#بنیادگرایی که شاخودم نداره: اساس تشکیل #اسرائیل و #صهیونیسم بر مبنای «وعده»ی متن مقدّسه! حالا اینکه چقدر #بنیادگرایی_یهودی نقش کلیدی داشته تو دامن زدن به #بنیادگرایی_اسلامی ... طبعن سنجهیی نداریم براش! ولی میشه با اینطور طرح سوأل تا حدودی سنجشپذیر کرد داستان رو: چقدر احتمال داشت حضور خونین اسرائیل طیّ دههها تو خاورمیونه، هیزم بنیادگرایی اسلامی رو شعلهور نکنه؟
خیلی کم!
خیلی خیلی کم!
#حنظله
خیلی کم!
خیلی خیلی کم!
#حنظله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها»
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
👇👇👇
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
👇👇👇
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها»
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
#نیما_صفار: رمان #به_سوی_فانوس_دریایی رو که گم کردم، یعنی یحتمل دودر کردن ازم، پیداش که نکردم و پیدیافش رو دوباره میخوندم، هر کار کردم صفحهی فلان کتاب که خیلی تمهید خاصّی در قیاس با سایر حرکتپلنگیای #وولف نبود توش ولی مهم بود برام بنویسم دربارهش، پیداش نشد که نشد.
پس اینطوریه این #گپنوشت که تیکّههایی از رمان میارم و لاشون حرفام رو میتپونم که یه بیلاخم داده باشم به روال متعارف نقدنویسی که طرف یهسری حکم میده و شاهدمثالایی از کتابه رو زورچپون میکنه وسطشون و رابطه مصداق و مفهوم برقرار میکنه.
ویرجینیا:
ناگهان بار سنگین دریافتهای متراکم لیلی دربارۀ بنکس، انگار بر اثر حرکت دست بنکس، کج شد و همۀ دریافتها در بهمن عظیمی فروریخت. این یکی از احساسهایش بود. سپس جوهر وجود بنکس از لای بخار برخاست. اینهم احساس دیگرش بود. لیلی از شدت دریافتش بهتزده شد؛ از سختگیری و مهربانی بنکس بود. به ذرهذرۀ وجود تو (لیلی به لحن آرام او را شخصاً مخاطب قرار داد) احترام میگذارم؛ تو خودبین نیستی؛ بیطرفِ بیطرفی؛ از آقای رمزی بهتری؛ از همه آدمهایی که میشناسم بهتری؛ نه زن داری و نه فرزند (لیلی، بیهیچ احساس شهوی، آرزو داشت آن تنهایی را عزیز بدارد)، برای علم زندگی میکنی (ردیفهایی از سیبزمینی، بیاختیار در برابر دیدگان لیلی پدیدار شد)؛
هر گاه لیلی به کار رمزی فکر میکرد، میز بزرگ اشپزخانه را به روشنی در برابر خود میدید. اندرو باعث آن بود. از او پرسیده بود کتابهای پدرت دربارۀ چیست. اندرو گفته بود: « موضوع و هدف و ماهیت حقیقت.» وقتی لیلی گفت: «پناه بر خدا» منظور اندرو را نفهمیده بود. اندرو به لیلی گفته بود: «وقتی توی آشپزخانهای، به میز آشپزخانه فکر کن.»
نیما: انگار «طبایع» مهمتر از «طبیعت» باشن و اگه توصیفی هم از طبیعت هست، چون انگار قراره متناظر بشه با پراکندگیِ طبایع. پیش رفتن تو افکار؟ مسلّمن نه اینطور که این فکر، و فکر منتج ازش، و بعدی و ... که اونطوری که خودمون تجربهش رو داریم تو کار ذهن، که توجّهات متداخل میان و همزمان دارن کار میکنن، از اون پلک زدن و اون سر چرخوندن تا ابرایی که میان و میرن و نور رو کم و زیاد میکنن تا موضوع صحبت تا چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، طوری که اگه بنا باشه گزارشی از ۲۴ ساعت ذهنت بدی یه رمان هزارصفحهایم کم میاره. البته نمیتونیم بگیم وولف وفاداره به کارکرد ذهن و داره پیادهش میکنه. در نهایت زیست بیرون کاغذ و زیست روی کاغذ میتونن رزونانس کنن هم رو و البته که «کلام» کار میکنه برای ادراک ولی نه که ادراک رو بسازه و با #حیث_التفاتی هم که از بیخ مخالفم.
ویرجینیا:
به همین ترتیب خانم رمزی هم آنها را میدید؛ گفتارشان را میشنید؛ امّا گفتارشان هم همین ویژگی را داشت، گویی هر چه میگفتند مانند جنبش قزلآلایی بود که آدم را در عین حال هم آژنگ و هم سنگریزهها را میبیند و هم چیزی را در سمت راست و چیزی را در سمت چپ ..... کسی گفت: «ولی خوب به نظر شما چقدر دوام میآورد؟» چنان بود که گویی خانم رمزی آنتن گیرندهای دارد که جملات خاصی را میگیرد و به اطلاع وی میرساند. این جمله یکی از آن جملهها بود. خطری را که متوجه شوهرش بود شنید.
و هواهای کوچک بدینسان با طلیعهداری نوری اتفاقی از ستارهای پنهان؛ یا از کشتیای سرگردان، یا حتی از فانوس دریایی، با شعاع کمرنگی بر پله و پادری، از پله بالا آمدند و به درهای اتاق خواب سرک کشیدند. امّا همینجا باید بهطور قطع و یقین دست از پیشروی بردارند. هر چیز دیگر محو و نابود شود، آنچه در اینجاست پایدار است. در اینجا آدم به آن نورهای لغزان، آن هواهای کورمکوری که روی بستر خود خم میشوند و نفس میکشند، میتواند بگوید: یارای دست زدن به اینجا یا خراب کردن آن را ندارید. به شنیدن این سخن، رنجور و شبحوار، گویی که انگشتهاشان به سبکی پر است و مقاومتی همسان مقاومت پر دارند، نگاه یکبارهای بر چشمهای بسته و انگشتهای سست بههمبرآمده میاندازند و جلوپلاسشان را جمع میکنند و ناپدید میشوند.
نیما: نمیدونم #ژان_پیاژه وولف رو میخونده یا نه! خودش که میگفت #پروست بالینیشه. ولی یکی از کارای محشر و شقالقمری که وولف میکنه، «مختل کردن حدود شناخت»ه که بهقاعده باید جالب باشه برای بابای #شناخت_شناسی ... خب تو دوران وولف هنوز از این باور که «چیزها قابل شناخته شدن هستند» عبور نکرده بودیم و شاید بروبکس رماننویس اون دوران رو مقاومت علیه این استیلا به تکاپو مینداخته؛ یه کاری که وولف بیوقفه مقابل دسیسهی شناخت میکنه.
درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی
#نیما_صفار: رمان #به_سوی_فانوس_دریایی رو که گم کردم، یعنی یحتمل دودر کردن ازم، پیداش که نکردم و پیدیافش رو دوباره میخوندم، هر کار کردم صفحهی فلان کتاب که خیلی تمهید خاصّی در قیاس با سایر حرکتپلنگیای #وولف نبود توش ولی مهم بود برام بنویسم دربارهش، پیداش نشد که نشد.
پس اینطوریه این #گپنوشت که تیکّههایی از رمان میارم و لاشون حرفام رو میتپونم که یه بیلاخم داده باشم به روال متعارف نقدنویسی که طرف یهسری حکم میده و شاهدمثالایی از کتابه رو زورچپون میکنه وسطشون و رابطه مصداق و مفهوم برقرار میکنه.
ویرجینیا:
ناگهان بار سنگین دریافتهای متراکم لیلی دربارۀ بنکس، انگار بر اثر حرکت دست بنکس، کج شد و همۀ دریافتها در بهمن عظیمی فروریخت. این یکی از احساسهایش بود. سپس جوهر وجود بنکس از لای بخار برخاست. اینهم احساس دیگرش بود. لیلی از شدت دریافتش بهتزده شد؛ از سختگیری و مهربانی بنکس بود. به ذرهذرۀ وجود تو (لیلی به لحن آرام او را شخصاً مخاطب قرار داد) احترام میگذارم؛ تو خودبین نیستی؛ بیطرفِ بیطرفی؛ از آقای رمزی بهتری؛ از همه آدمهایی که میشناسم بهتری؛ نه زن داری و نه فرزند (لیلی، بیهیچ احساس شهوی، آرزو داشت آن تنهایی را عزیز بدارد)، برای علم زندگی میکنی (ردیفهایی از سیبزمینی، بیاختیار در برابر دیدگان لیلی پدیدار شد)؛
هر گاه لیلی به کار رمزی فکر میکرد، میز بزرگ اشپزخانه را به روشنی در برابر خود میدید. اندرو باعث آن بود. از او پرسیده بود کتابهای پدرت دربارۀ چیست. اندرو گفته بود: « موضوع و هدف و ماهیت حقیقت.» وقتی لیلی گفت: «پناه بر خدا» منظور اندرو را نفهمیده بود. اندرو به لیلی گفته بود: «وقتی توی آشپزخانهای، به میز آشپزخانه فکر کن.»
نیما: انگار «طبایع» مهمتر از «طبیعت» باشن و اگه توصیفی هم از طبیعت هست، چون انگار قراره متناظر بشه با پراکندگیِ طبایع. پیش رفتن تو افکار؟ مسلّمن نه اینطور که این فکر، و فکر منتج ازش، و بعدی و ... که اونطوری که خودمون تجربهش رو داریم تو کار ذهن، که توجّهات متداخل میان و همزمان دارن کار میکنن، از اون پلک زدن و اون سر چرخوندن تا ابرایی که میان و میرن و نور رو کم و زیاد میکنن تا موضوع صحبت تا چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، طوری که اگه بنا باشه گزارشی از ۲۴ ساعت ذهنت بدی یه رمان هزارصفحهایم کم میاره. البته نمیتونیم بگیم وولف وفاداره به کارکرد ذهن و داره پیادهش میکنه. در نهایت زیست بیرون کاغذ و زیست روی کاغذ میتونن رزونانس کنن هم رو و البته که «کلام» کار میکنه برای ادراک ولی نه که ادراک رو بسازه و با #حیث_التفاتی هم که از بیخ مخالفم.
ویرجینیا:
به همین ترتیب خانم رمزی هم آنها را میدید؛ گفتارشان را میشنید؛ امّا گفتارشان هم همین ویژگی را داشت، گویی هر چه میگفتند مانند جنبش قزلآلایی بود که آدم را در عین حال هم آژنگ و هم سنگریزهها را میبیند و هم چیزی را در سمت راست و چیزی را در سمت چپ ..... کسی گفت: «ولی خوب به نظر شما چقدر دوام میآورد؟» چنان بود که گویی خانم رمزی آنتن گیرندهای دارد که جملات خاصی را میگیرد و به اطلاع وی میرساند. این جمله یکی از آن جملهها بود. خطری را که متوجه شوهرش بود شنید.
و هواهای کوچک بدینسان با طلیعهداری نوری اتفاقی از ستارهای پنهان؛ یا از کشتیای سرگردان، یا حتی از فانوس دریایی، با شعاع کمرنگی بر پله و پادری، از پله بالا آمدند و به درهای اتاق خواب سرک کشیدند. امّا همینجا باید بهطور قطع و یقین دست از پیشروی بردارند. هر چیز دیگر محو و نابود شود، آنچه در اینجاست پایدار است. در اینجا آدم به آن نورهای لغزان، آن هواهای کورمکوری که روی بستر خود خم میشوند و نفس میکشند، میتواند بگوید: یارای دست زدن به اینجا یا خراب کردن آن را ندارید. به شنیدن این سخن، رنجور و شبحوار، گویی که انگشتهاشان به سبکی پر است و مقاومتی همسان مقاومت پر دارند، نگاه یکبارهای بر چشمهای بسته و انگشتهای سست بههمبرآمده میاندازند و جلوپلاسشان را جمع میکنند و ناپدید میشوند.
نیما: نمیدونم #ژان_پیاژه وولف رو میخونده یا نه! خودش که میگفت #پروست بالینیشه. ولی یکی از کارای محشر و شقالقمری که وولف میکنه، «مختل کردن حدود شناخت»ه که بهقاعده باید جالب باشه برای بابای #شناخت_شناسی ... خب تو دوران وولف هنوز از این باور که «چیزها قابل شناخته شدن هستند» عبور نکرده بودیم و شاید بروبکس رماننویس اون دوران رو مقاومت علیه این استیلا به تکاپو مینداخته؛ یه کاری که وولف بیوقفه مقابل دسیسهی شناخت میکنه.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
ویرجینیا:
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال میکردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»
نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو میگیره نه پخش شدن و اون تیزی میخوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینهی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزناسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانههای نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک میزدند و نفسهای سرد و مرطوبی که کورمالکورمال میآمدند. ماهیتابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بیمقصود، پس و پیش تاب میخورد. خاربنی بین کاشیها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّهکپّه میریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موشها این چیز و آن چیز را میبردند و پشت قرنیزها به نیش میکشیدند. پروانههای رنگوارنگ از پیلههای خود بیرون میزدند و با راهرفتن روی شیشه پنجره جان میگرفتند.
نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمیدم دستکم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم میشه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمانها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمیشه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، بهنظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار میکنه. اصطلاحن میگیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت میکنه که تو کش اومدنه که عوامل مختلکننده و متنافر و بیربط، نمیذارن «حافظه» تعیینتکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی میبره نه وکیلمدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نهتا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزدهسالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستانها اغلب بیپالتو بیرون میرفت. هیچوقت نمیتوانست در دانشکده «مهماننوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).
نیما: این میتونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمیرم اونوری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت میکنه: «خشک و مندرس»! اشرافیمآبی؟ باطنیگری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت میکنه ازش ولی: نه! من که میدونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفتوبرگشتایی که خودم تو داستانام میکنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش میزنیم بیشتر از شکسپیر دوام میآورد. نور ضعیف او یکیدو سالی نهچندان تابناک، میدرخشید و سپس در نور بزرگتری ادغام میشد و آن نیز در نوری بزرگتر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمیآورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لیلی میخواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبهرویشان را نشان داد. لیلی نگاه کرد. نمیتوانست نشانش بدهد که چه میخواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون اینکه قلممو را در دست گیرد نمیتوانست آن را ببیند.
نیما: دیگه توضیحلازم نیست! «ناپایداری» مسریتر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لیلی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ میاندازد. با خود گفت: همین است آنچه خانم رمزی میخواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ میانداختند تماشا میکردند.
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال میکردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»
نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو میگیره نه پخش شدن و اون تیزی میخوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینهی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزناسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانههای نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک میزدند و نفسهای سرد و مرطوبی که کورمالکورمال میآمدند. ماهیتابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بیمقصود، پس و پیش تاب میخورد. خاربنی بین کاشیها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّهکپّه میریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موشها این چیز و آن چیز را میبردند و پشت قرنیزها به نیش میکشیدند. پروانههای رنگوارنگ از پیلههای خود بیرون میزدند و با راهرفتن روی شیشه پنجره جان میگرفتند.
نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمیدم دستکم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم میشه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمانها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمیشه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، بهنظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار میکنه. اصطلاحن میگیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت میکنه که تو کش اومدنه که عوامل مختلکننده و متنافر و بیربط، نمیذارن «حافظه» تعیینتکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی میبره نه وکیلمدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نهتا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزدهسالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستانها اغلب بیپالتو بیرون میرفت. هیچوقت نمیتوانست در دانشکده «مهماننوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).
نیما: این میتونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمیرم اونوری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت میکنه: «خشک و مندرس»! اشرافیمآبی؟ باطنیگری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت میکنه ازش ولی: نه! من که میدونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفتوبرگشتایی که خودم تو داستانام میکنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش میزنیم بیشتر از شکسپیر دوام میآورد. نور ضعیف او یکیدو سالی نهچندان تابناک، میدرخشید و سپس در نور بزرگتری ادغام میشد و آن نیز در نوری بزرگتر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمیآورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لیلی میخواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبهرویشان را نشان داد. لیلی نگاه کرد. نمیتوانست نشانش بدهد که چه میخواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون اینکه قلممو را در دست گیرد نمیتوانست آن را ببیند.
نیما: دیگه توضیحلازم نیست! «ناپایداری» مسریتر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لیلی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ میاندازد. با خود گفت: همین است آنچه خانم رمزی میخواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ میانداختند تماشا میکردند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
نیما: و رنگ «سبز» اینجا چه میکنه؟ نه اینکه اگه قرمز بود اینجور و اگه آبی بود اونجور، هرچند اینجور و اونجور. من میگم نبوغ یعنی همین که از توپ بگی و رنگه رو بدی به شال: اینطوری یه «واقعه» خصلت «سپری شدن» میگیره.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر میکرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبتهای طبقهبندینشدهای بود که فراوان یافت میشود.
نیما: میدونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوتگذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر میکنه یا راوی میگه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همهتن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشههایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایههای گذران و پرواز بارانریزهها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبتبار بود. میگفتند همه چیز از آیندهای پُرنوید حکایت میکرد.
نیما: بازم یکی از فشردهترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار میکنه. بهار کاراکتریزه میشه، نرمنرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون اینهمه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد میشه؛ «زایمان» «قول مردم» «آیندهای پرنوید»! بهقول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامهای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمهحیران و نیمهنومید، در حالی که دور اتاق را نگاه میکرد پرسید: «به فانوس دریایی چه میفرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری میکرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه میفرستند؟ در اوقات دیگری لیلی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را میکرد. امّا امروز صبح همهچیز چنان عجیب و غریب مینمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه میفرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را میگشود که درقدرق به هم میخوردند و به پس و پیش تاب میخوردند و آدم را وامیداشتند که حیران و انگشتبهدهان همهاش بپرسد: چه میفرستند؟ چه کار میکنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. بهبه و چهچه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دستهای خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لیلی این را میدانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّشهای ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.
نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندیهای فرهنگ میگه و من فقط عنوانش رو ورمیدارم و میگم از طرفی این ریزهکاریای تو ارتباطات کلافهکنندهست و از طرفی ورشون داری، خالی میشه و متروک بهقول #ریتسوس! وقتی غشوضعف میرفتم برا #آگاتا_کریستی و میگفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگبازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم میداد به زن بودن آگاتا و اینکه زنا به خیلی ریزهکاریا و چیزایی که حاشیهیی و کماهمیّت تلقی میشن. بهقولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم بهقول سارا: دهنت ...
ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که میگفت: زنها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمیتوانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش میآمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لیلی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها میگفت: طفلکیها، و هم به زنها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار میکرد» لیلی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن مینشست. سر شام درست در وسط منظره مینشست. لیلی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد میآمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخرهای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند میکرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه میکرد، گفت: «تور خرچنگگیری نیست؟ قایق چپّهشده نیست؟» آنقدر نزدیکبین بود که نمیدید، و بعد چارلز تنسلی بهقدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزههای سیاه و صاف را دستچین میکردند و روی امواج پر میدادند.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر میکرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبتهای طبقهبندینشدهای بود که فراوان یافت میشود.
نیما: میدونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوتگذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر میکنه یا راوی میگه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همهتن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشههایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایههای گذران و پرواز بارانریزهها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبتبار بود. میگفتند همه چیز از آیندهای پُرنوید حکایت میکرد.
نیما: بازم یکی از فشردهترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار میکنه. بهار کاراکتریزه میشه، نرمنرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون اینهمه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد میشه؛ «زایمان» «قول مردم» «آیندهای پرنوید»! بهقول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامهای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمهحیران و نیمهنومید، در حالی که دور اتاق را نگاه میکرد پرسید: «به فانوس دریایی چه میفرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری میکرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه میفرستند؟ در اوقات دیگری لیلی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را میکرد. امّا امروز صبح همهچیز چنان عجیب و غریب مینمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه میفرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را میگشود که درقدرق به هم میخوردند و به پس و پیش تاب میخوردند و آدم را وامیداشتند که حیران و انگشتبهدهان همهاش بپرسد: چه میفرستند؟ چه کار میکنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. بهبه و چهچه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دستهای خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لیلی این را میدانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّشهای ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.
نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندیهای فرهنگ میگه و من فقط عنوانش رو ورمیدارم و میگم از طرفی این ریزهکاریای تو ارتباطات کلافهکنندهست و از طرفی ورشون داری، خالی میشه و متروک بهقول #ریتسوس! وقتی غشوضعف میرفتم برا #آگاتا_کریستی و میگفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگبازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم میداد به زن بودن آگاتا و اینکه زنا به خیلی ریزهکاریا و چیزایی که حاشیهیی و کماهمیّت تلقی میشن. بهقولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم بهقول سارا: دهنت ...
ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که میگفت: زنها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمیتوانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش میآمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لیلی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها میگفت: طفلکیها، و هم به زنها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار میکرد» لیلی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن مینشست. سر شام درست در وسط منظره مینشست. لیلی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد میآمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخرهای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند میکرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه میکرد، گفت: «تور خرچنگگیری نیست؟ قایق چپّهشده نیست؟» آنقدر نزدیکبین بود که نمیدید، و بعد چارلز تنسلی بهقدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزههای سیاه و صاف را دستچین میکردند و روی امواج پر میدادند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظهها و پرش از سالها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف بهترجمهی #صالح_حسینی 👇👇👇
درسته که #سهراب_سپهری میگه «سایهی نارونی تا ابدیّت جاریست!» ولی قبلش باید میگفتم که این #زاچکا رو تیر زده بودن، ما آوردیم تیمارش کنیم ولش کنیم، دیدیم یه بالش رو از بیخ زدن و تا آخر عمر مهمون خودمونه. پس افسانه با پولایی که برا تولّدش گرفته بود بره کفش بخره، رفت بزرگترین قفس تو #گرگان رو خرید و طرفم چون دید حمایتیه کارمون تخفیف داد و ۵ ساله همخونهییم.
#ویرجینیا_ولف
#زاغ_اوراسیایی
#داستان_نویسی
#افسانه_برزویی
#آلبر_کامو
#نیما_صفار_سفلایی
#ویرجینیا_ولف
#زاغ_اوراسیایی
#داستان_نویسی
#افسانه_برزویی
#آلبر_کامو
#نیما_صفار_سفلایی
ماجرای مشروطه قسمت 2
Amir Khadem
دوم: باب
در این قسمت درباره شروع جنبش بابیه و رابطه آن با مشروطه صحبت میکنیم.
منبعی که در این قسمت از آن نقل قول مستقیم خواندم:
—نقطة الکاف اثر میرزا جانی کاشانی
منابع پژوهشی این قسمت که برای مطالعه بیشتر پیشنهاد میکنم:
—Resurrection and Renewal: The Making of the Babi Movement in Iran 1844-1850, by Abbas Amanat
—The Messiah of Shiraz: Studies in Early and Middle Babism, by Denis MacEoin
—The Sources for Early Babi Doctrine and History, by Denis MacEoin
—"The Babi-State Conflict at Shaykh Tabarsi," by Siyamak Zabihi-Moghaddam
@mashrutehwithAmirKhadem
در این قسمت درباره شروع جنبش بابیه و رابطه آن با مشروطه صحبت میکنیم.
منبعی که در این قسمت از آن نقل قول مستقیم خواندم:
—نقطة الکاف اثر میرزا جانی کاشانی
منابع پژوهشی این قسمت که برای مطالعه بیشتر پیشنهاد میکنم:
—Resurrection and Renewal: The Making of the Babi Movement in Iran 1844-1850, by Abbas Amanat
—The Messiah of Shiraz: Studies in Early and Middle Babism, by Denis MacEoin
—The Sources for Early Babi Doctrine and History, by Denis MacEoin
—"The Babi-State Conflict at Shaykh Tabarsi," by Siyamak Zabihi-Moghaddam
@mashrutehwithAmirKhadem
Forwarded from عزیز قاسم زاده لیاسی
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد.
خبر بهت آور و تأسف انگیز درگذشت دکتر سید #هاشم_موسوی جراح حاذق، مرا به دریغی پر شمار و افسوسی بی امان کشید. انسان شریفی که متأسفانه سعادت نشد از نزدیک زیارتشان کنم و این حسرت همیشگی را تا همیشه باید بر دوش بکشم.
در طول بیماریم این پزشک خاص و ویژه پیوسته احوال پرس اینجانب بود و مرا با پزشکان شریفی چون دکتر مهرسای آشنا کرد. برای رفتن به بیمارستان، همه هماهنگیها را تمام و کمال انجام میداد و لحظه به لحظه به رغم بیماری که خود داشت، تماس میگرفتند و مرا وامدار و شرمنده لطف سرشار خود میکردند. پزشکی که یک عدالت طلب تمام عیار بود و بیمار برایش یک شی و کالای تجاری نبود.
دوست شفیقی که واسطه آشنایی ما بود، امروز برایم نوشت که دکتر موسوی «هرماه یک مبلغی به من میداد که به خانوادههای بیمار و نیازمند در اینجا برسانم و هربار میگفت معذرت میخوام که کم است و هر بار میگفت هر بیماری میشناسی بگو به دوستان در آن شهر معرفی کنم.»
دکتر موسوی به معنی حقیقی کلمه، انسان را رعایت میکرد. فقدان او و خدمات شایانی که او به مظلومان و دردمندان به انحنای مختلف در گوشه گوشه این سرزمین به ویژه در گرگان انجام داده، درس آموز و پر از ارزشهای والا و گوهرینی است که در این روزگار، به ندرت میتوان این حجم از انسان دوستی بی منت و عاشقانه را در کنار پا گذاشتن روی تعلقات و مادیات، در کسی یافت. در دو ماه اخیر بارها با او تماس گرفتم یا گوشی خاموش بود و یا زنگ ممتد بی پاسخ میخورد. چند هفته پیش سراغ او را از دکتر مهرسای گرفتم، گفت که دکتر موسوی سخت بیمار است و وضعش خوب نیست تا اینکه دیشب ذکر خیر او را با دوست شریفی که واسطه آشنایی ما بود، پیش کشیدم. امروز برایم پیامی نوشت که متاسفانه دیشب دکتر موسوی برای همیشه ما را ترک کرده است.
جهان در نبود انسانهای شریفی چون دکتر موسوی غریب است. در جهانی که سود و منفعت جان جهان اکثریت را در نوردیده حتی مدعیانی که برای برهم زدن این قواعد ناسازگار ذهن و عین یکسانی ندارند، فقدان دکتر موسوی ضایعهای جانکاه و سترگ و جبران ناپذیر است.
پایان این نوشته را به پیامهای صمیمانه او پس از اخراجم از آموزش و پرورش اختصاص میدهم که اوج شفقت انسانی و مودت او را نشان میدهد. ایشان برایم نوشتند:
عزیز قاسمزاده
۲۳ر۱ر۱۴۰۴
https://www.tgoop.com/azizghasemzademusic
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد.
خبر بهت آور و تأسف انگیز درگذشت دکتر سید #هاشم_موسوی جراح حاذق، مرا به دریغی پر شمار و افسوسی بی امان کشید. انسان شریفی که متأسفانه سعادت نشد از نزدیک زیارتشان کنم و این حسرت همیشگی را تا همیشه باید بر دوش بکشم.
در طول بیماریم این پزشک خاص و ویژه پیوسته احوال پرس اینجانب بود و مرا با پزشکان شریفی چون دکتر مهرسای آشنا کرد. برای رفتن به بیمارستان، همه هماهنگیها را تمام و کمال انجام میداد و لحظه به لحظه به رغم بیماری که خود داشت، تماس میگرفتند و مرا وامدار و شرمنده لطف سرشار خود میکردند. پزشکی که یک عدالت طلب تمام عیار بود و بیمار برایش یک شی و کالای تجاری نبود.
دوست شفیقی که واسطه آشنایی ما بود، امروز برایم نوشت که دکتر موسوی «هرماه یک مبلغی به من میداد که به خانوادههای بیمار و نیازمند در اینجا برسانم و هربار میگفت معذرت میخوام که کم است و هر بار میگفت هر بیماری میشناسی بگو به دوستان در آن شهر معرفی کنم.»
دکتر موسوی به معنی حقیقی کلمه، انسان را رعایت میکرد. فقدان او و خدمات شایانی که او به مظلومان و دردمندان به انحنای مختلف در گوشه گوشه این سرزمین به ویژه در گرگان انجام داده، درس آموز و پر از ارزشهای والا و گوهرینی است که در این روزگار، به ندرت میتوان این حجم از انسان دوستی بی منت و عاشقانه را در کنار پا گذاشتن روی تعلقات و مادیات، در کسی یافت. در دو ماه اخیر بارها با او تماس گرفتم یا گوشی خاموش بود و یا زنگ ممتد بی پاسخ میخورد. چند هفته پیش سراغ او را از دکتر مهرسای گرفتم، گفت که دکتر موسوی سخت بیمار است و وضعش خوب نیست تا اینکه دیشب ذکر خیر او را با دوست شریفی که واسطه آشنایی ما بود، پیش کشیدم. امروز برایم پیامی نوشت که متاسفانه دیشب دکتر موسوی برای همیشه ما را ترک کرده است.
جهان در نبود انسانهای شریفی چون دکتر موسوی غریب است. در جهانی که سود و منفعت جان جهان اکثریت را در نوردیده حتی مدعیانی که برای برهم زدن این قواعد ناسازگار ذهن و عین یکسانی ندارند، فقدان دکتر موسوی ضایعهای جانکاه و سترگ و جبران ناپذیر است.
پایان این نوشته را به پیامهای صمیمانه او پس از اخراجم از آموزش و پرورش اختصاص میدهم که اوج شفقت انسانی و مودت او را نشان میدهد. ایشان برایم نوشتند:
[۲۰۲۴/۱/۲۲، ۹:۱۸] دکتر موسوی جراح:
بر سنگ ایستاده سلول مرگ
یاوری میکرد
تا زخم تازیانه دژخیم پست را نیشخند زنم:
یادم نمیرود
مرگ دانه در میان خاک
مژدهی تولد درخت دیگری است
صاعقه اگر چه میزند به کوه
لاله میدمد ز دامنه
بر بلندی غرور ما تازیانه گو مزن
بر بلندی غرور ما تازیانه گو مزن
ما ز تازیانهتان زیان نمیکنیم
ما ز تازیانهتان زیان نمیکنیم
شصت و یک ۲۰۹
با درود بسیار
واقعا در این مملکت با چه دشواری باید زندگی کرد و ساخت. برای یک معلم قطع ارتباطش با شاگردانش که مثل فرزندانش هستند از هر چیزی دردناکتر است.
قاسمزاده جان، من دقیقاً موقعیتت را میفهمم. مرا یکبار در سال سوم رزیدنس جراحی، همین ...ولایتی حکم اخراج از بیمارستان داد که به علت اعتصابات پزشکان و پرستاران و کارگران بیمارستان و کله شقی و دیوانگی خودم بدون توجه به رأی آنان رفتم سرکار و آنها را به هیچ گرفتم؛ اما برای بار دوم چند سال بعد از دورهی فوق تخصص جراحی اطفال، محروم شدم. بعدها از خدمت در ادارات دولتی محروم شدم و سر آخر پس از چند سال تدریس رایگان در دانشگاه آزاد از تدریس ولو رایگان هم محرومم کردند و من شدم بیمارستان دار. یعنی دکاندار و بازاری البته شرایط شما بدتر است. احتمالاً با تأسیس یک آموزشکده موسیقی هم مخالفت میکنند و اگر نکنند آن ارتباط با شاگردان را بهدست میآوری. حتماً خودتان برنامههایی مد نظر دارید. لطفا مرا هم در جریان بگذار شاید به عنوان یکی از شاگردان ثبت نام کنم.
قربانت شوم
فدایت
عزیز من فقط خواستم در ظلمی که به شما رفته در کنارت بوده باشم و بدانی در این ظلم تنها نیستی.
عزیز قاسمزاده
۲۳ر۱ر۱۴۰۴
https://www.tgoop.com/azizghasemzademusic
سلام و اینحرفا. عقلامونو یهنموره گذاشتیم رو هم، جلسه ادبی #در_ساعت_۵_عصر رو تو سال ۰۴ انداختیم شنبهها. سوای روال خوندن آثار و گپ دربارهشون، هر هفته سراغ یه موضوع یا نویسنده و ... میریم و این هفته ساعت ۵ عصر تو کافه فانوس #محله_سرچشمه میریم سراغ کارای داستاننویس خفن و خفن و خفن #رهام_گیلاسیان و بعید میدونم حرفا تو یه جلسه جمع شه. اگه نخوندی، اینا لینک چندتا از کاراشن تو اینستا:
Https://www.instagram.com/p/DItYrriR51b/?igsh=MTJvdndrOXQ4c2lsNw==
https://www.instagram.com/p/CWTBpGAKV4o/?igsh=MWJ6ZmFzcXRucGZ0aA==
https://www.instagram.com/p/C0tvy8vsqUr/?igsh=MXN0OXM3aWh1NnQ2Ng==
https://www.instagram.com/reel/C1Y18J5qyMW/?igsh=dzA5OHZuam5lMWY=
https://www.instagram.com/p/DG_MWDMtcXU/?igsh=MThudnRyODdlbWZqbw==
https://www.instagram.com/p/C5QvIM1tk2a/?igsh=MW9hbXFiamNxZXYweQ==
https://www.instagram.com/reel/DIL_i_sIouX/?igsh=NmVobG5xeW0xcjFn
https://www.instagram.com/reel/C9cLrJsqdVM/?igsh=MWhmZTBpNGJhczl0MA==
https://www.instagram.com/reel/C-0JsrEqc_h/?igsh=NGUwbzN4dXVwajhi
https://www.instagram.com/reel/DD9gCAzI3eo/?igsh=MWc1a3NrMXdrcmsxdA==
https://www.instagram.com/p/C1Zx-tNORYp/?igsh=MTR1M2hhbWJsdjNxMQ==
https://www.instagram.com/p/C4JEXTNqC06/?igsh=MWltajRoMnBqMW55Nw==
https://www.instagram.com/p/C2z2QRKKzeT/?igsh=MWVibHExNTE1dmZ4Zg==
https://www.instagram.com/p/C2aN7mNKBGA/?igsh=MTkyYzd3eXdrZ3V6ZQ==
https://www.instagram.com/p/C5gVmQCKZaR/?igsh=MTUyYjZqN2xldzF6MA==
https://www.instagram.com/p/CYcLJkPtJDv/?igsh=dnd5MW1tY3E3eG5i
https://www.instagram.com/p/CNE6u5gsvQc/?igsh=aDZhcXo3dWl0Mzlm
https://www.instagram.com/p/C1ACn4Aqpda/?igsh=MXBrNXdqeDEyeHUzNw==
https://www.instagram.com/p/C8Pqq4Py0RJ/?igsh=MWU1ZTRzcDA2dmd2cA==
https://www.instagram.com/p/CNHsk7MMXgF/?igsh=MWhudjk1YmZ4dm10dg==
https://www.instagram.com/p/C6tinHtujqw/?igsh=MXA5MW8zOWI2a202bA==
https://www.instagram.com/p/Cc1_z73K2v7/?igsh=MW83M29mcTB2YnZqbg==
https://www.instagram.com/p/CSHQJZrq7Qc/?igsh=MXNxbDV2YjA3bjVxbw==
https://www.instagram.com/p/CbIZ2VWqTrl/?igsh=MW01NHhqZzg2enUzOA==
https://www.instagram.com/p/C4bPnkgyDvy/?igsh=NXJtancwYzBvZmxy
https://www.instagram.com/reel/DJKCPkFNsqs/?igsh=MXdvMDF0eHp1MDl6cA==
Https://www.instagram.com/p/DItYrriR51b/?igsh=MTJvdndrOXQ4c2lsNw==
https://www.instagram.com/p/CWTBpGAKV4o/?igsh=MWJ6ZmFzcXRucGZ0aA==
https://www.instagram.com/p/C0tvy8vsqUr/?igsh=MXN0OXM3aWh1NnQ2Ng==
https://www.instagram.com/reel/C1Y18J5qyMW/?igsh=dzA5OHZuam5lMWY=
https://www.instagram.com/p/DG_MWDMtcXU/?igsh=MThudnRyODdlbWZqbw==
https://www.instagram.com/p/C5QvIM1tk2a/?igsh=MW9hbXFiamNxZXYweQ==
https://www.instagram.com/reel/DIL_i_sIouX/?igsh=NmVobG5xeW0xcjFn
https://www.instagram.com/reel/C9cLrJsqdVM/?igsh=MWhmZTBpNGJhczl0MA==
https://www.instagram.com/reel/C-0JsrEqc_h/?igsh=NGUwbzN4dXVwajhi
https://www.instagram.com/reel/DD9gCAzI3eo/?igsh=MWc1a3NrMXdrcmsxdA==
https://www.instagram.com/p/C1Zx-tNORYp/?igsh=MTR1M2hhbWJsdjNxMQ==
https://www.instagram.com/p/C4JEXTNqC06/?igsh=MWltajRoMnBqMW55Nw==
https://www.instagram.com/p/C2z2QRKKzeT/?igsh=MWVibHExNTE1dmZ4Zg==
https://www.instagram.com/p/C2aN7mNKBGA/?igsh=MTkyYzd3eXdrZ3V6ZQ==
https://www.instagram.com/p/C5gVmQCKZaR/?igsh=MTUyYjZqN2xldzF6MA==
https://www.instagram.com/p/CYcLJkPtJDv/?igsh=dnd5MW1tY3E3eG5i
https://www.instagram.com/p/CNE6u5gsvQc/?igsh=aDZhcXo3dWl0Mzlm
https://www.instagram.com/p/C1ACn4Aqpda/?igsh=MXBrNXdqeDEyeHUzNw==
https://www.instagram.com/p/C8Pqq4Py0RJ/?igsh=MWU1ZTRzcDA2dmd2cA==
https://www.instagram.com/p/CNHsk7MMXgF/?igsh=MWhudjk1YmZ4dm10dg==
https://www.instagram.com/p/C6tinHtujqw/?igsh=MXA5MW8zOWI2a202bA==
https://www.instagram.com/p/Cc1_z73K2v7/?igsh=MW83M29mcTB2YnZqbg==
https://www.instagram.com/p/CSHQJZrq7Qc/?igsh=MXNxbDV2YjA3bjVxbw==
https://www.instagram.com/p/CbIZ2VWqTrl/?igsh=MW01NHhqZzg2enUzOA==
https://www.instagram.com/p/C4bPnkgyDvy/?igsh=NXJtancwYzBvZmxy
https://www.instagram.com/reel/DJKCPkFNsqs/?igsh=MXdvMDF0eHp1MDl6cA==
تا اطلاع ثانوی
سلام و اینحرفا. عقلامونو یهنموره گذاشتیم رو هم، جلسه ادبی #در_ساعت_۵_عصر رو تو سال ۰۴ انداختیم شنبهها. سوای روال خوندن آثار و گپ دربارهشون، هر هفته سراغ یه موضوع یا نویسنده و ... میریم و این هفته ساعت ۵ عصر تو کافه فانوس #محله_سرچشمه میریم سراغ کارای…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک روز زودتر برای عروسی رسیدیم. خیلی از آدمهای توی ویلا را نمیشناختم. چشم میگرداندم آشنا پیدا کنم. که چه بشود؟ دنبال آشنایی خاصی بودم. بیشتر از فامیل بودند. مردهای مجرد همسن و سالم میدانستند دنبال چی میگردم. هربار یکیشان میآمد میگفت روشنک بیا برویم ماست بخریم. هماهنگ بودند، یکی میگفت ماست، یکی نوشابه و کم نمیآوردند. مردهای سی و هفتهشت ساله معمولن کم نمیآورند. سعید چون شوهرم بود مراعات میکرد یا خجالت میکشید با زنش برود جای خلوت. خودش را زیادی متین جلوه داده بود و برگشتنی همهی کسانی که بو را گرفته بودند نگاهمان میکردند و ما نمیتوانستیم حدس بزنیم خیال میکنند چه چیزی را فهمیدهاند.
بعدازناهار یکی از پسرها ظرف میشست، یکی دیگر را خاله فرستاده بود دنبال نان برای شام. هیچکس نبود. رفتم توی یک اتاق داشتند مافیا بازی میکردند. چشم که باز کردند هیچکدامشان را نمیشناختم. داد زدم اینجا رحیمی داریم؟ فرامرزی؟ یک دختر بلند شد: «من فرامرزیم.» گاد او را نشاند. یک پسر از آنها که ریشهایشان شبیه هویج روی سالاد است و دندان خرگوشی دارند کنارم نشسته بود. مافیا را بهش نشان دادم. گفت: «خیلی پیری.» خودم را نگاه کردم. بنظرم رسید دارم سعی میکنم مخش را بزنم. بلند شدم و به پدرخانده گفتم هویج اسنایپر است. برایش رای جمع کردند. عصبانی شد خاست من را بزند گفتم نباید به ملکهی خرگوشها میگفتی پیر. زانو زد و دستم را بوسید. توی موهای خیس و نارنجیش دست کشیدم، چون خیلی مظلوم بود او را بخشیدم. داشتم میرفتم ولی انگشتهام لای فرفر موهاش گیر کرده بود. گفت: «سرورم گه خوردم نرین.» روی سرش خم شدم و موهایش را خوردم. بدنش لرزید و روی زمین افتاد. احساس کردم راست میگوید و پشیمان است. دوباره او را بخشیدم و اجازه دادم بهم التماس کند. خیلی از ناهارم گذشته بود و نسخ بودم ولی دلم نیامد ولش کنم. میدانستم یکی از دهههشتادیهای رحیمیها هویج دوست دارد و آشنایشان کردم. وقتی دیدم این بار شروع خوبی دارد خیالم راحت شد و تنهایشان گذاشتم. شنیدم میگوید: «من شاعرم گوش کنین:
من تفالهی طبیعتم
از «چشم» گفتنم همینقدر غلیظ
چندشتان نشود
حال کنید از حرفشنویِ یک مرد
یک مرد که تفالهی طبیعت است»
سرگردان دنبال کسی میگشتم. ظرف شستن هنوز تمام نشده بود. میدیدم رفیق مجرد سیو هشتسالهام تمام سعیش را میکند و خیس عرق شده. پیشانیش را خاراندم و یک نقطه از کمرش که میدانستم همیشه موقع ظرف شستن درد میگیرد را برایش مالیدم. گفتم نگران نباش من از پس خودم برمیآیم.
بابا داشت میرفت روی تراس بشاش گفت: «بیا دختر کجا بودی؟ میخایم بشینیم.» این وقت روز؟ بعد گفتند از الان شروع میکنند و نرمهنرمه مست میکنند. بازی هم میکردند. تا آمدم بگویم ورق توی کیفم است دیدم سعید با لباس امیرکبیر بیرون آمد فهمیدم ورقبازی نمیکنند. از در شیشهای کله کشیدم توی تراس آشنا پیدا کنم. محسن خان سیگار روی لبش آویزان بود و نوک کارد را بسرعت روی خیار میزد: «روشنک بیا بشین.»
یکی از فرامرزیها انگار نمیدانست بازی کند یا نه، بنوشد یا نه: «اینجا وسط جنگل اگه اتفاقی بیفته نباید یکی هوشیار باشه؟»
گفتم: «از شمال و جنوب خیالمون راحته فقط یه تحرکاتی توی شرق دیده میشه.» محسن خان آنقدر خندید از چشمش اشک آمد. هیچ کدام از رفقام توی تراس نبودند. با دخترهای فرامرزی جور نمیشدم. نه برای اینکه ادای تنگها را درمیآورند چون انتظار داشتند با دستکش سالاد درست کنم و خیال میکردند من کثافتم و آنها امام جمعه. تصمیم گرفتم تنها بروم.
حیاط پر از آدم بود. بیرون رفتم. یادم بود ته روستا یک پارک دارند. ولی یک ساختمان بزرگ جایش زده بودند. یک خانم شهری چادری جلو در ایستاده بود و با روستاییها حرف میزد. انگار یکی فرار کرده بوده و رفته سروقت گوسفندهای خاله خدیجه. خاله خدیجه را میشناختم دخترش همسن و سال خودم بود. منگل بود. بچگی یک ناهار هم خانهشان خورده بودیم. از خانم شهری پرسیدم اینجا ... اسم درستش یادم رفته بود. دار داشت؟ دارالحکومه نبود؟ شمال بدون رفیق چه فایده دارد؟ دیدم زن دارد موفق میشود مخم را بزند که برای خیریه پول بدهم وقت را بهانه کردم و فرار کردم. از همان هفتهی اول عروسیمان فهمیده بودم نباید بی خبر از سعید به کسی قول پول بدهم.
همهی کوچهها آدم داشت. هوا تاریک شده بود. کنار یک ماشین پارکشده یک مرد لاغر و خم افتاده بود روی یک زن. زن جیغ میزد. پنجههایم را لای استخانهای مرد فرو کردم و او را از تن زن کندم. ولی نمیدانستم بعدش چکار کنم. توی هوا روی دستهام تقلا میکرد. دهانش هوا را گاز میگرفت. دلم نیامد سرش را به ماشین بکوبم. زن خاهر عروس فردا بود. نشست بالا آورد. گفتم: «خوب شد دیدمتون من وقت نکردم لباس بگیرم اینجا بازار خوبش کجاشه؟» 👇👇👇
بعدازناهار یکی از پسرها ظرف میشست، یکی دیگر را خاله فرستاده بود دنبال نان برای شام. هیچکس نبود. رفتم توی یک اتاق داشتند مافیا بازی میکردند. چشم که باز کردند هیچکدامشان را نمیشناختم. داد زدم اینجا رحیمی داریم؟ فرامرزی؟ یک دختر بلند شد: «من فرامرزیم.» گاد او را نشاند. یک پسر از آنها که ریشهایشان شبیه هویج روی سالاد است و دندان خرگوشی دارند کنارم نشسته بود. مافیا را بهش نشان دادم. گفت: «خیلی پیری.» خودم را نگاه کردم. بنظرم رسید دارم سعی میکنم مخش را بزنم. بلند شدم و به پدرخانده گفتم هویج اسنایپر است. برایش رای جمع کردند. عصبانی شد خاست من را بزند گفتم نباید به ملکهی خرگوشها میگفتی پیر. زانو زد و دستم را بوسید. توی موهای خیس و نارنجیش دست کشیدم، چون خیلی مظلوم بود او را بخشیدم. داشتم میرفتم ولی انگشتهام لای فرفر موهاش گیر کرده بود. گفت: «سرورم گه خوردم نرین.» روی سرش خم شدم و موهایش را خوردم. بدنش لرزید و روی زمین افتاد. احساس کردم راست میگوید و پشیمان است. دوباره او را بخشیدم و اجازه دادم بهم التماس کند. خیلی از ناهارم گذشته بود و نسخ بودم ولی دلم نیامد ولش کنم. میدانستم یکی از دهههشتادیهای رحیمیها هویج دوست دارد و آشنایشان کردم. وقتی دیدم این بار شروع خوبی دارد خیالم راحت شد و تنهایشان گذاشتم. شنیدم میگوید: «من شاعرم گوش کنین:
من تفالهی طبیعتم
از «چشم» گفتنم همینقدر غلیظ
چندشتان نشود
حال کنید از حرفشنویِ یک مرد
یک مرد که تفالهی طبیعت است»
سرگردان دنبال کسی میگشتم. ظرف شستن هنوز تمام نشده بود. میدیدم رفیق مجرد سیو هشتسالهام تمام سعیش را میکند و خیس عرق شده. پیشانیش را خاراندم و یک نقطه از کمرش که میدانستم همیشه موقع ظرف شستن درد میگیرد را برایش مالیدم. گفتم نگران نباش من از پس خودم برمیآیم.
بابا داشت میرفت روی تراس بشاش گفت: «بیا دختر کجا بودی؟ میخایم بشینیم.» این وقت روز؟ بعد گفتند از الان شروع میکنند و نرمهنرمه مست میکنند. بازی هم میکردند. تا آمدم بگویم ورق توی کیفم است دیدم سعید با لباس امیرکبیر بیرون آمد فهمیدم ورقبازی نمیکنند. از در شیشهای کله کشیدم توی تراس آشنا پیدا کنم. محسن خان سیگار روی لبش آویزان بود و نوک کارد را بسرعت روی خیار میزد: «روشنک بیا بشین.»
یکی از فرامرزیها انگار نمیدانست بازی کند یا نه، بنوشد یا نه: «اینجا وسط جنگل اگه اتفاقی بیفته نباید یکی هوشیار باشه؟»
گفتم: «از شمال و جنوب خیالمون راحته فقط یه تحرکاتی توی شرق دیده میشه.» محسن خان آنقدر خندید از چشمش اشک آمد. هیچ کدام از رفقام توی تراس نبودند. با دخترهای فرامرزی جور نمیشدم. نه برای اینکه ادای تنگها را درمیآورند چون انتظار داشتند با دستکش سالاد درست کنم و خیال میکردند من کثافتم و آنها امام جمعه. تصمیم گرفتم تنها بروم.
حیاط پر از آدم بود. بیرون رفتم. یادم بود ته روستا یک پارک دارند. ولی یک ساختمان بزرگ جایش زده بودند. یک خانم شهری چادری جلو در ایستاده بود و با روستاییها حرف میزد. انگار یکی فرار کرده بوده و رفته سروقت گوسفندهای خاله خدیجه. خاله خدیجه را میشناختم دخترش همسن و سال خودم بود. منگل بود. بچگی یک ناهار هم خانهشان خورده بودیم. از خانم شهری پرسیدم اینجا ... اسم درستش یادم رفته بود. دار داشت؟ دارالحکومه نبود؟ شمال بدون رفیق چه فایده دارد؟ دیدم زن دارد موفق میشود مخم را بزند که برای خیریه پول بدهم وقت را بهانه کردم و فرار کردم. از همان هفتهی اول عروسیمان فهمیده بودم نباید بی خبر از سعید به کسی قول پول بدهم.
همهی کوچهها آدم داشت. هوا تاریک شده بود. کنار یک ماشین پارکشده یک مرد لاغر و خم افتاده بود روی یک زن. زن جیغ میزد. پنجههایم را لای استخانهای مرد فرو کردم و او را از تن زن کندم. ولی نمیدانستم بعدش چکار کنم. توی هوا روی دستهام تقلا میکرد. دهانش هوا را گاز میگرفت. دلم نیامد سرش را به ماشین بکوبم. زن خاهر عروس فردا بود. نشست بالا آورد. گفتم: «خوب شد دیدمتون من وقت نکردم لباس بگیرم اینجا بازار خوبش کجاشه؟» 👇👇👇
👆👆👆
- هرچی داری بپوش فرقی نداره.
- یکی دارم ولی تنگه.
- خوبه اگه شوهرت حساس نیست. اون زنه مکزیکیه رو ندیدی ازین لباسای سوراخ میپوشه چربیاش از سوراخا میزنه بیرون بعد با لهجهی مکزیکی میگه چربیام تو حلقتون هویجخورای متعفن. اعتمادبنفس داشته باش خاهر.
خاهر عروس رفت و مرد روی دستم ماند. انگشتهام لای استخانهاش گیر کرده بود. با تمام زورم او را پرت کردم. پیچید دور پام. به لاستیک ماشین لگد زدم. سعید لعنت به تو. بیخاصیت. بدردنخور. آخرین لگد را توی هوا زدم. پرت شد افتاد ته آسمان. یک صدای مردانه که از پختگی ته گرفته بود پخش شد: «زن قوی با کفش بلا». دوربینها و گروه فیلمبرداری از گوشه و کنار بیرون آمدند. کارگردان دست میزد. از من تشکر کردند و خداقوت گفتند.
برگشتم ویلا. همه خابیده بودند. سه مرد مجرد سیوهفتهشت ساله توی حیاط منتظرم بودند سیگار بکشیم.
#داستان
#سارا_خوشابی
- هرچی داری بپوش فرقی نداره.
- یکی دارم ولی تنگه.
- خوبه اگه شوهرت حساس نیست. اون زنه مکزیکیه رو ندیدی ازین لباسای سوراخ میپوشه چربیاش از سوراخا میزنه بیرون بعد با لهجهی مکزیکی میگه چربیام تو حلقتون هویجخورای متعفن. اعتمادبنفس داشته باش خاهر.
خاهر عروس رفت و مرد روی دستم ماند. انگشتهام لای استخانهاش گیر کرده بود. با تمام زورم او را پرت کردم. پیچید دور پام. به لاستیک ماشین لگد زدم. سعید لعنت به تو. بیخاصیت. بدردنخور. آخرین لگد را توی هوا زدم. پرت شد افتاد ته آسمان. یک صدای مردانه که از پختگی ته گرفته بود پخش شد: «زن قوی با کفش بلا». دوربینها و گروه فیلمبرداری از گوشه و کنار بیرون آمدند. کارگردان دست میزد. از من تشکر کردند و خداقوت گفتند.
برگشتم ویلا. همه خابیده بودند. سه مرد مجرد سیوهفتهشت ساله توی حیاط منتظرم بودند سیگار بکشیم.
#داستان
#سارا_خوشابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو مورد و یه درس از #اردلان_سرفراز:
ولی افسوس تو ز من، خیلی دوری! میدونم!
مثل قلّههای سخت و بیعبوری! میدونم!
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش
تو هر دو مورد مصرع اوّل خیلی معمولیه. حتا تو مورد اوّل اون «ز» رو مخه! ولی تو مصرع دوّم رسماً میترکونه! «بیعبور»؟ «بذر فریاد»؟ بعدشم «خاک خوب سرزمین»؟ از کجات درآوردی عشقی؟
نکتهش کجاست؟ اتفاقاً معمولی بودن مصرع اوّل «کار میکنه»! ذهن دراز میکشه و باز و پذیرا میشه تا تعابیر مصرع بعدی توش جاگیر بشن.
#داریوش_اقبالی
#پرویز_مقصدی
ولی افسوس تو ز من، خیلی دوری! میدونم!
مثل قلّههای سخت و بیعبوری! میدونم!
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش
تو هر دو مورد مصرع اوّل خیلی معمولیه. حتا تو مورد اوّل اون «ز» رو مخه! ولی تو مصرع دوّم رسماً میترکونه! «بیعبور»؟ «بذر فریاد»؟ بعدشم «خاک خوب سرزمین»؟ از کجات درآوردی عشقی؟
نکتهش کجاست؟ اتفاقاً معمولی بودن مصرع اوّل «کار میکنه»! ذهن دراز میکشه و باز و پذیرا میشه تا تعابیر مصرع بعدی توش جاگیر بشن.
#داریوش_اقبالی
#پرویز_مقصدی
داستانی از #رهام_گیلاسیان:
همه از قتلی که کرده بودیم ناراحت بودیم. هر کی از قتل خودش ناراحت بود و من و عباس از قتل همدیگه. با این حال سر سفره شام کنار هم نشسته بودیم. فرهنگ گفت: شما اول باید شامتون رو بخورید بعد از روی شامی که خوردید به قتلی برسید که هنوز نرسیده. فرهنگ چیز میگفت. واسه همین ما فقط شام خوردیم و من نمکدون رو کوبیدم جلوش. از رگش معلوم بود پر خونه. و از انگشتاش میشد گلوهایی که اشتباهن گرفته بود رو تشخیص داد. پاشید. مامان گفت: هر کی بشقاب خودش رو بشوره. بعد چراغا رو خاموش کرد و جاشو جلوی تلویزیون انداخت و خوابید. به سر حاجی که نگاه میکردی یاد باب اسفنجی میفتادی که تو تاریکی تنشو میماله به بشقابا. صد بار بهش گفتم کلهی اون خدابیامرز رو روی دیوار نذارین. گفتم فرهنگ چیز نگو دیگه، بالا سر تلویزیون باشه آدم حس میکنه هر کانالی که میگیره داره آقاجون داره حرف میزنه. خواهرم گفت اینا رو من گفتم. ولی خوب کاری کردی این دفعه ننوشتی آبجی. عباس بود یا مرتضا که گفت همهشو شستم. مرتضا بود یا عباس که گفت: رهام باز نزنی اشتباهی ما رو بکشی. شب بخیر گفتیم بعد از اینکه آبجی کوچیکه با سوزن ته گرد پلکای حاجی رو بست و من ته این جمله لجشو درآوردم.
قوقولیقوقو صب اومده. خب اینم از مسخره بازیای سهشنبههاشه. کی اینو کشته؟ نه خداییش کی اینو اینقدر بد کشته؟ لوس ِ عنینه. مامان گفت: من. گفتم مادر من اگه دلت نمیاد بچهتُ درست و درمون بکشی، ما که گناه نکردیم که... یه چاقوئه خرجش دیگه. مامان گفت: من دیگه دستم قوه نداره. تو که برادرشی اگه دلت میسوخت خودت میومدی دوتا برش درست و حسابی میدادی. مردهشور این خونه رو ببرن. اه. فرهنگ گفت مرتضا میگه خودمون میشوریم، الکی مزد مردهشور ندیم. مامان گفت: مرتضا گه خورد با دهن تو. من عباس رو کشته بودم با دستهای خواهرم. پدرم همهمون رو کشته بود با کاندوم سوراخش. مادرم گفت اون موقع کاندوم نبود، بیخود گه زیادی نخور با دهن اون خدابیامرز. گفتم تو چرا با چشمای من داری همه اینا رو میگی؟ گفت چون این داستان توئه الاغ. ولی واقعیت داره. واقعیت با قافهای قبل ِ قاعده و عین ِ عین ِ خودش. و واو ِربط که با دهن من و خون تو ( آقا این تو کیه؟ عاشقانهس؟ مجهوله؟ یا همون دوم شخص مفرد؟) کدوم دوم شخص مفرد رو میگی؟ همون یارو خونی دیگه. مامان گفت: صبونه میخورین یا خونبازی میکنین؟! گناه نداره سر سفره؟!!! سر سفره رو بلند کردیم. هنوز نفس نمیکشید. گفتیم این نفس نمیکشه که باز. مامان اومد گرفتش بردش. پنجره رو باز کرد و اونور پنجره تکونش داد. بلند شدم گفتم برادرا و خواهرا جمیع ِ کشتهها خدااافظ. از اینجا به بعد رو یکی از خواهرام گهخوری میکنه با دهن من. همه جا سیاس. دس میکشم به صورتی که سیاس. به دیواره لابد که از بس سیاس سفت شده. آی پام... کور شده. صدای مادرم سیاس. پای سیاهشو ندیدم تو این سیاهی که پای خودمم نمیبینم از بس سیاس. اینجوری بود که فهمیدیم این خواهرم کوره. گفتم تو که کوری چرا نگفتی دهنمو بدم به یکی دیگه؟ گفت من اینقدر صورتم از دهن پره که فک کردم دهنت چشمه. فرهنگ گفت دهنتو بده به من. دهنم از صورت خواهرم گفت: تو دهنتو ببند. فرهنگ به مرتضا گفت دهنمو ببند. من گفتم میذارین برم سر کارم یا نه؟ مامان خندید گفت نه. منم رفتم. پاهای تو رو گرفتم و رفتم. مامان موند با یه مشت عضویت که خروسخون هر سهشنبه از پنجره تکونشون میداد. بعد جاشُ از جلوی تلویزیون جمع میکرد و فکر میکرد همهی اینها یه داستان وحشتناکه که همهشو از چشم ما میدید. دستش رو گرفتم. و از مچ قطع کردم. همه خوشحال شدیم که شبا میتونیم از تلویزیون فوتبال ببینیم. مامان با دهن خودش گفت دستامو بذارین رو سر حاجی. بابا شاخ درآورد. من خیلی وقت بود که رفته بودم. و همهی این چیزها رو توی آینه میدیدم که باور میکردم.
همه از قتلی که کرده بودیم ناراحت بودیم. هر کی از قتل خودش ناراحت بود و من و عباس از قتل همدیگه. با این حال سر سفره شام کنار هم نشسته بودیم. فرهنگ گفت: شما اول باید شامتون رو بخورید بعد از روی شامی که خوردید به قتلی برسید که هنوز نرسیده. فرهنگ چیز میگفت. واسه همین ما فقط شام خوردیم و من نمکدون رو کوبیدم جلوش. از رگش معلوم بود پر خونه. و از انگشتاش میشد گلوهایی که اشتباهن گرفته بود رو تشخیص داد. پاشید. مامان گفت: هر کی بشقاب خودش رو بشوره. بعد چراغا رو خاموش کرد و جاشو جلوی تلویزیون انداخت و خوابید. به سر حاجی که نگاه میکردی یاد باب اسفنجی میفتادی که تو تاریکی تنشو میماله به بشقابا. صد بار بهش گفتم کلهی اون خدابیامرز رو روی دیوار نذارین. گفتم فرهنگ چیز نگو دیگه، بالا سر تلویزیون باشه آدم حس میکنه هر کانالی که میگیره داره آقاجون داره حرف میزنه. خواهرم گفت اینا رو من گفتم. ولی خوب کاری کردی این دفعه ننوشتی آبجی. عباس بود یا مرتضا که گفت همهشو شستم. مرتضا بود یا عباس که گفت: رهام باز نزنی اشتباهی ما رو بکشی. شب بخیر گفتیم بعد از اینکه آبجی کوچیکه با سوزن ته گرد پلکای حاجی رو بست و من ته این جمله لجشو درآوردم.
قوقولیقوقو صب اومده. خب اینم از مسخره بازیای سهشنبههاشه. کی اینو کشته؟ نه خداییش کی اینو اینقدر بد کشته؟ لوس ِ عنینه. مامان گفت: من. گفتم مادر من اگه دلت نمیاد بچهتُ درست و درمون بکشی، ما که گناه نکردیم که... یه چاقوئه خرجش دیگه. مامان گفت: من دیگه دستم قوه نداره. تو که برادرشی اگه دلت میسوخت خودت میومدی دوتا برش درست و حسابی میدادی. مردهشور این خونه رو ببرن. اه. فرهنگ گفت مرتضا میگه خودمون میشوریم، الکی مزد مردهشور ندیم. مامان گفت: مرتضا گه خورد با دهن تو. من عباس رو کشته بودم با دستهای خواهرم. پدرم همهمون رو کشته بود با کاندوم سوراخش. مادرم گفت اون موقع کاندوم نبود، بیخود گه زیادی نخور با دهن اون خدابیامرز. گفتم تو چرا با چشمای من داری همه اینا رو میگی؟ گفت چون این داستان توئه الاغ. ولی واقعیت داره. واقعیت با قافهای قبل ِ قاعده و عین ِ عین ِ خودش. و واو ِربط که با دهن من و خون تو ( آقا این تو کیه؟ عاشقانهس؟ مجهوله؟ یا همون دوم شخص مفرد؟) کدوم دوم شخص مفرد رو میگی؟ همون یارو خونی دیگه. مامان گفت: صبونه میخورین یا خونبازی میکنین؟! گناه نداره سر سفره؟!!! سر سفره رو بلند کردیم. هنوز نفس نمیکشید. گفتیم این نفس نمیکشه که باز. مامان اومد گرفتش بردش. پنجره رو باز کرد و اونور پنجره تکونش داد. بلند شدم گفتم برادرا و خواهرا جمیع ِ کشتهها خدااافظ. از اینجا به بعد رو یکی از خواهرام گهخوری میکنه با دهن من. همه جا سیاس. دس میکشم به صورتی که سیاس. به دیواره لابد که از بس سیاس سفت شده. آی پام... کور شده. صدای مادرم سیاس. پای سیاهشو ندیدم تو این سیاهی که پای خودمم نمیبینم از بس سیاس. اینجوری بود که فهمیدیم این خواهرم کوره. گفتم تو که کوری چرا نگفتی دهنمو بدم به یکی دیگه؟ گفت من اینقدر صورتم از دهن پره که فک کردم دهنت چشمه. فرهنگ گفت دهنتو بده به من. دهنم از صورت خواهرم گفت: تو دهنتو ببند. فرهنگ به مرتضا گفت دهنمو ببند. من گفتم میذارین برم سر کارم یا نه؟ مامان خندید گفت نه. منم رفتم. پاهای تو رو گرفتم و رفتم. مامان موند با یه مشت عضویت که خروسخون هر سهشنبه از پنجره تکونشون میداد. بعد جاشُ از جلوی تلویزیون جمع میکرد و فکر میکرد همهی اینها یه داستان وحشتناکه که همهشو از چشم ما میدید. دستش رو گرفتم. و از مچ قطع کردم. همه خوشحال شدیم که شبا میتونیم از تلویزیون فوتبال ببینیم. مامان با دهن خودش گفت دستامو بذارین رو سر حاجی. بابا شاخ درآورد. من خیلی وقت بود که رفته بودم. و همهی این چیزها رو توی آینه میدیدم که باور میکردم.
«بازم درباره نقد»
#نیما_صفار - اوّل بگم با اون موضع #سارا_سعیدی که تو یه گفتگومون مطرح کرد، که ترجیح میده بیشتر بهعنوان کسی که داستاننویسی رو دوست داره و دوست داره دربارهش صحبت کنه دیده بشه تا عنوان دهنپرکن #منتقد، تا خیلی جاها همراهم. در واقع اینو که نوشت، چون گفتگو بهصورت چت بود که بعدتر #علیرضا_ابن_قاسم لطف کرد و چاپش کرد، فکر کردم «آره دیگه! چرا نه؟» ولی بازم در ضمن موضع انتقادی رو دور نمیندازم چون جهان جای دعواست. حالا میگم!
دوّم اینکه چون باز یه تنشی پیش اومد و باز همون گیر همیشگی که «شما که چیزی رو معتبرتر از چیزای دیگه نمیدونین، پس چطوری ترجیح میدین؟» که بارها جوابش رو دادم و یهبار مفصّل به سفارش #امین_مرئی که چاپشم کرد ولی انگار لازمه بازم بگم.
سوّم اینکه وقتی حدود هزارتا #گپنوشت نوشته باشی، گاهی یادت نیست کدوم حرفا رو گفتی و کدوما رو نه، که ملالیَم نیست چون من #محمد_قائد نیستم که خیلیا جستاراش رو خونده باشن و یادشون باشه که کدوم حرف رو قبلن گفتهم و کدوم رو نه و سوای این خاصیّت «عمل فکر» اینه که پیش که توش میری مازاد تولید میکنه و چیزایی دیگه درمیاد از توش و باقی قضایا ...
برگردم به «حالا میگم!»: با «هالهزدایی» از مفاهیم و موقعیّتا خیلی موافقم. دقت کن لطفن! نمیگم این هالهزدایی ممکن و مقدوره! ولی میلش میتونه باشه و میشه در جهتش پیش رفت و حالا لغت «منتقد» تو عصر مدرن فقط هاله نداره که! عین ماه شب چارده چاقوچلّه و توچشمه! تو دوران پیشامدرن تا جایی که میدونم، وضعیّتی بهعنوان «منتقد» تعریف نشده بوده و این اوضاع گره خورده با ایدهی تکامل انگار ... برمیگردیم به این. با این کنش و منش سارا که وضعیّتا رو سبک میکنه و نمیذاره اضافهبار مفهومی روشون سوار بمونه خیلی موافقم و اینجا لازمه توضیح بدم که: الزامن شرایط و مناظر رو تجزیهپذیر نمیدونم و تو لوپ جزء و کل نمیُفتم. یعنی: همونطور که بارها گفتم وضوح و دقت رو نه تنها همپوشان نمیدونم، خیلی وقتا در تقابل هم میبینم پس دچار این توهّم نمیشم که همیشه میشه با تفکیک شرایط تنیده، مرحله به مرحله شناختش. بههمین خاطر این موضع سارا رو چون نه روش جایگزین که فیگوریه کمینهگرا، هستمش. ولی: حالا از همین نقطهعزیمت میتونم بگم که همچنان «گارد» منتقد رو دارم چون این جهان گندوگه جای سپر انداختن نیست.
خب نقد، مقابل نسیه، مجازی از سکّه بوده و چون مهم میشده دونستن ارزش سکّه سرایت به مفاهیمم کرده و شده تشخیص سره از ناسره تو فارسی که طبیعتن دستکم چهل سالی میشه اهلش نیستم چون نه «تعریفمدار»م نه «معیاربردار» ... ولی #critic جذابه برام چون «بحرانسازی» اصل جنس کاریه که میتونیم تو مواجهه با این جهانِ فاجعه بکنیم ولی بعد حرف سارا، با خودم فکر کردم دلیلی نداره آموختهوآمیختهی این فیگور و گارد بشم و توش جا خوش کنم. یعنی خودمونیش «نذار اون روی سگ منتقدم بالا بیادا!»
پاسخ به مدّعی:
سوأل: خب تو که قائل به «تعریف» و «معیار» نیستی، پس چطوری درباره کارا نظر میدی؟
جواب: بهسادگی! راستش باید بپرسم تو که قائلی به «تعریف» و «معیار» چطور نظر درباره کارا میدی؟ چون تو در نهایت میتونی «کارگزار» اون تعاریف و معیارا باشی و ببینی اثر میگنجه توشون و جور درمیاد یا نه ...
تعریف: وقتی چیزی رو تعریف میکنیم از «هست» داریم میگیم یا «باید باشد»؟ هر چی چشم چرخوندم و تعریفمدارجماعت رو دیدم، دیدم انگار خیلی تمایزی بین این دو نیست براشون. مثلن وقتی #شعر رو تعریف میکنن، معلوم نیست اشارهشون به «وضع موجود»ه یا «وضع مطلوب»! و تمام قدرت سلیطهی (سلطهجو) تعریف هم از همین ابهام میاد و تولید دالّ اعظم و کلانروایت و اینا میکنه. حالا بعضیاشون میگن «حالا اونقدرا هم دقیق و سفتوسخت که نه، ولی بالاخره یه تعریفی هست!» که اتفاقن درد اونا که سعی میکنن تعاریفشون رو به سمت دقت ببرن (که قدم اوّلش تلاش تمایزسازیه بین هست و باید) خوردنیتره چون جای یکیبهدو باقی میذارن. در نهایت اگه بخایم تعریف رو مبتنی کنیم بر مشاهده، فوق فوق فوقش میتونیم بگیم «من از هزاران شعری که خوندم یه «فصل مشترک» گرفتم که شامل این خصیصههاست!» که البته محاله چون تعریف باید جامع و مانع باشه و وقتی پای شعر میونه، تو مثلن چطوری میتونی ثابت کنی که پای «عنصر خیال» وسطه یا نه؟ ثانین تو نمیتونی این فصل مشترک رو بگیری. تو همین مشاهیر معاصر، از لحاظ «تثبیتشدگی» #یدالله_رؤیایی و #مهدی_اخوان_ثالث رو با دویست من سریشم نمیشه چسبوند به هم چه برسه صداهای کمتر مطرح، و سوای اینا، اگه بتونی کلّ تجربهی شعری تا این لحظه رو هم صورتبندی کنی، میگم «خب! دستت درست! من از همینجا زاویه میگیرم با این انباشته!» مگه اینکه بیای مثل #احمد_شاملو و خیلیای دیگه، بگی خیلی از چیزایی که بهعنوان شعر ثبت شدن، از نظرت شعر نیستن، 👇👇👇
#نیما_صفار - اوّل بگم با اون موضع #سارا_سعیدی که تو یه گفتگومون مطرح کرد، که ترجیح میده بیشتر بهعنوان کسی که داستاننویسی رو دوست داره و دوست داره دربارهش صحبت کنه دیده بشه تا عنوان دهنپرکن #منتقد، تا خیلی جاها همراهم. در واقع اینو که نوشت، چون گفتگو بهصورت چت بود که بعدتر #علیرضا_ابن_قاسم لطف کرد و چاپش کرد، فکر کردم «آره دیگه! چرا نه؟» ولی بازم در ضمن موضع انتقادی رو دور نمیندازم چون جهان جای دعواست. حالا میگم!
دوّم اینکه چون باز یه تنشی پیش اومد و باز همون گیر همیشگی که «شما که چیزی رو معتبرتر از چیزای دیگه نمیدونین، پس چطوری ترجیح میدین؟» که بارها جوابش رو دادم و یهبار مفصّل به سفارش #امین_مرئی که چاپشم کرد ولی انگار لازمه بازم بگم.
سوّم اینکه وقتی حدود هزارتا #گپنوشت نوشته باشی، گاهی یادت نیست کدوم حرفا رو گفتی و کدوما رو نه، که ملالیَم نیست چون من #محمد_قائد نیستم که خیلیا جستاراش رو خونده باشن و یادشون باشه که کدوم حرف رو قبلن گفتهم و کدوم رو نه و سوای این خاصیّت «عمل فکر» اینه که پیش که توش میری مازاد تولید میکنه و چیزایی دیگه درمیاد از توش و باقی قضایا ...
برگردم به «حالا میگم!»: با «هالهزدایی» از مفاهیم و موقعیّتا خیلی موافقم. دقت کن لطفن! نمیگم این هالهزدایی ممکن و مقدوره! ولی میلش میتونه باشه و میشه در جهتش پیش رفت و حالا لغت «منتقد» تو عصر مدرن فقط هاله نداره که! عین ماه شب چارده چاقوچلّه و توچشمه! تو دوران پیشامدرن تا جایی که میدونم، وضعیّتی بهعنوان «منتقد» تعریف نشده بوده و این اوضاع گره خورده با ایدهی تکامل انگار ... برمیگردیم به این. با این کنش و منش سارا که وضعیّتا رو سبک میکنه و نمیذاره اضافهبار مفهومی روشون سوار بمونه خیلی موافقم و اینجا لازمه توضیح بدم که: الزامن شرایط و مناظر رو تجزیهپذیر نمیدونم و تو لوپ جزء و کل نمیُفتم. یعنی: همونطور که بارها گفتم وضوح و دقت رو نه تنها همپوشان نمیدونم، خیلی وقتا در تقابل هم میبینم پس دچار این توهّم نمیشم که همیشه میشه با تفکیک شرایط تنیده، مرحله به مرحله شناختش. بههمین خاطر این موضع سارا رو چون نه روش جایگزین که فیگوریه کمینهگرا، هستمش. ولی: حالا از همین نقطهعزیمت میتونم بگم که همچنان «گارد» منتقد رو دارم چون این جهان گندوگه جای سپر انداختن نیست.
خب نقد، مقابل نسیه، مجازی از سکّه بوده و چون مهم میشده دونستن ارزش سکّه سرایت به مفاهیمم کرده و شده تشخیص سره از ناسره تو فارسی که طبیعتن دستکم چهل سالی میشه اهلش نیستم چون نه «تعریفمدار»م نه «معیاربردار» ... ولی #critic جذابه برام چون «بحرانسازی» اصل جنس کاریه که میتونیم تو مواجهه با این جهانِ فاجعه بکنیم ولی بعد حرف سارا، با خودم فکر کردم دلیلی نداره آموختهوآمیختهی این فیگور و گارد بشم و توش جا خوش کنم. یعنی خودمونیش «نذار اون روی سگ منتقدم بالا بیادا!»
پاسخ به مدّعی:
سوأل: خب تو که قائل به «تعریف» و «معیار» نیستی، پس چطوری درباره کارا نظر میدی؟
جواب: بهسادگی! راستش باید بپرسم تو که قائلی به «تعریف» و «معیار» چطور نظر درباره کارا میدی؟ چون تو در نهایت میتونی «کارگزار» اون تعاریف و معیارا باشی و ببینی اثر میگنجه توشون و جور درمیاد یا نه ...
تعریف: وقتی چیزی رو تعریف میکنیم از «هست» داریم میگیم یا «باید باشد»؟ هر چی چشم چرخوندم و تعریفمدارجماعت رو دیدم، دیدم انگار خیلی تمایزی بین این دو نیست براشون. مثلن وقتی #شعر رو تعریف میکنن، معلوم نیست اشارهشون به «وضع موجود»ه یا «وضع مطلوب»! و تمام قدرت سلیطهی (سلطهجو) تعریف هم از همین ابهام میاد و تولید دالّ اعظم و کلانروایت و اینا میکنه. حالا بعضیاشون میگن «حالا اونقدرا هم دقیق و سفتوسخت که نه، ولی بالاخره یه تعریفی هست!» که اتفاقن درد اونا که سعی میکنن تعاریفشون رو به سمت دقت ببرن (که قدم اوّلش تلاش تمایزسازیه بین هست و باید) خوردنیتره چون جای یکیبهدو باقی میذارن. در نهایت اگه بخایم تعریف رو مبتنی کنیم بر مشاهده، فوق فوق فوقش میتونیم بگیم «من از هزاران شعری که خوندم یه «فصل مشترک» گرفتم که شامل این خصیصههاست!» که البته محاله چون تعریف باید جامع و مانع باشه و وقتی پای شعر میونه، تو مثلن چطوری میتونی ثابت کنی که پای «عنصر خیال» وسطه یا نه؟ ثانین تو نمیتونی این فصل مشترک رو بگیری. تو همین مشاهیر معاصر، از لحاظ «تثبیتشدگی» #یدالله_رؤیایی و #مهدی_اخوان_ثالث رو با دویست من سریشم نمیشه چسبوند به هم چه برسه صداهای کمتر مطرح، و سوای اینا، اگه بتونی کلّ تجربهی شعری تا این لحظه رو هم صورتبندی کنی، میگم «خب! دستت درست! من از همینجا زاویه میگیرم با این انباشته!» مگه اینکه بیای مثل #احمد_شاملو و خیلیای دیگه، بگی خیلی از چیزایی که بهعنوان شعر ثبت شدن، از نظرت شعر نیستن، 👇👇👇
👆👆👆
که بازم همونطور که گفتم دردت خوردنیتره ولی حتا تو این موردم به «معیار»ی نمیرسی و تهش میتونی یه تصویر مبهم مبتنی بر مصادیق بدی!
معیار: به عهدهی مدّعی! کسی که میگه معیاری هست، بگه چطور و چرا ...
خب پس ما که معیاردار و تعریفمدار نیستیم، بهمراتب بیشتر میتونیم تفاوتا رو تو متن «پیدا٫تولید» کنیم و حرف و متن رو گسترش بدیم. دیگه اینجا رخدادجماعت، خرج ارجاع به مفاهیم «از پیش موجود» نمیشه و پس اتفاقن خیلی خیلی بیشتر از حضرات غالب و تریبوندار حرف برای گفتن داریم که میبینی داریم میزنیم. حالا سوای این، «ترجیحات» و «سوگیریها» و ... هستن که میتونن با یا بی دلیل باشن و نفر به نفر فرق کنن و ...
اشتباهه اگه این شرایط رو به سلیقه تقلیل بدیم!
فکر کنم پیشپیرارسال یه گپنوشت داشتم درباره اون اختلافی که #میلان_کوندرا داره با #رولان_بارت داره. طبیعیه که طرفدار #کوندرا بودم مقابل چرندی به اسم «دانش ادبیّات» که #بارت میگفت ولی اطمینان میلان به «ذوق سلیم»م رو مخم بود.
«سلیقه» معمولن تو موقعیّت مصرفی کار زده میشه و جایی که حضور مفهوم اینقدر علنیه، معمولن تثبیتکنندهی باور به «معیار علمی»ه! بالاتر اشاره کردم به نگاه غالب که از معیار و تعریف و علم و اینا میگه و تهش سر ماجرا رو گرد میکنه که آره، اینا هستن ولی تبصره میخورن و ... وقتی قائل باشی به معیار، تو جهان واقعی ناچار میشی یه اسمی روی چیزایی که بیرون میمونن ازش بذاری چون قراره پای التذاذ فردی هم بیاد وسط! یکی از اسامی ملس میتونه «سلیقه» یا «ذائقه» و از این دست باشه و این یعنی تن دادن به جهان مستقر. البته من الزامن مخالف محافظهکاری نیستم ولی اگه قائل به #هنر_متعهد نیستم، که نیستم، چون نگاهم بیشتر پارادایمیکه تا تکاملی، پی آشتی هم نیستم. دعوا دارم. تو همین قفس دعوا دارم. منظورم نفس بود.
که بازم همونطور که گفتم دردت خوردنیتره ولی حتا تو این موردم به «معیار»ی نمیرسی و تهش میتونی یه تصویر مبهم مبتنی بر مصادیق بدی!
معیار: به عهدهی مدّعی! کسی که میگه معیاری هست، بگه چطور و چرا ...
خب پس ما که معیاردار و تعریفمدار نیستیم، بهمراتب بیشتر میتونیم تفاوتا رو تو متن «پیدا٫تولید» کنیم و حرف و متن رو گسترش بدیم. دیگه اینجا رخدادجماعت، خرج ارجاع به مفاهیم «از پیش موجود» نمیشه و پس اتفاقن خیلی خیلی بیشتر از حضرات غالب و تریبوندار حرف برای گفتن داریم که میبینی داریم میزنیم. حالا سوای این، «ترجیحات» و «سوگیریها» و ... هستن که میتونن با یا بی دلیل باشن و نفر به نفر فرق کنن و ...
اشتباهه اگه این شرایط رو به سلیقه تقلیل بدیم!
فکر کنم پیشپیرارسال یه گپنوشت داشتم درباره اون اختلافی که #میلان_کوندرا داره با #رولان_بارت داره. طبیعیه که طرفدار #کوندرا بودم مقابل چرندی به اسم «دانش ادبیّات» که #بارت میگفت ولی اطمینان میلان به «ذوق سلیم»م رو مخم بود.
«سلیقه» معمولن تو موقعیّت مصرفی کار زده میشه و جایی که حضور مفهوم اینقدر علنیه، معمولن تثبیتکنندهی باور به «معیار علمی»ه! بالاتر اشاره کردم به نگاه غالب که از معیار و تعریف و علم و اینا میگه و تهش سر ماجرا رو گرد میکنه که آره، اینا هستن ولی تبصره میخورن و ... وقتی قائل باشی به معیار، تو جهان واقعی ناچار میشی یه اسمی روی چیزایی که بیرون میمونن ازش بذاری چون قراره پای التذاذ فردی هم بیاد وسط! یکی از اسامی ملس میتونه «سلیقه» یا «ذائقه» و از این دست باشه و این یعنی تن دادن به جهان مستقر. البته من الزامن مخالف محافظهکاری نیستم ولی اگه قائل به #هنر_متعهد نیستم، که نیستم، چون نگاهم بیشتر پارادایمیکه تا تکاملی، پی آشتی هم نیستم. دعوا دارم. تو همین قفس دعوا دارم. منظورم نفس بود.
Forwarded from روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
فلسطین؛ داستان رنجی بی پایان
داستان فلسطین و رنج بیپایان فلسطینیان تلخترین تراژدی جهان در یک قرن اخیر است. در طول قرن بیستم، جهان جنگهای فراوانی را به خود دید و میلیونها انسان از کشورهای مختلف زیر آتش بیرحم مدرنترین تسلیحات جنگی جان خود را از دست دادند. نکته اما اینجاست که علیرغم گستردگی این جنگها، بسیاری از کشورهای ویرانشده به مدد کمکهای مختلف جهانی پس از یکی دو دهه از بحران و ویرانی درآمده و حتی در زمرهی ممالک پیشرفته و صنعتی قرار گرفتند. اوضاع فلسطینیان اما هیچ تغییری نکرده و گویا زمان برای آنان متوقف شده است. برای مثال، آلمان، فرانسه یا ژاپن نیز همزمان با آغاز بحران در فلسطین، در جریان جنگ جهانی اول و دوم زیر آتش بمبهای جنگی قرار گرفتند و تا آستانهی ویرانی کامل پیش رفتند. اما پس از یکی دو دهه از بحران خارج شدند. فلسطینیان اما هنوز زیر باران آتشی هستند که در طول قریب به یک قرن، یک لحظه نیز خاموش نشده است.
آنچه این تراژدی را تلختر میکند، این نکته است که فلسطینیان بر خلاف مردم آلمان یا ژاپن هیچ نقشی در برافروختن آتشی که به جانشان افتاده، نداشتند. آنها فارغ از تمام جنگها و خونریزیهای جهانی، در گوشهی آرامی از خاورمیانه به کشت زیتون و پرتقال خود مشغول بودند که ناگهان زیر زور اسلحهها ناگزیر به ترک کاشانهی خود شدند و از خانه چیزی بیش از کلیدی قدیمی در گوشهی چمدانهای آوارگی برایشان نماند.
از ۱۹۴۸ تا امروز فلسطینیان نسل پشت نسل در اردوگاههای آوارگان به دنیا میآیند و با رویای بازپسگیری خانه پیر میشوند و از دنیا میروند و کک هیچ کسی هم نمیگزد! حتی سیاستمداران دغلپیشهای که دههها از نمد آرمان فلسطین برای خود کلاهها بافتهاند.
بقول نزار قبانی:
«اگر زیتونبنی را آزاد کرده
یا شاخه لیمویی را باز گردانده بودند
من قانلان تو را سپاس میگفتم.
اما آنان
فلسطین را رها کرده و آهویی را از پای درآوردند».
همیشه گفتهاند که هر آغازی را پایانیست. اما انگار داستان فلسطین پدید آمده که این باور عمومی را نقض کند! رنجی که هفتاد و هفت سال از شروع آن میگذرد و فعلا هیچ امیدی به پایان آن نیست. این میان اما روسیاهی به آنانی خواهد ماند که در مقام شهروند، از بغض فلان حکومت یا حب بهمان چهره و جریان نهتنها چشم بر وحشیانهترینِ جنایات بستند، که حتی همنوا با جانیان، سوگِ انسانیت را به سور نشستند!
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن:
بلقیس الراوی، همسر نزار قبانی در جریان بمبگذاری سفارت عراق در لبنان توسط یکی از گروههای مسلح عرب به قتل رسید. نزار قبانی در سوگ همسرش شعر بلند بلقیس را سرود.
نزار در این شعر، بارها از این دست مبارزین و سؤ استفاده آنان از آرمان فلسطین برائت جست.
لو أنهم حرروا زیتونةً
أو أرجعوا لیمونةً
لشکرتُ من قتلوک یا بلقیس
لکنهم ترکوا فلسطیناً
لیغتالوا غزالة!
بخشی از شعر بلند بلقیس با ترجمه موسی بیدج
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
داستان فلسطین و رنج بیپایان فلسطینیان تلخترین تراژدی جهان در یک قرن اخیر است. در طول قرن بیستم، جهان جنگهای فراوانی را به خود دید و میلیونها انسان از کشورهای مختلف زیر آتش بیرحم مدرنترین تسلیحات جنگی جان خود را از دست دادند. نکته اما اینجاست که علیرغم گستردگی این جنگها، بسیاری از کشورهای ویرانشده به مدد کمکهای مختلف جهانی پس از یکی دو دهه از بحران و ویرانی درآمده و حتی در زمرهی ممالک پیشرفته و صنعتی قرار گرفتند. اوضاع فلسطینیان اما هیچ تغییری نکرده و گویا زمان برای آنان متوقف شده است. برای مثال، آلمان، فرانسه یا ژاپن نیز همزمان با آغاز بحران در فلسطین، در جریان جنگ جهانی اول و دوم زیر آتش بمبهای جنگی قرار گرفتند و تا آستانهی ویرانی کامل پیش رفتند. اما پس از یکی دو دهه از بحران خارج شدند. فلسطینیان اما هنوز زیر باران آتشی هستند که در طول قریب به یک قرن، یک لحظه نیز خاموش نشده است.
آنچه این تراژدی را تلختر میکند، این نکته است که فلسطینیان بر خلاف مردم آلمان یا ژاپن هیچ نقشی در برافروختن آتشی که به جانشان افتاده، نداشتند. آنها فارغ از تمام جنگها و خونریزیهای جهانی، در گوشهی آرامی از خاورمیانه به کشت زیتون و پرتقال خود مشغول بودند که ناگهان زیر زور اسلحهها ناگزیر به ترک کاشانهی خود شدند و از خانه چیزی بیش از کلیدی قدیمی در گوشهی چمدانهای آوارگی برایشان نماند.
از ۱۹۴۸ تا امروز فلسطینیان نسل پشت نسل در اردوگاههای آوارگان به دنیا میآیند و با رویای بازپسگیری خانه پیر میشوند و از دنیا میروند و کک هیچ کسی هم نمیگزد! حتی سیاستمداران دغلپیشهای که دههها از نمد آرمان فلسطین برای خود کلاهها بافتهاند.
بقول نزار قبانی:
«اگر زیتونبنی را آزاد کرده
یا شاخه لیمویی را باز گردانده بودند
من قانلان تو را سپاس میگفتم.
اما آنان
فلسطین را رها کرده و آهویی را از پای درآوردند».
همیشه گفتهاند که هر آغازی را پایانیست. اما انگار داستان فلسطین پدید آمده که این باور عمومی را نقض کند! رنجی که هفتاد و هفت سال از شروع آن میگذرد و فعلا هیچ امیدی به پایان آن نیست. این میان اما روسیاهی به آنانی خواهد ماند که در مقام شهروند، از بغض فلان حکومت یا حب بهمان چهره و جریان نهتنها چشم بر وحشیانهترینِ جنایات بستند، که حتی همنوا با جانیان، سوگِ انسانیت را به سور نشستند!
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن:
بلقیس الراوی، همسر نزار قبانی در جریان بمبگذاری سفارت عراق در لبنان توسط یکی از گروههای مسلح عرب به قتل رسید. نزار قبانی در سوگ همسرش شعر بلند بلقیس را سرود.
نزار در این شعر، بارها از این دست مبارزین و سؤ استفاده آنان از آرمان فلسطین برائت جست.
لو أنهم حرروا زیتونةً
أو أرجعوا لیمونةً
لشکرتُ من قتلوک یا بلقیس
لکنهم ترکوا فلسطیناً
لیغتالوا غزالة!
بخشی از شعر بلند بلقیس با ترجمه موسی بیدج
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
Telegram
روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
دو نکته درباره «معنا»ی #ویکتور_فرانکل:
۱- نمیشه شرایط وحشتناک #آشویتس رو تو میل به «معناسازی» ندید گرفت؛ نه «علیرغم» اردوگاه، که بهخاطرش! تو یه زندگی روتین شاید طیّ نود سال عمر (خود #فرانکل ۹۲ سال عمر کرد) همون معناهای «حیّوحاضر» رو بی هیچ ملالی کار بزنی و کموکسری حس نکنی. لطفن دقت کن که من اینجا اصالت رو نه به زندگیِ روی روال میدم نه فاجعه! دارم از نقش #تروما تو تیز شدن شاخکات میگم.
۲- «آشویتسسازان» هم از قضا دنبال معناسازی بودن! این اشتباهه که بیایم فجایع بزرگ بشری رو به اقتضائات «منافع» تقلیل بدیم و خوبه تو این «جستجو» به اون جنبه هم حواسمون باشه!
۱- نمیشه شرایط وحشتناک #آشویتس رو تو میل به «معناسازی» ندید گرفت؛ نه «علیرغم» اردوگاه، که بهخاطرش! تو یه زندگی روتین شاید طیّ نود سال عمر (خود #فرانکل ۹۲ سال عمر کرد) همون معناهای «حیّوحاضر» رو بی هیچ ملالی کار بزنی و کموکسری حس نکنی. لطفن دقت کن که من اینجا اصالت رو نه به زندگیِ روی روال میدم نه فاجعه! دارم از نقش #تروما تو تیز شدن شاخکات میگم.
۲- «آشویتسسازان» هم از قضا دنبال معناسازی بودن! این اشتباهه که بیایم فجایع بزرگ بشری رو به اقتضائات «منافع» تقلیل بدیم و خوبه تو این «جستجو» به اون جنبه هم حواسمون باشه!
Forwarded from Powerty (محمدحسن نجفی)
رابله،_پانتاگرل،_ک۴،ف۵۶،ترجمه_محنجفی.pdf
843.4 KB