Telegram Web
داستان خود ما

چند روز پیش یکی از تمثیل‌های #راماکریشنا را می‌خواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمی‌خورم بارها و بارها آن را می‌خوانم. این تمثیل تمامی داستان #مرشد است در نقش عامل تسهیل‌کننده.

داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. ساده و طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی می‌کرد باور کرد که خودش یک بز است. او یک گیاه‌خوار ماند و علف‌ها را می‌جوید و می‌خورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمی‌دید که یک پلنگ باشد؛ و او یک پلنگ بود!
سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمی‌توانست چشمانش را باور کند. پلنگی جوان در میان بزها راه می‌رفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه می‌رفت. آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید و می‌ترسید. پلنگ‌جوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند. پلنگ جوان نمی‌خواست برود. او درست همانگونه مقاومت می‌کرد که شما در برابر من مقاومت می‌کنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد #مرگ می‌ترسید، گریه و زاری می‌کرد، ‌ولی پلنگ پیر به او اجازه نمی داد. بااین وجود پلنگ پیر او را کشان‌کشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. او دید، با چشمانی اشک‌آلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشک‌ها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛ آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در #ذهن.

او دیگر یک بز نبود، ولی او #اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او می‌ترسید. فکر می‌کرد، ”شاید تخیل می‌کنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل می‌شود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً ‌رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.” او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعه‌ی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود. هرگز نمی‌توانست مانند قبل باشد.
پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمی‌ترسید. رفته‌رفته شجاع‌تر می‌شد، شهامت بیشتری پیدا می‌کرد. وقتی به سمت غار می‌رفت شروع می‌کرد مانند پلنگ راه رفتن. پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباً‌غیرممکن بود،‌حالش را به‌هم می‌زد، ولی پلنگ پیر گوش نمی‌داد. او را وادار به خوردن کرد. وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید،‌اتفاقی افتاد: از آن بو، چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.

تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هرچقدر هم که جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است،‌ ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خورده‌اید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد برده‌اید، ولی من شما را وادار به خوردن می کنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست. در آن انفجار آن بز ناپدید شده و یک #بودا متولد خواهد شد.

پس نیازی نیست که نگران باشی من بوداهای زیاد از کجا پیدا می‌کنم، آن ها را تولید می‌کنم!

فصل هشتم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4    #Osho


برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی

@oshointernational
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آنان را که چیزی طبیعی را در زندگی انکار میکنند غیر مذهبی میخوانم

آنان می گویند:
این بد است، این گناه است، این سمی است، این را ترک کن، آن را ترک کن!

آنان که دم از ترک دنیا می‌زنند،
انسانهایی غیر مذهبی هستند

زندگی ات را همانگونه که هست، در شکل طبیعی اش بپذیر و آن را در تمامیتش زندگی کن

همان تمامیت، روز به روز، گام به گام تو را بالا خواهد برد و خود همین پذیرش، تو را به چنان اوج هایی می کشاند که روزی چیزی را تجربه خواهی کرد که اثری از سکس در آن قابل دیدن نیست

اگر سکس ذغال باشد،
روزی الماس عشق نیز از آن متجلی خواهد شد و این نخستین کلید است.

#اشو
از سکس تا فراآگاهي
برگردان :محسن خاتمی

@oshointernational
… نمی توانیم بگوییم خدا وجود دارد و نمی توانیم بگوییم خدا وجود ندارد.
فکر کن، درنظر بگیر. خدا هست و هم نیست، او هردو باهم است، بنابراین ورای هردو است. نه مومن و نه بی‌خدا atheist او را نمی‌شناسد. نه مومن دیانت دارد و نه فرد بی‌خدا. طبیعی است که فرد خداناباور نمی‌تواند دیانت داشته باشد، ولی آنان که شما مومنان می‌خوانید نیز دیانت ندارند. خداباورها و خداناباورانِ شما دو روی یک سکّه هستند.

یک باورمند می‌گوید، “هست” و یک ناباورمند می‌گوید، “نیست.” هردو فقط نیمی را انتخاب می‌کنند. خداوند هم هست و هم نیست: هردو، در کنار هم، باهم و همزمان باهم. روش بودن او همان نبودن اوست. پر بودنش پر از تهیا و هیچی است. حضورش مانند غیبت است. در خداوند تمامی تضادها شامل هستند. و این اساسی‌ترین تضاد است: هستی یا نیستی. اگر بگویی هست،‌فقط نیمی را گفته‌ای. آنگاه وقتی که چیزها وجود ندارند، کجا می‌روند؟ حتی وقتی که نیستند باید در جایی باشند. حتی وقتی که نیستند باید به حضورشان در جای دیگر ادامه بدهند.



مرگ مقدس است / تفسیر اشو از کتاب هندی  “بمیر، ای یوگی! بمیر”
برگردان: ‌محسن خاتمی


@oshointernational
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنان که می‌دانند نمی‌گوید، آنان که می‌گویند، نمی‌دانند.

پس اگر کسی گفت که به شما کمک می‌کند تا خدا را بشناسید، مراقب باشید. فریب خواهید خورد. فقط کلمات به شما داده خواهد شد. ادعای کسی که می‌گوید خدا را شناخته است تباه‌کننده اثبات می‌شود. خداوند هرگز شناخته نمی‌شود. کسی که او را بشناسد، او می‌شود. هیچ جدایی بین داننده و دانسته وجود ندارد. در آنجا، شناخت، شناسنده و شناخته شده تقسیم‌شده وجود ندارند. در آنجا شناسنده در شناخته‌شده حل می‌شود. در آنجا شناخته‌شده در شناسنده حل می‌شود. برای همین است که خداوند را غیرقابل‌تصور می‌خوانند. عمق او نمی‌تواند اندازه‌گیری شود زیرا کسی که عمیق شده ناپدید می‌گردد.


مرگ‌مقدس است
برگردان محسن خاتمی

@oshointernational
امید را رها کرده و بی‌امید باقی بمان.

ذهن از امیدهای شما زاده شده. ذهن یعنی طلبیدن بیشتر. ذهن می‌گوید بیشتر و بیشتر…. هرچه به او بدهی ناچیز است، خواهان بیشتر است. این مرضِ بیشتر چنان قدیمی است که مهم نیست چقدر به او بدهی، ذهن از روی عادت قدیم خود همیشه خواهان بیشتر است. او هزار را دارد ولی خواهان میلیون است. یک میلیون به او می‌دهی، درخواست یک میلیارد دارد. به خواستن بیشتر ادامه می‌دهد. هرگز لحظه‌ای فرا نخواهد رسید که ذهن به تو بگوید، “کافیست!” کافی هرگز نمی‌آید، نقطه‌ی پایان هرگز برای ذهن نمی‌آید.


مرگ مقدس است
برگردان: ‌محسن خاتمی


@oshointernational
آیا در میان پرندگان هیچ قدیسی را دیده‌اید؟! نشسته در کنار آتش ریاضت، بدن خاکستراندود، گریان، عصایش در زمین فرو رفته، در حالت گرسنگی و روزه…. آیا هیچ درختی دیده‌اید که بتوانید آن را یک قدیس بخوانید؟ درخت ریشه‌هایش را در زمین فرستاده و از عصاره‌های زمینی می‌نوشد. درخت گل هایش را پراکنده و با ستارگان زمزمه می‌کند. آیا قدیسان را جز در میان انسان‌ها پیدا می‌کنید؟ آیا رنج و مصیبت را در هیچ‌کجا بجز در میان انسان‌ها پیدا می‌کنید؟

فقط در این مورد فکر کنید. طبیعت از انسان بسیار عقب‌تر است ولی حیوانات، پرندگان و گیاهان از شما خوشبخت‌تر هستند. برای شما چه اتفاقی افتاده است؟ در چه مصیبتی گرفتار آمده‌اید؟ مردمان بیمار کنترل ذهن‌های شما در دست گرفته‌اند. مردمان دیوانه بر ذهن‌های شما چیره شده‌اند. آنان که نمی‌توانند شاد باشند ترانه‌‌های مصیبت را برایتان می‌خوانند. مردمان حقیر که هنر خوشی و خوشبختی را نمی‌دانند ترانه‌های مصیبت برایتان می‌خوانند. و آنان این فکر را به ذهن‌های شما القاء کرده‌اند که اگر رنجور باشید، خداوند شما را دوست خواهد داشت!


@oshointernational
چه کسی در روی زمین بیش از انسان
بی اخلاق است؟ چه موجودی بیش از انسان خشن است؟ چه کسی در روی زمین بیشتر از انسان هم‌نوعش را می‌کشد؟ پرندگان و حیوانات دست کم هم‌نوعان خودشان را نمی کشند. هیچ شیری شیرهای دیگر را نمی‌کشد و نمی‌خورد. هیچ عقابی به عقاب دیگر حمله نمی‌کند. انسان تنها حیوان روی زمین است که هم‌نوعان خودش را می‌کُشد. و نه فقط تعداد کمی را ـــ هزاران و میلیون‌ها! کشتن برای او چه لذتی دارد! و با تعجب، این نیز در پوشش قانون صورت می‌گیرد. مسلمان‌ها آن را جهاد Jihad می‌خوانند. مسیحیان آن را جنگ صلیبی crusade می‌خوانند: “این یک جنگ مقدس است، پس بکُش! حالا مشکلی نیست: هرچه بیشتر بکشی، بهتر است! هرچه بیشتر بکشی، بهشت قطعی‌تر می‌شود!”

مردم هزاران سال است که در جهادها و جنگ‌های صلیبی همدیگر را کشتار می‌کنند. آنان به نام خدا همدیگر را قصابی می‌کنند. “کشتار کنید! به هر اسمی که باشد!” گاهی اوقات به نام سیاست کشتار می‌کنند، گاهی به نام مذهب، گاهی به نام فرقه‌ها، گاهی به نام کتاب‌های مقدس. تمام اینها بهانه هستند، هدف کشتار است. ذهن بدون کشتار راضی نمی‌شود.   این چه نوع انسانیت است که ایجاد کرده‌ایم!؟ ما به چه نوع اذهان بیماری اجازه‌ی زاده‌شدن داده ایم؟



مرگ مقدس است” / تفسیر اشو از کتاب هندی  “بمیر، ای یوگی! بمیر”
برگردان: ‌محسن خاتمی



@oshointernational
مردم نزد من می‌آیند. یکی می‌گوید، “همسرم بیمار است، لطفاً برکت بدهید!” یا “پسرم نتوانسته کار پیدا کند، لطفاً به او برکت بدهید!” برکات را روی چه چیزهای پیش‌پاافتاده‌ای می‌خواهید بگذارید. اگر کار پیدا نمی‌شود، پس راه‌های دیگری هست برای کسب درآمد و یافتن شغل. اگر همسرت بیمار است درمان‌های دارویی وجود دارند. چه نیازی است که برکات را وارد این چیزها کنید؟ و اگر توسط برکات شغل پیدا می‌شد و توسط برکات همسرت درمان می‌شد آنگاه این کشور هرگز بیمار نمی‌شد! آنگاه این کشور هرگز فقیر نمی‌شد. مردمان بسیار زیادی هستند که برکت می‌بخشند ـــ قدیسان و کشیشان و سالکان و سانیاسین‌ها و ماهاتماها! آیا در اینجا کمبود افرادی وجود دارد که برکت می‌دهند؟! در اینجا برکات پشتِ برکات داده می‌شود! شکم هیچکس با برکات پر نمی‌شود و نه هیچ شغلی با برکات پیدا می‌شود. ولی یک خطر وجود دارد:‌کسی که درخواست برکات دارد راه‌های دیگر را رها می‌کند. او فکر می‌کند برکت را دریافت کرده و همه چیز روبه‌راه است! حالا چرا نزد پزشک برود؟ و اگر این برکات برایش کار نکند او فکر نمی‌کند که خودش اشتباه کرده، بلکه فکر می‌کند که از فردی عوضی درخواست برکت کرده است، حالا باید از فردی مناسب درخواست برکت کند! اینگونه زندگی تلف می‌شود. زندگی این کشور اینگونه به هدر رفته است. این کشور فقیر شد، رنجور شد و برده شد. یکی از دلایل اصلی این وضعیت همین ذهنیت است که همیشه درخواست برکات دارد!

برکات به هیچ وجه ربطی به این دنیا ندارند. برکات چیزی از دنیای دیگر هستند. بدون شرط درخواست کن، فقط آنوقت چیزی امکان دارد. البته چیزی از برکات اتفاق می‌افتد: پول تولید نمی‌شود، مراقبه تولید می‌شود. بیماری‌های جسمانی توسط برکات درمان نمی‌شوند ـــ وگرنه نیازی به علم پزشکی نبود. آری، بیماری‌های روحی می‌تواند درمان شود. ولی شما بیماری‌های روح را نمی‌شناسید. شما حتی روح را هم نمی‌شناسید. از برکات مراقبه می‌تواند بارش بگیرد. ولی طلبی که شما در درون خود دارید برای پول است و نه برای مراقبه. شما حتی مراقبه می‌کنید با این امید که بتوانید توسط آن پول به دست آورید!

مردم نزد من می‌آیند و می‌گویند، “ماهاریشی ماهش یوگی Maharishi Mahesh Yogi می‌گوید که هرکس مراقبه کند در آن دنیا به فراوانی می‌رسد و در این دنیا نیز به فراوانی خواهد رسید. دستاوردهای دنیایی هم وجود دارد. شما چه می‌گویید؟”

اگر از مراقبه دستاوردهای دنیوی حاصل می‌شد این کشور در اوج ثروت و فراوانی می‌بود! این کشور بیشتر از هرکس دیگر مراقبه کرده است. بودا مراقبه کرد؛ به سامادی رسید. داستان می‌گوید که گل ها بارش گرفتند. من نشنیده‌ام که اسکناس‌های دلار بارش بگیرند! داستان را دوباره بنویسید تا بتواند با گفته‌ی ماهاریشی ماهش یوگی تطابق پیدا کند. داستان را دوباره بنویسید!

ماهاویرا به سامادی رسید، آن تنهابودن غایی را درک کرد. گل‌ها از آسمان باریدن گرفتند، خدایان نوای الهی سر دادند. خدایان می‌باید دیوانه باشند: بارش گل‌ها چه فایده دارد؟ بگذار الماس‌ها و جواهرات باریدن بگیرند! اگر قرار است چیزی بخشیده شود بگذار چیزی بامعنی باشد؛ ماهاویرای بیچاره، مانند همیشه فقیر، در آنجا ایستاده است؛ باید چیزی به او بخشیده شود. دست کم بگذار چند تن‌پوش نازل شود! او گرسنه. روزه‌دار بود، آیا نمی‌شد قدری خوراکی خوشمزه برایش فرستاد؟! آنان فقط گل‌ها را می‌فرستادند و با این مرد گرسنه تفریح می‌کردند! سازهای عروسی و شادی برای مردی که برهنه آنجا ایستاده! ماهاویرا مرد خوبی بود وگرنه شهنای خدایان را می شکست و آنان را کتک می‌زد و می‌گفت آیا مرا مسخره کرده‌اید؟! آنان چیزی در مورد ماهاریشی یوگی نمی‌دانستند که بعدها شرط مراقبه چه چیزهایی خواهد شد!!!

مرگ مقدس است
برگردان: ‌محسن خاتمی


@oshointernational
این تفاوت را به یاد بسپار؛ تفاوتی بسیار اساسی است. من نیز می‌گویم گوشت‌خواری را رها کنید، ولی نه به این دلیل که اگر گوشت بخورید به جهنم خواهید رفت، نه به این دلیل که این کار نوعی خشونت است. من هیچ علاقه‌ای به این چیزهای جزیی ندارم. اگر کسی که گوشت بخورد به جهنم می‌رود پس مسیح باید در جهنم باشد! راماکریشنا پراماهانسا باید در جهنم باشد! ـــ آیا یک بنگالی بدون ماهی می‌تواند وجود داشته باشد؟! آنان بدون ماهی و برنج پخته حتی نمی‌توانند زنده باشند! راماکریشنا پراماهانسا به خوردن ماهی ادامه داد، باید در جهنم باشد!

اینها چیزهای پیش‌پاافتاده هستند؛ ارزش ندارند. ولی به یقین این مقدار توسط آنها اثبات شده است: که حساسیت راماکریشنا پراماهانسا هرگز آنقدر که می‌توانست عمیق نشد. یک حجاب کوچک باقی ماند. قلب او آن مقدار که می‌توانست با عشق پر نشد. قدری دوده‌ی سیاهرنگ soot باقی ماند. نه اینکه به جهنم رفته باشد،‌ولی می‌توانست یک تجربه‌ی دیگری از زیبایی داشته باشد که او از آن محروم ماند.

نه اینکه مسیح به جهنم خواهد رفت. ولی در ادراک او از زندگی یک مقدار جزیی کاستی باقی ماند، یک خار باقی ماند. آن خار می توانست بیرون بیاید، باید بیرون می‌آمد. و به نظر من اگر مسیح قدری بیشتر زندگی می‌کرد ـــ او در جوانی مرد، او را به قتل رساندند ـــ آنوقت شاید آن خار بیرون می‌آمد. او جوان بود. و جایی که به دنیا آمده بود همگی گوشتخوار بودند. اگر او قدری پیرتر می‌شد، آگاهیش عمیق‌تر می‌شد؛ اگر تجربه‌اش و حضور خدا قدری بیشتر و مستحکم‌تر می‌شد، آنگاه به یقین او گوشتخواری را رها می‌کرد. در وضعیت غایی، وقتی خداوند در همه‌جا پدیدار می‌شود، غیرممکن است که فرد به نابودکردن زندگی دیگری برای خوراک خودش حتی فکر کند.

پس من این را نمی‌گویم چون گوشتخواری یک گناه است، و در پیامد این گناه تو در جهنم رنج خواهی بود. درعوض می‌گویم که گوشتخواری حساسیت تو را کاهش می‌دهد. ظرافت حساسیت تو را از تو می‌گیرد. آن موسیقی خالص که می‌توانست از تو برخیزد، قادر به برخاستن نخواهد بود. تو سیم‌های بسیار کلفت و خشنی روی ساز وینای خودت کار گذاشته‌ای. موسیقی هست، ترانه برخاسته است، ‌ولی سیم‌های وینای تو ارزان و کلفت و سخت هستند وقتی که سیم‌های ظریف و اشرافی در دسترس هستند. تو با وینای خود بدرفتاری کرده‌ای. نه اینکه به جهنم سقوط کنی، بلکه چون سیم‌های سخت و ارزان روی وینای تو به کار رفته.


و توجه کن: وارد این توهم نشو که وقتی گوشت بخوری کسی را کشته‌ای. هیچکس نمی‌تواند بمیرد. پس این گناه نیست که تو حیوانی را کشته‌ای. در اینجا مرگ وجود ندارد. هیچ راهی وجود ندارد که موجودی کشته شود. تو فقط بدن آن موجود را گرفته‌ای. آن موجود یک بدن جدید خواهد گرفت. موضوع کشتن نیست، موضوع این است که آیا تو می‌توانی بدن را بگیری؟ موضوع برای تو هست. آن موجود یک بدن دیگر خواهد گرفت. هیچکس نمی‌میرد. کریشنا می‌گوید، “نه هانیاته هانیامانه شریرِ”  وقتی بدن کشته می‌شود، روح نمی‌میرد Na Hanyate Hanyamane Sharire. ولی نکته در مورد تو هست: این تو هستی که حساسیت‌نداشتن خودت را نشان داده‌ای. در درون تو قلبی حساس وجود نداشته. تو قدری مانند سنگ شده‌ای، نرم نیستی. و اگر نرم نباشی، گل نیلوفرین درون تو شکوفا نخواهد شد. یا که نیمه شکوفا می‌شود. یا که یکی دو برگ آن ناشکفته باقی می‌ماند.

در والاترین وضعیت آگاهی گوشتخواری ناممکن است. و آنان که خواهان والاترین وضعیت آگاهی هستند باید از این نکته هشیار باشند.


مرگ مقدس است”
برگردان: ‌محسن خاتمی



@oshointernational
چنین نقل شده كه مریدي نزد مرشد باقي الله از دهلي رفت و گفت:
من این بیت معروف مرشد حافظ كه میگوید:
*به مي سجاده رنگین كن، گرت پیر مغان گوید*
را خوانده ام ولي مشكل دارم

باقي الله گفت :مدتي از پیش من برو و من موضوع را برایت روشن خواهم كرد
پس از مدت زماني مرید نامه اي از پیر دریافت كرد كه میگفت:
تمام پولي را كه داري بردار و به دربان هر فاحشه خانه اي كه میداني بده
مرید گیج شده بود و براي مدتي فكر كرد كه این مرشد باید قلابي باشد.
پس از این كه چند روزي با خودش كشتي گرفت، به نزدیك ترین فاحشه خانه رفت و تمام پولي را كه داشت به دربان آنجا داد
دربان گفت:
براي چنین پولي، من باید قشنگ ترین جواهر مجموعه خودمان را به تو تقدیم كنم
وقتي مرد وارد اتاق شد، زني كه در آن جا بود گفت:
من دوشیزه هستم . مرا با فریب به این خانه آورده اند و مرا با زور و تهدید در این جا نگه داشته اند
اگر حس عدالت خواهي تو از دلیلي كه برایش به این جا آمده اي، قوي تر است ; به من كمك كن تا فرار کنم  
آن وقت مرید معناي شعر حافظ را درك كرد:
<به مي سجاده رنگین كن، گرت پیر مغان گوید>


#كتاب_راز_جلد دوم
#برگردان : محسن خاتمي


@oshointernational
دوستان عزیز صاحب این کانال پانزی و شاخه ای بنام امیررضا شهبازی، با معرفی رباتهای فارکس و کریپتو از شما خیلی قانونی و غیرمستقیم به نام یک سایت خارجی ۴۵ دلار میگیره و ۲۵ دلار از اون‌مستقیم توی جیبش میره ولی رباتهاش کار نمیکنه و فقط به شما ضرر میزنه و هدفش دریافت همون ۲۵ دلاره که ازتون میگیره و بعد هم دیگه پاسخگو نیست.
حتما حواستون باشه و به دوستان ساده دلتون هم اطلاعرسانی کنید تا در دام این کلاهبرداری پانزی نیفتند.

شاد و برقرار باشید
اگر به درون بروی، نخست با ذهن برخورد خواهی کرد، افکار، آرزوها، هوس‌ها، تصورات، حافظه، رویاها و تمام آن چرندیات.
اما، اگر به نفوذ ادامه دهی، به زودی به فضای سکوت خواهی‌ رسيد، فضای بی‌فكری.


@oshointernational
یکی از مهم‌ترین مراقبه‌ها ،مراقبه گوش دادن است.
گوش دادن تاثیرات شگفت انگیزی دارد.
اما معمولا ما گوش نمی‌دهیم ،
صدایی که بر گوش می‌نشیند
با گوش دادن فرق زیادی دارد ،
اگر هنگام شنیدن در حال فکر کردن هم باشی پس گوش نمی‌دهی، زیرا ذهن نمی‌تواند دو کار را با هم انجام دهد.
زمانی که گوش می‌دهی به اندازه آن مقدار زمان ، فکر کردن متوقف می‌شود  و تا زمانی که فکر می‌کنی برای آن زمان گوش کردن متوقف می‌شود و فقط می‌شنوی !
پس وقتی می‌گویم گوش دادن فرآیند شگفت انگیزی است ،
منظورم این است که اگر در سکوت فقط گوش بدهی آنگاه فکر کردن خودش متوقف می‌شود .
زیرا این یکی از ذاتی‌ترین قوانین ذهن است که از انجام دو کار همزمان ناتوان است ،
کاملا ناتوان !
پس اگر فقط به صداهای اطرافت گوش بدهی کار بسیار ساده‌یست و در عین حال تاثیرات شگفت انگیزی دارد.



اشو
@oshointernational
این چیزی است که برای مردمی که به هیمالیا می‌روند و در غارها به مراقبه می‌نشینند رخ می‌دهد: شروع می‌کنند به تخیلات. آنوقت هرچیزی را می‌توانند تصور کنند ــ خدایان زن و مرد و فرشتگان و کریشنا که مشغول نواختن فلوت است و راما که با کمانش ایستاده و مسیح…. و هرچه که در تخیلات و شرطی‌شدگی‌های آنان وجود داشته است. اگر همچون یک مسیحی شرطی شده باشی، دیر یا زود در غاری در هیمالیا با مسیح برخورد می‌کنی و این تخیل خالص خودت است. چیزی در بیرون برای جذب ذهن وجود ندارد، پس ذهن شروع می‌کند به خلق رویاهای خودش در درون. و وقتی پیوسته در حال رویادیدن باشی، آن رویاها بسیاربسیار واقعی جلوه می‌کنند.

در غرب آزمایشات بسیاری روی “محرومیت حسّی” Sense Deprivation انجام شده است. اگر شخصی از تمام محسوسات محروم شود ـــ با گوش‌ها و چشمان بسته درون جعبه‌ای قرار بگیرد، و تمام بدنش با پوششی پلاستیک پوشانده شود تا حس لامسه نداشته باشد ـــ موقعیتی که همه چیز یکنواخت و در تاریکی باشد ـــ ظرف دو یا سه ساعت شروع می کند به رویادیدن ـــ رویاهای بسیار عالی و بسیار واقعی…. واقعی‌تر از واقعی! و اگر فردی به مدت بیست و یک روز از دریافت محسوسات بیرونی محروم شود، هرگز از آن دنیای رویاهایش باز نخواهد گشت؛ دیوانه خواهد شد، زیرا تخیلاتش کاملاً‌ او را تسخیر خواهند کرد.

ولی چرا ذهن شروع به رویاپردازی می‌کند؟ توجیه علمی این است که ذهن نمی‌تواند تنها با خودش زندگی کند. پس یا در عالم واقعیت به کسی نیاز دارد؛ یا اگر چنین کسی در دسترس نباشد، آنوقت شروع به تخیلات می‌کند. تخیلات ذهنی یک جایگزین است. ذهن نمی‌تواند تنها با خودش زندگی کند.

برای همین است که شما شب‌ها خواب می‌بینید ـــ زیرا در خواب تنها هستید؛ دنیا ناپدید می‌شود. شوهرت دیگر آنجا نیست، فرزندانت دیگر در آنجا نیستند؛ زنت دیگر وجود ندارد، تو فقط تنها هستی ـــ و تو از تنهابودن ناتوان هستی. ذهنت فقط دنیای دیگری از رویاها را جایگزین می‌کند: رویا پشتِ رویا، چرخه‌ای از رویاها در تمام طول شب. چرا نیاز به رویا هست؟ چون تو نمی‌توانی تنها باشی.

دلیل تمام این توهماتی که در اطراف تو هست این است که تو یک چیز اساسی را یاد نگرفته‌ای ـــ تنهابودن را. حق با آن مرشد ذن است. می‌گوید: “این بزرگترین معجزه است؛ من اینجا، تنها، با خودم نشسته‌ام.” بودن با خود و خوش‌بودن با خود، مسرور از بودن با خود، نرفتن به دنیای تخیلات…. آنگاه ناگهان فرد در وطن است، فرد وارد وجود درون خودش می‌شود.

وقتی وارد شوی مانند خالی‌بودن به‌نظر می‌رسد، ولی وقتی واردش هستی، خودِ سرشاری و پربودنِ وجود است: شکوفایی و اوج وجود است. این یک موقعیتِ خالی نیست، به‌نظر خالی می‌رسد زیرا تو با دیگران زندگی کرده‌ای و ناگهان دلتنگ دیگران می‌شوی؛ برای همین آن را خالی تفسیر می‌کنی. دیگران آنجا نیستند؛ فقط تو وجود داری ـــ ولی تو هم‌اکنون نمی‌توانی خودت را ببینی، فقط دلتنگ دیگران هستی.

بسیار عادتمند شده‌ای؛ مفهوم دیگری در تو حکّ شده است و یک عادت مکانیکی گشته است؛ پس وقتی که دلتنگ دیگری می‌شوی، احساس خالی‌بودن، تنهایی می‌کنی: گویی در چاهی عمیق و تاریک پرتاب شده‌ای. ولی اگر به این اجازه بدهی و در آن چاه فرو بروی، بزودی درخواهی یافت که آن چاه ناپدید شده و همراه با آن توهم وابستگی به دیگران ازبین رفته است. آنوقت بزرگترین معجزه رخ می دهد ـــ و تو بدون هیچ دلیلی احساس خوشبختی خواهی کرد.

به‌یاد بسپار که وقتی خوشبختی تو متکی به دیگران باشد، بدبختی تو نیز به دیگران وابسته است. اگر به این دلیل خوشبخت هستی که زنی عاشق تو است، اگر او دیگر تو را دوست نداشته باشد، بدبخت خواهی بود. اگر به هر دلیلی خوشبخت باشی، آنوقت اگر هر روزی آن دلیل دیگر وجود نداشته باشد، بدبخت خواهی بود. خوشبختی تو همیشه در یک هوای طوفانی قرار دارد و بسیار شکننده است. هرگز نمی‌توانی یقین داشته باشی که خوشبخت هستی یا بدبخت؛ زیرا خواهی دید که هرلحظه زمینی که روی آن مستقر هستی می‌تواند ازبین برود ـــ هرلحظه می‌تواند ناپدید شود. هرگز نمی‌توانی مطمئن باشی. آن زن اکنون لبخند می‌زند و سپس خشمگین می‌شود. شوهر با مهربانی صحبت می‌کرد و ناگهان تندخو و بداخلاق می‌شود.

متکی شدن به دیگران یک وابستگی است ــ یک قید است و فرد هرگز واقعاً‌ احساس سرور نخواهد داشت. مسرور بودن فقط در یک آزادی تمام و نامشروط وجود دارد. برای همین است که ما در شرق آن را موکشا Moksha می‌خوانیم. موکشا یعنی آزادی مطلق. بودن با خود،‌موکشااست زیرا اینک تو به کسی متکی نیستی. خوشبختی تو فقط مال خودت است، آن را از کسی قرض نگرفته‌ای. هیچکس نمی‌تواند آن را از تو بگیرد،‌ حتی مرگ.

برگردان: ‌محسن خاتمی



@oshointernational
Forwarded from Osho International
#آیا تکنیک تفکر مثبت مفید است؟

ﺑﺎﮔﻮﺍﻥ ﻋﺰﻳﺰ : ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ، ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺯﻳﺎﺩﻱ ، ﺍﺯ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﻳﺮﺍﻥ ،ﺍﺯ ﺗﻜﻨﻴﻜﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ" ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ" ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ.
ﺁﻧﺎﻥ ﺳﻌﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﻃﻲ ﺷﺪﮔﻲ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺮﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻓﻜﺎﺭﻱ ﻣﺜﺒﺖ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﺎﻥ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﻛﺴﺐ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺫﻫﻦ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻳﻚ ﻗﻔﺲ ﻣﺘﺼﻮﺭ
ﻣﻲ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﻡ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﻗﻔﺲ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻃﻼ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﺷﻮ جان، ﺁﻳﺎ ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﻣﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ؟
پاسخ:
"ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ positive thinking ﺗﻜﻨﻴﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻛﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﺟﻨﺒﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ، ﺑﺮﺿﺪ ﻫﺸﻴﺎﺭﻱ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ. ﻫﺸﻴﺎﺭﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﺳﺖ. ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﻓﻘﻂ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻨﻔﻲ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻔﻜﺮﺍﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﺷﺮﻃﻲ ﻛﺮﺩﻥ.
ﻭﻟﻲ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻗﻮﻱ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ۹ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﻮﻱ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪ، ﻧﻴﺮﻭﻳﺶ ۹ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭﻟﻲ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺭﻭﺷﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺿﻌﻴﻒ ﺍﺳﺖ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺍﺩﺭﺍﻛﻲ ﻋﻤﻴﻖ ﻭ ﺍﻳﻦ، ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﻏﻠﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ.
ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ، ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻓﺮﻗﻪ ﻱ مسیحی زائیده شده است. ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﺁﻥ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻱ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ. ﻋﻠﻢ ﻣﺴﻴﺤﻲ ، ﻛﻪ ﻣﻨﺒﻊ ﺍﺻﻠﻲ ﺍﺳﺖ ، ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﺍﺗﻔﺎﻗﻲ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﭼﻴﺰﻱ ﺟﺰ ﻓﺮﺍﻓﻜﻨﻲ ﻓﻜﺮﻱ ﻧﻴﺴﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻲ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺷﻮﻱ، ﻓﻜﺮ ﻛﻦ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺷﻮ. ﺗﻮﺳﻂ ﺗﻔﻜﺮﺍﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻣﻲ ﺷﻮﻱ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ میﺷﻮﻱ ﻭ ﺩﻻﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻮ.
ﻳﺎﺩ ﻟﻄﻴﻔﻪ ﺍﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ:
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻨﻲ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮﺯﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
" ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺮ ﭘﺪﺭﺕ ﺁﻣﺪﻩ؟
ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻫﻔﺘﮕﻲ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﻣﺴﻴﺤﻲ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻭ ﺍﻭ ﻣﺴﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻋﻀﻮ ﻣﺎ ﺍﺳﺖ، ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﭘﺎﻳﻪ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺿﻌﻒ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺯﻥ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
" ﺍﻳﻦ ﻓﻘﻂ ﻓﻜﺮ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮ. ﺍﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ،ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻭ ﺍﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺿﻌﻴﻒ ﺍﺳﺖ، ﺿﻌﻴﻒ ﻧﻴﺴﺖ. ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺯ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ، ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺷﺪ.
ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﻧﺒﺮﺩ.
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﺪ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ:
" ﻣﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ ".
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﻳﺎ ﺩﻩ ﺭﻭﺯ، ﺑﺎﺭﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
" ﭼﻪ ﺷﺪ؟ ﺁﻳﺎ ﭘﻴﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻧﺮﺳﺎﻧﺪﻱ؟
ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ، ﻭﻟﻲ ﺍﻭ ﺍﻳﻨﻚ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎﻥ ﻭ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺍﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ!
ﻋﻠﻢ ﻣﺴﻴﺤﻲ ﺭﺍﻫﻲ ﺳﻄﺤﻲ ﺍﺳﺖ ...
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ، ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩ. ﻭﻟﻲ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺗﻮ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺧﻠﻖ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻣﺴﻴﺤﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺍﻳﻨﻚ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ، ﻭﻟﻲ ﭘﺎﻳﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻨﻔﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ، ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ، ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﻛﺠﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﻫﻴﭻ ﺗﺎﺛﻴﺮﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
". ﻓﻜﺮ ﻛﻦ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺷﻮ"
ﻫﻤﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺧﻄﺮﻧﺎﻙ ﻭ ﻣﻀﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ.
ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻣﻨﻔﻲ ﺫﻫﻦ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺨﻠﻴﻪ ﺷﻮﻧﺪ، ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻣﺜﺒﺖ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻌﺮﻓﺘﻲ ﺧﻠﻖ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ ﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻨﻔﻲ.
ﺍﻳﻦ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺧﺎﻟﺺ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺧﺎﻟﺺ، ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻭ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺍﻓﻜﺎﺭﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﻛﻪ ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﻛﻨﻲ ... ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﻮﻧﻪ، ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﻛﻨﻲ ﻭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺍﻧﺮﮊﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺜﺒﺖ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻲ ، ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺨﺼﻲ ﻛﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺸﻢ ﺩﺍﺭﻱ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻨﻲ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻲ ، ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻓﺮﻳﺐ ﻣﻲ ﺩﻫﻲ.
ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﺸﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﻓﻘﻂ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻮﻳﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻱ. ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻲ، ﻭﻟﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﻳﻚ ﻭﺭﺯﺵ ﻟﺐ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺗﻤﺎﺳﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻴﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻭ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺎﻧﻌﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻱ ، ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻨﻔﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻱ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻨﻔﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
👇👇👇

@oshointernational
2025/02/11 01:23:27
Back to Top
HTML Embed Code: