Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
1675 - Telegram Web
Telegram Web
یکی از صفحه‌هایی که دنبال می‌کنم این جمله را، همراه با تبلیغِ یکی از کلاس‌هایی که معجونی از روانشناسیِ زرد و شبه‌عرفان‌های جدید هستند، استوری کرده بود: «مرورِ تاریخِ گذشته، وقت تلف کردن است، جهان لحظه به لحظه نو می‌شود.»
حماقت‌بارتر از بخشِ اولِ این حرف، اساسا وجود ندارد. در حدی که من می‌فهمم، خواندنِ تاریخ در هر حوزه‌ای، از تاریخِ تمدن گرفته تا تاریخِ ادیان و تاریخِ علم و فلسفه، فهمی با خود به‌همراه می‌آورد که هیچ مطالعهٔ دیگری نمی‌تواند به انسان ببخشد. کسی که سوادِ تاریخی دارد، احتمالِ اسارتش در دامِ عقایدِ زردِ مضحکِ مبتذل، و سیاسیونِ رذلِ منفعت‌طلب، بسیار کم‌تر خواهد بود. تاریخ خواندن را، دست‌کم نگیریم.
کوروش کبیر را، غالبا با مواردی چون رفتارِ بزرگوارانه در فتوحات و کتیبهٔ معروفِ استوانه‌ای شکلِ او می‌شناسند، اما شاید مهم‌ترین نقشِ کوروش در تاریخ، آشنا کردنِ پیروانِ نخستین دینِ ابراهیمی یعنی یهودیان، با اندیشه‌های دینیِ ایرانی و احتمالا آیینِ زرتشتی بوده است که تأثیراتِ عمیقی بر دینِ یهود و دو دینِ ابراهیمیِ بعدی، مسیحیت و اسلام داشته است.
مفاهیمِ مطرح شده در عهدِ عتیق، در مقطعِ زمانیِ معبدِ دوم، یعنی برههٔ پس از فتحِ بابل توسطِ کوروش و آزادسازیِ یهودیانِ تبعیدی، دگرگونیِ آشکاری می‌یابند و نکاتی بنیادین و نو، به آن‌ها اضافه می‌گردد.
اصلی‌ترین تحول از این منظر، پرداخت شدن و هویت یافتنِ اصلِ «توحید» به معنای دقیقِ کلمه در عهدِ عتیق است. در بخش‌های پیش از این دوران در عهد عتیق، از اِل، خدای ابراهیم و یهوه خدای موسی، بعنوانِ «خدای‌خدایان» یاد می‌شود که از قومِ یهود می‌خواهد «به‌جای پرستشِ دیگر خدایان»، او را بپرستند. پس از این دوران است که به‌تدریج، وجودِ دیگر خدایان، به‌کلی انکار می‌گردد. هم‌چنین تا پیش از دورانِ معبدِ دوم در عهد عتیق، نه حرفی واضح از عالمِ پس از مرگ وجود دارد، نه سخنی از زمانِ خطی، نه از قیامت، نه از معادِ جسمانی، نه از پیروزیِ نهاییِ خیر بر شر، و نه از منجی. مفاهیمی که بعدها به پایه‌های اعتقادیِ ادیانِ ابراهیمی بدل می‌شوند.
شرحِ این موارد و مصادیقِ دیگر، در حوصلهٔ این چند سطر نمی‌گنجد اما تأثیرِ اندیشه‌های دینیِ منحصربفردِ ایرانیان در آن دوران به‌واسطهٔ فتحِ بابل توسطِ کوروش، بر آیینِ یهود و سایر باورهای دینیِ بین‌النهرین، رویدادی غیرقابلِ‌انکار است که می‌تواند موضوعِ پژوهشی بسیار گسترده باشد.
اصلی‌ترین نیازِ انسانِ هوشمند، از آن هنگام که از نیاکانِ شبه‌انسانش فاصله گرفت، «معنادار» و «قابلِ پیش‌بینی» کردنِ جهانِ هولناکِ تهدیدآمیزِ پیرامونش بوده است. پدید آمدنِ تدریجیِ زبان و نیز اندیشه‌های دینی، محصولِ مستقیمِ این نیاز بود. زبان، اجزاءِ جهانِ هیولاوارِ یک‌پارچهٔ غیرقابلِ درکِ پیرامون را از هم جدا کرد تا فهمیدنی و شناختنی شوند، و اندیشه‌های دینی، باز این اجزای جدا شده را در نظمی ذهنی کنارِ هم قرار داد و خدایان را در جایگاهِ علتِ رویدادها نشاند تا خشم و لطف‌شان، این رویدادها را معنادار و پیش‌بینی‌پذیر کنند. این روند در درونِ حیطهٔ اندیشه‌های دینی نیز هم‌چنان ادامه یافت و خدایانِ دمدمی‌مزاجِ انسان‌وارِ مانیکِ نخستین، طیِ قرن‌ها به خدایی هرچه انتزاعی‌تر، معقول‌تر، درک‌شدنی‌تر و پیش‌بینی‌پذیرتر بدل شدند.
نیاز به معنادار و قابلِ پیش‌بینی کردنِ جهان، تنها منحصر به انسانِ پیشامدرن نبوده است. عصرِ نو هم در چند صدهٔ اخیر، با جایگزین کردنِ ابزارِ علم به‌جای دین، همین مسیر را دنبال کرده است.
در نهایت اما، این تلاشِ چندهزارساله هرگز به کامیابی منتهی نشده است. از آن‌سو ادیان، مکرر و مدام با رویدادهایی مواجه شده و می‌شوند که سپهرِ اعتقادی‌شان قادر به توضیحِ قابلِ باورِ چرایی‌شان نیست، و از این‌سو علم با تمامِ دستاوردهایش، هنوز در تبیینِ هستی لاک‌پشت‌وار حرکت می‌کند و جز به فهمی بسیار ناچیز از بی‌کرانِ هستی دست نیافته است.
می‌توان مؤمنانه باز به ادیان تمسک جست و از هراسِ ناشناخته‌ها و نافهمیدنی‌ها آن‌جا پناه گرفت، و می‌توان خوش‌بینانه، علم را به‌جای خدایان نشاند و گمان برد که روزگاری در آیندهٔ دوردست، می‌‌تواند به تمامیِ رازهای جهان دست یابد. تنها راه اما به گمانِ من، برای رهایی از وحشتِ هستیِ پیرامون و رفتارهایش، در نهایت یک‌چیز است: «پذیرشِ» این‌که هرگز این هستی، سر به تسلیم مقابلِ انسان و فهم و انتظارات و پیش‌بینی‌هایش فرو نخواهد آورد. این پذیرش، شاید همان کلیدِ نجاتِ مسافرِ مسجدِ مهمان‌کُش، در حکایتِ مولاناست. مسجدی که هرکه شب در آن می‌خفت، صبح جسدش را می‌یافتند، تا این‌که مسافری خسته از جهان، گذارش به آن افتاد و نیمه‌شب با صداهای هولناکی از خواب بیدار شد. مسافر، با تمامِ هراسش، لرزان ایستاد و فریاد زد: هرچه می‌خواهی بکن، من، آماده‌ام، و ناگهان صدا خاموش شد، دیوار فرو ریخت، و مسجد، گنج‌هایش را آشکار ساخت.
یکی از موهبت‌های بی‌گفت‌وگو ارزشمندِ روزگارِ ما، علمِ روانشناسی‌ست. دانشی کاملا کاربردی که با استفاده از آن می‌توان اعماقِ تیره و پُرگرهٔ روان را کاوید، ریشهٔ پنهانِ بسیاری از رنج‌ها و آزارهای درونی را دریافت، و خطِ ممتدِ رویدادهای آزارندهٔ تکرارشونده را در زندگی قطع کرد. ارزشِ این دانش که «هیچ‌کس» از آن بی‌نیاز نیست، در حدی‌ست که بنظرم می‌توان بسیاری از تعابیرِ ماوراییِ پیشین مانندِ «تقدیر»، و بسیاری از تعالیمِ گنگِ مبهمِ معنوی مانندِ «خودشناسی» را به زبانِ آن ترجمه کرد و شفاف و روشن و کاربردی ساخت.
با این‌همه اما خطری بسیار جدی در این مسیر، صفحات و گروه‌هایی هستند که در فضای مجازی، رنگِ زرد و محتوای مهملِ مبتذلِ آسیب‌زای‌شان را، با روکشی از روانشناسی، و احیانا با چاشنیِ انواعِ معنویت‌نمایی‌ها، پوشانده‌اند. گردانندگانِ این گروه‌ها و صفحات حتا ممکن است تحصیلاتی در رشتهٔ روانشناسی داشته باشند و عناوین و مدارکی را هم یدک بکشند، اما وجهِ مشترکِ همهٔ آن‌ها، هدفِ چرکِ منفعت‌جویی از آشفته‌بازارِ مجازی و مخاطبینِ ساده‌دل است. خطر و آسیبِ این جماعتِ شیاد، حقیقتا از کلاه‌بردارانِ مالی بسیار بیشتر است، چرا که توصیه‌های نادرست و نقل‌قول‌های مقطعِ ناقص‌شان از این و آن، می‌تواند بحران‌های ذهنی-روانیِ به مراتب حادتری از قبل، برای فریفته‌شدگان ایجاد کند که در فرصتِ کوتاهِ عمر، برگشت‌ناپذیرند.
مختصر این که مراقب باشیم شارلاتان‌های پول‌پرستِ مجازی، به‌جای دارو، سمومِ خوش رنگ و لعاب به خوردمان ندهند و دردمان را دو صد چندان نکنند. دانشِ روان‌شناسی بسادگی از طریقِ کتبِ معتبر، و کارآمدتر از آن، یافتنِ مشاورین و تراپیست‌های توانا، باسواد و مسلط، در دسترسِ همگان است. از این موهبتِ بی‌مانند، به درست‌ترین و کارآمدترین شیوه، بهره ببریم.
از جملهٔ امتیازاتی که با انقلاب ۵۷ به‌کلی بر باد رفت، یکی هم تخصص‌محوری در ساختارِ حکومت بود. پیش از انقلاب اگر فسادِ مالی بود که جاهایی بود، اغلبِ مناصبِ اجراییِ تخصصی بسیار به‌دقت، نه صرفا به متخصصین، که به برجستگانِ هر حیطه سپرده شده بودند. این نکته را حتا بسیاری از کسانی که با کلیتِ حکومتِ پهلویون مخالف بودند، تأیید می‌کنند.
مشیِ انقلابیونِ ۵۷ که آمیزه‌ای از گرایشاتِ چپ و اسلامِ سیاسی بود، طبعا با مقوله‌ای کاملا مدرن مانندِ تخصص‌گرایی، جور درنمی‌آمد. تا سال‌ها پس از پیروزیِ این انقلابیون نیز هم‌چنان تخصص و تعهد، به چشمِ دوگانه‌ای نگریسته می‌شد که انگار ناگزیر باید یکی از این دو را انتخاب کرد. لطمه‌هایی که در همهٔ حوزه‌ها ایران و ایرانیان از این نگاه و مشیِ مرتجعانهٔ غلط، با گماشته شدنِ هزاران مدیر و مسئولِ غیرمتخصصِ ناآشنا حتا با الفبای حوزه‌های ریاست‌شان خورده‌اند، خود یکی داستان است پُر آبِ چشم. آسیب‌های این نگاه اما، تنها محدود به انتصابِ مدیرانِ نابلدِ بی‌صلاحیت نبود.
نخستین نتیجهٔ فهمِ دقیقِ مقولهٔ تخصص، دست یافتن به این درک است که هرکس تنها در حوزهٔ تخصصیِ خودش می‌تواند صاحب‌نظر باشد و در سایرِ حوزه‌ها، نه تنها صلاحیتِ اظهارنظر‌های بخصوص قاطع را ندارد، که اولویتش باید سکوت و آموختن از شایستگانِ آن حیطه‌ها باشد. بر باد رفتنِ این فهم، حاصلش دقیقا همین بلبشویی‌ست که در حکومت و به تبعِ آن در ملت به‌وجود آمده است. مسئولینی که مدام در حالِ نطق و اظهارنظر دربارهٔ دیگر قوا و حوزه‌های مستقلِ حکومتی هستند، نظامیانی که دربارهٔ سیاست خارجی و مسائلِ فرهنگی-اجتماعی بیانیه صادر می‌کنند، معممینی که خودشان را در همهٔ عرصه‌ها از شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد صاحب‌نظر می‌دانند، و مردمی که از تریبون‌های مفتِ شبکه‌های اجتماعی، دربارهٔ همه‌چیز، بدونِ اندک اطلاعات و سواد و البته با اعتماد به نفسِ محض، قطعنامه صادر می‌کنند. وضعیتی که در آن سنگ روی سنگ بند نخواهد شد، و متخصصینِ حقیقیِ عرصه‌های گوناگون، بیش از همه نادیده گرفته می‌شوند و مطرود می‌مانند.
این زخمِ کهنه‌ای‌ست که هم‌چنان خون‌چکان است و تا این حضرات زمامِ امور را در دست دارند، هیچ مرهمی هم برای لااقل وخیم‌تر نشدنش، قابلِ تصور نیست.
جنون‌آمیز است؟ شاید. اما در برابرِ مجانینی چون شما، که هیچ نداده‌اید و همه‌چیز گرفته‌اید، که قدم به قدم راهِ زندگیِ هرروزه‌مان را باوجودِ ملوث‌تان سد کرده‌اید، که چرکِ بدویت و قدرت از بندبندِ وجودتان به لحظه لحظهٔ شبانه‌روزمان تراوش کرده است، جز جنون چه برای‌مان باقی مانده است؟
«به‌جان آمدن». این چیزی‌ست که معنایش را، هنوز نمی‌فهمید. «به‌جان آمدن». این چیزی‌ست که برای فهمیدنِ معنایش، دیگر بسیار دیر است. «به‌جان آمدن».
#دختر‌_علوم‌_تحقیقات
«انسان نرم و لطيف زاده می‌شود
و به هنگامِ مرگ، خشك و سخت می‌شود.
گياهان هنگامی كه سر از خاك بيرون می‌آورند، نرم و انعطاف‌پذيرند
و به هنگامِ مرگ، خشك و شكننده.
پس هركه سخت و خشك است
مرگش نزديك شده
و هركه نرم و انعطاف‌پذير
سرشار از زندگی است.
سخت و خشك می‌شكند.
نرم و انعطاف‌پذير، باقی می‌ماند.»
(تائوت‌چینگ)
این خلاصهٔ دقیقِ دو انتخابِ حکومتِ ایران در شرایطِ جدیدِ منطقه‌ای و جهانی، بخصوص با رأی آوردنِ ترامپ است. یک‌سو، خشک و متصلب و منجمد، لجاجت بر همان خطِ ویرانگرِ این چهل‌ و چند سال، و ناگزیر به سمتِ جنگ یا فروپاشیِ داخلی رفتن، و سوی دیگر، درکِ شدتِ بحران، اندکی عقلانیت به خرج دادن، و ایجادِ تغییرات و اصلاحاتِ زیربنایی و عمده، در آشتی با جهان و ملتِ ایران. در شرایطِ کنونیِ داخلی و خارجی هم، دیگر کج‌دارومریز رفتار کردن و دست‌وپا زدن برای تظاهر به دومی و ادامهٔ اولی، مطلقا ممکن و چاره‌ساز نیست.
تجربه‌های تلخ‌مان البته بسیار بیشتر از آن است که امیدی به انتخابِ دوم داشته باشیم، اما جز این هم کاری از دست‌مان برنمی‌آید که منتظر بمانیم و شاهدِ یکی از تعیین‌کننده‌ترین مقاطعِ تاریخِ ایران باشیم. تا کار در نهایت، به کدام سرانجامِ قاطع، بینجامد.
مسئلهٔ «جدا نبودنِ حاکمان از مردم»، مسئله‌ای صرفا اخلاقی یا شعاری و تزئینی نیست. این عامل، دقیقا با قدرتِ فهمِ اهالیِ قدرت ارتباط دارد. حاکمانِ بریده از مردم، به مرور در حلقهٔ بستهٔ اطرافیان، قدرتِ فهمِ حتا بدیهی‌ترین واقعیت‌های جامعه را از دست می‌دهند و با دغدغه‌ها و تصمیماتِ مطلقا پرتِ ذهنی، حکومت و جامعه را به‌سمتِ بحران و آشوب می‌رانند.
بریدنِ از مردم هم، تنها به معنای کم شدنِ حضورِ فیزیکی در جامعه نیست، بلکه اصلی‌ترین صورتِ این جُداسری، برتر دیدنِ خود از دیگران است. حکومت‌مدارانی که خود را در هر قالبی و با هر توجیهی، خودآگاه یا ناخودآگاه، برگزیده و برتر از دیگران بدانند، ارتباطشان با مردم بریده شده است و هیچ سرانجامی جز اسارت در هزارتوهای ذهنیِ هذیانی‌شان، نخواهند داشت.
با آغازِ دورانِ کشاورزی، تقدسِ زنان در دورانِ پیشاتاریخی به نقطهٔ اوجِ خود رسید. گیاهان و ویژگی‌ها و چرخهٔ مرگ و تولدِ دوباره‌شان، محورِ اندیشه‌های دینی شدند و زنان در این میان، انسان‌هایی بودند که از رازِ باروری و ایجادِ حیات آگاه بودند، از بزرگ‌ترین سِرِ هستی، که حضورش در سراسرِ کیهان، از عالمِ گیاهان تا تولید‌مثلِ انسان و تا تولدِ هرسالهٔ عالَم از دلِ آشوبِ نخستین، بقای جهان و انسان را تضمین می‌کرد. جادوی محض. تقدس و نسبت داشتن با جهانِ خدایان و برخورداری از توانایی‌های جادویی اما، همیشه دو لبه داشته است: حرمت نهادن، و هراس.
زنان، اندک‌زمانی بعدتر، توسطِ قدرتِ مردانه به زیر کشیده شدند و توانِ باروری‌شان، که ضامنِ بقا و برتریِ اقوام و قبایل بود، به مالکیتِ مردان درآمد. آن هراس اما، هیچ‌گاه از میان نرفت و بعدها در دلِ انواعِ اساطیر، از جعبهٔ پاندورای اهریمنی تا سیبِ حوا خود را نمایان کرد تا از زن، موجودی خطرناک و تهدیدآمیز بسازد که اگر تحتِ انقیادِ مردانه قرار نگیرد، بلا و شر و مصیبت پدید خواهد آورد.
این دو اسلاید، هرقدر هم که برای متفاوت نشان دادنِ فضای فکری و اعتقادیِ گویندگان‌شان تلاش شود، هر دو بر بسترِ همین پدیدهٔ تاریخی متولد شده‌اند و از یک جنسند. دو اسلایدی، که حقیقتا از اولی تا دومی‌شان، فاصله بسیار کوتاه‌تر از آن است، که برخی تصور می‌کنند.
طبعا می‌خندیم اما همین موجودات در ستادِ «امر به معروف»، سالِ پیش ۱۲۶ میلیارد تومان از بودجهٔ رسمیِ این مملکت را بلعیده‌اند و در عوض، کرورکرور از همین چرندیات و تنش و چرک و زخم و نفرت و خشم و شکاف، پس داده‌اند. بودجهٔ رسمیِ مملکتی که در آن ۳۰ درصدِ آدم‌هایش زیرِ خط فقر زندگی می‌کنند یعنی توانِ تأمینِ ابتدایی‌ترین نیازهای‌شان را هم ندارند، و این فقط یکی از ردیف‌یودجه‌های رسمی، و انبوهی از هزینه‌های غیررسمی‌ست که هر سال از جیبِ مردم، در سیاه‌چالهٔ نهادها و سازمان‌ها و گروه‌هایی مانندِ این ستاد، محو و معدوم می‌شود.
حرفی نیست. هیچ حرفی نیست.
اصلا گورِ پدرِ سیاست، اما تو حرامزادهٔ پفیوزی که وقتی می‌بینی کسی از خودکشی به هر دلیلی حرف می‌زند، به‌جای لااقل اندکی هم‌دلی و تلاش برای تسکین دادن و آرام کردنش، زیرِ توییتش می‌نویسی «جرأتش را نداری بی‌وجود» یا «بی‌ناموسِ عالمی اگر نکنی» یا «تخمش را نداری»، و تحریکش می‌کنی، لجنِ متعفنی هستی که مطلقا عقایدِ سیاسی‌ات مهم نیست، چون بسیار پیش از آن نشان داده‌ای که انسان نیستی و انسان‌ها از شر و خباثت‌ات در امان نیستند. نکبت و نفرین به وجود و باورهای قطعا بیمارت، که از تو و دیگرانِ چون تو، چنین شیاطینی ساخته است.
در طولِ تاریخِ ایران‌زمین، حکومت‌های ظالم و حاکمانِ بی‌صلاحیتِ ناکارآمدِ مُلک‌‌ویران‌کُن کم نبوده‌اند، مهاجمانِ بیگانهٔ سفاکِ خون‌ریز هم. صاحب‌قدرتانی که این شعرِ اخوان، به‌تمامی برازندهٔ قامت‌شان است:
«ای درختانِ عقیمِ ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور/ یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ‌جاتان رُست نتواند».
حاکمینِ این چهل‌وچند سال اما، از جهتی در تاریخِ ایران بی‌مانندند. این که علاوه بر بار ندادن، هرجا هم که «جوانه‌ی ارجمندی»، مستقل از حاکمیت سر زده و آغاز به رشد کرده، از بیخ خودش را و درختش را، بُن زده‌اند و سوزانده‌اند. خاطراتِ هرکدام از برجستگانِ حوزه‌های مختلف، از صنعت تا تجارت تا فرهنگ و هنر را که می‌خوانی و می‌شنوی، سرشار از تلخی و دردِ این در نطفه خفه کردن‌ها، به بهانه‌های واهی، و البته با یک علتِ اصلی‌ست: این که حاکمینِ همهٔ این سال‌ها، شهوتی بی‌سابقه و سیری‌ناپذیر برای مصادره کردن و به زیرِ سلطه کشیدن و مطیع و منقادِ محض کردنِ «همه‌چیز و همه‌کس» در این کشور داشته‌اند.
و حاصل، همین وضعیتِ کنونی‌ست. کشور و فرهنگی «عقیم» به معنای واقعی در همهٔ حوزه‌ها. کشور و فرهنگی، که مگر به نجاتش معجزه‌ای رخ دهد، وگرنه چنین سترون بودنی، هیچ‌گاه در تمامِ طولِ تاریخ، به هیچ‌ جایی جز مرگِ حوزه‌های تمدنی و فروپاشی‌شان، راه نبرده است.
کلمات، نه فقط پاره‌هایی زبانی برای برقراریِ ارتباط، که پنجره‌هایی تمام‌نما به کیهانِ ذهن‌ها هستند. به‌کارگیریِ یک کلمه، یا استفاده از کلمهٔ دیگری مترادف با آن، می‌تواند از دو جهانِ ذهنیِ کاملا متفاوت حکایت کند.
به این ادبیاتِ مهوعِ تکراری دقت کنید که در سخنانِ بسیاری از اهالیِ قدرت حضور دارد. به این که «جمهوری اسلامی» را موجودیتی مستقل از ملت و اراده‌شان معرفی می‌کند که باید منتِ الطافش را داشت و قدرشناسِ حضرتش بود.
نظامِ حکومتی در جهانِ مدرن، چیزی مستقل از مردم و قائم به ذات نیست بلکه تنها ابزاری در دستِ اکثریت است تا خواسته‌هاشان را اِعمال کنند و سیستمِ خدمات‌رسانی به همگان را (بعنوانِ بدیهی‌ترین «وظیفه») نظم و سامان ببخشند. این کاربردِ «جمهوریِ اسلامی» یا «نظام» بصورتِ موجودی قائم به ذات، در افاضاتِ حکومتیانِ فعلی اما، حکایت از ذهنیتی بدوی و پیشامدرن می‌کند که در آن حاکم، ظل‌الله است و حکومتش از اِعطای خدایان برآمده نه از ارادهٔ مردم، و صدالبته که در چنین نگاهی، هر خیری که به ملت برسد، نه انجامِ وظیفه‌ای بدیهی، که از صدقهٔ سرِ حاکم و موجبِ امتنان و شکرگذاری و قدرشناسیِ آستانِ ملایک‌پاسبانِ ایشان است.
به‌هرحال تقدیر چنین بوده که ما ایرانیانِ دورانِ حاضر، یکی از آخرین نمونه‌های حکومت‌های تاریخ‌مصرف‌گذشتهٔ بدوی را، چنین با گوشت و پوست و خون و رنج‌مان تجربه کنیم و شاید عبرتی، برای آیندگان باشیم.
این «تقدیسِ نکبت» که در چند دههٔ اخیر صبغه‌ای سیاسی هم یافته است، البته پیشینه‌ای بس دراز در تاریخِ بشری دارد. این‌که محرومیت‌های مادی و عدمِ بهره‌مندی از برخورداری‌های نرمالِ انسانی را، شرطِ ضروری و اساسیِ دست یافتن به بیداری و رستگاری بدانیم. انواعِ فرقه‌ها و نحله‌های اهلِ ریاضت و ستایش‌گرِ سختی و فلاکت و حتا خودآزاری بعنوانِ ارزش‌هایی معنوی-اخلاقی هم، از همین ایده برخاسته‌اند که خود احتمالا محصولِ ابتلای ناگزیر و چاره‌ناپذیرِ عمومِ انسان‌ها در طولِ تاریخ به فقر و فشار و محرومیت بوده است.
نکته اما این‌جاست که فلان مرتاض یا شمن یا زاهدِ کاتولیک، چنین سختی‌هایی را به اختیار و انتخابِ خود برمی‌گزیند، اما ترهاتی نظیرِ فرمایشاتِ جناب کوروش علیانی، بر بسترِ جامعه‌ای بافته می‌شود که مردمش جبرا مبتلا به انواعِ فشارهای کمرشکن و مشقت‌های دوزخی، بخاطرِ اوهامِ ایدئولوژیک و قدرت‌طلبی و فسادِ گستردهٔ حاکمین، و بسیاری‌شان محتاج به نانِ شب‌اند. اگر چنان تقدیسی از اساس نادرست و بی‌ربط است که هست، تکرارِ این مهملات بر چنین بستری، به مراتب آلوده‌تر و بیمارگونه‌تر و پلشتی‌زاتر است.
جناب علیانی البته مختارند که تشریف‌شان را به همان وضعیتِ «آرمانیِ» غزه ببرند و به سرعتِ هرچه تمام‌تر به «بیداری» برسند اما برای مردمانی که چنین در این کشور اسیرِ فلاکت و نکبت و مشقت‌اند، این چرندیات از سرگینِ بز هم بی‌ارزش‌تر است و حاصلش جز خشم روی خشم اندوخته شدن، نخواهد بود.
2025/06/28 17:23:03
Back to Top
HTML Embed Code: