دو استکانِ بزرگ چای خوردم. چای پررنگ و تلخ. بدون شکر. شبیه به مزهی زندگی. نه اینکه رو آورده باشم به زندگی سالم و شوگر فری و این حرفها. نه. دو هفته است که قند توی خانه تمام شده و هی یادم میرود قند بخرم. وسط زندگیای ایستادهام که نمیدانم مجردیاست، متاهلیست، چیست. نمیدانم. یکجاهایی مجردی و یکجاهایی متاهلی. یکجایی مردِ خانه و یکجایی زنِ خانه. چای تلخ میخوردم و ماسه دستم را گاز میگرفت و بشار اسد سقوط کرده بود. دیکتاتورها همهشان سقوط میکنند؛ «این را من نمیگویم، تاریخ میگوید.» اسمِ کتابهای شعری را که امسال خوانده بودم و خوشم آمده بود، برای یکی از بچهها فرستادم و خودم داشتم «حلزونی کتاب خواندن» توی این چند هفته را ادامه میدادم. بچهها داشتند برنامهی آخر هفتهی کردان را میچیدند و من داشتم خمیردندان جدیدی که خریده بودم را امتحان میکردم. و سوریها داشتند روی مجسمهی دیکتاتورشان میشاشیدند. «ماسه» گاز گرفتن را بیخیال شده بود و لم داده بود روی کاناپه. چای تلخ خوردنم تمام شده بود و بچهها برنامهی کردان را قطعی کرده بودند. امیدوار بودم که کاش یکروز جایمان عوض شود. آن اتفاق ِلعنتی بیافتد. آنها برنامهی کردان بچینند و کنیاک اصل سفارش دهند و ما مثانهمان را جای دیگری غیر از سنگ توالت خالی کنیم.
تقدیمنامهی مجموعه شعر «سارا» نوشتهی «رضا یاوری» چقدر زیبا بود. اینطور نوشته شده:
«تقدیم
به پدرم
به مادرم
به پنج برادرم
و درختِ سیبِ حیاط
که خواهرمان بود.»
«تقدیم
به پدرم
به مادرم
به پنج برادرم
و درختِ سیبِ حیاط
که خواهرمان بود.»
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا وقتی تودهی مردم به «صرفن توده بودن» فکر میکنند، دیکتاتورها نابود نمیشوند. یکی میرود، دیگری میآید.
مارک منسون نوشته بود «زندگیِ خوب به معنایِ پرهیز از رنج نیست؛ بلکه یعنی رنج کشیدن برایِ دلیلِ درست.» و من نمیدانستم چطور باید این جمله را بفهمم. فهمیدنش راحت بود. جملهی عجیبی نگفته بود که نشود فهمید، ولی زندگیِ ما را که میبینی. پرهیز از رنج؟ چهجوری؟ رنج وارد خانههایمان شده. باهامان نهار میخورد و میرود توی معدههامان. رنج توی هواست که میریزیمش داخل ریهها. چهجور باید از رنج پرهیز کرد؟ آقای منسون! شما میدانید ما داریم چهجور زندگی میکنیم؟ چهجور باید هنرمندانه همهچی را به تخم بگیریم، وقتی همهچی واقعن به گا رفته؟
کتاب «همهچی بهگا رفته» رو دیشب تموم کردم. این کتاب دومین کتابیه که از مارک منسون میخونم. و با وجودیکه از ادبیاتش به شکل کلی خوشم میآد اما این کتابش چندان به دلم ننشست. زیادی شبیه به کتابهای خودیاری و خودت باش دختر و قورباغه رو قورت بده و رختخواب رو فلان کن و بیسار بود!! هرچند حرفهای خوبی هم میزد. کتاب اولش (هنر رندانهی به تخم گرفتن) کتابیه که احتمالن مجدد بخونمش ولی این کتاب نه. اولین و آخرین بار بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوست واقعی منتظر نمیمونه تا افتادنت رو تماشا کنه.
قراره توی چنل یوتیوبم در مورد کتابهایی که خوندم صحبت کنم. البته یه دوربین canon پیزوری هم خریدم که میخوام باهاش ویدیوهای کوتاه بسازم و این علاقهمندی رو اونجا ادامه بدم. ببینیم چطور پیش میره. بیاین اونجا هم پیشمون باشید پس.🍻
تو نیستی
و هنوز مورچهها شیارِ گندم را دوست دارند
و چراغِ هواپیما
در شب دیده میشود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
و من
گوزنی که میخواست
با شاخهایش قطاری را نگه دارد.
• غلامرضا بروسان
و هنوز مورچهها شیارِ گندم را دوست دارند
و چراغِ هواپیما
در شب دیده میشود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
و من
گوزنی که میخواست
با شاخهایش قطاری را نگه دارد.
• غلامرضا بروسان
خب بابا کافی نیست؟ هر استوریای که باز میکنی یکی برداشته اسکرینشات گذاشته «دلار ٧۶ تومان!» خب زهرمار. کسی که اینستاگرام داره قطعن دسترسی به قیمت دلار و سکه هم داره. چرا هی فرو میکنید توی چشم بقیه بدبختیها رو. حرفم منافات داره با آزادی بیان؟ ای بابا!! من باید چیکار کنم که چنین استوریهایی نبینم؟ همه رو بلاک یا هاید کنم؟ میشه؟ حق من چی میشه پس این وسط؟ اصلن آیا واقعن چیزی به نام آزادی بیان حقیقت داره؟ یا شبیه به برابری و آزادی، شعاریه که ساختن تا تودهی مردم رو همیشه امیدوار نگه دارن؟ ای بدبخت توده.
خودم را انداختهام توی هَچَل. این پیرمرد از دیروز رفته توی هزارها نرمافزار ادیت عکس و فیلم و هی دارد زور میزند تا ادیت کردن یاد بگیرد. این پیرمرد را چه به این کارها! البته دنیای جالبی هستها. بامزه است، ولی حوصلهی زیادی نیاز دارد. این پیرمرد کمحوصله شده. این پیرمرد را انداختهام توی هَچَل، با امید به اینکه وقتی داخلش باشی زودتر یاد میگیری. مثل آنها که میگویند خودت را بیانداز توی قرض، پیشرفت میکنی. یا آنها که کمکاری میکنند برای تسلط بر زبان کشور مقصد، به امیدِ «توی اون محیط، سریعتر یاد میگیرم». غافل از اینکه همه دارند خودشان را میاندازند توی هَچَل.