#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۲
با عصبانیت به خونه رفت و در رو محکم بهم کوبید.. حنا که تا اون لحظه منتظر اومدن امیر بود تا هم اینکه قرار بوده که به خونه ی گندم برن رو بهش بگه و هم بخاطر اینکه جوابش رو نداده بود و انقدر دیر به خونه برگشته بود سرزنشش کنه و با اینکه خودش خیلی استرس داشت و مطمئن نبود میتونه امشب بهش یا نه ولی حتی منتظر بود که بیبی چک رو بهش نشون بده و حتی کمی هم براش ذوق داشت.. اما با دیدن قیافه ی امیر لبخند روی لبش ماسید.. امیر با عصبانیت به طرفش رفت و با صدای بلند داد زد و پوشه ی عکس ها رو توی صورتش پرتاب کرد
امیر: این چه کوفیه ها؟ چه جوابی برای اینا داری هرزه؟؟
حنا: چی داری میگی؟؟ میفهمی چه حرفی از دهنت داره بیرون میاد؟
با اخم رو از امیر که با چشمای قرمز و نفس نفس زدن نگاهش میکرد گرفت و خم شد و پوشه ای که چند لحظه قبل با برخورد به صورتش حالا پخش زمین بود رو برداشت و بازش کرد ولی با دیدن محتواش قلبش از حرکت ایستاد.. یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد و رنگ به روش نمونده بود.. چرا الان؟ چرا الان باید این عکسا به دست امیر میرسید؟ الان که همه چی خوب شده بود وقت این عکسا نبود.. حداقل نه الان که داشت مادر میشد و خودش چند ساعت بود که فهمیده بود داره مادر میشه.. انقدر توی فکرش غرق بود و ترسیده بود که اصلا متوجه نشد امیر به سمتش اومده ولی با ضربه ای که تو گوشش خورد روی زمین پرت شد و ناباور نگاهش رو بالا داد.. تا حالا امیر رو انقدر عصبی ندیده بود.. نگاهش خیلی وحشتناک شده بود و ترس به دل حنا مینداخت.. باید برای امیر توضیح میداد، اصلا قضیه اون طوری نبود که ممکنه الان توی ذهن امیر باشه
امیر: انقدر هرزه شدی که من راضیت نمیکنم نه؟ میری با بقیه؟
حنا: برات توضیح میدم امیر.. هیچی اون شکلی که تو فکر میکنی نیست
امیر: دقیقا چی اونجوری که من فکر میکنم نیست؟ عکسا رو دیدی درسته؟ چشم که داری! تو با اون پسردایی عوضیت دقیقا همون زمانی که زن من بودی بیرون میرفتی و رابطه داشتی.. باورم نمیشه تو با من اومده بودی کانادا ولی وقتایی که من میرفتم سر کار و دنبال قاچاق چی و کوفت و زهرمار بودم تو داشتی با معشوقه ت قدم میزدی
حنا: ب..بزار برات توضیح بدم.. ای..این برای قبله و قضیه، اصلا اونجوری که بنظر میاد نیست.. امیر من باید برات توضیح بدم
امیر سرش رو پایین انداخت تا نفس عمیق بکشه که چشمش به بیبی چک روی میز خورد.. اعصابش بیشتر خورد شد و به سمت حنا حمله کرد و به دیوار کوبوندش
امیر: ازش حامله ای اره؟ حامله ای؟ اون بیبی چکه توعه دیگه آره؟ بچه ی اونه؟ چند وقته با اونی حنا؟ اینقدر عوضی بودی و خودتو مظلوم جا میزدی؟
انقدر عصبی بود که بدون اینکه مهلت جواب دادن بهش بده شروع به کتک زدنش کرد..
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۲
با عصبانیت به خونه رفت و در رو محکم بهم کوبید.. حنا که تا اون لحظه منتظر اومدن امیر بود تا هم اینکه قرار بوده که به خونه ی گندم برن رو بهش بگه و هم بخاطر اینکه جوابش رو نداده بود و انقدر دیر به خونه برگشته بود سرزنشش کنه و با اینکه خودش خیلی استرس داشت و مطمئن نبود میتونه امشب بهش یا نه ولی حتی منتظر بود که بیبی چک رو بهش نشون بده و حتی کمی هم براش ذوق داشت.. اما با دیدن قیافه ی امیر لبخند روی لبش ماسید.. امیر با عصبانیت به طرفش رفت و با صدای بلند داد زد و پوشه ی عکس ها رو توی صورتش پرتاب کرد
امیر: این چه کوفیه ها؟ چه جوابی برای اینا داری هرزه؟؟
حنا: چی داری میگی؟؟ میفهمی چه حرفی از دهنت داره بیرون میاد؟
با اخم رو از امیر که با چشمای قرمز و نفس نفس زدن نگاهش میکرد گرفت و خم شد و پوشه ای که چند لحظه قبل با برخورد به صورتش حالا پخش زمین بود رو برداشت و بازش کرد ولی با دیدن محتواش قلبش از حرکت ایستاد.. یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد و رنگ به روش نمونده بود.. چرا الان؟ چرا الان باید این عکسا به دست امیر میرسید؟ الان که همه چی خوب شده بود وقت این عکسا نبود.. حداقل نه الان که داشت مادر میشد و خودش چند ساعت بود که فهمیده بود داره مادر میشه.. انقدر توی فکرش غرق بود و ترسیده بود که اصلا متوجه نشد امیر به سمتش اومده ولی با ضربه ای که تو گوشش خورد روی زمین پرت شد و ناباور نگاهش رو بالا داد.. تا حالا امیر رو انقدر عصبی ندیده بود.. نگاهش خیلی وحشتناک شده بود و ترس به دل حنا مینداخت.. باید برای امیر توضیح میداد، اصلا قضیه اون طوری نبود که ممکنه الان توی ذهن امیر باشه
امیر: انقدر هرزه شدی که من راضیت نمیکنم نه؟ میری با بقیه؟
حنا: برات توضیح میدم امیر.. هیچی اون شکلی که تو فکر میکنی نیست
امیر: دقیقا چی اونجوری که من فکر میکنم نیست؟ عکسا رو دیدی درسته؟ چشم که داری! تو با اون پسردایی عوضیت دقیقا همون زمانی که زن من بودی بیرون میرفتی و رابطه داشتی.. باورم نمیشه تو با من اومده بودی کانادا ولی وقتایی که من میرفتم سر کار و دنبال قاچاق چی و کوفت و زهرمار بودم تو داشتی با معشوقه ت قدم میزدی
حنا: ب..بزار برات توضیح بدم.. ای..این برای قبله و قضیه، اصلا اونجوری که بنظر میاد نیست.. امیر من باید برات توضیح بدم
امیر سرش رو پایین انداخت تا نفس عمیق بکشه که چشمش به بیبی چک روی میز خورد.. اعصابش بیشتر خورد شد و به سمت حنا حمله کرد و به دیوار کوبوندش
امیر: ازش حامله ای اره؟ حامله ای؟ اون بیبی چکه توعه دیگه آره؟ بچه ی اونه؟ چند وقته با اونی حنا؟ اینقدر عوضی بودی و خودتو مظلوم جا میزدی؟
انقدر عصبی بود که بدون اینکه مهلت جواب دادن بهش بده شروع به کتک زدنش کرد..
@roman_moon💛
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۳
*حنا*
خواستم برای امیر توضیح بدم که بچه مال خودشه، بهش بگم که خودمم تازه امروز فهمیدم که حامله م و دارم بچه دار میشم که با چکی که توی صورتم خورد حرفم توی دهنم ماسید و زمین خوردم، قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم حرفی بزنم یا حتی جلوشو بگیرم پشت بندش با لگد زد توی پهلوم که توی خودم جمع شدم و با دستام محکم جلوی شکمم رو گرفتم تا نکنه به بچه آسیبی وارد بشه.. هر چند مطمئن بودم ضربه های محکمش از دستم رد میشه و به بچه میرسه.. هر چند هنوز بچه هم محسوب نمیشد نهایتش چند هفته ش بود.. به زور لب زدم
حنا: ا..میر... خو..ا..هش.. می..کنم
دست از زدن برداشت و با خشم یقه ی لباسم رو گرفت و از زمین بلندم کرد و به دیوار کوبیدم و توی صورتم داد زد
امیر: خواهش میکنی چی؟ ها؟ دقیقا برای چی خواهش میکنی؟
حنا: بز..ار توضی..توضیح ب.دم
امیر: چی رو میخوای توضیح بدی؟ حرفی برای گفتن داری؟ اصلا روت میشه حرفی بزنی؟
از شدت ضعف و سرگیجه و دلپیچه حالم داشت بهم میخورد.. اسید معده م رو توی دهنم حس میکردم که کم کم جلوی چشمام تار شد و دیگه چیزی رو حس نکردم..
*امیر*
هر چقدر تکونش دادم چشماش رو باز نکرد.. ترسیده روی زمین درازش کردم و چند بار دیگه تکونش دادم و اسمش رو صدا زدم ولی هیچ واکنشی نشون نداد.. سریع دستم رو زیر بینیش گذاشتم که مطمئن شم نفس میکشه که با برخورد کم جون نفس هاش به انگشتم یه نفس اسوده کشیدم.. باید میبردمش بیمارستان ولی با این وضع؟ قطعا میپرسیدن چرا اینجوری شده چه جوابی باید میدادم؟ گوشه ی لبش پاره شده بود و دستی که جلوی شکمش بود زخمی و کبود بود.. محض رضای خدا اون حتی وقتی وارد خونه شده بود کفش هاش رو درنیاورده بود و با همون کفش ها کتکش زده بود و جای زخم هاش روی بدن حنا مونده بود.. الان که عصبانیتش خوابیده بود فهمیده بود که چه گندی زده و به شدت پشیمون شده بود!
امیر: حنا؟ تو رو خدا پاشو، من الان چیکار کنم اخه؟
بازم سعی کرد که اینجوری بیدارش کنه ولی کوچیکترین تکونی نخورد.. چشمش دوباره بیبی چک افتاده روی میز خورد و اعصابش دوباره بهم ریخت.. اگه یه درصد اون بچه ی خودش بود چی؟ که قطعا بود! یعنی حداقل امیر فعلا دوست داشت اینجوری فکر کنه که حنا هر کاری کرده بچه ی کس دیگه ای رو حامله نیست! با ترس دست از فکر کردن برداشت و شماره ی اولین کسی که به ذهنش رسید رو گرفت.. تقریبا تنها کسی که همیشه بهش زنگ میزد.. بالاخره بعد از چند تا بوق که براش به اندازه ی چند ساعت گذشت رهام گوشی رو برداشت
رهام: بله امیر؟ امروز چتونه شما ها؟
امیر: رهام بدبخت شدم
صدای تکون خوردن رهام و پریدنش از جاش رو شنید
رهام: چی شده؟
امیر: گند زدم گند زدم، فقط پاشو بیا.. تو رو خدا بیا من نمیدونم چیکار باید بکنم
رهام: چه غلطی کردی امیر کجایی؟
امیر: خونه م، زود باش بیا
رهام: حنا خوبه؟؟
امیر: نه خوب نیست.. قبل اینکه بدبخت تر بشم خودتو برسون، خودت میبینی چی شده فقط بیا
رهام: الان میام
گوشی رو قطع کرد و بالای سر حنا نشست و بغضش شکست
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۳
*حنا*
خواستم برای امیر توضیح بدم که بچه مال خودشه، بهش بگم که خودمم تازه امروز فهمیدم که حامله م و دارم بچه دار میشم که با چکی که توی صورتم خورد حرفم توی دهنم ماسید و زمین خوردم، قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم حرفی بزنم یا حتی جلوشو بگیرم پشت بندش با لگد زد توی پهلوم که توی خودم جمع شدم و با دستام محکم جلوی شکمم رو گرفتم تا نکنه به بچه آسیبی وارد بشه.. هر چند مطمئن بودم ضربه های محکمش از دستم رد میشه و به بچه میرسه.. هر چند هنوز بچه هم محسوب نمیشد نهایتش چند هفته ش بود.. به زور لب زدم
حنا: ا..میر... خو..ا..هش.. می..کنم
دست از زدن برداشت و با خشم یقه ی لباسم رو گرفت و از زمین بلندم کرد و به دیوار کوبیدم و توی صورتم داد زد
امیر: خواهش میکنی چی؟ ها؟ دقیقا برای چی خواهش میکنی؟
حنا: بز..ار توضی..توضیح ب.دم
امیر: چی رو میخوای توضیح بدی؟ حرفی برای گفتن داری؟ اصلا روت میشه حرفی بزنی؟
از شدت ضعف و سرگیجه و دلپیچه حالم داشت بهم میخورد.. اسید معده م رو توی دهنم حس میکردم که کم کم جلوی چشمام تار شد و دیگه چیزی رو حس نکردم..
*امیر*
هر چقدر تکونش دادم چشماش رو باز نکرد.. ترسیده روی زمین درازش کردم و چند بار دیگه تکونش دادم و اسمش رو صدا زدم ولی هیچ واکنشی نشون نداد.. سریع دستم رو زیر بینیش گذاشتم که مطمئن شم نفس میکشه که با برخورد کم جون نفس هاش به انگشتم یه نفس اسوده کشیدم.. باید میبردمش بیمارستان ولی با این وضع؟ قطعا میپرسیدن چرا اینجوری شده چه جوابی باید میدادم؟ گوشه ی لبش پاره شده بود و دستی که جلوی شکمش بود زخمی و کبود بود.. محض رضای خدا اون حتی وقتی وارد خونه شده بود کفش هاش رو درنیاورده بود و با همون کفش ها کتکش زده بود و جای زخم هاش روی بدن حنا مونده بود.. الان که عصبانیتش خوابیده بود فهمیده بود که چه گندی زده و به شدت پشیمون شده بود!
امیر: حنا؟ تو رو خدا پاشو، من الان چیکار کنم اخه؟
بازم سعی کرد که اینجوری بیدارش کنه ولی کوچیکترین تکونی نخورد.. چشمش دوباره بیبی چک افتاده روی میز خورد و اعصابش دوباره بهم ریخت.. اگه یه درصد اون بچه ی خودش بود چی؟ که قطعا بود! یعنی حداقل امیر فعلا دوست داشت اینجوری فکر کنه که حنا هر کاری کرده بچه ی کس دیگه ای رو حامله نیست! با ترس دست از فکر کردن برداشت و شماره ی اولین کسی که به ذهنش رسید رو گرفت.. تقریبا تنها کسی که همیشه بهش زنگ میزد.. بالاخره بعد از چند تا بوق که براش به اندازه ی چند ساعت گذشت رهام گوشی رو برداشت
رهام: بله امیر؟ امروز چتونه شما ها؟
امیر: رهام بدبخت شدم
صدای تکون خوردن رهام و پریدنش از جاش رو شنید
رهام: چی شده؟
امیر: گند زدم گند زدم، فقط پاشو بیا.. تو رو خدا بیا من نمیدونم چیکار باید بکنم
رهام: چه غلطی کردی امیر کجایی؟
امیر: خونه م، زود باش بیا
رهام: حنا خوبه؟؟
امیر: نه خوب نیست.. قبل اینکه بدبخت تر بشم خودتو برسون، خودت میبینی چی شده فقط بیا
رهام: الان میام
گوشی رو قطع کرد و بالای سر حنا نشست و بغضش شکست
@roman_moon💛
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۴
خدا میدونه رهام بعد از شنیدن صدای ترسیده امیر چجوری از جاش بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد و به سویچ ماشینش چنگ زد و با سرعت نور خودش رو به خونه ی اونا رسوند.. چند بار پشت سر هم زنگ واحدشون رو زد و بعد از باز شدن در منتظر آسانسور نموند و پله ها رو یکی دو تا بالا رفت.. در خونه باز بود پس بدون معطل کردن وقت وارد خونه شد و با دیدن امیر که با چشمای اشکی داره نگاهش میکنه خشک شد.. به سرعت به سمتش رفت و محکم امیر رو تکون داد
رهام: چی شده؟
امیر: بدبخت شدم رهام
رهام با عصبانیت دوباره تکونش داد و داد زد
رهام: حرف بزن ببینم ، یعنی چی که هی میگی بدبخت شدی.. یه کلمه خرف از دهنت در بیاد ببینم چه مرگته
امیر با دستایی که به شدت می لرزید به گوشه ی اتاق اشاره کرد.. رهام سمت اشاره ی امیر برگشت و با دیدن حنا که بیهوش گوشه ی زمین افتاده بود حس کرد قلبش یه تپش رو جا گذاشته.. با چشمای گرد شده برگشت سمت امیر و با لکنت گفت
رهام: چ.چی شده؟
امیر: نم.یدونم ، نمیدونم رهام
رهام: نمیدونی؟ چه کوفتیو نمیدونی امیر؟ چی شده دارم میگم؟
امیر: فعلا یه کاری بکن طوریش نشه.. توضیح میدم بهت
رهام هول شده سمت حنا رفت و اولین کار نبضش رو گرفت.. با دیدن زدن نبضش نفس راحتی کشید ولی با دیدن صورت زخمیش و جای کفش روی لباس هاش با اخم وحشتناکی برگشت سمت امیر
رهام: تو این بلا رو سرش آوردی آره؟
امیر: رهام تو رو خدا
رهام خواست چیزی بگه که با دیدن عکسای پخش شده کف زمین و بیبی چکی که یه گوشه ی زیر میز افتاده دهنش خود به خود بسته شد.. قطعا کار امیر بوده وگرنه کی میتونسته همچنین خرابکاری ای توی خونه بوجود بیاره؟ اونم با وجود این همه شواهد
رهام: حامله ست؟
امیر: رهام
رهام با داد حرف قبلیش رو تکرار کرد
رهام: گفتم حامله ست؟؟
امیر: فک.فکر کنم، یعنی نمیدونم.. من اومدم خونه این روی میز بود نشد، نشد درست باهاش حرف بزنم
رهام: خدا لعنتت کنه امیر.. زنگ بزن اورژانس
امیر: نه نمیتونم.. یعنی چی بگم بهشون؟ پرونده تشکیل میدن
رهام: خاک بر سرت که انقدر ترسویی.. پرونده تشکیل میشه که بشه به جهنم! زنت ممکنه بمیره احمق ، برو گمشو زنگ بزن اورژانس
امیر با ترس سمت گوشیش رفت و با دستای لرزونش شماره رو گرفت و بعد از دادن آدرس خونه کنار رهام نشست
امیر: چه غلطی بکنم؟
رهام: فقط دهنت رو ببند تا ببینم چه فکری میکنم، امیر مطمئن نیستم چه غلطی کردی ولی وای به حالت اگه حدسم درست باشه.. خودم ده تا میخوابونم زیر گوشت
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۴
خدا میدونه رهام بعد از شنیدن صدای ترسیده امیر چجوری از جاش بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد و به سویچ ماشینش چنگ زد و با سرعت نور خودش رو به خونه ی اونا رسوند.. چند بار پشت سر هم زنگ واحدشون رو زد و بعد از باز شدن در منتظر آسانسور نموند و پله ها رو یکی دو تا بالا رفت.. در خونه باز بود پس بدون معطل کردن وقت وارد خونه شد و با دیدن امیر که با چشمای اشکی داره نگاهش میکنه خشک شد.. به سرعت به سمتش رفت و محکم امیر رو تکون داد
رهام: چی شده؟
امیر: بدبخت شدم رهام
رهام با عصبانیت دوباره تکونش داد و داد زد
رهام: حرف بزن ببینم ، یعنی چی که هی میگی بدبخت شدی.. یه کلمه خرف از دهنت در بیاد ببینم چه مرگته
امیر با دستایی که به شدت می لرزید به گوشه ی اتاق اشاره کرد.. رهام سمت اشاره ی امیر برگشت و با دیدن حنا که بیهوش گوشه ی زمین افتاده بود حس کرد قلبش یه تپش رو جا گذاشته.. با چشمای گرد شده برگشت سمت امیر و با لکنت گفت
رهام: چ.چی شده؟
امیر: نم.یدونم ، نمیدونم رهام
رهام: نمیدونی؟ چه کوفتیو نمیدونی امیر؟ چی شده دارم میگم؟
امیر: فعلا یه کاری بکن طوریش نشه.. توضیح میدم بهت
رهام هول شده سمت حنا رفت و اولین کار نبضش رو گرفت.. با دیدن زدن نبضش نفس راحتی کشید ولی با دیدن صورت زخمیش و جای کفش روی لباس هاش با اخم وحشتناکی برگشت سمت امیر
رهام: تو این بلا رو سرش آوردی آره؟
امیر: رهام تو رو خدا
رهام خواست چیزی بگه که با دیدن عکسای پخش شده کف زمین و بیبی چکی که یه گوشه ی زیر میز افتاده دهنش خود به خود بسته شد.. قطعا کار امیر بوده وگرنه کی میتونسته همچنین خرابکاری ای توی خونه بوجود بیاره؟ اونم با وجود این همه شواهد
رهام: حامله ست؟
امیر: رهام
رهام با داد حرف قبلیش رو تکرار کرد
رهام: گفتم حامله ست؟؟
امیر: فک.فکر کنم، یعنی نمیدونم.. من اومدم خونه این روی میز بود نشد، نشد درست باهاش حرف بزنم
رهام: خدا لعنتت کنه امیر.. زنگ بزن اورژانس
امیر: نه نمیتونم.. یعنی چی بگم بهشون؟ پرونده تشکیل میدن
رهام: خاک بر سرت که انقدر ترسویی.. پرونده تشکیل میشه که بشه به جهنم! زنت ممکنه بمیره احمق ، برو گمشو زنگ بزن اورژانس
امیر با ترس سمت گوشیش رفت و با دستای لرزونش شماره رو گرفت و بعد از دادن آدرس خونه کنار رهام نشست
امیر: چه غلطی بکنم؟
رهام: فقط دهنت رو ببند تا ببینم چه فکری میکنم، امیر مطمئن نیستم چه غلطی کردی ولی وای به حالت اگه حدسم درست باشه.. خودم ده تا میخوابونم زیر گوشت
@roman_moon💛
『عشق خاموش』
#رمان_عشق_خاموش #پارت_۱۲۴ خدا میدونه رهام بعد از شنیدن صدای ترسیده امیر چجوری از جاش بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد و به سویچ ماشینش چنگ زد و با سرعت نور خودش رو به خونه ی اونا رسوند.. چند بار پشت سر هم زنگ واحدشون رو زد و بعد از باز شدن در منتظر آسانسور…
بازم سلاممم🙄
امروز یا فردا واستون پارت میزارمم🫣❤️
سعی میکنم دیگه مرتب بیام😎
این مدت نتونستم خیلی درست پارت بزارم به خاطر یه سری دلایل ولی خب سعی میکنم بیشتر بیام و پارت بزارم واستون💛🌻
امروز یا فردا واستون پارت میزارمم🫣❤️
سعی میکنم دیگه مرتب بیام😎
این مدت نتونستم خیلی درست پارت بزارم به خاطر یه سری دلایل ولی خب سعی میکنم بیشتر بیام و پارت بزارم واستون💛🌻
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۵
امیر دست رهام رو محکم چنگ زد و با استرس گفت
امیر: اگه بمیره چی؟
رهام: فقط دهنت رو ببند و دستت رو بکش
امیر: توی.. توی اداره پلیس آشنا نداری؟
رهام: وای خدایا امیر خفه شو! من چه آشنایی میتونم داشته باشم وقتی تازه برگشتم ایران؟؟ تو رو خدا دو دقیقه، فقط دو دقیقه خفه شو تا ببینم داره چه اتفاقی میوفته
امیر سرش رو تکون داد و عقب کشید و با چشمای اشکی و قلبی که داشت توی دهنش میزد و بدنی که به شدت میلرزید زانو هاشو بغل کرد و به حنا که بیهوش گوشه ی خونه افتاده بود زل زد.. تموم وجودش حس پشیمونی داشت و با خودش فکر میکرد اگه اون لحظه حنا بیهوش نمیشد چه کار دیگه ای ازش سر میزد؟ ممکن بود بیشتر هم پیش بره؟ اگه می کشتش چی؟؟ فقط توی ذهنش میگفت ای کاش یکم خودشو کنترل میکرد و این بلا رو سر اون دختر مظلوم نمی آورد.. اصلا اون بچه چی؟ حتی اگه بچه ی خودش نبود حق داشت اونو بکشه؟ چه حقی داشت که جون آدما رو بگیره؟ عذاب وجدان مثل خوره به وجودش افتاده بود و سکوت خونه و چهره ی رنگ پریده و ترسیده ی رهام هم هیچ کمکی بهش نمیکرد! با صدای زنگ سراسیمه از جاش بلند شد و آیفون رو زد و منتظر موند تا اونا بالا بیان.. بلافاصله که فوریت ها وارد خونش شدن با ترس گوشه ای وایساد و فقط تماشا کرد
+ چه اتفاقی واسشون افتاده؟
رهام: بیهوش شده
سریع نبضش رو گرفتن و کارهای اولیه رو انجام دادن
+باید هر چی سریع تر منتقلشون کنیم بیمارستان.. شما همسرشی؟
رهام: من نه
با دستای لرزونش به امیر که گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد
رهام: اون آقا همسرشه
مامور فوریت روبه امیر کرد و با لحن محکمی گفت
+پس عجله کنید.. همراه من بیاید
امیر سرش رو تکون داد و به رهام نگاه کرد و با نگاهش ازش خواهش میکرد تنهاش نزاره.. وقتی حنا رو روی تخت خوابوندن اونا هم همراه مامورها از خونه زدن بیرون.. امیر و رهام با ماشین رهام پشت آمبولانس حرکت میکردن و به محض رسیدن به بیمارستان جفتشون سریع از ماشین پیاده شدن.. پرستار ها سریع حنا رو به بخش اورژانس منتقل کردن و علائم حیاتیش رو گرفتن و اطلاعات رو با مامور فوریت چک کردن و منتظر دکتر شدن و با اومدن دکتر اورژانس صبر کردن تا معاینه تموم بشه.. دکتر بعد از معاینه با اخم رو به پرستار کرد
دکتر: اول یه سرم بهش بزنین و دستگاه اکسیژن رو بهش وصل کنید و بعد سریع به بخش زنان منتقلش کنید و یه سونوگرافی از شکمش بگیرین.. خونریزی مقعدی شدید داره و این احتمال سقط جنینه.. همراهش کجاست؟
رهام سریع جلو رفت
رهام: چیزی شده؟
دکتر: همسر شماست؟
رهام: نه من دو...
دکتر نزاشت حرفش تموم شه و سریع و محکم گفت
دکتر: همسرش کیه؟
امیر لرزون جلو اومد
امیر: بله؟
دکتر: همسرش تویی؟
امیر: بله منم
دکتر: خانومت حامله بود؟
امیر: آره.. نه .. یعنی.. یعنی نمیدونم، یه بیبی چک نشونم داد ولی .. ولی نفهمی..
دکتر نزاشت چیزی بگه و با عصبانیت زد تو حرفش
دکتر: ولی نفهمیدی چی شد و کتکش زدی؟؟ تموم بدنش رد کوفتگی و کبودی داره و حتی جای کفش های پات روی لباساشه.. آدم زن حاملشو میزنه؟ اونم اینجوری؟
امیر بدون هیج حرفی با رنگ پریده فقط به دکتر زل زد.. چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا یه چیزی بگه ولی هیچی توی دهنش نیومد
دکتر: متاسفم ولی باید اینو گزارش کنم!!
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۵
امیر دست رهام رو محکم چنگ زد و با استرس گفت
امیر: اگه بمیره چی؟
رهام: فقط دهنت رو ببند و دستت رو بکش
امیر: توی.. توی اداره پلیس آشنا نداری؟
رهام: وای خدایا امیر خفه شو! من چه آشنایی میتونم داشته باشم وقتی تازه برگشتم ایران؟؟ تو رو خدا دو دقیقه، فقط دو دقیقه خفه شو تا ببینم داره چه اتفاقی میوفته
امیر سرش رو تکون داد و عقب کشید و با چشمای اشکی و قلبی که داشت توی دهنش میزد و بدنی که به شدت میلرزید زانو هاشو بغل کرد و به حنا که بیهوش گوشه ی خونه افتاده بود زل زد.. تموم وجودش حس پشیمونی داشت و با خودش فکر میکرد اگه اون لحظه حنا بیهوش نمیشد چه کار دیگه ای ازش سر میزد؟ ممکن بود بیشتر هم پیش بره؟ اگه می کشتش چی؟؟ فقط توی ذهنش میگفت ای کاش یکم خودشو کنترل میکرد و این بلا رو سر اون دختر مظلوم نمی آورد.. اصلا اون بچه چی؟ حتی اگه بچه ی خودش نبود حق داشت اونو بکشه؟ چه حقی داشت که جون آدما رو بگیره؟ عذاب وجدان مثل خوره به وجودش افتاده بود و سکوت خونه و چهره ی رنگ پریده و ترسیده ی رهام هم هیچ کمکی بهش نمیکرد! با صدای زنگ سراسیمه از جاش بلند شد و آیفون رو زد و منتظر موند تا اونا بالا بیان.. بلافاصله که فوریت ها وارد خونش شدن با ترس گوشه ای وایساد و فقط تماشا کرد
+ چه اتفاقی واسشون افتاده؟
رهام: بیهوش شده
سریع نبضش رو گرفتن و کارهای اولیه رو انجام دادن
+باید هر چی سریع تر منتقلشون کنیم بیمارستان.. شما همسرشی؟
رهام: من نه
با دستای لرزونش به امیر که گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد
رهام: اون آقا همسرشه
مامور فوریت روبه امیر کرد و با لحن محکمی گفت
+پس عجله کنید.. همراه من بیاید
امیر سرش رو تکون داد و به رهام نگاه کرد و با نگاهش ازش خواهش میکرد تنهاش نزاره.. وقتی حنا رو روی تخت خوابوندن اونا هم همراه مامورها از خونه زدن بیرون.. امیر و رهام با ماشین رهام پشت آمبولانس حرکت میکردن و به محض رسیدن به بیمارستان جفتشون سریع از ماشین پیاده شدن.. پرستار ها سریع حنا رو به بخش اورژانس منتقل کردن و علائم حیاتیش رو گرفتن و اطلاعات رو با مامور فوریت چک کردن و منتظر دکتر شدن و با اومدن دکتر اورژانس صبر کردن تا معاینه تموم بشه.. دکتر بعد از معاینه با اخم رو به پرستار کرد
دکتر: اول یه سرم بهش بزنین و دستگاه اکسیژن رو بهش وصل کنید و بعد سریع به بخش زنان منتقلش کنید و یه سونوگرافی از شکمش بگیرین.. خونریزی مقعدی شدید داره و این احتمال سقط جنینه.. همراهش کجاست؟
رهام سریع جلو رفت
رهام: چیزی شده؟
دکتر: همسر شماست؟
رهام: نه من دو...
دکتر نزاشت حرفش تموم شه و سریع و محکم گفت
دکتر: همسرش کیه؟
امیر لرزون جلو اومد
امیر: بله؟
دکتر: همسرش تویی؟
امیر: بله منم
دکتر: خانومت حامله بود؟
امیر: آره.. نه .. یعنی.. یعنی نمیدونم، یه بیبی چک نشونم داد ولی .. ولی نفهمی..
دکتر نزاشت چیزی بگه و با عصبانیت زد تو حرفش
دکتر: ولی نفهمیدی چی شد و کتکش زدی؟؟ تموم بدنش رد کوفتگی و کبودی داره و حتی جای کفش های پات روی لباساشه.. آدم زن حاملشو میزنه؟ اونم اینجوری؟
امیر بدون هیج حرفی با رنگ پریده فقط به دکتر زل زد.. چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا یه چیزی بگه ولی هیچی توی دهنش نیومد
دکتر: متاسفم ولی باید اینو گزارش کنم!!
@roman_moon💛
『عشق خاموش』
#رمان_عشق_خاموش #پارت_۱۲۵ امیر دست رهام رو محکم چنگ زد و با استرس گفت امیر: اگه بمیره چی؟ رهام: فقط دهنت رو ببند و دستت رو بکش امیر: توی.. توی اداره پلیس آشنا نداری؟ رهام: وای خدایا امیر خفه شو! من چه آشنایی میتونم داشته باشم وقتی تازه برگشتم ایران؟؟…
اگه امشب پارت میخواین ری اکشن و کامنت ها رو ببرین بالا😌🌻💛
از این ب بعد هر چی اینا بیشتر باشه زودتر پارت میزارم واستون🥺🫂
دوستون میدارم:)✨
از این ب بعد هر چی اینا بیشتر باشه زودتر پارت میزارم واستون🥺🫂
دوستون میدارم:)✨
『عشق خاموش』
اگه امشب پارت میخواین ری اکشن و کامنت ها رو ببرین بالا😌🌻💛 از این ب بعد هر چی اینا بیشتر باشه زودتر پارت میزارم واستون🥺🫂 دوستون میدارم:)✨
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۶
امیر هاج و واج خیره به دکتر موند و حتی یه کلمه هم حرف از دهنش بیرون نرفت.. دکتر بعد از گفتن حرفاش رفت و امیر روی زمین سقوط کرد.. رهام سریع رفت طرفش و زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد و روی نزدیک ترین صندلی نشوندش.. خودشم کنارش نشست و چند تا نفس عمیق کشید
امیر: الان چی میشه رهام؟
رهام: فقط یه کلمه جواب منو بده.. تو.. تو واقعا کتکش زدی؟
امیر: م.من
رهام: فقط یه کلمه.. آره یا نه؟
امیر: آره
رهام: خاک بر سرت امیر
رهام کلافه موهاش رو چنگ زد که صدای زنگ یه گوشی بلند شد.. برگشت سمت امیر که داشت جیب هاش رو میگشت تا گوشی رو پیدا کنه.. با دیدن گوشی برگشت سمت رهام
امیر: این گوشی من نیست
رهام: پس واسه کیه؟
امیر: واسه حناست.. فکر کنم وقتی خواستیم بیایم بیمارستان اشتباهی مال اونو برداشتم
رهام: خب جواب بده
امیر: گندمه
رهام: ب.باشه.. ربطی نداره، جوابشو بده.. من میرم یه آبمیوه ای چیزی برات بگیرم رنگت پریده
امیر گوشی رو برداشت و با صدای لرزون و بغض دارش جواب داد
امیر: بله؟
گندم: حنا؟ کجایی تو مگه قرار نبود بیای اینجا
امیر: امیرم گندم
گندم: امیر؟ حنا کجاست؟ فکر کنم شماره ی اونو گرفتم
امیر: اره درست گرفتی.. حنا، حنا یکم چیزه.. خسته ست.. خوابیده
گندم: آخه قرار بود بیاید اینجا امروز عصر.. بهت نگفته بود؟
امیر: نه یعنی آره.. چیزه نه نگفته بود، من..من نمیدونستم
گندم: امیر خوبی؟ چیزی شده؟
همین حرف کافی بود تا امیری که به زور جلوی خودش رو گرفته بود بزنه زیر گریه.. گندم با نگرانی اسمش رو صدا میزد و میپرسید که چی شده
گندم: امیر؟ امیر جواب بده ببینم چی شده.. کجایی تو؟؟
امیر: بیمارستانم
گندم: بیمارستان؟ کدوم بیمارستان؟ چرا اونجایی؟
امیر: نمیدونم.. اسمشو نمیدونم ولی نزدیک خونه ی ماست
گندم: اون اطراف فقط یه بیمارستان هست که اونجا رو بلدم.. تنهایی یا کسی پیشته؟
امیر: رهام پیشمه
گندم: میام اونجا الان.. فقط میتونی بگی چی شده؟
امیر حالا با لحن آرامش بخش گندم یکم آروم بود و تنش قبل رو نداشت.. نمیدونست باید به گندم بگه یا نه.. اون که داشت میومد اونجا بالاخره میفهمید.. پس با صدای لرزونش همه چی رو تعریف کرد و وسطاش به گریه افتاد و هق هق کرد.. از اونطرف گندم با چشمای گرد شده به حرفاش گوش میداد و هم زمان خودش و ترنم رو اماده میکرد تا بره بیمارستان.. اهورا هنوز برنگشته بود و نمیتونست ترنم رو خونه بزاره
گندم: امیر من دارم میام باشه؟ همونجا بشین
امیر: خیلی خب
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۶
امیر هاج و واج خیره به دکتر موند و حتی یه کلمه هم حرف از دهنش بیرون نرفت.. دکتر بعد از گفتن حرفاش رفت و امیر روی زمین سقوط کرد.. رهام سریع رفت طرفش و زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد و روی نزدیک ترین صندلی نشوندش.. خودشم کنارش نشست و چند تا نفس عمیق کشید
امیر: الان چی میشه رهام؟
رهام: فقط یه کلمه جواب منو بده.. تو.. تو واقعا کتکش زدی؟
امیر: م.من
رهام: فقط یه کلمه.. آره یا نه؟
امیر: آره
رهام: خاک بر سرت امیر
رهام کلافه موهاش رو چنگ زد که صدای زنگ یه گوشی بلند شد.. برگشت سمت امیر که داشت جیب هاش رو میگشت تا گوشی رو پیدا کنه.. با دیدن گوشی برگشت سمت رهام
امیر: این گوشی من نیست
رهام: پس واسه کیه؟
امیر: واسه حناست.. فکر کنم وقتی خواستیم بیایم بیمارستان اشتباهی مال اونو برداشتم
رهام: خب جواب بده
امیر: گندمه
رهام: ب.باشه.. ربطی نداره، جوابشو بده.. من میرم یه آبمیوه ای چیزی برات بگیرم رنگت پریده
امیر گوشی رو برداشت و با صدای لرزون و بغض دارش جواب داد
امیر: بله؟
گندم: حنا؟ کجایی تو مگه قرار نبود بیای اینجا
امیر: امیرم گندم
گندم: امیر؟ حنا کجاست؟ فکر کنم شماره ی اونو گرفتم
امیر: اره درست گرفتی.. حنا، حنا یکم چیزه.. خسته ست.. خوابیده
گندم: آخه قرار بود بیاید اینجا امروز عصر.. بهت نگفته بود؟
امیر: نه یعنی آره.. چیزه نه نگفته بود، من..من نمیدونستم
گندم: امیر خوبی؟ چیزی شده؟
همین حرف کافی بود تا امیری که به زور جلوی خودش رو گرفته بود بزنه زیر گریه.. گندم با نگرانی اسمش رو صدا میزد و میپرسید که چی شده
گندم: امیر؟ امیر جواب بده ببینم چی شده.. کجایی تو؟؟
امیر: بیمارستانم
گندم: بیمارستان؟ کدوم بیمارستان؟ چرا اونجایی؟
امیر: نمیدونم.. اسمشو نمیدونم ولی نزدیک خونه ی ماست
گندم: اون اطراف فقط یه بیمارستان هست که اونجا رو بلدم.. تنهایی یا کسی پیشته؟
امیر: رهام پیشمه
گندم: میام اونجا الان.. فقط میتونی بگی چی شده؟
امیر حالا با لحن آرامش بخش گندم یکم آروم بود و تنش قبل رو نداشت.. نمیدونست باید به گندم بگه یا نه.. اون که داشت میومد اونجا بالاخره میفهمید.. پس با صدای لرزونش همه چی رو تعریف کرد و وسطاش به گریه افتاد و هق هق کرد.. از اونطرف گندم با چشمای گرد شده به حرفاش گوش میداد و هم زمان خودش و ترنم رو اماده میکرد تا بره بیمارستان.. اهورا هنوز برنگشته بود و نمیتونست ترنم رو خونه بزاره
گندم: امیر من دارم میام باشه؟ همونجا بشین
امیر: خیلی خب
@roman_moon💛
All I Want
Olivia Rodrigo
All I want is love that lasts
Is all I want too much to ask?
Is it something wrong with me?
All I want is a good guy
Are my expectations far too high?
Try my best, but what can I say?
All I have is myself at the end of the day
But shouldn’t that be enough for me?
#موسیقی
Is all I want too much to ask?
Is it something wrong with me?
All I want is a good guy
Are my expectations far too high?
Try my best, but what can I say?
All I have is myself at the end of the day
But shouldn’t that be enough for me?
#موسیقی
『عشق خاموش』
Olivia Rodrigo – All I Want
اهنگ های قشنگی که گوش میدین رو بفرستین اینجا🥺🌻✨
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۷
رهام با نایلون برگشت و کنار امیر نشست.. پاکت آبمیوه رو دستش داد و پرسید
رهام: خب چی شد؟
امیر: چی؟
رهام: گندم، چی گفت؟
امیر: اها اون.. گفت میاد اینجا
رهام: چی؟ تو بهش گفتی؟
امیر: اره گفتم
رهام: خدایا، امیر!
امیر: چیه؟ چیکار باید میکردم؟ خوبه خودت گفتی جوابشو بده
رهام: باشه عصبی نشو.. آبمیوه ت رو بخور ببینم چی میشه .. هنوز نیاوردنش؟
امیر: نه هیچکس نیومده
چند دقیقه توی سکوت نشستن و فقط به نقطه ای خیره بودن.. با شنیدن صدای گندم که امیر رو صدا میکرد جفتشون برگشتن سمتش.. امیر با هول از جاش بلند شد و به گندم و ترنم که سمتش با قدم های تند می اومدن نگاه کرد.. گندم بهشون رسید و ترنم رو روی صندلی نشوند و قمقمه آبش رو دستش داد.. بعد از کشیدن نفس عمیق و سعی در نادیده گرفتن رهام برگشت سمت امیر
گندم: چی شد؟ آوردنش بیرون؟
امیر: نه هنوز خبری نیست
گندم: مگه نگفتی دکتر بردش برای چکاپ؟
امیر: آره.. و گفت به پلیس خبر میده.. گندم چیکار کنم؟
با بغض گفت و به دست گندم چنگ زد.. رهام بین حرفش پرید و با جدیت و کمی دستپاچگی گفت
رهام: خودمون اون رو حل میکنیم.. اشتباه کردی ایشون رو تا اینجا کشوندی
گندم فقط به لحن غریبه ی رهام پوزخندی زد و بدون اینکه جواب رهام رو بده سمت امیر گفت
گندم: من توی پلیس آشنا دارم.. میتونم کمکت کنم
امیر: واقعا؟ خب.. خب زنگ بزن بهش
گندم: باشه باشه
گندم زود گوشیش رو از توی کیفش بیرون آورد و شماره ی اهورا رو گرفت.. اهورا بعد از چند تا بوق گوشی رو جواب داد
اهورا: بله؟
گندم: شیفتت تموم شد؟
اهورا: آره دیگه داشتم وسایلم رو جمع میکردم برگردم خونه.. اتفاقی افتاده؟ صدات مضطربه
گندم: نه اتفاقی که نیوفتاده فقط میتونی بیای بیمارستان؟
اهورا با شنیدن کلمه ی بیمارستان هول کرده از جاش پرید و با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید
اهورا: خوبی؟؟ برای ترنم اتفاقی افتاده؟
گندم: نه نه اهورا نگران نشو.. فقط
اهورا: فقط چی گندم؟ تو رو خدا حرف بزن جون به سر شدم
گندم تموم قضیه ای که از امیر شنیده بود رو واسه اهورا تعریف کرد و ازش خواست یه کاری بکنه تا امیر رو دستگیر نکنن
گندم: حالا میتونی کاری بکنی؟ حال امیر اصلا خوب نیست
اهورا: باشه سعی میکنم یه کاری بکنم
گندم: میتونی خودت پرونده رو بگیری؟
اهورا: خودم که نه من کارم این نیست اصلا.. ولی حرف میزنم ببینم میتونم بگم یکی از دوستام برش داره یا نه.. الان خودمو میرسونم اونجا
گندم: باشه زود بیا
امیر و رهام که با شنیدن اسم اهورا با بهت به گندم نگاه میکردن با برگشتن اون سمتشون نگاه هاشون رو فراری دادن
گندم: الان اهورا میاد.. گفت یه کاری میکنه دوستش پرونده رو دستش بگیره که بتونن واست یه کاری بکنن
امیر: اهورا؟
گندم: آره.. اهورا پلیسه، ببخشید بهتون نگفته بودیم.. یعنی من نخواستم بگه خودش مشکلی نداشت
امیر: پلی.. پلیس؟؟
گندم: اره قضیه ش مفصله بعدا واست توضیح میدم
@roman_moon💛
#پارت_۱۲۷
رهام با نایلون برگشت و کنار امیر نشست.. پاکت آبمیوه رو دستش داد و پرسید
رهام: خب چی شد؟
امیر: چی؟
رهام: گندم، چی گفت؟
امیر: اها اون.. گفت میاد اینجا
رهام: چی؟ تو بهش گفتی؟
امیر: اره گفتم
رهام: خدایا، امیر!
امیر: چیه؟ چیکار باید میکردم؟ خوبه خودت گفتی جوابشو بده
رهام: باشه عصبی نشو.. آبمیوه ت رو بخور ببینم چی میشه .. هنوز نیاوردنش؟
امیر: نه هیچکس نیومده
چند دقیقه توی سکوت نشستن و فقط به نقطه ای خیره بودن.. با شنیدن صدای گندم که امیر رو صدا میکرد جفتشون برگشتن سمتش.. امیر با هول از جاش بلند شد و به گندم و ترنم که سمتش با قدم های تند می اومدن نگاه کرد.. گندم بهشون رسید و ترنم رو روی صندلی نشوند و قمقمه آبش رو دستش داد.. بعد از کشیدن نفس عمیق و سعی در نادیده گرفتن رهام برگشت سمت امیر
گندم: چی شد؟ آوردنش بیرون؟
امیر: نه هنوز خبری نیست
گندم: مگه نگفتی دکتر بردش برای چکاپ؟
امیر: آره.. و گفت به پلیس خبر میده.. گندم چیکار کنم؟
با بغض گفت و به دست گندم چنگ زد.. رهام بین حرفش پرید و با جدیت و کمی دستپاچگی گفت
رهام: خودمون اون رو حل میکنیم.. اشتباه کردی ایشون رو تا اینجا کشوندی
گندم فقط به لحن غریبه ی رهام پوزخندی زد و بدون اینکه جواب رهام رو بده سمت امیر گفت
گندم: من توی پلیس آشنا دارم.. میتونم کمکت کنم
امیر: واقعا؟ خب.. خب زنگ بزن بهش
گندم: باشه باشه
گندم زود گوشیش رو از توی کیفش بیرون آورد و شماره ی اهورا رو گرفت.. اهورا بعد از چند تا بوق گوشی رو جواب داد
اهورا: بله؟
گندم: شیفتت تموم شد؟
اهورا: آره دیگه داشتم وسایلم رو جمع میکردم برگردم خونه.. اتفاقی افتاده؟ صدات مضطربه
گندم: نه اتفاقی که نیوفتاده فقط میتونی بیای بیمارستان؟
اهورا با شنیدن کلمه ی بیمارستان هول کرده از جاش پرید و با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید
اهورا: خوبی؟؟ برای ترنم اتفاقی افتاده؟
گندم: نه نه اهورا نگران نشو.. فقط
اهورا: فقط چی گندم؟ تو رو خدا حرف بزن جون به سر شدم
گندم تموم قضیه ای که از امیر شنیده بود رو واسه اهورا تعریف کرد و ازش خواست یه کاری بکنه تا امیر رو دستگیر نکنن
گندم: حالا میتونی کاری بکنی؟ حال امیر اصلا خوب نیست
اهورا: باشه سعی میکنم یه کاری بکنم
گندم: میتونی خودت پرونده رو بگیری؟
اهورا: خودم که نه من کارم این نیست اصلا.. ولی حرف میزنم ببینم میتونم بگم یکی از دوستام برش داره یا نه.. الان خودمو میرسونم اونجا
گندم: باشه زود بیا
امیر و رهام که با شنیدن اسم اهورا با بهت به گندم نگاه میکردن با برگشتن اون سمتشون نگاه هاشون رو فراری دادن
گندم: الان اهورا میاد.. گفت یه کاری میکنه دوستش پرونده رو دستش بگیره که بتونن واست یه کاری بکنن
امیر: اهورا؟
گندم: آره.. اهورا پلیسه، ببخشید بهتون نگفته بودیم.. یعنی من نخواستم بگه خودش مشکلی نداشت
امیر: پلی.. پلیس؟؟
گندم: اره قضیه ش مفصله بعدا واست توضیح میدم
@roman_moon💛
اینم پارتی که قولش رو داده بودم💛🌻
پارت بعدی بستگی داره به میزان کامنت و ری اکشن هاتون واسه این پارت🫂❤️
پارت بعدی بستگی داره به میزان کامنت و ری اکشن هاتون واسه این پارت🫂❤️
دخترای خوشگلم سلام🩷
ببخشید ک نبودم و توجیهی ندارم بجز حال روحی افتضاح و درگیری های زندگی🫠❤️
تا اخر این هفته منتظر پارت باشید💛🌻
ببخشید ک نبودم و توجیهی ندارم بجز حال روحی افتضاح و درگیری های زندگی🫠❤️
تا اخر این هفته منتظر پارت باشید💛🌻
دخترا سلام
من حال روحی خوبی ندارم و انگیزه ای هم برای ادامه ی نوشتن ندارم:)
امیدوارم درک کنید و بهم کمک کنید تا از پسش بر بیام.. کانال به شدت افت کرده و منم نمیتونم کسی رو به اجبار توی کانال نگه دارم و خودمم توانایی و حال پست گذاشتن ندارم و روز به روز کانال داره رو به افت شدید تر میره.. اگه بگم گاهی ۱۰ روز به کانال یا هیچ جا سر نمیزنم دروغ نگفتم و کلا یه مدته هیچ جا نیستم:)
امیدوارم حال روحی شما همیشه خوب باشه و هیچوقت به این حال نرسین♡
این حرفا معنی اینو نمیده که میخوام کانال رو حذف کنم یا رمان رو ادامه ندم فقط یه درد و دل ساده ست که درکم کنید
""""کانال و رمان سر جاشون هستن و متوقف نمیشن فقط یکم فاصله بین پارت گذاری میوفته""""
قول میدم وقتی حال بهتری داشتم بیام و ادامه بدم و اون روز خیلی دور نیست
خوشحال میشم اگه کسی میتونه تا وقتی من بهتر میشم کمکم کنه:)♡☆
من حال روحی خوبی ندارم و انگیزه ای هم برای ادامه ی نوشتن ندارم:)
امیدوارم درک کنید و بهم کمک کنید تا از پسش بر بیام.. کانال به شدت افت کرده و منم نمیتونم کسی رو به اجبار توی کانال نگه دارم و خودمم توانایی و حال پست گذاشتن ندارم و روز به روز کانال داره رو به افت شدید تر میره.. اگه بگم گاهی ۱۰ روز به کانال یا هیچ جا سر نمیزنم دروغ نگفتم و کلا یه مدته هیچ جا نیستم:)
امیدوارم حال روحی شما همیشه خوب باشه و هیچوقت به این حال نرسین♡
این حرفا معنی اینو نمیده که میخوام کانال رو حذف کنم یا رمان رو ادامه ندم فقط یه درد و دل ساده ست که درکم کنید
""""کانال و رمان سر جاشون هستن و متوقف نمیشن فقط یکم فاصله بین پارت گذاری میوفته""""
قول میدم وقتی حال بهتری داشتم بیام و ادامه بدم و اون روز خیلی دور نیست
خوشحال میشم اگه کسی میتونه تا وقتی من بهتر میشم کمکم کنه:)♡☆