Telegram Web
پرچنان
یالاه https://www.tgoop.com/parrchenan
قسمت هشتم
سفر رکاب زنی خوزستان
مهمان نوازی

از خرمشهر به سمت آبادان و جزیره مینو آهنگ سفر کرده ایم. در راه یکی از مردمان خون گرم خوزستان که با دوچرخه بیست و هشت خود( دوچرخه لحاف دوزی ها) حرکت می‌کرد ما را دید. ایستادیم با یک حالت خشمگین تور با صدای بسیار بلند گفت:
یالاه
یالاه

کمی درنگ کرد


بریم خونه!!
در واقع او داشت ما را به خانه خویش دعوت می‌کرد. اگر ناظری بیرونی ما را دید میزد، گمانش بر این میشد که در مرحله پیشا دشنامی یک ستیز هستیم. لحن خشن و کمتر لطافتی، با چشمانی گِرد شده و اشاره دستی سریع.
اما او در نهایت لطف به ما بود. نامش جبار بود.
این خصلت مهمان نوازی در کل خطه دو هزار کیلومتری جنوب ایران حاکم است، اما شاید قوت دارترینش سمت آبادان است.
چه بسیار باغدارانی که خرمای درختانشان را به ما هدیه کردند.
دریس، مرد خوش ذوقی که باغچه روبروی خانه اش را با صفا کرده بود دقیقا آخرین بارهنگ درخت خانه اش را به ما هدیه داد. چند گلدان کوچک از گیاهان تزیینی را هم میخواست هدیه دهد که با اشاره به دوچرخه ها، عذرخواهی کردیم. تا چند روز با قصه آخرین میوه درخت دریس که هدیه ی به ما شد، سر کیف بودیم. با اینکه ما قابلیت فرآوری آن را در سفر نداشتیم ، مهمان وسط سفر ما بود.
در مضیف حاج عبدالله جزیره مینو با این که توافق شده بود فلان مبلغ جهت شبمانی پرداخت شود، اما در نهایت گفت مهمانش باشیم.
در تکما مهمان موسسه بودیم، و همینگونه در اروند کنار مهمان خانواده زینب.
در جای جای این خطه در لحظه لحظه سفر خوش آمدید، می‌شنیدی و بفرما منزل.
فردی که بسیار بر ما گفت بفرما منزل و ما طول و ادامه مسیر را یادآور شدیم جمله ای عجیب گفت:
بعداً نگید عربها مهمان نواز نبودند!!
یک هویت و مای جمعی در این جمله جاری بود که هر کس تلاش داشت از آن محافظت کند.
شب آخر سفرمان بود و تصمیم گرفتیم در فلافلی صحن مسجد جامع خرمشهر فلافل نوش کنیم.
مرد ساندویچی، بسیار دل گرمی بود که دائماً صورتی به خنده داشت گویی که خنده قابِ رُخش باشد
نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم که دوباره جبار را دیدیم.
دنیا چقدر کوچک است مرد!

دقایقی بیشتر نشست و با هم صحبت کردیم. از دوچرخه اش گفت که از زمان جنگ تا اکنون او را هر روز به محل کارش که نگهبانی از ساختمانی بود می‌برد و باز می‌گرداند. از چوبی که در بدنه مثلثی دوچرخه جهت مقابله با انبوه سگهای ولگرد قرار داده بود. از بچه هایش و ...
دورهمی خوبی با هم داشتیم که فصل مشترکمان دوچرخه بود و باز هم با همان لحن و دُرُشت شدگی چشم تاکید کرد:
یالاه
یالاه
بفرما خونه.


https://www.tgoop.com/parrchenan
حد فاصل دو سفره ما را این بالنگ پر می‌کرد

https://www.tgoop.com/parrchenan
دو هفته مانده به برنامه رکاب زنی خوزستان
با خبری در بُهت فرو رفتیم.
در آن برهه دو هفته ای حتی نوشتنم در پرچنان کم شد، نیاز بود بازبینی در پندار و کردار مان داشته باشیم و از ادامه مسیر رودخانه زندگی، همچنان «رضا»باشیم. و از همه مهم‌تر سفر پیش رو را چه کنیم؟
چرا که سرو‌چمان حامله بود.

ادامه در👇👇👇

https://www.tgoop.com/parrchenan
پرچنان
دو هفته مانده به برنامه رکاب زنی خوزستان با خبری در بُهت فرو رفتیم. در آن برهه دو هفته ای حتی نوشتنم در پرچنان کم شد، نیاز بود بازبینی در پندار و کردار مان داشته باشیم و از ادامه مسیر رودخانه زندگی، همچنان «رضا»باشیم. و از همه مهم‌تر سفر پیش رو را چه کنیم؟…
یک

به آبادان رسیده ایم و از دیدن پالایشگاه حیران. مدتها به واسطه فیلم‌هایی که دیده بودیم آن را در پندارمان تصویر کرده بودیم.
حیرتی شگفت آور داشت. یک موزه صد ساله. و همه جنگهای این صد سال.مصدق و کودتا تا اکنون.
مشغول عکس گرفتن شدیم که دقایقی بعد حراست جلویمان را گرفت.
چرا عکس گرفته اید؟
و پاسخ دادیم در آن نقطه تابلو عکس برداری ممنوع وجود نداشت. به حراست بردند و
گوشی سرو‌چمان را چک کرد و گفت پاک کن. پاک کرد
اما ما خیلی زود با حراستی ها دوست شدیم اصلا در آبادان نمی‌توانی همکلام شوی و دوست نشوی.
آدرس دکانش را داد.
شب که به سوق المرکزی رفته بودیم به دکان او هم سر زدیم. خواستم کمی عذاب وجدان دهمش، گفتم خانم من حامله بود این فضا برایش استرس زا شد.
متعجبانه پاسخ داد: حامله است؟
شما ها چه آدم های هستید؟ خانمهای ما تا حامله شوند دیگر حتی اجازه خروج از منزل را نمی‌دهیم!!
آن وقت شما با دوچرخه سفر آمده اید؟


ادامه دارد
https://www.tgoop.com/parrchenan
پرچنان
یک به آبادان رسیده ایم و از دیدن پالایشگاه حیران. مدتها به واسطه فیلم‌هایی که دیده بودیم آن را در پندارمان تصویر کرده بودیم. حیرتی شگفت آور داشت. یک موزه صد ساله. و همه جنگهای این صد سال.مصدق و کودتا تا اکنون. مشغول عکس گرفتن شدیم که دقایقی بعد حراست …
دو
خبر را سرو‌چمان وقتی داد قبل از آنکه به آغوشم درآید، اشکش بر آغوشم نشست...
حیرت‌زده بودیم. چند برنامه کوهنوردی زمستانه سنگین برنامه ریزی شده بود که آنها کنسل شد. اما رکاب زنی دوچرخه را مگر میشود کنسل کرد؟
دیدگاه اکثریت در ایران آن است که زن حامله در یک استندبای نه ماهه فرو رود. اما سرو‌چمان این سفر را می‌خواست
پس نیاز بود مشارکت من افزایش یابد. قرار شد بارهای او را هم، من حمل کنم و او فقط دم دستی هایش را در خورجین بیاورد.
با امیر، قافله سالار هماهنگ شدیم. او هم رضا داد که در این سفر باشیم.
وقتی آن حراستیِ دکان دار آبادانی آن جمله را گفت که ما محدود میکنیم، یاد همه آن چند روز پس از شنیدن خبر افتادم.
اینکه نگاه محدود کننده باشد و عدم مشارکتی از جانب مرد، یا چون همه زندگی مشارکت هر دو نفر ادامه یابد؟ مشارکت کام هر دوی ما را شیرین کرد.
اما این دو دیدگاه به گمانم قابل تعمیم به کل نگرش به زندگی است. نگاه ما مشارکتی است یا نه؟
ادامه دارد
https://www.tgoop.com/parrchenan
ترک بند جلو کار ما را راه انداخت
دوچرخه تعادل بهتری داشت
و چرخ سرو‌چمان سبک شد
پرچنان
دو خبر را سرو‌چمان وقتی داد قبل از آنکه به آغوشم درآید، اشکش بر آغوشم نشست... حیرت‌زده بودیم. چند برنامه کوهنوردی زمستانه سنگین برنامه ریزی شده بود که آنها کنسل شد. اما رکاب زنی دوچرخه را مگر میشود کنسل کرد؟ دیدگاه اکثریت در ایران آن است که زن حامله در یک…
سه
سفر انجام شد
و از دوستان اینک تقاضایی دارم
اگر تجربه ای از کودک- سفر- دوچرخه دارند آن را با ما به اشتراک گذراند. اگر پیشنهادی هست آن را ما انتقال دهند و اگر وسیله و ابزاری مخصوص کودک وجود دارد که به هنگام سفر با کودک کاراباشد آن را معرفی کرده و اگر مقدور بود آن را به امانت دهند.
ما تمایل داریم سفرهای خانه دوست کجاست را در قالب خانواده ای سه نفره ادامه دهیم.

گزارش رکاب زنی خوزستان قسمت نهم

https://www.tgoop.com/parrchenan
پرچنان
دو هفته مانده به برنامه رکاب زنی خوزستان با خبری در بُهت فرو رفتیم. در آن برهه دو هفته ای حتی نوشتنم در پرچنان کم شد، نیاز بود بازبینی در پندار و کردار مان داشته باشیم و از ادامه مسیر رودخانه زندگی، همچنان «رضا»باشیم. و از همه مهم‌تر سفر پیش رو را چه کنیم؟…
البته کار سترُگ و بزرگ را سرو‌چمان کرد
پس از مشورت با پزشک تصمیم گرفت و حتی در دو به شک من یقین کرد و گفت برویم.
در این طوفان هورمون ها رکاب زد و ده روز زیبا و یک پنداره ( خاطره) بسی زیبا آفرید
از او سپاسگزارم
و از همه مادرانی که چون خدا، از درون خود، خلق، می‌کنند و میآفرینند
شبیه ترین به خدایان هستید ای خالقان انسان.

پی نوشت: بهترین عکس از نگاه من این عکس بود
نماد سرسره، جنین در بطن و مادری که در این گهواره درنگی خوابید.

https://www.tgoop.com/parrchenan
کاریکاتور جالبی در نگاهم آمد
در این هفته دو بار قطار سراسری سوار شدم و هر بار با تاخیری دو ساعتی!! به مقصد رسیدم. لوکوموتیو ها خسته هستند و نای حرکت ندارند. شبیه تیوپ پنچر دوچرخه ای که هر چند ساعت باید بایستد و باد بزنی تا پرباد شود و دوباره شروع به حرکت کند، دائم می ایستد، سرفه ای میزند و دوباره حرکت. بعید میدانم سرعتشان به صد کیلومتر بر ساعت برسد
و از همه زشت تر، سالن رستوران قطارها را حذف کرده اند. همه قطار کوپه است. آن قسمت رستوران که بروی بنشینی و درنگی کنی و از پنجره و قابی بازتر مناظر پیرامون را بنگری حذف شده و همه قطار، به تمامی کوپه و سالن شده است.

چقدر همه چیزمان به همه چیز می‌آید. شهری که تراکم می‌فروشد و آلوده تر از سال پیشش است. فضای سبزی که به مرکز خرید تبدیل میشود( ارگ تجریش), تالابی که پتروشیمی میشود و قطاری که سالن درنگ و نشستن نیمه قطار یعنی رستوران را حذف میکند( مطهر زیبایی قطار)و کوپه میکند اما لوکوموتیو آن جانی ندارد.

گویی واقعا همچون این کاریکاتور ما در عقبگرد مسابقه قرار داریم.
سالن رستوران قطار را از پس صد سال آمدنش به کشور حذف میکنیم.

https://www.tgoop.com/parrchenan
Forwarded from کامنت پرچنان
این یکی از دهها لوکوموتیو خسته این مملکت است.
پوشش زنگ زده و جای جای آن پوسته های افتادگی رنگ، به آن حالتی اساطیری میداد و گویی در موزه هستی.
لوکوموتیو های راه آهن سراسری دیگر جانی ندارند.


عکس :سفر رکاب زنی به خوزستان، ایستگاه خرمشهر
پرچنان
دو هفته مانده به برنامه رکاب زنی خوزستان با خبری در بُهت فرو رفتیم. در آن برهه دو هفته ای حتی نوشتنم در پرچنان کم شد، نیاز بود بازبینی در پندار و کردار مان داشته باشیم و از ادامه مسیر رودخانه زندگی، همچنان «رضا»باشیم. و از همه مهم‌تر سفر پیش رو را چه کنیم؟…
گزارش رکاب زنی خوزستان قسمت دهم
اکسی‌توسین

از سمت رودخانه بهمن شیر و کوی ذوالفقاری وارد آبادان شده ایم. نفر آخر گروه هستم و دقایقی است که متوجه شده ام یک ماشین به فاصله دو متر در تعقیب ماست. پندارم کالنجار می‌رود که داستان چیست ؟
در این شش و بش ام که این ماشین چه میخواهد که به آنی دوچرخه توقف میکند. در اصطلاح چرخ قفل میشود و از حرکت باز می‌ماند.اولین گمانم آن است که آن ماشین از پشت به من زده باشد.
از دوچرخه پیاده می‌شوم و از گروه جدا میمانم چرا که آنها متوجه توقف من نشده اند و به راه خود ادامه داده‌اند.
ادامه داستان که بیان میکنم شاید کمتر از سه دقیقه اتفاق افتاد.
از دوچرخه پیاده می‌شوم و می‌بینم آن ماشین که در تعقیب ما بود ماشین نیروی انتظامی است.
یک گروهبان سرخوشانه با سینه ای جلو داده از ماشین پیاده میشود و می‌گوید: داشتیم اسکورت تان میکردیم!!
خیلی گوش به حرف پلیس نداده و دارم دوچرخه را بررسی میکنم چرا توقف کرد؟ چرا چرخ قفل شد ؟
کمی که دقت کرده میبینم دیسک ترمز چرخ عقب خُرد و له شده است و به دلیل آنکه امکان عبور از لنت را نمی یابد چرخ امکان چرخش ندارد و اینگونه چرخ به ناگاه قفل شده است.
ذهنم سریع فکر میکند: چه کنم؟ چکاری میتوان کرد؟ پلیس که مرا مشغول به خود میبیند می رود. در حالیکه به سرو‌چمان زنگ می زنم که به او اعلام کنم که چرخ عقبم آسیب دیده میبینم چند نفر مشغول کمک هستند که بار سنگینم را از چرخ باز کنند تا دوچرخه را چپه کنند. نمی‌فهمم زنگ زده نزده رو میکنم به جمع و می‌گویم یک دقیقه به من مهلت دهید بفمهم چه شده است از آن سو یک سه چرخ موتوری باربری توقف میکند و بدو به سمت ما آمده و فرمان دوچرخه را می‌گیرد که بیا بگذار پشت بار، ببریمش. تشکر میکنم و میگویم نمیخواهد. اصرار میکند...
آن چند نفر هنوز مشغول چرخ و دوچرخه هستند که کمک حال باشند. دیرتر میجنبیدم دوچرخه چپه شده بود و چند کارشناس آن را بررسی می‌کردند.رو میکنم به یکی از آنها میگویم به این کار نیازی نیست. این چرخ عقب بدون آنکه دوچرخه چپه شود میتواند از بدنه در بیایید. چرخ را در می‌آورد، حتی اجازه کمک کردن هم به من نمی‌دهد. مطمین می‌شوم که دیسک ترمز پاره شده است میپرسم اینجا دستگاه فرز دارید؟
بدو چرخ را می‌برد سمت دکان تعمیرات یخچال و از او دستگاه فرز طلب می‌کند. گوشه های دیسک ترمز له شده را با فرز می‌برد و می‌بریم بر روی چرخ می‌اندازیم. چرخ میچرخد. همرکابها بازگشته اند سمت من.
سرو‌چمان ترسیده چرا که مکالمه نیمه تمام مانده و وقتی برگشته دیده ماشین پلیس و ازدحام آدم ها سوی دوچرخه جمع اند، و احتمال تصادف در پندارش تقویت شده است.
باری
کمتر از سه دقیقه دوچرخه ای که دیسک ترمز اش خُرد شده بود، به وضعیت حرکت رسید. از همه جالب تر مرد موتور سه چرخ باری بود که به کمک آمد تا دوچرخه را پشت بار اندازیم.
شروع به رکاب زدن میکنیم، سرو‌چمان می‌گوید دیدی دست چپ آن پسری که داشت همه کار دوچرخه را می‌کرد انگشتان اش را از دست داده بود!!!
و من در این هیاهو با آنکه با او بر روی چرخ کار می‌کردم این را ندیده بودم. او با این وضعیت اینگونه کمکم کرد.


به قول یکی از همرکابان در این منطقه حتی در جوی هایش اکسی‌توسین* جاری است.
پی نوشت:
از دیسک ترمز دوچرخه ده سالی میگذرد و گمان دارم به این دلیل از بین رفت( اگر فردی اطلاع بیشتری داشت سپاسگزار میشوم در میان بگذارد)

اکسی‌توسین: (به انگلیسی: Oxytocin) هورمونی نوروهیپوفیزیال و اولیگوپپتیدی است، که در پستانداران وجود دارد. اکسی‌توسین به صورت طبیعی در هیپوتالاموس تولید و در هیپوفیز پسین ذخیره و ترشح می‌شود، و نقش اساسی در اتفاقات قبل و بعد از زایمان دارد. مطالعات هم‌چنین نشان داده‌است که اکسی‌توسین در بسیاری از رفتارها، از جمله شناخت اجتماعی، جفت‌پیوندی، اضطراب و رفتارهای والدینانه دخیل است. و حتی این هورمون به هورمون عشق هم شناخته میشود؛ زیرا، زمانی که حس عشق یا دوست داشتن داشته باشیم این هورمون در خون ترشح میشود.
بر طبق تحقیقات چند گروه دانشمند در اروپا و آمریکا، رفاه اقتصادی یک کشور با میزان اعتماد متقابل افراد جامعهٔ آن کشور نسبت به یکدیگر ارتباطی مستقیم دارد. بر طبق نظریات پل زاک به‌طور نمونه، «کشورهای پیشرفته‌تر از نظر اقتصادی، کشورهاییند که مردمشان نسبت به یکدیگر حسن نیت دارند.»[۱] او و دیگر محققان دانشگاه پنسیلوانیا در این باب نشان داده‌اند که میزان اعتماد یک انسان به دیگری، از نظر علمی وابسته به مقدار ترشحات مولکول اکسی توسین است...

https://www.tgoop.com/parrchenan
گزارش رکاب زنی خوزستان
قسمت یازدهم

جنگ‌زده

از خرمشهر که دور شدیم و به آبادان نزدیکتر، حجم نخلستان‌ها بیش و بیش تر شد و تا اروند کنار نخلستان‌ها انبوه، نخل‌های سمت بهمن شیر قدمتی بیشتر از سوی اروند رود داشت، احتمالأ هشت سال جنگ نخلستان های سوی مرز را ازبین برده و در این بیست ساله دوباره کاشته شده است.
به دلیل کم آبی اروند رود، گویا از طریق پمپ، آب از بهمن شیر این سو می‌آورند، در واقع بیشتر آبی که در اروند رود دیده میشود از نفوذ آب شور خلیج فارس است و آب رود به سمت شوری میل کرده است.حد فاصل این دو رودخانه بزرگ، مزارع بزرگ پرورش ماهی وجود داشت، که تنها بعضی از آنها فعال بودند.
در واقع در این خطه چیز زیادی که میبینی آب است. آب در بستری از زمین بایر، بسیاری از این آبها را نفهمیدم منشأ شأن چیست.
یکی از ویژگیهای منطقه آن است که با توجه به وجود نهر های فراوان بین روستاها، پل های فلزی زیادی نیز در منطقه و بین روستایی وجود دارد و میشود در جاده سازی روستایی و آبادانی پس از جنگ، نمره قبولی در این زمینه به حاکمیت داد.
در این نخلستان ها رکاب می‌زدم و بعضی از باغداران به ما خرما هدیه می‌دادند. در این جاده های خلوت و کم تردد با آسفالت خوب که انبوه گیاهان رُسته کنار جاده ای در حال بلعیدن راه بودند و به زیبایی راه و پیچ و نخلستان غنای بیشتری میدادند، پندارم رفت به خیالی:
اینکه این باغداران، این مردم آبادان و خرمشهر با این خانه باغهایی ویلایی که نشان از ثروت و مکنت میداد پس از آغاز جنگ مجبور شدند به راستی این بهشت گونه سرزمین را رها کنند، از منزل و خانه و باغ خویش فرار کنند و به اصفهان و شیراز و تهران... آمده و در اتاقهایی هایی تنگ و تُرُش سالها با صفت جنگ‌زده زندگی کنند. آنها چه حالی داشتند؟ به قدری دور از خیال است که به سورئال پهلو میزند. از این بهشت، به شهر های آلوده پر ازدحام، پر ترافیک رفته و نه شغلی و نه کاری...
آن هم نه یک ماه و و دوماه نه یک سال و دو سال
هشت سال...
چه حسرت عظیم، چه ویرانه روانی برجای می‌گذارد. چه عظیم و فراتر از خیال بوده این واقعیت. چگونه تاب آورده اند؟
در بین نخلها رکاب می زنم و از این خیال به وحشت می‌افتم. پا تند میکنم تا به گروه برسم و از این زشت خیال، اما واقعی، فرار کرده باشم.

پی نوشت
جنگ زشت است و جنگ مقدس نداریم.

https://www.tgoop.com/parrchenan
Forwarded from پرچنان (سهیل رضازاده)
جاده های پر از نخل

https://www.tgoop.com/parrchenan
Forwarded from پرچنان (سهیل رضازاده)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرار از حتی خیال جنگ

https://www.tgoop.com/parrchenan
گزارش رکاب زنی خوزستان
قسمت۱۲
تابلو
اگر از من بپرسند مهمترین اثر در موزه خرمشهر چیست؟ پاسخ خواهم داد تابلو ورودی. همانی که املای انگلیسی اشتباه دارد. زنگ زده است.
چرا؟
بسیاری از دولتمردان، در حال خلق یک ترس هستند. ترس کاهش جمعیت از فلان سال در کشور. فرزند آوری کنید که صدای گام های غول ترسناک کاهش جمعیت شنیده می‌شود.
اما این تابلو نشان میدهد کشور ، با سی و شش میلیون جمعیت توانست اتفاقات مهم صد سال اخیر خود را به سرانجام برساند.
در جنگی طولانی، سرزمینی از دست نداد. تقریباً با این جمعیت رژیم حاکمیتی سرزمینی خود را تغییر داد.
حال چرا باید نگران کاهش جمعیت بود؟
چرا مثلا رسیدن به عدد سی و شش میلیون نفر فاجعه است؟
با این جمعیت نود میلیونی کنونی ،شهر های بهم چسبیده فراوان شده اند. از جمله آبادان و خرمشهر و بسیاری از شهر های شمالی. چه ایرادی دارد مردمان آینده در خانه و شهر و دشتهای باز دوباره زیست کنند؟
آیا این ترس از کاهش جمعیت در حاکمان طبیعی است؟
به گمانم این عدد بر روی تابلو اتفاقاً استدلال عملی مهمی است که با این جمعیت، کشور کار مهمی کرد که در دویست سال سابق خود نکرده بود.
https://www.tgoop.com/parrchenan
2025/02/04 10:10:10
Back to Top
HTML Embed Code: