرایش، صفحه‌بندی، نمونه‌خوانی و طراحی‌جلد آن را انجام داده باشد. خروجی فعالیت او در حوزه‌ی کتاب طی ۱۳ سال گذشته ده‌ها عنوان کتاب در حوزه‌ی ادبیات داستانی و نمایشی، شعر، مطالعات اجتماعی، نظریه ادبی، فمنیسم، هنر و... است که توسط ناشران مختلفی منتشر و به مخاطبان عرضه شده‌است.
یاسمین حشدری در روز ۲۵ مرداد سال ۱۴۰۲ در منزل شخصی‌اش دستگیر و پس از گذراندن ۳۵ روز در انفرادی و بازداشگاه زندان زنان رشت، با وثیقه آزاد شده است. او به همراه ده تن از دیگر فعالان حوزه‌ی زنان گیلان، به‌ اتهام "اجتماع و تبانی" و "تشکیل و عضویت در گروه با هدف برهم‌زدن امنیت ملی" جمعاً محکوم به بیش از ۶۰ سال زندان شده‌اند.
#یاسمین_حشدری
#زنان_گیلان
#فروغ_سمیع‌نیا
#سارا_جهانی
#جلوه_جواهری
#زهره_دادرس
#زهرا_دادرس
#متین_یزدانی
#شیوا_شاه‌سیا
#نگین_رضایی
#آزاده_چاووشیان
#هومن_طاهری
تا اطلاع ثانوی
<unknown> – Chandvaresh 01
اولین داستان خوانده شده در «پادکست شماره (یک) »
https://www.tgoop.com/chandvaresh
https://www.tgoop.com/chandvaresh

شب آدم نامردای شهر‌مون بود. منم تو نقش آدم‌نامردای شهرمون رفتم. یک سوزش عجیب از ناحیه تُرکای مغزم احساس کردم. بنابراین «چون»، گفتم. یعنی برای بعضی ها، «هم» گفتم. «تاکید» هم صدا شو درآوردم جوری که باران از ترس پیشی گفت: هاپو.
به مولا راست گفتم. اینقدر یا آنقدر چه میدونم بازی درآوردم کشک خوردنم شروع شد. اعتیاد عجیبم به کشک منو وادار کرد به محرکی که اعتیاد دارم خیانت کنم. من شب آدم‌نامردای شهرم بودم. تو شبی که تو مسابقه اول نشدم. گفتم دروغ است. دوم دروغ است. سوم کشک است. تو شهری که آوردم اسمشو تعیین کردم دروغگو نیستم. چند شب گذشت مثل هزاران میلیارد یا شش میلیارد عمر زمین. هیچی به هیچی از کشاله رانم فهمیدم ته یک دیگ امام حسینی هستم. ته بلبشو این روزگار نفس می زنم. از «حیف»، هم نوشتم.
تا اطلاع ثانوی
<unknown> – Chandvaresh 01
دومین داستان خوانده شده در «پادکست شماره (یک) »
https://www.tgoop.com/chandvaresh
https://www.tgoop.com/chandvaresh


تو تصوراتم، توی کهکشانی‌ام که تو تصوراتم ساختم. جایی که من زنده بودم و طعم زنده بودن رو تو نافرمانی می‌چشیدم. اما چی شد؟ یک روز تبدیل به یک عصیانگر درجه چندم شدم. همونی که داره از تقلید می‌میره و سرشت پاکی داره! مامان تو تصوراتم بود. جایی دِنج و نشسته بر تخت پادشاهیِ ملچ‌ومولوچی جایی که بزاق دهان راه می افته و دل له‌له می زنه. اون همیشه همون جا نشسته و ساکن است. از سکونت می آد، شاید ساکن بودن یا برعکس. چند روز پیش یک رباتی نیمه‌کاره به من گفت: خدا وجود نداله! من از طرز بچگونه نیمچه ربات فهمیدم ساخته دست بشر نیست و فقط تکنولوژی قوی‌ای داره. اونو میم کردم. میم کردن یعنی عکس گرفتن و کپشن خنده‌دار زیرش نوشتن. نوشتم زیرش این بچه‌مون میگه خدا وجود نداله. بعد زیر عکس دیگه که پنجاه سال بعد ازش گرفتم و نیمچه ربات ما میانسالی برای خودش شده بود نوشتم: هنوزم معتقدم خدا وجود نداله. اما کسی به میم من نخندید.
پادشاه ستمگر سیارهِ تصوراتم منو به جرم ارائه غلط‌های اضافی تبعید کرد به جزیره‌ای که تو جزیره یک دره بود. من لاهای سنگهای بزرگ از بوران و نم باران‌های موسمی و خشکی هوا پناه می‌بردم. اینکار اینقد تکرار شد که تصمیم گرفتم تبدیل به یک جانور خطرناک شم. خطری که منو تهدید می کرد، دیگه نبود و از الان من خطری بودم که خطری که تهدیدی می کرد بودم. روز اول تصمیم گرفتم از جزیره فرار کنم. برای همین ارابه‌ای ساختم شبیه یک شیپور بلند و تا تونستم روش فوت کردم. اینکار در ظاهر عبث بود. ولی من خطر عبث بودن با اینکارم تولید کردم. نتیجه داد کارم چند سال بعدش یک دهقان فهمید میشه کار دهقانی نکرد. و دچار طلسم عبث من شد. اون دهقان دهقانی فداکار بود در طول زندگیش البته بعد اون بارقه فوت من دیگه آدم سابق نشد. من ده دهقان خطرآفرین برای خودم دست و پا کردم. هر یک رو افساری زدم و با مچ بندی که برق یک کلان شهر رو تولید می‌کرد. کلام در گوشی من به اونا این بود بر این ارابه شیپور شکل فوت عبث گونه بدمید. آنها هم گاهی از سرشیطنت چس و گوز اروغ هم قاطی اون وسط‌مسط‌ها در می دادن. معجونی شده بود این ارابه خدایان من. هر دهقان یک دهقان دیگر همراه خودش کرد و گردوخاک این دَم ها طوفانی خطر آفرین و تهدید جامعه ذهنی من و پادشاه ستمگر من بود. جوری که در سه فروردین پیک رسمی پادشاه اومد تو جزیره‌ای که دره‌ای داره و منو از شکاف سنگی که لبه های براق و تند داشت خبر کرد. اون پیک رسمی به من گفت تو تبعیدت تمام شده و میتونی ارابه‌ات رو خراب کنی و دهقان را سر به نیست کنی و عادی زندگی کنی. به شرطی که پا تو فرا تر از گلیمت دراز نکنی. من خب معلومه قبول نکردم. دستور دادم پیک رسمی پادشاه رو زنده بگیرند. این حرامی رو زنده میخواستم. بعد از نفس بیهوده خودم یک دم عبث بر او دمیدم. اون تاب این بیهودگی رو طاقت نیاورد و غش کرد. بعد به چند دهقان گفتم نامه‌ای بنویسند. نامه با دست خط دهقانان بود که همگی شیر گاو نوشیده بودند من اضافه کردم بنویسید مرگ بر پادشاه، مرگ بر پادشاه
تا اطلاع ثانوی
<unknown> – Chandvaresh 01
سومین داستان خوانده در «پادکست شماره (یک) »
https://www.tgoop.com/chandvaresh
https://www.tgoop.com/chandvaresh


در را بسته بودم. صدای تندر می‌آمد. من نمی‌دانستم تندر چیست و فقط حدسی خفیف دارم: ممکن است از صدای فقدان مادر باشد. پشت در هیبت یک مادر زاده شد. یک گرگ مادر که برای تک تک ما بچه ها دندان قیچ‌قیچ می ‌کرد. از دندان‌هایش در وسط هال خوشم نمی‌آمد. یا روی اعضای خصوصی و عمومی بدن ما‌. خودمان را معرفی نکردم. من شنگول نیستم او حبه انگور نیست و آخرین حلقه از برادران اطلاعی ما مونگل نیست. ما نزدیک این اسم‌ها در اجساد مختلف بودیم. گرگ مادر در را شکست. و پرید در خانه محقر ما که از چوب هُوی بز ساخته شده است و درِ دهانش را باز کرد. میو میو میو گربه‌هایی به بیرون پریدن خوشل، پونبا و سیاه اما گرگ مادر چرا در دهانش را باز می کند. او باید زوزه بکشد و ما را بدرد از گرسنگی. گربه ها وارد قلمرو ما شدند هر گربه به جایی رفت و گرگ ماده خیلی صبور و زیرکانه در انتظار آنها بود. با چشمایی شبیه گرگ‌ها در وقت خوف. عملیات شروع شد. چند دسته اطلاعاتی که زمینه سازی ورود گربه ها را در قلمرو نقشه داشتند شبیه هم شدند و با تفنگ‌هایی آویزان شلیک کردند. اما گربه ها پناه نگرفتن بنگ بنگ همه مرده بودیم.
Forwarded from Radio Zamaneh
علیه زبان‌بستگی ــ درباره‌ی ایده‌ی "زبان باز" داریوش آشوری

محمدرضا نیکفر ــ این ایده، در بنیاد خود سیاسی است، چون علیه زبان‌بستگی است، علیه رژیم‌های زبانی بسته است.

https://www.tgoop.com/iv?url=https://www.radiozamaneh.com/815943/&rhash=0ceb6994783a68

@RadioZamaneh | رادیو زمانه
‏گلریزون:
سلام. ‎#حبیب_موسوی چند روز فرصت داره برای پرداخت ۲۰میلیون جریمه‌ بدل از حبس بابت اتهام ‎#تبلیغ_علیه_نظام ...
هر مبلغ که راه‌دستته به
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۳۶۶۷۰۱۸
بانک ملی
افسانه برزویی
بفرست لطفاً ...
«چرا چیزی جز چپ نبوده؟»

#نیما_صفار
#گپنوشت - بیشتر لازم می‌دونم موضع خودم رو روشن‌تر کنم درباره #شعر_چپ و این پرونده‌ که دوستان نشریه #وزن_دنیا زحمتش رو کشیدن. یکی از دوستان گفت «کاش وضعیّت چپ رو تو روابط درون‌متنی خود شعر مشخص می‌کردی!» و این کاریه که دقیقن نمی‌کنم چون ذات‌باور نیستم و چون تو میز مثلثی که با #مشیت_علایی و #سایه_اقتصادی‌نیا داشتیم، جدل این دو عزیز غالب شد، خودم رو محق به نوشتن این چند سطر می‌بینم:
هر تلاشی برای نسبت دادن متنی به جریانی بر مبنای مختصات متن، اونم جریانی که خودش الزامن متنی نیست، مثل گرایش سیاسی، لاجرم منجر به تقلیل و مصادره و تمثیل می‌شه ولی چرا مدّعی شدم «چیزی جز چپ نبوده یا چیزای کمی جز چپ بودن!»؟ مگه تو سالای غوغای #نیما_یوشیج چند درصد از شعرا به‌ شیوه‌ش شعر می‌گفتن؟ نمی‌دونم ولی قطعن زیر یک‌درصد چون اون دوران تو هر دهکوره‌یی هم چندتایی شاعر داشتیم که الزامن چیزی از مشاهیر کم نداشتن. ولی چرا سراغ نیما و دورووریاش می‌ریم؟ چون تولید گفتمان کردن کمااین‌که قطعن درصد شعرای جریان #شعر_مشروطه هم تو همین حدود بوده. وقتی هنوز تو وضعیّت گفتمانی #شعر_دهه_هفتاد می‌بینم‌مونم قطعن منظور این نیست که اکثر شعرای فعلی تو اون پیشنهادا پیش میرن. اساسن دیسکورس یه چیز اقلیّتیه مثل پارادایم. مطمئنن تنها شباهت‌شون این نیست ولی نه #کوئن از افکار عمومی گزارش می‌داد نه #فوکو! قاعدتن دانشمندا هستن که درگیر پارادایم‌شیفت می‌شن و رابطه‌ی عموم ما مردم با علم معمولن همون گزاره‌ی وحیانیِ «علم ثابت کرده»ست. خب پس معنی عبارت «چیزی جز چپ نبوده» این نیست که شاعرای گل‌وبلبلی یا درباری نبوده‌ن و نیستن! دارم از وضعیّتی که حین عبور ازش هستیم، می‌گم. یعنی از مشروطه، شاعر، و بیشتر شاعر و نه حتا مثلن داستان‌نویس یا نقاش، رسالت ایفای نقش تو «پیشرفت» جامعه رو رو دوش خودش دید، رسالت «مبارزه برای فردای بهتر»، رسالتی که امروز داره برداشته از دوشش می‌شه به هر دلیل. حالا تو این جریان شعر «متعهّد» طبعن بیشتر چپ بود که کار می‌کرد و اگه مثالایی بتونی بزنی که خیلی هم جفت‌وجور در نیان با چپ، راست قطعن نیستن. تو تئاتر و قصّه‌نویسی و سینما و موسیقی و ... ما هم همین حکایت بود. حالا ما با اشعاری سروکار داریم که شاعراشون متعهّد به چیز یا چیزایی بودن که بیشتر تو چپ معنی‌دار می‌شده‌ن. خب؟ حالا حرفم اینه که کسانی که از فیگور شعر سیاسی و متعهّد و ... فاصله گرفتنم، عمومن نقطه‌عزیمت‌شون چپ بوده و اگه هم نه، با زاویه‌گیری و خلاف‌آمدعادت جریان هژمونیک مبارزه و تعهد شکل گرفتن. می‌شه گفت از سرپیچی سرپیچی کردن و فهم این اونجا مهم می‌شه که ببینی از دل راست محال بود در بیان! این چپه که برای تمرّد از خودش فضا می‌سازه. طبعن حالا و از این فاصله چه اون نگاه که ساختای تجربه‌شده رو ارتجاعی می‌دید و سراغ رفتارای محتمل عبارات رفت و چه اون نگاه که هر چیزی که از دسترسی‌پذیری شعر برای «توده‌ها» کم کنه رو بورژوایی یا با یه درجه تخفیف خرده‌بورژوایی می‌دید رو چندون متضاد نمی‌بینیم و می‌بینیم چقدر دغدغه‌ی تغییر رو هر دو غلبه داشته کما این‌که همین الآن اگه یه نمایشنامه‌ی #عباس_نعلبندیان و یه نمایشنامه‌ی #گوهر_مراد (#غلامحسین_ساعدی) رو پشت سر هم بخونیم به مخیّله‌مونم خطور نمی‌کنه که یه زمونی چه تضاد آنتاگونیستی‌یی بین #سنگلج و #کارگاه_نمایش بوده!
تا اطلاع ثانوی
«چرا چیزی جز چپ نبوده؟» #نیما_صفار #گپنوشت - بیشتر لازم می‌دونم موضع خودم رو روشن‌تر کنم درباره #شعر_چپ و این پرونده‌ که دوستان نشریه #وزن_دنیا زحمتش رو کشیدن. یکی از دوستان گفت «کاش وضعیّت چپ رو تو روابط درون‌متنی خود شعر مشخص می‌کردی!» و این کاریه که دقیقن…
و نکته‌های دوست کاردرست #حسین_رجایی:

سلام داداش نیما
احسنت اونجایی که میگی هر پارادیم سیاسی و دیسکورسی شعر را تقلیل میده بنظر منم درسته و قطعا هنر برای سیاست استالینیستی سر تا پا غلط و مشکل‌داره. بی شک هنر برای هنر درسته اما هنر اصیل اساسا چپه؟ و لازم هم نیست تعهد را به اون سنجاق کرد.
شعر یعنی _فراغت از، و_ شکستن زنجیرهای تمدن و _امروز_ مدرنیته و ملزومات اون نظیر بوروکراسی دولتی و عزیمت به دنیای پیشاتمدنی _و در شعر_ سفری هرچقدر ممکن‌ به دوره‌ی پیشازبانی(که عملا هم ممکن نيست و به همین دلیل هم من موسیقی را برترین هنر می‌بینم)
حالا شعر:
یه گزاره‌ی درست میگه هیچ شاعر بدی شعر خوب نمی‌ تونه بسرایه. طبیعیه که شعر با اصالت و محتوا که اساس مارکسیسم هم بوده (یکی از اضلاع مثلثی که از طریق پدرزن مارکس به او خورانده شده) از نهضت رومانتیسیسم تاثیر گرفته.
هنر بدون رهایی و آزادی و عدالت و برابری لاجرم باید تبلیغاتی باشه و مزین کردن عوام‌پسندانه‌ی مردم فریب اون، جز برای سود مگه چیز دیگری هم می‌تونه باشه؟ و این یعنی فیلم هندی که باید محتواشو توی یکی از اعضا بدن یافت.

اصلا هنر یعنی برابری و حتی کمونیسم

چون خودم مترجم ترانه‌های احمد کایا هستم میگم ، تو ترانه‌ی Kum Gibi یا "چون شنزار" و Potpori یعنی دختر پادو انو که هر دو عاشقانه و هم بطور فرمال و هم در محتوا غیرسیاسی هستند مقایسه کن باçigenem ابرو گوندش که مثلا اینم عاشقانه است.
ابرو گوندش با اون پفیوزی که اسمش یادم رفت تبریزی که از ایران پول‌های ما و شما را دزدید. و رفت با ابرو ازدواج صوری کردند و توی ترکیه هم موندگار و احتمالا شهروند شد. ترانه‌های ابرو گوندش برای نفهم ها خونده میشه و چنان از نظر آدمای مثل تو و من و حبیب موسوی مبتذله که مجبور میشن با تصویرای کپل و سینه و این چیزا بهش محتوا داده بدن.

ضمنا به اون خانمی که ازش اسم آوردی اگر باهاش رفاقت داری فک کنم سایه اقتصادی نیا بگو بخاطر اراجیفی که راجع به فروغ فرخزاد گفته و اتفاقی یه جا دیدمش، یه روز گیرت میارم و ادبت می‌کنم. جایگاه فروغ در شعر معاصر ایران چنان بزرگ هست که جایگزین پذیر نیست.
هر کس بخواد راجع به این موضوع شروور بگه بیاد بهش افتخار میدم بحث کنیم. ضمن اینکه باید بدونه من یکی از حوزه های قلم فرساییم روان‌شناسیه. و باید مراقب تناقض های روانیش باشه‌.

اما کوتاه سخنم برای اون اینه:
فروغ بدون رابطه‌ی _خاک بر سر نظریه‌پردازهاش_نامشروعش با ابراهیم گلستان، اصلا نمی‌شد که فروغ بشه.

اگه فروغ نبود، امروز در خیابونای ایران شعار زن زندگی آزادی فریاد نمی‌شد
در کتاب روانپزشکی سرکوبگری نوین من عنوان یکی از بخشاش اینه:
چرا عشق و سوسیالیسم به‌سرعت همآغوش می‌شوند؟

راستی نوشته‌هاتو چرا توی کانال تلگرامی‌ت نمیذاری بازنشر کنم؟ از بس گفتم دیگه خسته شدم
«هیچی که هست»

درباره تصویر و عدم

#نیما_صفار - چیزی که مطمئنم اینه که کمِ کمش تا قرن‌ها بعد، این کالبد، این تن‌وروانی که ما داریم نمی‌تونه تو «قبلشم نبودیم و بعدشم نخواهیم بود» جاخوش کنه. اون واوِ لای خاستن برا اینه که دوران #نیچه هنوز قرتی‌گیریای سره‌نویسی فارسی کلید نخورده بود مخصوصن تو آلمانش! حتا خودِ بشرم دیگه اینو فهمیده! اوّلش داغ بود که گرفت نمی‌تونه با این‌همه باگِ روایتای سرراست ادیان کنار بیاد و زد زیر میز ولی حالا می‌دونیم حتا دو یَل کافه‌تِرکون #مارکس و #داروین هم تو صورت‌بندی ابراهیمی بالا میومدن واِلّا چه کمالی و چه تکاملی! بعدش سرد شدیم! داغی‌ی روایاتِ قرون خیلی تو چیز جدیدی که پیش اومده بود، «فردیّت» همراهی‌مون نمی‌کرد و اشیاء شکل به نیستی‌مون می‌دادن. شاید کلّ هنر و فلسفه و ... مدرن رو واکنش به این آبِ یخِ همیشه‌یهویی‌ی «از روایت در اومدن» بشه دید. اینا رو لازم بود بگم تا برسم به اهمیّت تصویر و اخلال و تأخیری که فقط کار خودشه و بس! همین الآن با گوشیت از روبرو عکس بگیر! بدون این‌که دنبال دیتا باشی، سی ثانیه بهش خیره شو! حالا دوباره روبرو رو سِیر کن! دیگه خودت می‌دونی چی می‌بینی! خب برگردیم سر کون‌مون! عقل مسلّط رو، که هر کارش کنی بازم تقلیل احتمالات زیستی‌مونه، دو چیز ادب می‌کنه و می‌نشونه‌ش سر جاش: محاکات و تصویر! یه‌جورایی این دوتا می‌تونن رابطه دیالکتیکی هم با هم داشته باشن. حکایت‌گری گره خورده با تصوّر و تصویرم دیر یا زود تو یه استمرار مصادره می‌شه! اینجا من که مثل باقی‌ی بروبکس داستان‌نویس گرگان طرفدار سرسخت ورّاجی، تحریف (حرف تو حرف آوردن) و عرصه‌ی لایتناهی جعلم، یه ان‌قلت مهم دارم به زعمم!: این‌که با هزاران روایت متناقض و متداخل و متنافر نمی‌شه حریف «تحت روایت بودن» شد! نیستی، تا می‌گیش، هست دیگه! این‌که با اون کارا تردیدی نهادینه می‌کنی مقابل هر کلان‌روایتی، این درست، این‌که به‌جاش تکثر و فراوونی میاری تا زیسته‌های تو و بیرون کاغذ برن به‌خورد هم، دمتم گرم، ولی چقدر اخلال می‌کنی تو تحت روایت بودن؟ چقدر «به تأخیر» می‌ندازی روایت رو؟ واضحه که الآن از طفره‌روی نمی‌گم با این‌که کار خیلی خوبیه! بیست سال پیش یه ترمی داشتیم «تولید فراموشی تو متن» که پیش رفتیم توش و می‌بینی! بازم یه تمرین: یه متنی بنویس که همه‌ش توضیح صحنه خشک باشه و نیم ساعت گذشته، بخونش و سعی کن تصوّرش کنی! غریبگی نمی‌کنن؟ نگو نه که من هر چی دیدم فیلمِ ساخته‌شده از رمان، اونایی که خوندن و دیدن رو می‌گم، از دو تجربه‌ی متفاوت می‌گن. پس تصویر که از جنس تفسیر نیست و گسست از روایته و گسل تو استمرار، چیزیه که می‌تونه اون نیستی رو که همیشه بوده و هست، توی ما بالا بیاره و ما رو مواجه کنه باهاش؛ چیزی که می‌شد با سینما پیش بیاد که نشد چون اکثریّت قریب به اتفاق فیلما، داستانی شدن و جهان روایات رو چنون تناور کردن که #بودریار بیاد از #حاد_واقعیت بگه، یا شدن مستند که اونا هم هم روایت دارن و جاهایی‌ش که گل‌درشت نیست روایته، چی بیشتر از «استناد» از جنس یه جهانِ از‌پیش‌بوده‌ست؟ این فرصت تصویرم عملن ازدست‌رفته‌ست و اگه لحظاتی از #جارموش #بلاتار #تارکوفسکی #ازو و ... می‌بینم که از تحت روایت و ماجرا و استمرار بودن خارج می‌شن، علاوه بر وجه مؤکّد «سرنوشتی» و «سپری شدنی» بودن، می‌بینی که با ریتم و مترونوم کند و پایین پیش میان. عیبش چیه؟ چون این «سر فرصت بودن» ارجاع به «بیرون» و «واقعیت» می‌ده ... دو کلان دیگه ... تمرین آخر: سکوت طولانی کن با یکی دیگه که زل به‌هم زدین انگار هر دو جز روبرویی برای هم نکنین! دیدی چه نسبتی بین چشم و نیستی هست؟
خیلی سال پیش مبسوط نوشتمش و بازم لازمه حالا مختصرش کنم:
#مبارزه_طبقاتی حالا اگه نه اون‌طور دیالکتیکی و دترمینیستی ولی به‌هرحال اگه نه عامل اصلیِ پیشرفت و پوست‌اندازی جوامع، که یکی از مهم‌تریناش بوده!
چه #بلوک_غرب و سرمایه‌داری که پی حذف «مبارزه» بودن و کارگر و سرمایه‌دار رو تو تعاملی عارفانه و گوگوری تصویر می‌کردن و چه #بلوک_شرق که صورت‌مسأله رو پاک می‌کردن و فکر می‌کردن با بشکن زدن، دینگ، کن‌فیکون می‌شه و «طبقه» حذف، پی از کار انداختن این عامل پیش‌برنده و جهان‌ساز بوده‌ن ... شاید چون متوجّه نبوده‌ن شرط استمرار مبارزه «بقا»ی دو طرف منازعه‌ست. اینو ما ادبیاتیا که قرن‌هاست تو سروکلّه‌ی هم می‌زنیم، می‌فهمیم!
خود #مارکس هم به «سرمایه» می‌گه «کار مرده» یعنی تو تمثیلش، مرگ به‌مثابه نبودن نیست!

#نیما_صفار
#گپنوشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقطه نقطه نقطه
جرئت رو #حسین_شنبه‌زاده داره که دست تو جیب از این‌ور شهر می‌ره اون‌ور شهر
#حسین_شنبه_زاده شاه #توئیتر
2025/05/29 18:25:17
Back to Top
HTML Embed Code: