📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت دوم
امروز پنجم مهر ماه هزار سیصد و نود و دو هست که من وارد دانشگاه شدم.
اولین روز دانشگاه را با مامان وبابا رفتم وقرار شد برگشتنی هم با خاله هماهنگ کنم هر موقع کلاسم تمام شد؛ آقا اسماعیل به دنبالم بیاید.
وقتی میخواستم از ماشین پیاده شوم مامان هم پیاده شد و محکم من را در آغوش کشید وگفت:
-مواظب خودت باش عزیزم.
بابام پیاده شد و بوسهای بر پیشانی من زد وگفت:
-هوای خودت را توی شهر غریب بیشتر داشته باش بابا جون.
خندهای کردم وگفتم:
-حتما، شماهم مواظب خودتون باشید.
بابا انگشت اشارهاش را چندباری تکان داد وگفت:
-هر کاری داشتی حتما به خاله بگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم:
-چشم...
بابا خندهای کرد وگفت:
-اَی پدرسوخته...
خندهای کردم وگفتم:
-من دیگه رفتم؛ رسیدید پیام بدید.
همانطورکه دور میشدم دستی برای آنها بلند کردم و هرازگاهی پشت سرم به آنها نگاه میکردم.
دانشگاه بزرگی بود؛ چندین دانشکده در یک دانشگاه قرار داشت؛ خیلی شبیه دانشگاه اصفهان بود؛ اما معلوم بود که تازه بازسازی شده؛ پرسوجو کردم و دانشکده نجوم را پیدا کردم؛ وارد که شدم؛ چشمانم به دیوارهای آنجا افتاد که با تابلوهای ستاره و ماه و آسمان تزیین شده بود؛ یک گوشه راهرو هم ویترینی قرار داشت که چند عدد تلسکوپ و شهاب سنگ تزیین شده بود.
وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم؛ هنوز کسی زیاد نیامده بود؛ فقط چند تا از دانشجوهای پسر آمده بودند.
این ترم من از درسهای تخصصی فقط تاریخ نجوم را برداشته بودم با یک استاد مرد که امیدوارم استاد خوب و خوش اخلاقی باشد.
کمی که گذشته دانشجوها شروع به آمدن کردند؛ یک دختر کنار من نشست؛ نگاهی به من کرد و با من شروع به حرف زدن کرد؛ از طرز سخن گفتنش فهمیدم که از هموطنان ترک زبان هست.
دختر خوشرو و مهربانی بود.
با گذشت چند دقیقه یک مرد متشخص تقریبا مسن وارد کلاس شد؛ موهای جوگندمی داشت و یک عینک به چشمانش زده بود؛ صورتش را سه تیغ کرده و کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت.
پشت میزش نشست و شروع به حرف زدن کرد؛ از بر خوردش متوجه شدم استاد منطقی و فهمیدهای هست.
یکساعتی کلاس این استاد طول کشید و بعد نیم ساعت کلاسهای عمومی من شروع شد؛ برای کلاسهای عمومی باید از این دانشکده به دانشکده دیگر میرفتم؛ فضای دانشگاه خیلی سر سبز و زیبا بود؛ اطراف هر دانشکده چمن و گلهای رز و درختهای کاج و بید کاشته بودند..
کولهپشتیم را برداشتم و بهسمت بیرون راهی شدم؛ ناگهان صدای همان دختر ترک به گوشم رسید که میگفت:
-صبر کن من بیایم...
ایستادم تا او به من رسید؛ خندهای کرد گفت:
-من هم مثل تو غریبم بیا باهم بریم.
جواب خندهای اورا با لبخندی دادم وگفتم:
-خوشحال میشم.
وباهم به راه افتادیم؛ در راه شروع به حرف زدن کرد؛ از او خوشم آمده بود؛ دختر بامزه و خون گرمی بود؛ به ویژه لهجه شیرینش، هر دفعهای کلمهی میگفت که من متوجه آن نمیشدم و برایم معنی میکرد؛ نگویم از زیبای او صورتی گرد و چشم و ابرو مشکی با قدی متوسط، در کنار هم را میرفتیم ازش پرسیدم:
-راستی چندسالت هست؟
نگاهم کرد وگفت:
-هجده سال... تو چند سالت هست؟
تبسمی کردم وگفتم:
-بیست سال... دوسال پشت کنکور ماندم تا رشته نجوم قبول بشم.
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-توواقعا نجوم دوست داری؟!
همانطور که جلوی پایم را نگاه میکردم؛ گفتم:
-اره... خیلی...
آهی کشید وگفت:
-خوشبهحالت من که دوست ندارم؛ مجبور شدم بیام؛ آخه اگه نمیومدم باید شوهر میکردم.
نگاهش کردم وگفتم:
-عجب! امیدوارم علاقمند بشی؛ ولی من خیلی دوست دارم؛ از بچگی عاشق ماه و ستارهها بودم.
سکوتی میان ما حاکم شد؛ ناگهان گفتم:
-اِ... راستی اسمت چی بود؟
خندید گفت:
-نارمیلا عباسی
نگاهش کردم و گفتم:
-نارمیلا... چه اسم قشنگی، معنیش چی میشه؟
ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-یعنی غنچه یا شکوفه، اسم تو چی هست؟
سرم را به تایید تکان دادم وگفتم:
-اسم قشنگی داری، اسم منم ترنم علیزاده هست.
نگاهم کرد وگفت:
-ترنم هم اسم قشنگیه...
به دانشکدهی که دروس عمومی در آن برگزار میشد رسیدیم؛ او هم مثل من درس عمومی ریاضی پیش را برداشته بود و هر دو سر یک کلاس نشستیم.
استاد این درس یک خانم بود که از بچههای پشت سر متوجه شدیم خیلی سخت گیر هست و با اندک اشتباهی، باید ترم بعد پاس کنیم.
همهمهای داخل کلاس بود؛ تقریبا اکثر دانشجوهای این کلاس هم دیگر را میشناختند و فقط ما دوتا و چند نفر دیگر جدید بودیم.
یکی از پسرهای آخر کلاس داد زد وگفت:
-شما دوتا شیشه شیرتون را آورديد؟
همه در کلاس شروع به خندیدن کردند؛ از این حرفش خیلی ناراحت شدم و گفتم:
-ببخشید آقا درست صحبت کنید؛ خجالت بکشید.
خندید وگفت:
-آخ... ببخشید کوچولو...
🔺فصل دوم
🔻قسمت دوم
امروز پنجم مهر ماه هزار سیصد و نود و دو هست که من وارد دانشگاه شدم.
اولین روز دانشگاه را با مامان وبابا رفتم وقرار شد برگشتنی هم با خاله هماهنگ کنم هر موقع کلاسم تمام شد؛ آقا اسماعیل به دنبالم بیاید.
وقتی میخواستم از ماشین پیاده شوم مامان هم پیاده شد و محکم من را در آغوش کشید وگفت:
-مواظب خودت باش عزیزم.
بابام پیاده شد و بوسهای بر پیشانی من زد وگفت:
-هوای خودت را توی شهر غریب بیشتر داشته باش بابا جون.
خندهای کردم وگفتم:
-حتما، شماهم مواظب خودتون باشید.
بابا انگشت اشارهاش را چندباری تکان داد وگفت:
-هر کاری داشتی حتما به خاله بگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم:
-چشم...
بابا خندهای کرد وگفت:
-اَی پدرسوخته...
خندهای کردم وگفتم:
-من دیگه رفتم؛ رسیدید پیام بدید.
همانطورکه دور میشدم دستی برای آنها بلند کردم و هرازگاهی پشت سرم به آنها نگاه میکردم.
دانشگاه بزرگی بود؛ چندین دانشکده در یک دانشگاه قرار داشت؛ خیلی شبیه دانشگاه اصفهان بود؛ اما معلوم بود که تازه بازسازی شده؛ پرسوجو کردم و دانشکده نجوم را پیدا کردم؛ وارد که شدم؛ چشمانم به دیوارهای آنجا افتاد که با تابلوهای ستاره و ماه و آسمان تزیین شده بود؛ یک گوشه راهرو هم ویترینی قرار داشت که چند عدد تلسکوپ و شهاب سنگ تزیین شده بود.
وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم؛ هنوز کسی زیاد نیامده بود؛ فقط چند تا از دانشجوهای پسر آمده بودند.
این ترم من از درسهای تخصصی فقط تاریخ نجوم را برداشته بودم با یک استاد مرد که امیدوارم استاد خوب و خوش اخلاقی باشد.
کمی که گذشته دانشجوها شروع به آمدن کردند؛ یک دختر کنار من نشست؛ نگاهی به من کرد و با من شروع به حرف زدن کرد؛ از طرز سخن گفتنش فهمیدم که از هموطنان ترک زبان هست.
دختر خوشرو و مهربانی بود.
با گذشت چند دقیقه یک مرد متشخص تقریبا مسن وارد کلاس شد؛ موهای جوگندمی داشت و یک عینک به چشمانش زده بود؛ صورتش را سه تیغ کرده و کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت.
پشت میزش نشست و شروع به حرف زدن کرد؛ از بر خوردش متوجه شدم استاد منطقی و فهمیدهای هست.
یکساعتی کلاس این استاد طول کشید و بعد نیم ساعت کلاسهای عمومی من شروع شد؛ برای کلاسهای عمومی باید از این دانشکده به دانشکده دیگر میرفتم؛ فضای دانشگاه خیلی سر سبز و زیبا بود؛ اطراف هر دانشکده چمن و گلهای رز و درختهای کاج و بید کاشته بودند..
کولهپشتیم را برداشتم و بهسمت بیرون راهی شدم؛ ناگهان صدای همان دختر ترک به گوشم رسید که میگفت:
-صبر کن من بیایم...
ایستادم تا او به من رسید؛ خندهای کرد گفت:
-من هم مثل تو غریبم بیا باهم بریم.
جواب خندهای اورا با لبخندی دادم وگفتم:
-خوشحال میشم.
وباهم به راه افتادیم؛ در راه شروع به حرف زدن کرد؛ از او خوشم آمده بود؛ دختر بامزه و خون گرمی بود؛ به ویژه لهجه شیرینش، هر دفعهای کلمهی میگفت که من متوجه آن نمیشدم و برایم معنی میکرد؛ نگویم از زیبای او صورتی گرد و چشم و ابرو مشکی با قدی متوسط، در کنار هم را میرفتیم ازش پرسیدم:
-راستی چندسالت هست؟
نگاهم کرد وگفت:
-هجده سال... تو چند سالت هست؟
تبسمی کردم وگفتم:
-بیست سال... دوسال پشت کنکور ماندم تا رشته نجوم قبول بشم.
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-توواقعا نجوم دوست داری؟!
همانطور که جلوی پایم را نگاه میکردم؛ گفتم:
-اره... خیلی...
آهی کشید وگفت:
-خوشبهحالت من که دوست ندارم؛ مجبور شدم بیام؛ آخه اگه نمیومدم باید شوهر میکردم.
نگاهش کردم وگفتم:
-عجب! امیدوارم علاقمند بشی؛ ولی من خیلی دوست دارم؛ از بچگی عاشق ماه و ستارهها بودم.
سکوتی میان ما حاکم شد؛ ناگهان گفتم:
-اِ... راستی اسمت چی بود؟
خندید گفت:
-نارمیلا عباسی
نگاهش کردم و گفتم:
-نارمیلا... چه اسم قشنگی، معنیش چی میشه؟
ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-یعنی غنچه یا شکوفه، اسم تو چی هست؟
سرم را به تایید تکان دادم وگفتم:
-اسم قشنگی داری، اسم منم ترنم علیزاده هست.
نگاهم کرد وگفت:
-ترنم هم اسم قشنگیه...
به دانشکدهی که دروس عمومی در آن برگزار میشد رسیدیم؛ او هم مثل من درس عمومی ریاضی پیش را برداشته بود و هر دو سر یک کلاس نشستیم.
استاد این درس یک خانم بود که از بچههای پشت سر متوجه شدیم خیلی سخت گیر هست و با اندک اشتباهی، باید ترم بعد پاس کنیم.
همهمهای داخل کلاس بود؛ تقریبا اکثر دانشجوهای این کلاس هم دیگر را میشناختند و فقط ما دوتا و چند نفر دیگر جدید بودیم.
یکی از پسرهای آخر کلاس داد زد وگفت:
-شما دوتا شیشه شیرتون را آورديد؟
همه در کلاس شروع به خندیدن کردند؛ از این حرفش خیلی ناراحت شدم و گفتم:
-ببخشید آقا درست صحبت کنید؛ خجالت بکشید.
خندید وگفت:
-آخ... ببخشید کوچولو...
ودوباره زد زیره خنده، کفری شدم؛ آمدم حرفی بزنم که یکی از دانشجوهای دختری که کنار دستم نشسته بود گفت:
-ولش کن... چیزی نگو... دنبال شر میگرده؛ همهی دانشگاه اینا میشناسند؛ فقط سربهسر ترم پایینی ها میزاره.
نگاهش کردم وگفتم:
-از بس بیشعوره ...
خندید و گفت:
-مواظب باش باهاش کَل کَل نکنی وگرنه ولت نمیکنه.
همان موقع استاد وارد شد؛ یک خانم کاملا جدی که از ظاهرش معلوم بود با کسی حساب شوخی نداره و پشت میزش نشست.
آن روز فقط دوتا از کلاسهای ما برگزار شد؛ از کلاس که خارج شدیم؛ نارمیلا گفت:
-کدوم قسمت خوابگاه هستی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو خوابگاه نیستم.
با تعجب پرسید:
-خونه گرفتی؟!
نگاهش کردم وگفتم:
-چی داری میگی؛ بابای من با خوابگاه مخالف، برم خونه بگیرم.
مکثی کردم وگفتم:
-خونه یکی از اقوام هستم.
بلند خندید وگفت:
-پس توهم مشکلات خودتا داری....
هنوز حرف او تمام نشده بود که ناگهان یکی خودش را به او زد و کیف نارمیلا پخش زمین شد و با صدای بلندی گفت:
-آخ...
برگشتم دیدم همان پسر بیفرهنگ آخر کلاس هست که به ما نگاهی کردو نیش خندهای زد.
سریع به نارمیلا کمک کردم تا وسایلش را برداره و بهش گفتم:
-همون پسر بیشعور آخر کلاس بود.
نگاهی کرد وگفت:
-ولش کن... معلوم نیست این چطوری دانشگاه قبول شده؟ بیا بریم تا شر نشده.
تلفنم را از کیفم بیرون آوردم و شماره خاله را گرفتم وگفتم" کلاسم تمام شده."
اوهم گفت" تا ده دقیقهی دیگر آقا اسماعیل میآید و با تو تماس میگیره."
نارمیلا از ترس اینکه مجدد برای او مزاحمت ایجاد نکنند سریع به سمت انتظامات رفت و ازآنجا به خوابگاه، اما من روی یکی از نیمکتها نشستم تا اسماعیل بیاید.
اون پسر شرور همینطور اطراف من پرسه میزد؛ ترسیده بودم؛ اما واکنشی نشان ندادم؛ بلاخره اسماعیل زنگ زد و من سریع به سمت در خروجی رفتم و سوار ماشین او شدم.
تا سوار شدم نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت به صندلی تکیه دادم؛ تلفنم را از کیفم بیرون آوردم و با مامان تماس گرفتم؛ تا صدای مامان را شنیدم؛ دلم پر زد تا کنار آنها بنشینم.
سریع گفتم:
-سلام مامانجونم، کجایید؟
سلامی کرد گفت:
-تو جاده، نزدیک قم هستیم.
صدا قطع و وصل میشد و من گفتم:
-مامان صدا ندارم، رسیدی زنگم بزنید و تلفن را قطع کردم.
ادامه دارد...
-ولش کن... چیزی نگو... دنبال شر میگرده؛ همهی دانشگاه اینا میشناسند؛ فقط سربهسر ترم پایینی ها میزاره.
نگاهش کردم وگفتم:
-از بس بیشعوره ...
خندید و گفت:
-مواظب باش باهاش کَل کَل نکنی وگرنه ولت نمیکنه.
همان موقع استاد وارد شد؛ یک خانم کاملا جدی که از ظاهرش معلوم بود با کسی حساب شوخی نداره و پشت میزش نشست.
آن روز فقط دوتا از کلاسهای ما برگزار شد؛ از کلاس که خارج شدیم؛ نارمیلا گفت:
-کدوم قسمت خوابگاه هستی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو خوابگاه نیستم.
با تعجب پرسید:
-خونه گرفتی؟!
نگاهش کردم وگفتم:
-چی داری میگی؛ بابای من با خوابگاه مخالف، برم خونه بگیرم.
مکثی کردم وگفتم:
-خونه یکی از اقوام هستم.
بلند خندید وگفت:
-پس توهم مشکلات خودتا داری....
هنوز حرف او تمام نشده بود که ناگهان یکی خودش را به او زد و کیف نارمیلا پخش زمین شد و با صدای بلندی گفت:
-آخ...
برگشتم دیدم همان پسر بیفرهنگ آخر کلاس هست که به ما نگاهی کردو نیش خندهای زد.
سریع به نارمیلا کمک کردم تا وسایلش را برداره و بهش گفتم:
-همون پسر بیشعور آخر کلاس بود.
نگاهی کرد وگفت:
-ولش کن... معلوم نیست این چطوری دانشگاه قبول شده؟ بیا بریم تا شر نشده.
تلفنم را از کیفم بیرون آوردم و شماره خاله را گرفتم وگفتم" کلاسم تمام شده."
اوهم گفت" تا ده دقیقهی دیگر آقا اسماعیل میآید و با تو تماس میگیره."
نارمیلا از ترس اینکه مجدد برای او مزاحمت ایجاد نکنند سریع به سمت انتظامات رفت و ازآنجا به خوابگاه، اما من روی یکی از نیمکتها نشستم تا اسماعیل بیاید.
اون پسر شرور همینطور اطراف من پرسه میزد؛ ترسیده بودم؛ اما واکنشی نشان ندادم؛ بلاخره اسماعیل زنگ زد و من سریع به سمت در خروجی رفتم و سوار ماشین او شدم.
تا سوار شدم نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت به صندلی تکیه دادم؛ تلفنم را از کیفم بیرون آوردم و با مامان تماس گرفتم؛ تا صدای مامان را شنیدم؛ دلم پر زد تا کنار آنها بنشینم.
سریع گفتم:
-سلام مامانجونم، کجایید؟
سلامی کرد گفت:
-تو جاده، نزدیک قم هستیم.
صدا قطع و وصل میشد و من گفتم:
-مامان صدا ندارم، رسیدی زنگم بزنید و تلفن را قطع کردم.
ادامه دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت سوم
به خانه که رسیدیم؛ خبری از خاله نبود؛ از شوکت خانم سراغ او را گرفتم گفت:
-بیرون کار داشتند؛ نیستند.
به سمت اتاقم راهی شدم که شوکت گفت:
-ناهار که آماده شد میآورم به اتاقت.
با تعجب گفتم:
-یعنی خاله نمیاد.
با جدیت گفت:
-نه، ماهم کاری با او نداریم.
شانههایم را بالا انداختم وبه سمت اتاقم راهی شدم؛ تا وارد اتاقم شدم یاد حرف مامان افتادم و در را پشت سرم قفل کردم.
نمیدانم به خاطره حرف مامان بود و یا بزرگی این خانه که ترسو شده بودم؛ این برخورد خشک وجدی شوکت هم باعث بدتر شدن این حالت من شد.
لباسهایم را عوض کردم و روی تخت نشستم؛ حتی ترس از دستشویی رفتن هم داشتم؛ که ناگهان صدای و دستگیره آن به سمت پایین آمد؛ بلند شدم و در را باز کردم؛ شوکت خانم با چشمان درشت و ابروهای در هم به من نگاه کرد وگفت:
-چرا در را قفل کردی؟
از این برخوردش بیشتر ترسیدم؛ ولی آرامش خودم را حفظ کردم وگفتم:
-میخواستم لباس عوض کنم.
یک سینی به دستم داد که یک بشقاب پلو گوجه و کاسه ماست کنارش قرار داشت؛ از او گرفتم و تشکر کردم؛ او هم بدون جواب رفت.
وارد اتاق شدم سینی را روی میز گذاشتم و سریع به دستشویی رفتم؛ تا برگشتم در را قفل کردم و روی صندلی نشستم؛ با تعجب به غذا نگاه میکردم ؛ دیگر خبری از آن غذاهای رنگارنگ نبود!
یعنی چون خاله نبود آنها اینطور برخورد میکردند؟!
نمیدانید چقدر ترسیده بودم؛ حتی از خوردن آن غذاها هم میترسیدم؛ اما خیلی گشنه بودم و همهی آن غذا را خوردم و روی تختم دراز کشیدم تا خوابم برد.
نزدیکهای غروب بود که بیدار شدم؛ در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم؛ تعجب کردم دیگر آن لوستر با شکوه روشن نبود و فقط یک مهتابی در طبقه بالا روشن بود، آنقدر تاریک بود که فقط میتوانستی جلوی پایت دا ببینی تا زمین نخوری؛ به طبقه پایین هم که آمدم خبری از کسی نبود و آنجا هم تاریک بود؛ به سمت اتاق خاله رفتم؛ تا آمدم در را بزنم؛ صدای شوکت آمد که با اعصبانیت گفت:
-اونجا چیکار داری؟
برگشتم نگاهش کردم در تاریکی انجا فقط یک سایه میدیدم؛ با ترس گفتم:
-میخواستم ببینم خاله آمده.
او نزدیکتر شد و من حالا صورت او را واضح تر میدیدم؛ ابروانش درهم و چشمانش را ریز کرده بود؛ روبهرویم ایستاد و یک دست به کمر و دیگری را چند باری تکان داد وگفت:
-دیگه حق رفتن به اون اتاق را نداری؛ تو فقط تو اتاق خودت باید بمانی و جاهای دیگه خانه حق رفتن نداری؛ این حرف من را داخل گوشت کن.
کمی سکوت کرد وگفت:
-الانم برو تو اتاقت...
با عجله از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاقم دویدم؛ در را پشت سرم قفل کردم و روی تختم نشستم؛ از ترسبه خودم میلرزیدم؛ ناخواسته گریهام گرفت.
ساعتها در اتاقم تنها بودم؛ اما خبری از کسی نبود؛ هم ترسیده بودم و هم حوصله ام سر رفته بود؛ نزدیک ساعت هشت شب بود که دوباره صدای در امد؛ با ترس و بلند گفتم:
-کیه؟
صدای شوکت آمد که گفت:
-شامت پشت در بردار.
در را باز کردم و مجدد سینی را برداشتم یک تخم مرغ ابپز و چند پر کالباس با یک تکه نان گذاشته بود.
خم شدم و سینی را برداشتم؛ به اطراف نگاهی کردم؛ همهجا تاریک بود.
سریع در را بستم و مجدد غذایم را خوردم؛ روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم؛ کتابی برداشتم و شروع به خواندن کردم.
نزدیک ساعت یازده بود که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ سریع لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم؛ خبری از خاله و شوکا نبود؛ حتی صبحانه هم نداشتم؛ به سمت حیاط راه افتادم که چشمم به آقا اسماعیل افتاد؛ به سمت او رفتم و سلام کردم.
سرش راتکان داد و با دستش به ماشین اشاره کرد؛ به سمت ماشین رفتم و با استرس سوار شدم؛ در مسیر او اصلا حرف نزد و من هر دفعهای به او نگاه میکردم؛ پیرمرد عبوسی بود؛ جرأت حرف زدن با او را نداشتم.
روبهروی دانشگاه ایستاد و بدون هیچ حرفی من را پیاده کرد و رفت؛ وارد دانشگاه که شدم؛ همه فکرم درگیر خانه خاله بود که ناگهان صدای چند پسر پشت سرم آمد؛ با خنده و متلک میگفتند:
-بابا راننده شخصی داره خانم...
یکی دیگر خندید وگفت:
باباش براش سرویس گرفته؛ میترسه کوچولوش گم بشه؛ وبلند، بلند خندیدند.
اصلا پشت سرم را نگاه نکردم؛ میدانستم همان پسر بی فرهنگ دیروز که میخواهد سربهسر من بگذارد.
سریع خودم را به کلاس رساندم و روی یکی از صندلیها نشستم؛ همهی فکرم درگیر خانهی خاله بود؛ نمیدانستم چرا یکدفعه برخورد شوکت انقدر تغییر کرده و اصلا خاله کجا بود که من ندیدمش؟
دلم دیگه نمیخواست برگردم به آن خانه، در فکر بودم که ناگهان نارمیلا کنارم نشست وگفت:
-سلام ترنم، خوبی؟
دوباره اون پسر را دیدم؛ ازش میترسم.
با بی حوصلگی نگاهش کردم وگفتم:
-منم دیدمش؛ کلی هم چرندیات بهم گفت اما اصلا محلش نگذاشتم.
🔺فصل دوم
🔻قسمت سوم
به خانه که رسیدیم؛ خبری از خاله نبود؛ از شوکت خانم سراغ او را گرفتم گفت:
-بیرون کار داشتند؛ نیستند.
به سمت اتاقم راهی شدم که شوکت گفت:
-ناهار که آماده شد میآورم به اتاقت.
با تعجب گفتم:
-یعنی خاله نمیاد.
با جدیت گفت:
-نه، ماهم کاری با او نداریم.
شانههایم را بالا انداختم وبه سمت اتاقم راهی شدم؛ تا وارد اتاقم شدم یاد حرف مامان افتادم و در را پشت سرم قفل کردم.
نمیدانم به خاطره حرف مامان بود و یا بزرگی این خانه که ترسو شده بودم؛ این برخورد خشک وجدی شوکت هم باعث بدتر شدن این حالت من شد.
لباسهایم را عوض کردم و روی تخت نشستم؛ حتی ترس از دستشویی رفتن هم داشتم؛ که ناگهان صدای و دستگیره آن به سمت پایین آمد؛ بلند شدم و در را باز کردم؛ شوکت خانم با چشمان درشت و ابروهای در هم به من نگاه کرد وگفت:
-چرا در را قفل کردی؟
از این برخوردش بیشتر ترسیدم؛ ولی آرامش خودم را حفظ کردم وگفتم:
-میخواستم لباس عوض کنم.
یک سینی به دستم داد که یک بشقاب پلو گوجه و کاسه ماست کنارش قرار داشت؛ از او گرفتم و تشکر کردم؛ او هم بدون جواب رفت.
وارد اتاق شدم سینی را روی میز گذاشتم و سریع به دستشویی رفتم؛ تا برگشتم در را قفل کردم و روی صندلی نشستم؛ با تعجب به غذا نگاه میکردم ؛ دیگر خبری از آن غذاهای رنگارنگ نبود!
یعنی چون خاله نبود آنها اینطور برخورد میکردند؟!
نمیدانید چقدر ترسیده بودم؛ حتی از خوردن آن غذاها هم میترسیدم؛ اما خیلی گشنه بودم و همهی آن غذا را خوردم و روی تختم دراز کشیدم تا خوابم برد.
نزدیکهای غروب بود که بیدار شدم؛ در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم؛ تعجب کردم دیگر آن لوستر با شکوه روشن نبود و فقط یک مهتابی در طبقه بالا روشن بود، آنقدر تاریک بود که فقط میتوانستی جلوی پایت دا ببینی تا زمین نخوری؛ به طبقه پایین هم که آمدم خبری از کسی نبود و آنجا هم تاریک بود؛ به سمت اتاق خاله رفتم؛ تا آمدم در را بزنم؛ صدای شوکت آمد که با اعصبانیت گفت:
-اونجا چیکار داری؟
برگشتم نگاهش کردم در تاریکی انجا فقط یک سایه میدیدم؛ با ترس گفتم:
-میخواستم ببینم خاله آمده.
او نزدیکتر شد و من حالا صورت او را واضح تر میدیدم؛ ابروانش درهم و چشمانش را ریز کرده بود؛ روبهرویم ایستاد و یک دست به کمر و دیگری را چند باری تکان داد وگفت:
-دیگه حق رفتن به اون اتاق را نداری؛ تو فقط تو اتاق خودت باید بمانی و جاهای دیگه خانه حق رفتن نداری؛ این حرف من را داخل گوشت کن.
کمی سکوت کرد وگفت:
-الانم برو تو اتاقت...
با عجله از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاقم دویدم؛ در را پشت سرم قفل کردم و روی تختم نشستم؛ از ترسبه خودم میلرزیدم؛ ناخواسته گریهام گرفت.
ساعتها در اتاقم تنها بودم؛ اما خبری از کسی نبود؛ هم ترسیده بودم و هم حوصله ام سر رفته بود؛ نزدیک ساعت هشت شب بود که دوباره صدای در امد؛ با ترس و بلند گفتم:
-کیه؟
صدای شوکت آمد که گفت:
-شامت پشت در بردار.
در را باز کردم و مجدد سینی را برداشتم یک تخم مرغ ابپز و چند پر کالباس با یک تکه نان گذاشته بود.
خم شدم و سینی را برداشتم؛ به اطراف نگاهی کردم؛ همهجا تاریک بود.
سریع در را بستم و مجدد غذایم را خوردم؛ روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم؛ کتابی برداشتم و شروع به خواندن کردم.
نزدیک ساعت یازده بود که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ سریع لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم؛ خبری از خاله و شوکا نبود؛ حتی صبحانه هم نداشتم؛ به سمت حیاط راه افتادم که چشمم به آقا اسماعیل افتاد؛ به سمت او رفتم و سلام کردم.
سرش راتکان داد و با دستش به ماشین اشاره کرد؛ به سمت ماشین رفتم و با استرس سوار شدم؛ در مسیر او اصلا حرف نزد و من هر دفعهای به او نگاه میکردم؛ پیرمرد عبوسی بود؛ جرأت حرف زدن با او را نداشتم.
روبهروی دانشگاه ایستاد و بدون هیچ حرفی من را پیاده کرد و رفت؛ وارد دانشگاه که شدم؛ همه فکرم درگیر خانه خاله بود که ناگهان صدای چند پسر پشت سرم آمد؛ با خنده و متلک میگفتند:
-بابا راننده شخصی داره خانم...
یکی دیگر خندید وگفت:
باباش براش سرویس گرفته؛ میترسه کوچولوش گم بشه؛ وبلند، بلند خندیدند.
اصلا پشت سرم را نگاه نکردم؛ میدانستم همان پسر بی فرهنگ دیروز که میخواهد سربهسر من بگذارد.
سریع خودم را به کلاس رساندم و روی یکی از صندلیها نشستم؛ همهی فکرم درگیر خانهی خاله بود؛ نمیدانستم چرا یکدفعه برخورد شوکت انقدر تغییر کرده و اصلا خاله کجا بود که من ندیدمش؟
دلم دیگه نمیخواست برگردم به آن خانه، در فکر بودم که ناگهان نارمیلا کنارم نشست وگفت:
-سلام ترنم، خوبی؟
دوباره اون پسر را دیدم؛ ازش میترسم.
با بی حوصلگی نگاهش کردم وگفتم:
-منم دیدمش؛ کلی هم چرندیات بهم گفت اما اصلا محلش نگذاشتم.
نارمیلا با تعجب به من نگاهی کرد و یک چیزی به ترکی گفت، من که حوصله نداشتم روبه او کردم وگفتم:
-لطفا فارسی حرف بزن؛ اینجوری من احساس میکنم حرف بدی زدی تا من متوجه نشم.
خندید و گفت:
-نه، با خودم گفتم خوشبهحالت که نترسیدی.
در چشمانش زل زدم و بعداز چند ثانیه سکوت گفتم:
-وا... مگه ترس داره؟!
سرش را پایین انداخت وگفت:
-تو نمیدانی بابای من چقدر سختگیره، اگر بدونه کسی مزاحم من شده میاد من را میبره و شوهرم میده.
در باز شد و استاد وارد کلاس شد؛ آهسته گفتم:
-مگه قرار بفهمه؟ بابا بیخیال...
امروز تا ساعت چهار کلاس داشتیم؛ فقط یکبار اسماعیل زنگ زد و با جدیت گفت: "بیایم دنبالت؟"
از این زن و شوهر میترسیدم؛ نمیدانم چرا از دیروز تا حالا خبری از خاله نبود؛ حتی زنگ هم نزد؛ با خودم فکر میکردم شاید از آمدن من ناراحت هستند و این شکلی برخورد میکنند تا من از آنجا بروم؛ اما پس دلیل اینکه خاله پیگیر کار من شد چی بوده؟
تصمیم گرفتم با خاله تماس بگیرم؛ تلفنم را برداشتم و شماره او را گرفتم؛ اما هرچه زنگ خورد او جواب نداد.
دلنگران بودم؛ اصلا دلم نمیخواست به آن خانه بروم؛ اما چارهای نداشتم.
دلم میخواست با مادرم تماس بگیرم و همه چیز را بگویم؛ اما از اینکه آنها نگران من شوند اینکار را نکردم.
ساعت چهار بعدازظهر شد که کلاس من تمام شد و من به سمت در خروجی راه افتادم؛ چشمم به ماشين اسماعیل انطرف خیابان افتاد؛ سریع رفتم سلام کردم و سوار ماشین شدم.
اوهم فقط سری تکان داد و راه افتاد.
چندباری در راه میخواستم از او در مورد خاله بپرسم؛ اما پشیمان میشدم.
آخرش دل را به دریا زدم وگفتم:
-بخشید آقا اسماعیل، خاله عفت آمدند؟
با نگاهی پر از خشم در آینه وگفت:
-به شما مربوط نمیشه.
از ترس بدنم شروع به لرزیدن کرد و سکوت کردم.
وارد خانه که شدم به سمت اتاقم راه افتادم که صدای شوکت آمد وگفت:
-امشب از شام خبری نیست؛ اگر گشته هستی کمی نان و پنیر برایت بیاورم.
برگشتم سمت او وبا مهربانی گفتم:
-سلام شوکت خانم، خسته نباشید؛ زحمت شما میشه؛ بگذارید خودم میام میبرم.
به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-لازم نکرده؛ خودم میارم.
به سمت اتاقم رفتم؛ یک لحظه به ذهنم رسید که آنها هر جور دوست دارند برخورد کنند ولی من با مهربانی جواب آنها را میدهم تا با من بد نشوند.
چند دقیقهای که گذشت؛ شوکت ضربهای به در زد وگفت:
-سینی را بردار.
به سمت در رفتم و در را باز کردم؛ اما خبری از شوکت نبود؛ سینی را به داخل بردم و مجدد در را قفل کردم.
روی تختم درازکشیدم و غرق درافکارم شدم؛
با خودم فکر کردم و بلند، بلند حرف میزدم" نه اینها یک کاسهی زیر نیم کاسه دارند، من باید خودم را از این خانه راحت کنم."
افکارم عمیقتر شد که چگونه اینکار را انجام بدهم؟
تصمیم گرفتم تا درسهایم کمی سبک هست به اصفهان بروم و موضوع را با خانواده مطرح کنم و به خوابگاه بروم؛ همانطور که فکر میکردم به خواب عمیقی فرو رفتم.
ادامه دارد....
-لطفا فارسی حرف بزن؛ اینجوری من احساس میکنم حرف بدی زدی تا من متوجه نشم.
خندید و گفت:
-نه، با خودم گفتم خوشبهحالت که نترسیدی.
در چشمانش زل زدم و بعداز چند ثانیه سکوت گفتم:
-وا... مگه ترس داره؟!
سرش را پایین انداخت وگفت:
-تو نمیدانی بابای من چقدر سختگیره، اگر بدونه کسی مزاحم من شده میاد من را میبره و شوهرم میده.
در باز شد و استاد وارد کلاس شد؛ آهسته گفتم:
-مگه قرار بفهمه؟ بابا بیخیال...
امروز تا ساعت چهار کلاس داشتیم؛ فقط یکبار اسماعیل زنگ زد و با جدیت گفت: "بیایم دنبالت؟"
از این زن و شوهر میترسیدم؛ نمیدانم چرا از دیروز تا حالا خبری از خاله نبود؛ حتی زنگ هم نزد؛ با خودم فکر میکردم شاید از آمدن من ناراحت هستند و این شکلی برخورد میکنند تا من از آنجا بروم؛ اما پس دلیل اینکه خاله پیگیر کار من شد چی بوده؟
تصمیم گرفتم با خاله تماس بگیرم؛ تلفنم را برداشتم و شماره او را گرفتم؛ اما هرچه زنگ خورد او جواب نداد.
دلنگران بودم؛ اصلا دلم نمیخواست به آن خانه بروم؛ اما چارهای نداشتم.
دلم میخواست با مادرم تماس بگیرم و همه چیز را بگویم؛ اما از اینکه آنها نگران من شوند اینکار را نکردم.
ساعت چهار بعدازظهر شد که کلاس من تمام شد و من به سمت در خروجی راه افتادم؛ چشمم به ماشين اسماعیل انطرف خیابان افتاد؛ سریع رفتم سلام کردم و سوار ماشین شدم.
اوهم فقط سری تکان داد و راه افتاد.
چندباری در راه میخواستم از او در مورد خاله بپرسم؛ اما پشیمان میشدم.
آخرش دل را به دریا زدم وگفتم:
-بخشید آقا اسماعیل، خاله عفت آمدند؟
با نگاهی پر از خشم در آینه وگفت:
-به شما مربوط نمیشه.
از ترس بدنم شروع به لرزیدن کرد و سکوت کردم.
وارد خانه که شدم به سمت اتاقم راه افتادم که صدای شوکت آمد وگفت:
-امشب از شام خبری نیست؛ اگر گشته هستی کمی نان و پنیر برایت بیاورم.
برگشتم سمت او وبا مهربانی گفتم:
-سلام شوکت خانم، خسته نباشید؛ زحمت شما میشه؛ بگذارید خودم میام میبرم.
به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-لازم نکرده؛ خودم میارم.
به سمت اتاقم رفتم؛ یک لحظه به ذهنم رسید که آنها هر جور دوست دارند برخورد کنند ولی من با مهربانی جواب آنها را میدهم تا با من بد نشوند.
چند دقیقهای که گذشت؛ شوکت ضربهای به در زد وگفت:
-سینی را بردار.
به سمت در رفتم و در را باز کردم؛ اما خبری از شوکت نبود؛ سینی را به داخل بردم و مجدد در را قفل کردم.
روی تختم درازکشیدم و غرق درافکارم شدم؛
با خودم فکر کردم و بلند، بلند حرف میزدم" نه اینها یک کاسهی زیر نیم کاسه دارند، من باید خودم را از این خانه راحت کنم."
افکارم عمیقتر شد که چگونه اینکار را انجام بدهم؟
تصمیم گرفتم تا درسهایم کمی سبک هست به اصفهان بروم و موضوع را با خانواده مطرح کنم و به خوابگاه بروم؛ همانطور که فکر میکردم به خواب عمیقی فرو رفتم.
ادامه دارد....
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت چهارم
چشمانم را باز کردم؛ کمی از شب رفته بود؛ سینی نان و پنیر را برداشتم و چند لقمهای از آن خوردم؛ مجدد سرم را روی پشتی گذاشتم و گفتم" از بس در این خانه ماندم کسل شدهام." که ناگهان از هوش رفتم.
صدای گفتگوی چند نفر من را از خواب بیدار کرد؛ هوا کاملا تاریک بود و اتاق من هم نوری نداشت؛ آمدم چراغ را روشن کنم که صدا کمی نزدیکتر شد وگفت:
-آهسته ببرید؛ تو اون اتاق کسی خوابه؛ نباید متوجه بشه.
ترسیدم و پتو را تا زیر گردنم کشیدم؛ آهسته صفحه گوشیم را روشن کردم؛ وای ساعت دوازده شب بود.
صدا مجدد آمد که میگفت:
-به خانم بگو حالا برای چی باید اینها را الان میاوردیم صبح را ازش گرفتند؟
آنقدر ترسیده بودم که وقت بود خودم را خیس کنم.
دیگر تا صبح خوابم نبرد؛ تصمیم جدیتر شد؛ صبح راهی اصفهان میشوم تا موضوع را باخانواده مطرح کنم.
قبل از رفتنم باید بلیط تهیه میکردم؛ وارد سایت شدم و یک بلیط قطارتهران_اصفهان رزرو کردم.
ساعت هفت بود که شروع به پوشیدن لباسهایم کردم واز اتاقم خارج شدم کاملا طبیعی برخورد کردم وبه سمت درخروجی به راه افتادم؛ که شوکت در مقابلم ظاهر شد وگفت:
-میری دانشگاه؟
دست وپایم را گم کرده بودم و از ترس به لکنت افتادم و گفتم:
-ن...ه...
نگاه ترسناکی به من کرد وگفت:
-چرا ترسیدی؟ پس کجا میری؟
باید خودم را جمع وجور میکردم تا به من شک نکنند پس گفتم:
یک لحظه ترسیدم؛ یادم رفت دیروز بگم؛ کلاسهای آخر هفته برگزار نمیشه برای همین بلیط قطار رزرو کردم تا به اصفهان بروم.
شوکت خانم اگر چیزی نیاز داشتید به من بگید تا از اصفهان بیاورم.
نگاهی به من کرد و ناباورانه گفت:
-هنوز کلاسا تشکیل نشده شما دیگه نمیرید؟
خندیدم و گفتم:
-اول سال، خیلیها هنوز نیامدند.
به سمت در رفتم وگفتم:
-سلام من را به خاله برسونید و بگید دلم برایش تنگ شده.
در حیاط آقا اسماعیل ایستاده بود تا من را ببرد؛ نزدیکش شدم گفتم:
-بی زحمت من را به راه آهن ببرید؛ برای ساعت ده بلیط اصفهان دارم.
چیزی نگفت وسوار ماشين شد؛ من هم صندلی عقب سوار شدم و راه افتادیم.
کمی که گذشت تلفنم زنگ خورد؛ از کولهام بیرون آوردم و نگاهی کردم؛ شماره خاله بود.
شک نداشتم که شوکت راپورت من را داده ویا شک کردند که من متوجه شده باشم.
سریع جواب دادم و با خونسردی گفتم:
- سلام خاله، دلم براتون تنگ شده.
اوهم با آن زبان چاپلوسش شروع به حرف زدن کرد؛ دیگر میدانستم پشت این زبان و چهره مهربان، قطعا گرگی خوابیده.
برای همین با خونسردی و مثل یک آدم خنگ برخورد کردم که انگار از هیچ چیز خبر ندارم.
کمی که گذشت صدای تلفن اسماعیل آمد او هم سریع در گوشش گذاشت و فقط گفت:
-چشم.
در جا دور زد؛ با نگرانی پرسیدم:
-آقا اسماعیل چرا دو زدید؟!
با خشم گفت:
-خانم گفت.
اعصبانی شدم وگفتم:
-من بلیط دارم؛ یعنی چی خانم گفته؟
در اینه به من نگاهی کرد وگفت:
-به من مربوط نیست.
دوباره به خانه خاله برگشتیم؛ خاله را در حیاط دیدم؛ آهسته پیاده شدم و به سمت او رفتم.
در حالی که یک لیوان چای در دست داشت به من گفت:
-دلم نیامد نبینمت و به اصفهان برگردی؛ بیا بنشین.
روی صندلی نشستم؛ از آنها میترسیدم؛ همانطور که خاله چای میخورد نگاهش کردم؛ اوهم گفت:
-ببخشید که چند روزی نبودم مجبور شدم به یک سفر کاری بروم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-به سلامتی.
بعد هم با دست به شوکت و اسماعیل اشاره کرد تا بروند.
انها که دور شدند روبه من کرد وگفت:
-شوکت و اسماعیل که اذیت نکردند؛ میدانم من نباشم بد اخلاقی میکنند اما من هم کار داشتم و باید تنهایت میگذاشتم.
یک چای برای من ریخت و ادامه داد:
-چه کنم که دیگر خانهزاد من هستند.
حالا تو راستش را بگو؛ واقعا کلاس نداشتی و میخواستی به اصفهان بروی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-بله، آخه اولین باری هست که از مامان و بابا دور هستم؛ دلم براشون تنگ شده.
خاله تبسمی کرد وگفت:
-اشکال نداره آخر هفته هر دو باهم میریم.
با چشمان درشت شده به او نگه کردم وگفتم:
-اما من بلیط رزرو کردم؟
از جای خود بلند شد وگفت:
-عیبی نداره دخترم، امشب چندتا از دوستانم میآیند؛ دوست دارم تو را هم ببینند.
باصدای بلند شوکت را صدا کرد وگفت:
-یک ناهار خوب درست کن؛ میخواهم در کنار ترنمجان بخورم.
نگاهی به ساعت گوشیم کرد؛ دیگه قطار رفته بود چارهای نداشتم از جای خود بلند شدم و گفتم:
پس من میرم دانشگاه، که کلاسهای باقیمانده را غیبت نخورم.
خاله برگشت نگاهم کرد و گفت:
-پس کلاس داری؟
سرم را پایین انداختم وگفتم :
بله.
باصدای بلند اسماعیل را صدا زد تا من را ببرد؛ اصلا حوصله نداشتم؛ چرا جلوی من را گرفت تا به اصفهان نروم.
شک نداشتم اینها کار خلافی میکنند و حدس زدهاند من چیزهای فهمیدم؛ برای همین نمیخواهند به اصفهان بروم.
🔺فصل دوم
🔻قسمت چهارم
چشمانم را باز کردم؛ کمی از شب رفته بود؛ سینی نان و پنیر را برداشتم و چند لقمهای از آن خوردم؛ مجدد سرم را روی پشتی گذاشتم و گفتم" از بس در این خانه ماندم کسل شدهام." که ناگهان از هوش رفتم.
صدای گفتگوی چند نفر من را از خواب بیدار کرد؛ هوا کاملا تاریک بود و اتاق من هم نوری نداشت؛ آمدم چراغ را روشن کنم که صدا کمی نزدیکتر شد وگفت:
-آهسته ببرید؛ تو اون اتاق کسی خوابه؛ نباید متوجه بشه.
ترسیدم و پتو را تا زیر گردنم کشیدم؛ آهسته صفحه گوشیم را روشن کردم؛ وای ساعت دوازده شب بود.
صدا مجدد آمد که میگفت:
-به خانم بگو حالا برای چی باید اینها را الان میاوردیم صبح را ازش گرفتند؟
آنقدر ترسیده بودم که وقت بود خودم را خیس کنم.
دیگر تا صبح خوابم نبرد؛ تصمیم جدیتر شد؛ صبح راهی اصفهان میشوم تا موضوع را باخانواده مطرح کنم.
قبل از رفتنم باید بلیط تهیه میکردم؛ وارد سایت شدم و یک بلیط قطارتهران_اصفهان رزرو کردم.
ساعت هفت بود که شروع به پوشیدن لباسهایم کردم واز اتاقم خارج شدم کاملا طبیعی برخورد کردم وبه سمت درخروجی به راه افتادم؛ که شوکت در مقابلم ظاهر شد وگفت:
-میری دانشگاه؟
دست وپایم را گم کرده بودم و از ترس به لکنت افتادم و گفتم:
-ن...ه...
نگاه ترسناکی به من کرد وگفت:
-چرا ترسیدی؟ پس کجا میری؟
باید خودم را جمع وجور میکردم تا به من شک نکنند پس گفتم:
یک لحظه ترسیدم؛ یادم رفت دیروز بگم؛ کلاسهای آخر هفته برگزار نمیشه برای همین بلیط قطار رزرو کردم تا به اصفهان بروم.
شوکت خانم اگر چیزی نیاز داشتید به من بگید تا از اصفهان بیاورم.
نگاهی به من کرد و ناباورانه گفت:
-هنوز کلاسا تشکیل نشده شما دیگه نمیرید؟
خندیدم و گفتم:
-اول سال، خیلیها هنوز نیامدند.
به سمت در رفتم وگفتم:
-سلام من را به خاله برسونید و بگید دلم برایش تنگ شده.
در حیاط آقا اسماعیل ایستاده بود تا من را ببرد؛ نزدیکش شدم گفتم:
-بی زحمت من را به راه آهن ببرید؛ برای ساعت ده بلیط اصفهان دارم.
چیزی نگفت وسوار ماشين شد؛ من هم صندلی عقب سوار شدم و راه افتادیم.
کمی که گذشت تلفنم زنگ خورد؛ از کولهام بیرون آوردم و نگاهی کردم؛ شماره خاله بود.
شک نداشتم که شوکت راپورت من را داده ویا شک کردند که من متوجه شده باشم.
سریع جواب دادم و با خونسردی گفتم:
- سلام خاله، دلم براتون تنگ شده.
اوهم با آن زبان چاپلوسش شروع به حرف زدن کرد؛ دیگر میدانستم پشت این زبان و چهره مهربان، قطعا گرگی خوابیده.
برای همین با خونسردی و مثل یک آدم خنگ برخورد کردم که انگار از هیچ چیز خبر ندارم.
کمی که گذشت صدای تلفن اسماعیل آمد او هم سریع در گوشش گذاشت و فقط گفت:
-چشم.
در جا دور زد؛ با نگرانی پرسیدم:
-آقا اسماعیل چرا دو زدید؟!
با خشم گفت:
-خانم گفت.
اعصبانی شدم وگفتم:
-من بلیط دارم؛ یعنی چی خانم گفته؟
در اینه به من نگاهی کرد وگفت:
-به من مربوط نیست.
دوباره به خانه خاله برگشتیم؛ خاله را در حیاط دیدم؛ آهسته پیاده شدم و به سمت او رفتم.
در حالی که یک لیوان چای در دست داشت به من گفت:
-دلم نیامد نبینمت و به اصفهان برگردی؛ بیا بنشین.
روی صندلی نشستم؛ از آنها میترسیدم؛ همانطور که خاله چای میخورد نگاهش کردم؛ اوهم گفت:
-ببخشید که چند روزی نبودم مجبور شدم به یک سفر کاری بروم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-به سلامتی.
بعد هم با دست به شوکت و اسماعیل اشاره کرد تا بروند.
انها که دور شدند روبه من کرد وگفت:
-شوکت و اسماعیل که اذیت نکردند؛ میدانم من نباشم بد اخلاقی میکنند اما من هم کار داشتم و باید تنهایت میگذاشتم.
یک چای برای من ریخت و ادامه داد:
-چه کنم که دیگر خانهزاد من هستند.
حالا تو راستش را بگو؛ واقعا کلاس نداشتی و میخواستی به اصفهان بروی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-بله، آخه اولین باری هست که از مامان و بابا دور هستم؛ دلم براشون تنگ شده.
خاله تبسمی کرد وگفت:
-اشکال نداره آخر هفته هر دو باهم میریم.
با چشمان درشت شده به او نگه کردم وگفتم:
-اما من بلیط رزرو کردم؟
از جای خود بلند شد وگفت:
-عیبی نداره دخترم، امشب چندتا از دوستانم میآیند؛ دوست دارم تو را هم ببینند.
باصدای بلند شوکت را صدا کرد وگفت:
-یک ناهار خوب درست کن؛ میخواهم در کنار ترنمجان بخورم.
نگاهی به ساعت گوشیم کرد؛ دیگه قطار رفته بود چارهای نداشتم از جای خود بلند شدم و گفتم:
پس من میرم دانشگاه، که کلاسهای باقیمانده را غیبت نخورم.
خاله برگشت نگاهم کرد و گفت:
-پس کلاس داری؟
سرم را پایین انداختم وگفتم :
بله.
باصدای بلند اسماعیل را صدا زد تا من را ببرد؛ اصلا حوصله نداشتم؛ چرا جلوی من را گرفت تا به اصفهان نروم.
شک نداشتم اینها کار خلافی میکنند و حدس زدهاند من چیزهای فهمیدم؛ برای همین نمیخواهند به اصفهان بروم.
مجدد روبهروی در دانشگاه پیاده شدم و راهی کلاسم شدم؛ آن روز هم تا ساعت چهار بعدازظهر کلاس داشتم و فقط دو زنگ غیبت کردم.
آن روزخبری از نارمیلا نبود و من خودم تنها در کلاس حضور داشتم.
نگران رفتن به آن خانه لعنتی بودم؛ البته از اینکه خاله حضور داشت کمی خیالم راحتتر بود.
نزدیک ساعت چهار بود که از کلاس آخر خارج شدم.
تا از در بیرون آمدم چشمم به آن پسرک یهلاقبا افتاد.
در مقابل من ایستاد وگفت:
-جوجو کم پیدا هستی؟
سرویست دم در ایستاده؛ باباجونن برات سرویس گرفته که گم نشی؟
و زد زیرخنده...
اوقات نداشتم و دلم میخواست این اعصاب خوردیم را سر کسی خالی کنم.
درچشمانش خیره نگاه کردم و به سمت او هجوم بردم وگفتم:
-تو چکارهای که بهپای من شدی مردتیکه؟
از حرف من اعصبانی شد و با اعصبانیت گفت:
-چی گفتی؟ مرتیکه خودتی و اون جد وابادت،
حیف که دختری وگرنه حالیت میکردم یه من شیر چقدر کره داره.
خندهای از روی مسخره کردم وگفتم:
-وای ببخشید؛ شب بود سیبلات را ندیدم؛
برو گشمو عوضی...
و راهم را کشیدم و رفتم...
از برخوردم پشیمان شدم چون میدانستم برای یک شری به پا میکند؛ اما دیگر مهم نبود.
سوار ماشین که شدم سلامی به اسماعیل کردم و او هم طبق معمول سری تکان داد راه افتاد.
به خانه که رسیدم؛ خاله به استقبالم آمد وگفت:
-سلام دخترم اگر ناهار نخوردی یه شوکت بگویم برایت داغ کند؟
تشکر کردم وگفتم:
-نه ممنون؛ ژتون داشتم.
به اتاقم رفتم و خوابیدم؛ چند ساعتی که گذشت
از صدای در بیدارشدم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و آن بازکردم.
خاله تا چشمانش به من افتاد گفت:
-اِی وای بیدارت کردم؟ ببخشید....
وبعد وارد اتاق شد وگفت:
-مهمانها برای ساعت هفت میآیند؛ لباس رسمی داری و یا از پرستو به تو بدهم.
نزدیکش شدم وگفتم:
-میشه من نیام؟
نگاهم کرد وگفت:
-نه، من به همه گفتم خواهرزادهام اینجاست؛ بعد من دروغ میشم.
یه ناچار گفتم:
-چشم، لباس دارم همانها را میپوشم.
ساعت نزدیک هفت شروع به پوشیدن لباس و... کردم؛ تا برای مهمانی آماده شوم.
مجدد صدای در امد و بعد چند ثانیه صدای شوکت که گفت:
-خانم گفت" بیرون نیایید تا صداتون بزنيم.
پشت دررفتم گفتم :
-چشم...
روی تختم نشستم وتمام فکرم درگیر مهمانی امشب بود که ناگهان نزدیک ساعت هفت با صدای شوکت از اتاق خارج شدم....
ادامه دارد.
آن روزخبری از نارمیلا نبود و من خودم تنها در کلاس حضور داشتم.
نگران رفتن به آن خانه لعنتی بودم؛ البته از اینکه خاله حضور داشت کمی خیالم راحتتر بود.
نزدیک ساعت چهار بود که از کلاس آخر خارج شدم.
تا از در بیرون آمدم چشمم به آن پسرک یهلاقبا افتاد.
در مقابل من ایستاد وگفت:
-جوجو کم پیدا هستی؟
سرویست دم در ایستاده؛ باباجونن برات سرویس گرفته که گم نشی؟
و زد زیرخنده...
اوقات نداشتم و دلم میخواست این اعصاب خوردیم را سر کسی خالی کنم.
درچشمانش خیره نگاه کردم و به سمت او هجوم بردم وگفتم:
-تو چکارهای که بهپای من شدی مردتیکه؟
از حرف من اعصبانی شد و با اعصبانیت گفت:
-چی گفتی؟ مرتیکه خودتی و اون جد وابادت،
حیف که دختری وگرنه حالیت میکردم یه من شیر چقدر کره داره.
خندهای از روی مسخره کردم وگفتم:
-وای ببخشید؛ شب بود سیبلات را ندیدم؛
برو گشمو عوضی...
و راهم را کشیدم و رفتم...
از برخوردم پشیمان شدم چون میدانستم برای یک شری به پا میکند؛ اما دیگر مهم نبود.
سوار ماشین که شدم سلامی به اسماعیل کردم و او هم طبق معمول سری تکان داد راه افتاد.
به خانه که رسیدم؛ خاله به استقبالم آمد وگفت:
-سلام دخترم اگر ناهار نخوردی یه شوکت بگویم برایت داغ کند؟
تشکر کردم وگفتم:
-نه ممنون؛ ژتون داشتم.
به اتاقم رفتم و خوابیدم؛ چند ساعتی که گذشت
از صدای در بیدارشدم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و آن بازکردم.
خاله تا چشمانش به من افتاد گفت:
-اِی وای بیدارت کردم؟ ببخشید....
وبعد وارد اتاق شد وگفت:
-مهمانها برای ساعت هفت میآیند؛ لباس رسمی داری و یا از پرستو به تو بدهم.
نزدیکش شدم وگفتم:
-میشه من نیام؟
نگاهم کرد وگفت:
-نه، من به همه گفتم خواهرزادهام اینجاست؛ بعد من دروغ میشم.
یه ناچار گفتم:
-چشم، لباس دارم همانها را میپوشم.
ساعت نزدیک هفت شروع به پوشیدن لباس و... کردم؛ تا برای مهمانی آماده شوم.
مجدد صدای در امد و بعد چند ثانیه صدای شوکت که گفت:
-خانم گفت" بیرون نیایید تا صداتون بزنيم.
پشت دررفتم گفتم :
-چشم...
روی تختم نشستم وتمام فکرم درگیر مهمانی امشب بود که ناگهان نزدیک ساعت هفت با صدای شوکت از اتاق خارج شدم....
ادامه دارد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت پنجم
با استرس ازجای خود بلند شدم و به سمت در رفتم؛ نگران بودم که دوستان خاله چطور ادمهای هستند؛ همهاش فکر میکردم آنها ادمهای خوبی نیستند.
کم کم از پلهها پایین رفتم همه جا تاریک وفقط یکی از چراغهای راهرو روشن بود.
چشم شوکت به من که افتاد نزدیکم شد و گفت:
-صبر کن تا صدایت بزنم.
کنار در ایستادم؛ نمیدانم چرا همه جا تاریک بود و این ترس من را بیشتر میکرد؛ تا اینکه شوکت آمد؛ نگاهم کرد گفت:
-برو تو...
با ترس و لرز در را باز کردم که ناگهان تمام چراغها روشن شد و روی سرم برف شادی پاشیدند و شروع به خواندن تولدت مبارک کردند.
نمیدانم از اشتیاق بود یا از استرس که تمام صورتم از اشکهایم خیس شد.
چشمانم به مامانم که افتاد؛ گریهام بیشتر شد؛ کنار ترمه ایستاده بود.
اشکان بهسمت من دوید وگفت:
-خاله جون تولدت مبارک.
محکم بغلش کردم و چند دور با او زدم و گونهاش را بوسه میزدم.
به سمت بابا رفتم در چشمانش نگاه کردم و او را محکم در آغوش گرفتماش و گریه میکردم.
ترمه شروع به خندید کرد وگفت:
-بابا بسته دیگه، امشب میخواهیم شادی کنیم.
شروع به دست زدن کرد و به سمت سیامک رفت و گفت:
-اهان شماهم دست بزن.
من اشکهایم را پاک کردم؛ مامان و ترمه را هم بغل کردم؛ به سمت خاله رفتم وگفتم:
-ممنونم از شما، زحمت کشیدید.
خاله به صورت من نگاهی کرد؛ خندید و دستی روی شانهای من گذاشت و گفت:
-دوست داشتم خوشحالت کنم و کنار من احساس راحتی داشته باشی.
در باز شد و شکوت با یک کیک تولد که روی آن شمع و چند عدد فشفشه روشن بود وارد شد.
همه دست زدن و با صدای بلند تولدت مبارک را میخوانند.
آن شب من شمع بیست سالگیم را فوت کردم و برای همه بهترینها را آرزو کردم.
اولین سالی بود که تولدم را فراموش کرده بودم؛ باورم نمیشد که خانوادهام اینجور سورپرایزم کنند.
آن شب تمام شد و همه به اتاق خوابهای مهمان رفتند؛ تا بخوابند.
لباسهای خود را تعویض کردم و روی تختم نشستم؛ از داشتن چنین خانوادهای به خود افتخار میکردم.
دیگر تمام اتفاقهای روزهای گذشته فراموشم شده بودم؛ تا اینکه صدای در آمد و بعد ترمه وارد اتاقم شد و کنارم نشست.
محکم بغلش کردم و گفتم:
-وای نمیدونی چقدر خوشحالم کردید.
ترمه هم من را بغل کرد وگفت:
-حالا بگو ببینم چرا داشتی به اصفهان میآمدی؟
سرم را بالا آوردم و با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:
-تو از کجا میدانی؟!
لبخندی روی لبانش نشست و گفت:
-کلاغها خبر آوردند...
بلند خندیدم و گفتم:
-حیوونی خبه تو مسیر نمرده...
و هر دو بلند خندیدیم... که مادر وارد شد و با تعجب پرسید:
-چه خبر؟! صداتون تو کل راهرو پیچیده.
جای مامان را کنار خودم باز کردم و او هم کنارم نشست؛ سرم را روی پاهای او گذاشتم وگفتم:
-نمیدونید چقدر این هفته به من سخت گذشت؛ دوری از شما و... حرف را نزدم؛ نمیدانم چرا با اتفاقهای امروز دیدم نسبت به خاله عوض شده بود؛ برای همین روبه مامان کردم و گفتم:
-چطور شد شما یه این فکر افتادید؟
مامان همانطور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
-از اول هفته بابات میگفت" تولد ترنم را چکار کنیم؟"
بلند شدم نشستم و او ادامه داد:
-تا اینکه یک روز ظهر آمد وگفت" لیلی هرچی میخواهی بردار؛ فردا صبح با ترمه و سیامک بریم تهران تولد ترنم را جشن بگیریم."
سکوت کرد و ترمه ادامه داد:
-آخه بابا به من زنگ زد وگفت" شما میتونید بیایید؟"
منم گفتم از سیامک بپرسید.
با هیجان به هر دونفر نگاه میکردم و ترمه ادامه داد:
-خلاصه سرت را درد نیارم؛ سیامک که قبول کرد؛ بابا زنگ زده به خاله، اونم استقبال کرد و قرار شد همهی کارها را خودش انجام بده و ما فقط بیاییم.
نگاه جدی به من کرد وگفت:
-تو چرا میخواستی بدون هماهنگی بیایی اصفهان؟
شانههایم را بالا انداختم؛ لبهایم را درهم کشیدم وگفتم:
-دلم تنگ شده بود.
ترمه خندید و با حالت متلک گفت:
-برو... راستشا بگو؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
-باور کن.
مامان دستش را روی پای من گذاشت وگفت:
-خاله میگه تو ترسیدی و میخواستی به اصفهان بیایی.
نگاهم را سمت مامان بردم وگفتم:
-خاله گفت؟
سری تکان داد و ادامه داد:
-اره میگفت "شوکت و اسماعیل ادمهای خشکی هستند و من هم مجبور شدم چند روزی به یک سفر کاری بروم ولی مثل اینکه ترنم با اخلاق اینها ناآشنا بوده ازشون ترسیده."
تا دیدم از همه چیز با خبر هستند دلم را به دریا زدم و همه چیز را بازگو کردم؛ حتی اون صدای نصف شب..
مامان با ترس و تعجب گفت:
-وا... یعنی چی؟ شاید خود خاله در جریان نباشه؟
فکری کرد وگفت:
-قبل رفتن باید بفهمم ماجرا چی بوده؛ فردا از خاله میپرسم.
ترمه میان حرف مامان پرید وگفت:
-ترنم فردا نرو دانشگاه، ما تا جمعه صبح بیشتر اینجا نیستیم؛ فراد هم چهارشنبه هست.
🔺فصل دوم
🔻قسمت پنجم
با استرس ازجای خود بلند شدم و به سمت در رفتم؛ نگران بودم که دوستان خاله چطور ادمهای هستند؛ همهاش فکر میکردم آنها ادمهای خوبی نیستند.
کم کم از پلهها پایین رفتم همه جا تاریک وفقط یکی از چراغهای راهرو روشن بود.
چشم شوکت به من که افتاد نزدیکم شد و گفت:
-صبر کن تا صدایت بزنم.
کنار در ایستادم؛ نمیدانم چرا همه جا تاریک بود و این ترس من را بیشتر میکرد؛ تا اینکه شوکت آمد؛ نگاهم کرد گفت:
-برو تو...
با ترس و لرز در را باز کردم که ناگهان تمام چراغها روشن شد و روی سرم برف شادی پاشیدند و شروع به خواندن تولدت مبارک کردند.
نمیدانم از اشتیاق بود یا از استرس که تمام صورتم از اشکهایم خیس شد.
چشمانم به مامانم که افتاد؛ گریهام بیشتر شد؛ کنار ترمه ایستاده بود.
اشکان بهسمت من دوید وگفت:
-خاله جون تولدت مبارک.
محکم بغلش کردم و چند دور با او زدم و گونهاش را بوسه میزدم.
به سمت بابا رفتم در چشمانش نگاه کردم و او را محکم در آغوش گرفتماش و گریه میکردم.
ترمه شروع به خندید کرد وگفت:
-بابا بسته دیگه، امشب میخواهیم شادی کنیم.
شروع به دست زدن کرد و به سمت سیامک رفت و گفت:
-اهان شماهم دست بزن.
من اشکهایم را پاک کردم؛ مامان و ترمه را هم بغل کردم؛ به سمت خاله رفتم وگفتم:
-ممنونم از شما، زحمت کشیدید.
خاله به صورت من نگاهی کرد؛ خندید و دستی روی شانهای من گذاشت و گفت:
-دوست داشتم خوشحالت کنم و کنار من احساس راحتی داشته باشی.
در باز شد و شکوت با یک کیک تولد که روی آن شمع و چند عدد فشفشه روشن بود وارد شد.
همه دست زدن و با صدای بلند تولدت مبارک را میخوانند.
آن شب من شمع بیست سالگیم را فوت کردم و برای همه بهترینها را آرزو کردم.
اولین سالی بود که تولدم را فراموش کرده بودم؛ باورم نمیشد که خانوادهام اینجور سورپرایزم کنند.
آن شب تمام شد و همه به اتاق خوابهای مهمان رفتند؛ تا بخوابند.
لباسهای خود را تعویض کردم و روی تختم نشستم؛ از داشتن چنین خانوادهای به خود افتخار میکردم.
دیگر تمام اتفاقهای روزهای گذشته فراموشم شده بودم؛ تا اینکه صدای در آمد و بعد ترمه وارد اتاقم شد و کنارم نشست.
محکم بغلش کردم و گفتم:
-وای نمیدونی چقدر خوشحالم کردید.
ترمه هم من را بغل کرد وگفت:
-حالا بگو ببینم چرا داشتی به اصفهان میآمدی؟
سرم را بالا آوردم و با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:
-تو از کجا میدانی؟!
لبخندی روی لبانش نشست و گفت:
-کلاغها خبر آوردند...
بلند خندیدم و گفتم:
-حیوونی خبه تو مسیر نمرده...
و هر دو بلند خندیدیم... که مادر وارد شد و با تعجب پرسید:
-چه خبر؟! صداتون تو کل راهرو پیچیده.
جای مامان را کنار خودم باز کردم و او هم کنارم نشست؛ سرم را روی پاهای او گذاشتم وگفتم:
-نمیدونید چقدر این هفته به من سخت گذشت؛ دوری از شما و... حرف را نزدم؛ نمیدانم چرا با اتفاقهای امروز دیدم نسبت به خاله عوض شده بود؛ برای همین روبه مامان کردم و گفتم:
-چطور شد شما یه این فکر افتادید؟
مامان همانطور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
-از اول هفته بابات میگفت" تولد ترنم را چکار کنیم؟"
بلند شدم نشستم و او ادامه داد:
-تا اینکه یک روز ظهر آمد وگفت" لیلی هرچی میخواهی بردار؛ فردا صبح با ترمه و سیامک بریم تهران تولد ترنم را جشن بگیریم."
سکوت کرد و ترمه ادامه داد:
-آخه بابا به من زنگ زد وگفت" شما میتونید بیایید؟"
منم گفتم از سیامک بپرسید.
با هیجان به هر دونفر نگاه میکردم و ترمه ادامه داد:
-خلاصه سرت را درد نیارم؛ سیامک که قبول کرد؛ بابا زنگ زده به خاله، اونم استقبال کرد و قرار شد همهی کارها را خودش انجام بده و ما فقط بیاییم.
نگاه جدی به من کرد وگفت:
-تو چرا میخواستی بدون هماهنگی بیایی اصفهان؟
شانههایم را بالا انداختم؛ لبهایم را درهم کشیدم وگفتم:
-دلم تنگ شده بود.
ترمه خندید و با حالت متلک گفت:
-برو... راستشا بگو؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
-باور کن.
مامان دستش را روی پای من گذاشت وگفت:
-خاله میگه تو ترسیدی و میخواستی به اصفهان بیایی.
نگاهم را سمت مامان بردم وگفتم:
-خاله گفت؟
سری تکان داد و ادامه داد:
-اره میگفت "شوکت و اسماعیل ادمهای خشکی هستند و من هم مجبور شدم چند روزی به یک سفر کاری بروم ولی مثل اینکه ترنم با اخلاق اینها ناآشنا بوده ازشون ترسیده."
تا دیدم از همه چیز با خبر هستند دلم را به دریا زدم و همه چیز را بازگو کردم؛ حتی اون صدای نصف شب..
مامان با ترس و تعجب گفت:
-وا... یعنی چی؟ شاید خود خاله در جریان نباشه؟
فکری کرد وگفت:
-قبل رفتن باید بفهمم ماجرا چی بوده؛ فردا از خاله میپرسم.
ترمه میان حرف مامان پرید وگفت:
-ترنم فردا نرو دانشگاه، ما تا جمعه صبح بیشتر اینجا نیستیم؛ فراد هم چهارشنبه هست.
از لبه تخت به عقب رفتم و به دیوار پشت سر تکیه دادم و گفتم:
-خودمم به همین فکر میکردم.
مامان نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-ترمه پاشو بریم بخوابیم؛ فردا همدیگه را حسابی ببینید.
مامان و ترمه که رفتند؛ پتو را روی خودم کشیدم و بعد از چند روز یک خواب راحتی رفتم.
ادامه دارد...
-خودمم به همین فکر میکردم.
مامان نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-ترمه پاشو بریم بخوابیم؛ فردا همدیگه را حسابی ببینید.
مامان و ترمه که رفتند؛ پتو را روی خودم کشیدم و بعد از چند روز یک خواب راحتی رفتم.
ادامه دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت ششم
صبح آن روز از اتاق که بیرون آمدم؛ به سمت اتاق مامان وبابا رفتم؛ اما آنها نبودند؛ برای همین از پلهها پایین آمدم که شوکت من را دید وگفت :
-ترنم خانم همه در اتاق برای صبحانه نشستهاند.
روبه او کردم وگفتم:
-ممنونم شوکت خانم، راستی دیروز خیلی زحمت کشیدید.
او نگاهی کرد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.
من هم در زدم و وارد اتاق شدم؛ همه پشت میز نشسته و در حال صبحانه خوردن بودند به جمع آنها پیوستم؛ کنار ترمه نشستم و روبه همه گفتم:
-سلام، صبحتون بخیر
خاله نگاهی به من کرد وگفت:
-سلام دخترم، روزت بخیر
بعد از صبحانه خاله نگاهی به ما کرد وگفت:
-امروز ظهر میخواهم شما را به درکه ببرم؛ همگی برای یازده آماده باشید.
بابا گلویی صاف کرد و با آن صدای مردانهاش روبه خاله گفت:
-نه خاله جون بیشتر از این زحمت نمیدیم؛ امروز ظهر شما مهمون ما.
تاخاله آمد حرفی بزند؛ همهی ما از این حرف بابا استقبال کردیم و دست زدیم.
خاله دستانش به علامت تسلیم بالا برد و دیگر چیزی نگفت.
آرام به ترمه زدم وگفتم:
-بریم کمی حیاط قدم بزنیم؟
نگاهی به من کرد وگفت:
-نه...
با تعجب نگاهش کردم وپرسیدم:
-چرا؟!
نگاهی به سیامک کرد وگفت:
-چون اون تنها میشه؛ نمیتونم تنهاش بذارم؛ اینجا غریب هست.
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
-هرجور راحتی، کاشکی من رفته بودم دانشگاه...
خندید و گفت:
-اگه رفته بودی به درکه نمیرسیدی.
چیزی نگفتم از جای خود بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم که اشکان به طرف من آمد وگفت:
-خاله منم باهات میام؛ خیلی وقت بامن بازی نکردی.
خم شدم و لپ او را کشیدم؛ نگاهی به ترمه انداختم و به حالت کنایه گفتم:
-بازم به معرفت تو عزیزم، توهم مثل خاله بامعرفتی، بیا بریم.
همه خندید و ترمه گفت:
-اهای... ترنم یکی طلبد.
منم برگشتم به او نگاه کردم وگفتم:
-تو بچسب به همون شوهرت...
سیامک از همه جا بی خبر گفت:
-چرا پای منا وسط میکشی؟ اصلا به من چه ربطی داره؟
شانههایم را بالا انداختم گفتم:
-از اون خانمت بپرس؛ من نمیدونم خسته نمیشه صبح تا شب تو را میبینه؟ حالا هم که اومده پیش من میخواد کنار شما باشه.
مامان لب گزهای رفت و یکی به صورتش زد وگفت:
-اِ... ترنم...
دست اشکان را گرفتم و به راه افتادم که سیامک گفت:
-ترنم...
برگشتم به سمت او و نگاهی کردم وگفت:
-اشکان به باباش رفته با معرفت.
وخندید...
سرم را تکانی دادم وگفتم:
-یه چیزه این بچه به خالش رفته اونم بزنید به نام خودتون...
بابا خندید وگفت:
-دِ... برو پدرسوخته تا نیومدم.
چشمکی به او زدم وگفتم:
-شماهم مثل خودم با معرفتی پاشو بیا بریم.
از سر میز بلند شد وگفت:
-بریم دخترم... میخواهم یکساعتی با دخترم تنها باشم کسی مزاحم ما نشه.
مامان نگاهی به بابا کرد وگفت:
-حالا چه خبره؟
بابا لبخندی به او زد و به سمت من آمد.
کنار بابا در حیاط خانه خاله که بیشتر شبیه باغ بود قدم میزدیم و اشکان جلوتر از ما میدوید و بازی میکرد؛ هوا کم کم داشت سرد میشد؛ مهرماه به پایان رسیده و اول آبان است.
برگهای درختان کم و بیش زد و نارنجی شدهاند و پرتقالها، نارنجها و خرمالوها بیشتر نمایان شده.
بابا روی یکی از نیمکتها نشست و روبه گفت:
-بنشین بابا جان و برایم تعریف کن این چند وقت که اینجا هستی همه چیز خوبه؟
کنارش نشستم وگفتم:
-اره... خیلی خوبه.
نگاهم کرد وگفت:
-تو که به من دروغ نمیگی؟
سرم را پایین انداختم وگفت:
-راستش...
سکوت کردم و بابا گفت:
-راستش چی؟
سرم را بالا آوردم و به نگاه کردم گفتم:
-هیچی بابا... فقط این اسماعیل و شوکت ادمهای جدی و ترسناکی هستند؛ نمیتونم باهاشون کنار بیام.
به نیمکت تکیه داد وگفت:
-در موردش با خاله حرف زدی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم:
-اره... گفت" میدانم؛ با کسی کنار نمیایند ولی من چه کنم که به اینها اعتماد دارم و یه جورایی خانه زاد ما هستند."
بابا سری تکان داد وگفت:
-حالا خودم با اسماعیل حرف میزنم؛ ببینم چطور آدمی هست.
دستش را روی پایش کوبید وگفت:
-از دانشگاه چه خبر؟
خندیدم وگفتم:
-عالی....
به آسمان نگاهی کرد وگفت:
-خداراشکر.
چشمانش که به سمت من آمد غمی در آن نمایان شدو گفت:
-اما جای تو خیلی خالیهها...
اشک در چشمانم جمع شد وگفتم:
-بابا؟
نگاهم کرد وگفت:
-جانم؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو بهترین بابای دنیایی...
بلند خندید و گفت:
-نه در این حد...
اشکان به سمت اما میدوید و بابا را صدا میزد؛ بابا از ترس اینکه اتفاقی افتاده به سمت او دوید وگفت:
-چی شده اقاجون؟
اشکان دست بابا را گرفت وگفت:
-آقاجون بیا اینجا یه چیزی نشونت بدم.
از جای خود بلند شدم و دنبال آنها رفتم؛ چشمم به یک بچه کلاغ افتاد که از لانهی بالای درخت افتاده بود.
بابا خم شد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:
-حیوونی... معلومه شیطونه...
🔺فصل دوم
🔻قسمت ششم
صبح آن روز از اتاق که بیرون آمدم؛ به سمت اتاق مامان وبابا رفتم؛ اما آنها نبودند؛ برای همین از پلهها پایین آمدم که شوکت من را دید وگفت :
-ترنم خانم همه در اتاق برای صبحانه نشستهاند.
روبه او کردم وگفتم:
-ممنونم شوکت خانم، راستی دیروز خیلی زحمت کشیدید.
او نگاهی کرد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.
من هم در زدم و وارد اتاق شدم؛ همه پشت میز نشسته و در حال صبحانه خوردن بودند به جمع آنها پیوستم؛ کنار ترمه نشستم و روبه همه گفتم:
-سلام، صبحتون بخیر
خاله نگاهی به من کرد وگفت:
-سلام دخترم، روزت بخیر
بعد از صبحانه خاله نگاهی به ما کرد وگفت:
-امروز ظهر میخواهم شما را به درکه ببرم؛ همگی برای یازده آماده باشید.
بابا گلویی صاف کرد و با آن صدای مردانهاش روبه خاله گفت:
-نه خاله جون بیشتر از این زحمت نمیدیم؛ امروز ظهر شما مهمون ما.
تاخاله آمد حرفی بزند؛ همهی ما از این حرف بابا استقبال کردیم و دست زدیم.
خاله دستانش به علامت تسلیم بالا برد و دیگر چیزی نگفت.
آرام به ترمه زدم وگفتم:
-بریم کمی حیاط قدم بزنیم؟
نگاهی به من کرد وگفت:
-نه...
با تعجب نگاهش کردم وپرسیدم:
-چرا؟!
نگاهی به سیامک کرد وگفت:
-چون اون تنها میشه؛ نمیتونم تنهاش بذارم؛ اینجا غریب هست.
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
-هرجور راحتی، کاشکی من رفته بودم دانشگاه...
خندید و گفت:
-اگه رفته بودی به درکه نمیرسیدی.
چیزی نگفتم از جای خود بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم که اشکان به طرف من آمد وگفت:
-خاله منم باهات میام؛ خیلی وقت بامن بازی نکردی.
خم شدم و لپ او را کشیدم؛ نگاهی به ترمه انداختم و به حالت کنایه گفتم:
-بازم به معرفت تو عزیزم، توهم مثل خاله بامعرفتی، بیا بریم.
همه خندید و ترمه گفت:
-اهای... ترنم یکی طلبد.
منم برگشتم به او نگاه کردم وگفتم:
-تو بچسب به همون شوهرت...
سیامک از همه جا بی خبر گفت:
-چرا پای منا وسط میکشی؟ اصلا به من چه ربطی داره؟
شانههایم را بالا انداختم گفتم:
-از اون خانمت بپرس؛ من نمیدونم خسته نمیشه صبح تا شب تو را میبینه؟ حالا هم که اومده پیش من میخواد کنار شما باشه.
مامان لب گزهای رفت و یکی به صورتش زد وگفت:
-اِ... ترنم...
دست اشکان را گرفتم و به راه افتادم که سیامک گفت:
-ترنم...
برگشتم به سمت او و نگاهی کردم وگفت:
-اشکان به باباش رفته با معرفت.
وخندید...
سرم را تکانی دادم وگفتم:
-یه چیزه این بچه به خالش رفته اونم بزنید به نام خودتون...
بابا خندید وگفت:
-دِ... برو پدرسوخته تا نیومدم.
چشمکی به او زدم وگفتم:
-شماهم مثل خودم با معرفتی پاشو بیا بریم.
از سر میز بلند شد وگفت:
-بریم دخترم... میخواهم یکساعتی با دخترم تنها باشم کسی مزاحم ما نشه.
مامان نگاهی به بابا کرد وگفت:
-حالا چه خبره؟
بابا لبخندی به او زد و به سمت من آمد.
کنار بابا در حیاط خانه خاله که بیشتر شبیه باغ بود قدم میزدیم و اشکان جلوتر از ما میدوید و بازی میکرد؛ هوا کم کم داشت سرد میشد؛ مهرماه به پایان رسیده و اول آبان است.
برگهای درختان کم و بیش زد و نارنجی شدهاند و پرتقالها، نارنجها و خرمالوها بیشتر نمایان شده.
بابا روی یکی از نیمکتها نشست و روبه گفت:
-بنشین بابا جان و برایم تعریف کن این چند وقت که اینجا هستی همه چیز خوبه؟
کنارش نشستم وگفتم:
-اره... خیلی خوبه.
نگاهم کرد وگفت:
-تو که به من دروغ نمیگی؟
سرم را پایین انداختم وگفت:
-راستش...
سکوت کردم و بابا گفت:
-راستش چی؟
سرم را بالا آوردم و به نگاه کردم گفتم:
-هیچی بابا... فقط این اسماعیل و شوکت ادمهای جدی و ترسناکی هستند؛ نمیتونم باهاشون کنار بیام.
به نیمکت تکیه داد وگفت:
-در موردش با خاله حرف زدی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم:
-اره... گفت" میدانم؛ با کسی کنار نمیایند ولی من چه کنم که به اینها اعتماد دارم و یه جورایی خانه زاد ما هستند."
بابا سری تکان داد وگفت:
-حالا خودم با اسماعیل حرف میزنم؛ ببینم چطور آدمی هست.
دستش را روی پایش کوبید وگفت:
-از دانشگاه چه خبر؟
خندیدم وگفتم:
-عالی....
به آسمان نگاهی کرد وگفت:
-خداراشکر.
چشمانش که به سمت من آمد غمی در آن نمایان شدو گفت:
-اما جای تو خیلی خالیهها...
اشک در چشمانم جمع شد وگفتم:
-بابا؟
نگاهم کرد وگفت:
-جانم؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو بهترین بابای دنیایی...
بلند خندید و گفت:
-نه در این حد...
اشکان به سمت اما میدوید و بابا را صدا میزد؛ بابا از ترس اینکه اتفاقی افتاده به سمت او دوید وگفت:
-چی شده اقاجون؟
اشکان دست بابا را گرفت وگفت:
-آقاجون بیا اینجا یه چیزی نشونت بدم.
از جای خود بلند شدم و دنبال آنها رفتم؛ چشمم به یک بچه کلاغ افتاد که از لانهی بالای درخت افتاده بود.
بابا خم شد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:
-حیوونی... معلومه شیطونه...
نگاهی به درخت انداخت وگفت:
-خیلی بلند... چطوری برش گردونیم به لانهاش؟
اشکان شروع کرد پایین و بالا بپرد و بگوید:
-من میخوامش... آقاجون بده من بزرگش کنم.
نگاهش کردم وگفتم:
-نمیشه که خاله... مثل اینکه یکی بگه من اشکان را میخوام؛ بدید من بزرگش کنم.
لبهایش را در هم کشید و دیگر چیزی نگفت.
بابا به اینطرف و آنطرف نگاهی انداخت تا اینکه چشمش به اسماعیل افتاد که به سمت ما میآمد.
کمی که نزدیک شد بابا سلامی کرد وگفت:
-آقا اسماعیل این بچه کلاغ را چطوری بذاریم داخل آشیونه؟
اسماعیل ایستاد ونگاهی به درخت انداخت وگفت:
-هیچ جور نمیشه؛ بذاریدش همینجا.
با نگرانی گفتم:
-اما میمیره؟
شانهای بالا انداخت وگفت:
-این طبیعت دنیاست.
دلم بیشتر از او چرکین شد وکلاغ را از بابا گرفتم وگفتم:
-اگه نمیشه من میبرمش به بالکن اتاقم، شاید اونجا مادرش آمد و بهش رسیدگی کرد.
اسماعیلی چیزی نگفت و راهش را گرفت و رفت.
نزدیک بابا رفتم گفتم:
-دیدی چه اخلاقی داره؟ تازه زنش از این بدتره.
بابا سری تکان داد وگفت:
-حق با تو، باید با خاله حرف بزنم.
بچه کلاغ را به بالکن اتاقم بردم و یک سبد کوچک پر از شاخههای درخت کاج کردم و روی میلههای بالکن بستم و آن کلاغ کوچک را داخلش گذاشتم.
چیزی نگذشت که صدای غار غار یک کلاغ همه جا را گرفت؛ سریع به پشت شیشه رفتم و دیدم یک کلاغ بزرگ روی میلههای بالکن نشسته و در دهان بچه کلاغ غذا میگذارد.
یاد حرف خاله افتادم؛ لبخندی زدم و گفتم:
"-فقط یک مامان میتونه اینجور نگران بچهاش باشه."
ادامه دارد...
-خیلی بلند... چطوری برش گردونیم به لانهاش؟
اشکان شروع کرد پایین و بالا بپرد و بگوید:
-من میخوامش... آقاجون بده من بزرگش کنم.
نگاهش کردم وگفتم:
-نمیشه که خاله... مثل اینکه یکی بگه من اشکان را میخوام؛ بدید من بزرگش کنم.
لبهایش را در هم کشید و دیگر چیزی نگفت.
بابا به اینطرف و آنطرف نگاهی انداخت تا اینکه چشمش به اسماعیل افتاد که به سمت ما میآمد.
کمی که نزدیک شد بابا سلامی کرد وگفت:
-آقا اسماعیل این بچه کلاغ را چطوری بذاریم داخل آشیونه؟
اسماعیل ایستاد ونگاهی به درخت انداخت وگفت:
-هیچ جور نمیشه؛ بذاریدش همینجا.
با نگرانی گفتم:
-اما میمیره؟
شانهای بالا انداخت وگفت:
-این طبیعت دنیاست.
دلم بیشتر از او چرکین شد وکلاغ را از بابا گرفتم وگفتم:
-اگه نمیشه من میبرمش به بالکن اتاقم، شاید اونجا مادرش آمد و بهش رسیدگی کرد.
اسماعیلی چیزی نگفت و راهش را گرفت و رفت.
نزدیک بابا رفتم گفتم:
-دیدی چه اخلاقی داره؟ تازه زنش از این بدتره.
بابا سری تکان داد وگفت:
-حق با تو، باید با خاله حرف بزنم.
بچه کلاغ را به بالکن اتاقم بردم و یک سبد کوچک پر از شاخههای درخت کاج کردم و روی میلههای بالکن بستم و آن کلاغ کوچک را داخلش گذاشتم.
چیزی نگذشت که صدای غار غار یک کلاغ همه جا را گرفت؛ سریع به پشت شیشه رفتم و دیدم یک کلاغ بزرگ روی میلههای بالکن نشسته و در دهان بچه کلاغ غذا میگذارد.
یاد حرف خاله افتادم؛ لبخندی زدم و گفتم:
"-فقط یک مامان میتونه اینجور نگران بچهاش باشه."
ادامه دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت هفتم
یکساعتی وقت داشتم پشت میزی که در کنار اتاقم بود نشستم و شروع به پاکنویس جزوههایم کردم؛ که صدای در آمد و ترمه وارد اتاق شد وگفت:
-چکار میکنی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو چرا شوهرتا تنها گذاشتی؟
خندهای از روی تمسخر به او زدم وگفتم:
-یه وقت گم نشه؟!
آمد نزدیکتر و دستش را روی شانه من گذاشت گفت:
-حالا مسخره کن؛ بلاخره خودتم شوهر میکنی...
شروع به نوشتن ادامه جزوهام کردم وگفتم:
-فعلا که فقط میخوام درس بخونم؛ تمام لذتم این که برم ترمهای بالاتر و با تلسکوپم تمام آسمان را رصد کنم.
کنارم ایستاد و گفت:
-قطعا همین میشه که دوست داری.
مکثی کرد وگفت:
-ترنم تو که اصفهان نیستی من خیلی تنها شدم؛ دلم میخواد اشکان را بزارم پیش مامان و برم سرکار.
نگاهش کردم وگفتم:
-خیلی عالیه، حتما برو...
نگاهی به گوشهی اتاق انداختم وگفتم:
-ترمه اون صندلی را بیار و بشین.
همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت:
-اما سیامک زیاد موافق نیست.
جای او را کنارم باز کردم و او صندلی را گذاشت و نشست؛ با تعجب گفتم:
-برای چی؟!
لبهایش را درهم کشید و گفت:
-برای چی بری سرکار؟ نیازی نداریم؛ اگر به پول بیشتری لازم داری به خودم بگو.
با ترشی گفتم:
- وا... چه پرو...! میخواستی بگی دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه.
نگاهی به من کرد و گفت:
-فایده نداره؛ میگه اگر حوصلهات سر میره برو کلاسهای مختلفی مثل آشپزی، خیاطی و...
با اعصبانیت گفتم:
-تقصیر خودت، حالا بازم تحویلش بگیر که فکر کنه چه خبره؛ بچه پرو...
حوصله نوشتن نداشتم و شروع به جمع کردن برگهای روی میز کردم وگفتم:
-امروزحالشا میگیرم.
ترمه نزدیکم آمد وگفت:
-نه تو را خدا... ترنم چیزی نگیا، اگه گفتی من میدونم تو.
نگاهش کردم و گفتم:
-آخه تا کی میخواهی از خواستههای خودت چشم پوشی کنی به خاطره بقیه؟
سرش را پایین انداخت وگفت:
-دست خودم نیست اینجوری هستم.
وسایلم را در کشوی میز گذاشتم وگفتم:
-اشتباه میکنی؛ بابا برای خودت زندگی کن.
نمیشه که همهاش بقیه راضی باشند؛ اصلا ببینم تو از خودت راضی هستی؟
با تعجب نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
بعد از چند ثانیه گفتم:
-بیا خودتم راضی نیستی...
کمی مکث کردم و گفتم:
-من اگه جای تو بودم همه کاری میکردم تا راضی بشه.
از روی صندلی بلند شد وگفت:
-چه میدونم؛ حالا بازم باهاش حرف میزنم.
نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-من برم اشکان را آماده کنم؛ تو هم بلندشو؛ داره دیر میشه.
نگاهی به ساعت کردم؛ ده و سی دقیقه بود؛ ترمه از اتاق خارج شد و من همینطور در فکر ترمه بودم؛ دختر خیلی خوب و صبوری هست؛ همیشه همه کری میکند که عالم و آدم از دستش راضی باشند؛ اما من دقیقا برعکس او فکر میکنم؛ یعنی اعتقاد دارم آدم یکبار به دنیا میآید و باید آن طور که دوست دارد زندگی کند.
از پشت میز بلند شدم و به سمت کمد لباسهایم رفتم که کت پشمی یشمی رنگ کوتاه و شلوار و روسری که از اصفهان آورده بودم؛ پوشیدم و ازاتاق خارج شدم؛ به سمت اتاق مامان و بابا رفتم ؛ آن ها هم آماده بودند؛ در همین حین اشکان هم لباس پوشیده به سمت من دوید و بعد هم ترمه و سیامک از اتاق خارج شدند.
سیامک مرد خوبی بود؛ بک جورای هم حق به او میدادم؛ آخه مردی که معاون یک شرکت ساختمان سازی بزرگ در اصفهان هست چه نیازی دارد همسرش سرکار برود.
تا آنها به ما نزدیک شدند سیامک از روی شوخی گفت:
-حالا دیگه زن من بی معرفت شده؟
خندیدم و با کنایه گفتم:
-از وقتی زن تو شده.
خندهای کرد وگفت:
-باشه ترنم خانم، شما درست میگی.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-من همش درست میگم.
ترمه نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم بس کن دیگه.
وبعد نگاهی به سیامک کرد وگفت:
-تو که ترنم را میشناسی کم نمیاره؛ اصلا اول زبون بوده بعد آدم شده.
سیامک خندید وگفت:
-واقعا درست میگی.
از این رفتار آنها بدم آمد وگفتم:
-حالا منا مسخره میکنید؛ باشه به هم میرسیم.
پشتم به آنها کردم و به سمت پلهها رفتم؛ که سیامک صدایم زد وگفت:
-ترنم؟
برگشتم نگاهش کردم وگفتم:
-بله، متلک دیگهای جامونده؟
بلند خندید و به سمت من آمد وگفت:
-میتونم اعتراف کنم که اگر خواهر داشتم؛ دلم میخواست مثل تو باشه.
در چشمانش نگاه کردم وگفت:
-حق با تو، خر شدم.
دوباره خندید گفت:
-برای همین اخلاقت که میگم دوست داشتم یک خواهر مثل تو داشته باشم.
ترمه بهسمت ما آمد وگفت:
-راست میگه ترنم، همیشه تو خونه میگه از شیطنتهای ترنم خوشم میاد؛ از اینکه کوتاه نمیاد و حرفش را میزنه.
دیگر ادامه ندادم وگفتم:
-واقعیتش منم اگر برادری داشتم، بدم نمیآمد مثل شما باشه.
سیامک دستانش را در جیب شلوارش کرد وگفت:
-بدت نمیآمد؟ یعنی بعضی من هم کسی هست؟
خندیدم وگفتم:
-فکر نکنم
صدای شوکت آمد که گفت:
-لطفا بیایید پایین خانم منتظر شما هستند.
🔺فصل دوم
🔻قسمت هفتم
یکساعتی وقت داشتم پشت میزی که در کنار اتاقم بود نشستم و شروع به پاکنویس جزوههایم کردم؛ که صدای در آمد و ترمه وارد اتاق شد وگفت:
-چکار میکنی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-تو چرا شوهرتا تنها گذاشتی؟
خندهای از روی تمسخر به او زدم وگفتم:
-یه وقت گم نشه؟!
آمد نزدیکتر و دستش را روی شانه من گذاشت گفت:
-حالا مسخره کن؛ بلاخره خودتم شوهر میکنی...
شروع به نوشتن ادامه جزوهام کردم وگفتم:
-فعلا که فقط میخوام درس بخونم؛ تمام لذتم این که برم ترمهای بالاتر و با تلسکوپم تمام آسمان را رصد کنم.
کنارم ایستاد و گفت:
-قطعا همین میشه که دوست داری.
مکثی کرد وگفت:
-ترنم تو که اصفهان نیستی من خیلی تنها شدم؛ دلم میخواد اشکان را بزارم پیش مامان و برم سرکار.
نگاهش کردم وگفتم:
-خیلی عالیه، حتما برو...
نگاهی به گوشهی اتاق انداختم وگفتم:
-ترمه اون صندلی را بیار و بشین.
همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت:
-اما سیامک زیاد موافق نیست.
جای او را کنارم باز کردم و او صندلی را گذاشت و نشست؛ با تعجب گفتم:
-برای چی؟!
لبهایش را درهم کشید و گفت:
-برای چی بری سرکار؟ نیازی نداریم؛ اگر به پول بیشتری لازم داری به خودم بگو.
با ترشی گفتم:
- وا... چه پرو...! میخواستی بگی دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه.
نگاهی به من کرد و گفت:
-فایده نداره؛ میگه اگر حوصلهات سر میره برو کلاسهای مختلفی مثل آشپزی، خیاطی و...
با اعصبانیت گفتم:
-تقصیر خودت، حالا بازم تحویلش بگیر که فکر کنه چه خبره؛ بچه پرو...
حوصله نوشتن نداشتم و شروع به جمع کردن برگهای روی میز کردم وگفتم:
-امروزحالشا میگیرم.
ترمه نزدیکم آمد وگفت:
-نه تو را خدا... ترنم چیزی نگیا، اگه گفتی من میدونم تو.
نگاهش کردم و گفتم:
-آخه تا کی میخواهی از خواستههای خودت چشم پوشی کنی به خاطره بقیه؟
سرش را پایین انداخت وگفت:
-دست خودم نیست اینجوری هستم.
وسایلم را در کشوی میز گذاشتم وگفتم:
-اشتباه میکنی؛ بابا برای خودت زندگی کن.
نمیشه که همهاش بقیه راضی باشند؛ اصلا ببینم تو از خودت راضی هستی؟
با تعجب نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
بعد از چند ثانیه گفتم:
-بیا خودتم راضی نیستی...
کمی مکث کردم و گفتم:
-من اگه جای تو بودم همه کاری میکردم تا راضی بشه.
از روی صندلی بلند شد وگفت:
-چه میدونم؛ حالا بازم باهاش حرف میزنم.
نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-من برم اشکان را آماده کنم؛ تو هم بلندشو؛ داره دیر میشه.
نگاهی به ساعت کردم؛ ده و سی دقیقه بود؛ ترمه از اتاق خارج شد و من همینطور در فکر ترمه بودم؛ دختر خیلی خوب و صبوری هست؛ همیشه همه کری میکند که عالم و آدم از دستش راضی باشند؛ اما من دقیقا برعکس او فکر میکنم؛ یعنی اعتقاد دارم آدم یکبار به دنیا میآید و باید آن طور که دوست دارد زندگی کند.
از پشت میز بلند شدم و به سمت کمد لباسهایم رفتم که کت پشمی یشمی رنگ کوتاه و شلوار و روسری که از اصفهان آورده بودم؛ پوشیدم و ازاتاق خارج شدم؛ به سمت اتاق مامان و بابا رفتم ؛ آن ها هم آماده بودند؛ در همین حین اشکان هم لباس پوشیده به سمت من دوید و بعد هم ترمه و سیامک از اتاق خارج شدند.
سیامک مرد خوبی بود؛ بک جورای هم حق به او میدادم؛ آخه مردی که معاون یک شرکت ساختمان سازی بزرگ در اصفهان هست چه نیازی دارد همسرش سرکار برود.
تا آنها به ما نزدیک شدند سیامک از روی شوخی گفت:
-حالا دیگه زن من بی معرفت شده؟
خندیدم و با کنایه گفتم:
-از وقتی زن تو شده.
خندهای کرد وگفت:
-باشه ترنم خانم، شما درست میگی.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-من همش درست میگم.
ترمه نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم بس کن دیگه.
وبعد نگاهی به سیامک کرد وگفت:
-تو که ترنم را میشناسی کم نمیاره؛ اصلا اول زبون بوده بعد آدم شده.
سیامک خندید وگفت:
-واقعا درست میگی.
از این رفتار آنها بدم آمد وگفتم:
-حالا منا مسخره میکنید؛ باشه به هم میرسیم.
پشتم به آنها کردم و به سمت پلهها رفتم؛ که سیامک صدایم زد وگفت:
-ترنم؟
برگشتم نگاهش کردم وگفتم:
-بله، متلک دیگهای جامونده؟
بلند خندید و به سمت من آمد وگفت:
-میتونم اعتراف کنم که اگر خواهر داشتم؛ دلم میخواست مثل تو باشه.
در چشمانش نگاه کردم وگفت:
-حق با تو، خر شدم.
دوباره خندید گفت:
-برای همین اخلاقت که میگم دوست داشتم یک خواهر مثل تو داشته باشم.
ترمه بهسمت ما آمد وگفت:
-راست میگه ترنم، همیشه تو خونه میگه از شیطنتهای ترنم خوشم میاد؛ از اینکه کوتاه نمیاد و حرفش را میزنه.
دیگر ادامه ندادم وگفتم:
-واقعیتش منم اگر برادری داشتم، بدم نمیآمد مثل شما باشه.
سیامک دستانش را در جیب شلوارش کرد وگفت:
-بدت نمیآمد؟ یعنی بعضی من هم کسی هست؟
خندیدم وگفتم:
-فکر نکنم
صدای شوکت آمد که گفت:
-لطفا بیایید پایین خانم منتظر شما هستند.