Telegram Web
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش دوم






گفت: مگه چیه اونقدر با مزه خوردی که دلم خواست ،منم از صبح تا حالا هیچی نخورده بودم .
گفتم : آره ،آره بخور ،جای محسن خالی ،اگر اون بود پنج تا همبرگرم سیرش نمی کرد .
گفت : تو چی ؟
گفتم : پاش بیفته می خورم ولی مثل محسن نیستم که سیر نشم .
گفت : من این طرفشو دهن نزدم می خوای نصف مال منم بخوری؟
گفتم : نه! همین بسه، بزار یک چیزی برات تعریف کنم می دونی یک بار من و محسن رفتیم جگر بخوریم هی گفت بیار ، هی گفت بیار، من که داشت حالم بهم می خورد وقتی اومدیم حساب کنیم یارو یک نگاه بدی به ما می کرد
از خنده مردیم ، هفتاد و دوتا سیخ جگر و دل و قلوه سفارش داده بودیم ،وای نمی دونی تا خونه خندیدیم ،فکر می کردم هر دومون مریض میشیم .
گیتی بلند می خندید و گفت : تو خودتم می خوای حتما‌ً شکمویی و خودت نمی دونی.
همینطور که دوتایی داشتیم می خندیدیم یک مرتبه در باز شد و آقام رو بین در دیدم ،
از تعجب دهنش باز مونده بود ،یک نگاه به من و یک نگاه به گیتی کرد که با اون دامن کوتاهش که اصلاً آقام باهاش موافق نبود روی صندلی نشسته بود و داشت همبرگر می خورد و بلند می خندید ،
منم لقمه توی دهنم سرجام خشک شدم ،خب اصلاً منظره ی خوبی برای آقام نبود.
👍31
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش سوم






در همون موقع وجدانم یک سیلی محکم زد توی گوشم و گفت بفرما اینم نتیجه ی کارات ، حالا بیا درستش کن.
فقط خدا خدا می کردم آقام جلوی گیتی چیزی بهم نگه که کوچک بشم.
خدایش اونم مردانگی کرد و آروم سرشو انداخت پایین رفت انتهای دکان و مقداری پارچه گذاشته بود روی رختخواب ها بر داشت و در حالیکه صورتش قرمز شده بود برگشت که بره ،
گیتی با دیدن آقام و رنگ و روی من از ترس ایستاد و گفت : سلام ،
اونم خیلی نامحسوس جوابشو داد و پارچه ها رو زد زیر بغلشو و بدون یک کلام حرف از در بیرون رفت ،
گیتی گفت : باباته ؟
ته مونده ی همبرگر رو گذاشتم زمین و دویدم دنبالش ، سوار دوچرخه شده بود ،جلوشو گرفتم گفتم : آقاجون ،آقاجون قربونتون برم صبر کنین توضیح میدم .
گفت : برو کنار بی شرف ،من همچین پسری ندارم ،ردش کن بره، بیا خونه حساب پس بده و شروع کرد به پا زدن ،
دویدم و گفتم : آقاجون تو رو خدا به حرفم گوش کن اینطوری که شما فکر می کنی نیست ،این خانم خواهر محسنه ،همون که امشب عروسیشه ،فرار کرده ،
محسن گفت یکی دوساعتی نگهش دارم تا بیاد.
👍21
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش چهارم






الاناست که برسه خواهرشو دست من سپرده ، ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: تف به روت بیاد من اینطوری بزرگت کردم ؟ تو چه غلطی کردی ؟ مرتیکه خر عروس فراری رو آوردی توی دکان من ؟ این وقت شب ؟ تک و تنها ؟ می دونی اگر بفهمن پدر صاحب تو و منو در میارن نادون ؟گفتم : می دونم اشتباه کردم ولی دختره جایی رو نداره بره .
گفت : من که باور نکردم ،ولی ته و توشو در میارم ،در هر صورت ازت همچین توقعی نداشتم ،بهت نون حروم دادم ؟
افتادی دنبال این کارا ؟
گفتم آقاجون کدوم کار به خدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ،شما مگه منو نمی شناسی اصلا صبر کنین محسن هم بیاد ،خودش براتون توضیح بده .
گفت : من میرم خونه توام درا رو قفل کن اون دخترم بفرست بره خونه اش ،تو مگه خودت خواهر و مادر نداری ؟
نمی فهمی دزدیدن یک دختر شب عروسیش یعنی چی ؟ بله تو رو می شناسم هنوز گندکاری خاطر خواهی قبلیت پاک نشده یک گندکاری دیگه رو گذاشتی توی کاسه ی من و مادرت ؟ فکر کردی اون بار ما از کارات خبر نداشتیم ،بهت اعتماد کردم و گفتم بزار سرش بخوره به سنگ تا درس عبرت بگیره ولی تو چیکار کردی پر روترشدی دختر میاری توی دکان من اونم دختری که به قول خودت شب عروسیش فرار کرده .
👍51
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش پنجم





و سوار شد و با غیظ شروع کرد پا زدن ،در مونده گفتم آقاجون اشتباه فهمیدین ، به خاطر من فرار نکردی ، گفت زود باش بیا خونه و رفت .
با دو دست سرمو گرفتم و گفتم حالا یکی بیاد اینو ثابت کنه ،
وقتی برگشتم گیتی با نگرانی جلوی در بود گفت برات درد سر شد ؟
گفتم : خیلی زیاد ، فکرای بدی در مورد من کرد. گفت :ای وای همش تقصیر منه ،نگران نباش من و محسن میریم براشون توضیح میدیم ،
برو یک تاکسی بگیر من میرم خونه ،هرچی می خواد بشه ، بشه؛ دیگه .
گفتم : حالا که تا اینجاش اومدیم صبر می کنم محسن بیاد نمی تونم تو رو این وقت شب با تاکسی بفرستم ،خودمم صلاح نیست بیام و حالا هر دو نگران و مضطربِ فکری بودیم که آقام در مورد ما می کرد ،
بالاخره دل زدم به دریا و گفتم : ولش کن خودم یک طوری درستش می کنم نگران نباش آدم یا کاری رو شروع نمی کنه یا اگر کرد باید تا آخرش بره.
اینو گفتم ولی هرچی زمان می گذشت و به نیمه های شب نزدیک می شدیم هراسم بیشتر می شد و می ترسیدم دوباره آقام بیاد و داد و هوار راه بندازه ،آخه می دونستم که اگر به قول خودش اون روی سگش بالا بیاد دیگه کسی جلو دارش نیست.
دوباره هردو ساکت نشسته بودیم.
👍71
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش ششم





و فقط صدای ساعت بود ، تیک تاک ، تیک تاک، حتی کسی از کوچه رد نمی شد و ناگهان آسمون برق زد و یک صدای مهیب هر دومون رو از جا پروند ،
گیتی که وحشت زده فریاد کوتاهی کشید .
گفتم : نترس می خواد بارون بیاد .
گفت : غلام ؟ دیر وقت شد بارون هم می خواد بیاد ، چیکار کنیم گیر افتادیم ؟
گفتم : چیزی نمیشه اینم میگذره و تموم میشه ،الان ساعت یازده و نیمه چند ساعت دیگه صبح میشه هوا که روشن بشه و ساکت شدم پرسید هوا که روشن بشه چیکار می کنیم ؟ گفتم : نمی دونم ،نه می دونم تو اینجا یک نمایش تماشا می کنی.
گفت : چه نمایشی ؟
گفتم :کتک خوردن یک جوون بی گناه از پدرش که فکر می کنه یک دختر رو دزدیده ،ولی قول بده بهم نخندی ،
چون تا الان تو روی آقام در نیومدم ،بعد از این هم در نمیام .
گفت : این کتک رو باید من بخورم ،اگر خواست تو رو بزنه من خودمو میندازم جلو ،فکر می کنم آقات مرد خوبی باشه فرح جون و مادر بزرگم خیلی ازشون تعریف می کنن می دونی خونه ی مادر بزرگم همین طرفاست ،از قدیم بابای تو رو می شناسه ما هم اولا نواب بودیم تا بابام اون خونه رو خرید و اسباب کشی کردیم.
👍51
داستان #ظاهروباطن




دوباره آسمون برق زد و صدای رعد بلند شد و بارون تندو سیل آسایی باریدن گرفت و توی همون وضعیت نور یک ماشین رو دیدم که روبروی دکان نگه داشت و فوراً ماشین محسن رو تشخیص دادم و گفتم : اومد ،خدایا شکرت ،هیچ وقت تا حالا نشده بود که از دیدن محسن این همه خوشحال بشم ،
محسن سرشو خم کرده بود دوید طرف دکان و گفت : خوبه والله منو انداختین تو آتیش و خودتون اینجا راحت نشستین .
گفتم : چی میگی داداش من تو رو انداختم توی آتیش ؟
خندید و گفت : آره دیگه پس کی انداخت ؟ وای نه شوخی کردم داداش معذرت می خوام .
گفتم معذرت نخواه برو جواب آقام رو بده اومد و ما دوتا رو اینجا دید و فکر کرده من عروس رو فراری دادم.
خلاصه دردسرتون ندم ،همینطوری که حدس می زدیم محسن در حالیکه بازم همه چیز رو به شوخی برگزار می کرد گفت قیامتی برپا شده یک فیلم به تمام معنا هیجان انگیز و فامیل های بهرام ریختن خونه ی ما و هر چی از دهنشون در میومد گفتن
بابام یکم دعوا کرد و داد زد و هوار کشید و خط و نشون کشیده که گیتی رو می کشه.
👍21
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش هشتم







فرح جون دوبار غش کرد و من چند نفر دیگه دم در سبد های گل رو می گرفتیم و تشکر می کردم و معذرت می خواستیم و اونا هم می رفتن
گیتی گفت : میشه یکبار بدون شوخی حرف بزنی ؟ الان چه خبره فرح جون چطوره ؟ دیگه تموم شد عروسی بهم خورد ؟
محسن گفت : نه ! گفتن صبر می کنیم تا تو برگردی و دوباره شروع می کنیم .
گفتم : محسن جان کلید رو میدم به تو درو از تو قفل کن من بایدبرم خونه وگرنه آقام دیگه هرگز حرفم رو باور نمی کنه .
گفت : نه داداش من گیتی رو می برم خونه ی خودمون ،هر چی می خواد بشه بزار همین امشب بشه ،
میگم پیداش کردم مثلا الان اومدم دنبالش ، بیچاره ها خیلی نگران گیتی هستن که شب رو کجا می مونه ، تا صبح نمی خوابن .
گیتی گفت : آره بریم ،نمی ترسم ،از اینکه امشب زن بهرام باشم بیشتر می ترسیدم .
و اونا رفتن و منم چراغ رو خاموش کردم قدم زنون توی اون بارون تا خونه رفتم ،ولی نمی دونم چرا همش به گیتی فکر می کردم دختر ساده ای بود و بنظرم خیلی جذاب میومد
یک حس عجیبی داشتم احساس می کردم دنیام عوض شده و یک طور دیگه ای یک مرتبه وجدانم دوباره فریاد زد.
👍51
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دنباله دار احسان دریا دل❤️
👍1
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش نهم




به به آقا غلام ما رو ببین .
گفتم نه به خدا اشتباه نکن نظری بهش نداشتم ، فقط عقیده ام رو گفتم همینطوری خب دختر جذابی بود، نبود ؟ خیلی خب جای خواهرم باشه .
گفت : آره تو بمیری ،خر گیر آوردی ؟ همین ؟ دختر جذابی بود ؟
گفتم : برو گمشو تو اصلاً منحرفی اون به من نیگا نمی کنه ، بهرام به اون خوش تیپی و پولداری رو نخواست ، اونوقت توی بد هیبت رو می خواد چیکار ؟
اصلاً اون الهه ی زپرتی تو رو نخواست بعد این دختر باهات فالوده هم نمی خوره.
و خیس وموش آبکشیده رسیدم خونه ، آقام کنار پنجره نشسته بود وفوراً از همون جا مادرم رو دیدم و لاله و لادن رو که انگار منتظرم بودن ، دیگه ساعت از یکم گذشته بود ،
فکر کردم از ترفند محسن استفاده کنم و بزنم به دنده ی شوخی شاید جواب بده ،
در حالیکه می خندیدم وارد اتاق شدم ، آقام با حرص گفت : بالاخره تشریف آوردین ؟
گفتم آقاجون شلوغش نکنین ، من بی گناهم بهتون ثابت می کنم پس یک چیزی نگین که بعدا پشیمون بشین اون دختر ربطی به من نداشت ، فرار کرد و محسن که داداش اون باشه سپردش دست من توی کوچه می موندیم شما راضی می شدین اینقدر توی این زندگی حق ندارم یکشب از دکان شما استفاده کنم و به دوستم کمک کنم ؟
1
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش دهم








گفت : پدر سوخته تو دختر مردم رو بردی توی دکان من؟
فردا اگر بفهمن می تونن ازمون شکایت کنن گفتم نگران نباشین کسی نمی فهمه الانم محسن اومد و خواهرشو برد ..
تازه از شما هم تشکر کرد من که به دختره نگفتم آقا جونم ناراحت شده ،اون فکر می کنه شما منو می شناسین و می دونین که اهل این کارا نیستم ،به خدا ازتون ممنونم که جلوی اون چیزی بهم نگفتین ،چقدر مردونگی کردین .
اونشب مادرم و خواهرام مجبورم کردن کل ماجرا رو تعریف کنم و تا نزدیک صبح بیدار موندیم.
بعد از اون شب من دیگه گیتی رو ندیدم و فقط از محسن می شنیدم که باباش ازش حمایت کرده و اوضاع اونقدر ها هم که فکر می کردیم بد نشد اما اینم می گفت شراکت شون با آقای قدسی بهم خورده و ما نمی دونستیم که طوفانی وحشتناک در راهه،
پاییز بود و منم جوون عاشق پیشه ، حالا فکر گیتی مثل خوره افتاده بود به جونم من غلام حلاج پسر لحاف دوز کجا و اون کجا ،
خب اگر بهتون بگم می خندین، واقعاً خنده دار هم بود ، با برگهای زرد درخت ها در مورد گیتی حرف می زدم ، با بارون و هوای ابری با خودم شعر های غمگین می خوندم و برای خودم غصه می خوردم که چرا خدا بهم ظلم کرده تا یک جوون خوش سیما نباشم که هر دختری منو می ببینه یک دل نه صد دل عاشقم بشه.
1
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش یازدهم




و گیتی، دیگه هر وقت یادش میفتادم آه عمیقی از ته دلم می کشیدم و هر وقت محسن رو می دیدم با وجدانم کلنجار میرفتم.
اما اوایل آبان بود که اعتصابات شروع شد و دانشگاه هم تعطیل ، دیگه موضوع برام جدی شده بود و گاهی با محسن میرفتیم ببینیم چه خبره ،
اون به خیل جمعیتی که شعار می دادن نگاه می کرد و می گفت : غلام هیچ می دونی نصف این مردم نمی دونن برای چی دارن قیام می کنن ؟ گفتم : تو خودت در این مورد چی فکر می کنی ؟ گفت : من هیچ چیزی رو توی این دنیا قاطع قبول ندارم مطلق وجود نداره ،
تنها خداست که بی عیب و نقصه ، ما آدم ها برای خودمون بت می سازیم و ازش انتظار دارم همونی بشه که ما می خوایم ، تو به تاریخ نگاه کن مردانی ظهور کردن که مردم بهشون بال و پر دادن .
ولی زمان نشون داده که اون چیزی نبودن که مردم ازشون ساختن و همون ها هم خودشون می دونستن که ساخته شده ی دست آدم ها هستن ولی اینکه بعدا امر بهشون مشتبه میشه حرف دیگه ای ولی بازم همین مردم از تاریخ درس نمی گیرن و بازم وقتی در مسیر بزرگ کردن یک نفر میفتن دیگه کسی جلو دارشون نیست .بزار این خیل جمعیت هم برن جلو امیدوارم امیدشون نا امید نشه ،
امیدوارم به اون آزادی که ازش دم می زنن برسن و از اون مهتر رسیدن به استقلال این مملکته ، چیزی که بیشتر این مردم نمی دونن چی هست و چطور میشه بدستش آورد ،همین شاه رو کی بزرگ کرده ؟ مادر من برای دیدن خانواده ی شاه ضعف می کنه.
👍51
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش دوازدهم






خیلی دلم می خواست از گیتی ازش بپرسم ، بپرسم ، چیکار می کنه الان حالش چطوره ؛
ولی نه تنها از محسن بلکه از وجدانم هم جرئت نمی کردم ، چون مدام توی گوشم می خوند که غلام دفعه ی آخره بهت میگم دیگه فکرشو نکن.
تا محرم شد و اینطور که محسن بهم گفته بود روز های عاشورا توی خونه شون نذری می دادن و ازم خواست برم و باهاش باشم ..
و منه کم صبر که مدتی بود با خودم در گیری داشتم سر از پا نشناخته صبح زود بلند شدم و به خودم رسیدم اما باز وقتی خودمو جلوی آینه دیدم سری تکون داد و گفتم بعید می دونم بی خودی دلت رو خوش نکن اون به تو نگاهم نمی کنه .
گفتم : منم نمی خوام به اون نگاه کنم فقط دارم میرم پیش محسن.
وقتی رسیدم، در خونه باز بودو مردم داشتن جمع می شدن هوا دیگه به شدت سرد بود توی ساختمون زنونه بود و صدای روضه از بلندگو بخش می شد ،
کنار حیاط ده پونزده تا دیگ زده بودن و از همون موقع بوی خورش قیمه به مشام می رسید
👍21
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دهم- بخش سیزدهم






به دور و اطراف حیاط نگاه می کردم بلکه محسن رو ببینم ؛ نبود ،
تا نزدیک ساختمون رفتم نمی دونم امیددیگه ای داشتم یا واقعا به خاطر محسن تا اونجا رفته بودم که یک مردی توجه منو جلب کرد که داشت میومد بیرون و از شباهتش به محسن حدس زدم باید باباش باشه رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : آقای زرافشان ؟
نگاهی به من کرد و با تردید با من دست داد گفتم : غلام هستم دوست محسن .
گفت : هان ، درسته ، خوش اومدی محسن زیاد از شما حرف می زنه و منم خوشحالم که دوست سالمی مثل شما داره .
گفتم لطف دارین قربان ، اگر کاری چیزی هست من انجام بدم خوشحال میشم بهم بگین منو مثل محسن بدونین .
گفت : اجرت با امام حسین و رفت بطرف دیگ ها ، از پشت سر نگاهش می کردم که صدای گیتی رو شنیدم و اونجا بود که دوباره اختیار از کف دادم.






ادامه دارد
4👍4🤮2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش اول





لحظه ای درنگ کردم و از اینکه گیتی متوجه تغییر حالت من بشه ترسیدم و بازم وجدانم معذب شد و به من نهیب زد تو چته با خواهر بهترین دوستت ؟خجالت بکش،
اما بازم نتونستم جلوی احساسم روبگیرم و وقتی چشمم به اون افتاد قلبم تند می زد و دچار هیجان شده بودم، برگشتم و نگاهش کردم ،
حس می کردم دلم براش تنگ شده، یک چادر سیاه و کوتاه سرش بود و دستشو آورده بود بیرون و به من گفت بیا بیا ،
رفتم جلوتر، ادامه داد : سلام غلام.
گفتم: سلام چطوری تو ؟
گفت : از احوال پرسی شما ،یعنی اینقدر اذیتت کردم که دیگه نیومدی اینجا ؟ اول تو بگوببینم با آقات چیکار کردی ؟
گفتم : نه اول تو بگو بعد از اون جریان چی بهت گذشت ؟
گفت : خدا رو شکر ،خدا رو شکر یکی از من پرسید چی بهت میگذره ،محسن بهت نگفته ؟ گفتم : محسن رو که می شناسی تلگرافی حرف می زنه ،
گیتی نشست روی سکوی کنار ایوون منم رفتم کنار دیوار ایستادم آفتاب شده بود و نمی دونستم از گرمای خورشید بود یا چیز دیگه بدنم داغ شده بود،
حالت معصومانه ای به خودش گرفت و گفت : چی بگم هیچکس از حال من خبر نداره ، نمی دونی چقدر ناراحتم ،من هنوز دارم می کشم و اصلاً روم نمیشه در این مورد با کسی حرف بزنم ،
آقای قدسی با بابام سر لج افتاده و شراکتشو با بابام بهم زده ،خیلی بین شون اختلاف افتاده ؛ نمی دونی غلام دارم دق می کنم.
گفتم : ای بابا ناراحت شدم.
👍2😁21
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش دوم





گفت : آخه درد سر اینه که اصلاً نمی دونم کار درستی کردم یا نه ،
همش فکر می کنم کاش فرار نمی کردم، کاش با تقدیرم ساخته بودم و حتماً تا الان عادت می کردم و بابامم اینقدر توی درد سر نمی افتاد. گفتم : آخه برای چی ؟ خب بابات سهم اونو بخره مگه مجبوره با اون کار کنه ؟
گفت : نمیشه بابا این همه پول نقد نداره ،هر روز یک دردسر براش درست می کنه ،اما تازگی ها آقای قدسی راضی شده با چک سهم شو واگذار کنه ،بابا داره داغون میشه ،همش داره این در و اون در می زنه تا بتونه پول جور کنه.
گفتم :ای داد بیداد نمی دونستم، ولی به نظرم اگر اینطور آدم های بیشعوری هستن همون بهتر که زن پسرش نشدی ، حالا تو رو هم اذیت می کنن ؟ گفت : مستقیم که نه ! ولی خب این حرف و سخن ها مدام توی خونه ی ما هست و من خودمو مقصر می دونم ،حالا تو بگو چی شد ؟
1
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش سوم






آقات چیکار کرد ؟
گفتم : هیچی باهاش حرف زدم تموم شد من مشکلی نداشتم ولی الان برای تو ناراحت شدم ، راستی محسن کجاست نمی ببینمش.
گفت : رفته بیرون یک چیزایی کم داشتیم بگیره و بیاد .
گفتم : شما هر سال عاشورا هیئت دارین ؟
گفت : قبل از ما اینجا مال سالارخان قلهکی بود و ده روز اول محرم هیئت داشتن، سه ساله که ما اومدیم روز عاشورا رو خرج میدیم، دسته های سینه زنی ظهر برای ناهار میان اینجا،
غلام ببخشید خب من باید برم به فرح جون کمک کنم سینه زنی که شروع بشه زن ها هم میان بیرون می ببینمت و بدو رفت ، اما دوباره برگشت و با عجله و هول هولکی گفت : غلام اومده بودم یک چیزی بهت بگم یادم رفت، هیچکس خبر نداره من اونشب پیش تو بودم ، یادت باشه در مورد من حرفی نزنی و با همون عجله رفت .
زیر لب گفتم : من در مورد تو با کی می خواستم حرف بزنم دختر ؟
احساس من این بود که گیتی منو به چشم محسن نگاه می کنه که اون همه بی ریا با من حرف می زنه، ولی چیزی که خودمم نمی خواستم قبول کنم این بود که من نسبت به اون حس دیگه ای داشتم.
3👍2
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم





هوای آخرای آذر ماه کمی سرد شده بود اما چون گاهی آفتاب می شد و گاهی ابری، میشد سرما رو تحمل کرد ولی من انگار با دیدن گیتی سرما رو حس نمی کردم،
یواش یواش تا کنار دیگ های غذا رفتم و منتظر محسن شدم کنار اجاق ایستاده بودم که از دور دیدم وارد حیاط شد مقدار زیادی نوشابه و ماست گرفته بودن که بردن گذاشتن توی چادر ها برای ناهار ،
رفتم بطرفش و با هم دست دادیم و رو بوسی کردم و گفت : داداش زود باش الان ظهر میشه و همه ی این جمعیت ناهار می خوان ، می دونی بیرون چه خبره ؟ انگار همه ی مردم کره زمین از خونه هاشون ریختن بیرون، تهرون قیامتی برپاست این طرفا هم هزار برابر پارسال سینه زن هست اگر همه بیان برای ناهار کم میاد ،
برای همین رفتیم دوباره ماست و نوشابه گرفتیم، غذا رو میشه یک کاریش بکنیم ،
ببینم غلام تو می تونی سر دیگ وایسی و نزاری کم بیاد ؟
گفتم نمی دونم سعی خودمو می کنم باشه بزارش به عهده ی من.
گفت : بزار برم با بابام یک کاری دارم بر می گردم تو الان برو کمک کن سفره ها رو پهن کنن، اجرت با امام حسین داداش.
👍51
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم






خب اون زمان از ظرف یکبار مصرف و سر پا غذا خوردن خبری نبود، توی چادر هایی که کنار حیاط زده بودن، سفره پهن شد و قسمت بزرگی از حیاط رو فرش کردیم و سفره انداختیم و نوشابه و ماست و نون گذاشتیم ،
خیلی زود صحن حیاط به اون بزرگی پر شد و دسته های سینه زنی پشت سر هم وارد می شدن.
و درست ظهر عاشورا جای سوزن انداختن نبود وقتی عزاداری به اوج خودش رسید، مردم شروع کردن به شعار دادن بر علیه شاه و فریاد داد خواهی سر دادن و دیدم که محسن هم با چه شور اشتیاقی همراه اونا شده احساس کردم حالا دیگه حال و هواش عوض شده و شوری که بین مردم افتاده در اونم پیدا بود.
هنوز این کارا خطرناک بود ولی دیگه کسی نمی تونست جلوی مردم رو بگیره ، نمی تونم توصیف کنم چی می دیدم.
این قیام چطور همه گیر شده بود ؟ و مثل سیلی که راه میفته و همه رو با خودش می بره مردم رو با خودش می برد
1
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش ششم






من نفهمیدم چون اون خونه از قبل مکانی برای برگزاری مراسم محرم بود و یا کسی گزارش داده بود که درست موقعی که سر و صدا ها خوابید و همه داشتن غذا می خوردن مامورهای ساواک ریختن توی حیاط حدود سی، چهل نفر بودن؛ رنگ از صورت همه پریده بود ، واقعاً با چیزایی که از ساواک شنیده بودیم ترس هم داشت ،شلوغ شد ؛ و همه چیز بهم ریخت ، خودمو رسوندم به آقای زرافشان و گفتم : زود باشین دست محسن رو بگیرین و از اینجا برین تا پیداتون نکردن ،ممکنه به خاطر شما اومده باشن ،زرافشان که هاج و واج به اطراف نگاه می کرد و در حالیکه معلوم بود دهنش خشک شده فریاد می زد و همه رو به آرامش دعوت می کرد ،ولی کاملاً اوضاع از دست خارج شده بود ،دوباره گفتم : آقای زرافشان شما نباید اینجا بمونین ،فرار کنین. فوراً سرشو تکون داد و دوید به طرف محسن و دستشو گرفت و از لابلای جمعیتی که هر کدوم به یک طرف می دویدن از دیوار رفتن بالا و پریدن اون طرف.
1
2025/07/14 11:57:41
Back to Top
HTML Embed Code: