Telegram Web
همين كه‌این اخبار دراتاق به ما رسيد، فوراً همه برخاسته، به اتاق برليان به حضور مبارك رفتيم. يمين الدوله، عضدالسلطنه، مشيرالسلطنه، سالاراقدس، فرّخ الدوله، آقاي صحّت، ظهيرالدوله، فخرالملك، مزيّن الدوله و صنيع الدوله بودند. مزين الدوله بی‌اختيار گريه می‌كرد، والاحضرت او را تسلّی دادند. فخرالملك به حساب دلداری می‌داد، ولی‌امروز كه از صبح زود آمده (نه وقت ناهار خوردن) برای مشاهدۀ حالات است! … چون والاحضرت را خيلی متأثّر و متألّم و مكّدر ديدم، دلم طاقت نياورد، وقتي كه فرمودند نمی‌دانم كی‌ها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: كجا؟ عرض كردم می‌روم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر می‌آيی؟ عرض كردم بلی، ديدم آن نذر پانزده ساله ممكن است حاصل‌ آید، زيرا كه در اتاق شنيدم به بغداد می‌روند و من گمان می‌كردم ابتدا به كربلا می‌روند و از آنجا به بغداد. با خود گفتم در كربلا خواهم ماند، آن‌جا ديگر زور كسی به من نمی‌رسد. ولی وقتی كه آمدم، فهميدم از‌این راه، بغداد قبل از كربلاست. از جمله احكام پَهلوی‌این بود كه لباس نظامی‌را نيز بكند كه يكساعت قبل از حركت همين كار را فرمودند. آمدم نزديك آلاچيق، وزير دربار و مرتضی خان و عبدالله خان و كريم آقا را ديدم. مختصر تعارفی با سر كرده، گفتم من می‌خواهم به خانه بروم، خواهش می‌كنم مرا بگذاريد خارج شده و در موقع برگشتن نيز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهای عمارات سلطنتی اعلام كرده‌اند كه كسی نمی‌تواند خارج شود. در‌اندرون، در شمس العماره، در ارك، در حياط وزرات خارجه و غيره و غيره، به بعضی كه می‌خواستند داخل شوند، بعد از تفتيش می‌گفتند حقّ خرج نخواهی داشت. با‌این شرط اگر می‌خواهی برو. هر كس خواست بيايد و هر كس خواست برگردد.)

پرسيدند برای چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرت‌امشب حركت بفرمايند، می‌خواهم عبا و شال گردنی از خانه بردارم. پرسيدند مگر شما هم خواهيد رفت؟ گفتم: نمی‌دانم، ولي احتياطاً می‌خواهم خود را حاضر كنم، شايد فرمودند بيا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با من‌ آمد، نزديك پل آهنی دوّم‌ایستاد با دست صاحب منصبی‌را اشاره كرد كه نزديك قصرابيض بود،‌ آمد. چنانچه خواستم سفارش كرد. آن صاحب منصب نيز دم درآمده، سفارشات كرد. از در ارك كه توپ مرواريد نادری در آن‌جا بود، بيرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدی و محمود در خانه بودند. تا رسيدم، كيفی را که همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستانی و دو شال گردن با اسباب ريش تراشی و ماهوت پاك كن و غيره در آن نهاده، در آن بين انورالدوله آمد. گويا ملتفت نشد كه من برای چه‌این كار را می‌كنم. لدی الورود گفت از نزد خانم آقای صحّت می‌آيم كه اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد كه شما به خانه‌ آمديد كه تحقيقی كنم و جواب او را ببرم كه خيلی نگران است.

در باب آقای صحّت گفتم آقای صحّت و من در ركاب والاحضرت‌امشب چندين فرسخ از تهران دور خواهيم بود. بمحض‌این كلام بنا گذاشت به گريه كه ‌ایوای من باز بيكس شدم. گفتم گريه نكنيد، عبای زمستاني مرا بياوريد. عبای نائينی زرد سنگينی را كه دارم، بتول آورد. گفتم عبای سياه را می‌خواهم. انورالدوله گفت همين را بپوشيد. گفتم سنگين است نمی‌توانم تحمّل كنم، عباي سياه را بياوريد. گفت نيست … با آنها به قاعده خداحافظی كرده و براه افتادم، در حالتی كه عبا را از شدّت سنگينی نمی‌توانستم بكشم، زيرا كه به عجله‌ آمده و خسته شده بودم. چون چندين روز بود من پولی نداشتم،‌ امروز صبح از آقای صحّت هم خواستم چون كسی را نمی‌گذاشتند از گلستان خارج شود، ممكن نشد بدهند. همينقدرگفتم شما می‌دانيد كه پولی ندارم ولی خاطرتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسيد.

محمود كيف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدی خواستند گريه كنند، مانع شده، گفتم من بزودی برخواهم گشت. از خانه بيرون آمدم تا سركوچۀ خاص. ديدم محمود پرگريه می‌كند، گفتم اگر گريه كني كيف را از تو خواهم گرفت. ديدم گريه اش بيشتر شد، ناچار كيف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا كردند و آدم‌های آقای صحّت و نوكران ناصرالدین ميرزا و اهل قهوه خانه و كسانی كه وسط راه سر آن كوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجله آمده، از همان درب ارك كه سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود كه صاحب منصبان می‌آمدند و می‌رفتند. با همقطاران كه بودند خداحافظی می‌كردم. غروب اسمعيل خان پيشخدمت كابينه را كه با اجازه می‌رفت و می‌آمد، فرستادم عبای سياه را بياورد، تقريباً يك ساعت ونيم بلكه بيشترطول داد. معلوم شد عصرنفرستاده بودند بياورند. همين كه اسمعيل خان رفت و گفت فلانی از بابت عبا راحت نيست، انورالدوله درشكه گرفته تا دم در ادارۀ گمرك كه خانۀ فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد
@qajariranhistory
اوّل حكم بود ساعت 9 شب حركت كنيم، ولی بعد به ده قرار شد. معلوم بود می‌خواهند ديرتر شود كه مردم آگاه نشوند.

ساعت ده حاضر بوديم. به‌امر والاحضرت، آقای صحّت السلطنه و بنده رفتيم جلو سر درب وزارت خارجه. دو اتومبيل رلس ريس والاحضرت حاضر بود، شش كاميون پر از نظاميان، كه جمعا” 45 نفر بودند. يك “فرد” هم بود كه سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو می‌رفت.

زماني كه حركت كرديم ساعت 10 و بيست پنج دقيقه بود كه‌این 25 دقيقه ، بلكه نيم ساعت، برای آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبيل، (چون ) كه‌ایشان را در حياط تخت مرمر و غيره در بعضی جاها نگاه می‌داشتند. در حياط وزارت خارجه مرتضی خان نگاه داشت تا نظاميانی كه حركت می‌كردند، در كاميون‌ها قرار گيرند. زمانی كه دم در وزارت خارجه رسيد، جلو اتومبيل را باز نگاهداشته، ياور احمدخان (بقولی خود سرتيپ مرتضی خان) والاحضرت را تفتيش كرد كه اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضی خان و كريم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بيرون هم جمعيتی بود از جمله نوۀ موثّق الملك كه جزء تأمينات است و يكي ديگر باز و همچنين محمّد خان رئيس نظميه و چندين نفر ديگر از اجزای تأمينات و نظميه و مفتّشين. ولی مردم خارج نبودند، ولی مثل‌این كه مخصوصاً خلوت كرده بودند.

كريم آقا بمحض آنكه ما را در اتومبيل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوين و با لباس‌ایستاده بود. همين كه ما رسيدم و رد شديم، از قرار تقرير ابوالفتح ميرزا و صالح خان، می‌گفت برويد، برويد، زود برويد …

ما را كه از دروازه بيرون كرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش كار خود را به انجام رسانده، رفته، به رفقاي خودش ملحق شد. بديهی است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالی خواب نكرده و در صدد تدارك جشن بودند …

به عقيدۀ والا(در مورد) حركاتی كه زمان آوردن او از درب‌اندرون تا دم اتومبيل كرده بودند ( من با آقای صحّت زودتر رفته بوديم)، به هر حال تقرير خودشان است كه :
«هيچكس درجۀ بی‌احترامی‌و خشونت را از سرتيپ مرتضی خان (كه حالا سرلشكر است) و كريم آقا و محمّدخان نظميه پيشتر نبرد و بيشتر نكرد.” عبدالله خان شايد مجبور بود ولی آنها به اختيار از هيچ گونه خفت دادن خودداری نكردند. »

سلطان اسدالله خان و ياور احمدخان مأمور و مفتّش از طرف مرتضی خان بودند. به همان نحوی كه دستور داده بودند در بين راه حركت شود، روز دويّم خودش دراتومبيل ما نشسته و احمدخان را بجای خودش در ماشين “فرد” نشانده بود. ولی ما بجز صحبت ادبی‌چيز ديگری نمی‌گفتيم. از جمله شعری را كه پروفسور براون به توسّط علاء السلطنه كه آن وقت مشيرالملك بود برای روز سال شكسپير خواسته بود و من دو بيتی از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم كه والاحضرت هم فوق العاده خوششان‌ آمده، دست زدند. اسدالله خان هم زمينه به دستش‌ آمد و ديد كه ما بجز صحبت ادبی‌و تاريخي حرف ديگرنمی‌زديم.

دنباله روايات

شب يكشنبه كه شب شنبه فرنگيان است، 14 ربيع الثاني 1344، ساعت 10و 25 دقيقه بعد از ظهر از تهران حركتمان دادند، يعنی از‌ایران نفی كردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولی ماها، يعنی اجزا، همگی به اختيار و ميل خودمان حركت كرده، نخواستيم از‌ایشان دست برداريم.
والاحضرت دراتومبيل رلس ريس سفيد، اتومبيل مخصوص سفرخودشان، سمت راست و آقای دكتر صحّت در مقابل‌ایشان و فدوی پهلوی والاحضرت طرف دست چپ، ياور احمدخان مأمورنظامی‌ روبروی بنده.‌این چهارنفر در داخل اتومبيل بوديم. مسيو ژان در جلو، پشت سر آقای دكتر صحّت مشغول راندن و‌ایمان نام نظامی‌با تفنگ پشت سر ياور،‌این دونفر يعنی ياور احمدخان و‌ایمان مأمور بودند كه در اتومبيل ما باشند و دستورالعمل به مسيو ژان دادند كه پشت سر اتومبيل “فرد” سياه باشد كه سلطان اسدالله خان در آن بود.

پشت سر ما يك كاميون كه چند نفر نظامی‌كه تفنگ‌های پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبيل رلس ريس والاحضرت و اتومبيل “فرد” سياه كه ابوالفتح ميرزا پسر شاهزاده معزّالدوله كه او هم داوطلبانه قبول‌این مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسيو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، می‌راند و يك نظامی‌با تفنگ هم پهلوی مسيو پل نشسته بود.

جعبه‌ها و بعضی اسباب‌های مخصوص والاحضرت در اتومبيل ابوالفتح ميرزا و صالح خان بود، بقيۀ اسباب‌ها در يكی از كاميون‌ها با ياقوت گماشتۀ آقای دكتر صحّت بود كه نظامی‌هم در آن نشسته بود. در اتومبيل ما فقط سه جعبۀ آهنی با يك كيف بود كه پول و بعضی اشياء مختصر در آنها بود. از قرار مذكور، زمان سواری احمدخان تپانچۀ خود را نشان ژان داده بود، كه اگر غير از‌این بكنيد می‌زنم. تو دنبال “فرد” بايد باشی و نبايد تند بروی يا وارد بيراهه شوی. ولی من ملتفت آن نشدم، تقرير سايرين است. بعد از آن، با پنج كاميون ديگر پشت سر، كه ياقوت هم در يكی از آنها بود، بقيّۀ اسباب والاحضرت می‌آمد.

@qajariranhistory
كاميون‌ها خيلي بد و سنگين بود. همواره عقب می‌افتادند، فقط گاهی ما را چند دقيقه نگاه می‌داشتند تا آنها برسند كه بالاخره در گردنۀ اسدآباد خيلی عقب ماندند و از همدان سلطان و ياور تلگراف كرده، هفت هشت اتومبيل از كرمانشاه آوردند و اسباب‌های كاميون و ياقوت را در يكی دو تا از آنها نهاده، نظاميان را در آن “فرد”‌ها نشاندند.

اتومبيل كاميون شب 15 در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهی دشت به ما رسيد. نايب اوّل محمد حسين پسر دريابيگی كه مأمور اتومبيل‌ها بود و كاميون را خودش می‌برد، در ماهی دشت به‌امر ياورسوار رلس ريس سياه شد و تا سر حدّ با ما بود و كاميون اسباب‌ها تا سرحدّ‌ آمد.

باری شب يكشنبه 14 ربيع الثانی، ساعت 10 و 28 دقيقه، كه ما را از دم در حياط وزارت خارجه حركت دادند، از آنجا به خيابان باب الماسی ، به ميدان توپخانه ( كه حالا موسوم به ميدان سپه شده) و به خيابان‌اميريه و از دروازه قزوين بيرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوين رفته بودند). روز يكشنبه، 14 ربيع الثانی، ساعت 7 صبح به قزوين رسيديم، ما را از دروازۀ تهران داخل كرده و از دروازۀ رشت بيرون نمودند. مردم قزوين خبر نداشتند و همه در خيابان و دكاكين به حيرت تماشا می‌كردند و نمی‌دانستند چه خبر است. يكشنبه ظهر در دهی از نهاوند ناهار خورديم. تخم مرغ و پنير و چای. والاحضرت به ياد حكايت عمروليث افتادند، فرمودند تفصيل آن چگونه بود؟ عرض كردم كه تمام غذای او در سطلی بود، بند سطل به گردن سگي افتاده و می‌برد كه عمرو را خنده گرفت، الخ…

خروسی را خواستند بگيرند در آن‌جا كباب كنند، والاحضرت راضی نشد، فرمودند خروس را نكشند، همان نان و پنير و تخم مرغ ما را كافی است. شب دوشنبه، 19 ربيع الثانی، كه شب يكشنبۀ فرنگيان می‌شود، ساعت يازده، در وسط راه مقابل تپّۀ مصلّای همدان اطراق كردند و ما را تا ساعت 6 صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.‌امشب شب دويّم بود.

والاحضرت در اتومبيل خود خوابيدند و ابوالفتح ميرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبيل نگاه داشته، به جای مسيو ژان و‌ایمان. به آقای دكتر صحّت (و من) فرمودند ما هم برويم در اتومبيل ديگر بخوابيم.‌ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زدند و چند دقيقه صحبت فرمودند. وقتي كه رفتم، ديدم آقای صحّت از كثرت خستگي بيحال در اتومبيل افتاده و مسيو ژان پهلوی‌ایشان بجايی كه بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسيو پل هم به در جلو پتويی روی خود‌انداخته دراز شده. ولی مسيو ژان بيدار شد، گفت من بيش از يك ساعت‌اینجا نخواهم بود، جا را به شما وامی‌گذارم. من نيز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خيلي سرد بود، دستمالی از جيب بدرآورده، برای حفظ از سرما به دور سر پيچيده، بعد كلاه را به سر گذاشتم كه اقلاً گوش‌ها قدر گرمتر شود. ولی سرما به درجه‌ای شديد بود كه ديدم فايده ندارد. سلطان هم پالتوی ضخيمی‌به دوش‌انداخته و يك پالتو “كا اوتشو” نيز در زير آن پوشيده، مشغول قدم زدن شد. اتومبيل او را لدی الورود آنجا ياور سوار شده به همدان رفت برای اطّلاع دادن به كرمانشاهان و خواستن چند اتومبيل “فرد” و كارهای ديگری كه داشت و ما نمی‌دانيم. كاميون‌ها نيز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم ديدم گرم نمی‌شوم. تپّه در سمت راست بود، خيال كردم بالای آن بروم شايد گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته می‌شود. گفتم خستگی بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمينه به دستم آمد و فهميدم كه بی‌احتياطی كردم، ولی چون نذر خود را بعمل می‌آوردم، خداوند حفظ كرد. والاحضرت بيدار بود، مرا ديده، فرمودند برو بخواب. شايد هم خيال فرمودند كه مبادا دو سه نظامی‌كه بودند (بقيه همه در كاميون‌ها عقب مانده بودند) گمان كنند من خيال فرار دارم و با تفنك بزنند. ولی در آن‌جا نيمه شب چه جای فرار بود؟

سلطان گفت صبر كن، كاميون‌ها رسيدند، من ترا پهلوی خود جای می‌دهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شديم. قريب سه ساعت طول كشيد. گاهي عبا را به خود پيچيده، به روی ركاب اتومبيل كه آقای صحّت و ژان و پل بودند می‌نشستم، ولی پاهايم به درجه‌ای سرد می‌شد كه مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسّل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضی اوراد شدم كه صدای‌ آمدن كاميون‌ها به گوش رسيد. نظاميان در آن بودند، يك نفر نظامی‌در بالا پهلوی موتور بود. سلطان حكم كرد او پايين آمده نزد سايرين به داخل كاميون رفت و بعد به اصرار و با كمال مهربانی خودش كمك كرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش هم‌ آمده هر دو در آن بالا نشستيم، مشغول صحبت شديم. ديدم حقيقتاً به من مهربان شده، و صحبت به ميان آمد، فهميدم كه مادر او از شاهزادگان است. كم كم از شدّت خستگی مرا خواب برد. يكدفعه بيدار شدم ديدم سلطان نيست. فردا صبح اظهار كرد كه من عمداً پياده شدم كه شما راحت باشيد و جای حركت و دراز كشيدن داشته باشيد.
د نظامی‌بيان كردم. كم كم خوابشان برد، زيرا از ساعتی كه از تهران خارج شديم تا به آن شب يك خواب راحت يك ساعتی يا دو ساعتی هم ننموده بودند.

از غرائب اتّفاقات آنكه يك خواب غرق بسيار سختی برايشان عارض و مستولی شد و‌این استيلای خواب به آن شدّت يكی از علائم الطاف الهی بود و الّا تلف می‌شدند.



@qajariranhistory
خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسيد، والّا از شدّت سرما اگر هلاك نشده بودم، يقيناً سخت ناخوش می‌شدم. كما‌اینكه كسالت آن شب تا يكي دو روز بعد باقی بود. در آن شب يك ساعت قبل از رسيدن كاميون، باران هم گرفته، كم كم می‌باريد. ولي يك ربع قبل از رسيدن كاميون باران قدری بيشتر و شديدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خيلی رحم كرد.

باری، روز دوشنبه 15، ساعت شش از همدان حركت كرديم. يك ساعت به ظهر مانده در نزديكی بيستون در دهی موسوم به مهينان صرف ناهار نموديم. نان و چای و سيب زمينی كه صالح خان خريد، در خدمت والاحضرت خورديم و باز به راه افتاديم. باران گرفت. يك كاميون كه نظاميان در آن بودند، بواسطۀ بارندگی و گل از راه قدری خارج و كج شد، افتاد و صدمه سختی به يكی از نظاميان وارد آمد. رگ دست چپ او پاره شد كه آقای دكتر صحّت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.‌این شخص شوفر آن كاميون بود.

در ساعت 5 و نيم بعد از ظهر از پهلوی كرمانشاهان كه در سمت چپ ما واقع بود عبور كرديم.

باری، از قزوين كه به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و كنگاور و صحنه و بيستون و كرمانشاهان و كرند و غيره و غيره هر جا می‌رسيديم، تاريخ هر نقطه‌ای را كه می‌ديديم، هر چقدر كه می‌دانستيم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبت‌های مناسب خاطر مبارك والاحضرت را مشغول می‌كرديم.

در قره سو صاحب منصبی‌كه سرتيپ بود، از كرما نشاهان قبلاًآمده، هفت، هشت اتومبيل “فرد” آورده بودند. كاميون‌ها عوض شده و نظاميان نيز در “فرد”‌ها نشستند و از‌اینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند.

شب سه شنبه، 16 ربيع الثانی، ساعت 7 و نيم شب به ماهی دشت رسيديم.‌امشب شب غريبی‌بود. بمحض‌اینكه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار كردند كه در‌اینجا اردو است، اردوی غرب است و قريب دو هزار نفر در‌اینجا هستند، از آن‌جا كه دروغگو كم حافظه می‌باشد، يك دفعه گفتند دو هزار تا، يك دفعه گفتند قريب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح ميرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنيدند! روشنايی چند چادر هم ديديم، بعد معلوم شد سياه چادرها بودند، اردوی نظامی‌ابداً نبود، بجز پستی كه تقريبا” بيست نفر می‌شدند. آن شب سلطان پهلوی اتومبيل والاحضرت همه را صحبت از نقاطی می‌كرد كه برای محبوسين دولتی خوب است! و بعضی جاها را می‌گفت بهترين جاها است زيرا كه آب و هوای خيلی بدی دارد كه هر كس را به آن‌جا ببرند و نگاه دارند، يك ماه و دو ماه بيشتر نمی‌تواند زندگانی كند و از كثرت ردائت آب و هوای مالاريايی و غيره هر چقدر خوش بنيه و پرطاقت هم باشند،‌اینجا دارفانی را وداع خواهند نمود!

ابولفتح ميرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد كه نظامی‌رفت نان و پنير بخرد. نظامی‌رفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالي خريد و آورد، فقط دو تانان خالي! ماها هيچيك شام نخورديم جز مسيو ژان و پل كه غذای خود را با كنياك همراه دارند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان قدری نان و تخم مرغ پيدا كردند و خوردند، ولی من بجز يك پياله چای چيزی ننوشيده و غذايی هم نخوردم. آقای صحّت كه چای هم نخورد و ابداً از اتومبيل والاحضرت پياده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهی دشت ما را به عجلۀ غريبی‌بيشتر از سابق راندند. ياور هم گاهی تپانچۀ خود را به مسيو نشان داده، می‌گفت تند بران. به سرعتی آوردند كه “فرد”‌هايی كه نظاميان و ياقوت در آنها بودند با كاميون اسباب‌ها فردا صبح به ما رسيدند. اسباب‌ها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باری آن شب همچو وانمود كردند كه از برای آقای دكتر صحّت خيال‌ آمد كه می‌خواهند در سر حدّ ما را از والاحضرت جدا كنند. بعضی عبارات و گوشه كنايات كه مفاد آن چنين بود، گوشزد می‌كردند و دليل‌این عجله در شب آخر‌این بود كه گويا دستور داشتند كه هر چه ممكن است زودتر ما را به سرحدّ برسانند. از قرار مذكور، ياور می‌گفت در هفتاد ساعت بايد مسافت بين تهران و سرحدّ را طی كنند. هر چقدر بعضی نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهيچ وجه خيالاً صدمه‌ای نداشتم و می‌دانستم كه در هر صورت به ما كار ندارند و از بابت آنها نيز راحت بودم. ولی هر چه در مواقع تسلّی می‌دادم فايده نكرده، چندين صد مرتبه تفصيل تذكره را پرسيد! (يعنی وليعهد)

در كرمانشاه گويا سرتيپ فرج الله خان (برادر سرتيپ فضل الله خان كه گفتند خودش را كشته است) كه تا قره سو‌آمده و “فرد”ها را آورده بود، به سلطان و ياور تأكيد كرده بود كه حتّی المقدور سعی كنيد زودتر به سر حدّ برسانيد.‌این بود كه ما را در 62 ساعت به خسروانی كه سر حدّ است، رسانيدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهی دشت من پياده شده، يك پياله چای خوردم و از نظاميان اجازه گرفتم ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبيل والاحضرت با سلطان‌ایستاده بودم. فرمودند بيا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حكايات هفت گنب
روز سه شنبه 16 ربيع الثانی 1344، در ساعت يك صبح، از ماهی دشت به عجلۀ هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسروانی كه سر حدّ است رساندند. سلطان و ياور به كرمانشاه تلفن كردند كه به‌اینجا رسيديم، حكم چيست، بگذاريم بروند يا خير؟ جواب دادند بروند. بهر كدام از ما يك پاسپورت درجه سيّم دادند! پاسپورت والاحضرت’ محمد حسن ميرزا، از راه بغداد عازم اروپا.

آقای صحّت السلطنه: دكتر رضا خان، ولد …، از راه بغداد عازم اروپا.

حقير: دكتر جليل خان، ولد …

ابوالفتح ميرزا: ولد …

صالح خان: ولد …

مسيو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژيك داشت.

مسيو پل وارنبر، تبعۀ فرانسوی.

به ياقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطۀ عدم دقّت و كثرت عجله اسم او را كه جزء همراهان است، نداده بودند. از آن‌جا با كمال نوميدی مراجعت كرد. خيلی دلمان به حال او سوخت. حقيقت، نوكر با وفای درست و خوبی‌است.

اين تذكره‌های درجه سوّم مرور زوّار بود و كاغذ زرد داشت. باری، 16 ربيع الثانی از ماهی دشت حركت كرده و در ساعت شش صبح در خسروانی رسيديم. هوا گرگ و میش بود، تاريك و روشن. بعد از گرفتن تذكرۀ درجه سيّم، تذكرۀ مرور زوّار، اسباب‌هايی كه در اتومبيل ياقوت و غيره بود در كاميون ريخته، از سلطان و ياور خداحافظی كرده، والاحضرت و آقای دكتر صحّت السلطنه و حقير در اتومبيل رلس ريس سفيد كه مسيو ژان – كه در عالم خودش حكم جان دارد – می‌راند، سوار شديم. الوافتح ميرزا و صالح خان در اتومبيل سياه كه هر دو از خودمانست و مسيو پل می‌راند، نشستند.

سلطان احمد خان و ياور اسدالله خان معذرت‌ها خواستند و حلّيت طلبيدند. ما نيز آنها را بحل كرديم و به حكم المأمور معذور، همه را عفو كرديم. (پسر دريابيگی دويست تومان از والاحضرت وليعهد قيمت بنزين مطالبه كرد، بنزين اتومبيل‌های تبعيدشدگان!، و دكتر صحّت پيشكار وليعهد پول را پرداخت – مؤلّف)

ساعت هشت و نيم صبح به قره تو رفتيم. در قره تو اسباب‌ها را از كاميون به اتومبيل پست ريخته، رفتيم. ظهر به خانقين رسيديم. شب چهارشنبه، 17 ربيع الثانی 1344، در ترن خوابيديم كه بعد از شام به سوي بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه 17، ساعت 6 صبح به بغداد وارد شديم. شاهزادگان عظام سلطان محمود ميرزا و سلطان مجيد ميرزا و آقای مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سيد مصطفی برادر كوچك آقا سيد باقر كه رئيس تشريفات ملك فيصل است (يعنی آق سيد باقر) همراه‌ایشان بود. آقا سيد باقر صاحبخانۀ علياحضرت ملكۀ جهان در كاظمين است.

شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ايشان) در اتومبيل رئيس پليس كه آورده بودند، با آقای مختارالسلطنه به كاظمين خدمت علياحضرت تشريف بردند.

اسباب‌ها را در درشكۀ كرايه ريختند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان هم در درشكه، كرايه نشستند، به سمت هتل كارلتن روانه شدند. آقای دكتر صحّت و آقای سيد مصطفی نيز اتومبيلی را كه مسيو ژان می‌راند، نشسته، دنبال‌ایشان اسباب‌های مخصوص والاحضرت و جعبه‌های آهنی و غيره را در اتومبيل مخصوص او ريخته، پر كرده و من پهلوی مسيو ژان جلو اتومبيل نشسته، دنبال‌ایشان به هتل كارلتن‌ آمديم. الحمدالله علی السلامه. 4 نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف كرده بودند، قونسول خوش ذات علياحضرت ملكه و شاهزادگان را شبانه ازورودبه قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارۀ پليس مطّلع شده و در نتيجه آقای سيد باقر رئيس تشريفات مطّلع و ملكه را به خانۀ خود در كاظمين راهنمايي كرد. در‌این موقع‌ایشان از تشريف آوردن والاحضرت مطّلع شده به گار (برای) استقبال‌ آمده بودند و با والاحضرت به كاظمين رفتند.
انتهای يادداشت دكتر جليل خان


@qajariranhistory
يادداشت‌هاي متفرق

يكی از همسفران محمد حسن ميرزا چنين می‌گويد:

وقتی سرتيپ مرتضی خان وليعهد راتا كنار ماشين آورد، دست برد تا جيب و بغل او را تفتيش و وارسی كند. وليعهد گفت: مرا تفتيش می‌كنی؟ گفت: دستور چنين است، و همۀ جيب‌ها ، حتّی جيب پشت شلوار را وارسی كرد.

هنگام سواری نمی‌گذاشتند كسی ازهمراهان در اتومبيل وليعهد سوار شود و می‌خواستند فقط دو نفر، ياور و سلطان و يك سرباز، با او سوار شوند. وليعهد از نشستن در ماشين جدّاً خودداری كرد و گفت:‌این ديگر برخلاف قاعده است و من محال است با‌این ترتيب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را ديدند، بر او رحم كردند و اجازت دادند كه با دونفر از اصحاب خود در ماشین خويش سوار شود. یاور احمدخان بمحض آنكه سوار ماشین شده و روبروی دكتر جليل قرار گرفته بود، سيگاری بيرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخين و تون تابی‌و حركاتي می‌كرد كه معلوم بود از روی عمد و قصد توهين است، چنانكه از جيب خود مشتی تخمه بيرون آورده، به تخمه شكستن و تف كردن پوست تخمه مشغول شد و به صحّت السلطنه كه روبروی محمّد حسن ميرزا نشسته بود نيز تعارف كرد.‌ امّا او از دريافت آجيل و تخمه معذرت خواست!
وليعهد متوحّش بود، از دكتر می‌پرسيد كجا خواهيم رفت؟

او نگران بود كه مبادا او را به باغشاه برده، حبس كنند. از دكتر خواهش می‌كرده است كه مرا تنها مگذار. هوا آن شب خيلی سرد بود، ياور احمد خان سخنان عاميانه می‌گفت، اصرار داشت با وليعهد صحبت كند و او هم پاسخ دهد، ولی او جواب نمی داد. ياور به وليعهد آقا آقا می‌گفت …

نزديك سحر به شريف آباد قزوين رسيدند، مسافرين دربار‌امشب شام نخورده بودند. به‌امر مأمورين نظامی‌ديگ پايها را در مطبخ‌اندرون واژگون كرده و غذاها را ناپخته دور ريخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساكنان دربار غذا نداشتند كه بخورند يا در قابلمه براي مسافرت بردارند و هم از اوّل شب دايم می‌گفتند عجله كنيد، بايد زود برويد. روز هم در زحمت بوده‌اند، اتّفاقاً شب قبل را هم وليعهد به اتّفاق پيشكارش، دكتر صحّت السلطنه، تا پاسی از شب مشغول سوزانيدن اوراق و اسناد سياسی بودند. صبح هم بسيار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طريق گذرانده و‌امشب هم شام نخورده بود.

در شريف آباد وليعهد گفت: خوب است توقّف كنيم و چای بخوريم،‌امّا ياور صلاح ندانست كه چای تازه حاضر شود و اسباب از چمدان وليعهد بيرون بياورند،‌امر داد ماشين را به كناری بردند و خود دستور داد چای در استكان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهيّه شود و مسافرين از‌این چای نخوردند و رد شدند و تا نيم ساعت بعد از ظهر می‌راندند. در‌این وقت رسيدند به دهی از نهاوند و آن‌جا‌ایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دكتر جليل داده است. مردی كه اگر مويی در غذا می‌ديد از خوردن غذا صرف نظر می‌نمود، شاهزاده كه در سرويس‌های عالی غذای شاهانه خوده است،‌اینجا چهار عدد تخم مرغ در سينی لعابی‌لب پريده، كثيف قهوه چی با نان لواش سياه و نمك زرد رنگ درشت پيش روی او آوردند و ناچار شد در‌این سفرۀ شاهانه كه مهمانداران براي تدراك ديده بودند، ناهار بخورد!

پشت قهوه خانه چند درخت بود، نيمكتی شکسته آن‌جا بود، وليعهد نشسته منتظر ناهار بود. دكتر جليل عبائی به خود پيچيده، با وليعهد صحبت می‌كرد وتاريخ می‌گفت. ناهار حاضر شد. دكتر جليل به‌امر وليعهد داستان عمروليث را شرح داد، وليعهد‌ایران تشكّر كرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چای خورد و بنا برحركت شد.

این‌جا وليعهد قدری دورتر رفت كه دست به آب برساند. يكی از سربازان مستحفظ به ديگری گفت:‌این وليعهد است؟! رفيقش گفت نه، او وكيل مجلس است كه تبعيد می‌شود. سوّمی‌گفت نه، او وليعهد است و من در تبريز او را ديده‌ام. يكی از همراهان وليعهد آهسته به تركی به آن سه تن كه آنها هم ترك و آذربايجانی بودند فهمانيد كه وليعهد است.
اين خبر فورا” در كاميون‌ها انتشار يافت كه وليعهد را تبعيد می‌كنند. زمزمه بلند شد. بنابراين كاميون‌ها از آن ساعت به بعد متّصل عقب می‌ماندند و ديگر سربازان وليعهد را تا سر حدّ نديدند!

آن روز، ساعت يازده شب، مقابل تپّۀ مصلّا اطراق كردند كه تفصيل آن را ديديم. كاميون‌ها عقب ماندند، ظاهراً‌امشب به كرمانشاهان تلفن يا تلگراف شده است كه چند عدد “فرد” بفرستند …

وليعهد شام می‌خواهد ولی شام نيست.

ياور احمدخان به استهزا می‌گويد: در جلو راه شام مفصّلی تهيّه شده است و به استقبال خواهند‌آمد و‌امشب آن‌جا شام خواهيم خورد،‌اما‌این شام هيچ جا تهيّه نشده بود!
امشب گرسنه راندند، ناهار در نزديك بيستون نان و چای و سيب زمينی خوردند!

يكی از كاميون‌ها‌اینجا برگشت!

در سرحدّ علی افندی مأمور عراق به وليعهد از طرف “مندوب سامی” ‌تبريك ورود گفت و بسيار انسانيت كرد و مسافرين‌ایرانی گرسنه بر سر سفرۀ علی افندی توانستند فنجانی چای بنوشند. نظاميان از آن‌جا بازگشتند و دويست تومان هم پول بنزين و
در واقع كرايۀ مسافرت (مسافرتی كه با اتومبيل‌های خودشان كرده بودند) از وليعهد با سماجت دريافت داشتند! ‌امّا مهمانداران نجيب‌ایراني حليت طلبيدند و بازگشتند و مسافرين خسته و گرسنه كه سه شب بود چيزی نخورده بودند، وارد خانقين شده، در رستوران ناهار خوردند. دو شبانه روز است مسافران و شوفرها گرسنه‌اند و نخوابيده‌اند، شصت ساعت اخير را شوفر مشغول راندن بوده است، زيرا در خاك كلهر و كردستان وحشت داشتند كه مبادا عشاير حمله كرده، وليعهد را از آنها بگيرند،‌این بود كه تند راندند!

مسافران در خانقين خواب راحتی كردند و در ترن نشسته، به سوی بغداد روان شدند


@qajariranhistory
در حرم پادشاهي

… وليعهد وارد حرم شد، از پردۀ قرمز داخل گرديد، مستحفظ نظامی‌شرمش‌ آمد كه مانع از دخول وليعهد بشود و خودش هم شرم داشت كه داخل شود. وليعهد داخل شد. قضايا را به بانوان گفت، زنان را وداع كرد، گفت عجله كنيد و هر چه اسباب داريد جمع آوری كنيد كه بايد بيرون برويد!

فرياد ناله و ضجۀ زنان بلند شد …

اين است بخشی از مكتوبی‌كه بانو معزّزالسلطنه همان روزها به شاه نوشته و به يكی از رجال محترم دربار داده است كه به شاه برساند و ما موادّ آن نامه را از آن شخص و از روی خط خود آن مرحومه برداشته‌ایم و‌اینست:

بعد العنوان،

اولاً سلامتی و كامكاری وجود مبارك اعليحضرت را از درگاه احديّت خواستاريم. بعد هم اگر از راه ذرّه پروری از حال پيره كنيز و سايرين استفسار بفرماييد، شرح حال از روز شنبه تا عصر يكشنبه را به خاك پای مبارك با كمال بدبختی عريضه (كذا) می‌دارم.

صبح شنبه كه از خواب بيدار شدم، گفتند كه از صبح ديگر رفت و‌ آمد ‌اندرون بكلّی ممنوع شده است و نوكرهای اعليحضرت اقدس هم كه می‌آيند دربار، آنها هم پس از تفتيش می‌آمدند ولی رفتن‌امكان نداشت. تا سه به غروب دور قصرهای سلطنتی محاصره بود. كنيزان هم با چشم گريان منتظر نتيجه بوديم كه آغاباشی با آقايان والاحضرت گريه كنان‌ آمدند كه ديگر جمع آوری نماييد برای عصر يا فردا صبح كه‌اندرون را بايد تخليه كنيد. ديگر بكلّی زمام اختيار از دست كنيز رفت. تا يك ساعت هيچ از خود خبر نداشتيم و از طرف والاحضرت هم گفته بودند كه بياييد حياط عمارت بلور، می‌خواهند شما را ملاقات كنند. بالاخره يك ساعت از شب رفته كنيز والاحضرت اقدس را زيارت كردم تا يك ساعت از شب گذشته هم نظامی‌ها پيش والاحضرت بودند كه نتوانستند ‌اندرون تشريف بياورند. دو مرتبه عبدالله خان، مرتضي خان و كريم آقا خان می‌آيند، پس از آنكه سلام می‌دهند می‌گويند محمد حسن ميرزا! اعليحضرت پَهلوی می‌فرمايند كه شما محبوس هستيد و لباس‌های نظامی‌را هم بايد تغيير بدهيد. اعليحضرتا! تحرير و تقرير هيچيك نمی‌تواند اضطراب خاطر كنيز را مجسّم نموده، بيچارگی و بدبختی كه هرگز انتظار نداشتم، برای اعليحضرت شرح دهم. چنين بنطر می‌آيد عدم رضايت خداوند به حسد و بغض دشمنان اعليحضرت معاونت نمود. آن روز ناهار‌اندرون را هم تفتيش كردند. تمام خوراك‌ها را چنگ زده بودند. همينكه دو از شب گذشته، والاحضرت اقدس و تمام اهل‌اندرون مشغول شيون بوديم. پدر و مادر افسر خانم آمدند كه می‌خواهيم افسر خانم را ببريم. هر چه كنيز اصرار و ابرام نمودم، قبول نكردند. افسر خانم را بردند و والاحضرت را هم چهار از شب رفته نظامی‌ها بردند. اعليحضرتا! با درد و‌اندوهي كه دارم زندگانی غيرممكن است. آن شب را تا صبح بيدار بوديم، اسباب جمع آوری كرديم.

اگر چه شب گذشته گفته بودند كه‌اندرون‌ها را خالی كنيم، ولی والاحضرت در خواست كردند كه يك شب مهلت بدهند و قبول شد و صبح هم تا عصر كه كنيز در‌اندرون بودم. چون بدرالملوك و خانم خانم‌ها و ليلی خانم را هم صبح زود پدرانشان‌ آمدند بردند و هر چه به‌ایشان گفتم كه نرويد، عجالتاً با كنيز باشيد تا از طرف اعليحضرت اقدس نسبت به‌ایشان و همه دستوری مرحمت شود، قبول نكردند و رفتند. متّصل نظامی‌ها می‌آمدند ‌اندرون، تيغۀ خزانه را خراب كردند و از طرف خودشان مهر كردند و رفتند. كنيز هم با كشور و عذرا و زرّين تاج و زری و كبری و شمامه و چندين نفر ديگر با درشكۀ كرايه‌ آمديم ‌اميريه، عجالتاً در عمارت حضرت ملكۀ جهان هستيم و چند عدد هم از تفنگ‌های اعليحضرت در‌اندرون ماند، نتوانستيم بياوريم. از خاك پای مبارك استدعا دارم كه تكليف‌اینها كه هستند مرحمت بفرماييد.

اعليحضرتا! چندين دفعه است كه می‌آيند پيش كنيز و از كنيز كسب تكليف می‌خواهند و حالا استدعای عاجزانه از خاك پای مبارك دارم اگر ميل مبارك‌این است كه‌اینها را نگه داريد باز يك دستوری مرحمت بفرماييد به واجب، پيش هر كسی و هر جايی كه رأی مبارك است. چون، از طرف دولت به كنيز سفارش كرده‌اند كه اگر فحش به من بدهيد، ناسزا بگوييد، چه خودتان ، چه آدمها را همان دقيقه در يك گاری شكسته می‌ريزم و از‌این شهر گرسنه و تشنه بیرون می کنم ؛ پس ، به این جهت، کنیز دیگر نمی توانم توقّف كنم، خيال دارم ماه شعبان بروم زيارت كه دعاگوی وجود مبارك اعليحضرت شوم و اگر هم رأی مبارك اقتضا نمود، همۀ‌اینها را آزاد بفرماييد و مقّرر فرماييد مهرشان را بدهند. دستخط بفرماييد اكرم السلطنه از عايدات‌املاك اعليحضرت سه هزار تومان بدهد و خود اعليحضرت هم حساب بفرماييد. الهی تصدّقتان بروم، هر طوری كه‌امر می‌فرماييد بفرماييد ، اطاعت می‌شود، كه تمام‌اینها بی‌تكليف هستند. كنيز هم بواسطۀ‌اینهاست كه تا بحال در‌این شهر مانده‌ام. آنهايی كه مانده‌اند جايی را ندارند. چون قصر را مهر و موم نمودند، بدبختانه اسباب اعليحضرت هم از كتاب و غيره توقيف شد، نتوانستيم همراه بياوريم. در آخر عريضه پای مبارك را با
كمال اشتياق زيارت می‌كنم، از والاحضرت هم از وقتی كه تشريف برده، خبری نداريم، و از خانم (مراد ملكه است) هم اطّلاعی نداريم. از قرينه نمی‌گذارند خبری از حالشان بنويسند. ديگر منتظر اوامر اعليحضرت هستم. الامر الاقدس اعلی، پيره كنيز معزّزالسلطنه ( 2)

1-شنيدم كه‌این مبلغ را بعد، از بابت حقوق اجزاي جزء دربار وليعهد كسر گذاشتند و رضاشاه دريافت كرد. 2 – افسر خانم دختر سردار منتخب و يكی از زنان شاه بود. 3- بدرالملوك زن اوّل احمد شاه، دختر شاهزاده حسين، مادر‌ایران دخت. 4– خانم خانم‌ها زن احمد شاه و دختر معزّالدوله، مادر همايون دخت. 5- ليلی خانم هم زن احمدشاه بود


@qajariranhistory
Forwarded from بهمنی قاجار
شاهزاده محمد حسن میرزا ولیعهد لحظه ای پس از خروج از ایران و ورود به عراق پس از تبعید غیر قانونی از ایران

https://www.tgoop.com/bahmanighajar
Forwarded from Arash Saberi
▪️آیین رونمایی از "پرده درویشی کوروش بزرگ" به همراه نمایشگاهی از آثار نوقهوه‌خانه‌ای "مهدی طالعی‌نیا" با کیوریتوری و هنرگردانی مرضیه باشتنی.

▪️جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ الی ۱۳
▪️موزه هنرهای زیبای مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد

این نمایشگاه تا ۲۰ آذر ماه ادامه خواهد داشت.

@Tehran_WikiBook
📔شب برآمدن قاجار

سخنرانان:
#غلامحسین_زرگری_نژاد
#داریوش_رحمانیان
#حسن_شجاعی_مهر
#گودرز_رشتیانی
#امیرمحمد_گمیشی
#علی_دهباشی

🗓 یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 17

🏡 سالن فردوسی

🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.

🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.

💢مجله بخارا💢

💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢

🆔 @iranianhht
Forwarded from بهمنی قاجار
بخشی از نامه فتحعلی شاه قاجار به ناپلئون بناپارت امپراتور فرانسه به خامه توانا میرزا رضی تبریزی منشی آذربایجانی که در آن چند بار به نام ایران اشاره شده است به نقل از کتاب زنبیل شاهزاده فرهاد میرزا معتمد الدوله :


به نام خداوند جان و خرد
کزان برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند جان و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

سپاس خدای را در این سال فرخنده ، دشمنان چیره دست بوم ایران،  به زور پنجه شیران دلیر ، زیر دست و پشت نیروی آن ها از توان بازوی گردان گردن فراز در نشیب و فراز به خاک پست آمده،درفش سیاه سپاهیانشان نگونسار و سردارشان پیرایه سر دار گشت.
و چون اکنون میان این دو پادشاه ،روز افزون یگانگی و همخانگی است ،سزا و شایسته است که چند تن از مردان نوآموز گرد افکن ،‌روانه ایران ساخته شود تا ایرانیان نیز هریک از آن کارهای نو که مایه بردن گرد از دشمن تندرو است بیاموزند و در دم تنگ جنگ ، خرمن به اخگر کینه بسوزند،بر رای مهر نهاد پوشیده مباد که به یاری خداوند زمین و آسمان،همگی سپاهی و لشگر ایران از سواره و پیادگان و جوانان و پیران به ویژه در این چند سال که به راه و رای ما پرورش پرورش یافته،دلاورانه به سوی دشمن شتافته اند‌ .
تاریخچهٔ دامپزشکی ایران و ارتباط آن با ارتش در عصر قاجار

دکتر رضا کسروی

https://hakimemehr.ir/fa/news/81223

@qajariranhistory
ریزش طاق پل تاریخی محمد حسن خان قاجار در بابل


پل تاریخی محمد حسن خان قاجار در بابل ، یک گذرگاه ارتباطی مهم و تاریخی در شهرستان بابل است که به همت محمد حسن خان قاجار پدر آقا محمد خان و پدر بزرگ فتحعلی شاه ساخته شده است . اما در چند روز اخیر یکی از طاق های این پل ریزش کرده است .

تردد چند باره خودروهای سنگین زیر پل تاریخی محمدحسن خان بابل در حالی در چند سال اخیر به یک سریال غمناکی تبدیل شد که باردیگر برخورد تاج یکی از خودروهای سنگین بخشی از طاق این پل ۳۰۰ ساله را تخریب کرد.
 
به گزارش ایرنا، پل تاریخی محمد حسن خان بابل که به عنوان نماد تاریخی شهر بابل محسوب می شود در چند سال اخیر برای چندمین بار تردد خودروهای سنگین از زیر پل تاریخی آزاد می شود که این امر زمینه تخریب بخشی از پل ۳۰۰ ساله این شهر را فراهم کرد.
 
عبور غیرقانونی خودروهای سنگین از زیر پل تاریخی محمدحسن خان بابل که باعث ضربه زدن به چشمه طاق‌ها و زخمی کردن آن می‌شود، این پل تاریخی را در سراشیبی استهلاک و فروپاشی قرار داده است.
 
پل محمدحسن خان بابل اسفند ۱۳۹۴ با ساخت پل جدید از زیر ترافیک شهری مرخص شد و قرار بود از آن پس به عنوان یک اثر تاریخی از گردشگران داخلی و خارجی میزبانی کند، اما این روزها تردد روزانه صدها دستگاه خودروی سنگین از زیرگذر پل و برخورد سقف این خودروهای سنگین به طاق ها و دیواره آبراه، خطر ریزش این اثر تاریخی را افزایش داده است.
 
این پل ۳۰۰ ساله که حدود نیم قرن پیش یعنی سال ۱۳۵۶ با شماره ۱۴۱۴ در فهرست آثار ملی ثبت شد، با ۱۴۰ متر طول و ۶ متر عرض، دارای ۶ چشمه طاق اصلی و ۲ چشمه فرعی بوده و ارتفاع آن از بستر رودخانه ۱۱ متر است.
 
این پل به سبک پل های دوران صفوی و دوران پسا نادرشاه افشار، در دوران پادشاهی محمد حسن خان قاجار ساخته شده و از ویژگی های مهم ساخت آن استفاده از سفیده تخم‌مرغ و ساروج است.
 
عبور از زیرگذر پل محمدحسن خان و آسیبی که به آن وارد می کند اگر چه تازگی ندارد و حتی بعد از خارج شدن پل از زیرترافیک هم ادامه داشت، ولی سال ۱۳۹۵ شورای ترافیک شهرستان به دنبال اعتراض دوستداران میراث فرهنگی با گذراندن مصوبه ای، عبور و مرور خودروهای سنگین از زیر این پل را ممنوع کرده بود، مصوبه ای که ظاهرا اجرا نشده و نمی شود و رانندگان خودروهای سنگین هم در چنین وضعیتی بدون توجه به حجم و ارتفاع خودروهایشان با به کارگیری هر ترفندی آنها را از زیر پل عبور می دهند.
 
نکته شگفت انگیز این که کار به جایی رسیده تا برخی از رانندگان خودروهای سنگین دارای ارتفاع زیاد برای این که بتوانند به هر شکلی از زیر این پل عبور کرده و راهشان را برای رسیدن به مقصد نزدیک کنند، باد لاستیک خودرو را کم کنند تا ارتفاع کمتر شود و خودرو هنگام عبور گیر نکند.
 
در روزهای اخیر تردد خودروهای سنگین در زیر این پل تاریخی موجی از نگرانی را در بین شهروندان بابلی به همراه داشته است که این ترددها لرزه بر اندام پل تاریخی انداخته و خطر ریزش پل را بیشتر کرده است.
 
شهروندان بابلی که از ترس رانندگان خودروهای سنگین به شکل مخفیانه زیر پل دیگر در کنار پل محمد حسن خان از تردد خودروهای سنگین فیلم گرفته و آن را در فضای مجازی پخش می کنند از مسوولان استانی و شهرستانی برای نجات این بنای فاخر کمک خواستند.
 
تردد خودروهای سنگین که سبب ریزش بخشی از طاق های این پل شده و شکاف های در سازه پل ایجاد کرد تردد مجدد خودروهای سنگین شکاف های روی پل را بیشتر کرده است.
 

 @qajariranhistory
پل تاریخی محمد حسن خان قاجار در بابل

@qajariranhistory
Forwarded from جرعه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
♦️افشین جعفرزاده در خصوص کودتای ۲۸ مرداد و محمد مصدق سخن می‌گوید🔺

@joreah_journal

www.instagram.com/joreah_journal
Forwarded from بهمنی قاجار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این حجم از دروغ و سیاه نمایی و تزویر و جعل تاریخ ، فقط برای سیاه نمایی دوره قاجار و بزرگ نمایی از رضاشاه ، تقریبا تمام گفتار متن دروغ است و همگی را به طور بی اساس از خود جعل کرده است یک نمونه بارز نامه ای است که ادعا می کند که فتحعلی شاه به عباس میرزا نوشته و در آن از ولیعهد خواسته که برایش غلام بچه بفرستد ، در حالی که همگی نامه های فتحعلی شاه به عباس میرزا موجود است و هرگز چنین نامه ادعایی وجود ندارد ، توهینی شنیع به شخصی که نزدیک چهل سال شاه ایران بود و علاقه به ایران باستان و مظاهر آن در دوره وی احیا شد و توهینی کثیف تر به ولیعهدی که در تمام زندگی خود با روس و عثمانی مشغول نبرد بوده و از سرحدات ایران دفاع می گرده است ، در زمان محمدرضا شاه ، هنگامی که خانم هما ناطق در کتاب از ماست که برماست به عباس میرزا اهانت کرد، مورخان عمده زمان در برابر این توهین موضع سخت گرفتند و آن را محکوم کردند ، اما الان در جولان وقاحت و بیسوادی در فضای مجازی، پاسخی در خور داده نمی شود، چرا که همه چیز باید در خدمت یک ایدئولوژی باشد که تبلیغ یک شخص و خاندان نه با تکیه بر کارنامه خود آنان ، بلکه با تخریب و حمله به دیگران است ‌.
نقل قول استاد دکتر ناصرالدین پروین (عضو هیئت علمی مدرسه عالی رادیو تلویزیون و سینما در عصر پهلوی و مورخ برجسته و نامدار ) از گفتگوی دکتر پرویز مینا معاون امور بین الملل شرکت ملی نفت  و ابوالفتح محوی مشاور ارشد محمدرضا شاه درباره فساد اخلاقی محمدرضا شاه و دلایل خیانت فردوست به شاه

من یک چیزی را که البته باور نکردم، شنیدم: روزی در خانه ی مرحوم ابوالفتح  محوی بودم. دکتر ‌[پرویز] مینا که در زمینه ی نفت شهرت دارد و در پاریس می زیست تلفن کرد برای کاری. صحبتشان گل انداخت. رسید به فردوست. شنیدم مینا می گفت شما که می دانید چرا فردوست به شاه خیانت کرد. مرحوم محوی خندید و گفت «بله مدرسۀ روزه» [جایی که ولیعهد رضاشاه در شهرک رُل سوییس درس می خواند]. وقتی صحبت تمام شد از مرحوم محوی  پرسیدم داستان چیست؟ گفت شاه از هیچ عمل جنسی فروگذار نبود. در مدرسه، با فردوست فلان کار را کرده است. با پرون سوییسی هم همین طور! علی عهدة الراوی!

@qajariranhistory
2025/07/12 17:15:10
Back to Top
HTML Embed Code: