رفتارهای جمهوری اسلامی اساسا بطورِ کامل ظرفیتِ تبدیل شدن به کیسهای پژوهش و تدریس در رشته های مختلفِ دانشگاهی را دارند. مثلا میتوانند محورِ چندین واحدِ درسی با این موضوع قرار گیرند که: «چطور سوژهای را در لباسِ تکریم و تقدیس، چنان به کثافت بکشیم که عمومِ ملت از آن متنفر شوند». وسطِ فاجعهٔ اقتصادیِ کشور و زجرِ جهنمیِ مالیِ مردم و محرومیتِ وحشتناکِ بسیاری از کودکانِ ایرانی از ابتداییترین برخورداریها، مسیجِ جمعآوریِ پول برای کودکانِ فلسطین میفرستند، و بعد از کور کردنِ بسیاری از معترضینِ جوان و نوجوان با شلیکِ تعمدی، مجروحانِِ چشمیِ لبنانی را رایگان در ایران درمان میکنند و خبرش را جار میزنند. حقیقتا اگر بنا بود با برنامهریزیِ دقیق و میدانی، ملت را از هرچه فلسطینی و لبنانیست متنفر کنند و از ایرانیان، سمپاتهای محضِ اسرائیل بسازند، میشد از این کارآمدتر رفتار کرد؟
«نُخالهسالاری» بهترین نامیست که میتوان به سیستمِ مدیریتیِ آقایان داد. در چنین سیستمی هرقدر نخالهتر و بیخاصیتتر و ناکارآمدتر، و البته متملقتر و متظاهرتر باشی، بیشتر رشد میکنی و طبعا خودت که میدانی چه تحفهای هستی، کمر به محدودیت و محصوریت و نابودیِ شایستگان و نخبگان میبندی. سازمانِ صدا و سیما که من شخصا تجربهٔ سالها کار در آن را داشتهام از مصادیقِ تامِ این روشِ مدیریتیست که با طرد و اخراج و حذفِ کاربلدترین و زبدهترین تهیهکنندگان و فیلمسازان و مجریان و دیگر نیروهای شایسته، سالبهسال مفتضحتر و بیخاصیتتر و بیمخاطبتر شد، و البته که رویشان سنگپای قزوین را از رو برده است و حاضر نیستند حتا حضورِ اخراجیهایشان را در پلتفرمهای خصوصی تحمل کنند، اخراجیهایی که یک مویشان به تمامِ هیکلِ معوجِ تا خرخره پر از ایدئولوژیِ مدیرانِ فعلیِ سازمان، میارزد.
ما باشیم یا نه، این روزگارِ تلختر از زهر هم میگذرد و تنها لکهٔ سیاهِ چرکی در تاریخها از آن باقی خواهد ماند. روایتی پُر آبِ چشم، از تاراجگرانی که چنین ارزشمندترین سرمایههای ایران را سوزاندند و خاکسترش را، بر باد دادند.
ما باشیم یا نه، این روزگارِ تلختر از زهر هم میگذرد و تنها لکهٔ سیاهِ چرکی در تاریخها از آن باقی خواهد ماند. روایتی پُر آبِ چشم، از تاراجگرانی که چنین ارزشمندترین سرمایههای ایران را سوزاندند و خاکسترش را، بر باد دادند.
ذهنِ آدمها غالبا شیفتهٔ دوگانههاییست که جهان را سیاه و سفید جلوه میدهند و ماهیتِ بسیار پیچیدهٔ رویدادها را در جملاتِ تکخطی خلاصه میکنند. احساساتِ تند هم، همواره کاتالیزورِ این فرایند است.
قابلِ درک اما بسیار تأسفبار است که نفرتِ بهحقِ مردم از این حکومت، گاه با همین ساز و کار، به چه نتایجی منتهی میشود: «حکومتِ ایران و روسیه از بشار اسد حمایت میکنند، و معارضینِ سوری، با او به قصدِ سرنگونیِ حکومتش میجنگند، پس این معارضین بطورِ کلی خوب، و با ما در یک جبهه هستند»؛ و اینطور میشود که کامنتهای نه یک نفر و دو نفر، از ایرانیان را در دفاع از آدمخوارهای کثیفِ تکفیریِ جبههٔ النصره و هیئتِ تحریرالشام میخوانی و مو به تنت راست میشود.
واویلا که با کجدستی و ناکارآمدی و سفاکی، با این کشور و ملتش چه کردید. واویلا.
قابلِ درک اما بسیار تأسفبار است که نفرتِ بهحقِ مردم از این حکومت، گاه با همین ساز و کار، به چه نتایجی منتهی میشود: «حکومتِ ایران و روسیه از بشار اسد حمایت میکنند، و معارضینِ سوری، با او به قصدِ سرنگونیِ حکومتش میجنگند، پس این معارضین بطورِ کلی خوب، و با ما در یک جبهه هستند»؛ و اینطور میشود که کامنتهای نه یک نفر و دو نفر، از ایرانیان را در دفاع از آدمخوارهای کثیفِ تکفیریِ جبههٔ النصره و هیئتِ تحریرالشام میخوانی و مو به تنت راست میشود.
واویلا که با کجدستی و ناکارآمدی و سفاکی، با این کشور و ملتش چه کردید. واویلا.
خلاصهٔ قانونِ حجابِ اخیر همان مصرعِ حافظ است که «عِرضِ خود میبری و زحمتِ ما میداری». متنی مملو از بیگانگیِ محض با واقعیتِ جامعه، نمودِ خشکمغزیِ مزمن، بسترسازِ تاراجِ انبوهِ بودجه توسطِ انواعِ نهادها و مراکز و هیئتها و رانتخواران و زالوها، و البته انباشته از رذالتی چند سر و گردن بالاتر از قبل. از دستپختِ جرثومههای پایداری طبعا جز این هم انتظاری نیست که مثلا طبقِ این قانون به اتباعِ بیگانه و مهاجرین هم مجوزِ امربهمعروف بدهند تا پاچهٔ ایرانیان را بگیرند. خشم و نفرت البته بعد از خواندنِ این متن، گریزناپذیر است اما این دستوپا زدنها، درست آخرین تشنجهای پیش از جان دادن است. هیچ مشکلی نیست آقایان. این گوی و این میدان.
مفتیهای وهابی گاه فتواهایی میدهند که به «فتاویِ شاذ» معروف است. «فتوای شاذ»، فتواییست که مطلقا منطقِ کاربردی و امکانِ عملی شدن ندارد و فقط به قصدِ نشان دادنِ شدتِ پایبندیِ مفتیِ مربوطه به دین صادر میشود. مثلا یکی از این فتاوی این بود که مرد در صورتِ گرسنگیِ زیاد میتواند همسرش را بخورد، یا نمونهٔ بسیار فانتزی و سوررئالِ دیگر، حکمِ ارتدادِ میکیماوس توسطِ مفتیِ دیگری بود!
قانونِ اخیرِ حجاب هم دقیقا مصداقی از فتاویِ شاذ است البته ظاهرا به قصدِ نمایشِ عمقِ بلاهت و وقاحت و دنائتِ کاتبان، نه تقید به دین. مقصودی که به حمدالله کاملا در همین یکی دو روزه، حاصل شده است.
قانونِ اخیرِ حجاب هم دقیقا مصداقی از فتاویِ شاذ است البته ظاهرا به قصدِ نمایشِ عمقِ بلاهت و وقاحت و دنائتِ کاتبان، نه تقید به دین. مقصودی که به حمدالله کاملا در همین یکی دو روزه، حاصل شده است.
این روزها البته اغلبشان، فعالیتِ مجازی در قالبِ سایبریهای سازمانی با اکانتهای فیک را ترجیح میدهند، اما معدودیشان که هنوز با اسم و رسم کامنت میگذارند را که میبینم و به صفحهشان سر میزنم ...
صفحههایی مملو از تصویرِ گنبد و منار و پرچم و چفیه و آیه و حدیث و تکهوعظهای این معمم و آن مکلا دربارهٔ سیاست و تهذیبِ اخلاق و پرخاش به این و آن، با صاحبانی که فرسنگها از فضای فکری و سبکِ زندگیِ اکثریتِ جامعه دور و با آن بیگانهاند، و تنها در جمعهای بسته و دخمههای ذهنیِ غبارآلودشان نفسی به تنگی میکشند.
حقیقتا این شومترین وضعیتیست که پیروانِ هر گروهِ مذهبی یا سیاسی یا اعتقادی از هر جنس، میتوانند گرفتارش شوند، قطعِ ارتباطِ کامل با جهانِ زنده و پویای واقعیت. وضعیتی که تنها و تنها بوی مرگ میدهد، بوی انجماد، بوی پایان.
صفحههایی مملو از تصویرِ گنبد و منار و پرچم و چفیه و آیه و حدیث و تکهوعظهای این معمم و آن مکلا دربارهٔ سیاست و تهذیبِ اخلاق و پرخاش به این و آن، با صاحبانی که فرسنگها از فضای فکری و سبکِ زندگیِ اکثریتِ جامعه دور و با آن بیگانهاند، و تنها در جمعهای بسته و دخمههای ذهنیِ غبارآلودشان نفسی به تنگی میکشند.
حقیقتا این شومترین وضعیتیست که پیروانِ هر گروهِ مذهبی یا سیاسی یا اعتقادی از هر جنس، میتوانند گرفتارش شوند، قطعِ ارتباطِ کامل با جهانِ زنده و پویای واقعیت. وضعیتی که تنها و تنها بوی مرگ میدهد، بوی انجماد، بوی پایان.
نقدِ گفتار و رفتارِ شخصیتهای متعلق به گذشته، رفتاری متواضعانه است چرا که از سویی اذعانی تلویحی به اهمیتِ این اشخاص دارد و از سوی دیگر، بیانِ ضمنیِ این باور است که این اشخاص، رفتارها و گفتارهایی مثبت نیز داشتهاند که باید با نقد، خطاها و لغزشهایشان را از امتیازات و محسنات سوا کرد.
پرخاش و اهانت و تخریبِ بیتمایزِ گذشتگان اما، اغلب عملی یکسره متکبرانه و مدعیانه است چرا که در دلِ خود این ادعای گزاف را دارد که «اگر من جای او بودم، بهتر عمل میکردم». ادعایی که تقریبا همواره ادعایی پوچ، بیتوجه به بسترهای تاریخی و از سرِ خودشیفتگیِ جاهلانه است.
زبانمان اگر جایی خواست به چنین فروکوفتنی در حقِ درگذشتگان باز شود، ابتدا به این ادعا، آگاهانه و منصفانه، دوباره فکر کنیم و ببینیم چطور بسیاری از اوقات، سکوت جایگزینِ دشنامها و لَتزدنها و طلبکاریهایمان خواهد گردید.
پرخاش و اهانت و تخریبِ بیتمایزِ گذشتگان اما، اغلب عملی یکسره متکبرانه و مدعیانه است چرا که در دلِ خود این ادعای گزاف را دارد که «اگر من جای او بودم، بهتر عمل میکردم». ادعایی که تقریبا همواره ادعایی پوچ، بیتوجه به بسترهای تاریخی و از سرِ خودشیفتگیِ جاهلانه است.
زبانمان اگر جایی خواست به چنین فروکوفتنی در حقِ درگذشتگان باز شود، ابتدا به این ادعا، آگاهانه و منصفانه، دوباره فکر کنیم و ببینیم چطور بسیاری از اوقات، سکوت جایگزینِ دشنامها و لَتزدنها و طلبکاریهایمان خواهد گردید.
دربارهٔ میرحسین موسوی در دههٔ اولِ پس از انقلاب، چیزهایی هست که نمیدانم، و هیچکس هم نمیداند تا زمانی که بشود ادعاها و اتهامها و شایعات را با مدارکِ مستند، و همراه با امکانِ دفاعِ او محک زد، زمانی که شاید دیگر فرا رسیدنش بعید باشد. اما دربارهٔ او یک چیز را قطعا میدانم، این که او ۱۳ سال است بخاطرِ ایستادنِ صادقانه روی آنچه حقِ مردم میدانسته، از عمرش هزینه داده و در زندانِ خانگی محبوس مانده و ۱۳ سال در این محبس پیرتر، فرسودهتر، و بیمارتر شده است.
آن «نمیدانم»های مربوط به دورانِ نخستوزیریاش، «نمیدانم» او را به چه صفتی متصف خواهد کرد، اما بر اساسِ همین یک «میدانم» میگویم، که میرحسین موسوی، از شریفترین آدمهای حالِ حاضرِ سیاستِ ایران است. کاش با هر عقیده و هر قضاوتی، آنقدر شرافت و انصاف و حقشناسی داشته باشیم، که این ۱۳ سال هزینه دادن را ببینیم و ارزشش را در این بازارِ چرکِ مکارهٔ سیاستِ ایران، بفهمیم. فقط همین.
آن «نمیدانم»های مربوط به دورانِ نخستوزیریاش، «نمیدانم» او را به چه صفتی متصف خواهد کرد، اما بر اساسِ همین یک «میدانم» میگویم، که میرحسین موسوی، از شریفترین آدمهای حالِ حاضرِ سیاستِ ایران است. کاش با هر عقیده و هر قضاوتی، آنقدر شرافت و انصاف و حقشناسی داشته باشیم، که این ۱۳ سال هزینه دادن را ببینیم و ارزشش را در این بازارِ چرکِ مکارهٔ سیاستِ ایران، بفهمیم. فقط همین.
انتقالِ جوامع از دورانِ سنت به روزگارِ مدرن، تنها جایگزینیِ مکانیکیِ برخی ظواهر نیست، بلکه در این فرایند، بنیانهای فکری-فرهنگی-رفتاری، دگرگون میشوند و تحول مییابند.
هر جامعه برای سرِ پا ماندن و نظم و نسق یافتن، به چهارچوبهای فکری و رفتاریِ موردِ اجماعِ اکثریت نیاز دارد. بدونِ چنین چهارچوبهایی، که مناسبات و رفتارها را از خُردترین تا کلانترین سطوحِ جامعه، تعریف و تنظیم میکنند، همهچیز از هم خواهد پاشید. در مرحلهٔ گذار از سنت به مدرنیسم، این چهارچوبهای حاصلِ قرنها زیستِ بشر در هر مرز و بوم، نابود و از نو ساخته نمیشوند، بلکه طیِ روندی تدریجی، اصلاح و دگرگون میگردند تا با زیستجهانِ مدرن، هماهنگ شوند. این روندی بود که در دورانِ پهلوی با همهٔ چالشها و گاه لغزشها، در حالِ طی شدن بود تا ناگهان انقلاب ۵۷ رخ داد و حاکمینی بر سرِ کار آمدند که نه به مدرنیسم باور داشتند و نه حتا به سنتهای تاریخی. حاکمینی که گمان میکردند میشود همهٔ چهارچوبهای فکری و رفتاریِ پیشین را یکشبه کوبید و صاف کرد و بهجایش بنایی نوساز از اسلامِ سیاسی نشاند. حاصلِ این نگاه، نابودیِ همهٔ دستاوردِ قرنها تطورِ فرهنگیِ ایران، و تبدیل شدنِ جامعهٔ ایرانی به موجودیتی معلق، پا در هوا، و سر در گم بود که دیگر هیچ ضابطه و قاعدهای در آن، معتبر و حاکم و نظامبخش نیست.
مثالی بسیار کوچک، به روشنتر شدنِ موضوع کمک خواهد کرد: در مسجدشاه تهران، که قدمتش به دورانِ فتحعلیشاه باز میگردد، حوضی وجود دارد که در ابتدا کنارههایش از سنگِ یشم ساخته شده است. در دورانِ رضاشاه، با بتن ارتفاعِ کنارهها را زیاد میکنند و بعد از انقلاب هم همین کار را تکرار میکنند. مرمتگرِ بنا میگوید «همین که فهمیدیم کنارهٔ اصلی وجود دارد شروع به خارج کردنِ آن از زیرِ لایهٔ بتنی کردیم و با تحسین، دریافتیم که معمارِ دورانِ رضاشاه، برای محافظت از کنارهٔ اصلی، پیش از بتنریزی کناره را با توری محفوظ کرده و حتا برای جلوگیری از نشتِ شیرهٔ بتن، روی توری را با پارچه پوشانده است. اینطور بود که توانستیم به راحتی و طیِ تنها ده روز، کنارهٔ سالمِ فتحعلیشاهی را خارج و احیا کنیم».
چنین دقت و تعهدی در کار، بیش از آنکه به مدیران بازگردد، ناشی از همین چهارچوبها و ضوابطِ موردِ اجماعِ مردم است. این روزها تنها میتوان به این حکایات گوش کرد، و حسرتِ روزگاری را خورد که اصولِ فرهنگی-اجتماعیِ برآمده از قرنها زندگیِ ایرانیان در عینِ تحولاتِ طوفانی و چالشبرانگیزِ فرهنگی، زنده و معتبر و پویا بودند. روزگاری که دیگر تنها، خاطرهای از دورانی سپری شده است.
هر جامعه برای سرِ پا ماندن و نظم و نسق یافتن، به چهارچوبهای فکری و رفتاریِ موردِ اجماعِ اکثریت نیاز دارد. بدونِ چنین چهارچوبهایی، که مناسبات و رفتارها را از خُردترین تا کلانترین سطوحِ جامعه، تعریف و تنظیم میکنند، همهچیز از هم خواهد پاشید. در مرحلهٔ گذار از سنت به مدرنیسم، این چهارچوبهای حاصلِ قرنها زیستِ بشر در هر مرز و بوم، نابود و از نو ساخته نمیشوند، بلکه طیِ روندی تدریجی، اصلاح و دگرگون میگردند تا با زیستجهانِ مدرن، هماهنگ شوند. این روندی بود که در دورانِ پهلوی با همهٔ چالشها و گاه لغزشها، در حالِ طی شدن بود تا ناگهان انقلاب ۵۷ رخ داد و حاکمینی بر سرِ کار آمدند که نه به مدرنیسم باور داشتند و نه حتا به سنتهای تاریخی. حاکمینی که گمان میکردند میشود همهٔ چهارچوبهای فکری و رفتاریِ پیشین را یکشبه کوبید و صاف کرد و بهجایش بنایی نوساز از اسلامِ سیاسی نشاند. حاصلِ این نگاه، نابودیِ همهٔ دستاوردِ قرنها تطورِ فرهنگیِ ایران، و تبدیل شدنِ جامعهٔ ایرانی به موجودیتی معلق، پا در هوا، و سر در گم بود که دیگر هیچ ضابطه و قاعدهای در آن، معتبر و حاکم و نظامبخش نیست.
مثالی بسیار کوچک، به روشنتر شدنِ موضوع کمک خواهد کرد: در مسجدشاه تهران، که قدمتش به دورانِ فتحعلیشاه باز میگردد، حوضی وجود دارد که در ابتدا کنارههایش از سنگِ یشم ساخته شده است. در دورانِ رضاشاه، با بتن ارتفاعِ کنارهها را زیاد میکنند و بعد از انقلاب هم همین کار را تکرار میکنند. مرمتگرِ بنا میگوید «همین که فهمیدیم کنارهٔ اصلی وجود دارد شروع به خارج کردنِ آن از زیرِ لایهٔ بتنی کردیم و با تحسین، دریافتیم که معمارِ دورانِ رضاشاه، برای محافظت از کنارهٔ اصلی، پیش از بتنریزی کناره را با توری محفوظ کرده و حتا برای جلوگیری از نشتِ شیرهٔ بتن، روی توری را با پارچه پوشانده است. اینطور بود که توانستیم به راحتی و طیِ تنها ده روز، کنارهٔ سالمِ فتحعلیشاهی را خارج و احیا کنیم».
چنین دقت و تعهدی در کار، بیش از آنکه به مدیران بازگردد، ناشی از همین چهارچوبها و ضوابطِ موردِ اجماعِ مردم است. این روزها تنها میتوان به این حکایات گوش کرد، و حسرتِ روزگاری را خورد که اصولِ فرهنگی-اجتماعیِ برآمده از قرنها زندگیِ ایرانیان در عینِ تحولاتِ طوفانی و چالشبرانگیزِ فرهنگی، زنده و معتبر و پویا بودند. روزگاری که دیگر تنها، خاطرهای از دورانی سپری شده است.
رودخانهای که شاهرگِ حیاتِ اصفهان بود مدتهاست عملا خشک شده، کشاورزان به خاکِ سیاه نشستهاند، آثارِ منحصربفردِ تاریخی یکیک در حالِ ترک خوردن و ویران شدنند، آلودگیِ هوای ناشی از ریزگردها و صنایع و ماشینها به حدِ مرگ رسیده، شهر در حالِ بلعیده شدن درونِ سیاهچالهٔ فرونشستهاست، اصفهان، شهری که قدمتش در اعماقِ تاریخ گم میشود، در حالِ جان دادن است، و «نمایندهٔ» این شهر در مجلس، همهٔ هموغمش از چندین سال پیش بهجای نجاتِ اصفهان، متمرکز بر قانونِ حجاب و طرحِ مکانیکیِ جوانیِ جمعیت و چرندیاتی مشابه بوده است. این خلاصهٔ وضعیتِ حاکمانِ جمهوری اسلامی، از صدر تا ذیل است. بیتوجهیِ محض به اصلیترین وظیفهشان یعنی آبادانیِ کشور، و همهٔ توجه و تمرکز و توانشان را صرفِ اوهامِ مذهبی و ایدئولوژیک، یا کاسبی و کلاشی و دزدی کردن. جز ویرانهای که این نگاهِ بیمار برایمان ساخته و فعلا محکوم به زندگی در آنیم، بقیهٔ حرفها تعارف است.
سرانجامِ حکومتِ پوشالیِ بشار اسد جز این هم نمیتوانست باشد. حکومتی بیپشتوانهٔ مردمی، غرق در فساد و بحران اقتصادی، قاتلِ مردم، و تنها متکی به کشورهای خارجی که مثلِ ژتون به همین سادگی خرجش کردند. خاورمیانهٔ جدید از این قرار است: حماس نابودشده، حزبالله تضعیفشده، راهِ زمینیِ ایران به لبنان و حزبالله مسدودشده، و ترامپی که نامحتملترین رفتارها هم از او بعید نیست. دستی پر از برگ های سوخته، در قماری که به باخت منتهی شدنش، کاملا قابلِ پیشبینی بود.
تغییرِ نامِ «گروههای تروریستی» به «شبهنظامیانِ سوریه» در ادبیاتِ رسانهایِ جمهوری اسلامی، نوشداروی بعد از مرگِ سهراب و رقتبرانگیز است اما نادرست نیست. نادرست، بیش از یک دهه حمایتِ تمامقد و عملی از دیکتاتوری درنده، و کمکِ مستقیم به او در سرکوبِ خونینِ مردمِ معترض بود که به پیدایشِ داعش و اذنابش انجامید. میلیاردها دلار از جیبِ ملتِ ایران، بخاطرِ منافعِ سیاسی (البته بر اساسِ محاسباتِ غلط) هزینهٔ حفظِ غیراخلاقی و غیرانسانیِ مستبدی خونخوار شد و اینهمه با بزکی از اعتقاداتِ شیعی و بازی با مناسک به خوردِ اندک هوادارانِ چشم و گوش بسته داده شد، تا چنین روزی، مجبور به هزار معلقِ رسوا زدن شوند که شاید کمی از سرمایهگذاریِ تباه شده و آبروی رفته را جبران کنند.
شاهکلیدِ محاسباتِ غلطِ آقایان، که دقیقا تا همین چند روز پیش هم تکرار میکردند یک چیز بود: این که نفهمیدند حفظِ حکومتی که اکثریتِ مردمش با آن دشمناند، با هر میزان از زور و سرکوب و سبعیت هم، در نهایت ممکن نیست. واقعیتی که هنوز دربارهٔ خودِ ایران هم نمیفهمند.
آیندهٔ سوریه و رفتارهای بعدیِ هیئت تحریرالشام هنوز معلوم نیست، اما این سیلی، میتواند کسانی را که هنوز در خیالِ خامِ «نَصرِ بِالرُعب» بر مردم هستند بیدار کند. کسانی که شاید هنوز اندکی واقعبینی و عقلانیت در نگاهشان وجود دارد، و غلظتِ نشئهٔ قدرت و اوهامِ ایدئولوژیک، باریکهراهِ عبرت گرفتنشان را بهکلی نابود نکرده است، اگر هنوز چنین کسانی، در میانهٔ هیاهوی جنگطلبان و خشونتورزان و اسیرانِ در دامِ اوهام، باقی مانده باشند.
شاهکلیدِ محاسباتِ غلطِ آقایان، که دقیقا تا همین چند روز پیش هم تکرار میکردند یک چیز بود: این که نفهمیدند حفظِ حکومتی که اکثریتِ مردمش با آن دشمناند، با هر میزان از زور و سرکوب و سبعیت هم، در نهایت ممکن نیست. واقعیتی که هنوز دربارهٔ خودِ ایران هم نمیفهمند.
آیندهٔ سوریه و رفتارهای بعدیِ هیئت تحریرالشام هنوز معلوم نیست، اما این سیلی، میتواند کسانی را که هنوز در خیالِ خامِ «نَصرِ بِالرُعب» بر مردم هستند بیدار کند. کسانی که شاید هنوز اندکی واقعبینی و عقلانیت در نگاهشان وجود دارد، و غلظتِ نشئهٔ قدرت و اوهامِ ایدئولوژیک، باریکهراهِ عبرت گرفتنشان را بهکلی نابود نکرده است، اگر هنوز چنین کسانی، در میانهٔ هیاهوی جنگطلبان و خشونتورزان و اسیرانِ در دامِ اوهام، باقی مانده باشند.
«علی کورانی» نویسندهٔ لبنانیِ کتابِ «عصرِ ظهور» است که بخصوص در دههٔ ۶۰ و ۷۰ میانِ مذهبیون ایرانی بسیار پرطرفدار بود. امروز دیدم تکهای از یک سخنرانیِ او که مونتاژ زدهاند و زیرنویس فارسی کردهاند، در گروههای هوادارانِ حکومت دستبهدست میشود که در آن میگوید: سوریه یک سال پیش از ظهور، به دستِ «سفیانی» (شخصیتی مشابه دجال یا ضدمسیح) میافتد، و این مقدمهٔ ظهور در آیندهٔ نزدیک است.
وقتی از قطعِ ارتباطِ محضِ ذهنِ این آدمها با دنیای واقعیت حرف زده میشود، منظور دقیقا چنین چیزیست. بهجای اینکه واقعیتِ محاسباتِ اشتباه و شکستِ فاحشِ حکومتِ مطبوعشان در سوریه را ببینند، بپذیرند و به ریشهها و علتهایش فکر کنند، البته با دستِ پنهانِ ذینفعانِ حکومتی، چنین به فضای مبهمِ آخرالزمانی پرتاب میشوند و در فازِ اشک و آه و احساسات فرو میروند که همهٔ اینها حکمتِ خداوند برای فراهم کردنِ مقدماتِ ظهور بوده است!
حقیقتا بشر موجودِ غریبیست. این هم البته بماند که چطور در ذهنِ این افراد، سالها حمایت از یکی از ظالمترین و سفاکترین دیکتاتورهای خاورمیانه در سوریه، با انتظارِ ظهورِ منجییی که بارزترین مشخصهاش، گستردنِ عدل در جهان است، کنار هم قرار میگیرند و هیچ مشکلی هم در این ذهنها ایجاد نمیشود.
وقتی از قطعِ ارتباطِ محضِ ذهنِ این آدمها با دنیای واقعیت حرف زده میشود، منظور دقیقا چنین چیزیست. بهجای اینکه واقعیتِ محاسباتِ اشتباه و شکستِ فاحشِ حکومتِ مطبوعشان در سوریه را ببینند، بپذیرند و به ریشهها و علتهایش فکر کنند، البته با دستِ پنهانِ ذینفعانِ حکومتی، چنین به فضای مبهمِ آخرالزمانی پرتاب میشوند و در فازِ اشک و آه و احساسات فرو میروند که همهٔ اینها حکمتِ خداوند برای فراهم کردنِ مقدماتِ ظهور بوده است!
حقیقتا بشر موجودِ غریبیست. این هم البته بماند که چطور در ذهنِ این افراد، سالها حمایت از یکی از ظالمترین و سفاکترین دیکتاتورهای خاورمیانه در سوریه، با انتظارِ ظهورِ منجییی که بارزترین مشخصهاش، گستردنِ عدل در جهان است، کنار هم قرار میگیرند و هیچ مشکلی هم در این ذهنها ایجاد نمیشود.
در قسمتِ اولِ سریالِ «داییجان ناپلئون»، با ورودِ جنابِ مُفخَمِ «شازده اسدالله میرزا» به مهمانی، یکی از خانمهای حاضر در مجلس جملهای تاریخی دربارهٔ ایشان گفت از اینقرار که: «مرد باید توی هیزی هم ظرافت داشته باشه!».
خلاصه بهگوشِ آقایان برسانید که «سیاستمدار توی وقاحت هم باید ظرافت داشته باشه»، نه اینطور گلدرشت و زمخت و ضایع، که گوینده و شنونده توأمان از شدتِ تناقضِ مواضعِ دیروز و امروز، تَرَک بخورند.
خلاصه بهگوشِ آقایان برسانید که «سیاستمدار توی وقاحت هم باید ظرافت داشته باشه»، نه اینطور گلدرشت و زمخت و ضایع، که گوینده و شنونده توأمان از شدتِ تناقضِ مواضعِ دیروز و امروز، تَرَک بخورند.
نوشته بود در بینِ زندانیانِ آزادشده، کسانی بودهاند که هنوز نمیدانستند حافظ اسد مرده و پسرش جانشینِ او شده است. یعنی بیش از ۲۴ سال زندهبهگور، در بندِ انفرادیِ بی هیچ روزنِ پدر و پسرِ دژخیم بودن. نفرین بر آدمیزاد که با آدمیزادانی چون خود، چهها که نمیکند ...