علی نور✍🏼
نونِ عزیز؛ من دوستت دارم و واقعا نمیدانم چگونه زمانیکه زورِ من به هیچچیز نمیرسد زورِ تو بهمن خوب میچربد و له و لوردهام میکنی. سرم درد میکند. چشمهایمهم. همچنین گردنم. اما از همه بیشتر قلبم. و تو فکر میکنیهر چیزی قبل از اما بیآید زرِ مفتاست…
نونِ عزیز؛
من تو را دوست دارم و نمیدانم
چگونه در تمام روزهایی که
زیر بار زندگی خم شدهام،
تو با یک نگاه، با یک کلام، یا یک لمس،
تواناییای اعجازانگیز بهمن میدهی که
من حتی در بلندترین شبها هم نمییابم.
دستهایم از دست دادنها خالیست،
و تو همچنان به من چیزهایی میدهی
که فکر نمیکردم هیچکس
توانایی دادنشان را داشته باشد.
دلم میلرزد از اینکه نمیفهمم،
چطور تو، با آن همه شک و تردید
که همیشه در نگاهت هست،
میتوانی چنین قدرتی را در من ایجاد کنی.
و من، در دلِ این سردرگمی،
بیصدا تحمل میکنم،
چون در هر لحظهی تنهاییام،
تو را در همهجا حس میکنم.
و شاید همین است که میدانم
تو از من خیلی بیش از آنچه که
به خودت میگویی، قوی هستی.
من تو را دوست دارم و نمیدانم
چگونه در تمام روزهایی که
زیر بار زندگی خم شدهام،
تو با یک نگاه، با یک کلام، یا یک لمس،
تواناییای اعجازانگیز بهمن میدهی که
من حتی در بلندترین شبها هم نمییابم.
دستهایم از دست دادنها خالیست،
و تو همچنان به من چیزهایی میدهی
که فکر نمیکردم هیچکس
توانایی دادنشان را داشته باشد.
دلم میلرزد از اینکه نمیفهمم،
چطور تو، با آن همه شک و تردید
که همیشه در نگاهت هست،
میتوانی چنین قدرتی را در من ایجاد کنی.
و من، در دلِ این سردرگمی،
بیصدا تحمل میکنم،
چون در هر لحظهی تنهاییام،
تو را در همهجا حس میکنم.
و شاید همین است که میدانم
تو از من خیلی بیش از آنچه که
به خودت میگویی، قوی هستی.
دیشب، ساعاتی بیپایان چرخیدم و در دل تاریکی، هر تلاشی برای خوابیدن به ناکامی رسید. بدنم درگیر بیقراری بود و ذهنم از افکار بیپایان رها نمیشد. حالا که صبح شده، احساس میکنم بدنهام خالی است، مانند ماشینی که سالهاست کار کرده و هیچگاه متوقف نشده. خستهتر از همیشه، حتی از آنچه به خواب و استراحت نیاز داشته باشم. انگار به لبهی پرتگاه رسیدهام، جایی که از هیچ چیزی مطمئن نیستم، جز اینکه تمام توانم را از دست دادهام و قدمهایم برای ادامه راه دیگر هیچ نیرویی ندارند. گویی که تکهای از من شکسته، و حالا در سکوت، تنها در انتظار آرامشی که هرگز نمیآید، ایستادهام.
علی نور✍🏼
شعرِ دلتنگی/ شماره۱۲ دوست گرامی، مرا با صبر و مقدارِ نازکشی، تحمل برایِ بارکشی، استقامت در راه ترکشی، و تابشِ نور و آتشِ زبانهکشی، نسنج. که از پایه این خانه خراب است. در وادیِ عاشقی، هیچ بایدی وجود ندارد. که فقط عشق و فاصله و دلتنگیست در میانِ…
شعرِ دلتنگی/ شماره۱۳
دوستِ گرامی،
تو را دوست داشتم
در سکوتِ شبهایی که هیچکس نبود،
جز صدای دل که در گودیِ قلبم میرقصید.
دوستت دارم؛
در لحظههای ساده
که هیچچیز نمیخواستم
جز همین بودنِ تو کنارم.
اما این روزها
گویی فاصلهها
در هر کلمهای که به زبان میآوریم
رشد کردهاند
و دستانم،
که روزی با شوق به دستت میرسید،
اینک در دلِ دلتنگیهای بیصدا
انزوا را تمرین میکنند.
با این حال
هر شب، در سکوتِ خودم
تو را در ذهنم میسازم
دقیقاً همانطور که هستی،
همانطور که دوست داشتم
که دوباره بسازیم.
دوستِ گرامی،
تو را دوست داشتم
در سکوتِ شبهایی که هیچکس نبود،
جز صدای دل که در گودیِ قلبم میرقصید.
دوستت دارم؛
در لحظههای ساده
که هیچچیز نمیخواستم
جز همین بودنِ تو کنارم.
اما این روزها
گویی فاصلهها
در هر کلمهای که به زبان میآوریم
رشد کردهاند
و دستانم،
که روزی با شوق به دستت میرسید،
اینک در دلِ دلتنگیهای بیصدا
انزوا را تمرین میکنند.
با این حال
هر شب، در سکوتِ خودم
تو را در ذهنم میسازم
دقیقاً همانطور که هستی،
همانطور که دوست داشتم
که دوباره بسازیم.
من نه خودم میدونم دارم چهکار میکنم نه دوروبرم کسی رو میبینم که بدونه داره چهکار میکنه. همگی تمام مدت مضطرب، متعجب و سردرگم هستیم.
صد رحمت به گله!
صد رحمت به گله!
علی نور✍🏼
نمینویسی چیزی؟
مینویسم. زیادم مینویسم. اینروزا بیشتر از قبل. چون حرفا بسیاره و مجال بسی اندک. منتها همش رو که اینجا نمیذارم. فکرِ اشتباهی که خیلیا میکنن اینه که من مینویسم که نوشته باشم! نه من چیزایی مینویسم که زندگی کرده باشمشون. یا چیزی مینویسم و صبر میکنم تا اتفاق بیوفته. استثنا؟ استثنا هم داریم. مثلا همینگوی پیر مرد و دریا رو که نوشت کیلومترها از دریا دور بود، منم مثلا اگه نوشتم هیچ شور و شوقی باقی نمونده یعنی بعضی اونقدر کم شده، که میشه بهش گفت هیچ. حالا نه که خودمون رو با اِرنست مقایسه کنیما. اون کجا و ما کجا. بحث اینه من اکثرِ نوشتههام رو زندگی میکنم و منتظرم تا فقط دکمه سند رو بزنم اما تا زدنِ دکمه بارها زندگیش کردم/میکنم. کلماتش رو حس میکنم، وسطش بازم زندگیش میکنم و تصور میکنم و بازم زندگیش میکنم. همشون رو؟نه. اکثرش رو. حالا واسه من بالایِ نود درصد هست. که زیاده خدایی. نه خدایی زیاده دیگه، حضارِ گرامی یه تشویق نداره؟ در نتیجه، مینویسم. اما باید اشتیاقی ببینم. چه تو شما، چه تو خودم.
عزاداریتو بکن، اشکهاتو بریز، اجازه بده حالت بد باشه، از همه دور شو،
اما بعدش خواهشا پاشو یهغلطی بکن،
چون زمان هیچوقت منتظرت نمیمونه!
اما بعدش خواهشا پاشو یهغلطی بکن،
چون زمان هیچوقت منتظرت نمیمونه!
اصلا میدونی ترسِ ملی و جمعی چیه؟
یعنی چی اینکه هرروز تمومِ تَنِت بلرزه
و هر شب دلیلی اجتماعی براش پیدا بشه؟
یعنی چی اینکه هرروز تمومِ تَنِت بلرزه
و هر شب دلیلی اجتماعی براش پیدا بشه؟
علی نور✍🏼
اصلا میدونی ترسِ ملی و جمعی چیه؟ یعنی چی اینکه هرروز تمومِ تَنِت بلرزه و هر شب دلیلی اجتماعی براش پیدا بشه؟
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بنظرم استقلال مالی هیچوقت قرار نیست ضامنِ استقلال اندیشه باشه.
اما استقلال اندیشه و فکری حتما
به استقلال مالی منجر میشه.
اما استقلال اندیشه و فکری حتما
به استقلال مالی منجر میشه.
میدونی، وقتی نشستی و داری غصه میخوری. ته کوچه رو که میبینی شاید بن بست ببینی ولی یکم که جلوتر میایی در میبينی، پنجره میبینی، راه درو میبینی.
و اصلا فکر میکنم ذاتِ حرکت کردنه که همینه. وقتی همه جا تاریکه میبینی
کلی وسیله برایِ شکوندن هنوز هست
و پس چرا زانویِ غم؟
و اصلا فکر میکنم ذاتِ حرکت کردنه که همینه. وقتی همه جا تاریکه میبینی
کلی وسیله برایِ شکوندن هنوز هست
و پس چرا زانویِ غم؟
یک متن نوشتم که قطرههایِ اشکم از سرعتِ الهامِ کلمهها بیشتر بود.
الانم، چای مزهی شوری میده.
زندگی شور شده.
اون متنی که نوشتم هم شوره.
زندگی هم همینطور.
الانم، چای مزهی شوری میده.
زندگی شور شده.
اون متنی که نوشتم هم شوره.
زندگی هم همینطور.
حضورِ غولی نامرئی را
هر دَم احساس میکنم.
غولی هزار سرَ و والد خراب!
آدم اگر نداند که با چه باید تقابل کند،
چگونه بجنگد؟
هر دَم احساس میکنم.
غولی هزار سرَ و والد خراب!
آدم اگر نداند که با چه باید تقابل کند،
چگونه بجنگد؟
آری، این روزها دیگر واژهها در دست او همچون سکههایی بیارزش گشتهاند که هرگاه بخواهد، آنها را به دلخواه در میآورد، بیآنکه در پیِ معنایِ حقیقی یا تأثیر آنها باشد. کیمیاگرِ واژه! منتها سکه را به آشغال تبدیل میکند و به راستی، آیا این سبک از زبانوری، چیزی جز فریبِ خود نیست؟