گفتاری دربارهی مسئلهی پرورش ایده در داستاننویسی
احمد ابوالفتحی
گفتاری دربارهی مسئلهی پرورش ایده
احمد ابوالفتحی: سهشنبه یازدهم مرداد به دعوتِ دوستانِ انجمنِ داستاننویسی هرمزگان در نشستی با موضوع چگونه ایدهی خود را به داستان تبدیل کنیم، دربارهی سفرهای درونی و بیرونی نویسنده در مسیر تبدیل یک جرقهی اولیه برای نوشتن یک داستان تا آستانهی شکلدهی به طرح داستان و کشف ساختار آن سخن گفتم.
مسئلهی ارزیابی مداوم اثرِ در دست نگارش و معیارهای این ارزیابی، مسئلهی اهمیت پژوهش در پرورش ایده، مسئلهی پیوندِ ناگسستنیِ پیرنگ و شخصیت و جایگاه (ستینگ) و مسائلی دیگر از این دست از جمله مباحثی است که در این گفتار به آنها پرداختهام.
تذکر: این نشست بهشکل آنلاین برگزار شده و بهدلیل نارسایی اینترنت در جاهایی صدا با نویز همراه است. پیشاپیش عذرخواهم.
پلها
احمد ابوالفتحی: سهشنبه یازدهم مرداد به دعوتِ دوستانِ انجمنِ داستاننویسی هرمزگان در نشستی با موضوع چگونه ایدهی خود را به داستان تبدیل کنیم، دربارهی سفرهای درونی و بیرونی نویسنده در مسیر تبدیل یک جرقهی اولیه برای نوشتن یک داستان تا آستانهی شکلدهی به طرح داستان و کشف ساختار آن سخن گفتم.
مسئلهی ارزیابی مداوم اثرِ در دست نگارش و معیارهای این ارزیابی، مسئلهی اهمیت پژوهش در پرورش ایده، مسئلهی پیوندِ ناگسستنیِ پیرنگ و شخصیت و جایگاه (ستینگ) و مسائلی دیگر از این دست از جمله مباحثی است که در این گفتار به آنها پرداختهام.
تذکر: این نشست بهشکل آنلاین برگزار شده و بهدلیل نارسایی اینترنت در جاهایی صدا با نویز همراه است. پیشاپیش عذرخواهم.
پلها
به آن طناب فکر میکنم
احمد ابوالفتحی: یکی از سویههای شاخصِ سمفونی مردگان خوانش عباس معروفی از کهنروایتِ برادرکشی و قصهی هابیل و قابیل است و آخرین سطرهای رمان، آنجا که شیوهی مرگِ آیدین و اورهان در کنار هم روایت میشود اوجِ این خوانش است. آنجا که آیدین از اورهان میخواهد که بگذارد خودش بمیرد...
...بعد آرام در آب فرولغزید. گرم بود و موج که برمیداشت بخار ملایمی در هوا میپراکند. برف آرام و بیصدا میبارید... و آسمان چقدر قشنگ بود.
گفت: «بگذار خودم بمیرم، داداشی.»
دلش میخواست بخوابد. و خوابید. آرام خوابید. و طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب، نزدیک سرش مانده بود که هر کس میدید میگفت: «مردی خود را در آب حلقآویز کرده است.»...
...مرگِ معروفی از جنسِ توصیفِ او در انتهای سمفونی مردگان از مرگِ آرام بود. با طنابی متصل به بدن، دور از وطن و در نتیجهی زجری که از جفای «برادران» کشید. اگر خوب دقت کنیم میتوانیم طنابی که بیستواندی سال به او آویزان بود را ببینیم. طنابی که حالا گویی از حلقش آویزان است. آن موجودِ لعنتی که بهقولِ خودِ معروفی فک و زبان و دندان او را خورد و بعد به مغزش فرو رفت هدیهای بود که «برادران» بیستواندی سال پیش از سرِ مهر به او دادند: گفتند نمیکشیمت؛ تبعیدت میکنیم. لطف میکنیم و میگذاریم آرام بمیری... و او حالا خوابیده است؛ آرام. و من یکی از کسانی هستم که آن طناب را میبینم. سیخ و صاف؛ نزدیکِ سرش...
عباسِ معروفی حتی در تبعید، معلمِ بسیاری از ما بود. او، در میانِ نویسندگانِ ایرانی، از اولینکسانی بود که اهمیتِ آموزشیِ اینترنت را دریافت. من و بسیاری دیگر مدیونِ برنامههای «این سو و آن سوی متن» او در رادیو زمانه هستیم و میدانم که بسیاری از دوستانم شاگردِ او در داستاننویسی بودهاند... به این فکر میکنم که اگر او را آواره نکرده بودند نبوغش در سازماندهی چه ثمراتی برای داستان فارسی به ارمغان میآورد... به آن طناب فکر میکنم که بیستواندیسال به دست و پای او متصل بود...
پلها
احمد ابوالفتحی: یکی از سویههای شاخصِ سمفونی مردگان خوانش عباس معروفی از کهنروایتِ برادرکشی و قصهی هابیل و قابیل است و آخرین سطرهای رمان، آنجا که شیوهی مرگِ آیدین و اورهان در کنار هم روایت میشود اوجِ این خوانش است. آنجا که آیدین از اورهان میخواهد که بگذارد خودش بمیرد...
...بعد آرام در آب فرولغزید. گرم بود و موج که برمیداشت بخار ملایمی در هوا میپراکند. برف آرام و بیصدا میبارید... و آسمان چقدر قشنگ بود.
گفت: «بگذار خودم بمیرم، داداشی.»
دلش میخواست بخوابد. و خوابید. آرام خوابید. و طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب، نزدیک سرش مانده بود که هر کس میدید میگفت: «مردی خود را در آب حلقآویز کرده است.»...
...مرگِ معروفی از جنسِ توصیفِ او در انتهای سمفونی مردگان از مرگِ آرام بود. با طنابی متصل به بدن، دور از وطن و در نتیجهی زجری که از جفای «برادران» کشید. اگر خوب دقت کنیم میتوانیم طنابی که بیستواندی سال به او آویزان بود را ببینیم. طنابی که حالا گویی از حلقش آویزان است. آن موجودِ لعنتی که بهقولِ خودِ معروفی فک و زبان و دندان او را خورد و بعد به مغزش فرو رفت هدیهای بود که «برادران» بیستواندی سال پیش از سرِ مهر به او دادند: گفتند نمیکشیمت؛ تبعیدت میکنیم. لطف میکنیم و میگذاریم آرام بمیری... و او حالا خوابیده است؛ آرام. و من یکی از کسانی هستم که آن طناب را میبینم. سیخ و صاف؛ نزدیکِ سرش...
عباسِ معروفی حتی در تبعید، معلمِ بسیاری از ما بود. او، در میانِ نویسندگانِ ایرانی، از اولینکسانی بود که اهمیتِ آموزشیِ اینترنت را دریافت. من و بسیاری دیگر مدیونِ برنامههای «این سو و آن سوی متن» او در رادیو زمانه هستیم و میدانم که بسیاری از دوستانم شاگردِ او در داستاننویسی بودهاند... به این فکر میکنم که اگر او را آواره نکرده بودند نبوغش در سازماندهی چه ثمراتی برای داستان فارسی به ارمغان میآورد... به آن طناب فکر میکنم که بیستواندیسال به دست و پای او متصل بود...
پلها
مهم نیست... لابد نظرتان را دادهاید...
احمد ابوالفتحی: درست است آقای دولتآبادی؛ عباس معروفی به شما کم نتاخته بود. گفته بود "پوسترچسبان رفسنجانی" شدهاید. از نواری با صدای شما سخن گفته بود که بههنگام بازجویی برایش پخش کرده بودند و شما در آن نوار او و ناصر زراعتی را مسئول نوشتنِ بیانیهای دردسرساز دانسته بودید و گفته بودید آن بیانیه را از سر اجبار امضا کردهاید. معروفی هفده سال پیش به شما اینگونه تاخته بود. هفده سال پیش... شما هفده سال وقت داشتید آقای دولتآبادی...
چهار سال پیش هم گفته بود ما نویسندگان موظفیم کنار ملت باشیم و دولتآبادی کنار حکومت ایستاده... این را چهار سال پیش گفته بود... شما چهار سال وقت داشتید پاسخش را بدهید ولی ندادید... شما گذاشتید بمیرد و بعد جوابش را دادید. آن هم جوابی زمانپریشانه که دوران ارشادِ خاتمی را با دورانِ ریاستجمهوری او خلط کرده بود. چرا چنین کردید؟
آن زمان که شما به معروفی گفتید کنار دولت نباش و او به شما گفت من کنار دولت نیستم ولی شما دولتآبادی هستید بسیار پیش از ریاستجمهوری خاتمی بود. در آستانهی صدور حکم اعدام برای او بود. اویی که مدعی هستید خودتبعیدی کرده است. بیآنکه یک لحظه به ذهنتان خطور کند در آن جلسه که شما و معروفی دعواتان شد آنکه او را بیرون برد تا آرامش کند اسمش محمد مختاری بود و معروفی اگر میماند نامش بسیار پیش از مختاری در لیست سربهنیستشوندگان قرار میگرفت.
گفتهاید معروفی تن به باری داد که برایش سنگین بود. بله... آن بار سنگین بود ولی بار اگر سنگین هم باشد باید برداشته شود. گاهی همه تن به زیر بار میدهند و سنگینی بار تقسیم میشود و گاهی همه شانه خالی میکنند و یکی زیر بار له میشود.
شما از شانهخالیکنندگان بودید استادِ عزیز! گردون و قلم زرین و کانون نویسندگان حاشیه نبودند، بخشی از "میدان ادبیات" بودند. شما به عنوان بزرگتر اگر میدانداری میکردید، اگر ایدهتان این نبود که نباید به بچهبوچهها میدان داد، نه معروفی زیرِ بار تنها میماند و انگشتنمای برادران میشد و نه امروز میدانِ ادبی اینگونه ویران میشد. شما لااقل در این مورد تن به بار ندادید...
بد است... حتی برای شما هم بد است اینکه نویسندهسازترین نویسندهی پیشکسوتِ ما همان معروفیِ در حاشیهی روی دو صندلی نشستهای بود که شما دو تا ایراد از داستانش گرفتید و انگشت به دهان ماند. کاش شما از نویسندگانٍ بیشتری ایراد میگرفتید. شک نکنید در آن صورت ارج و احترامی بیش از این میداشتید.
گفتهاید از معروفی هیچ نمیماند جز آنکه نویسندهای تبعیدی بود... مهم نیست... لابد نظرتان را دادهاید...
پینوشت: این مطلب به سخنان محمود دولتآبادی دربارهی عباس معروفی در روز پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱ در گفتوگو با بیبیسی فارسی ارجاع دارد. نام مطلبی که عباس معروفی ۱۴ سال پیش دربارهی دولتآبادی و افرادی دیگر نوشت "مراسم پوززنی" است و میتوان آن را در اینترنت جستوجو کرد.
پلها
احمد ابوالفتحی: درست است آقای دولتآبادی؛ عباس معروفی به شما کم نتاخته بود. گفته بود "پوسترچسبان رفسنجانی" شدهاید. از نواری با صدای شما سخن گفته بود که بههنگام بازجویی برایش پخش کرده بودند و شما در آن نوار او و ناصر زراعتی را مسئول نوشتنِ بیانیهای دردسرساز دانسته بودید و گفته بودید آن بیانیه را از سر اجبار امضا کردهاید. معروفی هفده سال پیش به شما اینگونه تاخته بود. هفده سال پیش... شما هفده سال وقت داشتید آقای دولتآبادی...
چهار سال پیش هم گفته بود ما نویسندگان موظفیم کنار ملت باشیم و دولتآبادی کنار حکومت ایستاده... این را چهار سال پیش گفته بود... شما چهار سال وقت داشتید پاسخش را بدهید ولی ندادید... شما گذاشتید بمیرد و بعد جوابش را دادید. آن هم جوابی زمانپریشانه که دوران ارشادِ خاتمی را با دورانِ ریاستجمهوری او خلط کرده بود. چرا چنین کردید؟
آن زمان که شما به معروفی گفتید کنار دولت نباش و او به شما گفت من کنار دولت نیستم ولی شما دولتآبادی هستید بسیار پیش از ریاستجمهوری خاتمی بود. در آستانهی صدور حکم اعدام برای او بود. اویی که مدعی هستید خودتبعیدی کرده است. بیآنکه یک لحظه به ذهنتان خطور کند در آن جلسه که شما و معروفی دعواتان شد آنکه او را بیرون برد تا آرامش کند اسمش محمد مختاری بود و معروفی اگر میماند نامش بسیار پیش از مختاری در لیست سربهنیستشوندگان قرار میگرفت.
گفتهاید معروفی تن به باری داد که برایش سنگین بود. بله... آن بار سنگین بود ولی بار اگر سنگین هم باشد باید برداشته شود. گاهی همه تن به زیر بار میدهند و سنگینی بار تقسیم میشود و گاهی همه شانه خالی میکنند و یکی زیر بار له میشود.
شما از شانهخالیکنندگان بودید استادِ عزیز! گردون و قلم زرین و کانون نویسندگان حاشیه نبودند، بخشی از "میدان ادبیات" بودند. شما به عنوان بزرگتر اگر میدانداری میکردید، اگر ایدهتان این نبود که نباید به بچهبوچهها میدان داد، نه معروفی زیرِ بار تنها میماند و انگشتنمای برادران میشد و نه امروز میدانِ ادبی اینگونه ویران میشد. شما لااقل در این مورد تن به بار ندادید...
بد است... حتی برای شما هم بد است اینکه نویسندهسازترین نویسندهی پیشکسوتِ ما همان معروفیِ در حاشیهی روی دو صندلی نشستهای بود که شما دو تا ایراد از داستانش گرفتید و انگشت به دهان ماند. کاش شما از نویسندگانٍ بیشتری ایراد میگرفتید. شک نکنید در آن صورت ارج و احترامی بیش از این میداشتید.
گفتهاید از معروفی هیچ نمیماند جز آنکه نویسندهای تبعیدی بود... مهم نیست... لابد نظرتان را دادهاید...
پینوشت: این مطلب به سخنان محمود دولتآبادی دربارهی عباس معروفی در روز پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱ در گفتوگو با بیبیسی فارسی ارجاع دارد. نام مطلبی که عباس معروفی ۱۴ سال پیش دربارهی دولتآبادی و افرادی دیگر نوشت "مراسم پوززنی" است و میتوان آن را در اینترنت جستوجو کرد.
پلها
اسطورهجو
احمد ابوالفتحی: دوستی میگفت محسن میهندوست عادت داشت روبهروی آینه بایستد و ردّ اسطورهها را در چهرهی خود بجوید.
این خاطره که در اولین برخورد لبخند روی لبِ من آورد بعدتر برایم معنای دیگری یافت: برای کسی که حدود شصتسال لابهلای قصههایی که روستا به روستا در پهنهی خراسان، از زبانِ اهلِ دل و صاحبانِ کلام گردآوری کرده بود، ردّ اساطیر را گرفته بود، اسطوره چنان پدیدهی پویایی است که حتی میتواند قامتی انسانی بیابد.
مهیندوست در یکی از آخرین کتابهایش با نامِ اسطورهی آب، چیستی پری از این شکوه کرده بود که اهلِ پژوهش آنچه او "فرهنگ عمومی" مینامید را نادیده میگیرند و سراغِ پویاییهای فرهنگ را در این عرصه که فاضلمابانه "عامیانه" نامیده شده نمیگیرند و بههمین خاطر در "شناخت زاد و روز و گسترهی فرهنگ مردمان ایران" دچار مشکل شدهاند.
در مصاحبهای گفته بود واژهی عامیانه از "اعمی" گرفته شده و اعمی در عربی به معنای کور است. او کور دانستنِ عمومِ مردمان به نفع بینا دانستنِ اقلیتِ "فاضل" را ناروا میدانست و از همین رو بیش از "متون" در شفاهیات پیگیرِ فرهنگ و اسطوره بود.
آثارِ میهندوست بسیار کمتر از آنچه باید مورد توجه بودهاند (بخشی به این دلیل که بهوقت نوشتنِ تحلیلهایش پیچیده و گاه سختفهم مینوشت). نه فقط آثارش؛ رویکردِ پژوهشیاش نیز دچار کمتوجهی است. ما هنوز در عصرِ دوگانهی فاضلانه/ عامیانه زیست میکنیم و هنوز شفاهیاتِ چوپانان و مزرعهداران برای ما اموری هستند که اگر مورد توجه هم قرار میگیرند بهعنوان چیزهای عجیب و غریب (اگزوتیک) مورد توجه قرار میگیرند. میهندوست زیستِ مردمانِ غیرفاضل را اگزوتیک نمیدید و در عین حال شیفته و تنسپرده به آئینها هم نبود. او جستوجوگری بود که همدلانه و از سرِ تفهم و نه برای نفی و طرد، در باورهای عمومی پیِ پویاییِ اسطورهها را میگرفت و در عین حال "اسطورهباور" نبود.
محسن میهندوست پژوهشگری که از گردآوری و طبقهبندیِ قصههایی که حامل فرهنگ عمومی بودند به تحلیل اسطورهجویانهی فرهنگ نقب زد امروز به خاک سپرده شد تا چرخهی حیات تداوم بیابد. او حالا با هفتهزار سالگان سربهسر است. از جمله با گیلگمش که در آینه ردِ چهرهی او را میجست.
پلها
احمد ابوالفتحی: دوستی میگفت محسن میهندوست عادت داشت روبهروی آینه بایستد و ردّ اسطورهها را در چهرهی خود بجوید.
این خاطره که در اولین برخورد لبخند روی لبِ من آورد بعدتر برایم معنای دیگری یافت: برای کسی که حدود شصتسال لابهلای قصههایی که روستا به روستا در پهنهی خراسان، از زبانِ اهلِ دل و صاحبانِ کلام گردآوری کرده بود، ردّ اساطیر را گرفته بود، اسطوره چنان پدیدهی پویایی است که حتی میتواند قامتی انسانی بیابد.
مهیندوست در یکی از آخرین کتابهایش با نامِ اسطورهی آب، چیستی پری از این شکوه کرده بود که اهلِ پژوهش آنچه او "فرهنگ عمومی" مینامید را نادیده میگیرند و سراغِ پویاییهای فرهنگ را در این عرصه که فاضلمابانه "عامیانه" نامیده شده نمیگیرند و بههمین خاطر در "شناخت زاد و روز و گسترهی فرهنگ مردمان ایران" دچار مشکل شدهاند.
در مصاحبهای گفته بود واژهی عامیانه از "اعمی" گرفته شده و اعمی در عربی به معنای کور است. او کور دانستنِ عمومِ مردمان به نفع بینا دانستنِ اقلیتِ "فاضل" را ناروا میدانست و از همین رو بیش از "متون" در شفاهیات پیگیرِ فرهنگ و اسطوره بود.
آثارِ میهندوست بسیار کمتر از آنچه باید مورد توجه بودهاند (بخشی به این دلیل که بهوقت نوشتنِ تحلیلهایش پیچیده و گاه سختفهم مینوشت). نه فقط آثارش؛ رویکردِ پژوهشیاش نیز دچار کمتوجهی است. ما هنوز در عصرِ دوگانهی فاضلانه/ عامیانه زیست میکنیم و هنوز شفاهیاتِ چوپانان و مزرعهداران برای ما اموری هستند که اگر مورد توجه هم قرار میگیرند بهعنوان چیزهای عجیب و غریب (اگزوتیک) مورد توجه قرار میگیرند. میهندوست زیستِ مردمانِ غیرفاضل را اگزوتیک نمیدید و در عین حال شیفته و تنسپرده به آئینها هم نبود. او جستوجوگری بود که همدلانه و از سرِ تفهم و نه برای نفی و طرد، در باورهای عمومی پیِ پویاییِ اسطورهها را میگرفت و در عین حال "اسطورهباور" نبود.
محسن میهندوست پژوهشگری که از گردآوری و طبقهبندیِ قصههایی که حامل فرهنگ عمومی بودند به تحلیل اسطورهجویانهی فرهنگ نقب زد امروز به خاک سپرده شد تا چرخهی حیات تداوم بیابد. او حالا با هفتهزار سالگان سربهسر است. از جمله با گیلگمش که در آینه ردِ چهرهی او را میجست.
پلها
Wikipedia
محسن میهن دوست
پژوهشگر و نویسندهٔ ایرانی (۱۳۲۳–۱۴۰۱)
دریاچهی ارومیه؛ فصلی تازه از «تاریخ بیخردی»
احمد ابوالفتحی: «چرا زمامداران همواره برخلاف عقل و منافع خویش عمل میکنند؟» این پرسش محوری باربارا تاکمن در کتاب تاریخ بیخردی است. پرسشی که بیتردید بههنگام مرورِ روندِ زمامداری در ایرانِ امروز نیز گریبانگیرِ ما خواهد شد.
دریاچهی ارومیه تنها یک نمونه از «بلای مدیریتی»ای است که دارد ایران را به نابودی میکشاند و حتی جدیترین نمونه هم نیست. اگر رقابتهای بین بخشی نبود و در دو سالِ اخیر حقآبه تامین میشد امروز عزای خشکی دریاچه را نمیگرفتیم. اگر پروژهی تونل زاب (با همهی ایرادهای محیطزیستیاش)، در حالی که نودوهشت درصد پیشرفت داشته متوقف نشده بود امروز دریاچه خشک نشده بود و اگر حقآبه تامین شود و پروژهی زاب به اتمام برسد دریاچه از وضع فوق بحرانی خارج خواهد شد.
راهکارهای احیای دریاچهی ارومیه مشخص است. مشکلی هم در تامین آب لازم برای دریاچه وجود ندارد. میانگین آبِ حوزهی آبریز دریاچه دو برابر میانگین کشوری است و بهعنوان نمونه اگر که برخلاف مصوبات تصمیم نگرفته بودند بهجای بیستونه درصد، چهلویک درصد از آبی که به دریاچه منتهی میشود را پشت سدهای استان آذربایجان غربی نگه دارند وضع الان اینگونه نبود.
راهکارها مشخص است اما من تقریباً شک ندارم که مشکلِ دریاچهی ارومیه در سالهای آینده نه فقط حل نمیشود که تشدید هم خواهد شد. چرا؟ به این دلیل که از اساس مشکل دریاچه به علت تداخل وظایف و تعارض منافع بهوجود آمده و «بلای مدیریتی» حالا بهجای حل تعارض و تداخل، یک تداخلِ تازه هم بهوجود آورده است!
نه فقط مشکل دریاچه، که اساسیترین مشکل آب در ایران این است که از چهل سال پیش وزارت نیرو هم فروشندهی آب است و هم تصمیمگیرنده برای نحوهی تخصیص آب. این دو کارویژه با هم تعارض دارند. فروشنده دید کوتاه مدت دارد و به چشم او رهاسازی آب بهنفع تامین آب تالابها و دریاچهها حماقت محض است. او بهفکر بیلان کار است و رهاسازی آب بیلان کاری او را تهدید میکند. نتیجهی این تداخل وظایف شده بیش از ۱۳۰ میلیارد مترمکعب اضافهبرداشت از سفرههای زیرزمینی. مشکلی بحرانسازتر از دریاچهی ارومیه که میتواند بهمعنای واقعی کلمه زیر پای ایران را خالی کند.
راهکار چیست؟ رفع تعارض منافع. ولی این اتفاق نیفتاده که هیچ، یک تداخل تازه هم پدید آمده: استاندار آذربایجان غربی را رئیس ستاد احیای دریاچهی ارومیه کردهاند! سالهاست که مشکل دریاچه کارشکنی مسئولان آذربایجان غربی است و حالا... استانداری که چند سد نیمهکاره روی دستش مانده که رقیب دریاچه محسوب میشوند حالا هم متولی ساخت سد است و هم متولی احیای دریاچه! از این بیخردی چه بیرون خواهد آمد؟ چهکسی مسئول این بیخردی است؟
اگر دریاچهی ارومیه احیا نشود جان سیزده میلیون نفر در معرض تهدیدِ سیزده میلیون تن نمک قرار میگیرد و زمستان ایران نزدیک خواهد بود.
پلها
دریاچهی ارومیه؛ فصلی تازه از «تاریخ بیخردی»
احمد ابوالفتحی: «چرا زمامداران همواره برخلاف عقل و منافع خویش عمل میکنند؟» این پرسش محوری باربارا تاکمن در کتاب تاریخ بیخردی است. پرسشی که بیتردید بههنگام مرورِ روندِ زمامداری در ایرانِ امروز نیز گریبانگیرِ ما خواهد شد.
دریاچهی ارومیه تنها یک نمونه از «بلای مدیریتی»ای است که دارد ایران را به نابودی میکشاند و حتی جدیترین نمونه هم نیست. اگر رقابتهای بین بخشی نبود و در دو سالِ اخیر حقآبه تامین میشد امروز عزای خشکی دریاچه را نمیگرفتیم. اگر پروژهی تونل زاب (با همهی ایرادهای محیطزیستیاش)، در حالی که نودوهشت درصد پیشرفت داشته متوقف نشده بود امروز دریاچه خشک نشده بود و اگر حقآبه تامین شود و پروژهی زاب به اتمام برسد دریاچه از وضع فوق بحرانی خارج خواهد شد.
راهکارهای احیای دریاچهی ارومیه مشخص است. مشکلی هم در تامین آب لازم برای دریاچه وجود ندارد. میانگین آبِ حوزهی آبریز دریاچه دو برابر میانگین کشوری است و بهعنوان نمونه اگر که برخلاف مصوبات تصمیم نگرفته بودند بهجای بیستونه درصد، چهلویک درصد از آبی که به دریاچه منتهی میشود را پشت سدهای استان آذربایجان غربی نگه دارند وضع الان اینگونه نبود.
راهکارها مشخص است اما من تقریباً شک ندارم که مشکلِ دریاچهی ارومیه در سالهای آینده نه فقط حل نمیشود که تشدید هم خواهد شد. چرا؟ به این دلیل که از اساس مشکل دریاچه به علت تداخل وظایف و تعارض منافع بهوجود آمده و «بلای مدیریتی» حالا بهجای حل تعارض و تداخل، یک تداخلِ تازه هم بهوجود آورده است!
نه فقط مشکل دریاچه، که اساسیترین مشکل آب در ایران این است که از چهل سال پیش وزارت نیرو هم فروشندهی آب است و هم تصمیمگیرنده برای نحوهی تخصیص آب. این دو کارویژه با هم تعارض دارند. فروشنده دید کوتاه مدت دارد و به چشم او رهاسازی آب بهنفع تامین آب تالابها و دریاچهها حماقت محض است. او بهفکر بیلان کار است و رهاسازی آب بیلان کاری او را تهدید میکند. نتیجهی این تداخل وظایف شده بیش از ۱۳۰ میلیارد مترمکعب اضافهبرداشت از سفرههای زیرزمینی. مشکلی بحرانسازتر از دریاچهی ارومیه که میتواند بهمعنای واقعی کلمه زیر پای ایران را خالی کند.
راهکار چیست؟ رفع تعارض منافع. ولی این اتفاق نیفتاده که هیچ، یک تداخل تازه هم پدید آمده: استاندار آذربایجان غربی را رئیس ستاد احیای دریاچهی ارومیه کردهاند! سالهاست که مشکل دریاچه کارشکنی مسئولان آذربایجان غربی است و حالا... استانداری که چند سد نیمهکاره روی دستش مانده که رقیب دریاچه محسوب میشوند حالا هم متولی ساخت سد است و هم متولی احیای دریاچه! از این بیخردی چه بیرون خواهد آمد؟ چهکسی مسئول این بیخردی است؟
اگر دریاچهی ارومیه احیا نشود جان سیزده میلیون نفر در معرض تهدیدِ سیزده میلیون تن نمک قرار میگیرد و زمستان ایران نزدیک خواهد بود.
پلها
ملکه و مصدق؛ استیت و دولت
احمد ابوالفتحی: جمعه ششم فوریهی سال ۱۹۵۳، مصادف با هفدهم بهمن ۱۳۳۱ روزی بود که الیزابت ملکهی انگلستان شد. در آن روزها محمد مصدق نخستوزیر ایران داشت از امکان توافق با بریتانیا بر سر نفت ناامید میشد. برادران دالس همان روزها مشغول به دست گرفتن نبض سیاست خارجی آمریکا بودند و استالین در آستانهی مرگ بود.
نزدیک به هفتاد سال پس از آن زمان ملکه الیزابت چند روزی پس از آنکه با الیزابتی تازه که نزدیک بیست سال پس از تاجگذاری او بهدنیا آمده و حالا نخستوزیر انگلستان است دست داد و آخرین عکسهایش را گرفت، در آرامش کامل درگذشت. هفتاد سال در ساحتِ سیاستِ انگلستان اتفاقِ بنیانافکنی رخ نداد و در همین مدت ما یک کودتا و یک انقلاب و یک جنگ و هزار بالا و پایین را از سر گذراندیم.
سیدجواد طباطبایی سالها پیش جایی نوشته بود واژهی استیت از استاتوس یونانی گرفته شده و معنای ریشهای آن ایستاده و پابرجاست اما معادلی که ما برای این واژه گذاشتهایم، یعنی دولت، مترادفِ ثروت و مکنت است و همچنین بر گذرایی دلالت دارد.
دقیق شدن در واژهها میتواند نوع نگرش ما نسبت به امور را عیان سازد و نوع نگرش ما عملکردمان را متعین میکند... مثلاً این موضوع را متعین میکند که حدوداً یک ماه پس از تاجگذاری ملکه و سفر دالس وزیر خارجهی آمریکا به انگلستان بهمناسبت همین تاجگذاری و چند روز پس از مرگ استالین، کاشانی علنا مصدق را تنها گذاشت و به شاه پیوست و چند ماه بعدتر شد آنچه شد.
در آن سوی دنیا اما، ملکه هفتاد سال تاج بر سر نهاد تا اینکه امروز عمرش به سر آمد.
پلها
احمد ابوالفتحی: جمعه ششم فوریهی سال ۱۹۵۳، مصادف با هفدهم بهمن ۱۳۳۱ روزی بود که الیزابت ملکهی انگلستان شد. در آن روزها محمد مصدق نخستوزیر ایران داشت از امکان توافق با بریتانیا بر سر نفت ناامید میشد. برادران دالس همان روزها مشغول به دست گرفتن نبض سیاست خارجی آمریکا بودند و استالین در آستانهی مرگ بود.
نزدیک به هفتاد سال پس از آن زمان ملکه الیزابت چند روزی پس از آنکه با الیزابتی تازه که نزدیک بیست سال پس از تاجگذاری او بهدنیا آمده و حالا نخستوزیر انگلستان است دست داد و آخرین عکسهایش را گرفت، در آرامش کامل درگذشت. هفتاد سال در ساحتِ سیاستِ انگلستان اتفاقِ بنیانافکنی رخ نداد و در همین مدت ما یک کودتا و یک انقلاب و یک جنگ و هزار بالا و پایین را از سر گذراندیم.
سیدجواد طباطبایی سالها پیش جایی نوشته بود واژهی استیت از استاتوس یونانی گرفته شده و معنای ریشهای آن ایستاده و پابرجاست اما معادلی که ما برای این واژه گذاشتهایم، یعنی دولت، مترادفِ ثروت و مکنت است و همچنین بر گذرایی دلالت دارد.
دقیق شدن در واژهها میتواند نوع نگرش ما نسبت به امور را عیان سازد و نوع نگرش ما عملکردمان را متعین میکند... مثلاً این موضوع را متعین میکند که حدوداً یک ماه پس از تاجگذاری ملکه و سفر دالس وزیر خارجهی آمریکا به انگلستان بهمناسبت همین تاجگذاری و چند روز پس از مرگ استالین، کاشانی علنا مصدق را تنها گذاشت و به شاه پیوست و چند ماه بعدتر شد آنچه شد.
در آن سوی دنیا اما، ملکه هفتاد سال تاج بر سر نهاد تا اینکه امروز عمرش به سر آمد.
پلها
Wikipedia
الیزابت دوم
الیزابت دوم (انگلیسی: Elizabeth II)؛ با نام کامل الیزابت الکساندرا مری (انگلیسی: Elizabeth Alexandra Mary)؛ ۲۱ آوریل ۱۹۲۶ – ۸ سپتامبر ۲۰۲۲) از ۶ فوریهٔ ۱۹۵۲ تا زمان مرگش در ۲۰۲۲ ملکهٔ پادشاهی بریتانیا و دیگر قلمروهای مشترکالمنافع بود. او در طول زندگیاش…
bootigha. Gozar
Shohre Ahadiat
بوطیقای گذر
بوطیقا نام برنامهای رادیویی است که به معرفی و بررسی ادبیات داستانی این روزهای ایران میپردازد. در قسمتی از این برنامه که اکنون در دسترس شماست، فرناز شهیدثالث مجری و کارشناس برنامه با خانم شهره احدیت دربارهی رمانِ گذر نوشتهی نفیسه مرادی صحبت کرده است. شنیدن گفتوگوی این دو مجالی مناسب برای آشنایی با ابعاد مختلفِ گذر است. گذر را نشر نیماژ در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است.
پلها
بوطیقا نام برنامهای رادیویی است که به معرفی و بررسی ادبیات داستانی این روزهای ایران میپردازد. در قسمتی از این برنامه که اکنون در دسترس شماست، فرناز شهیدثالث مجری و کارشناس برنامه با خانم شهره احدیت دربارهی رمانِ گذر نوشتهی نفیسه مرادی صحبت کرده است. شنیدن گفتوگوی این دو مجالی مناسب برای آشنایی با ابعاد مختلفِ گذر است. گذر را نشر نیماژ در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است.
پلها
روایتِ طردشدگان
نفیسه مرادی: در فیلمِ زالاوا ساختهی ارسلان امیری با دو گونه ترس مواجه هستیم؛ ترسِ انسان از ناشناخته، از آنچه با آن بیگانه است و آن را مسئول مشکلاتش میداند و ترسِ انسان از انسان. ترسِ انسان از موجودی ناشناخته و تبعاتِ آن در بسیاری از فیلمهایی که در ژانر وحشت ساخته میشوند نشان داده شده است؛ اما ترسِ انسان از انسانی دیگر به باور من مسألهای مهمتر است که در زالاوا به خوبی به آن پرداخته شده است.
خانوادهای که استوار را در کودکی به فرزندی گرفتهاند به واسطهی تفاوت او با خودشان (شش انگشتی بودنِ کودک) او را شیطانی و عامل بدبختی میدانند، او را تا صبح در طویله نگه میدارند و دوباره به یتیمخانه میفرستند. آنها کودکی را به واسطهی تفاوتی در ظاهرش مطرود میدانند. این طرد، این ترسِ انسان از انسان سابقهای طولانی دارد. در اسطورهشناسی طرد، به ریشههای شکلگیری این رفتارهای تبعیضآمیز پرداخته میشود؛ به اینکه چگونه تفاوتهای ظاهری از یک سو، همچون تفاوت در رنگ پوست و قد و قامت و... و تقدس بخشیدن به تفاوتهای فرهنگی از سوی دیگر سیاستهای تبعیض، تفکیک، طرد و تصفیه را شکل داده، شدت بخشیده و توجیه کرده است.
در زالاوا تمامی شخصیتها به نوعی درگیر مسألهی طرد هستند و فیلم، روایتِ طردشدگان است؛ روایت مردم روستایی که به خاطر باورها و زیست فرهنگی متفاوتشان مطرودِ مردمِ دیگر نواحی هستند و استواری که به خاطر قبول نداشتن این باورها، مطرودِ مردمِ زالاواست.
زالاوا، داستانِ مواجهه با دیگری و طرد او را در مکانی رازآمیز روایت میکند و گونههای مختلفی از این مواجهه را به نمایش میگذارد؛ مردم از پدیدهای ناشناخته در هراسند و هر کس را که رفتار نامتعارفی (طبق معیار خودشان) از او ببینند در تصرف و تسخیرِ آن پدیده میدانند. آمردان که ادعا میکند هماوردِ پدیدهی ناشناخته است. استواری که دردِ طرد شدن را در کودکی چشیده، طردی به واسطهی باوری خرافی و قصد دارد به هر قیمتی با خرافاتی که به قولِ او نه فقط به باورمندان به آن بلکه به دیگران آسیب میرساند، مبارزه کند.
در این میان شخصیت زن در فیلم تأمل برانگیز است؛ ملیحه، که نه مقابلِ مردم است و نه مقابلِ استوار. او در میانه ایستاده است. رواداری و تساهل او تنها راهِ خروج از تضاد استوار و مردمِ زالاوا است و تنها امکانِ مقابله با عدم تساهلِ مردم، که آنها را ناگزیر از طرد دیگری میکند. شخصیتی که در پایان فیلم کشته میشود تا قدرتِ خللناپذیرِ باورمندی به خرافات وقتی به هیئت کنشی جمعی درمیآید، نمایش داده شود.
پلها
نفیسه مرادی: در فیلمِ زالاوا ساختهی ارسلان امیری با دو گونه ترس مواجه هستیم؛ ترسِ انسان از ناشناخته، از آنچه با آن بیگانه است و آن را مسئول مشکلاتش میداند و ترسِ انسان از انسان. ترسِ انسان از موجودی ناشناخته و تبعاتِ آن در بسیاری از فیلمهایی که در ژانر وحشت ساخته میشوند نشان داده شده است؛ اما ترسِ انسان از انسانی دیگر به باور من مسألهای مهمتر است که در زالاوا به خوبی به آن پرداخته شده است.
خانوادهای که استوار را در کودکی به فرزندی گرفتهاند به واسطهی تفاوت او با خودشان (شش انگشتی بودنِ کودک) او را شیطانی و عامل بدبختی میدانند، او را تا صبح در طویله نگه میدارند و دوباره به یتیمخانه میفرستند. آنها کودکی را به واسطهی تفاوتی در ظاهرش مطرود میدانند. این طرد، این ترسِ انسان از انسان سابقهای طولانی دارد. در اسطورهشناسی طرد، به ریشههای شکلگیری این رفتارهای تبعیضآمیز پرداخته میشود؛ به اینکه چگونه تفاوتهای ظاهری از یک سو، همچون تفاوت در رنگ پوست و قد و قامت و... و تقدس بخشیدن به تفاوتهای فرهنگی از سوی دیگر سیاستهای تبعیض، تفکیک، طرد و تصفیه را شکل داده، شدت بخشیده و توجیه کرده است.
در زالاوا تمامی شخصیتها به نوعی درگیر مسألهی طرد هستند و فیلم، روایتِ طردشدگان است؛ روایت مردم روستایی که به خاطر باورها و زیست فرهنگی متفاوتشان مطرودِ مردمِ دیگر نواحی هستند و استواری که به خاطر قبول نداشتن این باورها، مطرودِ مردمِ زالاواست.
زالاوا، داستانِ مواجهه با دیگری و طرد او را در مکانی رازآمیز روایت میکند و گونههای مختلفی از این مواجهه را به نمایش میگذارد؛ مردم از پدیدهای ناشناخته در هراسند و هر کس را که رفتار نامتعارفی (طبق معیار خودشان) از او ببینند در تصرف و تسخیرِ آن پدیده میدانند. آمردان که ادعا میکند هماوردِ پدیدهی ناشناخته است. استواری که دردِ طرد شدن را در کودکی چشیده، طردی به واسطهی باوری خرافی و قصد دارد به هر قیمتی با خرافاتی که به قولِ او نه فقط به باورمندان به آن بلکه به دیگران آسیب میرساند، مبارزه کند.
در این میان شخصیت زن در فیلم تأمل برانگیز است؛ ملیحه، که نه مقابلِ مردم است و نه مقابلِ استوار. او در میانه ایستاده است. رواداری و تساهل او تنها راهِ خروج از تضاد استوار و مردمِ زالاوا است و تنها امکانِ مقابله با عدم تساهلِ مردم، که آنها را ناگزیر از طرد دیگری میکند. شخصیتی که در پایان فیلم کشته میشود تا قدرتِ خللناپذیرِ باورمندی به خرافات وقتی به هیئت کنشی جمعی درمیآید، نمایش داده شود.
پلها
Wikipedia
زالاوا
فیلمی از ارسلان امیری ۱۳۹۹
شورشی نودویکساله
احمد ابوالفتحی: ژان لوک گدار از سردمداران و الهامبخشانِ شورشِ جوانان علیه ایدهها و عملکردهای بزرگسالانه در دههی شصت میلادی بود. جوانانی آرمانخواه که در پی شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو بودند.
بخشی از جوانانِ سقفشکافِ دههی شصت پا به سن که گذاشتند رفوگرِ سقفِ فلک شدند (بهویژه که لایهی اوزون هم آسیب دیده بود)، بخشی منتقدِ جوانیشان شدند و برخی دیگر جوانیشان را ادامه دادند.
گدار در هیچکدام از این سه دسته نگنجید. او سراپا نفی بود و از جمله نفیِ جوانیِ خودش. با هر فیلمش شورشی ترتیب میداد علیه وضع موجود خودش و زیر پای خودش را خالی میکرد تا جای خودش در جهان را بازتعریف کند. اینگونه بود که گدار نودویکساله شورشیتر از گدارِ سیسالهی سازندهی از نفس افتاده یا گدارِ سیوهشتسالهی برهمزنندهی جشنوارهی فیلم کن به نظر میرسید.
باورش سخت است که آن شورشی دست از سرِ جهان برداشته... جهان دلتنگش خواهد شد.
پلها
احمد ابوالفتحی: ژان لوک گدار از سردمداران و الهامبخشانِ شورشِ جوانان علیه ایدهها و عملکردهای بزرگسالانه در دههی شصت میلادی بود. جوانانی آرمانخواه که در پی شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو بودند.
بخشی از جوانانِ سقفشکافِ دههی شصت پا به سن که گذاشتند رفوگرِ سقفِ فلک شدند (بهویژه که لایهی اوزون هم آسیب دیده بود)، بخشی منتقدِ جوانیشان شدند و برخی دیگر جوانیشان را ادامه دادند.
گدار در هیچکدام از این سه دسته نگنجید. او سراپا نفی بود و از جمله نفیِ جوانیِ خودش. با هر فیلمش شورشی ترتیب میداد علیه وضع موجود خودش و زیر پای خودش را خالی میکرد تا جای خودش در جهان را بازتعریف کند. اینگونه بود که گدار نودویکساله شورشیتر از گدارِ سیسالهی سازندهی از نفس افتاده یا گدارِ سیوهشتسالهی برهمزنندهی جشنوارهی فیلم کن به نظر میرسید.
باورش سخت است که آن شورشی دست از سرِ جهان برداشته... جهان دلتنگش خواهد شد.
پلها
نگریستن به مرگ؛ از روبهرو
احمد ابوالفتحی: گفته بود با تمام غوطههایی که در مرگ زدهام هنوز در کنارههای ساحلِ آن قدم میزنم. این را بعد از انتشارِ هفتاد سنگ قبر گفته بود.
گفته بود ما هر گاه ضعیف میشویم به مرگ میاندیشیم ولی مرگ احتیاج دارد که با قدرت به او بیندیشیم. گفته بود بههنگامِ نوشتنِ هفتاد سنگ قبر میخواستم به مرگ از روبهرو نگاه کنم ولی نمیشود از روبهرو نگاهش کرد. نگاهت فلج میشود و آخرش میبینی به خودت خیره شدهای. گفته بود هر کسی مرگِ خودش است.
چنین گفته بود یدالله رویایی.
گفته بود مرگ یک رفتار است. یک جریان است. مرگ عدم نیست، گذشتن از گذرگاه است. گفته بود: مردنِ من گذرگاهی برای همان "دم" است. از آن دم که بگذری هم عدم و هم مرگ جدا از هم وجود دارند.
کسی که چنین نگاهی به مرگ دارد آن را چگونه از سر میگذراند؟ آن را چگونه تجربه کرده است... گفته بود: اصلاً ما چطور میتوانیم مرگ را تا سطح ارزشِ یک تجربه پایین بیاوریم؟ گفته بود زندگی سراسر تجربه است و مرگ فقط یک تجربه و با این حال من فکر میکنم مرده از زنده مجربتر است.
یدالله رویایی حالا مجرب است و میتواند عجیبترین مرگش را بسراید. اویی که بهوقت نوشتنِ "هفتاد سنگ قبرش" تلاش کرده بود هفتاد بار بمیرد تا به تجربهی دیگران از مرگ نزدیکی کند. اویی که دمِ مرگ بایزید را چنین سروده بود:
یک دفعه مرگ
بر من که افتاد، دیدم
او خود، یک دفعه است
خود دفعه
و دمِ مرگی دیگر گفته بود:
فضای تازهی من، مرگ
نه از بیرون، نه از دور
همین جا در میان من
و در درون من بود
او دمِ مرگِ خود را چگونه سروده؟ به وقتِ گذشتن از گذرگاه چه زمزمه کرده است؟ رویارویی رویا با مرگ چگونه بوده است؟
دریغا که نیستیم و مجربترین شعرش را نمیشنویم. خوشا ساکنانِ آن سوی گذرگاه که خواهند شنید.
نقلقولها از کتابِ "عبارت از چیست؟" گرفته شدهاند.
پلها
احمد ابوالفتحی: گفته بود با تمام غوطههایی که در مرگ زدهام هنوز در کنارههای ساحلِ آن قدم میزنم. این را بعد از انتشارِ هفتاد سنگ قبر گفته بود.
گفته بود ما هر گاه ضعیف میشویم به مرگ میاندیشیم ولی مرگ احتیاج دارد که با قدرت به او بیندیشیم. گفته بود بههنگامِ نوشتنِ هفتاد سنگ قبر میخواستم به مرگ از روبهرو نگاه کنم ولی نمیشود از روبهرو نگاهش کرد. نگاهت فلج میشود و آخرش میبینی به خودت خیره شدهای. گفته بود هر کسی مرگِ خودش است.
چنین گفته بود یدالله رویایی.
گفته بود مرگ یک رفتار است. یک جریان است. مرگ عدم نیست، گذشتن از گذرگاه است. گفته بود: مردنِ من گذرگاهی برای همان "دم" است. از آن دم که بگذری هم عدم و هم مرگ جدا از هم وجود دارند.
کسی که چنین نگاهی به مرگ دارد آن را چگونه از سر میگذراند؟ آن را چگونه تجربه کرده است... گفته بود: اصلاً ما چطور میتوانیم مرگ را تا سطح ارزشِ یک تجربه پایین بیاوریم؟ گفته بود زندگی سراسر تجربه است و مرگ فقط یک تجربه و با این حال من فکر میکنم مرده از زنده مجربتر است.
یدالله رویایی حالا مجرب است و میتواند عجیبترین مرگش را بسراید. اویی که بهوقت نوشتنِ "هفتاد سنگ قبرش" تلاش کرده بود هفتاد بار بمیرد تا به تجربهی دیگران از مرگ نزدیکی کند. اویی که دمِ مرگ بایزید را چنین سروده بود:
یک دفعه مرگ
بر من که افتاد، دیدم
او خود، یک دفعه است
خود دفعه
و دمِ مرگی دیگر گفته بود:
فضای تازهی من، مرگ
نه از بیرون، نه از دور
همین جا در میان من
و در درون من بود
او دمِ مرگِ خود را چگونه سروده؟ به وقتِ گذشتن از گذرگاه چه زمزمه کرده است؟ رویارویی رویا با مرگ چگونه بوده است؟
دریغا که نیستیم و مجربترین شعرش را نمیشنویم. خوشا ساکنانِ آن سوی گذرگاه که خواهند شنید.
نقلقولها از کتابِ "عبارت از چیست؟" گرفته شدهاند.
پلها
Wikipedia
یدالله رؤیایی
شاعر و نویسندهٔ ایرانی (۱۳۱۱–۱۴۰۱)
چمچاره
گفتند صرع داشت
گفتند دیابت داشت
گفتند تومور مغزی داشت
گفتند سابقهی حملهی قلبی داشت
گفتند... گفتند... گفتند...
آن زمان که دهانشان را بازکرده بودند و برای کتمانِ قتلش هی میگفتند و میگفتند به ذهن کودنشان نرسید که همین خود جنایتی بزرگ بوده. همین که یکنفر که صرع دارد، دیابت دارد، تومور مغزی داشته، سابقهی حملهی قلبی داشته را چونان جنایتگری دستگیر کنی تا ببری آموزشش بدهی!
چند نفر دیگر قرار است صرع و دیابت و تومور بگیرند تا شما بفهمید این چمچاره که به جانتان افتاده چاره ندارد؟
شاید تصور کنید مردم زورشان به شما نمیرسد. در کوتاه مدت شاید اما این مسیر که شما میروید ته ندارد. شما نمیتوانید میلیونها نفر را برای همیشه "مجبور" کنید. در طول تاریخ کسی نتوانسته و شما هم نمیتوانید. شما دهها خط قرمز واهی برای خود تراشیدهاید که نمیتوانید رهاشان کنید. خطقرمزهایی که ربطی مستقیم دارند به مجبور کردن مردم. خط قرمزهایی که احمقانه آنها را به بقای خود پیوند زدهاید. به این وضعیت میگویند چمچاره. چمچاره وقتی رخ میدهد که کار از کار گذشته و چارهای باقی نمانده. شاید دیر و زود داشته باشید ولی سوخت و سوز ندارید و این بلا را خودتان به سر خودتان آوردید.
ژینا زندگی بود.
زندگی حتی اگر صرع داشته باشد زندگی است.
زندگی حتی اگر دیابت داشته باشد...
زندگی حتی اگر تومور مغزی...
زندگی حتی اگر...
شما زندگی را از او گرفتید. حتی اگر قسم حضرت عباستان دربارهی ضربوشتم را قبول کنیم، حتی اگر انواع دمهای خروس را نادیده بگیریم، او تحت فشار روانی حاصل از بلاهت شما زندگیاش را از دست داد و این یعنی شما قاتلید. این یعنی فقط یک فرد از شما قاتل نیست، تمام شما قاتلید. تمام شمای آمر و عامل و حامی. همهتان قاتلید. قاتل ژینا و ژیناهای گذشته و آینده.
پلها
گفتند صرع داشت
گفتند دیابت داشت
گفتند تومور مغزی داشت
گفتند سابقهی حملهی قلبی داشت
گفتند... گفتند... گفتند...
آن زمان که دهانشان را بازکرده بودند و برای کتمانِ قتلش هی میگفتند و میگفتند به ذهن کودنشان نرسید که همین خود جنایتی بزرگ بوده. همین که یکنفر که صرع دارد، دیابت دارد، تومور مغزی داشته، سابقهی حملهی قلبی داشته را چونان جنایتگری دستگیر کنی تا ببری آموزشش بدهی!
چند نفر دیگر قرار است صرع و دیابت و تومور بگیرند تا شما بفهمید این چمچاره که به جانتان افتاده چاره ندارد؟
شاید تصور کنید مردم زورشان به شما نمیرسد. در کوتاه مدت شاید اما این مسیر که شما میروید ته ندارد. شما نمیتوانید میلیونها نفر را برای همیشه "مجبور" کنید. در طول تاریخ کسی نتوانسته و شما هم نمیتوانید. شما دهها خط قرمز واهی برای خود تراشیدهاید که نمیتوانید رهاشان کنید. خطقرمزهایی که ربطی مستقیم دارند به مجبور کردن مردم. خط قرمزهایی که احمقانه آنها را به بقای خود پیوند زدهاید. به این وضعیت میگویند چمچاره. چمچاره وقتی رخ میدهد که کار از کار گذشته و چارهای باقی نمانده. شاید دیر و زود داشته باشید ولی سوخت و سوز ندارید و این بلا را خودتان به سر خودتان آوردید.
ژینا زندگی بود.
زندگی حتی اگر صرع داشته باشد زندگی است.
زندگی حتی اگر دیابت داشته باشد...
زندگی حتی اگر تومور مغزی...
زندگی حتی اگر...
شما زندگی را از او گرفتید. حتی اگر قسم حضرت عباستان دربارهی ضربوشتم را قبول کنیم، حتی اگر انواع دمهای خروس را نادیده بگیریم، او تحت فشار روانی حاصل از بلاهت شما زندگیاش را از دست داد و این یعنی شما قاتلید. این یعنی فقط یک فرد از شما قاتل نیست، تمام شما قاتلید. تمام شمای آمر و عامل و حامی. همهتان قاتلید. قاتل ژینا و ژیناهای گذشته و آینده.
پلها
موسیقی اعتراض در خاورمیانه
Radio Hekmatane
🔻 موسیقی اعتراض در خاورمیانه
از ترانههای آزادی جنبش حقوق مدنی ایالات متحده که در سری برنامههای ۵۰ صدای بزرگ تاریخ موسیقی جهان به بخشی از آن اشاره کردیم گرفته تا بلاچائو، سرود معروفِ پارتیزانهای ایتالیایی، در طول تاریخ همیشه معترضین حول یک سرود دورهم جمع شدند؛ سرودهای مهیجِ مملو از خشم، نوعدوستی و گاهی طنازانه و خلاقانه.
در این مجموعه از:
کوردستان: شوان پرور
لبنان: سرودی با شعر جبران خلیل جبران
ترکیه: احمد کایا
افغانستان: غوغا تابان
تونس: آمال المثوثی
لیبی: معمر قزافی
ایران: فریدون فرخزاد
سوریه: عبدالباسط الساوات
پاکستان: خاوندبخش باگتی
حضور دارند.
🔹 پلیلیستِ موسیقی اعتراض در خاورمیانه
این برنامه و تمام برنامهها در کانال تلگرام و پادگیرها:
Castbox | Instagram | Telegram
.
✳️ تمام راههای دسترسی به محتوای رادیو حکمتانه
از ترانههای آزادی جنبش حقوق مدنی ایالات متحده که در سری برنامههای ۵۰ صدای بزرگ تاریخ موسیقی جهان به بخشی از آن اشاره کردیم گرفته تا بلاچائو، سرود معروفِ پارتیزانهای ایتالیایی، در طول تاریخ همیشه معترضین حول یک سرود دورهم جمع شدند؛ سرودهای مهیجِ مملو از خشم، نوعدوستی و گاهی طنازانه و خلاقانه.
در این مجموعه از:
کوردستان: شوان پرور
لبنان: سرودی با شعر جبران خلیل جبران
ترکیه: احمد کایا
افغانستان: غوغا تابان
تونس: آمال المثوثی
لیبی: معمر قزافی
ایران: فریدون فرخزاد
سوریه: عبدالباسط الساوات
پاکستان: خاوندبخش باگتی
حضور دارند.
🔹 پلیلیستِ موسیقی اعتراض در خاورمیانه
این برنامه و تمام برنامهها در کانال تلگرام و پادگیرها:
Castbox | Instagram | Telegram
.
✳️ تمام راههای دسترسی به محتوای رادیو حکمتانه
Forwarded from سودابه قیصری
دفاع از جامعۀ باز_جورج سوروس.pdf
2.8 MB
جورج سوروس متهم همیشه تاریخ است. هر رویداد مهمی را در جهان به او منتسب میکنند؛ از ورشکستگی بانکهای انگلستان تا تمام انقلابهای رنگی اروپا و غیره. او در کتاب "دفاع از جامعه باز" بیپرده از خودش میگوید و به سادگی از آن چه انجام داده دفاع میکند. نکته جالب کتاب، سخنرانیهای او در اجلاس جهانی داووس است که در آنها خطر چین و سیستم اعتبار اجتماعی آن کشور را هشدار میدهد. همچنین از خطر روسیه میگوید و از اروپا میخواهد بیدار شود. و این هشدارها مربوط به پیش از تثبیت قدرت مطلق و تسلط شی جینپینگ بر چین و تجاوز روسیه به خاک اوکراین است.
سوروس از هوش و نبوغ عجیبی در سرمایهگذاری و بورس برخوردار است، و درست پیش از وقوع بحران بزرگ اقتصادی سال ۲۰۰۸ آن را پیشبینی و به امریکا و کشورهای بزرگ هشدار داد. البته که گوش شنوایی نبود و شد آنچه که جهان از آن میترسید. سوروس درست پیش از این واقعه سرمایهاش را از بانکهای انگلستان بیرون کشید، کاری که هر سرمایهگذار عاقلی میکند. چه از سوروس خوشمان بیاید چه او را مسئول فجایع اقتصادی بدانیم، بسیاری از پیشبینیهای او کاملا درست از آب درآمده است.
@Soudabeh_Qaisari
سوروس از هوش و نبوغ عجیبی در سرمایهگذاری و بورس برخوردار است، و درست پیش از وقوع بحران بزرگ اقتصادی سال ۲۰۰۸ آن را پیشبینی و به امریکا و کشورهای بزرگ هشدار داد. البته که گوش شنوایی نبود و شد آنچه که جهان از آن میترسید. سوروس درست پیش از این واقعه سرمایهاش را از بانکهای انگلستان بیرون کشید، کاری که هر سرمایهگذار عاقلی میکند. چه از سوروس خوشمان بیاید چه او را مسئول فجایع اقتصادی بدانیم، بسیاری از پیشبینیهای او کاملا درست از آب درآمده است.
@Soudabeh_Qaisari
Forwarded from سودابه قیصری
کتاب "دفاع از جامعه باز" نوشتهی جورج سوروس را پیش از شیوع کرونا ترجمه کردم که توسط وزارت ارشاد دولت روحانی رد شد بدون اینکه کلمهای قابل سانسور داشته باشد. نام سوروس برای عدم صدور مجوز کافی بود. سوروس از آن دسته آدمهاییست که مورد تنفر چپ، راست، دیکتاتور، لیبرال و غیره قرار میگیرند، چراییاش بماند. از آنجا که برای ترجمه این کتاب و کتاب "۲۱ درس برای قرن ۲۱" که پس از گذشتن از چاپ دوم به ناگاه ممنوع شد (البته همچنان به صورت قاچاق چاپ و عرضه میشود) و کتاب دیگری که حدود ۳ سال معلق مانده، بیش از یک سال و نیم با روزی حداقل ۸ ساعت کار زحمت کشیدهام، بیش از این خاک خوردنش در پستوی انتشارات و مهرهای غیرقابل چاپ را جایز نمیدانم، به همین دلیل ترجیح دادم آن را به طور رایگان در کانال تلگرامم قرار دهم. امیدوارم که شاهد چاپ غیرقانونی و فروش آن توسط برادران قاچاقچی کتاب نباشیم.
پیدی اف کتاب را میتوانید از پست بعدی دانلود کنید.
🔴 دوستان عزیز هزینه کتاب را میتوانید صرف خرید کتاب، دفتر و قلم برای کودکان نیازمند کنید.
👇
@Soudabeh_Qaisari
پیدی اف کتاب را میتوانید از پست بعدی دانلود کنید.
🔴 دوستان عزیز هزینه کتاب را میتوانید صرف خرید کتاب، دفتر و قلم برای کودکان نیازمند کنید.
👇
@Soudabeh_Qaisari
Forwarded from با هم داستان
نشستهای داستانخوانی با هم
دور تازه
نشست اول
یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
کتابفروشی فرهنگان قریب واقع در تهران. خیابان آزادی. خیابان دکتر قریب
از ساعت ۱۷
ورود برای عموم علاقهمندان آزاد و رایگان است.
لینک گروه نشستها:
https://www.tgoop.com/+Tz87VQV0IrQxOTA5
دور تازه
نشست اول
یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
کتابفروشی فرهنگان قریب واقع در تهران. خیابان آزادی. خیابان دکتر قریب
از ساعت ۱۷
ورود برای عموم علاقهمندان آزاد و رایگان است.
لینک گروه نشستها:
https://www.tgoop.com/+Tz87VQV0IrQxOTA5
Telegram
نشستهای داستانخوانی با هم
احمد ابوالفتحی invites you to join this group on Telegram.
نفیسه مرادی: وجود مجتبی گلستانی یک اعتراض بلند مستمر بود به سرکوب طردشدگان. این را در نوشتهها و صحبتهایش و مهمتر از ایندو در رفتار روزمرهاش میدیدم. در هر جمعی که بود از تجربهی معلولیت میگفت و بر هر فرد یا نهادی که آگاهانه و ناآگاهانه در طرد و یا نادیده گرفتن هر عضوی از جامعهی اقلیت دستی داشت، میتاخت. صدای او صدای اعتراض بلند کسانی بود که رنج دیگری بودن را در جامعهی ایران چشیدهاند؛ صدایی که ای کاش اینچنین نابههنگام خاموش نمیشد.
نخستین مواجههی من با نوشتههای مجتبی و پروژهی اندیشهای او که بعدها به دیدار و دوستی ما انجامید، از رهگذر خواندنِ کتاب «واسازی متون جلال آلاحمد» بود که در زمستان ۱۳۹۴ منتشر شد. کتابی که نویسنده در آن ضمنِ خوانش انتقادی متون آل احمد و با پیوند زدن مطالعات ادبی و مطالعات فرهنگی و انسانشناختی به یک دغدغهی مشخص میپرداخت: درافتادن با اقتدار و مرکزیت و به چالش کشیدن آن منِ استعلایی که سعی در تحمیل قطعیت جایگاه قدرتمند خود به دیگری دارد... دغدغهای که تا پایان عمر کوتاهش همراه او بود.
در دومین سالگرد غیاب او، به یاد او کنار هم خواهیم بود و از او سخن خواهیم گفت.
@pol_ha
نخستین مواجههی من با نوشتههای مجتبی و پروژهی اندیشهای او که بعدها به دیدار و دوستی ما انجامید، از رهگذر خواندنِ کتاب «واسازی متون جلال آلاحمد» بود که در زمستان ۱۳۹۴ منتشر شد. کتابی که نویسنده در آن ضمنِ خوانش انتقادی متون آل احمد و با پیوند زدن مطالعات ادبی و مطالعات فرهنگی و انسانشناختی به یک دغدغهی مشخص میپرداخت: درافتادن با اقتدار و مرکزیت و به چالش کشیدن آن منِ استعلایی که سعی در تحمیل قطعیت جایگاه قدرتمند خود به دیگری دارد... دغدغهای که تا پایان عمر کوتاهش همراه او بود.
در دومین سالگرد غیاب او، به یاد او کنار هم خواهیم بود و از او سخن خواهیم گفت.
@pol_ha
این دنیای قشنگ نو
احمد ابوالفتحی: پنج سال است که این موز هر چند وقت یکبار از یک حراجی یا گالری سر بر میآورد و جنجالی به پا میکند و بعد خورده میشود.
اولین بار مائوریتزیو کاتلان (که به الهام از مارسل دوشان یک سنگ توالت از طلا ساخته بود و نامش را آمریکا گذاشته بود و شهرتش بعد از به سرقت رفتن آن سنگ توالت عالمگیر شده بود) این موز را از یک میوهفروشی خرید و با چسب به دیوار چسباند و گفت این یک اثر هنری است. هیچکس هم نگفت که نیست و موز کمبهای چسبناک را صدوبیست هزار دلار خریدند.
مرض داشتند؟ نداشتند. میدانستند که قیمتش رشد میکند و کرد. حالا خبر رسیده که یک کریپتوباز بیش از شش میلیون دلار خرج خرید این موز کرده و قرار است چند روز دیگر بخوردش. او هم مرض ندارد. در واقع لایسنس اثر و نحوهی نصبش را خریده و سند خرید را توی گاوصندوقش میگذارد تا چند سال دیگر در یک حراجی دیگر طبق آن راهنما موزی که از میوهفروشی محل خریده را با چسبی خاص در زاویهای خاص به دیوار بچسباند و اینبار چند ده میلیون دلار بفروشدش تا هنرباز دیگری آن موز را بخورد سند را در گاوصندوقش بگذارد و چند سال صبر کند و...
موز کاتلان موز پربرکتی است. یک بار هم یک "هنرمند" گرجستانی به اسم دیوید داتونا در یک گالری آن را از دیوار کند و خورد و گفت من در همین لحظه اثری خلق کردم به اسم هنرمند گرسنه و با آن کار شهرتش را عالمگیر کرد.
میشود از منظرهای مختلف منتقدانه برای هنر بودن موز کاتلان منطق تراشید. مثلا گفت این اثر که خورده میشود اما هنوز هست هنر را از جسمانیت تهی میکند و... بیربط هم نیست ولی این هنر/موز اگر در یک شبکهی پیچیدهی روایی خلق نمیشد هنر که هیچ، موز هم محسوب نمیشد. این روایت کاتلان است که شش میلیون دلار به فروش رفته نه اثری که خلق کرده است. در هر صورت دنیای قشنگ نویی است دنیای ما. دنیایی که کاتلان نام سنگ توالتش را در آن آمریکا میگذارد و کریپتوباز آمریکامآب سنگ توالتوار از بلعیدن موز کاتلان "سرمایه" میسازد.
من و مطلب من در قواعد بازی کریپتوگالریهنربازان پشم هم حساب نمیشویم ولی اگر میشدیم همین مطلب هم به بخشی از شبکهی روایتی ملحق میشد که در نهایت موز کاتلان را گرانتر میکرد و اصل قصه همین "گران شدن" است.
دنیای ابزوردی است و میدانیم که ابزورد است و ابزوردمآبانه به ابزودیت خود در این وضع ابزورد ادامه میدهیم. در چنین شرایطی شاید هر یک از ما یک اثر هنری هستیم.
پلها
احمد ابوالفتحی: پنج سال است که این موز هر چند وقت یکبار از یک حراجی یا گالری سر بر میآورد و جنجالی به پا میکند و بعد خورده میشود.
اولین بار مائوریتزیو کاتلان (که به الهام از مارسل دوشان یک سنگ توالت از طلا ساخته بود و نامش را آمریکا گذاشته بود و شهرتش بعد از به سرقت رفتن آن سنگ توالت عالمگیر شده بود) این موز را از یک میوهفروشی خرید و با چسب به دیوار چسباند و گفت این یک اثر هنری است. هیچکس هم نگفت که نیست و موز کمبهای چسبناک را صدوبیست هزار دلار خریدند.
مرض داشتند؟ نداشتند. میدانستند که قیمتش رشد میکند و کرد. حالا خبر رسیده که یک کریپتوباز بیش از شش میلیون دلار خرج خرید این موز کرده و قرار است چند روز دیگر بخوردش. او هم مرض ندارد. در واقع لایسنس اثر و نحوهی نصبش را خریده و سند خرید را توی گاوصندوقش میگذارد تا چند سال دیگر در یک حراجی دیگر طبق آن راهنما موزی که از میوهفروشی محل خریده را با چسبی خاص در زاویهای خاص به دیوار بچسباند و اینبار چند ده میلیون دلار بفروشدش تا هنرباز دیگری آن موز را بخورد سند را در گاوصندوقش بگذارد و چند سال صبر کند و...
موز کاتلان موز پربرکتی است. یک بار هم یک "هنرمند" گرجستانی به اسم دیوید داتونا در یک گالری آن را از دیوار کند و خورد و گفت من در همین لحظه اثری خلق کردم به اسم هنرمند گرسنه و با آن کار شهرتش را عالمگیر کرد.
میشود از منظرهای مختلف منتقدانه برای هنر بودن موز کاتلان منطق تراشید. مثلا گفت این اثر که خورده میشود اما هنوز هست هنر را از جسمانیت تهی میکند و... بیربط هم نیست ولی این هنر/موز اگر در یک شبکهی پیچیدهی روایی خلق نمیشد هنر که هیچ، موز هم محسوب نمیشد. این روایت کاتلان است که شش میلیون دلار به فروش رفته نه اثری که خلق کرده است. در هر صورت دنیای قشنگ نویی است دنیای ما. دنیایی که کاتلان نام سنگ توالتش را در آن آمریکا میگذارد و کریپتوباز آمریکامآب سنگ توالتوار از بلعیدن موز کاتلان "سرمایه" میسازد.
من و مطلب من در قواعد بازی کریپتوگالریهنربازان پشم هم حساب نمیشویم ولی اگر میشدیم همین مطلب هم به بخشی از شبکهی روایتی ملحق میشد که در نهایت موز کاتلان را گرانتر میکرد و اصل قصه همین "گران شدن" است.
دنیای ابزوردی است و میدانیم که ابزورد است و ابزوردمآبانه به ابزودیت خود در این وضع ابزورد ادامه میدهیم. در چنین شرایطی شاید هر یک از ما یک اثر هنری هستیم.
پلها