Telegram Web
هر زمانی به دلت بود و دلت خواست بیا
چون حساب تو از این حیث، مجزاست بیا

گرچه بد رفتی و هر بار رهایم کردی
راهِ برگشت تو باز است، مهیاست بیا

نکند فکر کنی شرط و شروطی دارم
عشقِ من بی اگر و شاید و اماست بیا

رفته ای و همه ی زندگی ام یک عکس است
خودمانیم چه تصویر تو گیراست بیا

من هنوزم که هنوز ست تو را می خواهم
عهد دیوانگی ام با تو چه زیباست بیا

آمدی، رفتی و برگشتی و رفتی صد بار
رفت و برگشت تو یادآور دریاست بیا

#حمیدرضاگلشن
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

#شهریار
سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی…
که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادی

سلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آیی
وَ میدانم برای من، امیدی رفته بر بادی

به خاطر داریَم آیا؟ ،به خاطر دارمت،آری!
سلام ای باورِ پاکی، که از چشمم نیفتادی

تو در من زنده ای،…هستی!، گمانم دوستت دارم
که با هر واژه ی شعرم، عجینی، مثل همزادی

اسیرِ عشقِ من بودی، زمانی…لحظه ای، روزی
رهایت کردم و گفتم: پرستویم تو آزادی

#محمدرضا_نظری
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم

خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم

گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم

گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم

گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم

آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم

اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم

#اوحدی
Forwarded from تبادلات پاسارگاد
💥امشب میخوام یه فرصت در اختیارت بزارم که با عضو شدن توی کانالای زیر بتونی معلومات خود را بالا ببری و به کانال‌های که می‌خواهی رایگان دسترسی پیدا کنی 👇
https://www.tgoop.com/addlist/qd7CwXGqE31kNjBk
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این کربلا تو هم

آیینه‌ای مکدّرم از دست روزگار
آهی بکش به یاد من، ای بی‌وفا تو هم

چندی است از تو غافلم ای زندگی ببخش
چنگی نمی‌زنی به دل این روزها تو هم

ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای
چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم‌انتظار باش در این ماجرا تو هم...!!!

#فاضل_نطری
چنان با ناز می آیی که حتی شاه می رقصد
به شوق دیدنت یوسف درون چاه می رقصد

تو می آیی همه  دف میزنند و بربط و سرنا
تو می خندی و دل ، با نغمه ات ناگاه می رقصد

تمام لولیان ، افسانه گوی خال هندویت
و ساقی ، مست مست از باده ی دلخواه می رقصد

پری دریایی زیبای اقیانوس آرامی ؟
که با ناز تو موج و کشتی و ملاح می رقصد ؟

چه آوردی سر هاجر ، که تسلیم نگاهت شد ؟
که اسماعیل هم در راه قربانگاه می رقصد

تو آن خنیاگر طناز بزم باده نوشانی ؟
که هر شب زهره با شوق تو گرد ماه می رقصد ؟

از آن وقتی که چشم کافرت کافرترم کرده
زبانم لال ، حتی بای بسم الله میرقصد !

نقاب از چهره برگیر و ببین شیدای شهرآشوب
بفرمان تو حتی ناصرالدین شاه می رقصد

برقص آ دختر کولی ، کنار شعله ها امشب
که با تو ، نبض من ، در بزم آتشگاه می رقصد

#محمد_جوکار
شب و یک خاطره‌ی تلخ که ویرانم کرد
به خدا رنج نبودِ تو پریشانم کرد

کو به کو رفتی و یک شهر شده حیرانت
به خودِ عشق قسم عطر تو درمانم کرد

خودِ ضحاک نه این بود ، که خونخواری تو
عشق تو خون به دل کوی و خیابانم کرد

آنقدر زخم زدی تا که بیفتم از پا
عشق تو تلخترین قصه‌ی دورانم کرد

تو شدی با همه آزار ، خدای دل من
عشق تو از همه پنهان و گریزانم کرد

بخدا از ازل اینقدر نبودم کافر
ناز چشمان تو صد رخنه به ایمانم کرد

دردها دیده‌ام از خوب و بد دشمن و دوست
درد عشق تو فقط سر به گریبانم کرد

هیچکس با منِ دیوانه نکرده‌است جفا
جور تو خرمن آتش به دل و جانم کرد

#محمدحقیقتی
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

#سعدی
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده ی رویا ببینی ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی است، ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام، یا ببینی ام

این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه، مخواه که تنها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود، که ناگزیری، دریا ببینی ام

شب های شعرخوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

#محمدعلی_بهمنی
آمــدم عـرض ادب بـر قـدمِ یـار کنم
دل و جان را بـه فدایِ گلِ بی خار کنم

آمدم تاکه شوم بر درِ توحلقه به گوش
دل دهم بر تو و خودرا به تو دلدار کنم

کرده بودند رقیبان همه روزم شب تار
همــهٔ روز رقیبــان چـو شبِ تار کنم

گر تـو خواهی که بیایی ز دلم یاد کنی
گل بپاشم بـه رهت، شهـر خبردار کنم

یا که خواهی تو بیایی به رقیبم برسی
ســرِ راه تـو بگیـرم ز تــو دیـدار کنم

اۍخلیل ازغم عشقِ چه کسی مینالی؟
گــو کـه دل را بدهـم شهرهٔ بازار کنم.

#لاادری
رفته ام لیک دلم پیش تو جا مانده هنوز
من کجا مانده ام و دل به کجا مانده هنوز

بُعد این فاصله ها درد مرا می فهمد
خاطراتم همگی یاد ترا مانده هنوز

اگر از دست قَدر من برهانم دل خویش
پیش رویم خطر دام قضا مانده هنوز

در دیاری که پُر از همهمه ی تنهایی است
بعدِ تو، کار دل من به خدا مانده هنوز

باد پیچید اثرت رفت، زمان بی تو گذشت
راه هموار شد و پیچ به جا مانده هنوز

گفتنی ها همه اش مال شما بود که من
خوب قانع نشدم، چون و چرا مانده هنوز

بر وصال تو مرا فرصت اگر یار شود
می توان گفت که سهمم ز دعا مانده هنوز


#لاادری
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم

بهر دلها مهربانی بی قراری یک دلی
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم

اندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشم

زشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت وزیبا ، پیش هم ، اما انسان میکشم

عشق هایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دل تنگی به زندان میکشم

هرکجا قلبی شکست ، مابی تفاوت بوده ایم
اری اری بهردلهای شکسته ، نیز درمان میکشم

من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم ، لب خندان ،خرامان میکشم

#
عاقلی بودم ک عشق  آمد امانم را  گرفت
بندبند جسم و جان و استخوانم  را گرفت

لال گشتم  تا که عشق  آمد به ایوان دلم
در  ازای  این  محبت  او   زبانم  را   گرفت

با اشاره من بدو گفتم که خوشحالم  ولی
او  بحالم گریه کرد, شوق  نهانم  را  گرفت

کور و کر بودم  نفهمیدم که عقلم  را ربود
با جنون آمد  سراغم وای, ایمانم  را گرفت

من شدم کافر پرستش  کردم او را تا خدا
او خدایم گشت و از من آسمانم را گرفت

برزبان  راندم  بگویم حرف دل را  با کسی
او ز من غارت  نمود  شرح بیانم را گرفت

#لاادری
به منزل تا فرود آید مسافر‌های چشمانش
دل من پیر میگردد به تلخی‌های هجرانش

کسی کو؟ تا به چشم من گلاب از قامتش بوید
کسی کو؟ تا به چشم من بپیچد گرد دامانش

هزار آیینه پردازی است در کار تماشایش
خداوندا که می آویزد از باغ گریبانش؟

چراغ کوچک اقبال ما را در غریبی ها
کی می‌بردارد آیا ناز احوال پریشانش؟

کی در چشم شبانش خواب را آواز می‌خواند
کی می‌افروزد از خورشید ساز صبح عریانش

غزل، رنگ دگر باییستن پرداخت از جسمش
سخن، چیز دگر باییستن پیمود از جانش

دلم امروز ویران است، آیا رو برویش کیست؟
سرم امروز سنگین است، آیا کیست مهمانش؟

#قهار_عاصی
آمدی ، دیرآمدی...!! من مثل سابق نیستم
ترک عادت کرده ام ، آن مرد عاشق نیستم

دیگر از آن مرد راسخ غیر از این باقی نماند
جز همین اندوه و غم ، لابد که لایق نیستم

تا تو رفتی کوچه ها را یک به یک سگ دو زدم
یافتم من صد عذابی را ، که فایق نیستم

تا شدم بیمار چشمت رنگ عالم تیره گشت
از همان شب ، عشق را دیدم که شایق نیستم

خسته از هر انتظارم ، خسته از این زندگی
از سرک ها تازه فهمیدم که واثق نیستم

گفته بودی میروی ، گفتم که می میرم نرو
شرم دارم زنده ام ، هم این که صادق نیستم

#لاادری
ساقی بده پیمانه‌ای زآن می که بی‌خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند

#رهی_معیری
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران‌ست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک‌سود نکرد

هین خمش باش که گنجی‌ست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

#مولانا
با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش
باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش !

باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش

ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بی‌صفا گردید با من بی‌صفت می‌بینمش

آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را
راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش

مرغ دل وحشی که از دامی بچندین حیله‌جست
از سر نو باز جایی مبتلا می‌بینمش

#وحشی‌بافقی
2025/02/18 12:29:54
Back to Top
HTML Embed Code: