#روایت_آشنایی
#روایت_دوستی
آشنایی بیشتر با آیدا الهی، نگارنده توصیفات و وقایع بالا که خدمتتان ارسال کردم، و هم صحبتی با او در یکی از جلسات آنلاین روایت با حضور عزیزان دانشجو، یکی از مبارک ترین اتفاقات ۱۴۰۲ برایم بود.
خودش عنوان کانال تلگرامی اش را "آیدا، دختری با ضایعات نخاعی" گذاشته که از جهتی هم درست است و واقع بینانه.
برای من اما، آیدا فراتر از ضایعات نخاعی، فراتر از اشتباهات پزشکی که حدود بیست سال پیش باعث معلولیتش شد و فراتر از محدودیتهای حرکتی اش بوده و هست.
آیدا، برای من به نمادی از شور زندگی، امید به سمت تغییرات شکوفاکننده و استقامت در مسیر زندگی با گام های به ظاهر کوچک تبدیل شده.
ما هر دو متولدین فروردین هستیم، ولی او دو سال و یک روز از من بزرگتر است و از خیلی جهات دیگر هم از من بزرگتر است.
من مشتاقم برای یادگیری بیشتر از او و ملاقات حضوری با او در مشهد
دیدارمان دور مباد
با آرزوی سلامتی برای وجود عزیزش و اتفاقات خوب در این برهه جدید 🍀🌺
#روایت_دوستی
آشنایی بیشتر با آیدا الهی، نگارنده توصیفات و وقایع بالا که خدمتتان ارسال کردم، و هم صحبتی با او در یکی از جلسات آنلاین روایت با حضور عزیزان دانشجو، یکی از مبارک ترین اتفاقات ۱۴۰۲ برایم بود.
خودش عنوان کانال تلگرامی اش را "آیدا، دختری با ضایعات نخاعی" گذاشته که از جهتی هم درست است و واقع بینانه.
برای من اما، آیدا فراتر از ضایعات نخاعی، فراتر از اشتباهات پزشکی که حدود بیست سال پیش باعث معلولیتش شد و فراتر از محدودیتهای حرکتی اش بوده و هست.
آیدا، برای من به نمادی از شور زندگی، امید به سمت تغییرات شکوفاکننده و استقامت در مسیر زندگی با گام های به ظاهر کوچک تبدیل شده.
ما هر دو متولدین فروردین هستیم، ولی او دو سال و یک روز از من بزرگتر است و از خیلی جهات دیگر هم از من بزرگتر است.
من مشتاقم برای یادگیری بیشتر از او و ملاقات حضوری با او در مشهد
دیدارمان دور مباد
با آرزوی سلامتی برای وجود عزیزش و اتفاقات خوب در این برهه جدید 🍀🌺
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
از ترس هایت برایم بگو از ترس هایم برایت میگویم (قسمت اول) چند وقت پیش بیماری داشتم که رفتارش توجهم را جلب کرد. مردی حدودا پنجاه ساله بود با ظاهری مرتب؛ که به نظر میرسید سطح رفاهی زندگیش نسبتا خوب است. جلسه دومی که برای ترمیم پوسیدگی دندانهایش آمده بود،…
از ترس هایت برایم بگو
(قسمت دوم)
مدتی پیش بیماری داشتم که مواجهه با او به خاطرم ماند.
ملینا، ۱۴ ساله با دختر عمویش مِرسا که یکی دو سال از او کوچکتر بود، به درمانگاه آمدند.
هر دو نیاز به درمانهای دندانپزشکی داشتند.
به نظر میرسید سیر پوسیدگی دندانهایشان خیلی زود پیش رفته بود که در این سن، نیاز به درمان ریشه آن هم برای دندانهای دایمی شان داشتند.
شرایط دندانهای ملینا وخیم تر از مرسا بود و هر دو تا حدودی از محیط دندانپزشکی و درمانهای آن، ترس داشتند.
از ابتدا، متوجه مقایسه هایی شدم که حتی در مورد وضعیت دندانهایشان و نوع همکاریشان با دندانپزشک وجود داشت.
با وجود رابطه دوستی صمیمانه ای که به نظر میرسید بینشان وجود دارد، چشم و هم چشمی نوجوانانه ای هم میانشان در جریان بود.
از همان جلسات اول سعی کردم این مورد را شفاف کنم که برای هر کدام از آنها، به جای خودش وقت میگذارم و از دیگری خواستم موقع صحبت و ارایه درمان پیش دخترعمویش نباشد.
ملینا، دختری خوش صحبت بود که به چیزهای مختلف در محیط واکنش نشان میداد.
از تعریف درمورد رنگ لاک ناخن همکار دستیار که به او میاید تا لحن حرف زدن من با خودش که چطور به نظرش میرسد.
وقتی این دختر عموها به درمانگاه می آمدند، دستیاران بخش ذوق داشتند و منتظر بودند ببینند ملینا این بار درمورد چه چیز، چه نظراتی دارد و چه میکند.
راستش مدتی که با درمانهای دندانپزشکی کودکان سر و کار داشتم، متوجه شدم که درمورد کودکانی که جذابیتهای رفتاری زیادی دارند، بسیار خوش صحبت هستند و اهل تعریف و تمجیدهای بعضا اغراق آمیز از آدمها، باید بیشتر مراقب باشم... چرا مراقب؟!
من درمورد حوزه های دیگر نظر نمیدهم، اما حداقل در حوزه ارایه خدمات دندانپزشکی زیاد پیش آمده که شاهد موقعیتهایی بوده ام که این کودکان به ظاهر همکار و اجتماعی، حین ارایه درمان دندانپزشکی بعضا به شکلی کاملا متفاوت و بیشتر نسبت به همسالانشان، گُرخیده (ترسیده) اند.
ظاهر بیش از حد اجتماعی و خوش برخوردی اغراق آمیز آنان، برای من پیام آور احساسات پررنگ و ترسهای زیادیست که معمولا در خانواده های بیش از حد مبادی آداب، یا بعضا کنترل گر یا متظاهر آنان سرکوب، انکار یا نادیده گرفته شده (عذرخواهم بابت این تندروی و قاعدتا منظورم این نیست که تنها ویژگی این خانواده ها، همین موارد است و هیچ ویژگی مثبتی ندارند. اما به هر صورت وجود این خصیصه ها در خانواده، با کودک و نوجوان کارهایی میکند...)
بسیاری اوقات این خانواده های محترم، اصرار دارند نشان دهند که فرزندشان بسیار خوب است و همکاری بی نظیری با دندانپزشک دارد و اتفاقا این هم از جمله نکاتیست که شاخک هایم را تیز میکند و اگر دستِ بر قضا (یا خیلی اوقات)، بروز فریادی یا ترسی را در فرزندشان مشاهده کنند، با ارشاد و نصیحت میخواهند قضیه را فیصله دهند که البته شدنی نیست.
چرا که خوشبختانه زبان ترس، پند و اندرز نیست.
معمولا جلسه اول را به اقدامات پیشگیرانه (مثل فلورایدتراپی) و آموزش پیرامون وسایل و محیط دندانپزشکی اختصاص میدهم که بتوانم آن کودک یا نوجوان را بهتر بشناسم و او هم مرا بشناسد و ببینیم میخواهیم و مبتوانیم با هم ادامه دهیم یا نه.
ملینا در دو سه جلسه اول، هر چند با کمی ترس و نگرانی، همکاری کرده و درمانهایش پیش رفته بود.
اولِ جلسه چهارم بود که آمد روی یونیت دندانپزشکی نشست و وقتی که میخواستم برایش بی حسی تزریق کنم، ناگهان...
(این روایت ادامه دارد)
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
(قسمت دوم)
مدتی پیش بیماری داشتم که مواجهه با او به خاطرم ماند.
ملینا، ۱۴ ساله با دختر عمویش مِرسا که یکی دو سال از او کوچکتر بود، به درمانگاه آمدند.
هر دو نیاز به درمانهای دندانپزشکی داشتند.
به نظر میرسید سیر پوسیدگی دندانهایشان خیلی زود پیش رفته بود که در این سن، نیاز به درمان ریشه آن هم برای دندانهای دایمی شان داشتند.
شرایط دندانهای ملینا وخیم تر از مرسا بود و هر دو تا حدودی از محیط دندانپزشکی و درمانهای آن، ترس داشتند.
از ابتدا، متوجه مقایسه هایی شدم که حتی در مورد وضعیت دندانهایشان و نوع همکاریشان با دندانپزشک وجود داشت.
با وجود رابطه دوستی صمیمانه ای که به نظر میرسید بینشان وجود دارد، چشم و هم چشمی نوجوانانه ای هم میانشان در جریان بود.
از همان جلسات اول سعی کردم این مورد را شفاف کنم که برای هر کدام از آنها، به جای خودش وقت میگذارم و از دیگری خواستم موقع صحبت و ارایه درمان پیش دخترعمویش نباشد.
ملینا، دختری خوش صحبت بود که به چیزهای مختلف در محیط واکنش نشان میداد.
از تعریف درمورد رنگ لاک ناخن همکار دستیار که به او میاید تا لحن حرف زدن من با خودش که چطور به نظرش میرسد.
وقتی این دختر عموها به درمانگاه می آمدند، دستیاران بخش ذوق داشتند و منتظر بودند ببینند ملینا این بار درمورد چه چیز، چه نظراتی دارد و چه میکند.
راستش مدتی که با درمانهای دندانپزشکی کودکان سر و کار داشتم، متوجه شدم که درمورد کودکانی که جذابیتهای رفتاری زیادی دارند، بسیار خوش صحبت هستند و اهل تعریف و تمجیدهای بعضا اغراق آمیز از آدمها، باید بیشتر مراقب باشم... چرا مراقب؟!
من درمورد حوزه های دیگر نظر نمیدهم، اما حداقل در حوزه ارایه خدمات دندانپزشکی زیاد پیش آمده که شاهد موقعیتهایی بوده ام که این کودکان به ظاهر همکار و اجتماعی، حین ارایه درمان دندانپزشکی بعضا به شکلی کاملا متفاوت و بیشتر نسبت به همسالانشان، گُرخیده (ترسیده) اند.
ظاهر بیش از حد اجتماعی و خوش برخوردی اغراق آمیز آنان، برای من پیام آور احساسات پررنگ و ترسهای زیادیست که معمولا در خانواده های بیش از حد مبادی آداب، یا بعضا کنترل گر یا متظاهر آنان سرکوب، انکار یا نادیده گرفته شده (عذرخواهم بابت این تندروی و قاعدتا منظورم این نیست که تنها ویژگی این خانواده ها، همین موارد است و هیچ ویژگی مثبتی ندارند. اما به هر صورت وجود این خصیصه ها در خانواده، با کودک و نوجوان کارهایی میکند...)
بسیاری اوقات این خانواده های محترم، اصرار دارند نشان دهند که فرزندشان بسیار خوب است و همکاری بی نظیری با دندانپزشک دارد و اتفاقا این هم از جمله نکاتیست که شاخک هایم را تیز میکند و اگر دستِ بر قضا (یا خیلی اوقات)، بروز فریادی یا ترسی را در فرزندشان مشاهده کنند، با ارشاد و نصیحت میخواهند قضیه را فیصله دهند که البته شدنی نیست.
چرا که خوشبختانه زبان ترس، پند و اندرز نیست.
معمولا جلسه اول را به اقدامات پیشگیرانه (مثل فلورایدتراپی) و آموزش پیرامون وسایل و محیط دندانپزشکی اختصاص میدهم که بتوانم آن کودک یا نوجوان را بهتر بشناسم و او هم مرا بشناسد و ببینیم میخواهیم و مبتوانیم با هم ادامه دهیم یا نه.
ملینا در دو سه جلسه اول، هر چند با کمی ترس و نگرانی، همکاری کرده و درمانهایش پیش رفته بود.
اولِ جلسه چهارم بود که آمد روی یونیت دندانپزشکی نشست و وقتی که میخواستم برایش بی حسی تزریق کنم، ناگهان...
(این روایت ادامه دارد)
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
از ترس هایت برایم بگو
(قسمت سوم)
در طول جلسات درمان که ملینا مراجعه کرده بود، متوجه ترسش از فضای دندانپزشکی شده بودم.
اولین بار که برای پر کردن یکی از دندانهایش، میخواستم بی حسی برایش تزریق کنم، درحالی که روی یونیت دندانپزشکی دراز کشیده بود، بلند شد و نشست؛ درحالیکه با چشم های درشت مشکی خود توی چشم هایم نگاه میکرد، گفت:
"ببین خاله، دندونپزشک قبلی خیلی موقع آمپول زدن باهام بد حرف زد.
خب من میترسم! از دستم عصبانی شد و سرم داد زد.
منم دیگه پیشش نرفتم. اگه شما هم سرم داد بزنی، دیگه پیشتون نمیام."
لحن بامزه ای داشت. اگرچه خیلی جدی و شاید به ظاهر کمی غیر مودبانه صحبت میکرد، ادا و اطوارهای بامزه صورتش و جسارتی که برای در میان گذاشتن انتظارش و عواقب آن به خرج داد، باعث شد در دل تحسینش کنم و در ظاهر هم به او قول بدهم که آرام آرام پیش بروم و اگر چیزی آزارش میداد، اصراری به ادامه کار در همان لحظه نداشته باشم تا وقتی خودش آمادگی داشته باشد.
انگار قول و قراری را بین خودمان امضا کردیم؛ قراری که امضای آن اعتماد دو طرفه ما به همدیگر بود.
این قضیه باعث شد روال درمان در همان جلسه و جلسات بعد، راحت تر پیش برود.
تا اینکه به جلسه چهارم رسیدیم (که اشاره کوتاهی به آن در انتهای متن قبلی شد)
آن روز قرار بود عصب کشی یکی از دندانهایش را شروع کنیم. با توجه به مسیری که تا آن موقع طی شده بود، تصور میکردم اعتماد شکل گرفته بین ما، برای مواجهه با ترسش از دندانپزشکی کفایت کند.
اما واکنش سریع ملینا، بلند شدنش از روی یونیت و گذاشتن دستهایش رو دهانش (برای ممانعت از ورود بی حسی) مرا متعجب کرد.
این تغییر را درک نمیکردم.
به او گفتم: "ملینا چطور شده؟ چرا نمیذاری برات کار کنم؟"
در دل احساس کلافگی میکردم و صدایی درونم میگفت: "خب دیگر، یک کودک همکار تبدیل شد به یک کودک غیر همکار. حالا بیا و درستش کن!"
دختر عمویش هم بعد از خودش نوبت داشت و آن روز سرم شلوغ بود.
انگار تصورم قبل از کار این بود که میتوانیم درمان را سریع پیش ببریم و برنامه درمان بیماران آن روز را به سرانجام برسانیم.
به صدایی که درونم به او برچسب همکار و غیر همکار زده بود، فکر میکردم.
چقدر این برچسبها و دسته بندی ها به ظاهر کار آدم را راحت میکند. این که در ذهنت تکلیف کسی را پیش خودت مشخص کنی.
ولی آیا واقعیت هم همین بود و با این تفکیکهای شارپ و مرزبندی شده میشد با آن روبرو شد؟
سعی کردم دست از قضاوت در این شرایط بردارم. بله! در حال حاضر و در این لحظه ملینا برای انجام درمانش همکاری نمیکرد. درمانگاه هم شلوغ بود. من هم خسته بودم و گویی حوصله نداشتم که پرسش کنم، از او بشنوم و با او گفتگو کنم.
مادرش عصبی شده بود و میخواست با تطمیع و تهدید و صَرف دیگر مصدرهای باب تفعیل، دخترش را مجاب کند.
دختر عمویش مرسا هم هر از گاهی سرک میکشید ببیند ملینا چه میکند و گزارشی زنده به بقیه اعضای خانواده بدهد.
اما واقعیت بخشهای دیگری هم داشت.
شرایط دندانهای ملینا خوب نبود. این جلسه در مسیر درمانهای دندانپزشکی او، جلسه مهمی بود.
او بیمار من بود و تا اینجای کار به رغم ترسهایش با من همکاری کرده بود و من هم دلم میخواست بتوانم روند درمانش را پیش ببرم.
از مادرش و مرسا خواستم بیرون بخش منتظر باشند (در حالت عادی معمولا درمورد بیماران نوجوان، این درخواست را مطرح میکنم که همراهشان داخل بخش نیاید. ولی وقتی شرایط به شکلی خلاف روال معمول پیش میرود و اطرافیان نگران میشوند، وارد عرصه میشوند) دستیاران بخش هم کنجکاو شده بودند که ببینند چرا این دختر خوش مشرب و خوش صحبت ناگهان از درمان عقب کشیده است؟
گاهی فراهم کردن یک فضای امن برای گفتگو و حتی فکر کردن اصلا کار راحتی نیست.
مجموع همه اینها باعث شد که یونیت دندانپزشکی را به وضعیت عادی و نشسته برگردانم. دستکش هایم را کنار بگذارم، ماسکم را پایین بیاورم، روبروی ملینا بنشینم و با لحنی آرام به شکلی که راحت توسط بقیه شنیده نشود، به او بگویم:
"ملینا میشه لطفا باهام حرف بزنی و بگی چی شده؟ من الان اصلا اصراری ندارم کار دندونت رو انجام بدم. ولی میخوام بدونم از چی نگرانی."
ظاهرا جمله های ساده ای بودند، اما یادم رفته بود که میتوانم آنها را بپرسم.
برای لحظاتی با خودم فکر کردم: "مگر نه اینکه ارتباط پایه اساسی رابطه درمانیست؟ درست است که تا اینجای کار هر دو برای شکل گیری آن تلاش کرده اید؛ اما دوباره به خودت و او فرصت بده."
این فرصت کوتاه و توقفی که ایجاد شد، هر دوی ما را آرامتر کرد.
ملینا در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: " خاله، اجازه میدی برات حرف بزنم و از اتفاقایی که تو این یه هفته برام افتاده، بگم؟"
با حرکت چشمها و سرم از او خواستم ادامه دهد...
(این روایت ادامه دارد)
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
(قسمت سوم)
در طول جلسات درمان که ملینا مراجعه کرده بود، متوجه ترسش از فضای دندانپزشکی شده بودم.
اولین بار که برای پر کردن یکی از دندانهایش، میخواستم بی حسی برایش تزریق کنم، درحالی که روی یونیت دندانپزشکی دراز کشیده بود، بلند شد و نشست؛ درحالیکه با چشم های درشت مشکی خود توی چشم هایم نگاه میکرد، گفت:
"ببین خاله، دندونپزشک قبلی خیلی موقع آمپول زدن باهام بد حرف زد.
خب من میترسم! از دستم عصبانی شد و سرم داد زد.
منم دیگه پیشش نرفتم. اگه شما هم سرم داد بزنی، دیگه پیشتون نمیام."
لحن بامزه ای داشت. اگرچه خیلی جدی و شاید به ظاهر کمی غیر مودبانه صحبت میکرد، ادا و اطوارهای بامزه صورتش و جسارتی که برای در میان گذاشتن انتظارش و عواقب آن به خرج داد، باعث شد در دل تحسینش کنم و در ظاهر هم به او قول بدهم که آرام آرام پیش بروم و اگر چیزی آزارش میداد، اصراری به ادامه کار در همان لحظه نداشته باشم تا وقتی خودش آمادگی داشته باشد.
انگار قول و قراری را بین خودمان امضا کردیم؛ قراری که امضای آن اعتماد دو طرفه ما به همدیگر بود.
این قضیه باعث شد روال درمان در همان جلسه و جلسات بعد، راحت تر پیش برود.
تا اینکه به جلسه چهارم رسیدیم (که اشاره کوتاهی به آن در انتهای متن قبلی شد)
آن روز قرار بود عصب کشی یکی از دندانهایش را شروع کنیم. با توجه به مسیری که تا آن موقع طی شده بود، تصور میکردم اعتماد شکل گرفته بین ما، برای مواجهه با ترسش از دندانپزشکی کفایت کند.
اما واکنش سریع ملینا، بلند شدنش از روی یونیت و گذاشتن دستهایش رو دهانش (برای ممانعت از ورود بی حسی) مرا متعجب کرد.
این تغییر را درک نمیکردم.
به او گفتم: "ملینا چطور شده؟ چرا نمیذاری برات کار کنم؟"
در دل احساس کلافگی میکردم و صدایی درونم میگفت: "خب دیگر، یک کودک همکار تبدیل شد به یک کودک غیر همکار. حالا بیا و درستش کن!"
دختر عمویش هم بعد از خودش نوبت داشت و آن روز سرم شلوغ بود.
انگار تصورم قبل از کار این بود که میتوانیم درمان را سریع پیش ببریم و برنامه درمان بیماران آن روز را به سرانجام برسانیم.
به صدایی که درونم به او برچسب همکار و غیر همکار زده بود، فکر میکردم.
چقدر این برچسبها و دسته بندی ها به ظاهر کار آدم را راحت میکند. این که در ذهنت تکلیف کسی را پیش خودت مشخص کنی.
ولی آیا واقعیت هم همین بود و با این تفکیکهای شارپ و مرزبندی شده میشد با آن روبرو شد؟
سعی کردم دست از قضاوت در این شرایط بردارم. بله! در حال حاضر و در این لحظه ملینا برای انجام درمانش همکاری نمیکرد. درمانگاه هم شلوغ بود. من هم خسته بودم و گویی حوصله نداشتم که پرسش کنم، از او بشنوم و با او گفتگو کنم.
مادرش عصبی شده بود و میخواست با تطمیع و تهدید و صَرف دیگر مصدرهای باب تفعیل، دخترش را مجاب کند.
دختر عمویش مرسا هم هر از گاهی سرک میکشید ببیند ملینا چه میکند و گزارشی زنده به بقیه اعضای خانواده بدهد.
اما واقعیت بخشهای دیگری هم داشت.
شرایط دندانهای ملینا خوب نبود. این جلسه در مسیر درمانهای دندانپزشکی او، جلسه مهمی بود.
او بیمار من بود و تا اینجای کار به رغم ترسهایش با من همکاری کرده بود و من هم دلم میخواست بتوانم روند درمانش را پیش ببرم.
از مادرش و مرسا خواستم بیرون بخش منتظر باشند (در حالت عادی معمولا درمورد بیماران نوجوان، این درخواست را مطرح میکنم که همراهشان داخل بخش نیاید. ولی وقتی شرایط به شکلی خلاف روال معمول پیش میرود و اطرافیان نگران میشوند، وارد عرصه میشوند) دستیاران بخش هم کنجکاو شده بودند که ببینند چرا این دختر خوش مشرب و خوش صحبت ناگهان از درمان عقب کشیده است؟
گاهی فراهم کردن یک فضای امن برای گفتگو و حتی فکر کردن اصلا کار راحتی نیست.
مجموع همه اینها باعث شد که یونیت دندانپزشکی را به وضعیت عادی و نشسته برگردانم. دستکش هایم را کنار بگذارم، ماسکم را پایین بیاورم، روبروی ملینا بنشینم و با لحنی آرام به شکلی که راحت توسط بقیه شنیده نشود، به او بگویم:
"ملینا میشه لطفا باهام حرف بزنی و بگی چی شده؟ من الان اصلا اصراری ندارم کار دندونت رو انجام بدم. ولی میخوام بدونم از چی نگرانی."
ظاهرا جمله های ساده ای بودند، اما یادم رفته بود که میتوانم آنها را بپرسم.
برای لحظاتی با خودم فکر کردم: "مگر نه اینکه ارتباط پایه اساسی رابطه درمانیست؟ درست است که تا اینجای کار هر دو برای شکل گیری آن تلاش کرده اید؛ اما دوباره به خودت و او فرصت بده."
این فرصت کوتاه و توقفی که ایجاد شد، هر دوی ما را آرامتر کرد.
ملینا در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: " خاله، اجازه میدی برات حرف بزنم و از اتفاقایی که تو این یه هفته برام افتاده، بگم؟"
با حرکت چشمها و سرم از او خواستم ادامه دهد...
(این روایت ادامه دارد)
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
از ترس هایت برایم بگو
(قسمت چهارم و احتمالا آخر)
ملینا گفت: "خاله، من از خیلی چیزا میترسم. مامانم چند وقته برای من و برادرم تخت دو طبقه خریده و تخت من طبقه دوم نزدیک سقفه. من از اینکه طبقه دوم بخوابم، میترسم.
میترسم از اینکه اون شخصیتایی که تو یه فیلم ترسناک چند وقت پیش با دوستام دیدیم، بیان سراغم و اذیتم کنن. کلی عکس و پوستر چسبوندم رو دیوار کنار تختم؛ عروسکهام رو هم شب میارم پیشم. ولی باز میترسم."
با حرکت سر و چشم هام نشون دادم گوش میدم و ازش خواستم ادامه بده.
"خب دیگه از چی میترسم؟!
آهان. یادم اومد."
چشمهایش برق زد انگار مطلب مهمی یادش آمده که باید حتما تعریف کند.
از طرفی سعی میکردم با اشتیاق به صحبتهایش گوش کنم و از طرفی هم کمی نگران زمان نداشته و بیماران دیگرم بودم.
به همکاران دستیار گفته بودم در این بازه کسی وارد پارتیشن ما نشود (در بخش دندانپزشکی بعضی درمانگاه ها، یونیتها با پارتیشن هایی از هم تفکیک میشوند و درصورتی که کسی وارد نشود، میتوان یک فضای نسبتا خصوصی را تا حدی برای بیمار فراهم کرد؛ البته به شرطی که مراقب بلندی صدا باشی)
در هر صورت، به نظرم میرسید در این لحظه کار درست شنیدن ملیناست و نه به هر قیمتی اصرار به انجام درمان دندانش.
ادامه داد: "هفته پیش با عموم اینا رفته بودیم باغ.
تو باغشون یه استخر دارن که خیلی بزرگه. من و داداشم و دختر عمو و پسر عموم خیلی این استخرو دوست داریم. داشتم با دختر عموم آب بازی میکردم که یه دفعه داداشم اومد و محض شوخی، سرم رو گرفت زیر آب. خیلی ترسیدم. فکر کردم الانه که خفه بشم."
با آب و تاب تعریف میکرد. حرکت چشمها، دستها، سرش و لحن تعریف کردنش خیلی بامزه بود؛ و اینها درحالی بود که داشت از ترسهای مهم این روزهایش میگفت و ترکیب شدن اینها با یکدیگر برایم عجیب بود.
به ملینا گفتم: " خب چیکار کردی؟"
با حالتی برآمده از استیصال گفت: " هیچی! اینقدر دست و پا زدم که تونستم سرم رو از زیر آب بیارم بالا.
مامان و بابام هم نزدیکمون نبودن. تازه وقتی هم به مامانم گفتم دعوام کرد. گفت دوباره میخواهی پشت سر داداشت پیش من بدگویی کنی؟
مامانم خیلی وقتها طرف داداشم رو میگیره و تو دعواهای من و داداشم میگه تقصیر منه. از اون روز خیلی بیشتر از داداشم میترسم. سه سال از من بزرگتره ولی بعضی وقتا خیلی وحشی میشه."
از درون احساس بدی داشتم. تجربه استیصالش را تا حدی درک میکردم و برایم دردآور بود. از طرف دیگه در جایگاه یک مادر هم می فهمیدم منصف بودن در دعواهای بین بچه ها راحت نیست و برداشت آنها از رفتارها و تصمیم های تو ممکن است با چیزی که در ذهن و قلبت میگذرد، متفاوت باشد.
به قول یک همکار که در حوزه مشاوره کودک فعالیت میکرد: "بچه هاخیلی اوقات مشاهده گرانی قوی اما مفسرینی ضعیف هستند."
از افکارم بیرون آمدم. فعلا اینجا و این لحظه با ملینا روبرو بودم که به خاطر ترسش از تزریق بی حسی جلوی من نشسته بود، و فرصتی برای گفتگو خواسته بود و دندانی که شرایط خوبی نداشت و باید به درمانش میپرداختم.
لحظه ای مکث کرد و گفت:
"خاله... میدونی! من از ترسهام میترسم."
اقرار صادقانه و به زعم من شجاعانه ای بود. اقراری که شاید بسیاری از ما در بزرگسالی از آن فرار میکنیم.
اقراری که این دختر چهارده ساله با وجود همه شیرین زبانی ها و جذابیتهایش و تعریف و تمجیدها و توجه هایی که اطرافیان به شکلهای مختلف به او نشان میدادند، به زبان آورده بود.
با گفتن این مطالب، به نظر آرامتر میرسید.
به او گفتم: "میفهمم ملینا. منم از چیزای زیادی تو زندگی میترسم. قبلا این ترسها رو مخفی میکردم. الان راحت تر درموردشون حرف میزنم و اگر نیاز باشه، کمک میخوام."
کمی از بعضی ترسهایم برایش گفتم و جمله ای که در کتابی خوانده بودم؛ جمله ای که خیلی برایم ویژه بود:
"آدمهای شجاع کسایی نیستن که نمیترسن؛ اونهایی هستن که یاد مبگیرن با ترسهاشون چیکار کنن و راه هایی برای مواجهه با ترساشون پیدا میکنن."
در مدت این گفتگو، مرسا هم چند بار سعی کرده بود به داخل پارتیشن بیاید و حضور فعالی در تعریفهای ملینا داشته باشد.
لازم شد با او جدی صحبت کنم و از او بخواهم بیرون منتظر بماند تا نوبتش شود.
صحبت با ملینا که به اینجا رسید، به او گفتم:
" ممنونم ملینا که از ترسهات برام گفتی. منم ازت یاد گرفتم. حالا اگه موافق باشی، کار دندونت رو شروع کنیم."
ملینا درحالیکه لبخند میزد گفت: "باشه خاله؛ من آماده ام."
بی حسی را آرام برایش تزریق کردم و مسیر درمان ادامه یافت.
در حین کار، به خیلی چیزها فکر میکردم: به ترسهای ملینا، به ترسهای خودم، به رابطه ملینا و مادرش که شاید نیاز بود ترمیم شود؛ به پدیده "کانون گرم خانواده" با همه آسیبها و تهدیدهایش و به سهم خودم برای بهبود شرایط ملینا، حال که صحبتهایش را شنیده بودم...
پایان
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
(قسمت چهارم و احتمالا آخر)
ملینا گفت: "خاله، من از خیلی چیزا میترسم. مامانم چند وقته برای من و برادرم تخت دو طبقه خریده و تخت من طبقه دوم نزدیک سقفه. من از اینکه طبقه دوم بخوابم، میترسم.
میترسم از اینکه اون شخصیتایی که تو یه فیلم ترسناک چند وقت پیش با دوستام دیدیم، بیان سراغم و اذیتم کنن. کلی عکس و پوستر چسبوندم رو دیوار کنار تختم؛ عروسکهام رو هم شب میارم پیشم. ولی باز میترسم."
با حرکت سر و چشم هام نشون دادم گوش میدم و ازش خواستم ادامه بده.
"خب دیگه از چی میترسم؟!
آهان. یادم اومد."
چشمهایش برق زد انگار مطلب مهمی یادش آمده که باید حتما تعریف کند.
از طرفی سعی میکردم با اشتیاق به صحبتهایش گوش کنم و از طرفی هم کمی نگران زمان نداشته و بیماران دیگرم بودم.
به همکاران دستیار گفته بودم در این بازه کسی وارد پارتیشن ما نشود (در بخش دندانپزشکی بعضی درمانگاه ها، یونیتها با پارتیشن هایی از هم تفکیک میشوند و درصورتی که کسی وارد نشود، میتوان یک فضای نسبتا خصوصی را تا حدی برای بیمار فراهم کرد؛ البته به شرطی که مراقب بلندی صدا باشی)
در هر صورت، به نظرم میرسید در این لحظه کار درست شنیدن ملیناست و نه به هر قیمتی اصرار به انجام درمان دندانش.
ادامه داد: "هفته پیش با عموم اینا رفته بودیم باغ.
تو باغشون یه استخر دارن که خیلی بزرگه. من و داداشم و دختر عمو و پسر عموم خیلی این استخرو دوست داریم. داشتم با دختر عموم آب بازی میکردم که یه دفعه داداشم اومد و محض شوخی، سرم رو گرفت زیر آب. خیلی ترسیدم. فکر کردم الانه که خفه بشم."
با آب و تاب تعریف میکرد. حرکت چشمها، دستها، سرش و لحن تعریف کردنش خیلی بامزه بود؛ و اینها درحالی بود که داشت از ترسهای مهم این روزهایش میگفت و ترکیب شدن اینها با یکدیگر برایم عجیب بود.
به ملینا گفتم: " خب چیکار کردی؟"
با حالتی برآمده از استیصال گفت: " هیچی! اینقدر دست و پا زدم که تونستم سرم رو از زیر آب بیارم بالا.
مامان و بابام هم نزدیکمون نبودن. تازه وقتی هم به مامانم گفتم دعوام کرد. گفت دوباره میخواهی پشت سر داداشت پیش من بدگویی کنی؟
مامانم خیلی وقتها طرف داداشم رو میگیره و تو دعواهای من و داداشم میگه تقصیر منه. از اون روز خیلی بیشتر از داداشم میترسم. سه سال از من بزرگتره ولی بعضی وقتا خیلی وحشی میشه."
از درون احساس بدی داشتم. تجربه استیصالش را تا حدی درک میکردم و برایم دردآور بود. از طرف دیگه در جایگاه یک مادر هم می فهمیدم منصف بودن در دعواهای بین بچه ها راحت نیست و برداشت آنها از رفتارها و تصمیم های تو ممکن است با چیزی که در ذهن و قلبت میگذرد، متفاوت باشد.
به قول یک همکار که در حوزه مشاوره کودک فعالیت میکرد: "بچه هاخیلی اوقات مشاهده گرانی قوی اما مفسرینی ضعیف هستند."
از افکارم بیرون آمدم. فعلا اینجا و این لحظه با ملینا روبرو بودم که به خاطر ترسش از تزریق بی حسی جلوی من نشسته بود، و فرصتی برای گفتگو خواسته بود و دندانی که شرایط خوبی نداشت و باید به درمانش میپرداختم.
لحظه ای مکث کرد و گفت:
"خاله... میدونی! من از ترسهام میترسم."
اقرار صادقانه و به زعم من شجاعانه ای بود. اقراری که شاید بسیاری از ما در بزرگسالی از آن فرار میکنیم.
اقراری که این دختر چهارده ساله با وجود همه شیرین زبانی ها و جذابیتهایش و تعریف و تمجیدها و توجه هایی که اطرافیان به شکلهای مختلف به او نشان میدادند، به زبان آورده بود.
با گفتن این مطالب، به نظر آرامتر میرسید.
به او گفتم: "میفهمم ملینا. منم از چیزای زیادی تو زندگی میترسم. قبلا این ترسها رو مخفی میکردم. الان راحت تر درموردشون حرف میزنم و اگر نیاز باشه، کمک میخوام."
کمی از بعضی ترسهایم برایش گفتم و جمله ای که در کتابی خوانده بودم؛ جمله ای که خیلی برایم ویژه بود:
"آدمهای شجاع کسایی نیستن که نمیترسن؛ اونهایی هستن که یاد مبگیرن با ترسهاشون چیکار کنن و راه هایی برای مواجهه با ترساشون پیدا میکنن."
در مدت این گفتگو، مرسا هم چند بار سعی کرده بود به داخل پارتیشن بیاید و حضور فعالی در تعریفهای ملینا داشته باشد.
لازم شد با او جدی صحبت کنم و از او بخواهم بیرون منتظر بماند تا نوبتش شود.
صحبت با ملینا که به اینجا رسید، به او گفتم:
" ممنونم ملینا که از ترسهات برام گفتی. منم ازت یاد گرفتم. حالا اگه موافق باشی، کار دندونت رو شروع کنیم."
ملینا درحالیکه لبخند میزد گفت: "باشه خاله؛ من آماده ام."
بی حسی را آرام برایش تزریق کردم و مسیر درمان ادامه یافت.
در حین کار، به خیلی چیزها فکر میکردم: به ترسهای ملینا، به ترسهای خودم، به رابطه ملینا و مادرش که شاید نیاز بود ترمیم شود؛ به پدیده "کانون گرم خانواده" با همه آسیبها و تهدیدهایش و به سهم خودم برای بهبود شرایط ملینا، حال که صحبتهایش را شنیده بودم...
پایان
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
و پیامی در راه
روزی
خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها، نور خواهم ریخت
و صدا درخواهم داد:
ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید
...
دوره گردی خواهم شد،
کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را،
شب تاریکیست
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،
دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لبها خواهم برچید
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد،
بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را
با زمزمه زنجره ها.
بادبادکها به هوا خواهم برد
گلدانها، آب خواهم داد
...
خواهم آمد سر هر دیواری،
میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
(سهراب سپهری)
مدتها بود (شاید از اوایل سالهای دانشجویی ام در دوره عمومی که سالهای ۸۳ و ۸۴ بود) سراغ شعرهای سهراب سپهری نرفته بودم.
شاید در هر مقطع از زندگی، به تناسب دغدغه ها و وضعیت درونی، آدم با متنهایی بهتر ارتباط برقرار کند یا شروع کند آنها را دوباره ببیند و بشناسد و به درکهای جدیدی برسد.
چند روز پیش در منزل یکی از دوستان، تفالی به "هشت کتاب" سهراب زدم و با این شعر روبرو شدم.
انگار اولین بار بود که آن را میدیدم و با هم آشنا میشدیم.
وقتی آن را میخواندم به دغدغه های این روزهایم فکر میکردم:
به چالشهایی که در ارتباط با مسیرم در اخلاق پزشکی دارم،
به دینامیسم ارتباطم با دندانپزشکی، همکارانم و بیمارانم
به تولد دو سالگی حرکتی که در مسیر "روایت" با عزیزان و یارانی شروع کردیم،
به آرزوها و امیدهایی که برای نزدیکانم دارم،
به رنجهایی که همکارانم در بیمارستانها تجربه میکنند،
به "گسست اندوهبار"ی که بین پزشکان و پرستاران وجود دارد،
(گسست های اندوهبار، نام کتابی از میشل بن سایق است. کتاب ارزشمندیست. اگر خواستید درباره اش بخوانید 🍂)
به دروغهایی که به خود گفته ام و به صداقت عمیقی که برای ادامه مسیر زندگیم بسیار زیاد به آن نیازمندم و از مواجهه با آن ترس مندم (یک واژه جدید که همین الان ساختمش ☺️)
به شوقی که برای یافتن مسیرها، تجربه ها و دوستان جدید دارم و به آرزوهایی که برای پخته تر شدن و رسیده شدن مسیرها و تعاملهایی دارم که اکنون و در این زمان تجربه شان میکنم
و به ...
سرآغازهای جدیدی را پیش رو دارم که مشتاقم راجع به آنها بنویسم، بگویم و مهم تر از همه زندگیشان کنم.
روزی
خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها، نور خواهم ریخت
و صدا درخواهم داد:
ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید
...
دوره گردی خواهم شد،
کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را،
شب تاریکیست
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،
دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لبها خواهم برچید
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد،
بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را
با زمزمه زنجره ها.
بادبادکها به هوا خواهم برد
گلدانها، آب خواهم داد
...
خواهم آمد سر هر دیواری،
میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
(سهراب سپهری)
مدتها بود (شاید از اوایل سالهای دانشجویی ام در دوره عمومی که سالهای ۸۳ و ۸۴ بود) سراغ شعرهای سهراب سپهری نرفته بودم.
شاید در هر مقطع از زندگی، به تناسب دغدغه ها و وضعیت درونی، آدم با متنهایی بهتر ارتباط برقرار کند یا شروع کند آنها را دوباره ببیند و بشناسد و به درکهای جدیدی برسد.
چند روز پیش در منزل یکی از دوستان، تفالی به "هشت کتاب" سهراب زدم و با این شعر روبرو شدم.
انگار اولین بار بود که آن را میدیدم و با هم آشنا میشدیم.
وقتی آن را میخواندم به دغدغه های این روزهایم فکر میکردم:
به چالشهایی که در ارتباط با مسیرم در اخلاق پزشکی دارم،
به دینامیسم ارتباطم با دندانپزشکی، همکارانم و بیمارانم
به تولد دو سالگی حرکتی که در مسیر "روایت" با عزیزان و یارانی شروع کردیم،
به آرزوها و امیدهایی که برای نزدیکانم دارم،
به رنجهایی که همکارانم در بیمارستانها تجربه میکنند،
به "گسست اندوهبار"ی که بین پزشکان و پرستاران وجود دارد،
(گسست های اندوهبار، نام کتابی از میشل بن سایق است. کتاب ارزشمندیست. اگر خواستید درباره اش بخوانید 🍂)
به دروغهایی که به خود گفته ام و به صداقت عمیقی که برای ادامه مسیر زندگیم بسیار زیاد به آن نیازمندم و از مواجهه با آن ترس مندم (یک واژه جدید که همین الان ساختمش ☺️)
به شوقی که برای یافتن مسیرها، تجربه ها و دوستان جدید دارم و به آرزوهایی که برای پخته تر شدن و رسیده شدن مسیرها و تعاملهایی دارم که اکنون و در این زمان تجربه شان میکنم
و به ...
سرآغازهای جدیدی را پیش رو دارم که مشتاقم راجع به آنها بنویسم، بگویم و مهم تر از همه زندگیشان کنم.
Forwarded from کوچه باغ متاستاز
به بهانه روز پزشک
من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیفماندهٔ سنتزده!
ساعتهای روز که سلانه سلانه روی هم سوار میشوند و آماسکرده و سنگین به غروب نزدیک میشوند، من به آدمهای بیشماری فکر میکنم که از صبح بودهام و حالا دیگر نیستم!
اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ میزد و چشمهای چسبیده به خوابم را به بیداری میخواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش میخواست بالاخره یک روز فارغ از همه درسها و امتحانهای دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکردهای بیدارش نکند.
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانهدار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست میکرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباسهای روی بند و ظرفهای توی ظرفشویی راحت باشد.
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده میکرد و همه هستههای سیاه هندوانه قاچ شده را خارج میکرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانهها این همه هسته دارند!
تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز میکرد و نیمرو میشد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم میکردم، آشپز سختگیری بودم که میخواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل.
دخترک را که از خواب بیدار میکردم، همبازی پنج سالهای شده بودم و صدای میو میو در میآوردم تا به ذوق گربه عروسکیاش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود.
جلوی آینه که لباس میپوشیدم، خانم جوان امروزی خوشپوشی بودم که مشغلههای متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا میآوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچهای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانهاش عقب نمانده.
بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال میخواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه رانندههای پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدنهای بیوقفهاش را بیخیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانهام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد.
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی میکردم، به یادم میسپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد.
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکیام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛ ذهنم از عوارض شیمیدرمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛ گریههای پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
وسط پروندهها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکتههای آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفومها فرق میکند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوالها را چک میکرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین میکردم سوالها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را میداد، من وسط همه آدمهایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمیشتافت؛ و چارهای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم.
ویزیت مریضها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار میگرفتم.
بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن دهها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای مینوشیدیم؛ من رمانها و کتابهایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمهها خستگی به در میکند.
من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیفماندهٔ سنتزده!
ساعتهای روز که سلانه سلانه روی هم سوار میشوند و آماسکرده و سنگین به غروب نزدیک میشوند، من به آدمهای بیشماری فکر میکنم که از صبح بودهام و حالا دیگر نیستم!
اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ میزد و چشمهای چسبیده به خوابم را به بیداری میخواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش میخواست بالاخره یک روز فارغ از همه درسها و امتحانهای دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکردهای بیدارش نکند.
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانهدار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست میکرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباسهای روی بند و ظرفهای توی ظرفشویی راحت باشد.
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده میکرد و همه هستههای سیاه هندوانه قاچ شده را خارج میکرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانهها این همه هسته دارند!
تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز میکرد و نیمرو میشد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم میکردم، آشپز سختگیری بودم که میخواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل.
دخترک را که از خواب بیدار میکردم، همبازی پنج سالهای شده بودم و صدای میو میو در میآوردم تا به ذوق گربه عروسکیاش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود.
جلوی آینه که لباس میپوشیدم، خانم جوان امروزی خوشپوشی بودم که مشغلههای متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا میآوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچهای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانهاش عقب نمانده.
بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال میخواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه رانندههای پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدنهای بیوقفهاش را بیخیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانهام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد.
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی میکردم، به یادم میسپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد.
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکیام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛ ذهنم از عوارض شیمیدرمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛ گریههای پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
وسط پروندهها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکتههای آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفومها فرق میکند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوالها را چک میکرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین میکردم سوالها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را میداد، من وسط همه آدمهایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمیشتافت؛ و چارهای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم.
ویزیت مریضها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار میگرفتم.
بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن دهها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای مینوشیدیم؛ من رمانها و کتابهایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمهها خستگی به در میکند.
Forwarded from کوچه باغ متاستاز
از بیمارستان که به خیابان زدم و ویترین مغازهها را یکی یکی و سرسری از نظر گذراندم، مادر جوانی بودم که میخواست همراه دخترکش ورزش و شنا کند و مجبور بود از همین یکی دو ساعتهای آخر روز قبل از رسیدن به خانه برای خریدِ هرچه لازم بود استفاده کند.
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
Forwarded from تجربه بودن | محمود مقدّسی
.
▫️چون پیدا شدنهایش را دیدهام به حرفش گوش میکنم.
گفت: هر وقت گُم شدی بنویس. پیدا میشی.
خودش همیشه مینویسد و پیدا شدنهایش را دیدهام.
چندتا دفتر دارد. توی یکی سرِ هر موضوعی چند ستون درست میکند و معایب و مزایای آن چیز، و ترسها، نگرانیها و اشتیاقهایش را لیست میکند. بعد تا جای ممکن بسطشان میدهد و آن وقت با ذهن آرامتر به آنها فکر میکند. یکی از دفترهایش مخصوص نوشتنهای صبحگاهی اوست؛ گاهی کوتاه و گاهی بلند، طوری که فکرها و حسهایش را در شروع روز روی کاغذ بیاورد و کمی با خودش گفتگو کند. توی یکی از دفترهایش هم گهگاه به تناسب یک موضوع، رابطه یا تصمیم، مینشیند و هرقدر لازم باشد مینویسد تا هم بهتر فکر کند و هم بعداً بداند چرا فلان کار را کرده و چه تغییراتی کرده است.
در نوشتنش هم مناسکی رفتار نمیکند. یعنی اینطور نیست که خودش را مجبور کند و آخر کار حوصلهاش سر برود و بعد یک مدت طولانی ننویسد. با نوشتن مثل یک رفیق برخورد میکند؛ رفیقی قابلِ گفتگو که گاهی بیشتر دلت میخواهد همنشینش باشی و گاهی کمتر، ولی دلت میخواهد همیشه با او باشی. برای همین هم توانسته سالها بنویسد و روشن فکر کند و تصمیمهای جالبی بگیرد.
توی لپتاپ و گوشی هم نمینویسد. میگوید، اینجور کارها را باید روی کاغذ انجام داد. هر وقت به او فکر میکنم این دفترهای بزرگِ سیمیِ افقی یا عمودی با جلدهای خاص و قشنگشان بخشی از تصویر من از او هستند. او آدمِ نوشتنی است و هر بار که در موضوعی به مشکل بر میخورم و با هم حرف میزنیم همین جمله را میگوید: گم شدی؟ بنویس، پیدا میشی. و چون پیدا شدنهایش را دیدهام، حرفش را گوش میکنم.
@TheWorldasISee
▫️چون پیدا شدنهایش را دیدهام به حرفش گوش میکنم.
گفت: هر وقت گُم شدی بنویس. پیدا میشی.
خودش همیشه مینویسد و پیدا شدنهایش را دیدهام.
چندتا دفتر دارد. توی یکی سرِ هر موضوعی چند ستون درست میکند و معایب و مزایای آن چیز، و ترسها، نگرانیها و اشتیاقهایش را لیست میکند. بعد تا جای ممکن بسطشان میدهد و آن وقت با ذهن آرامتر به آنها فکر میکند. یکی از دفترهایش مخصوص نوشتنهای صبحگاهی اوست؛ گاهی کوتاه و گاهی بلند، طوری که فکرها و حسهایش را در شروع روز روی کاغذ بیاورد و کمی با خودش گفتگو کند. توی یکی از دفترهایش هم گهگاه به تناسب یک موضوع، رابطه یا تصمیم، مینشیند و هرقدر لازم باشد مینویسد تا هم بهتر فکر کند و هم بعداً بداند چرا فلان کار را کرده و چه تغییراتی کرده است.
در نوشتنش هم مناسکی رفتار نمیکند. یعنی اینطور نیست که خودش را مجبور کند و آخر کار حوصلهاش سر برود و بعد یک مدت طولانی ننویسد. با نوشتن مثل یک رفیق برخورد میکند؛ رفیقی قابلِ گفتگو که گاهی بیشتر دلت میخواهد همنشینش باشی و گاهی کمتر، ولی دلت میخواهد همیشه با او باشی. برای همین هم توانسته سالها بنویسد و روشن فکر کند و تصمیمهای جالبی بگیرد.
توی لپتاپ و گوشی هم نمینویسد. میگوید، اینجور کارها را باید روی کاغذ انجام داد. هر وقت به او فکر میکنم این دفترهای بزرگِ سیمیِ افقی یا عمودی با جلدهای خاص و قشنگشان بخشی از تصویر من از او هستند. او آدمِ نوشتنی است و هر بار که در موضوعی به مشکل بر میخورم و با هم حرف میزنیم همین جمله را میگوید: گم شدی؟ بنویس، پیدا میشی. و چون پیدا شدنهایش را دیدهام، حرفش را گوش میکنم.
@TheWorldasISee
تصویر غریبیست
پسر جوان در حالیکه کاغذ و مدادی در دست دارد و سرش با دستمالی بسته شده که حاکی از وجود جراحتیست، به دوردست نگاه میکند.
همه چیز به نظر آشفته است، سرباز دیگری کنار او بر زمین افتاده و گویی مُرده است. خورشید در آسمان پشت هاله ای از ابرها حضور کمرنگ خود را در میانه پررنگ بقایای جنگ حفظ کرده است.
دستهای مرد جوان و پایی که پوتین پوش است، گویی با نگاهش هماهنگ شده اند و سرودی محزون سر میدهند.
سرودی که برای من تداعی امید نیز دارد؛ کسی که در میانه نبرد شوقی برای نوشتن دارد، چطور میتواند از امید بی بهره باشد؟!
ای کاش عکسهایی این چنینی از پزشکان و پرستاران و درمانگران هم داشتیم؛ آنهایی که جنگ و نبرد را به گونه ای دیگر تجربه میکنند. آنها که مرگ هم قطارانشان را، نه فقط مرگ جسمشان، که مرگ آرزوها و امیدها را شاهد هستند؛ آنها که در بحبوحه نابسامانی ها، بی عدالتی ها، تحقیرها، جراحتها و پاره پاره شدنها، هنوز شمع امید را روشن نگه میدارند تا به سهم خود نقشی متفاوت بر چرخه های تکرار شونده خشونت، بی تفاوتی، نادیده گرفتن انسانها و ... بزنند. آنهایی که در میانه آشوب، نگاهشان به سمت چشم اندازهایی متفاوت است.
پسر جوان در حالیکه کاغذ و مدادی در دست دارد و سرش با دستمالی بسته شده که حاکی از وجود جراحتیست، به دوردست نگاه میکند.
همه چیز به نظر آشفته است، سرباز دیگری کنار او بر زمین افتاده و گویی مُرده است. خورشید در آسمان پشت هاله ای از ابرها حضور کمرنگ خود را در میانه پررنگ بقایای جنگ حفظ کرده است.
دستهای مرد جوان و پایی که پوتین پوش است، گویی با نگاهش هماهنگ شده اند و سرودی محزون سر میدهند.
سرودی که برای من تداعی امید نیز دارد؛ کسی که در میانه نبرد شوقی برای نوشتن دارد، چطور میتواند از امید بی بهره باشد؟!
ای کاش عکسهایی این چنینی از پزشکان و پرستاران و درمانگران هم داشتیم؛ آنهایی که جنگ و نبرد را به گونه ای دیگر تجربه میکنند. آنها که مرگ هم قطارانشان را، نه فقط مرگ جسمشان، که مرگ آرزوها و امیدها را شاهد هستند؛ آنها که در بحبوحه نابسامانی ها، بی عدالتی ها، تحقیرها، جراحتها و پاره پاره شدنها، هنوز شمع امید را روشن نگه میدارند تا به سهم خود نقشی متفاوت بر چرخه های تکرار شونده خشونت، بی تفاوتی، نادیده گرفتن انسانها و ... بزنند. آنهایی که در میانه آشوب، نگاهشان به سمت چشم اندازهایی متفاوت است.
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
تصویر غریبیست پسر جوان در حالیکه کاغذ و مدادی در دست دارد و سرش با دستمالی بسته شده که حاکی از وجود جراحتیست، به دوردست نگاه میکند. همه چیز به نظر آشفته است، سرباز دیگری کنار او بر زمین افتاده و گویی مُرده است. خورشید در آسمان پشت هاله ای از ابرها حضور…
این متن را در حالی نوشتم که امروز مجموعه ای از کارت-نقاشی هایی ارزشمند که مدتها مفقود شده بود، به نحوی شگفت انگیز دوباره به دستم رسید و این تصویر یکی از همان نقاشی هاست.
در حالیکه به خاطر شرایط عزیزی، که جراحی به ظاهر کوچکی را از سرمیگذراند، منتظر و تا حدی مضطرب و نگرانم.
#عکس_روایت
@ravayatdarmanzendegi
در حالیکه به خاطر شرایط عزیزی، که جراحی به ظاهر کوچکی را از سرمیگذراند، منتظر و تا حدی مضطرب و نگرانم.
#عکس_روایت
@ravayatdarmanzendegi
Forwarded from افسانهجویان
نوجوونی برای من شبیه فضای قرن نوزدهمیِ رمانهای داستایوفسکی ه؛ برف و سوز، آشفتگی مردمان، فاصلههای انسانی دردناک، پوچی ارزشهای رایج، بحرانهای زیرورو کننده و با وجود همهی اینها بسیار شورمندانه.
شاید فرافکنی ه اما بعضی وقتها رگههایی از چنین تجربهای رو توی چشم دانشآموزام هم میبینم و به نظرم قبل از شروع سال تحصیلی، بد نیست که قصهی اون چشمها رو به خودم یادآوری کنم. انیمیشن «رنگارنگ»، روایت قابلقبولی ه از قصهی چشمهای نوجوونها.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
شاید فرافکنی ه اما بعضی وقتها رگههایی از چنین تجربهای رو توی چشم دانشآموزام هم میبینم و به نظرم قبل از شروع سال تحصیلی، بد نیست که قصهی اون چشمها رو به خودم یادآوری کنم. انیمیشن «رنگارنگ»، روایت قابلقبولی ه از قصهی چشمهای نوجوونها.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
Forwarded from افسانهجویان
یک روح، به عالَمِ برزخ پا میگذارد. در آن عالَم، به دلیلِ گناهی که مرتکب شده است، او را محکوم میکنند تا بار دیگر به جهان برگردد و مدتی در بدنِ پسری به نام «ماکوتو» زندگی کند. ماکوتو پسری بوده است که خودکشی کرده و در بیمارستان بیهوش و در حالِ جاندادن است. روح قصهی ما، جای خود را با روح ماکوتو عوض میکند.
این روح باید مدتی به جای ماکوتو زندگی کند و دلایلِ خودکشی او را با تمامِ وجود درک کند. او باید خود را با شرایط زندگیِ ماکوتو وفق دهد و شرطِ بخشودهشدنِ گناهِ خودش، درک و کشف رازِ خودکشیِ ماکوتو است.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
این روح باید مدتی به جای ماکوتو زندگی کند و دلایلِ خودکشی او را با تمامِ وجود درک کند. او باید خود را با شرایط زندگیِ ماکوتو وفق دهد و شرطِ بخشودهشدنِ گناهِ خودش، درک و کشف رازِ خودکشیِ ماکوتو است.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
Forwarded from افسانهجویان
۱. «رنگارنگ»، جذاب و هیجانانگیزه اما جذابیتش، به خاطر خشونت یا سرعت و شتاب نیست. روابط، ترسها و امیدهای انسانی هستند که به داستان فراز و نشیب میدهند. به همین خاطر، تماشای این انیمیشن، احتیاج به تأمل و دقت داره.
۲. به این فیلم، من نمرهی ۶۰ میدم از صد. ولی در قیاس با انیمیشنهای تصنعی هالیوود و آمریکا، بهش نمرهی دویست میدم.
۳. انیمیشن رنگارنگ رو میتونید به زبان اصلی و با زیرنویس فارسی، از اینجا دانلود کنید.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
۲. به این فیلم، من نمرهی ۶۰ میدم از صد. ولی در قیاس با انیمیشنهای تصنعی هالیوود و آمریکا، بهش نمرهی دویست میدم.
۳. انیمیشن رنگارنگ رو میتونید به زبان اصلی و با زیرنویس فارسی، از اینجا دانلود کنید.
#نوجوان #مدرسه #خانواده #عشق #بلوغ #دوست #تنهایی #خودکشی #امید #درس #انیمیشن #انیمه #ژاپن #رنگارنگ
#colorful #animation #japan
Forwarded from نشریه +24
راهنمای نویسندگان نشریه ۲۴+.pdf
323.6 KB
✍🏻 فایل راهنمای نویسندگی در نشریه ۲۴+ :
👥 افرادی که تمایل دارند در شماره بعدی خاطره و روایات خود را چاپ کنند این فایل رو مطالعه کنند،
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاههای همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین: @AdNplus24
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
👥 افرادی که تمایل دارند در شماره بعدی خاطره و روایات خود را چاپ کنند این فایل رو مطالعه کنند،
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاههای همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین: @AdNplus24
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
Forwarded from نشریه +24
24plus-FP.pdf
6.4 MB
👸🏻"شهرزاد شروع کرد به قصه گفتن؛ شب اول، شب دوم، شب سوم... و آن را تا هزار و یک شب ادامه داد. او با این کار به پادشاه فرصت داده بود که او را آرام آرام بشناسد..."
✍🏻"قصهها و روایتها بستر امنی را فراهم میکنند که انسان بتواند وارد دنیای خیال بشود و به دور از قضاوتها و نگرانیها، اول از نگاه نویسنده و بعد از نگاه خودش به داستان بیاندیشد. شناخت خود را عمیقتر کند و حالا بتواند با درک بالاتری با دنیای اطراف خود ارتباط بگیرد..."
نشریه 4⃣2⃣➕ (مثبت بیست و چهار) میخواهد با کمک شما این قصهها را در دنیای طبابت روایت کند~
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
✍🏻"قصهها و روایتها بستر امنی را فراهم میکنند که انسان بتواند وارد دنیای خیال بشود و به دور از قضاوتها و نگرانیها، اول از نگاه نویسنده و بعد از نگاه خودش به داستان بیاندیشد. شناخت خود را عمیقتر کند و حالا بتواند با درک بالاتری با دنیای اطراف خود ارتباط بگیرد..."
نشریه 4⃣2⃣➕ (مثبت بیست و چهار) میخواهد با کمک شما این قصهها را در دنیای طبابت روایت کند~
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
سلام بر همراهان عزیز کانال "درمان به روایت زندگی"
مجله ۲۴+ تلاشی ارزشمند هست که دوستان دانشجو و فارغ التحصیلی از پزشکی شیراز اون رو شروع کردن تا فضایی برای به اشتراک گذاشتن روایتهای مرتبط با بیماری و درمان رو فراهم کنن.
تا الان یک شماره از نشریه منتشر شده و فراخوانی که برای راهنمای نویسندگان تهیه کردن، دعوتی هست برای هر کس در هر جایگاهی که تجربه درمان و بیمار شدن رو داره.
باشد که در این مسیر همراه هم حرکت کنیم و بکوشیم تا هر یک شمعی باشیم برای روشن کردن تاریکی های اطرافمون
مجله ۲۴+ تلاشی ارزشمند هست که دوستان دانشجو و فارغ التحصیلی از پزشکی شیراز اون رو شروع کردن تا فضایی برای به اشتراک گذاشتن روایتهای مرتبط با بیماری و درمان رو فراهم کنن.
تا الان یک شماره از نشریه منتشر شده و فراخوانی که برای راهنمای نویسندگان تهیه کردن، دعوتی هست برای هر کس در هر جایگاهی که تجربه درمان و بیمار شدن رو داره.
باشد که در این مسیر همراه هم حرکت کنیم و بکوشیم تا هر یک شمعی باشیم برای روشن کردن تاریکی های اطرافمون
اپیزود دوم - رنج اجتماعی پزشکی
مردم شناسی پزشکی
📻 پادکست مردمشناسی پزشکی
فصل اول: رنج پزشکان
اپیزود دوم: رنج اجتماعی پزشکی - نسخه تلگرام
@MedicalAnthropologyPod
🖋 نگاه رایج در میان عموم افراد همیشه این بوده و هست که پزشکان از لحاظ جایگاه اجتماعی، شرایط به مراتب مطلوبی در جامعه دارند. اما در این اپیزود، بهار باقری تلاش میکنه تا از زاویه دیگهای صحبت کنه و بیشتر از رنجها، مخاطرات، دغدغهها و محدودیتهایی اجتماعی بگه که اتفاقاً به واسطهی پزشک بودن برای او ایجاد شده...
قطعا محتوای این اپیزود فقط راوی بخشی از رنج اجتماعی پزشکی ست و البته از یک زاویه دید خاص نیز به این موضوع نگاه کرده است. رنج اجتماعی پزشکی نیز از آن دست موضوعاتی ست که احتمالاً نیاز باشد تا در آینده باز هم درباره آن صحبت کنیم...
در فصل اول پادکست مردمشناسی پزشکی، میخواهیم کمی به رنج پزشکان گوش دهیم...
@MedicalAnthropologyPod
فصل اول: رنج پزشکان
اپیزود دوم: رنج اجتماعی پزشکی - نسخه تلگرام
@MedicalAnthropologyPod
🖋 نگاه رایج در میان عموم افراد همیشه این بوده و هست که پزشکان از لحاظ جایگاه اجتماعی، شرایط به مراتب مطلوبی در جامعه دارند. اما در این اپیزود، بهار باقری تلاش میکنه تا از زاویه دیگهای صحبت کنه و بیشتر از رنجها، مخاطرات، دغدغهها و محدودیتهایی اجتماعی بگه که اتفاقاً به واسطهی پزشک بودن برای او ایجاد شده...
قطعا محتوای این اپیزود فقط راوی بخشی از رنج اجتماعی پزشکی ست و البته از یک زاویه دید خاص نیز به این موضوع نگاه کرده است. رنج اجتماعی پزشکی نیز از آن دست موضوعاتی ست که احتمالاً نیاز باشد تا در آینده باز هم درباره آن صحبت کنیم...
در فصل اول پادکست مردمشناسی پزشکی، میخواهیم کمی به رنج پزشکان گوش دهیم...
@MedicalAnthropologyPod
🔺امپراطور ژاپن در کنگره پریو
فلسفه نظام طبقهبندی در کنگرههای دندانپزشکی چیست؟
دکتر یلدا صادقی
🔹سالن پذیرایی: (اینجا همه چیز کاملا طبقه بندی شده است)
- یک اب معدنی لطفا میخوام قرصمو بخورم
- عمومی هستین یا متخصص؟ ایمپلنت کار میکنید یا نه؟ فارغ التحصیل داخلید یا خارج؟ این میز پذیرایی فقط مربوط به متخصصین عضو انجمن هست
- متخصص هستم ولی عضو انجمن نشدم، چشم میرم از میز بعدی اب میگیرم...
- اون آب رو بذارین سر جاش!!!!شما مگر متخصص نیستین؟ این میز مربوط به عمومی ها هست.
- من باید قرصم رو بخورم!
- شرمنده،برای متخصصین اب معدنی شرکت "پاک اب" در نظر گرفته شده.این اب معدنی که شما برداشتین مال شرکت "آب پاک" هست. شما باید برید سالن A و از میز سوم اب معدنی مخصوص متخصصین بردارید
- چه فرقی میکنه؟!
- شرکت پاک اب درصد کلسیم اب معدنیش سه مول در لیتر هست، اون یکی فقط دو ونیم مول
- اون اب رو بذارید سر جاش! کارتتون رو لطفا ببینم هیئت علمی کجا هستین؟ISIمقالاتتون چند هست؟تا دانشیار میتونن اب معمولی بردارن، دانشیار به بعد از اون ور میز آب خنک
_من اصلا هیئت علمی نیستم
_ به شما فقط اب دهن خودتون تعلق میگیرهتشریف ببرید با تف خودتون قرص بخورید
_اقا تو رو خدا بذارید من از اینجا رد بشم قرصم رو بدون اب قورت دادم توی حلقم گیر کرده دارم خفه میشم...بذارید برم تو حیاط از شلنگ اب کوفت کنم...
_ شرمنده شما نمیتونید از این منطقه عبور کنید اینجا منطقه پذیرایی vip محسوب میشه...اون خط رو میبینید؟ از مرز تایلند و کامبوج خطرناکتر هست! سازمان ملل در طول سه روز کنگره سه تا بازرس نظامی فرستاده برای کنترلش! پیشنهاد میکنم ریسک نکنید! اون ماده اسفنجی سفید رنگ رو میبینید به دیوار هتل چسبیده؟ مغز اخرین شرکت کننده معمولی بود که سعی کرد از مرز vip رد بشه!
_ مگه اون ور مرز چه اتفاق خارق العاده و فوق سری علمی در حال رخ دادن هست؟!
_ اون ور مرز باقالی پلو با ژله سلف سرویسی هست، این ور مرز زرشک پلو اون هم پرسی! شوخی نیست که.
- چرا درها اینطور شش قفله است؟ چرا نگهبان وایستاده؟ مگه اون ور مرز کیا نشستن که مثل امپراطور ژاپن نباید در ملاعام دیده بشن یا غذا بخورن؟! امپراطور هیرو هیتو مگه داره باقالی پلو میخوره؟
فلسفه این جداسازی چی هست؟ اینا که تا یک دقیقه پیش وسط جمع داشتن سخنرانی میکردن؟ مگه خدای ناکرده مساله ناموسی چیزی پیش اومده که یهو دیگه نباید چشم نامحرم بهشون بیفته؟
_ خانم جان من از این چیزاش دیگه خبر ندارم.اون وسیله فلزی دیدی که از پشت دیوار یک آن برق زد؟ اون نوک یک نیمه اتوماتیک تمیز و مامانی هست که برای تک تیرانداز های لب مرز vip سفارش دادیم.دیگه خود دانی.دوست داری یک قدم پات رو بذار تو خاک vip.
🔹سالن سخنرانی: اینجا همه چیز در هم است،هیچ سطح بندی علمی در کار نیست شما فقط یک عنوان کلی از هر سخنرانی یا کارگاه میدانید؛ مثلا : ملاحظات زیبایی در ایمپلنت.
شما ممکن است دندانپزشک جوانی باشید که اولین کیسهای خود را تجربه میکنید و احتیاج به اموزش مفاهیم اولیه و کاربردی دارید اما ناگهان با سخنرانی اکادمیک استاد مجربی که چندین مقاله راجع به جزییات پیچیده و پیشرفته
در این مبحث دارد مواجه شده و در کل یک ساعت اعداد و امار و جزییات کسل کننده ای میشنوید که برای شما فایده ای بیشتر از شنیدن یک سخنرانی با زبان مریخی ندارد.و یا بر عکس، ممکن است متخصص با سابقه ای باشید که به دنبال سوالات ریزتر و کشف تکنیکهای جدیدتر راجع به پروسیجری که خودتان چند دهه در حال انجامشان بوده اید ،امده باشید اما با ارائه ای مواجه شوید که به شما توضیح میدهد،لثه بافتیست صورتی و ملوس در داخل دهان.
و در اینجاست که با خود فکر میکنید،کاش به جای این همه تقسیم بندی و مرز بین باقالی پلو و زرشک پلو ،تفکیک و طبقه بندی در مورد ارایه ها و کارگاه ها بود.تا هر کس تکلیف کار خود را بداند.چیزی شبیه برچسب انرژی روی وسایل که نشان میداد فلان ارایه در سطح مبتدی،معمولی یا پیشرفته است.
🔹اخر :تا همین صد سال قبل متمکنین مجالس عروسی فرزندان خود را در هفت شبانه روز برگزار میکردند و فلسفه این هفت مجلس تفکیک و طبقه بندی هدفمند بود؛ شبی برای متدینین و علما، شبی برای کسبه و بازاریان، شبی برای داش مشتیها. برای طبقه ای مولودی خوان و برای دسته ای دیگر مزقانچی خبر میکردند. متدینین را با اب دعا خوانده و داش مشتی ها را با آب انگور پذیرایی میکردند. طبقه بندی و نظم چیز خوبی است به شرط آنکه فلسفه داشته باشد. ما دندانپزشکان هم در کنگره های علمی خودمان طبقه بندی داریم منتها فقط موقع تقسیم روغن حیوانی و پیازداغ روی باقالی پلو اختلاف طبقاتی در حد کشتی تایتانیک است ولی موقع ارایه علمی در هتل المپيک همه چیز درهم است
درست مثل این میماند جلوی جاهل محل چای بگذاری و به دست پیش نماز چیز ناجور و مرد افکنی بدهی
فلسفه نظام طبقهبندی در کنگرههای دندانپزشکی چیست؟
دکتر یلدا صادقی
🔹سالن پذیرایی: (اینجا همه چیز کاملا طبقه بندی شده است)
- یک اب معدنی لطفا میخوام قرصمو بخورم
- عمومی هستین یا متخصص؟ ایمپلنت کار میکنید یا نه؟ فارغ التحصیل داخلید یا خارج؟ این میز پذیرایی فقط مربوط به متخصصین عضو انجمن هست
- متخصص هستم ولی عضو انجمن نشدم، چشم میرم از میز بعدی اب میگیرم...
- اون آب رو بذارین سر جاش!!!!شما مگر متخصص نیستین؟ این میز مربوط به عمومی ها هست.
- من باید قرصم رو بخورم!
- شرمنده،برای متخصصین اب معدنی شرکت "پاک اب" در نظر گرفته شده.این اب معدنی که شما برداشتین مال شرکت "آب پاک" هست. شما باید برید سالن A و از میز سوم اب معدنی مخصوص متخصصین بردارید
- چه فرقی میکنه؟!
- شرکت پاک اب درصد کلسیم اب معدنیش سه مول در لیتر هست، اون یکی فقط دو ونیم مول
- اون اب رو بذارید سر جاش! کارتتون رو لطفا ببینم هیئت علمی کجا هستین؟ISIمقالاتتون چند هست؟تا دانشیار میتونن اب معمولی بردارن، دانشیار به بعد از اون ور میز آب خنک
_من اصلا هیئت علمی نیستم
_ به شما فقط اب دهن خودتون تعلق میگیرهتشریف ببرید با تف خودتون قرص بخورید
_اقا تو رو خدا بذارید من از اینجا رد بشم قرصم رو بدون اب قورت دادم توی حلقم گیر کرده دارم خفه میشم...بذارید برم تو حیاط از شلنگ اب کوفت کنم...
_ شرمنده شما نمیتونید از این منطقه عبور کنید اینجا منطقه پذیرایی vip محسوب میشه...اون خط رو میبینید؟ از مرز تایلند و کامبوج خطرناکتر هست! سازمان ملل در طول سه روز کنگره سه تا بازرس نظامی فرستاده برای کنترلش! پیشنهاد میکنم ریسک نکنید! اون ماده اسفنجی سفید رنگ رو میبینید به دیوار هتل چسبیده؟ مغز اخرین شرکت کننده معمولی بود که سعی کرد از مرز vip رد بشه!
_ مگه اون ور مرز چه اتفاق خارق العاده و فوق سری علمی در حال رخ دادن هست؟!
_ اون ور مرز باقالی پلو با ژله سلف سرویسی هست، این ور مرز زرشک پلو اون هم پرسی! شوخی نیست که.
- چرا درها اینطور شش قفله است؟ چرا نگهبان وایستاده؟ مگه اون ور مرز کیا نشستن که مثل امپراطور ژاپن نباید در ملاعام دیده بشن یا غذا بخورن؟! امپراطور هیرو هیتو مگه داره باقالی پلو میخوره؟
فلسفه این جداسازی چی هست؟ اینا که تا یک دقیقه پیش وسط جمع داشتن سخنرانی میکردن؟ مگه خدای ناکرده مساله ناموسی چیزی پیش اومده که یهو دیگه نباید چشم نامحرم بهشون بیفته؟
_ خانم جان من از این چیزاش دیگه خبر ندارم.اون وسیله فلزی دیدی که از پشت دیوار یک آن برق زد؟ اون نوک یک نیمه اتوماتیک تمیز و مامانی هست که برای تک تیرانداز های لب مرز vip سفارش دادیم.دیگه خود دانی.دوست داری یک قدم پات رو بذار تو خاک vip.
🔹سالن سخنرانی: اینجا همه چیز در هم است،هیچ سطح بندی علمی در کار نیست شما فقط یک عنوان کلی از هر سخنرانی یا کارگاه میدانید؛ مثلا : ملاحظات زیبایی در ایمپلنت.
شما ممکن است دندانپزشک جوانی باشید که اولین کیسهای خود را تجربه میکنید و احتیاج به اموزش مفاهیم اولیه و کاربردی دارید اما ناگهان با سخنرانی اکادمیک استاد مجربی که چندین مقاله راجع به جزییات پیچیده و پیشرفته
در این مبحث دارد مواجه شده و در کل یک ساعت اعداد و امار و جزییات کسل کننده ای میشنوید که برای شما فایده ای بیشتر از شنیدن یک سخنرانی با زبان مریخی ندارد.و یا بر عکس، ممکن است متخصص با سابقه ای باشید که به دنبال سوالات ریزتر و کشف تکنیکهای جدیدتر راجع به پروسیجری که خودتان چند دهه در حال انجامشان بوده اید ،امده باشید اما با ارائه ای مواجه شوید که به شما توضیح میدهد،لثه بافتیست صورتی و ملوس در داخل دهان.
و در اینجاست که با خود فکر میکنید،کاش به جای این همه تقسیم بندی و مرز بین باقالی پلو و زرشک پلو ،تفکیک و طبقه بندی در مورد ارایه ها و کارگاه ها بود.تا هر کس تکلیف کار خود را بداند.چیزی شبیه برچسب انرژی روی وسایل که نشان میداد فلان ارایه در سطح مبتدی،معمولی یا پیشرفته است.
🔹اخر :تا همین صد سال قبل متمکنین مجالس عروسی فرزندان خود را در هفت شبانه روز برگزار میکردند و فلسفه این هفت مجلس تفکیک و طبقه بندی هدفمند بود؛ شبی برای متدینین و علما، شبی برای کسبه و بازاریان، شبی برای داش مشتیها. برای طبقه ای مولودی خوان و برای دسته ای دیگر مزقانچی خبر میکردند. متدینین را با اب دعا خوانده و داش مشتی ها را با آب انگور پذیرایی میکردند. طبقه بندی و نظم چیز خوبی است به شرط آنکه فلسفه داشته باشد. ما دندانپزشکان هم در کنگره های علمی خودمان طبقه بندی داریم منتها فقط موقع تقسیم روغن حیوانی و پیازداغ روی باقالی پلو اختلاف طبقاتی در حد کشتی تایتانیک است ولی موقع ارایه علمی در هتل المپيک همه چیز درهم است
درست مثل این میماند جلوی جاهل محل چای بگذاری و به دست پیش نماز چیز ناجور و مرد افکنی بدهی