📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت هجدهم
بلند شدم و از راهروی تاریک به سمت پلهها رفتم.
به طبقهی پایین که رسیدم، دیدم تنها چراغ اتاقی که میزغذاخوری در آن هست روشن است.
به سمت انجا رفتم و خاله پشت میز منتظر من نشسته بود.
امشب به دور آن میز بزرگ که هر روز و هر شب صدای خوش وبِش کردن دوستان خاله میامد، فقط من و خاله ساکت نشسته بودیم.
نزدیک رفتم و با احترام گفتم:
-سلام خاله جون.
-بهتر هستید؟
-شوکت میگفت سرتون در میکرده.
آهسته سری تکان داد و قاشق پراز سوپش را سمت دهانش برد و با دست دیگر اشاره کرد:
-بنشین.
صندلی را جلو کشیدم و آهسته نشستم، از برخورد خاله متوجه شدم از دست من خیلی ناراحت هست.
اما دوست داشتم در مورد سروش حرف بزند، دوست داشتم او بپرسد نظر تو در مورد او چیست.
ولی ساکت نشست تمام سوپ خود را خورد و آهسته گفت:
-غذایت را بخور، من میروم استراحت کنم.
فلبداهه گفتم:
-خاله ناراحتی؟
سری تکان داد وگفت:
-نه برای چی؟
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
-از دست من یا از دست سرو...
با دست روی میز زد وگفت:
-اسم اون را دیگه جلوی من نمیبری.
ترسیدم و گفتم:
-چشم خاله.
از روی صندلی بلند شد و به سمت بیرون رفت.
با این برخورد خاله، اشتهایم کور شد و میلی به غذا نداشتم.
آهسته بلند شدم و به سمت بیرون رفتم که دیدم خاله بیرون از ساخت کنار نردههای سنگی ایستاده و دود سیگارش در آسمان میرقصد.
با خودم گفتم" ترنم برو جلو و همه چیز را بگو.
مرگ یکبار و شیون هم یکبار."
قدمی به سمت او برداشتم اما پشیمان شدم و گفتم" نه، الان وقتش نیست."
به سمت پلها رفتم و اهسته به سمت طبقهی بالا و اتاقم رفتم.
در را باز کردم، روی تختم دراز کشیدم.
گشنه بودم اما میلم به غذا نمیرفت.
تلفنم را برداشتم و دیدم چند تماس بیپاسخ دارم.
یکی از آنها مامان و دیگری بابا بود.
اما سومی کسی نبود جز سروش.
آمدم شماره او را بگیرم که مجدد تلفنم زنگ خورد و صدای آرامش بخش مامانم در گوشم پیچید.
باورم نمیشد زنگ زد تا بگوید ما فردا راهی تهران هستیم.
دلم مثل سیر و سرکه شروع به جوشیدن کرد، حالم دگرگون شد.
نمیدانستم از آمدن آنها خوشحال باشم یا ناراحت؟
اگر ماجرای سروش را میفهمیدند، یعنی چه واکنشی نشان میدادند؟
وای... خدای من کمکم کن.
باید قبل از اینکه انها بیایند با خاله حرف میزدم تا از سروش بد نگوید.
اما چطوری با این اخلاق خاله، با او حرف بزنم؟
ناگهان یاد شوکت افتادم.
اره او بهترین گزینه بود.
از اتاق خود خارج شدم و سریع به سمت انتهای حیاط دویدم و باصدای بلند شوکت را صدا زدم.
او که ترسیده بود، سراسیمه از اتاقش خارج شد و با دست پاچگی گفت:
-چیه؟
-چیزی شده؟
نزدیک او رفتم وگفتم:
-نه، میخوام با تو صحبت کنم.
-میایی به اتاقم؟.
با کنجکاوی گفت:
-چی شده؟!
سرم را تکان دادم وگفتم:
-به خدا هیچی.
ولی بیا بریم.
نگاهی به داخل انداخت وگفت:
-تو برو تا من شام اسماعیل را بدهم و بیام.
با خوشحالی بوسهی به صورت او کردم گفتم:
-ممنونم.
-پس زود بیا.
سرش را تکان داد و به داخل خانهی کوچک خود رفت.
من نمیدانم امارت به این بزرگی چرا خاله یک اتاق انتهای این باغچه به آنها داده؟
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که صدای شوکت آمد:
-ترنم صبر کن منم آمدم.
میان پلهها ایستادم تا او هم به من رسید و مابقی راه را باهم رفتیم.
شوکت همانطور که نفس، نفس میزد گفت:
-دلم تاب نیاورد، آمدم ببینم چکار داری.
وارد اتاق که شدیم، سریع و بدون مقدمه گفتم:
-شوکت بدبخت شدم.
روی دستش کوبیده وگفت:
-زبان تو گاز بگیر.
-خدا نکنه.
با نگرانی گفتم:
-آخه مامان و بابام فردا به تهران میاند.
-اگه خاله را با این حال ببینید.
-اگه خاله ماجرای سروش را بگه.
-وای... شوکت دارم میمیرم.
دستم را گرفت و گفت:
-نگران نباش.
-خدا بزرگ.
با التماس به او نگاه کردم وگفتم:
-شوکت...
-تو راخدا با خاله حرف بزن تا چیزی نگه.
کمی فکر کرد وگفت:
-حالا تو نگران نباش.
--صبر کن تاببینم فردا چی میشه.
دستی روی شانهی او گذاشتم و گفتم:
-پس من روی کمکت حساب کردم.
سرش را تکان داد وگفت:
-باشه دخترم.
-حالا هم بگیر بخواب.
-شب بخیر.
شوکت که از اتاقم خارج شد، هنوز نگران بودم و شروع به قدم زدن کردم.
چیزی نگذشت که صدای پیامک تلفنم آمد.
سریع بازش کردم و دیدم از سروش پیامی آمده.
"عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم.
ترنم جان شبت آرام."
روی تخت خود نشستم و برای سروش پیام دادم:
-شب بخیر.
🔺فصل چهارم
🔻قسمت هجدهم
بلند شدم و از راهروی تاریک به سمت پلهها رفتم.
به طبقهی پایین که رسیدم، دیدم تنها چراغ اتاقی که میزغذاخوری در آن هست روشن است.
به سمت انجا رفتم و خاله پشت میز منتظر من نشسته بود.
امشب به دور آن میز بزرگ که هر روز و هر شب صدای خوش وبِش کردن دوستان خاله میامد، فقط من و خاله ساکت نشسته بودیم.
نزدیک رفتم و با احترام گفتم:
-سلام خاله جون.
-بهتر هستید؟
-شوکت میگفت سرتون در میکرده.
آهسته سری تکان داد و قاشق پراز سوپش را سمت دهانش برد و با دست دیگر اشاره کرد:
-بنشین.
صندلی را جلو کشیدم و آهسته نشستم، از برخورد خاله متوجه شدم از دست من خیلی ناراحت هست.
اما دوست داشتم در مورد سروش حرف بزند، دوست داشتم او بپرسد نظر تو در مورد او چیست.
ولی ساکت نشست تمام سوپ خود را خورد و آهسته گفت:
-غذایت را بخور، من میروم استراحت کنم.
فلبداهه گفتم:
-خاله ناراحتی؟
سری تکان داد وگفت:
-نه برای چی؟
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
-از دست من یا از دست سرو...
با دست روی میز زد وگفت:
-اسم اون را دیگه جلوی من نمیبری.
ترسیدم و گفتم:
-چشم خاله.
از روی صندلی بلند شد و به سمت بیرون رفت.
با این برخورد خاله، اشتهایم کور شد و میلی به غذا نداشتم.
آهسته بلند شدم و به سمت بیرون رفتم که دیدم خاله بیرون از ساخت کنار نردههای سنگی ایستاده و دود سیگارش در آسمان میرقصد.
با خودم گفتم" ترنم برو جلو و همه چیز را بگو.
مرگ یکبار و شیون هم یکبار."
قدمی به سمت او برداشتم اما پشیمان شدم و گفتم" نه، الان وقتش نیست."
به سمت پلها رفتم و اهسته به سمت طبقهی بالا و اتاقم رفتم.
در را باز کردم، روی تختم دراز کشیدم.
گشنه بودم اما میلم به غذا نمیرفت.
تلفنم را برداشتم و دیدم چند تماس بیپاسخ دارم.
یکی از آنها مامان و دیگری بابا بود.
اما سومی کسی نبود جز سروش.
آمدم شماره او را بگیرم که مجدد تلفنم زنگ خورد و صدای آرامش بخش مامانم در گوشم پیچید.
باورم نمیشد زنگ زد تا بگوید ما فردا راهی تهران هستیم.
دلم مثل سیر و سرکه شروع به جوشیدن کرد، حالم دگرگون شد.
نمیدانستم از آمدن آنها خوشحال باشم یا ناراحت؟
اگر ماجرای سروش را میفهمیدند، یعنی چه واکنشی نشان میدادند؟
وای... خدای من کمکم کن.
باید قبل از اینکه انها بیایند با خاله حرف میزدم تا از سروش بد نگوید.
اما چطوری با این اخلاق خاله، با او حرف بزنم؟
ناگهان یاد شوکت افتادم.
اره او بهترین گزینه بود.
از اتاق خود خارج شدم و سریع به سمت انتهای حیاط دویدم و باصدای بلند شوکت را صدا زدم.
او که ترسیده بود، سراسیمه از اتاقش خارج شد و با دست پاچگی گفت:
-چیه؟
-چیزی شده؟
نزدیک او رفتم وگفتم:
-نه، میخوام با تو صحبت کنم.
-میایی به اتاقم؟.
با کنجکاوی گفت:
-چی شده؟!
سرم را تکان دادم وگفتم:
-به خدا هیچی.
ولی بیا بریم.
نگاهی به داخل انداخت وگفت:
-تو برو تا من شام اسماعیل را بدهم و بیام.
با خوشحالی بوسهی به صورت او کردم گفتم:
-ممنونم.
-پس زود بیا.
سرش را تکان داد و به داخل خانهی کوچک خود رفت.
من نمیدانم امارت به این بزرگی چرا خاله یک اتاق انتهای این باغچه به آنها داده؟
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که صدای شوکت آمد:
-ترنم صبر کن منم آمدم.
میان پلهها ایستادم تا او هم به من رسید و مابقی راه را باهم رفتیم.
شوکت همانطور که نفس، نفس میزد گفت:
-دلم تاب نیاورد، آمدم ببینم چکار داری.
وارد اتاق که شدیم، سریع و بدون مقدمه گفتم:
-شوکت بدبخت شدم.
روی دستش کوبیده وگفت:
-زبان تو گاز بگیر.
-خدا نکنه.
با نگرانی گفتم:
-آخه مامان و بابام فردا به تهران میاند.
-اگه خاله را با این حال ببینید.
-اگه خاله ماجرای سروش را بگه.
-وای... شوکت دارم میمیرم.
دستم را گرفت و گفت:
-نگران نباش.
-خدا بزرگ.
با التماس به او نگاه کردم وگفتم:
-شوکت...
-تو راخدا با خاله حرف بزن تا چیزی نگه.
کمی فکر کرد وگفت:
-حالا تو نگران نباش.
--صبر کن تاببینم فردا چی میشه.
دستی روی شانهی او گذاشتم و گفتم:
-پس من روی کمکت حساب کردم.
سرش را تکان داد وگفت:
-باشه دخترم.
-حالا هم بگیر بخواب.
-شب بخیر.
شوکت که از اتاقم خارج شد، هنوز نگران بودم و شروع به قدم زدن کردم.
چیزی نگذشت که صدای پیامک تلفنم آمد.
سریع بازش کردم و دیدم از سروش پیامی آمده.
"عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم.
ترنم جان شبت آرام."
روی تخت خود نشستم و برای سروش پیام دادم:
-شب بخیر.
همهی فکرم درگیر مامان و بابا بود.
از طرفی استرس برخورد خاله را داشتم.
ای کاش شوکت قبل آمدن آنها با او حرف بزند.
مجدد صدای پیامک تلفنم آمد.
آن را برداشتم و دیدم سروش پیام داده:
-ترنم امشب خوابم نمیبره.
-خیلی خوشحالم از اینکه تو جواب من را دادی.
در جوابش نوشتم:
-من هم خوابم نمیبره، امانه به خاطره خوشحالی،بلکه به خاطره نگرانی.
سریع پیام داد:
-نگران چی هستی؟
به پهلو تابیدم و نوشتم:
-فردا مامان و بابا به تهران میایند.
کمی طول کشید تا جواب بدهد.
باخودم فکر میکردم" اوهم ترسیده، برای همین جواب من را نداد."
داشتم کم کم به علاقه وحرفهای او شک میکردم، که پیامی امد:
-وای... چقدر خوب.
-خودم فردا میام، مرد و مردانه با بابای تو حرف میزنم.
با خواندن این پیامش برق از سرم پرید.
بلند شدم نشستم و در حالی که دستانم به خاطره نگرانی میلرزید نوشتم:
-نه تو را خدا
-اذیتم نکن.
سریع نوشت:
-چرا؟
-بگذار کار را تمام کنم.
درجواب نوشتم:
-با این حالی که من از خاله میبینم.
هیچ چیزی درست نمیشود.
دیگر پیام نداد، چند باری صفحهی گوشی را چک کردم، اما خبری نبود.
یک ساعتی گذشت، من داشت خوابم میبرد که ناگهان صدای در و صدای اسماعیل که میگفت:
-آمدم بابا.
-مگه سر آوردی آخر شبی.
از جا پریدم و به سمت پنجره رفتم.
وای... باورم نمیشد.
سروش آمده بود.
ادامه دارد..
از طرفی استرس برخورد خاله را داشتم.
ای کاش شوکت قبل آمدن آنها با او حرف بزند.
مجدد صدای پیامک تلفنم آمد.
آن را برداشتم و دیدم سروش پیام داده:
-ترنم امشب خوابم نمیبره.
-خیلی خوشحالم از اینکه تو جواب من را دادی.
در جوابش نوشتم:
-من هم خوابم نمیبره، امانه به خاطره خوشحالی،بلکه به خاطره نگرانی.
سریع پیام داد:
-نگران چی هستی؟
به پهلو تابیدم و نوشتم:
-فردا مامان و بابا به تهران میایند.
کمی طول کشید تا جواب بدهد.
باخودم فکر میکردم" اوهم ترسیده، برای همین جواب من را نداد."
داشتم کم کم به علاقه وحرفهای او شک میکردم، که پیامی امد:
-وای... چقدر خوب.
-خودم فردا میام، مرد و مردانه با بابای تو حرف میزنم.
با خواندن این پیامش برق از سرم پرید.
بلند شدم نشستم و در حالی که دستانم به خاطره نگرانی میلرزید نوشتم:
-نه تو را خدا
-اذیتم نکن.
سریع نوشت:
-چرا؟
-بگذار کار را تمام کنم.
درجواب نوشتم:
-با این حالی که من از خاله میبینم.
هیچ چیزی درست نمیشود.
دیگر پیام نداد، چند باری صفحهی گوشی را چک کردم، اما خبری نبود.
یک ساعتی گذشت، من داشت خوابم میبرد که ناگهان صدای در و صدای اسماعیل که میگفت:
-آمدم بابا.
-مگه سر آوردی آخر شبی.
از جا پریدم و به سمت پنجره رفتم.
وای... باورم نمیشد.
سروش آمده بود.
ادامه دارد..
دورد همراهان گرامی
امیدوارم حال دل تک تک شما خوب باشه.❤️
عذر بنده را بابت غیبتم بپذیرید.🙏
انشاالله به زودیهای زود با خبرهای خوب برمیگردم و ادامه داستان را برای شما عزیزان میگذارم.
در کنار ما بمانید که همچنان ما به حمایت سبز شما نیاز داریم🍀☘
پاینده و سبز بمانید❤️🌷
امیدوارم حال دل تک تک شما خوب باشه.❤️
عذر بنده را بابت غیبتم بپذیرید.🙏
انشاالله به زودیهای زود با خبرهای خوب برمیگردم و ادامه داستان را برای شما عزیزان میگذارم.
در کنار ما بمانید که همچنان ما به حمایت سبز شما نیاز داریم🍀☘
پاینده و سبز بمانید❤️🌷
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت نوزدهم
او وارد خانه شد و به سمت داخل آمد وبا صدای بلند میگفت:
-عفت خانم.
-عفت خانم، بیا میخوام دو کلمه حرف حساب با شما بزنم.
دیگر او را نمیدیدم و وارد ساختمان شد.
به سمت در دویدم که دیدم خاله از پلهها پایین میرود و با حالت عصبی میگوید:
-چیه؟
-سر اوردی؟
-اسماعیل مگه نگفتم راهش نده.
آهسته خارج شدم و به سمت پلهها رفتم، جوری که آنها نبینند پشت ستونی پنهان شدم و آنها را می دیدم.
سروش به سمت خاله آمد وگفت:
-مگه چکار کردم؟
-مریضی ناعلاج دارم که راهم نده.
-یا خدای نکرده، دست درازی کردم.
دستی به صورت خود کشید و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با فریاد گفت:
-بابا من دوستش دارم.
-چون کسی را ندارم، قبولم ندارید.
-به خدا منم آدمم.
روی پله نشست و با حالتی غم آلود گفت:
-عفت خانم تو که خودت دوست داشتی من زن بگیرم.
-حالا چی شد که من بد شدم؟
-تو که به من میگفتی مثل پسرم هستی.
-حالا که من از ترنم خوشم اومده، پشت به من کردی.
-حالا که باید برای من یه قدم برداری، از خونه خودت بیرونم میکنی؟
خاله سکوت کرده بود، دیگر چیزی نمیگفت.
دلم برای سروش میسوخت، او تمام خودش را برای من گذاشته بود، حتی غرور مردانه خود را لگد مال کرد تا من را به دست آورد.
به خودم جرات دادم و آهسته از پلهها پایین رفتم.
چشمهای خاله که به من افتاد با جدیت گفت:
-اینجا چکار میکنی؟
نگاهی به سروش کردم، از روی پلهها بلند شد و به من نگاه کرد.
کنار او ایستادم و سرم را پایین انداختم، با خجالت گفتم:
-خاله، پُرروی من را ببخشید ولی میشه به سروش یک فرصت بدهید؟
-دوست دارم او را بشناسم.
-فقط شما میتونی بابای من را راضی کنی.
خاله مات به من نگاه میکرد، شوکت و اسماعیل کنار در ایستاده بودند.
شوکت کمی جلوتر امد گفت:
-راست میگه خانم، شما یک فرصت از پدر ترنم بگیرید، شاید این دو نیمه هم باشند.
خاله در حالی کل دست به سینه ایستاده بود، چشم غرهی به شوکت رفت و سریع از کنار من و سروش رد شد و به سمت اتاق خود در طبقهی بالا رفت.
اسماعیل قدمی پیش آمد و به شوکت گفت:
-زن به تو چه؟
-مگه فضولی که دخالت میکنی؟
بعدهم روبه سروش کرد وگفت:
-پسرم بیا برو
-خدا بزرگ.
به سمت سروش نگاه کردم وگفتم:
-راست میگه، برو اینجا نمون.
-فردا مامان و بابای من میاند.
سروش نگاهم کرد، نگاه او را دوست داشتم.
با نگاهش تمام وجودم آتش گرفت و قلبم شروع به تپیدن کرد، جوری که خودم هم صدای او را میشنیدم.
دستهایم یخ کرد و عرق سردی روی پیشانی من نشست.
سروش تبسمی کرد و در مقابل اسماعیل و شوکت گفت:
-چشم، تو فقط جون بخواه.
از هر او خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، بدنم گُر گرفته بود و گونههایم گل انداخته بود.
به سمت در رفت و مکثی کرد و به سمت من برگشت وگفت:
-ترنم تو زندگی هیج دلخوشی نداشتم.
-همیشه غم تنهایی روی دلم سنگینی میکرده.
-اما تا تو را دیدم دیگه احساس تنهای نمیکنم.
-احساس میکنم تمام دنیای من در تو خلاصه شده.
سرم را پایین انداختم، از خجالت داشتم آب میشدم، سریع از پلهها به سمت بالا دویدم، وارد اتاقم شدم و در را پشت سر خود بستم.
به سمت پنجره رفتم و از دور به رفتن سروش نگاه کردم.
دوباره به سمت تختم برگشتم و آهسته خودم را روی آن رها کردم.
تلفنم را برداشتم و سریع روشن کردم، نمیدانم چرا منتظر پیامی از سروش بودم.
دوست داشتم پیامم بدهد و از اینکه از او حمایت کردم تشویقم کند.
اما خبری نشد و همانطور که تلفنم در دستم بود، خوابم برد.
که ناگهان با صدای زنگ پیامک از خواب پریدم.
نگاهی به ساعت گوشی خود کردم و دیدم ساعت سه نصف شب هست.
پیام سروش را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
-ترنم جان از وقتی برگشتم حتی نتوانستم یک لحظه چشم روی هم بگذارم.
-همهی وقت به فکر تو هستم، باورم نمیشود که در این دنیا کسی حامی من باشد.
-ترنم نمیدانی چقدر خوشحال هستم.
-راستی بعد از رفتن من عفت خانم چیزی نگفت؟
-تو را که دعوا نکرد؟
لبخند روی لبانم نقش بست و برای او پیام دادم:
-نه چیزی نگفت.
با فکر به سروش مجدد خوابم برد، صبح از نوازشهاو صدای مامان بیدار شدم.
آهسته چشمانم را باز کردم و بدون هیچ فکری او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-وایی...
-مامان دلم براتون تنگ شده بود.
مامان دستی به سر و صورت من کشید و گفت:
-منم دلم برای تو تنگ شده بود.
-خدا میدونه چقدر لحظه شماری کردم تا پنجشنبه بیاد دوباره.
در نیم باز بود و بابا وارد اتاق شد، سریع به سمت او دویدم و محکم در آغوش کشیدمش و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود باباجون.
بابا پیشانی من را بوسید و گفت:
-منم دلم تنگ شده بود وروجک.
🔺فصل چهارم
🔻قسمت نوزدهم
او وارد خانه شد و به سمت داخل آمد وبا صدای بلند میگفت:
-عفت خانم.
-عفت خانم، بیا میخوام دو کلمه حرف حساب با شما بزنم.
دیگر او را نمیدیدم و وارد ساختمان شد.
به سمت در دویدم که دیدم خاله از پلهها پایین میرود و با حالت عصبی میگوید:
-چیه؟
-سر اوردی؟
-اسماعیل مگه نگفتم راهش نده.
آهسته خارج شدم و به سمت پلهها رفتم، جوری که آنها نبینند پشت ستونی پنهان شدم و آنها را می دیدم.
سروش به سمت خاله آمد وگفت:
-مگه چکار کردم؟
-مریضی ناعلاج دارم که راهم نده.
-یا خدای نکرده، دست درازی کردم.
دستی به صورت خود کشید و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با فریاد گفت:
-بابا من دوستش دارم.
-چون کسی را ندارم، قبولم ندارید.
-به خدا منم آدمم.
روی پله نشست و با حالتی غم آلود گفت:
-عفت خانم تو که خودت دوست داشتی من زن بگیرم.
-حالا چی شد که من بد شدم؟
-تو که به من میگفتی مثل پسرم هستی.
-حالا که من از ترنم خوشم اومده، پشت به من کردی.
-حالا که باید برای من یه قدم برداری، از خونه خودت بیرونم میکنی؟
خاله سکوت کرده بود، دیگر چیزی نمیگفت.
دلم برای سروش میسوخت، او تمام خودش را برای من گذاشته بود، حتی غرور مردانه خود را لگد مال کرد تا من را به دست آورد.
به خودم جرات دادم و آهسته از پلهها پایین رفتم.
چشمهای خاله که به من افتاد با جدیت گفت:
-اینجا چکار میکنی؟
نگاهی به سروش کردم، از روی پلهها بلند شد و به من نگاه کرد.
کنار او ایستادم و سرم را پایین انداختم، با خجالت گفتم:
-خاله، پُرروی من را ببخشید ولی میشه به سروش یک فرصت بدهید؟
-دوست دارم او را بشناسم.
-فقط شما میتونی بابای من را راضی کنی.
خاله مات به من نگاه میکرد، شوکت و اسماعیل کنار در ایستاده بودند.
شوکت کمی جلوتر امد گفت:
-راست میگه خانم، شما یک فرصت از پدر ترنم بگیرید، شاید این دو نیمه هم باشند.
خاله در حالی کل دست به سینه ایستاده بود، چشم غرهی به شوکت رفت و سریع از کنار من و سروش رد شد و به سمت اتاق خود در طبقهی بالا رفت.
اسماعیل قدمی پیش آمد و به شوکت گفت:
-زن به تو چه؟
-مگه فضولی که دخالت میکنی؟
بعدهم روبه سروش کرد وگفت:
-پسرم بیا برو
-خدا بزرگ.
به سمت سروش نگاه کردم وگفتم:
-راست میگه، برو اینجا نمون.
-فردا مامان و بابای من میاند.
سروش نگاهم کرد، نگاه او را دوست داشتم.
با نگاهش تمام وجودم آتش گرفت و قلبم شروع به تپیدن کرد، جوری که خودم هم صدای او را میشنیدم.
دستهایم یخ کرد و عرق سردی روی پیشانی من نشست.
سروش تبسمی کرد و در مقابل اسماعیل و شوکت گفت:
-چشم، تو فقط جون بخواه.
از هر او خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، بدنم گُر گرفته بود و گونههایم گل انداخته بود.
به سمت در رفت و مکثی کرد و به سمت من برگشت وگفت:
-ترنم تو زندگی هیج دلخوشی نداشتم.
-همیشه غم تنهایی روی دلم سنگینی میکرده.
-اما تا تو را دیدم دیگه احساس تنهای نمیکنم.
-احساس میکنم تمام دنیای من در تو خلاصه شده.
سرم را پایین انداختم، از خجالت داشتم آب میشدم، سریع از پلهها به سمت بالا دویدم، وارد اتاقم شدم و در را پشت سر خود بستم.
به سمت پنجره رفتم و از دور به رفتن سروش نگاه کردم.
دوباره به سمت تختم برگشتم و آهسته خودم را روی آن رها کردم.
تلفنم را برداشتم و سریع روشن کردم، نمیدانم چرا منتظر پیامی از سروش بودم.
دوست داشتم پیامم بدهد و از اینکه از او حمایت کردم تشویقم کند.
اما خبری نشد و همانطور که تلفنم در دستم بود، خوابم برد.
که ناگهان با صدای زنگ پیامک از خواب پریدم.
نگاهی به ساعت گوشی خود کردم و دیدم ساعت سه نصف شب هست.
پیام سروش را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
-ترنم جان از وقتی برگشتم حتی نتوانستم یک لحظه چشم روی هم بگذارم.
-همهی وقت به فکر تو هستم، باورم نمیشود که در این دنیا کسی حامی من باشد.
-ترنم نمیدانی چقدر خوشحال هستم.
-راستی بعد از رفتن من عفت خانم چیزی نگفت؟
-تو را که دعوا نکرد؟
لبخند روی لبانم نقش بست و برای او پیام دادم:
-نه چیزی نگفت.
با فکر به سروش مجدد خوابم برد، صبح از نوازشهاو صدای مامان بیدار شدم.
آهسته چشمانم را باز کردم و بدون هیچ فکری او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-وایی...
-مامان دلم براتون تنگ شده بود.
مامان دستی به سر و صورت من کشید و گفت:
-منم دلم برای تو تنگ شده بود.
-خدا میدونه چقدر لحظه شماری کردم تا پنجشنبه بیاد دوباره.
در نیم باز بود و بابا وارد اتاق شد، سریع به سمت او دویدم و محکم در آغوش کشیدمش و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود باباجون.
بابا پیشانی من را بوسید و گفت:
-منم دلم تنگ شده بود وروجک.
نگران برخورد خاله بودم، میترسیدم چیزی بگوید، که نه تنها برای من و سروش بد شود، بلکه دیگر نگذارند من به دانشگاه بیایم.
آهسته با مامان و بابا از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مهمان که خاله در آن منتظر ما نشسته بود رفتم.
خاله روی صندلی مخصوص خود نشسته بود و تکان میخورد.
از او خجالت میکشیدم، نمیتوانستم به صورت او نگاه کنم.
همانطور که سرم پایین بود، گفتم:
-سلام خاله جون.
خاله سری تکان داد وگفت:
-سلام به روی ماهت.
روبه مامان و بابا کرد وگفت:
-حامد جان، لیلی جان صبحانه خوردید.
مامان درحالی که مینشست گفت:
-بله خاله خانم.
-دست شما درد نکنه.
خاله به من نگاه کرد وگفت:
-ترنم شما برو صبحانه.
شوکت داخل آشپزخانه هست بگو چندتا چایی بیاره.
همانطور که سرم پایین بود، گفتم:
-چشم خاله جون
به سمت آشپزخانه رفتم، شوکت تا چشمهایش به من افتاد گفت:
-بیدار شدی دخترم.
-همینجا صبحانه بخور، اون میز را جمع کردم.
نزدیک او رفتم و گفتم:
-وای شوکت دارم میمیرم.
-خاله چیزی نگه به بابای من؟
شوکت دست خود را روی شانه من گذاشت وگفت:
-نگران نباش.
-مرگ یه بار و شیون هم یه بار.
-آخرش باید گفته بشه.
شوکت راست میگفت، باید با آنها مطرح میشد.
روی صندلی نشستم و گفتم:
راستی شوکت خاله گفت چندتا چای ببری.
همانطور که پنیر و گردو و عسل با نان تازه ببری مقابلم میگذاشت گفت:
-الان میبرم.
میخواستم اولین لقمه را در دهانم بگذارم که صدای زنگ آمد.
شوکت با تعجب نگاه کرد وگفت:
-یعنی کی میتونه باشه؟!
شانههایم را بالا انداختم وگفتم:
-نمیدونم والا.
شوکت به بیرون از آشپزخانه رفت و بعد از چند ثانیه برگشت و با هیجان گفت:
-وای... ترنم.
-سروش آمده با یک دست کت وشلوار و دسته گل
ادامه دارد...
آهسته با مامان و بابا از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مهمان که خاله در آن منتظر ما نشسته بود رفتم.
خاله روی صندلی مخصوص خود نشسته بود و تکان میخورد.
از او خجالت میکشیدم، نمیتوانستم به صورت او نگاه کنم.
همانطور که سرم پایین بود، گفتم:
-سلام خاله جون.
خاله سری تکان داد وگفت:
-سلام به روی ماهت.
روبه مامان و بابا کرد وگفت:
-حامد جان، لیلی جان صبحانه خوردید.
مامان درحالی که مینشست گفت:
-بله خاله خانم.
-دست شما درد نکنه.
خاله به من نگاه کرد وگفت:
-ترنم شما برو صبحانه.
شوکت داخل آشپزخانه هست بگو چندتا چایی بیاره.
همانطور که سرم پایین بود، گفتم:
-چشم خاله جون
به سمت آشپزخانه رفتم، شوکت تا چشمهایش به من افتاد گفت:
-بیدار شدی دخترم.
-همینجا صبحانه بخور، اون میز را جمع کردم.
نزدیک او رفتم و گفتم:
-وای شوکت دارم میمیرم.
-خاله چیزی نگه به بابای من؟
شوکت دست خود را روی شانه من گذاشت وگفت:
-نگران نباش.
-مرگ یه بار و شیون هم یه بار.
-آخرش باید گفته بشه.
شوکت راست میگفت، باید با آنها مطرح میشد.
روی صندلی نشستم و گفتم:
راستی شوکت خاله گفت چندتا چای ببری.
همانطور که پنیر و گردو و عسل با نان تازه ببری مقابلم میگذاشت گفت:
-الان میبرم.
میخواستم اولین لقمه را در دهانم بگذارم که صدای زنگ آمد.
شوکت با تعجب نگاه کرد وگفت:
-یعنی کی میتونه باشه؟!
شانههایم را بالا انداختم وگفتم:
-نمیدونم والا.
شوکت به بیرون از آشپزخانه رفت و بعد از چند ثانیه برگشت و با هیجان گفت:
-وای... ترنم.
-سروش آمده با یک دست کت وشلوار و دسته گل
ادامه دارد...
درود و عرض ادب خدمت دوستان و همراهان راوی قصه گو.
ما برگشتیم با ادامهی داستان رویای جوانی.
در کنار ما بمانید که بودن شما قوت قلب ماست.❤️🙏
دوستان ریاکشن یادتون نره😍🌷
ما برگشتیم با ادامهی داستان رویای جوانی.
در کنار ما بمانید که بودن شما قوت قلب ماست.❤️🙏
دوستان ریاکشن یادتون نره😍🌷
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیستم
روی صندلی رها شدم، اصلا دیگر توانایی هیچ کاری را نداشتم.
همانطور که لقمه در دستم بود روی میز افتاد و بعد از مکث کوتاهی به سمت در دویدم.
وای خدای من...
چشمهای من چه میدید؟
سروش با یک دست کت و شلوار مشکی که پیراهن سفیدی زیر آن کت خودنمایی میکرد.
یک سبد گل رُز مخملی در دستان او بود و به سمت اتاق خاله میرفت.
تا چشمهای او به من افتاد با اشاره گفت:
-ارام باش.
-خودم درستش میکنم.
آهسته چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
سریع به سمت اتاق خود دویدم.
میدانستم هر لحظه امکان دارد مامان به سراغ من بیاید.
مضطرب و دلنگران شروع به قدم زدن کردم، اما کسی نیامد.
یکساعتی گذشت و کسی نیامد.
چندباری آهسته به بیرون اتاق رفتم، اما خبری نبود؛ نه کسی را دیدم و نه صدای میآمد.
مجدد به اتاقم بر میگشتم و قدم میزدم، تا اینکه چشمهایم از پنجره به سروش افتاد که در حال رفتن بود.
به پشت پنجره دویدم و دیدم از در خانه خارج شد، ایستادم تا ناظر رفتن او باشم، در همان لحظه صدای در اتاقم آمد.
سریع به سمت تختم دویدم وگفتم:
-بله.
-بفرماید.
مامان آهسته وارد شد و در را پشت سرخود بست.
نفس کشیدن برای من سخت شده بود، احساس میکردم هر لحظه از هوش میروم.
تپش قلبم بالا رفته بود و این باعث شد نفسهایم تند شوند و عرق گرمی روی پیشانی من بنشیند.
دستانم را روی پاهای خود گذاشتم و با پاهایم ضربه به زمین میزدم.
گلویم و لبهایم خشک شده و گونههایم از گرمای درونم قرمز شده بود.
مامان کنارم نشست؛ من چشمهای خود را بستم.
منتظر هر واکنشی، حتی تو گوشی خوردن از مامان بودم.
اما او دستهای خود را در هم حلقه کرد و روی پاهای خود قرار داد وگفت:
-تعریف کن؟
به او نگاهی انداختم، اما او حتی سر خود را بالا نیاورد به من نگاهی بیندازد.
سری تکان داد وگفت:
-گوشم با تو...
-بگو؟
آهسته و با خجالت در حالی که به زمين نگاه میکردم، گفتم:
-چی بگم؟
سر خود را به سمت من تاباند و به من نگاه کرد وگفت:
-هرچه اون پسر و خاله میگفتند.
صورتم را به سمت او تاباندم وگفتم:
-من که نمیدونم اوناچی میگفتند.
کمر خود را صاف کرد و همانطور که به پاهای خود نگاه میکرد با دست بر روی پای خود کوبیده وگفت:
-میگذاشتی یک ترم به دانشگاه بیایی بعدا...
وسط حرف او پریدم وگفتم:
-من کاری نکردم.
سرش را بالا آورد و با خشم در چشمهای من نگاه کرد وگفت:
-دیگه چکار میخواستی بکنی.
-مگه قول ندادی فقط درس بخونی؟
-پس این عشق و عاشقی دیگه چیه؟
-اونم پسری که نه آدم...
سریع حرف او را قطع کردم وگفتم:
-من نه عاشق شدم و نه کاری کردم.
-اما مامان شما هم حق نداری در مورد بی کسی و پرورشگاهی بودن سروش بد بگی.
-اون به خواسته خودش به این دنیا نیامده.
-بعدم انقدر این دنیا در حق او کوتاهی کرده که جای برای قضاوت ما نگذاشته.
مامان همانطور هاج و واج به من نگاه میکرد و بعد از تمام شدن حرفم گفت:
-پس تو که میگی عاشق نشدم، این حمایت تو برای چیه؟
سرم را پایین انداختم وگفتم:
-خود شما به من یاد دادید کسی را قضاوت نکنم.
-نمیدانم خاله و او به شما چی گفتند.
-اما از وقتی خاله متوجه موضوع سروش شده، او را از کار بیکارکرده.
-گناه داره.
-اونم آدم.
-حالا اگه خانواده داشت که همه به خاطره شرایط شغلی و قیافه و... روی سرشون میذاشتنش.
مامان دیگر چیزی نگفت و همانطور که در فکر بود از اتاق خارج شد.
ازحرفهای که زدم پشیمان شدم، میدانم کمی تند برخورد کردم، اما دلم نمیخواهد کسی در مورد سروش بد بگوید.
اخر این زندگی که انتخاب خودش نبوده، دو نفر دیگه او را به این دنیا اوردهاند و بعدهم رهایش کردند.
خدا خواسته که خاله با او آشنا شود و زیر بال و پر او را بگیرد.
دیگر روی رفتن به پایین را نداشتم، ،
نمیتوانستم در صورت بابا نگاه بکنم.
همانطور که روی تخت نشسته بودم دراز کشیدم و به سقف اتاق نگاه میکردم که صدای پیامک تلفنم آمد.
آن را برداشتم و دیدم سروش پیام داده:
"-ترنم با خانواده توحرف زدم.
تازه خاله هم حمایتم کرد."
تا آمدم جواب بدهم مجدد صدای در امد و شوکت با یک سینی که شیر و کیک داخل،
-صبحانه که نخوردی.
-حداقل این کیک و شیر را بخور.
روبه شوکت نگاه کردم وگفتم:
-اصلا میل ندارم.
شوکت دست خود را روی پای من قرار داد وگفت:
-تو که آمدی بالا رفتم پشت در ایستادم تا ببینم چی میگند.
چشمهایم از کنجکاوی برق میزد و با هیجان گفتم:
-خُب؟
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیستم
روی صندلی رها شدم، اصلا دیگر توانایی هیچ کاری را نداشتم.
همانطور که لقمه در دستم بود روی میز افتاد و بعد از مکث کوتاهی به سمت در دویدم.
وای خدای من...
چشمهای من چه میدید؟
سروش با یک دست کت و شلوار مشکی که پیراهن سفیدی زیر آن کت خودنمایی میکرد.
یک سبد گل رُز مخملی در دستان او بود و به سمت اتاق خاله میرفت.
تا چشمهای او به من افتاد با اشاره گفت:
-ارام باش.
-خودم درستش میکنم.
آهسته چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
سریع به سمت اتاق خود دویدم.
میدانستم هر لحظه امکان دارد مامان به سراغ من بیاید.
مضطرب و دلنگران شروع به قدم زدن کردم، اما کسی نیامد.
یکساعتی گذشت و کسی نیامد.
چندباری آهسته به بیرون اتاق رفتم، اما خبری نبود؛ نه کسی را دیدم و نه صدای میآمد.
مجدد به اتاقم بر میگشتم و قدم میزدم، تا اینکه چشمهایم از پنجره به سروش افتاد که در حال رفتن بود.
به پشت پنجره دویدم و دیدم از در خانه خارج شد، ایستادم تا ناظر رفتن او باشم، در همان لحظه صدای در اتاقم آمد.
سریع به سمت تختم دویدم وگفتم:
-بله.
-بفرماید.
مامان آهسته وارد شد و در را پشت سرخود بست.
نفس کشیدن برای من سخت شده بود، احساس میکردم هر لحظه از هوش میروم.
تپش قلبم بالا رفته بود و این باعث شد نفسهایم تند شوند و عرق گرمی روی پیشانی من بنشیند.
دستانم را روی پاهای خود گذاشتم و با پاهایم ضربه به زمین میزدم.
گلویم و لبهایم خشک شده و گونههایم از گرمای درونم قرمز شده بود.
مامان کنارم نشست؛ من چشمهای خود را بستم.
منتظر هر واکنشی، حتی تو گوشی خوردن از مامان بودم.
اما او دستهای خود را در هم حلقه کرد و روی پاهای خود قرار داد وگفت:
-تعریف کن؟
به او نگاهی انداختم، اما او حتی سر خود را بالا نیاورد به من نگاهی بیندازد.
سری تکان داد وگفت:
-گوشم با تو...
-بگو؟
آهسته و با خجالت در حالی که به زمين نگاه میکردم، گفتم:
-چی بگم؟
سر خود را به سمت من تاباند و به من نگاه کرد وگفت:
-هرچه اون پسر و خاله میگفتند.
صورتم را به سمت او تاباندم وگفتم:
-من که نمیدونم اوناچی میگفتند.
کمر خود را صاف کرد و همانطور که به پاهای خود نگاه میکرد با دست بر روی پای خود کوبیده وگفت:
-میگذاشتی یک ترم به دانشگاه بیایی بعدا...
وسط حرف او پریدم وگفتم:
-من کاری نکردم.
سرش را بالا آورد و با خشم در چشمهای من نگاه کرد وگفت:
-دیگه چکار میخواستی بکنی.
-مگه قول ندادی فقط درس بخونی؟
-پس این عشق و عاشقی دیگه چیه؟
-اونم پسری که نه آدم...
سریع حرف او را قطع کردم وگفتم:
-من نه عاشق شدم و نه کاری کردم.
-اما مامان شما هم حق نداری در مورد بی کسی و پرورشگاهی بودن سروش بد بگی.
-اون به خواسته خودش به این دنیا نیامده.
-بعدم انقدر این دنیا در حق او کوتاهی کرده که جای برای قضاوت ما نگذاشته.
مامان همانطور هاج و واج به من نگاه میکرد و بعد از تمام شدن حرفم گفت:
-پس تو که میگی عاشق نشدم، این حمایت تو برای چیه؟
سرم را پایین انداختم وگفتم:
-خود شما به من یاد دادید کسی را قضاوت نکنم.
-نمیدانم خاله و او به شما چی گفتند.
-اما از وقتی خاله متوجه موضوع سروش شده، او را از کار بیکارکرده.
-گناه داره.
-اونم آدم.
-حالا اگه خانواده داشت که همه به خاطره شرایط شغلی و قیافه و... روی سرشون میذاشتنش.
مامان دیگر چیزی نگفت و همانطور که در فکر بود از اتاق خارج شد.
ازحرفهای که زدم پشیمان شدم، میدانم کمی تند برخورد کردم، اما دلم نمیخواهد کسی در مورد سروش بد بگوید.
اخر این زندگی که انتخاب خودش نبوده، دو نفر دیگه او را به این دنیا اوردهاند و بعدهم رهایش کردند.
خدا خواسته که خاله با او آشنا شود و زیر بال و پر او را بگیرد.
دیگر روی رفتن به پایین را نداشتم، ،
نمیتوانستم در صورت بابا نگاه بکنم.
همانطور که روی تخت نشسته بودم دراز کشیدم و به سقف اتاق نگاه میکردم که صدای پیامک تلفنم آمد.
آن را برداشتم و دیدم سروش پیام داده:
"-ترنم با خانواده توحرف زدم.
تازه خاله هم حمایتم کرد."
تا آمدم جواب بدهم مجدد صدای در امد و شوکت با یک سینی که شیر و کیک داخل،
-صبحانه که نخوردی.
-حداقل این کیک و شیر را بخور.
روبه شوکت نگاه کردم وگفتم:
-اصلا میل ندارم.
شوکت دست خود را روی پای من قرار داد وگفت:
-تو که آمدی بالا رفتم پشت در ایستادم تا ببینم چی میگند.
چشمهایم از کنجکاوی برق میزد و با هیجان گفتم:
-خُب؟
با حالت ناراحتی گفت:
-دلم برای سروش زود میسوزد
- طفلک تنها آمده بود
- مکثی کرد و مجدد ادامه داد آقا حامد مخاطب قرار داد و گفت:
"بیست وهشت سال آرزوی یک خانواده داشتم.
همیشه دوست داشتم دست پدر بر روی سرم کشیده شود و نگاه دلسوزانه مادری پشت پناهم باشد.
اما همیشه تنهای، تنها روی پای خودم ایستادم البته ناگفته نماند که عفت خانم در حق من خیلی لطف کردن.
اما از زمانی که شما را دیدم و با ترنم خانم آشنا شدم احساس میکنم همان خانوادهای که دنبالش میگشتم را پیدا کردهام.
دوست دارم؛ یعنی نه، چطور بگویم؟
دلم میخواهد شما خانواده من باشید.
اگر اجازه میدهید تا آخر عمرم غلامی دختر شما رو بکنم.
و در کنار شما زندگی خود را ادامه بدهم و آنطور که دوست دارم زندگی کنم."
دستهای من از استرس یخ کرده بود. دستهای شوکت را گرفتم و گفتم بابا چی گفت:
-شوکت نگاهم کرد و گفت:
-اقا حامد چیزی نگفت
"اما خاله گفت سروش پسر خوبی است از ده سالگی او را میشناسم؛ تمام تلاشم را کردم تا یک پسر موفق باشه از نظر اخلاق رفتار من او را ضمانت میکنم."
ادامه دارد...
-دلم برای سروش زود میسوزد
- طفلک تنها آمده بود
- مکثی کرد و مجدد ادامه داد آقا حامد مخاطب قرار داد و گفت:
"بیست وهشت سال آرزوی یک خانواده داشتم.
همیشه دوست داشتم دست پدر بر روی سرم کشیده شود و نگاه دلسوزانه مادری پشت پناهم باشد.
اما همیشه تنهای، تنها روی پای خودم ایستادم البته ناگفته نماند که عفت خانم در حق من خیلی لطف کردن.
اما از زمانی که شما را دیدم و با ترنم خانم آشنا شدم احساس میکنم همان خانوادهای که دنبالش میگشتم را پیدا کردهام.
دوست دارم؛ یعنی نه، چطور بگویم؟
دلم میخواهد شما خانواده من باشید.
اگر اجازه میدهید تا آخر عمرم غلامی دختر شما رو بکنم.
و در کنار شما زندگی خود را ادامه بدهم و آنطور که دوست دارم زندگی کنم."
دستهای من از استرس یخ کرده بود. دستهای شوکت را گرفتم و گفتم بابا چی گفت:
-شوکت نگاهم کرد و گفت:
-اقا حامد چیزی نگفت
"اما خاله گفت سروش پسر خوبی است از ده سالگی او را میشناسم؛ تمام تلاشم را کردم تا یک پسر موفق باشه از نظر اخلاق رفتار من او را ضمانت میکنم."
ادامه دارد...
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و یکم
در دلم از حرفهای که سروش زده بود خوشحال بودم.
اما در ظاهر سکوت کردم و چیزی نگفتم.
کمی از نشستن شوکت که گذشت، نگاهی به ساعت روی کتابخانهی انداخت وگفت:
-من دیگه برم ناهار را آماده کنم.
درحال بلند شدن بود که دست نرم و تپل او را گرفتم وگفتم:
-شوکت من نگرانم.
-یعنی چی میشه؟
خندهی از روی مهربانی به من کرد وگفت:
-درست میشه نگران نباش.
از روی تخت که بلند شد و به سمت دررفت، مکثی کرد وگفت:
-مامان و بابای منطقی داری.
-با احترام با آنها حرف بزن تا اونجور که میخواهی پیش بره.
دستگیرهی در را پایین داد و از اتاق خارج شد.
حال خودم را نمیفهمیدم، گاهی شاد بودم و گاهی نگران اتفاقات پیشرو بودم.
آرام در اتاقم قدم میزدم و به حرفهای سروش فکر میکردم.
نمیدانستم واقعا دوستش دارم و با از سر دلسوزی و ترحم به او دل بستهام.
این چند روز به خاطره فشار و استرسی که تحمل میکردم، شبها درست با خواب نمیرفتم و روزها سردرد داشتم.
مجدد روی تختم نشستم و بعد از چند ثانیه خودم را روی آن رها کردم.
چشمهایم را بستم تا شاید کمی استراحت کنم، که از پیامک گوشی چشمهایم را باز کردم و سریع نشستم.
دیدم سروش پیام داده:
"ترنم جان تو بهانهی زندگی من شدهای.
بهانهی برای ماندن و جنگیدن من.
میدانم خانواده تو در مورد من چه فکرمیکنند.
ای کاش من هم خانواده داشتم و برای رسیدن به تو لشکر کشی میکردم.
اما تنهای، تنها هستم.
-امروز بعد اینکه از آنجا برگشتم، دلم گرفت، حالم خوب نیست.
-دیگر مثل سابق نمیتوانم بگویم به درک، آنها که من را نمیخواستند.
-حالا یک حس نفرت در دلم نسبت به آنها شکل گرفته، من به خاطره نداشتن آنها سرم در مقابل کسی که دوستش دارم پایین هست.
ترنم با خانواده صحبت کن تا یک فرصت به من بدهند، قول میدهم مثل پسرشون باشم."
در حالی که پیام او را میخواندم، .گریه هم میکردم.
دست صورت و بینی خود را پاک کردم و از روی تخت بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
چند باری آمدم از اتاق بیرون بروم و با بابا و مامان حرف بزنم، اما خجالت میکشیدم.
به پشت پنجره رفتم تا آن را باز کنم و در هوای تازه نفس بکشم؛ که چشمهایم به بابا افتاد.
داخل حیاط در حال قدم زدن هست.
از ظاهر او معلوم بود که خیلی در فکر فرو رفته.
به یکباره نمیدانم چه شد، که تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و به سمت او و یا مامان و خاله بروم تا از اتفاقات افتاده باخبر شوم.
چند نفس عمیق کشیدم و از اتاقم به سمت طبقهی پایین راه افتادم.
پشت در اتاق مهمان که رسیدم، صدای خاله ومامان به گوشم رسید، که خاله به مامان میگفت:
-نه لیلی جان.
-خانواده او مشخص هستند.
-خود بهزیستی گفت هم مادر داره و هم پدر.
-گفتند از را شرعی به دنیا آمده.
-من مطمئن هستم.
کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
-اما لیلی جان پسر خوبی هست.
-هجده سال هست که خرج تحصیل و پوشاک و... او را من دادم.
-الان هم با تلاش و پشت کار خودش بدون هیچ حامی، یک خانه و ماشین خریده.
-میدانم اهل خلاف و... نیست.
-کمی شیطون هست ولی نه در اندازهی که به دختری زیاد نزدیک شده باشه.
مامان سکوت خود را شکست وگفت:
-آخه خاله جون، میدونی زندگی با همچنین آدمی خیلی سخته.
-او روحیه حساسی داره، میترسم از فردا ما یا ترنم تا بگیم بالا چشمت ابرو هست، ناراحت بشه و فکر کنه به خاطره شرایطی که داره.
خاله سری تکان داد و گفت:
-میدانم منظورت توچی هست.
-اما تا به امروز با تمام اتفاقات خوب و بدی که بین من و او افتاده یکبار ناراحت نشده.
-لیلیجان، پسر خیلی بامعرفت و با گذشتی هست.
من ازپشت به انها نگاه میکردم،مامان سری تکان داد وگفت:
-امید به خدا
-حالا بگذار ببینیم حامد چه تصمیمی میگیره.
همانطور که حواسم کاملا به داخل اتاق و حرفهای آن دو بود، ناگهان سنگینی دستی را روی شانه خود احساس کردم.
با ترس از جای خود پریدم و به پشت سرم نگاه کردم.
دیدم بابا ایستاده و به من نگاه میکند.
از خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
بابا دستهای خود را به پشت سرش برد وگفت:
-من یادم نمیاد فال گوش وایسادن را به تو یاد داده باشم.
هول کرده بودم و نمیتوانستم حرفی بزنم.
آهسته وبا صدای لرزان گفتم:
-ببخشید
سریع به سمت اتاقم دویدم.
تا وارد اتاقم شدم، بابا هم پشت سر من وارد شد و به سمت تخت من رفت و نشست.
چند دقیقه به سکوت گذشت که برای من مثل یک عمر بود.
چشمهای خودم را بسته بودم، چون وقتی استرس زیادی را متحمل میشوم، پلکهایم شروع به پریدن میکند.
که به یکباره بابا گفت:
-چرا ایستادی؟
-بیا اینجا بنشین.
او با دست خود به کنارش روی تخت اشاره کرد.
آهسته به سمت او رفتم و کنارش نشستم.
سرم را پایین انداختم و به قالیچهی کوچکی که وسط اتاق بر روی پارکتهای قهوهای افتاده بود خیره شدم.
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و یکم
در دلم از حرفهای که سروش زده بود خوشحال بودم.
اما در ظاهر سکوت کردم و چیزی نگفتم.
کمی از نشستن شوکت که گذشت، نگاهی به ساعت روی کتابخانهی انداخت وگفت:
-من دیگه برم ناهار را آماده کنم.
درحال بلند شدن بود که دست نرم و تپل او را گرفتم وگفتم:
-شوکت من نگرانم.
-یعنی چی میشه؟
خندهی از روی مهربانی به من کرد وگفت:
-درست میشه نگران نباش.
از روی تخت که بلند شد و به سمت دررفت، مکثی کرد وگفت:
-مامان و بابای منطقی داری.
-با احترام با آنها حرف بزن تا اونجور که میخواهی پیش بره.
دستگیرهی در را پایین داد و از اتاق خارج شد.
حال خودم را نمیفهمیدم، گاهی شاد بودم و گاهی نگران اتفاقات پیشرو بودم.
آرام در اتاقم قدم میزدم و به حرفهای سروش فکر میکردم.
نمیدانستم واقعا دوستش دارم و با از سر دلسوزی و ترحم به او دل بستهام.
این چند روز به خاطره فشار و استرسی که تحمل میکردم، شبها درست با خواب نمیرفتم و روزها سردرد داشتم.
مجدد روی تختم نشستم و بعد از چند ثانیه خودم را روی آن رها کردم.
چشمهایم را بستم تا شاید کمی استراحت کنم، که از پیامک گوشی چشمهایم را باز کردم و سریع نشستم.
دیدم سروش پیام داده:
"ترنم جان تو بهانهی زندگی من شدهای.
بهانهی برای ماندن و جنگیدن من.
میدانم خانواده تو در مورد من چه فکرمیکنند.
ای کاش من هم خانواده داشتم و برای رسیدن به تو لشکر کشی میکردم.
اما تنهای، تنها هستم.
-امروز بعد اینکه از آنجا برگشتم، دلم گرفت، حالم خوب نیست.
-دیگر مثل سابق نمیتوانم بگویم به درک، آنها که من را نمیخواستند.
-حالا یک حس نفرت در دلم نسبت به آنها شکل گرفته، من به خاطره نداشتن آنها سرم در مقابل کسی که دوستش دارم پایین هست.
ترنم با خانواده صحبت کن تا یک فرصت به من بدهند، قول میدهم مثل پسرشون باشم."
در حالی که پیام او را میخواندم، .گریه هم میکردم.
دست صورت و بینی خود را پاک کردم و از روی تخت بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
چند باری آمدم از اتاق بیرون بروم و با بابا و مامان حرف بزنم، اما خجالت میکشیدم.
به پشت پنجره رفتم تا آن را باز کنم و در هوای تازه نفس بکشم؛ که چشمهایم به بابا افتاد.
داخل حیاط در حال قدم زدن هست.
از ظاهر او معلوم بود که خیلی در فکر فرو رفته.
به یکباره نمیدانم چه شد، که تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و به سمت او و یا مامان و خاله بروم تا از اتفاقات افتاده باخبر شوم.
چند نفس عمیق کشیدم و از اتاقم به سمت طبقهی پایین راه افتادم.
پشت در اتاق مهمان که رسیدم، صدای خاله ومامان به گوشم رسید، که خاله به مامان میگفت:
-نه لیلی جان.
-خانواده او مشخص هستند.
-خود بهزیستی گفت هم مادر داره و هم پدر.
-گفتند از را شرعی به دنیا آمده.
-من مطمئن هستم.
کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
-اما لیلی جان پسر خوبی هست.
-هجده سال هست که خرج تحصیل و پوشاک و... او را من دادم.
-الان هم با تلاش و پشت کار خودش بدون هیچ حامی، یک خانه و ماشین خریده.
-میدانم اهل خلاف و... نیست.
-کمی شیطون هست ولی نه در اندازهی که به دختری زیاد نزدیک شده باشه.
مامان سکوت خود را شکست وگفت:
-آخه خاله جون، میدونی زندگی با همچنین آدمی خیلی سخته.
-او روحیه حساسی داره، میترسم از فردا ما یا ترنم تا بگیم بالا چشمت ابرو هست، ناراحت بشه و فکر کنه به خاطره شرایطی که داره.
خاله سری تکان داد و گفت:
-میدانم منظورت توچی هست.
-اما تا به امروز با تمام اتفاقات خوب و بدی که بین من و او افتاده یکبار ناراحت نشده.
-لیلیجان، پسر خیلی بامعرفت و با گذشتی هست.
من ازپشت به انها نگاه میکردم،مامان سری تکان داد وگفت:
-امید به خدا
-حالا بگذار ببینیم حامد چه تصمیمی میگیره.
همانطور که حواسم کاملا به داخل اتاق و حرفهای آن دو بود، ناگهان سنگینی دستی را روی شانه خود احساس کردم.
با ترس از جای خود پریدم و به پشت سرم نگاه کردم.
دیدم بابا ایستاده و به من نگاه میکند.
از خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
بابا دستهای خود را به پشت سرش برد وگفت:
-من یادم نمیاد فال گوش وایسادن را به تو یاد داده باشم.
هول کرده بودم و نمیتوانستم حرفی بزنم.
آهسته وبا صدای لرزان گفتم:
-ببخشید
سریع به سمت اتاقم دویدم.
تا وارد اتاقم شدم، بابا هم پشت سر من وارد شد و به سمت تخت من رفت و نشست.
چند دقیقه به سکوت گذشت که برای من مثل یک عمر بود.
چشمهای خودم را بسته بودم، چون وقتی استرس زیادی را متحمل میشوم، پلکهایم شروع به پریدن میکند.
که به یکباره بابا گفت:
-چرا ایستادی؟
-بیا اینجا بنشین.
او با دست خود به کنارش روی تخت اشاره کرد.
آهسته به سمت او رفتم و کنارش نشستم.
سرم را پایین انداختم و به قالیچهی کوچکی که وسط اتاق بر روی پارکتهای قهوهای افتاده بود خیره شدم.
بابا بدون هیچ مقدمهی گفت:
-دوستش داری؟
سکوت کردم.
او نگاهم کرد و مجدد سوال خود را تکرار کرد ومن بازهم سکوت کردم.
اصلا زبانم به حرف باز نمیشد.
بابا بعد از مکثی طولانی، کمی جابهجا شد وگفت:.
-پس دوستش داری؟
بازهم حرفی نزدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
دورغ به خودم نمیتوانستم بگویم حسی به او داشتم که من را به سمت خودش میکشید.
بابا چندباری دست خود را روی پاهای خود کوبید، سری تکان داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
بغض گلویم را میفشارید و با رفتن بابا تبدیل به اشک شد و بارید.
دستهای خود را روی صورتم قرار دادم و تا توانستم بلند گریه کردم.
ادامه دارد...
-دوستش داری؟
سکوت کردم.
او نگاهم کرد و مجدد سوال خود را تکرار کرد ومن بازهم سکوت کردم.
اصلا زبانم به حرف باز نمیشد.
بابا بعد از مکثی طولانی، کمی جابهجا شد وگفت:.
-پس دوستش داری؟
بازهم حرفی نزدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
دورغ به خودم نمیتوانستم بگویم حسی به او داشتم که من را به سمت خودش میکشید.
بابا چندباری دست خود را روی پاهای خود کوبید، سری تکان داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
بغض گلویم را میفشارید و با رفتن بابا تبدیل به اشک شد و بارید.
دستهای خود را روی صورتم قرار دادم و تا توانستم بلند گریه کردم.
ادامه دارد...
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست ودوم
چیزی نگذشت که مامان بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد.
کنار تخت من ایستاد و با حالتی ناراحت ودلخور گفت:
-خودت را آماده کن.
-بابا به خاله گفت" به سروش بگه برای شب بیاد اینجا."
از روی تخت پریدم بالا، خوشحال بودم، اما مجبور بودم آن را پنهان کنم.
برای همین با تعجب گفتم:
-واقعا؟!
-بابا خودش گفت؟
-چطوری اجازه داد؟
مامان شانههای خود را بالا انداخت و لبهایش را در همکشید وگفت:
-چه میدونم والا.
-چیزی تو سرش خورده.
به سمت من آمد و در مقابلم روی زمین نشست، دستهای خود را روی پای من قرار داد وگفت:
-ترنم دخترم، تو بهتر از این پسر اومدند خواستگاری وگفتی میخوام درس بخونم.
-حالا که قبول شدی لگد به بختت نزن، درست را بخون.
دستم را روی دستهای او قرار دادم وگفتم:
-مامان نگران نباشید.
-من اصلا سروش را نمیشناسم.
-شاید با او حرف بزنم اصلا ازش خوشم نیاد.
مامان چانهی خود را مالید و گفت:
-امید به خدا
بلند شد و از اتاق خارج شد.
آهسته پشت سرش رفتم وتا از رفتم او مطمئن شدم، چندباری با خوشحالی بالا و پایین پریدم و بعد سریع تلفنم را برداشتم تا برای سروش پیام بدهم.
که در همان لحظه یک پیام از سروش آمد که نوشته بود.
-ترنم دارم میام خواستگاری.
-خودت را آماده کن.
دل در دلم نبود، لحظه شماری میکردم تا غروب برسد و سروش را من ببینم.
با هیجان به سمت کمد لباسهایم رفتم و به دنبال یک لباس آبرومندانه برای امشب گشتم.
دلم میخواست بهترینها را بپوشم تا به چشم او زیباتر دیده شوم.
لباس زیادی نداشتم، اما یک شومیز سبز یشمی با شلوار کرمی داشتم.
به نظرم همین خوب امد، میتوانستم از خاله درخواست کنم و از لباسهای پرستو بردارم.
اما نمیدانم چرا دوست داشتم امشب خودم باشم.
از طرفی هم میدانستم که مامان از این کار خوشش نمیآید.
آنها را از داخل کمد بیرون آوردم و مرتب روی صندلی گذاشتم، یک جفت صندل رنگ کرم که با دوتا بند روی پا تزیین شده بود را هم کنار ان گذاشتم.
نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم وقت زیادی ندارم.
با عجله به حمام رفتم و بعد موهای بور بلندم که تقریبا تا زیر کمرم بود را شانه و سشوار کردم.
دو دسته کوچک از جلوی موهایم بافتم و به پشتسرم با گیر وصل کردم و یک دسته کوچک از تارهای موهایم را روی صورتم رها کردم.
نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک آمدن او بود، اما مامان و بابا یک سر هم به من نزده بودند.
از این برخورد آنها ناراحت و دلخور شدم.
مگر آدم چند بار به دنیا میآید که برای بزرگترین انتخاب زندگیش هم دیگران باید تصمیم بگیرند.
لباسهای خود را پوشیدم و درمقابل اینه یک آرایش ساده کردم.
بابا زیاد از آرایش خوشش نمیآید؛ خودم هم زیاد دوست ندارم، اما برای اینکه صورتم کمی جلا بگیرد یک رژ وکمی ریمل زدم.
مژههای بور و بلند من وقتی ریمل میزنم یک جلوهی دیگری به چشمهای عسلی من میدهند.
صندلهایم را پوشیدم و آهسته به سمت طبقهی پایین رفتم.
در دلم نگران برخورد مامان و بابا بودم.
تا وارد اتاق شدم، بابا با دیدن من از اتاق بیرون رفت و مامان هم شروع با گریه کردن کرد.
اما خاله به سمت من آمد وگفت:
-ماشاالله چقدر قشنگ شدی.
-شوکت، شوکت اسپند دود کن.
دلم شکست و از برخورد بابا و مامان ناراحت شدم.
به نظرمن، آدمها باید به سلیقهی هم احترام بگذارند.
چیزی نگفتم و مثل یک تکه یخ روی مبل وارفتم و قطره اشکی روی گونهی من لرزید.
کمی که گذشت صدای زنگ آمد و سروش با یک کت اسپرت سورمهی که لباس سفیدی زیر آن تن کرده بود و یک شلوار لی آبی نفتی، که بیشتر بهسمت سورمهی میرفت وارد شد.
موهای کوتاه خرمایی خود را کج ریخته بود، جوری که چند تار آن روی پیشانی او تکان میخوردند.
صورت گرد و چشمهای گیرای او در نگاه اول دلم را لرزاند.
تبسم دندان نمایی لبهای او جلوهی دو چندانی به ته ریشه او داده بود.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
کمی نزدیکتر آمد و یک سبد گل نرگس و مریم و رزهای قرمزی که میان آن گلهای سفید خودنمایی میکرد را به دستم داد وگفت:
-تقدیم به شما...
به سمت بابا رفت و دست خود را دراز کرد وگفت:
-سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.
بعد به سمت مامان و خاله رفت و با انهاهم سلام و علیک کرد و درست مقابل من روی مبل نشست.
همه ساکت بودند و هیچکس حرفی نمیزد تا اینکه بابا گفت:
-خُب پسرم تعریف کن.
-ما همه گوش میدهیم.
سروش کمی جابهجا شد و گلوی صاف کرد وگفت:
-نمیدونم از کجا شروع کنم.
-اما بهتر اول خودم را معرفی کنم.
مکثی کرد وادامه داد:
-سروش هستم
-بیست هشت سالم هست.
بچه پرورشگاهی، که از سن تقریبا ده سالگی عفت خانم در حق من مادری کردند و تمام هزینه و مخارج من را بر عهده گرفتند.
در کنار ایشان کار میکنم و یک خانه کوچک و ماشین توانستم با درآمدم تهیه کنم.
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست ودوم
چیزی نگذشت که مامان بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد.
کنار تخت من ایستاد و با حالتی ناراحت ودلخور گفت:
-خودت را آماده کن.
-بابا به خاله گفت" به سروش بگه برای شب بیاد اینجا."
از روی تخت پریدم بالا، خوشحال بودم، اما مجبور بودم آن را پنهان کنم.
برای همین با تعجب گفتم:
-واقعا؟!
-بابا خودش گفت؟
-چطوری اجازه داد؟
مامان شانههای خود را بالا انداخت و لبهایش را در همکشید وگفت:
-چه میدونم والا.
-چیزی تو سرش خورده.
به سمت من آمد و در مقابلم روی زمین نشست، دستهای خود را روی پای من قرار داد وگفت:
-ترنم دخترم، تو بهتر از این پسر اومدند خواستگاری وگفتی میخوام درس بخونم.
-حالا که قبول شدی لگد به بختت نزن، درست را بخون.
دستم را روی دستهای او قرار دادم وگفتم:
-مامان نگران نباشید.
-من اصلا سروش را نمیشناسم.
-شاید با او حرف بزنم اصلا ازش خوشم نیاد.
مامان چانهی خود را مالید و گفت:
-امید به خدا
بلند شد و از اتاق خارج شد.
آهسته پشت سرش رفتم وتا از رفتم او مطمئن شدم، چندباری با خوشحالی بالا و پایین پریدم و بعد سریع تلفنم را برداشتم تا برای سروش پیام بدهم.
که در همان لحظه یک پیام از سروش آمد که نوشته بود.
-ترنم دارم میام خواستگاری.
-خودت را آماده کن.
دل در دلم نبود، لحظه شماری میکردم تا غروب برسد و سروش را من ببینم.
با هیجان به سمت کمد لباسهایم رفتم و به دنبال یک لباس آبرومندانه برای امشب گشتم.
دلم میخواست بهترینها را بپوشم تا به چشم او زیباتر دیده شوم.
لباس زیادی نداشتم، اما یک شومیز سبز یشمی با شلوار کرمی داشتم.
به نظرم همین خوب امد، میتوانستم از خاله درخواست کنم و از لباسهای پرستو بردارم.
اما نمیدانم چرا دوست داشتم امشب خودم باشم.
از طرفی هم میدانستم که مامان از این کار خوشش نمیآید.
آنها را از داخل کمد بیرون آوردم و مرتب روی صندلی گذاشتم، یک جفت صندل رنگ کرم که با دوتا بند روی پا تزیین شده بود را هم کنار ان گذاشتم.
نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم وقت زیادی ندارم.
با عجله به حمام رفتم و بعد موهای بور بلندم که تقریبا تا زیر کمرم بود را شانه و سشوار کردم.
دو دسته کوچک از جلوی موهایم بافتم و به پشتسرم با گیر وصل کردم و یک دسته کوچک از تارهای موهایم را روی صورتم رها کردم.
نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک آمدن او بود، اما مامان و بابا یک سر هم به من نزده بودند.
از این برخورد آنها ناراحت و دلخور شدم.
مگر آدم چند بار به دنیا میآید که برای بزرگترین انتخاب زندگیش هم دیگران باید تصمیم بگیرند.
لباسهای خود را پوشیدم و درمقابل اینه یک آرایش ساده کردم.
بابا زیاد از آرایش خوشش نمیآید؛ خودم هم زیاد دوست ندارم، اما برای اینکه صورتم کمی جلا بگیرد یک رژ وکمی ریمل زدم.
مژههای بور و بلند من وقتی ریمل میزنم یک جلوهی دیگری به چشمهای عسلی من میدهند.
صندلهایم را پوشیدم و آهسته به سمت طبقهی پایین رفتم.
در دلم نگران برخورد مامان و بابا بودم.
تا وارد اتاق شدم، بابا با دیدن من از اتاق بیرون رفت و مامان هم شروع با گریه کردن کرد.
اما خاله به سمت من آمد وگفت:
-ماشاالله چقدر قشنگ شدی.
-شوکت، شوکت اسپند دود کن.
دلم شکست و از برخورد بابا و مامان ناراحت شدم.
به نظرمن، آدمها باید به سلیقهی هم احترام بگذارند.
چیزی نگفتم و مثل یک تکه یخ روی مبل وارفتم و قطره اشکی روی گونهی من لرزید.
کمی که گذشت صدای زنگ آمد و سروش با یک کت اسپرت سورمهی که لباس سفیدی زیر آن تن کرده بود و یک شلوار لی آبی نفتی، که بیشتر بهسمت سورمهی میرفت وارد شد.
موهای کوتاه خرمایی خود را کج ریخته بود، جوری که چند تار آن روی پیشانی او تکان میخوردند.
صورت گرد و چشمهای گیرای او در نگاه اول دلم را لرزاند.
تبسم دندان نمایی لبهای او جلوهی دو چندانی به ته ریشه او داده بود.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
کمی نزدیکتر آمد و یک سبد گل نرگس و مریم و رزهای قرمزی که میان آن گلهای سفید خودنمایی میکرد را به دستم داد وگفت:
-تقدیم به شما...
به سمت بابا رفت و دست خود را دراز کرد وگفت:
-سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.
بعد به سمت مامان و خاله رفت و با انهاهم سلام و علیک کرد و درست مقابل من روی مبل نشست.
همه ساکت بودند و هیچکس حرفی نمیزد تا اینکه بابا گفت:
-خُب پسرم تعریف کن.
-ما همه گوش میدهیم.
سروش کمی جابهجا شد و گلوی صاف کرد وگفت:
-نمیدونم از کجا شروع کنم.
-اما بهتر اول خودم را معرفی کنم.
مکثی کرد وادامه داد:
-سروش هستم
-بیست هشت سالم هست.
بچه پرورشگاهی، که از سن تقریبا ده سالگی عفت خانم در حق من مادری کردند و تمام هزینه و مخارج من را بر عهده گرفتند.
در کنار ایشان کار میکنم و یک خانه کوچک و ماشین توانستم با درآمدم تهیه کنم.
سکوت کرد، دیگر چیزی نگفت، اما در فکر بود.
احساس کردم چیزی میخواهد بگوید ولی نمیتواند.
نگاهش کردم، سرش پایین بود و به پاهای خود نگاه میکرد، که ناگهان گفت:
-سالها پیش خیلی دوست داشتم خانواد خود را پیدا کنم.
-اما به این نتیجه رسیدم کسانی که من را سرراه گذاشتهاند، من را نمیخواستند پس چه دلیلی دارد دنبال آنها بگردم.
-از طرفی هم آنها میداند من در پرورشگاه هستم، پس میتوانند پیدایم کنند.
بازهم سکوت کرد، احساس کردم بغضی در گلوی او نشسته هست.
دلم برای او آتش گرفته بود، نمیتوانستم ناراحتی او را ببینم.
نمیدانم چرا و چطور انقدر دلبستهی او شده بودم.
سروش سرش را بالا آورد و بابا را مخاطب قرار داد وگفت:
-اقا حامد، من تنها هستم.
-هیچ کس را ندارم.
-میدانم برای یک پدر و مادر سخت هست جگر گوشهی خود را به کسی که خانواده ندارد بسپارند.
-برای همین با خودم عهد کرده بودم با اینکه دلم یک خانواده میخواست، هیچ وقت ازداوج نکنم.
-اما...
سکوت کرد و سر خود را پایین انداخت و آهسته گفت:
-ترنم خانم...
حرف خود را قطع کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
-میخواهم تا همیشه در کنار دختر شما بمانم.
-من خانواده خود را در دختر شما پیدا کردم.
بغض گلویم را میفشارید، سرم را بالا آوردم نگاهم به خاله افتاد، او گریه میکرد و مامان هم همراهیش میکرد.
به سمت بابا نگاهی انداختم او هم سر خود را پایین انداخته و در فکر بود.
به سمت سروش نگاه کردم و دیدم با نگرانی به من نگاه میکند.
لبخندی به او زدم و چند ثانیه به هم نگاه کردیم، که بابا سروش را مخاطب قرار داد گفت:
-پسرم من از حرفهای کلیشهی خوشم نمیاید،
پس میروم سر اصل مطلب.
ادامه دارد....
احساس کردم چیزی میخواهد بگوید ولی نمیتواند.
نگاهش کردم، سرش پایین بود و به پاهای خود نگاه میکرد، که ناگهان گفت:
-سالها پیش خیلی دوست داشتم خانواد خود را پیدا کنم.
-اما به این نتیجه رسیدم کسانی که من را سرراه گذاشتهاند، من را نمیخواستند پس چه دلیلی دارد دنبال آنها بگردم.
-از طرفی هم آنها میداند من در پرورشگاه هستم، پس میتوانند پیدایم کنند.
بازهم سکوت کرد، احساس کردم بغضی در گلوی او نشسته هست.
دلم برای او آتش گرفته بود، نمیتوانستم ناراحتی او را ببینم.
نمیدانم چرا و چطور انقدر دلبستهی او شده بودم.
سروش سرش را بالا آورد و بابا را مخاطب قرار داد وگفت:
-اقا حامد، من تنها هستم.
-هیچ کس را ندارم.
-میدانم برای یک پدر و مادر سخت هست جگر گوشهی خود را به کسی که خانواده ندارد بسپارند.
-برای همین با خودم عهد کرده بودم با اینکه دلم یک خانواده میخواست، هیچ وقت ازداوج نکنم.
-اما...
سکوت کرد و سر خود را پایین انداخت و آهسته گفت:
-ترنم خانم...
حرف خود را قطع کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
-میخواهم تا همیشه در کنار دختر شما بمانم.
-من خانواده خود را در دختر شما پیدا کردم.
بغض گلویم را میفشارید، سرم را بالا آوردم نگاهم به خاله افتاد، او گریه میکرد و مامان هم همراهیش میکرد.
به سمت بابا نگاهی انداختم او هم سر خود را پایین انداخته و در فکر بود.
به سمت سروش نگاه کردم و دیدم با نگرانی به من نگاه میکند.
لبخندی به او زدم و چند ثانیه به هم نگاه کردیم، که بابا سروش را مخاطب قرار داد گفت:
-پسرم من از حرفهای کلیشهی خوشم نمیاید،
پس میروم سر اصل مطلب.
ادامه دارد....
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و سوم
بابا کمی جابهجا شد و دستهای خود را روی پاهایش قرار داد و بعد از کمی فکر گفت:
-خوشبختی ترنم برای من از همه چیز مهمتر هست.
-چند وقتی به تو فرصت میدهم تا خودت را به من ثابت کنی.
به سمت من نگاه کردوگفت:
-ترنم را خوب میشناسم، میدانم اشتباه نميکند.
کمی ساکت شد و مجدد ادامه داد:
-اگر مطمئن شدم تو لیاقت ترنم را داری و ترنم هم احساس کرد با تو خوشبخت میشود؛ من حرفی ندارم.
باورم نمیشد، بابا به همین راحتی پذیرفت.
شاید میخواد وقت بخرد تا من را راضی به جواب نه کند.
شاید هم دل او برای سروش سوخته باشد.
نگاهی به سروش انداختم، غنچهی لبهای او شکوفا شد و لبخند روی لبهای او نشست.
با چشمهای که برق میزد و معلوم بود خوشحال هست گفت:
-مطمئن باشید.
-میدانم در کوتاهترین مدت من را مثل پسر خود میدانید.
بابا دیگر حرفی نزد و مجدد همهجا حاکم شد؛ تا اینکه خاله با صدای بلند شوکت را صدا زد وگفت:
-شوکت چندتا چایی بیار.
او نگاهی به بابا کرد گفت:
-حامد جان، اگر از نظر شما مشکلی ندارد از همین امروز استارت آشنایی این دو جوان را بزنید و سروش جان شام اینجا بماند؟
بابا بعد از کمی فکر به خاله نگاهی کرد وگفت:
-هرجور شما صلاح میدانی خاله جان
درحالی که من به خاله نگاه میکردم، او به سروش و بعد نگاهی به من کرد وگفت:
-پس اگر حامدجان و لیلی جان حرفی ندارید.
این دو باهم حرف بزنند تا شام آماده بشه؟
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-از نظر ما مشکلی ندارد.
خاله خندهی صدا داری کرد وگفت:
-خُب پس بچهها برید قدمی داخل حیاط بزنید و اگر سرد هست به اسماعیل بگید آتشی در آلاچیق برای شما روشن کنه.
سروش از جای خود بلند شد و روبه بابا گفت:
-با اجازه شما...
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم پاشو باباجان.
نمیدانم چرا احساس میکردم بابا راضی نیست و به اجبار اینکارها را میکند.
شاید اگر من هم جای او بودم، نگران آینده دخترم میشدم و با همچین وصلتی موافق نبودم.
اما با نظر من سروش هم حق زندگی دارد.
قطعا در زندگی حسرت خیلی چیزها را خورده، چون متاسفانه در مملکت ما با یک چشم دیگر به اینجور بچهها نگاه میکنند و خیلی جاها ما ادمها هستیم که حق زندگی را از انها میگیریم.
آهسته در کنار سروش راه افتادیم و دوش به دوش هم از اتاق خارج شدیم.
تا از نگاه دیگران کمی دور شدیم سروش سر خود را نزدیک گوش من آورد وگفت:
-چقدر قشنگ شدی.
من با شنیدن این حرف خجالت کشیدم، گونههایم سرخ شد و لبخندی روی لبهایم نشست.
هوای خیلی سردی بود و من از آن سرما به خود میلرزیدم.
سروش که دید من سردم هست، کت خود را روی شانههای من انداخت، اما من آن را برداشتم و به او پس داد وگفتم:
-نه لازم نیست، اینجوری خودت سرما میخوری.
-چند دقیقه صبر کن من الان از اتاقم پالتوی خودم را میآورم.
سروش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
احساس کردم از حرف من ناراحت شد، با تعجب از او پرسیدم:
-ناراحت شدی؟!
-من فقط دوست ندارم تو مریض بشی.
-تازه اینجا که خونهی خودم هست و کلی لباس گرم دارم، چکاریه که تو سرما بخوری.
سر خود را بالا آورد و من دیدم چشمهای او خیس اشک هست.
به من نگاه کرد و درحالی که لبخندی روی لبهای او نشست، گفت:
-نمیدانی چقدر لذت بخش، که یک نفر در این دنیا نگران تو باشه.
-تو مامان و بابای داری که برای تو جان میدهند، اما من هیچ وقت، هیچ کس برایم نگران نبوده.
از غم او ناراحت شدم وگفتم:
-قرار نیست شب ما، با این حرفها خراب بشه.
-وقت برای اینجورحرف زدنها داریم.
-حالا هم کتت را بپوش تا من برگردم.
سریع به سمت داخل رفتم که چشمهایم به پنجرهی تمام قد اتاق مهمانی افتاد.
بابا پشت آن ایستاده بود و نظارهگر ما بود.
سرم را پایین انداختم و به سمت داخل دویدم.
کت مخملی که رنگ سورمهی داشت و ترمه برای من خریده بود را برداشتم و پوشیدم.
آخ که چقدر دلم میخواست ترمه الان کنارم باشد و راهنمایم کند.
به سمت بیرون حرکت کردم که برسر راهم مامان را دیدم.
نزدیک آمد و با چشمهای که معلوم بود سوالی دارد، پرسید:
-تو چرا آمدی داخل؟
خندیدم و گفتم:
-سردم بود، آمدم یه لباس گرم بپوشم.
مادر کمی این پا و اون پا کرد وگفت:
-ترنم مادر، راحت بهش دلنبدیا.
-اگه دلبسته بشی دیگه چشم تو چیزی نمیبینه ، اینجوری دیگه با عقلت تصمیم نمیگیری و از روی احساست تصمیم میگیری.
دست خود را روی چشم گذاشتم و گفتم:
-چشم.
از کنار او رد شدم تا پیش سروش بروم که مامان مجدد گفت:
-ترنم، این پسر گناه داره، با احساساتش بازی نکن.
-اگه دیدی خوشت نمیاد، زود بگو تا وابسته نشه.
به سمت او برگشتم و بوسهی به گونهی او کردم وگفتم:
-قربون اون دل مهربونت برم، چشم.
-خیالتون راحت.
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و سوم
بابا کمی جابهجا شد و دستهای خود را روی پاهایش قرار داد و بعد از کمی فکر گفت:
-خوشبختی ترنم برای من از همه چیز مهمتر هست.
-چند وقتی به تو فرصت میدهم تا خودت را به من ثابت کنی.
به سمت من نگاه کردوگفت:
-ترنم را خوب میشناسم، میدانم اشتباه نميکند.
کمی ساکت شد و مجدد ادامه داد:
-اگر مطمئن شدم تو لیاقت ترنم را داری و ترنم هم احساس کرد با تو خوشبخت میشود؛ من حرفی ندارم.
باورم نمیشد، بابا به همین راحتی پذیرفت.
شاید میخواد وقت بخرد تا من را راضی به جواب نه کند.
شاید هم دل او برای سروش سوخته باشد.
نگاهی به سروش انداختم، غنچهی لبهای او شکوفا شد و لبخند روی لبهای او نشست.
با چشمهای که برق میزد و معلوم بود خوشحال هست گفت:
-مطمئن باشید.
-میدانم در کوتاهترین مدت من را مثل پسر خود میدانید.
بابا دیگر حرفی نزد و مجدد همهجا حاکم شد؛ تا اینکه خاله با صدای بلند شوکت را صدا زد وگفت:
-شوکت چندتا چایی بیار.
او نگاهی به بابا کرد گفت:
-حامد جان، اگر از نظر شما مشکلی ندارد از همین امروز استارت آشنایی این دو جوان را بزنید و سروش جان شام اینجا بماند؟
بابا بعد از کمی فکر به خاله نگاهی کرد وگفت:
-هرجور شما صلاح میدانی خاله جان
درحالی که من به خاله نگاه میکردم، او به سروش و بعد نگاهی به من کرد وگفت:
-پس اگر حامدجان و لیلی جان حرفی ندارید.
این دو باهم حرف بزنند تا شام آماده بشه؟
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-از نظر ما مشکلی ندارد.
خاله خندهی صدا داری کرد وگفت:
-خُب پس بچهها برید قدمی داخل حیاط بزنید و اگر سرد هست به اسماعیل بگید آتشی در آلاچیق برای شما روشن کنه.
سروش از جای خود بلند شد و روبه بابا گفت:
-با اجازه شما...
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم پاشو باباجان.
نمیدانم چرا احساس میکردم بابا راضی نیست و به اجبار اینکارها را میکند.
شاید اگر من هم جای او بودم، نگران آینده دخترم میشدم و با همچین وصلتی موافق نبودم.
اما با نظر من سروش هم حق زندگی دارد.
قطعا در زندگی حسرت خیلی چیزها را خورده، چون متاسفانه در مملکت ما با یک چشم دیگر به اینجور بچهها نگاه میکنند و خیلی جاها ما ادمها هستیم که حق زندگی را از انها میگیریم.
آهسته در کنار سروش راه افتادیم و دوش به دوش هم از اتاق خارج شدیم.
تا از نگاه دیگران کمی دور شدیم سروش سر خود را نزدیک گوش من آورد وگفت:
-چقدر قشنگ شدی.
من با شنیدن این حرف خجالت کشیدم، گونههایم سرخ شد و لبخندی روی لبهایم نشست.
هوای خیلی سردی بود و من از آن سرما به خود میلرزیدم.
سروش که دید من سردم هست، کت خود را روی شانههای من انداخت، اما من آن را برداشتم و به او پس داد وگفتم:
-نه لازم نیست، اینجوری خودت سرما میخوری.
-چند دقیقه صبر کن من الان از اتاقم پالتوی خودم را میآورم.
سروش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
احساس کردم از حرف من ناراحت شد، با تعجب از او پرسیدم:
-ناراحت شدی؟!
-من فقط دوست ندارم تو مریض بشی.
-تازه اینجا که خونهی خودم هست و کلی لباس گرم دارم، چکاریه که تو سرما بخوری.
سر خود را بالا آورد و من دیدم چشمهای او خیس اشک هست.
به من نگاه کرد و درحالی که لبخندی روی لبهای او نشست، گفت:
-نمیدانی چقدر لذت بخش، که یک نفر در این دنیا نگران تو باشه.
-تو مامان و بابای داری که برای تو جان میدهند، اما من هیچ وقت، هیچ کس برایم نگران نبوده.
از غم او ناراحت شدم وگفتم:
-قرار نیست شب ما، با این حرفها خراب بشه.
-وقت برای اینجورحرف زدنها داریم.
-حالا هم کتت را بپوش تا من برگردم.
سریع به سمت داخل رفتم که چشمهایم به پنجرهی تمام قد اتاق مهمانی افتاد.
بابا پشت آن ایستاده بود و نظارهگر ما بود.
سرم را پایین انداختم و به سمت داخل دویدم.
کت مخملی که رنگ سورمهی داشت و ترمه برای من خریده بود را برداشتم و پوشیدم.
آخ که چقدر دلم میخواست ترمه الان کنارم باشد و راهنمایم کند.
به سمت بیرون حرکت کردم که برسر راهم مامان را دیدم.
نزدیک آمد و با چشمهای که معلوم بود سوالی دارد، پرسید:
-تو چرا آمدی داخل؟
خندیدم و گفتم:
-سردم بود، آمدم یه لباس گرم بپوشم.
مادر کمی این پا و اون پا کرد وگفت:
-ترنم مادر، راحت بهش دلنبدیا.
-اگه دلبسته بشی دیگه چشم تو چیزی نمیبینه ، اینجوری دیگه با عقلت تصمیم نمیگیری و از روی احساست تصمیم میگیری.
دست خود را روی چشم گذاشتم و گفتم:
-چشم.
از کنار او رد شدم تا پیش سروش بروم که مامان مجدد گفت:
-ترنم، این پسر گناه داره، با احساساتش بازی نکن.
-اگه دیدی خوشت نمیاد، زود بگو تا وابسته نشه.
به سمت او برگشتم و بوسهی به گونهی او کردم وگفتم:
-قربون اون دل مهربونت برم، چشم.
-خیالتون راحت.
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت وگفت:
-نگران خوشبختی تو هستم.
-میترسم مثل ساناز انتخاب اشتباهی بکنی.
یاد ساناز افتادم که دلبستهی پسری شده بود و خاله و خانوداه او اجازه این وصلت را نمیدادند.
شانههای مامان را گرفتم وگفتم:
-ساناز چی شده؟
سرش را بالا آورد وگفت:
-فرار کرده.
چشمهای من درشت شد و با حالتی متعجب و هیجان گفتم:
-نه...
-با همون پسر؟!
مامان جوری نگاهم کرد که از ترس به خودم لرزیدم و گفت:
-تو از کجا میدونی؟
تازه یادم افتاد که من به آنها نگفته بودم.
با دستپاچگی گفتم:
-اِ... چیزه.
-میدونی مامان، قصهاش مفصل.
-بعد برای تو میگم، فعلا برم که سروش منتظر من ایستاده.
ادامه دارد...
-نگران خوشبختی تو هستم.
-میترسم مثل ساناز انتخاب اشتباهی بکنی.
یاد ساناز افتادم که دلبستهی پسری شده بود و خاله و خانوداه او اجازه این وصلت را نمیدادند.
شانههای مامان را گرفتم وگفتم:
-ساناز چی شده؟
سرش را بالا آورد وگفت:
-فرار کرده.
چشمهای من درشت شد و با حالتی متعجب و هیجان گفتم:
-نه...
-با همون پسر؟!
مامان جوری نگاهم کرد که از ترس به خودم لرزیدم و گفت:
-تو از کجا میدونی؟
تازه یادم افتاد که من به آنها نگفته بودم.
با دستپاچگی گفتم:
-اِ... چیزه.
-میدونی مامان، قصهاش مفصل.
-بعد برای تو میگم، فعلا برم که سروش منتظر من ایستاده.
ادامه دارد...