به استقبالِ حضور استاد راشد انصاری دیده بانی در روستای گلار :
مقدم ات بادا گرامی ای شکوهِ سبز باغ
آمدی و نور بخشیدی به چشمان چراغ
راشد انصاری ای صاحب مرامِ با نسَب
مثل سروی پر غرور و مثل نخلی پر رطب
خانه ی فرهنگ را دادی شکوه و اقتدار
شادمان کردی تمام مردم خوب گلار
آمدی تا شهر را با لفظ خود تحسین کنی
بزم خوبان را به نور جلوه ات آذین کنی
خانه ی شعرت چو قلب عاشقان آباد باد
نام پرآوازه ات احباب را در یاد باد
افتخاری اینچنین هرگز ندیدم پر ثمر
آمدی الماس پاشیدی به دریای هنر
پاس می دارم تو را حتی اگر... از راه دور
کاش بودم منقبت گویت در آن جشن و سرور
فاطمه انصاری گلاری
مقدم ات بادا گرامی ای شکوهِ سبز باغ
آمدی و نور بخشیدی به چشمان چراغ
راشد انصاری ای صاحب مرامِ با نسَب
مثل سروی پر غرور و مثل نخلی پر رطب
خانه ی فرهنگ را دادی شکوه و اقتدار
شادمان کردی تمام مردم خوب گلار
آمدی تا شهر را با لفظ خود تحسین کنی
بزم خوبان را به نور جلوه ات آذین کنی
خانه ی شعرت چو قلب عاشقان آباد باد
نام پرآوازه ات احباب را در یاد باد
افتخاری اینچنین هرگز ندیدم پر ثمر
آمدی الماس پاشیدی به دریای هنر
پاس می دارم تو را حتی اگر... از راه دور
کاش بودم منقبت گویت در آن جشن و سرور
فاطمه انصاری گلاری
اندر ضرورت رعایت جوانب امر
در نامگذاری کتابها و....
نوشته ی: راشدانصاری
مدیر امور کتابخانه های یک جایی داشت از کتابخانه یکی از شهرهای تابعه بازدید می کرد.
در جریان این بازدید، مسئول آن کتابخانه گزارش کاملی از وضعیت کتابخانه را به عرض مقام عالی رساند و در آخر هم گفت که تنها مشکل ما چگونگی برخورد با کسانی است که کتاب به امانت می برند اما برنمی گردانند. برای نمونه همین پریروز با یکی ازین خاطیان بگو مگو داشتیم. اگر در این زمینه دستورات لازم را صادر بفرمایید این مشکل ما به کلی مرتفع خواهد شد.
جناب مدیر امور کتابخانه های آنجا پرسید:« اون شخص چه کتابی را برده بود؟»
مسئول کتابخانه گفت: « هشت کتابِ سهراب سپهری را»
جناب مدیر امور کتابخانه ها با ابراز تاسف گفت: « این دیگه خیلی بی انصافیه. هشت کتاب؟ از یه کتابخانه کوچکی مثل این جا؟ نه. اصلاً پذیرفته نیست. اگه یکی دو تا کتاب بود قابل گذشت بود اما هشت کتاب، اصلاً. ابدا. باید برخورد کرد.»
طفلک مسئول کتابخانه خنده ای را که داشت لب هایش را قلقلک می داد کنترل کرد و به عرض رسانید که:« قربان، هشت کتاب، اسم یکی از کتابهای سهراب سپهریه. چشم. خودمان طبق دستور جنابعالی حل و فصلش می کنیم.»
این طنز تلخ، بنده را به یاد موضوع دیگری انداخت که باز هم بی ارتباط با سهراب نیست!
جشنواره ی شعری در یکی از استان ها داور بودم. در مراسم اختتامیه قرار بود، از یکی از بازماندگان سهراب سپهری با اهدای لوحی ، و....تقدیر شود.
در این مراسم هنگامی که مدیرکل محترم ارشاد آن استان لوح تقدیر را به نماینده ی سپهری داد،
گفت:« آقا سهراب! چرا خودشون تشریف نیاوردن؟!»
بنده بلافاصله عرض کردم:« ظاهراً بیمارن و نتونستن خدمت برسن!»
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
در نامگذاری کتابها و....
نوشته ی: راشدانصاری
مدیر امور کتابخانه های یک جایی داشت از کتابخانه یکی از شهرهای تابعه بازدید می کرد.
در جریان این بازدید، مسئول آن کتابخانه گزارش کاملی از وضعیت کتابخانه را به عرض مقام عالی رساند و در آخر هم گفت که تنها مشکل ما چگونگی برخورد با کسانی است که کتاب به امانت می برند اما برنمی گردانند. برای نمونه همین پریروز با یکی ازین خاطیان بگو مگو داشتیم. اگر در این زمینه دستورات لازم را صادر بفرمایید این مشکل ما به کلی مرتفع خواهد شد.
جناب مدیر امور کتابخانه های آنجا پرسید:« اون شخص چه کتابی را برده بود؟»
مسئول کتابخانه گفت: « هشت کتابِ سهراب سپهری را»
جناب مدیر امور کتابخانه ها با ابراز تاسف گفت: « این دیگه خیلی بی انصافیه. هشت کتاب؟ از یه کتابخانه کوچکی مثل این جا؟ نه. اصلاً پذیرفته نیست. اگه یکی دو تا کتاب بود قابل گذشت بود اما هشت کتاب، اصلاً. ابدا. باید برخورد کرد.»
طفلک مسئول کتابخانه خنده ای را که داشت لب هایش را قلقلک می داد کنترل کرد و به عرض رسانید که:« قربان، هشت کتاب، اسم یکی از کتابهای سهراب سپهریه. چشم. خودمان طبق دستور جنابعالی حل و فصلش می کنیم.»
این طنز تلخ، بنده را به یاد موضوع دیگری انداخت که باز هم بی ارتباط با سهراب نیست!
جشنواره ی شعری در یکی از استان ها داور بودم. در مراسم اختتامیه قرار بود، از یکی از بازماندگان سهراب سپهری با اهدای لوحی ، و....تقدیر شود.
در این مراسم هنگامی که مدیرکل محترم ارشاد آن استان لوح تقدیر را به نماینده ی سپهری داد،
گفت:« آقا سهراب! چرا خودشون تشریف نیاوردن؟!»
بنده بلافاصله عرض کردم:« ظاهراً بیمارن و نتونستن خدمت برسن!»
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
در استقبال از حضور جناب انصاری در داراب:
خزان پر بر و پر باری آمد
هوا گل کرد و عطری جاری آمد
به دارابم عجب تغییر فصلی
بهار راشد انصاری آمد
#کریمی «پرواز»
خزان پر بر و پر باری آمد
هوا گل کرد و عطری جاری آمد
به دارابم عجب تغییر فصلی
بهار راشد انصاری آمد
#کریمی «پرواز»
نصیحت
شراکت با حکیم لاادری!
سروده ی راشد انصاری
یکی از دوستانِ با محبت
چنین فرمود «راشد» را نصیحت:
«در این سوز هوا یخ بسته هر چیز
مواظب باش، ورنه می خوری لیز»
به او گفتم: «که دارم چشم بیدار
نیفتم بر زمین در این شب تار
ولی افتادم و بشکست پایم
خدا داند که می سوزد کجایم!»
#خالوراشد
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
شراکت با حکیم لاادری!
سروده ی راشد انصاری
یکی از دوستانِ با محبت
چنین فرمود «راشد» را نصیحت:
«در این سوز هوا یخ بسته هر چیز
مواظب باش، ورنه می خوری لیز»
به او گفتم: «که دارم چشم بیدار
نیفتم بر زمین در این شب تار
ولی افتادم و بشکست پایم
خدا داند که می سوزد کجایم!»
#خالوراشد
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
بخاری ِ بخشنامه ای
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دوستان قدیم خاطره ای از دوران خدمت خود در آموزش و پرورش هرمزگان را تعریف میکرد.
او می گفت در یکی از روزهای اسفندماه و در جریان بازدید از اولین کلاس و اولین مدرسه دیدم پنجره ها باز است و بخاری ها هم روشن.
این در حالی بود که بچه ها هم با بادبزن مشغول باد زدن خودشان بودند.
گفتم:«این چه کاریه؟ اگه هوا اون قدر سرده که بخاری روشن کردید، چرا پنجره ها رو باز گذاشتین؟ و اگه واقعا هوا گرمه که با بادبزن دارین خودتونو باد می زنین پس چرا بخاری روشنه؟!....»
معلم گفت:« شرمنده، ما کاری به این چیزها نداریم. طبق بخشنامه وزارت آموزش و پرورش از ۱۵ آبان تا ۱۵ اسفند،بایستی بخاری ها روشن باشن!»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دوستان قدیم خاطره ای از دوران خدمت خود در آموزش و پرورش هرمزگان را تعریف میکرد.
او می گفت در یکی از روزهای اسفندماه و در جریان بازدید از اولین کلاس و اولین مدرسه دیدم پنجره ها باز است و بخاری ها هم روشن.
این در حالی بود که بچه ها هم با بادبزن مشغول باد زدن خودشان بودند.
گفتم:«این چه کاریه؟ اگه هوا اون قدر سرده که بخاری روشن کردید، چرا پنجره ها رو باز گذاشتین؟ و اگه واقعا هوا گرمه که با بادبزن دارین خودتونو باد می زنین پس چرا بخاری روشنه؟!....»
معلم گفت:« شرمنده، ما کاری به این چیزها نداریم. طبق بخشنامه وزارت آموزش و پرورش از ۱۵ آبان تا ۱۵ اسفند،بایستی بخاری ها روشن باشن!»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
گیر کردن در پیش آمد!
نوشته ی: راشدانصاری
نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یا خیر؟ برای بنده که خوشبختانه پیش آمده است! البته شاید برای شما نیز پیش آمده باشد، که ما اطلاع نداشته باشیم. چه می شود کرد پیش آمد(پیشامد) است دیگر! خواهی نخواهی پیش می آید. حال آن که چه چیزی امکان دارد پیش بیاید، خدا عالم است. چرا که بنده پیشگو نیستم و از علم رمالی(رمل و اسطرلاب و ...) نیز چیزی سر در نمی آورم. اما آن قدر می دانم که هر چه هست پیش آمد، حادثه یا سوانحی است که هر آن ممکن است سراغ آدمی زاد بیاید. و جالب آن که در هنگام آمدن بی خبر پیش می آید.
این را نیز پیشاپیش عرض کنم که برای پیش آمد فرقی نمی کند از کجا بیاید. یعنی ممکن است از هوا، زمین، جلو، طرفین(چپ و راست) پیش بیاید. یعنی از هر سمتی که بیاید، باز هم پیش آمد است! حتی تعدادی از دانشمندان مکتب "پیش آمدیسم!" پیشبینی کردهاند این احتمال وجود دارد که پیش آمد گاهی اوقات بی خبر از پشت بیاید. درست شبیه خودرویی که از پشت به خودروی شما می زند و هنگامی که به راننده مزبور اعتراض می کنید، به ویژه اگر خانم محترمی باشد؛ میگوید:" چی کار کنم آقا؟ پیش میاد دیگه...!" البته در این گونه مواقع دیگر پیش آمد نیست بلکه پُشت آمد است...
این جاست که قبل از سرکارخانم ِ راننده ی پشتی، باید "پیش دستی" کنیم و به قول شهریار بگوییم:
"جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم/
رو کن به هر که خواهى گل پشت و رو ندارد"
ربطش را خودتان پیدا کنید!
خلاصه زندگی است و هزار جور پستی و بلندی و تلخی و شیرینی و انواع و اقسام پیشامدها(پیش آمدها).
گاهی هم انسان خودش به استقبال پیش آمد می رود.شاعری خوش خیال در زمان های بسیار دور گفته است :"هر چه پیش آید خوش آید..." البته این مصراع به مرور زمان به ضرب المثل تبدیل شده است. یعنی برای نامبرده (شاعرِ فوق) فرقی نمی کرده چه پیش می آید. درست مثل برخی ملت های برخی کشورهای غربی که هر بلایی سرشان بیاید، می گویند پیش آمد است دیگر...
با این مقدمه کوتاه باید بگویم شاید برای شما پیش آمده باشد که روزی در یک جایی گیر کرده باشید. مثل گیر کردن در ترافیک، گیر کردن در صف دریافت یارانه مقابل عابر بانک و گیر کردن بین مسافران مترو هنگام سوار شدن، گیر کردن در حمام و سرویس بهداشتی به خاطر قطع شدن یک هویی آب و همچنین گیر کردن پشت چراغ قرمز، یا مثل گیر کردن ِ کلید در قفل.(که البته ربطی به کلیدِ جناب روحانی و قفل مملکت ندارد!).
و یا گیر چیزی بودن: مثل گیرِ امضای رییس بانک بودن برای دریافت وام،
و یا گیرِ ...
چه میشود کرد، پیش می آید دیگر. البته گیرهای دیگری هم وجود دارد. مانند: گیر یا گرفتگی مجرای فاضلاب و یا گیر دادن مامور به دخترخانم های بیحجاب و شل حجاب و در نهایت گیر افتادن و گیر کردن در خودروی "وَن". حتی گیر ِ مو هم نوعی گیر است. اما این گیر کردنی را که قصد داریم به طور شفاف به آن بپردازیم و امکان دارد برای عدهای پیش بیاید و یا آمده باشد، با آن گیر کردن هایی را که عرض کردیم زمین تا آسمان فرق دارد. بنده به شخصه معتقدم آدم یک ساعت که هیچ اگر دَه ساعت در ترافیک گیر کند و حتی ساعتها در صف سوار شدن اتوبوس و مترو معطل شود و یا... بهتر است از این که گیرِ آدم های "گیری" بیفتد که دوست دارند شما حتی برای لحظهای آن جایی را که مدنظر است گیر کنید.
به فرض مثال شما در یکی از کشورهای آفریقایی در آن جای مورد اشاره گیر کرده اید، یا گیر دادهاند فرقی نمیکند و عدهای مردم آزار از قبل با خودت و خانواده ات دشمنی داشته اند نیز چیزهایی را سر هم کرده اند تا شاید حسابی به شما گیر داده شود. هر چند تیرشان به سنگ بخورد. به هر حال این چیزی را که می خواستم بگویم که تا دقایقی پیش از این می خواستم عرض کنم که می خواهم بگویم ولی نمی دانم چه شد که یک هویی می خواهم تبدیل شد به " می خواستم" و مثل بغضی در گلویم گیر کرده است. - این هم نوعی گیر کردن است دیگر.. - باور بفرمایید با اشاره ی جناب مدیرمسئول روزنامه از اتاق فرمان، در راستای "پیشگیری" از توقیف و گیر دادن به روزنامه، پاک فراموش کردم بعد از این مقدمه ی طولانی حرف اصلی را بزنم. بدجوری ترمزم را کشید! بلانسبت مثل چی؟ آهان مثل (اسب!) در گِل گیر کردم..!(این هم نوعی گیر کردن است).
ولی خودمانیم اگر چه حرف دل مان را نتوانستیم بزنیم، ولی خوشبختانه "ستون" طنز ِ امروزمان را به هر جان کندنی که بود نوشتیم. همین.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یا خیر؟ برای بنده که خوشبختانه پیش آمده است! البته شاید برای شما نیز پیش آمده باشد، که ما اطلاع نداشته باشیم. چه می شود کرد پیش آمد(پیشامد) است دیگر! خواهی نخواهی پیش می آید. حال آن که چه چیزی امکان دارد پیش بیاید، خدا عالم است. چرا که بنده پیشگو نیستم و از علم رمالی(رمل و اسطرلاب و ...) نیز چیزی سر در نمی آورم. اما آن قدر می دانم که هر چه هست پیش آمد، حادثه یا سوانحی است که هر آن ممکن است سراغ آدمی زاد بیاید. و جالب آن که در هنگام آمدن بی خبر پیش می آید.
این را نیز پیشاپیش عرض کنم که برای پیش آمد فرقی نمی کند از کجا بیاید. یعنی ممکن است از هوا، زمین، جلو، طرفین(چپ و راست) پیش بیاید. یعنی از هر سمتی که بیاید، باز هم پیش آمد است! حتی تعدادی از دانشمندان مکتب "پیش آمدیسم!" پیشبینی کردهاند این احتمال وجود دارد که پیش آمد گاهی اوقات بی خبر از پشت بیاید. درست شبیه خودرویی که از پشت به خودروی شما می زند و هنگامی که به راننده مزبور اعتراض می کنید، به ویژه اگر خانم محترمی باشد؛ میگوید:" چی کار کنم آقا؟ پیش میاد دیگه...!" البته در این گونه مواقع دیگر پیش آمد نیست بلکه پُشت آمد است...
این جاست که قبل از سرکارخانم ِ راننده ی پشتی، باید "پیش دستی" کنیم و به قول شهریار بگوییم:
"جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم/
رو کن به هر که خواهى گل پشت و رو ندارد"
ربطش را خودتان پیدا کنید!
خلاصه زندگی است و هزار جور پستی و بلندی و تلخی و شیرینی و انواع و اقسام پیشامدها(پیش آمدها).
گاهی هم انسان خودش به استقبال پیش آمد می رود.شاعری خوش خیال در زمان های بسیار دور گفته است :"هر چه پیش آید خوش آید..." البته این مصراع به مرور زمان به ضرب المثل تبدیل شده است. یعنی برای نامبرده (شاعرِ فوق) فرقی نمی کرده چه پیش می آید. درست مثل برخی ملت های برخی کشورهای غربی که هر بلایی سرشان بیاید، می گویند پیش آمد است دیگر...
با این مقدمه کوتاه باید بگویم شاید برای شما پیش آمده باشد که روزی در یک جایی گیر کرده باشید. مثل گیر کردن در ترافیک، گیر کردن در صف دریافت یارانه مقابل عابر بانک و گیر کردن بین مسافران مترو هنگام سوار شدن، گیر کردن در حمام و سرویس بهداشتی به خاطر قطع شدن یک هویی آب و همچنین گیر کردن پشت چراغ قرمز، یا مثل گیر کردن ِ کلید در قفل.(که البته ربطی به کلیدِ جناب روحانی و قفل مملکت ندارد!).
و یا گیر چیزی بودن: مثل گیرِ امضای رییس بانک بودن برای دریافت وام،
و یا گیرِ ...
چه میشود کرد، پیش می آید دیگر. البته گیرهای دیگری هم وجود دارد. مانند: گیر یا گرفتگی مجرای فاضلاب و یا گیر دادن مامور به دخترخانم های بیحجاب و شل حجاب و در نهایت گیر افتادن و گیر کردن در خودروی "وَن". حتی گیر ِ مو هم نوعی گیر است. اما این گیر کردنی را که قصد داریم به طور شفاف به آن بپردازیم و امکان دارد برای عدهای پیش بیاید و یا آمده باشد، با آن گیر کردن هایی را که عرض کردیم زمین تا آسمان فرق دارد. بنده به شخصه معتقدم آدم یک ساعت که هیچ اگر دَه ساعت در ترافیک گیر کند و حتی ساعتها در صف سوار شدن اتوبوس و مترو معطل شود و یا... بهتر است از این که گیرِ آدم های "گیری" بیفتد که دوست دارند شما حتی برای لحظهای آن جایی را که مدنظر است گیر کنید.
به فرض مثال شما در یکی از کشورهای آفریقایی در آن جای مورد اشاره گیر کرده اید، یا گیر دادهاند فرقی نمیکند و عدهای مردم آزار از قبل با خودت و خانواده ات دشمنی داشته اند نیز چیزهایی را سر هم کرده اند تا شاید حسابی به شما گیر داده شود. هر چند تیرشان به سنگ بخورد. به هر حال این چیزی را که می خواستم بگویم که تا دقایقی پیش از این می خواستم عرض کنم که می خواهم بگویم ولی نمی دانم چه شد که یک هویی می خواهم تبدیل شد به " می خواستم" و مثل بغضی در گلویم گیر کرده است. - این هم نوعی گیر کردن است دیگر.. - باور بفرمایید با اشاره ی جناب مدیرمسئول روزنامه از اتاق فرمان، در راستای "پیشگیری" از توقیف و گیر دادن به روزنامه، پاک فراموش کردم بعد از این مقدمه ی طولانی حرف اصلی را بزنم. بدجوری ترمزم را کشید! بلانسبت مثل چی؟ آهان مثل (اسب!) در گِل گیر کردم..!(این هم نوعی گیر کردن است).
ولی خودمانیم اگر چه حرف دل مان را نتوانستیم بزنیم، ولی خوشبختانه "ستون" طنز ِ امروزمان را به هر جان کندنی که بود نوشتیم. همین.
#خالوراشد
@rashedansari
دندان درد خدا بگویم چکارت کند!
نوشته ی: راشدانصاری
دور از جسم و جان شما دندان درد شدیدی داشتم. یکی از دندان ها به عصب رسیده بود.
چنان دردی که کل سر و صورت را فراگرفته و از سردرد جایی را درست و حسابی نمی دیدم.
از قضا جای شما خالی در یکی از شهرهای مجاور هم دعوت بودم برای سخنرانی و شعرخوانی.
شما اگر جای من بودید در آن بعد از ظهری که بیشتر مراکز درمانی تعطیل اند چه می کردید؟
به محض ورود به شهری که در آن دعوت بودم نمیدانم کجا و کدام خیابان بود که خوشبختانه چشمان پردردم افتاد به تابلوی روشن و رنگین یک داروخانه.
فوری از ماشین پیاده شدم و خسته و مانده وارد داروخانه شدم.
خوشحال از اینکه در این جا و این ساعت از روز این داروخانه باز است
بلافاصله به بانویی که مسئول آن جا بود، عرض کردم: «بی زحمت یک مُسکن بسیار قوی برای دندان درد به من لطف کنید». بانوی محترم با نهایت ادب و احترام پرسید؟:« برای اسب، قاطر یا گاو ...؟!» در دل گفتم، حالا چه وقت شوخی کردن است!
با تعجب و لبخندی آبکی جواب دادم:«برای خودم!»
گفت:«عذر می خوام این جا داروخانه ی دامپزشکیه»!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
دور از جسم و جان شما دندان درد شدیدی داشتم. یکی از دندان ها به عصب رسیده بود.
چنان دردی که کل سر و صورت را فراگرفته و از سردرد جایی را درست و حسابی نمی دیدم.
از قضا جای شما خالی در یکی از شهرهای مجاور هم دعوت بودم برای سخنرانی و شعرخوانی.
شما اگر جای من بودید در آن بعد از ظهری که بیشتر مراکز درمانی تعطیل اند چه می کردید؟
به محض ورود به شهری که در آن دعوت بودم نمیدانم کجا و کدام خیابان بود که خوشبختانه چشمان پردردم افتاد به تابلوی روشن و رنگین یک داروخانه.
فوری از ماشین پیاده شدم و خسته و مانده وارد داروخانه شدم.
خوشحال از اینکه در این جا و این ساعت از روز این داروخانه باز است
بلافاصله به بانویی که مسئول آن جا بود، عرض کردم: «بی زحمت یک مُسکن بسیار قوی برای دندان درد به من لطف کنید». بانوی محترم با نهایت ادب و احترام پرسید؟:« برای اسب، قاطر یا گاو ...؟!» در دل گفتم، حالا چه وقت شوخی کردن است!
با تعجب و لبخندی آبکی جواب دادم:«برای خودم!»
گفت:«عذر می خوام این جا داروخانه ی دامپزشکیه»!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
صندلی
من تو را با خود به مجلس می برم
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
ﺍﯼ ﻗﺮﺍﺭِ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ،ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺑﺮﺩﯼ ﺳﻮﯼ ﻋﺮﺵ
ﻗﻠّﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺗـــــــــﻮ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ،ﺻﻨـﺪﻟﯽ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺳﻨﺠﺶ ﺑـــــﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﻋﯿﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﺷﻮﻕ
ﭘﺎﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـﺪﻟﯽ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﭽﺴﺒﯽ! ﺗﺨﻢ ﻋﺸﻖ،
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻋﻤﺮﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﻋﻤﺮِ ﻣﻦ،ﺍﯾﻤﺎﻥِ ﻣﻦ، ﻧﺎﻣـــﻮﺱِ ﻣﻦ
ﻋﺰّﺗﻢ، ﺍﯼ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ!
ﻣﺪﻋﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﯿـــــﺰ
ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺯﯾﺮ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﻣﮕﺮ ﺁﺳﺎﻥ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻫﻔﺖ ﺧﻂ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻗــــــــﺪﺭﺗﯽ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﻫﯽ ﺑﯽ ﺑﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯽ ﺧـــﻮﺭﯼ
ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻥ ﻧﺜﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﺪ ﺩﭼﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
ﮔﻔﺘﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺸﮑﻠﺖ ﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭﻡ، ﺻــــــﻨﺪﻟﯽ!
ﻧﺸﺌﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﯾــــﺪﻧﺖ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺧﻤﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
ﺷﺐ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﻡ ﻟَﺨﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ!
ﺟُﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﺯﯾـــــﺮ ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺁﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻟﻨﮕﻮ ﻣﯽ ﺩﻫـــــﺪ
ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻡ ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺸﺐ، ﻻﺟﺮﻡ
ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻼً ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷــﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﺎﺭ ﻏﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﻢ ﺭُﺑــــــﻮﺩ
ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓــــــﺖ
ﻣﺮﺩ ﺭﺯﻡ ﻭ ﮐﺎﺭﺯﺍﺭﻡ ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻣﻦ (ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ) ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ: ( ﺻﻨـــﺪﻟﯽ)
------
«ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ»،ﺻﻨــــــﺪﻟﯽ
«ﺳﺮ ﺯﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ»، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
«ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮ ﺍﺳﺘﯽ
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﻡ»، ﺻﻨﺪﻟﯽ
«ﺗﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻄﺮﺑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐـــﺮﺩ
ﮔﺎﻩ ﭼﻨﮕﻢ، ﮔﺎﻩ ﺗﺎﺭﻡ»، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
«ﺍﯼ ﻣﻬﺎﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗــﻮ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻄﺎﺭﻡ»،ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
« ﺯﺍﻥ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ»
------
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮ ﺷﻌﺮ ﻗﺮﺿﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﺭﻡ، ﺻــــﻨﺪﻟﯽ!
ﺍﯼ ﺧﺪﺍ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺒـــــــﺮ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
من تو را با خود به مجلس می برم
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
ﺍﯼ ﻗﺮﺍﺭِ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ،ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺑﺮﺩﯼ ﺳﻮﯼ ﻋﺮﺵ
ﻗﻠّﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺗـــــــــﻮ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ،ﺻﻨـﺪﻟﯽ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺳﻨﺠﺶ ﺑـــــﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﻋﯿﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﺷﻮﻕ
ﭘﺎﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـﺪﻟﯽ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﭽﺴﺒﯽ! ﺗﺨﻢ ﻋﺸﻖ،
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻋﻤﺮﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﻋﻤﺮِ ﻣﻦ،ﺍﯾﻤﺎﻥِ ﻣﻦ، ﻧﺎﻣـــﻮﺱِ ﻣﻦ
ﻋﺰّﺗﻢ، ﺍﯼ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ!
ﻣﺪﻋﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﯿـــــﺰ
ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺯﯾﺮ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﻣﮕﺮ ﺁﺳﺎﻥ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻫﻔﺖ ﺧﻂ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻗــــــــﺪﺭﺗﯽ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﻫﯽ ﺑﯽ ﺑﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯽ ﺧـــﻮﺭﯼ
ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻥ ﻧﺜﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﺪ ﺩﭼﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
ﮔﻔﺘﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺸﮑﻠﺖ ﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭﻡ، ﺻــــــﻨﺪﻟﯽ!
ﻧﺸﺌﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﯾــــﺪﻧﺖ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺧﻤﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
ﺷﺐ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﻡ ﻟَﺨﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ!
ﺟُﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﺯﯾـــــﺮ ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺁﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻟﻨﮕﻮ ﻣﯽ ﺩﻫـــــﺪ
ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻡ ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺸﺐ، ﻻﺟﺮﻡ
ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻼً ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷــﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﺎﺭ ﻏﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﻢ ﺭُﺑــــــﻮﺩ
ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓــــــﺖ
ﻣﺮﺩ ﺭﺯﻡ ﻭ ﮐﺎﺭﺯﺍﺭﻡ ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻣﻦ (ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ) ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ: ( ﺻﻨـــﺪﻟﯽ)
------
«ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ»،ﺻﻨــــــﺪﻟﯽ
«ﺳﺮ ﺯﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ»، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
«ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮ ﺍﺳﺘﯽ
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﻡ»، ﺻﻨﺪﻟﯽ
«ﺗﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻄﺮﺑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐـــﺮﺩ
ﮔﺎﻩ ﭼﻨﮕﻢ، ﮔﺎﻩ ﺗﺎﺭﻡ»، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
«ﺍﯼ ﻣﻬﺎﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗــﻮ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻄﺎﺭﻡ»،ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
« ﺯﺍﻥ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ»
------
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮ ﺷﻌﺮ ﻗﺮﺿﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﺭﻡ، ﺻــــﻨﺪﻟﯽ!
ﺍﯼ ﺧﺪﺍ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺒـــــــﺮ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
همشهری های کاسب!
نوشته ی: راشدانصاری
گاهی وقت ها که سرم خلوت است ، به ویژه عصرها می روم سری می زنم به مغازه های دوستان و همشهری های کاسبم در بازار.
روزی از همین روزها در مغازه ی دوستی نشسته بودم که شخصی مراجعه کرد و به دوست مان گفت:" فاکتور رو جمع زدی؟"
دوستم با حالتی مظلومانه گفت:"بله عزیز مهربان!" مشتری گفت:"خب، چقدر تقدیم کنم؟" دوست کاسب مان خیلی یواش گفت:" چیز قابل داری نیست!" مشتری گفت:" عذر می خوام کمی بلندتر حرف بزنید که نمی شنوم." این بار دوست مان شبیه بیماران در حالِ موت ، از بار اول هم ولوم صدایش را پایین تر آورد و گفت:" هفصهفهفهفد و...بیسسسس...و هفهف.....تومن"
مشتری حیران مانده بود. گفت آقا تو رو خدا بلندتر بگو که کار دارم." این بار کمی بلندتر باز همان جملات نامانوس قبلی را به زبان آورد.
مشتری رو کرد به سمت بنده و گفت:" حاجی شما متوجه شدین؟" عرض کردم: " خیر."
در این لحظه شاید دوست مان احساس خطر کرد که نکند مشتری از چنگش بپرد ! کمی بلندتر و واضح تر از دفعات قبل گفت:" ۷۲۷ هزارتومن..." طرف نفس راحتی کشید و خیلی سریع مبلغ را پرداخت کرد و رفت.
پس از رفتن مشتری به دوست و همشهری واقعا کاسبم گفتم:" دلیل این کار شما چی بود؟ شما که تا قبل از اومدن مشتری خوب و سرحال بودی اما یک مرتبه چی شد؟"
لبخندی زد وگفت:" شما شاعرها و نویسنده ها این چیزها رو درک نمی کنید. به این کار می گن فوت کوزه گری...!"
گفتم:" کمی موضوع رو بازتر کن تا از محضرتان کسب علم کنیم."
سری تکان داد و گفت:" ببین خالو، اگر مشتری میلیون ها تومان خرید کنه و شما به همین روش و خیلی مظلومانه و به قولی سرزبونی اعداد و کلمات رو به زبون بیاری! طرف فکر می کنه مبلغ هم بسیار ناچیز و پایینه و بدون این که چک و چونه بزنه پرداخت می کنه! اما اگه مبلغ بسیار پایینی مثل همین هفصهفهصد و بیسسس ...و...هفهفهف... رو با صدای بلند و شمرده شمرده و با دهان باز بگی هفت صد و بیست و هفت هزارتومان، مشتری فکر می کنه مبلغ خیلی بالاست و پدرت رو در می آره از چونه زدن! آخه عقل مردم بیشتر به چشمشونه..."
از تعجب کُپ کرده بودم و در دل گفتم: " بابا، تو دیگه کی هستی دس شیطونو بستی...."
همین دوست کاسب مان تعریف می کرد یک خواهرزاده ی نوجوانی دارم که مدتی شاگرد خودم بود اما الان چند سالی است کنار خودمان مغازه ای خریده است.
دوستم تعریف می کرد این خواهرزاده ی من کاسب است نه من.
تعجب کردم وگفتم:" امکان نداره کسی به گرد شما برسه" گفت:" گوش کن. سال گذشته مدتی بود که تقریبا هفته ای یک بار توسط بازرسان تعزیرات حکومتی جریمه می شدیم. هم من و هم بقیه کسبه. ولی خواهرزاده ام حتی یک بار جریمه نشد.هروقت می پرسیدم امروز چقدر جریمه ات کردن؟ می زد زیر خنده و می گفت، جریمه؟! به همین خاطر حسابی کنجکاو شده بودم ببینم خواهرزاده ی نازنینم چی کار می کنه که جریمه نمی شه."
گفتم:" خب، چیزی دستگیرت شد؟" گفت:" آره، یه روز که مامور تعزیرات رفت به طرف مغازه اش، رفتم دنبالش، طوری که منو نبینن پشت سر مامور و یکی دوتا مشتری خودمو تا حدودی مخفی کردم. دیدم مامور گفت، پروانه کسب ات بیار ببینم. بلافاصله خواهرزاده ام از این رو به اون رو شد و خودشو به اصطلاح به موش مردگی زد و شروع کرد به سرفه کردن!آن هم پی در پی و خیلی طبیعی. آن چنان سرفه و عطسه می کرد که بیا و ببین. سرفه هایی عمیق که به خس خسی وحشتناک تبدیل می شد. بعد خم شد و از داخل کشوی میزش یه دونه از این اسپری های مخصوص بیماری آسم رو در آورد و زیر لب دو سه بار با صدایی همراه با حزن و اندوه خاصی که جگر آدم کباب می شد، گفت، پروانه ی کسب...پروا...نه ی...ککک سب... ولی قبل از این که اسپری رو به سمت دهانش ببره، خودشو انداخت کف مغازه...خیلی محکم خورد زمین. در این لحظه مامور تعزیرات به اتفاق یکی از مشتری ها رفتن و اسپری که از دستش پرت شده بود برداشتن و داخل دهانش یکی دو پاف کردن. اما فایده ای نداشت.یکی از مشتری ها فکر کرد مرده.گفت تموم کرده بی چاره. یه نفر دیگه سریع شماره ۱۱۵ رو گرفت.پس از حدود ده دقیقه که مامور تعزیرات رفته بود، خودم رو به مشتری ها معرفی کردم و گفتم دایی اش هستم شما تشریف ببرید. بعد دیدم با چهره ای شبیه بچه های مظلوم یمنی، به زور پلکی زد و اول زیر چشمی دور و برشو پایید و یواشکی گفت دایی ماموره رفت؟ گفتم آره، دلش به رحم اومد و ظاهرا فراموش کرده بود برا چی اومده بود ..."
به دوستم گفتم :" خب، دیگه چه شد؟ گفت:" هیچی، بهش گفتم کلک! تو از کی مریض بودی و ما نمی دونستیم؟"
خنده ی موذیانه ای کرد و گفت:" دایی، هر چی باشه شاگرد خودت بودم! ضمن این که از قدیم گفتن حلال زاده به دایی اش می ره!"
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
گاهی وقت ها که سرم خلوت است ، به ویژه عصرها می روم سری می زنم به مغازه های دوستان و همشهری های کاسبم در بازار.
روزی از همین روزها در مغازه ی دوستی نشسته بودم که شخصی مراجعه کرد و به دوست مان گفت:" فاکتور رو جمع زدی؟"
دوستم با حالتی مظلومانه گفت:"بله عزیز مهربان!" مشتری گفت:"خب، چقدر تقدیم کنم؟" دوست کاسب مان خیلی یواش گفت:" چیز قابل داری نیست!" مشتری گفت:" عذر می خوام کمی بلندتر حرف بزنید که نمی شنوم." این بار دوست مان شبیه بیماران در حالِ موت ، از بار اول هم ولوم صدایش را پایین تر آورد و گفت:" هفصهفهفهفد و...بیسسسس...و هفهف.....تومن"
مشتری حیران مانده بود. گفت آقا تو رو خدا بلندتر بگو که کار دارم." این بار کمی بلندتر باز همان جملات نامانوس قبلی را به زبان آورد.
مشتری رو کرد به سمت بنده و گفت:" حاجی شما متوجه شدین؟" عرض کردم: " خیر."
در این لحظه شاید دوست مان احساس خطر کرد که نکند مشتری از چنگش بپرد ! کمی بلندتر و واضح تر از دفعات قبل گفت:" ۷۲۷ هزارتومن..." طرف نفس راحتی کشید و خیلی سریع مبلغ را پرداخت کرد و رفت.
پس از رفتن مشتری به دوست و همشهری واقعا کاسبم گفتم:" دلیل این کار شما چی بود؟ شما که تا قبل از اومدن مشتری خوب و سرحال بودی اما یک مرتبه چی شد؟"
لبخندی زد وگفت:" شما شاعرها و نویسنده ها این چیزها رو درک نمی کنید. به این کار می گن فوت کوزه گری...!"
گفتم:" کمی موضوع رو بازتر کن تا از محضرتان کسب علم کنیم."
سری تکان داد و گفت:" ببین خالو، اگر مشتری میلیون ها تومان خرید کنه و شما به همین روش و خیلی مظلومانه و به قولی سرزبونی اعداد و کلمات رو به زبون بیاری! طرف فکر می کنه مبلغ هم بسیار ناچیز و پایینه و بدون این که چک و چونه بزنه پرداخت می کنه! اما اگه مبلغ بسیار پایینی مثل همین هفصهفهصد و بیسسس ...و...هفهفهف... رو با صدای بلند و شمرده شمرده و با دهان باز بگی هفت صد و بیست و هفت هزارتومان، مشتری فکر می کنه مبلغ خیلی بالاست و پدرت رو در می آره از چونه زدن! آخه عقل مردم بیشتر به چشمشونه..."
از تعجب کُپ کرده بودم و در دل گفتم: " بابا، تو دیگه کی هستی دس شیطونو بستی...."
همین دوست کاسب مان تعریف می کرد یک خواهرزاده ی نوجوانی دارم که مدتی شاگرد خودم بود اما الان چند سالی است کنار خودمان مغازه ای خریده است.
دوستم تعریف می کرد این خواهرزاده ی من کاسب است نه من.
تعجب کردم وگفتم:" امکان نداره کسی به گرد شما برسه" گفت:" گوش کن. سال گذشته مدتی بود که تقریبا هفته ای یک بار توسط بازرسان تعزیرات حکومتی جریمه می شدیم. هم من و هم بقیه کسبه. ولی خواهرزاده ام حتی یک بار جریمه نشد.هروقت می پرسیدم امروز چقدر جریمه ات کردن؟ می زد زیر خنده و می گفت، جریمه؟! به همین خاطر حسابی کنجکاو شده بودم ببینم خواهرزاده ی نازنینم چی کار می کنه که جریمه نمی شه."
گفتم:" خب، چیزی دستگیرت شد؟" گفت:" آره، یه روز که مامور تعزیرات رفت به طرف مغازه اش، رفتم دنبالش، طوری که منو نبینن پشت سر مامور و یکی دوتا مشتری خودمو تا حدودی مخفی کردم. دیدم مامور گفت، پروانه کسب ات بیار ببینم. بلافاصله خواهرزاده ام از این رو به اون رو شد و خودشو به اصطلاح به موش مردگی زد و شروع کرد به سرفه کردن!آن هم پی در پی و خیلی طبیعی. آن چنان سرفه و عطسه می کرد که بیا و ببین. سرفه هایی عمیق که به خس خسی وحشتناک تبدیل می شد. بعد خم شد و از داخل کشوی میزش یه دونه از این اسپری های مخصوص بیماری آسم رو در آورد و زیر لب دو سه بار با صدایی همراه با حزن و اندوه خاصی که جگر آدم کباب می شد، گفت، پروانه ی کسب...پروا...نه ی...ککک سب... ولی قبل از این که اسپری رو به سمت دهانش ببره، خودشو انداخت کف مغازه...خیلی محکم خورد زمین. در این لحظه مامور تعزیرات به اتفاق یکی از مشتری ها رفتن و اسپری که از دستش پرت شده بود برداشتن و داخل دهانش یکی دو پاف کردن. اما فایده ای نداشت.یکی از مشتری ها فکر کرد مرده.گفت تموم کرده بی چاره. یه نفر دیگه سریع شماره ۱۱۵ رو گرفت.پس از حدود ده دقیقه که مامور تعزیرات رفته بود، خودم رو به مشتری ها معرفی کردم و گفتم دایی اش هستم شما تشریف ببرید. بعد دیدم با چهره ای شبیه بچه های مظلوم یمنی، به زور پلکی زد و اول زیر چشمی دور و برشو پایید و یواشکی گفت دایی ماموره رفت؟ گفتم آره، دلش به رحم اومد و ظاهرا فراموش کرده بود برا چی اومده بود ..."
به دوستم گفتم :" خب، دیگه چه شد؟ گفت:" هیچی، بهش گفتم کلک! تو از کی مریض بودی و ما نمی دونستیم؟"
خنده ی موذیانه ای کرد و گفت:" دایی، هر چی باشه شاگرد خودت بودم! ضمن این که از قدیم گفتن حلال زاده به دایی اش می ره!"
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
برای راشدانصاری(خالو اشد):
خدا روزی که خالو آفریده
برای چشمش ابرو آفریده
برای آن سر پر از حواشی
فقط یک خرمن مو آفریده
دو پایش را ستون تخت جمشید
دو دستش مثل پارو آفریده
میان آن دو فک با طرز خاصی
زبانی ماجراجو آفریده
زبانی بس دراز و سرخ و زیبا
برای ذکر یاهو آفریده!
دلش گرچه جهان آراست اما
کمی مظلوم و کمرو آفریده!!!
به روز روشن او را چون قناری
به شب مانند آهو آفریده
زدینار کویت هرچند محروم
ولی او را ارسطو آفریده
نمیدانم چرا آن حی دادار
رخش زیباتر از قو آفریده !!
کسی را که نبوده اهل دعوا
برایش زور و بازو آفریده
چگونه شکر این نعمت گذارم
مرا مانند خالو آفریده
م.دهقانی
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
خدا روزی که خالو آفریده
برای چشمش ابرو آفریده
برای آن سر پر از حواشی
فقط یک خرمن مو آفریده
دو پایش را ستون تخت جمشید
دو دستش مثل پارو آفریده
میان آن دو فک با طرز خاصی
زبانی ماجراجو آفریده
زبانی بس دراز و سرخ و زیبا
برای ذکر یاهو آفریده!
دلش گرچه جهان آراست اما
کمی مظلوم و کمرو آفریده!!!
به روز روشن او را چون قناری
به شب مانند آهو آفریده
زدینار کویت هرچند محروم
ولی او را ارسطو آفریده
نمیدانم چرا آن حی دادار
رخش زیباتر از قو آفریده !!
کسی را که نبوده اهل دعوا
برایش زور و بازو آفریده
چگونه شکر این نعمت گذارم
مرا مانند خالو آفریده
م.دهقانی
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
مدح «خالوشاه» راشدانصاری
دیدی تو اگر به رَه زمانی
خالوی مرا به دیدهبانی(۱)
یا دیدی از او در این حوالی
ردّی ، اثری ، خطی ، نشانی
از من برسان درود و گویَش:
تو خندهی تلخِ بیخ جانی
گو ای دل و جان خستهی ما
ای بانگ بلند بیزبانی
بار نمکت همیشه قند است
از بس که ملیحه میپرانی
میریزد از آن دهان لقّت(۲)
طنزیمه و مشک و لنترانی
اما چه بگویم از زمانه !
تو خود همه نانوشته دانی
با بال و پر شکسته پرواز
ای وایِ دل از غم نهانی !
در باغ خزانی زرایران
چون غنچهی دلفسرده مانی
ای کاش ! بهار باز روید
از مشرق فصل زندگانی
ای کاش دوباره دشت میهن
آوازه شود به گل مکانی
آهو بچمد به پایکوبی
بلبل به سرود و نغمهخوانی
ای کاش تو باز سبز گردی
گل بار دهی به شادمانی
پی نوشت:
۱- دهستان دیده بان زادگاه خالوراشد.
۲- دهنِ لقی که جرأت گفتن ناگفتهها را بدون پروا دارد.
«آغالی جُوات» ناصر قاسمی- حاجی آباد
خرداد ۴۰۲
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
دیدی تو اگر به رَه زمانی
خالوی مرا به دیدهبانی(۱)
یا دیدی از او در این حوالی
ردّی ، اثری ، خطی ، نشانی
از من برسان درود و گویَش:
تو خندهی تلخِ بیخ جانی
گو ای دل و جان خستهی ما
ای بانگ بلند بیزبانی
بار نمکت همیشه قند است
از بس که ملیحه میپرانی
میریزد از آن دهان لقّت(۲)
طنزیمه و مشک و لنترانی
اما چه بگویم از زمانه !
تو خود همه نانوشته دانی
با بال و پر شکسته پرواز
ای وایِ دل از غم نهانی !
در باغ خزانی زرایران
چون غنچهی دلفسرده مانی
ای کاش ! بهار باز روید
از مشرق فصل زندگانی
ای کاش دوباره دشت میهن
آوازه شود به گل مکانی
آهو بچمد به پایکوبی
بلبل به سرود و نغمهخوانی
ای کاش تو باز سبز گردی
گل بار دهی به شادمانی
پی نوشت:
۱- دهستان دیده بان زادگاه خالوراشد.
۲- دهنِ لقی که جرأت گفتن ناگفتهها را بدون پروا دارد.
«آغالی جُوات» ناصر قاسمی- حاجی آباد
خرداد ۴۰۲
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
ماجراهای آقای گیج!
آقای گیج در شورا!
آقای گیج با رای مردم و مقداری تقلب! رئیس شورای روستا می شود. پس از مدتی تمام زمین های مردم روستا را به نام خودش سند صادر می کند.اهالی می پرسند:« چرا این کارو کردی؟» آقای گیج می گوید:« بین من و مردم عزیز روستا، سوا جدایی نیست!» مردم میگویند:«اگه این طوریه از مال خودت هم چیزی تا حالا به مردم بخشیدی؟» آقای گیج جواب میدهد:« نه! حق زن و بچه ام رو که نمیتونم به مردم ببخشم!»
آزادی
به آقای گیج می گویند:« با ( آزادی )جمله بساز.» آقای گیج می گوید:« یه روز از میدان (انقلاب) داشتم می رفتم به سمت (آزادی) که ماشینم پنچر شد!»
تدریس زبان!
آقای گیج ادعا می کند که زبان حیوانات بلد است. یک نفر می گوید:« اگه راست می گین، کمی زبون خری صحبت کن!» آقای گیج در پاسخ می گوید:« مرد حسابی، کسی رو تا حالا دیدی مفتکی زبان تدریس کنه؟!»
راشدانصاری «ادیب بندری»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
آقای گیج در شورا!
آقای گیج با رای مردم و مقداری تقلب! رئیس شورای روستا می شود. پس از مدتی تمام زمین های مردم روستا را به نام خودش سند صادر می کند.اهالی می پرسند:« چرا این کارو کردی؟» آقای گیج می گوید:« بین من و مردم عزیز روستا، سوا جدایی نیست!» مردم میگویند:«اگه این طوریه از مال خودت هم چیزی تا حالا به مردم بخشیدی؟» آقای گیج جواب میدهد:« نه! حق زن و بچه ام رو که نمیتونم به مردم ببخشم!»
آزادی
به آقای گیج می گویند:« با ( آزادی )جمله بساز.» آقای گیج می گوید:« یه روز از میدان (انقلاب) داشتم می رفتم به سمت (آزادی) که ماشینم پنچر شد!»
تدریس زبان!
آقای گیج ادعا می کند که زبان حیوانات بلد است. یک نفر می گوید:« اگه راست می گین، کمی زبون خری صحبت کن!» آقای گیج در پاسخ می گوید:« مرد حسابی، کسی رو تا حالا دیدی مفتکی زبان تدریس کنه؟!»
راشدانصاری «ادیب بندری»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite