Telegram Web
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم





بیدار بودم چون آقام موقعی که میرفت سرکار ملاحظه ی کسی رو نمی کرد ؛ تعجب کردم کسی رو نداشتیم که اون موقع صبح بیاد سراغمون ، فوراً خودم رفتم باز کردم محسن رو دیدم با همون لبخند شیرینش گفت :سلام ؛ صبح بخیر خواب آلو.
گفتم : تو این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ خدا به خیر کنه چیزی شده ؟
گفت : داداش من باید برم شمال ؛ به باغ هایی که اجاره کردیم سرکشی کنم و یک تخمین بزنم ،
آخه بابا نمی تونه بره می خواد بمونه و خونه رو بفروشه .
گفتم : ای داد بیداد ؛ بالاخره می خواین خونه رو بفروشین ؟
گفت : چاره نداریم ،تو با من میای یک برآوردی از محصول بکنیم و بر گردیم ؟
گفتم : باشه داداش فقط بگو چند روز طول می کشه ،اون بار مادرم خیلی نگران شده بود
گفت : دقیق نمی دونم شاید یکی، دو روزه برگشتیم شایدم ده روزی طول کشید، حالا فکراتو بکن میای کمک کنی ؟
گفتم: به دانشگاه که می رسیم انشاالللله ...
خندید و به شوخی گفت : بیا بریم مرد گنده ،با این هیکلت خجالت نمی کشی می خوای اول مهر بری دانشگاه ؟
گفتم : مگه دانشگاه رفتن به هیکله ؟
گفت : وقت نداریم ؛میای یا نه ؟







#ناهید_گلکار
🟢 #زمان_حمام

ناشتا و با شکم خالی #حمام رفتن سبب خشکی مزاج زیاد می شود و تن را #لاغر و ناتوان میکند

🟡 حمام رفتن با شکم تازه سیر شده موجب فربه(چاق) شدن بدن میشود زیرا مواد غذایی به سطح تن روی می آورد، لیکن ممکن است در اندامهایی مانند کبد و معده راه بندان هایی رخ دهد چراکه غذاهای ناپخته بر اثر هوای حمام به سوی این اندامها روی می آورند

🛀 #زمان_مناسب_حمام 

قبل از گرسنگی و بعد از اولین هضم بهترین زمان حمام است، در این حالت تن فربهی(چاقی) را به اعتدال می یابد.

🇮🇷🇮🇷
🟢#زنجبیل

♦️مصرف زیاد زنجبیل ، در مبتلایان به سنگ های صفراوی ، افراد در معرض خطر خونریزی ، و افراد دارای زخم واضح یا التهاب لوله گوارشی ، مضر و ممنوع است .

🔹توجه
همچنین مصرف بی رویه زنجبیل و بدون مشورت با پزشک می تواند منجر به سردرد ، خشکی چشم ، خشکی پوست می شود.

🔸قبل از مصرف حتما با پزشک متخصص مشورت کنید.

🖊دکتر مینا محبی (متخصص طب سنتی ایرانی)
🇮🇷🇮🇷
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش چهارم








گفتم : باشه میام یک شمال هم بریم شاید خوش گذشت ،این روزا همه جا رو بوی غم و نا امیدی گرفته ،صبر کن با مادرم حرف بزنم ..
همینطور که ساکم رو می بستم به مادرم که با اعتراض دنبالم میومد که این شمال رفتن بی موقع دیگه از کجا در اومده گفتم : قربونت برم خبر دارین که بابای محسن توی درد سر افتاده می خوام کمکش کنم دلتون شور نزنه معلوم نیست کی بر می گردم ولی سعی می کنم زود بیام غصه نخوری ها.
گفت : عزیز مادر، می دونی چند وقته دست زیر پر و بال آقات نکردی ؟
اونم که حرفی نمی زنه ولی به فکر اونم باش. گفتم : چشم روی چشمم به محض اینکه برگشتم همه ی وقتم رو میدم به آقام، حالا راضی شدین خانم خانما ؟ خب این روزا که کارش زیاد نیست وگرنه خودش ازم می خواست .گفت : می دونم، اما اگر شب بیاد و ببینه دوباره رفتی سفر اوقاتش تلخ میشه ، پس برو ازش خداحافظی کن ، یک وقت به سرش نزنه تو بهش احترام نذاشتی.







#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش پنجم





گفتم اونم به چشم حتماً همین کارو می کنم از لادن هم خداحافظی کنین ،دیگه چیکار کنم؟ محسن منتظرمه برم.
دنبالم اومد و با نگرانی گفت غلام پسرم تو آدم ساده ای هستی یک وقت خودتو توی درد سر نندازی.
گفتم : چه درد سری مادر من ؟
گفت : چه می دونم ؛ ضامن بشی و از این حرفا ؛
گفتم : چشم قربونت برم چشم، دیگه امری باشه ؟
با نارضایتی گفت : هیچی برو به سلامت ..
همین کار کردم و سر راه آقام رو دیدم و همراه محسن شدم و راهی شمال ولی اون رفت طرف خونه شون پرسیدم : تو داری کجا میری؟
گفت : میرم فرح جون دخترا رو سوار کنم بهشون گفتم حاضر باشن رسیدیم سوار بشن قلبم فرو ریخت و حال عجیبی بهم دست داد و پرسیدم : مگه اونا هم میان ؟
گفت : آره دیگه، بابا می خواد مشتری بیاره و ببره نمی خواد اونا اذیت بشن ، مخصوصاً که فرح جون خیلی داره غصه می خوره و دلش نمی خواد اون خونه رو از دست بده خونه نباشن بهتره ببینم نکنه تو معذب شدی ؛می خوای نیای ؟
اصرار بابا بود که گفت تو رو هم با خودم ببرم تنها نباشم اون فکر می کنه تو عقل کلی ازت خوشش اومده .
گفتم : نه نه ! نه اصلاً! کار خوبی کردی؛ اینطوری حالشون هم بهتر میشه ، فرح جون گناه داره به خدا ،حتماً به اون خونه دلبسته .
گفت : بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.






#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش ششم





ولی اون نمی دونست که چقدر از این موضوع خوشحال شدم و یقین پیدا کردم که تقدیر من و گیتی با هم یکی شده و دعا می کردم خدایا میشه مهر منو به دل گیتی بندازی ؟
اما وقتی اون سه نفر از ساختمون بیرون اومدن چشمهاشون اشک آلود و نگاهشون به ساختمون خونه بود و آه حسرتی که روی لب داشتن منظره ای که دلم رو آتیش زد ،
فرح خانم انگار می دونست که داره برای آخرین بار خونه شو نگاه می کنه و مدتی جلوی در ماشین ایستاد و نگاه کرد انگار می خواست اون خونه و خاطراتشو توی ذهنش حک کنه من و محسن وسایل اونا رو گذاشتیم عقب ماشین و راه افتادیم اما اونقدر هر چهار تای اونا غمگین بودن که تا افتادیم توی جاده ی فیروزکوه هیچکدوم حتی یک کلمه حرف نزدن.
تا محسن یک جای خیلی قشنگ نزدیک یک دکه ی کنار یک رودخونه نگه داشت که ناهار بخوریم و گفت : فرج جون اینجا خوبه به جای اون گیتی جواب داد ،آره بابا فرقی نمی کنه از گرسنگی دارم ضعف می کنم ،پیاده بشیم.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش هفتم





همون جا جلوی ماشین زیر انداز انداختیم و پیک نیکی روشن کردیم و لوبیا پلویی رو که فرح جون آماده کرده بود گذاشتیم تا گرم بشه ،گیتی چند تا لیوان آورد و از فلاسک برامون چای ریخت ،ولی خودش نخورد و راه افتاد طرف رودخونه، خیلی غمگین تر از اونی بود که بشه کسی دلداریش بده به محسن گفتم : خیلی بی عرضه ای ،
ابروهاشو بالا داد و گفت : خدا به خیر کنه یک دفعه چی شد جنی شدی ؟
گفتم : یک کاری بکن دیگه نزار مادر و خواهرات این همه غصه بخورن، تو این همه ما رو می خندونی نمی تونی برای خانواده ات یک کاری بکنی ؟
خندید و گفت : احمق جون ؛ من خودمم دارم غصه می خورم نمی فهمی ؟
نسرین گفت : آخه همه تون بی خودی غصه می خورین بابا که آدم نکشته ،ما هم که فقط سه ساله اومدیم توی این خونه ؛ مگه ما چیمون از آدم هایی که خونه ی بزرگ ندارن بهتره ؟ من که اصلاً ناراحت نیستم فقط به خاطر فرح جون غصه می خورم ،گیتی ام حقشه، غلط کرد این بدبختی رو سر ما آورد ،فرح جون یک حبه قند گذاشت دهنش و لیوان چایی رو بر داشت و گفت : تو حرف نزنی سنگین تری ،صد بار بهت گفتم اینقدر به این خواهرت عذاب وجدان نده ،نمی ببینی همش خودشو مقصر می دونه ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش هشتم






مدام کابوس می ببینه ،بچه ام جلوی چشمم داره پر پر میشه ؛ منم برای خونه ناراحت نیستم به خاطر بابات و گیتی ناراحتم، حالا یک عمر می خواد این عذاب وجدان رو با خودش بکشه .
گفتم : این چه حرفیه فرح جون ؟ کدوم عذاب وجدان ؟ اگر زن اون مرد میشد و الان بدبختی اونو می دیدن راضی تر بودین ؟
فرح خانم گفت : قربون آدم چیز فهم ،منم همینو میگم حالا هیچکس توی خونه ی ما حرفی نداره این درازِ لاغر مردنی قد علم کرده که یک وقت کسی آسایشش رو بهم نزنه ،نسرین با اعتراض گفت : آقا غلام شما شاهدی همش تقصیر گیتی نبود ؟ دروغ میگم ؟ اگر می خواست زن بهرام نشه چرا تا شب عروسی طولش داد؟
مرده بود زودتر بگه بیچاره ها اون همه خرج کردن جلوی دوست و فامیل سکه یک پول شدن خب معلوم الان می خوان انتقام بگیرن ،فرح جون گفت : تقصیر گیتی نبود از اولش گفت که نمی خوام ما اصرار کردیم اگر اشتباهی بوده من و بابات کردیم.
من زیر چشمی گیتی رو که رفته بود کنار رودخونه و همینطور دور میشد نگاه می کردم دیگه طاقت نیاوردم و گفتم : نسرین خانم خودتون رو بزارین جای خواهرتون ،شما بودی چیکار می کردی؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش نهم





گفت : من از همون اول می گفتم نه ! و راضی نمی شدم ولی اگر میشدم پای حرفم می موندم ،چرا نمی خواین قبول کنین که کار گیتی غلط بود ؟ محسن گفت : چقدر این حرفا رو زیر و رو می کنین گذشت و رفت حالا همینه که هست تقصیر هر کس بوده گذشته و تموم شده باید ببینم بعد از این چیکار باید بکنیم که صدای فریاد های گیتی بلند شد مشت هاشو رو به آسمون گرفته بود و فریاد می زد و سرشو تکون می داد هراسون شدم و گفتم فرح خانم من برم باهاش حرف بزنم ؟ در حالیکه دوباره بغض کرده بود با سر علامت رضایت داد به محسن نگاه کردم .گفت : برو اگر کمک خواستی منم میام.
به نزدیکش که رسیدم قدم هامو آهسته کردم و گفتم : می تونم خلوتت رو بهم بزنم ؟ بازم رفتم جلوتر ،دستهاشو همینطور مشت نگه داشته بود آورد پایین ،دوباره گفتم : صاحبخونه مهمون نمی خوای ؟ و بازم رفتم جلوتر و کنارش ایستادم وبه انتهای جایی که آب پایین میومد نگاه کردم درست در مسیر نگاه اون و گفتم : من رمز و راز زندگی رو نمی دونم اما مادرم میگه بیشتر اتفاقات زندگی ما از قبل برامون نوشته شده و هیچ کار خدا بدون حکمت نیست اما برای خودم تجربه شده که چیزی رو که یک روز از دست دادم و خیلی براش غصه می خوردم و فکر می کردم آخر دنیاست امروز بهش می خندم و خوشحالم که از دست دادمش و برای شب و روزایی که به خاطر اون موضوع هدر دادم پشیمونم.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش دهم








الان تو می دونی که حقیقت ماجرا در کائنات چیه ؟ اصلاً بهم خوردن عروسی دست تو بود یا چون تقدیرت بود اینطوری شد ؟ آیا اگر خدا می خواست تقدیرت بهرام باشه به فکر تو می رسید که درست روز عروسی فرار کنی ؟ شاید قرار بوده تو یک جای دیگه با کس دیگه ای باشی و این همه اتفاقات برای همین بوده راستش منم واقعیت رو نمی دونم ،میگم شاید اما تو اگر می خوای داد بزنی، بزن .می خوای دلت رو خالی کنی، بکن. ولی به خاطر خدا دیگه اینقدر خودت رو مقصر ندون ، مال دنیا ارزشی نداره که تو زندگیت رو نابود کنی .گفت : غلام می ترسم ،من خواب های بدی می ببینم ،خیلی بد، برای چیزی که الان هست نمی ترسم برای اونچه که ممکنه بعداً بشه وحشت دارم ، متاسفانه کسی حرفم رو باور نداره چرا من این خواب ها رو می ببینم ، تا چشمم را هم می زارم میان سراغم گفتم : خب معلومه، از بس بهش فکر می کنی ،اصلاً بیا امتحان کنیم این چند روز بی خیال همه چیز بشو و سعی کن بهت خوش بگذره، ببین بازم خواب می ببینی ؟ گفت : تو دستمال داری ؟ گفتم : الان میرم برات میارم توی ماشین هست .گفت : نه بزار صورتم رو بشورم با هم بریم .گفتم : جواب منو ندادی قبول می کنی این چند روزه بی خیال همه چیز بشی ؟ گفت : نمی دونم سعی می کنم ،ولی وقتی با تو حرف می زنم آروم میشم .گفتم : در خدمتم هر چقدر بخوای باهات حرف می زنم حالا بیا بریم که فرح جون خیلی برات نگرانه.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش یازدهم






اون روز ناهار خوردیم و راه افتادیم و من ومحسن با سر بسر گذاشتن هم و تعریف کردن جوک تا خود شمال اونا رو به خنده واداشتیم ؛گاهی نگاهی بهم می کردیم و چشمک می زدیم که موفق شدیم حال و هوای اونا رو عوض کنیم ، طوری که کتلت هایی رو که فرح جون برامون لقمه می گرفت با اشتها می خوردیم و می خندیدم.
حدود دوازده و نیم شب بود که رسیدیم به یک جایی بین نور و نوشهر یک باغی کوچکی بود که محسن کلید انداخت و در نرده ای آهنی رو باز کرد و وارد شدیم و به محض ورد درخت های پرتغال توی نور چراغ خودشون رو نشون دادن از راه باریکی رفتم جلو و یک جا نگه داشت چیزی معلوم نبود محسن پرید پایین و فرح خانم گفت : نسرین ،گیتی بیدار شین رسیدیم ،تا من پیاده شدم محسن چراغ ها رو روشن کرد سمت راست ما یک ساختمون کوچک بود یک ایوون دومتری یک راهرو و دوتا اتاق و یک آشپزخونه که محسن در اونم باز کرده بود.
بعد از اینکه وسایل رو بردیم توی ویلا من و محسن توی یک اتاق و خانم ها توی اتاق دیگه خوابیدیم و در عرض چند ثانیه خوابم برد.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش دوازدهم






وقتی بیدار شدم محسن نبود ،از پنجره بیرون رو نگاه کردم فرح جون روی میز گرد کوچکی بساط صبحانه رو پهن کرده بود و بوی چای تازه دم و بوی دریا بهم حس خوبی داد مخصوصاً که صدای امواج رو هم میشد شنید و من فهمیدم اون ویلای کوچک لب دریاست ..
وقتی رفتم بیرون محسن داشت با یک مرد شمالی که فهمیدم نگهبان ویلاست حرف می زد به فرح جون که روی یک صندلی نشسته بود سلام کردم و پرسیدم : اینجا باغ پرتغاله ؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : نه بابا اینجا سی تا درخت پرتغال هم نداره ،زرافشان خریده که وقتی میاد شمال راحت باشه سالی یکی دوبارم ما میام ،قرار بود سر فرصت این ساختمون رو خراب کنیم و دوباره بسازیم ،مثل اینکه قسمت نبود .گفتم : خوب به جای خونه اینجا رو بفروشین. گفت : بشین برات چای بریزم ؛ مگه چند می خرن ؟ فوقش بیست ؛ سی هزار تومن ،کمکی نمی کنه ،حالا که بچه ها نیستن غلام به تو میگم زرافشان اشتباه بزرگی کرده و حالا خودشم فهمیده محسن نمی دونه قدسی ذلیل مرده بابت یک باغ که شریک بودن چک گرفته ولی هیچ مدرکی دست زرافشان نداده.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش سیزدهم






چند تا کامیون حمل میوه داشتن هنوز اونا رو هم به نام نزده ،همین مقتدری ضمانت کرد و گفت با من ولی کو خبری نیست من که میگم دست مقتدری و قدسی توی یک کاسه است حالا این خط این نشون ببین کی گفتم:
پرسیدم : مقتدری این وسط چیکاراست ؟ گفت : اونم شغلش مثل زرافشان و قدسی واسطه گر میوه هست خیر سرش دوست و رفیق بودن الان من مدام به زرافشان میگم بهش اعتماد نکن این جریان چک پانصد هزار تومنی هم نقشه ی خودشون بوده که اینطوری بیشتر ما رو تحت فشار بزارن محسن داشت میومد فرح جون آروم گفت : جلوی این بچه حرف نزن داره داغون میشه محسن اهل حرف زدن نیست من اونو می شناسم.
من و محسن صبحانه خوردیم و قبل از بیدار شدن دخترا رفتیم تا به باغ هایی که میوه هاش مال اونا بود سر بزنیم و این کار تا غروب طول کشید ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش چهاردهم






چهار تا باغ هر کدومش با فاصله ی زیاد از هم که ما تونستیم به دوتاش سر بزنیم ،اما برای من تجربه ای جالب و دیدنی بود ..اون همه پرتغال و نارنگی و لیمو یکجا ندیده بودم درختانی که از بس بار داشتن شاخه هاش تا روی زمین میومدن و با اینکه پوست اونا اغلب نارنجی شده بود هنوز نارس بودن و می گفتن تا زمان چیدن یکماهی بیشتر کار داره
محسن یک مداد و کاغذ دستش گرفته بود و به کمک محلی ها میزان تقریبی محصول رو بر آورد می کردیم، به این صورت که یک درخت از هر ردیف رو حدس می زدیم و مقدارشو در تعداد درختان همون ردیف ضرب می کردیم و اینطوری زمان زیادی طول کشید، دیگه هوا داشت تاریک میشد و ما نگران فرح جون و دخترا بودیم و تا از نوشهر خرید کردیم و رفتم ویلا حدود هشت شب بود.
توی نور چراغ ماشین نسرین رو دیدیم که منتظر ایستاده.
محسن ترسید و سریع نگه داشت و پیاده شدیم و پرسید : چی شده چرا اینجا وایسادی ؟
پاشو کوبید زمین وگفت : ما رو آوردی اینجا ول کردی رفتی ؛ محسن داد زد حرف بزن چیزی شده ؟
گفت : خودت بیا ببین، دق کردم به خدا .







ادامه دارد
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش اول







محسن پرسید از دست کی ؟ بازم گیتی ؟
گفت : بله ..آینه ی دق از صبح رفته لب دریا نشسته و نمیاد ..من که عین خیالم نیست ولی هوا تاریک شده و فرح جون ده بار منو فرستاده دنبالش ؛ نمیاد همینطور نشسته و حرف نمی زنه ..
محسن دوید طرف دریا ..که البته من می خواستم این کارو بکنم ولی اون زودتر پیش دستی کرد و رفت .
.پرسیدم :حالش خوبه و هیچی نمیگه ؟
گفت : نه فقط میگه تنهام بزارین ؛؛ به خدا خودشو لوس کرده ..
چیزایی که خریده بودیم برداشتم و بردم دادم به فرح جون که توی ایوون نشسته بود و نگران گیتی بود ..
تا سلام کردم گفت : غلام جون چرا دیر اومدین ؟ حساب ما رو نکردین ؟ سه تا زن رو تا این وقت شب تنها گذاشتین ؟
گفتم : خودتون که می دونین برای چی اومدیم ؛ خب کارمون طول کشید ..
گفت : این کار بی فایده اس محسن فکر کرده باباش اونو دنبال کار فرستاده..نه مادر ؛ من که بچه نیستم می خواست خونه رو تار و مار کنه مزاحم نمی خواست ..ما رو فرستاده دنبال نخود سیاه ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش دوم






گفتم : فرح جون خودتون رو ناراحت نکنین ..مال دنیا دوباره بدست میاد ..
با گریه گفت : نمی ببینی بچه هام دارن از دست میرن ؟ من غصه ی اینا رو میخورم ؛ گیتی آدم بی خیالی نیست نمی تونه تحمل کنه ..
نسرین گفت : آره فرح جون ؛ نه که من بی خیالم و سیب زمینی ؛ باید مثل اون دیوونه بازی در بیارم تا بفهمین ناراحتم ؟
فرح جون گفت : میشه خفه بشی ؟
گفتم بچه هام دارن از دست میرن ..تو بچه ی من نیستی ؟ بِبُراون صداتو ؛؛ اینقدر نمک به زخم من نزن .. به این دل بی صاحب نیش نزن ..نمی تونی حرف نزنی ..
چند بار بگم یکم با آدم همدردی کنین , میمیری اگر جلوی زبونت رو نگه داری ؟
گفتم : فرح جون بهتون قول میدم این وضع زیاد دوام نمیاره ..
گفت : چی میگی مادر ؟ یک طوفان به پا شده که حالا اولشه ..تا همه چیز رو خرا ب نکنه ولمون نمی کنه ..کاش نیومده بودم ..کاش بالای سر زندگیم می موندم ..
حالا زرافشان برای اینکه خودشو خلاص کنه من و بچه ها رو آواره می کنه ..نمی دونم چه خاکی به سرم کرده ؛؛
گفتم : نه بابا هیچ مردی دلش نمی خواد زن و بچه اش رو آواره کنه که خودشو نجات بده ..فکر می کنم شما در مورد آقای زرافشان اشتباه می کنین ..
گفت : نمی دونم والله آدمیزاد دیگه می شینم فکر خیال می کنم ..کارای گیتی هم از یک طرف داره داغونم می کنه ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش سوم






گفتم : می خواین منم برم با گیتی حرف بزنم؟
گفت : نه مادر نمی خواد بری ؛؛ خودشون دارن میان ؛ محسن آوردش ؛ این دوتا خیلی با هم جور بودن به حرف محسن گوش می کنه ..به راهی که به دریا ختم میشد نگاه کردم محسن و گیتی دست توی دست هم داشتن میومدن ..
از اینکه اون داشت این همه خودش زجر می داد اوقاتم تلخ شده بود ..
من با تمام وجودم دوستش داشتم و نمی دونستم چطوری می تونم کمکش کنم ؛ رفتم توی ویلا و آبی به صورتم زدم و برگشتم توی ایوون ..اون چهار نفر داشتن با هم حرف می زدن ..
فرح جون گفت : بیا غلام برات چای ریختم ..تا سرد نشده بخور مادر ؛؛ تو رو هم اسیر خودمون کردیم ؛ محسن جان ..نکردی یکم میوه بگیری ؛
من نگاهم به گیتی بود پاشنه های پاشو گذاشته بود روی صندلی و زانو به بغل گرفته بود ..و اصلا سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه ..
می دونستم که حق با اونه ولی دوست نداشتم این همه غصه بخوره ..








#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش پنجم







روز بعد صبح خیلی زود بیدار شدیم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه رفتیم ولی فقط به یک باغ که نزدیک نور بود سر زدیم و برآورد کردیم و ماهی و نون تازه گرفتیم و برگشتیم ..
نسرین خواب بود و فرح جون داشت غذا درست می کرد ..
محسن پرسید بازم رفته لب دریا ؟
فرح جون سری با افسوس تکون داد و گفت : کلافه اس مادر ؛ کلافه اس یک جا بند نمیشه ..بچه ام می ترسه وقتی برگشتیم بابات خونه رو فروخته باشه ..
میگه خیلی وقته خواب می ببینه خونه مون خراب شده و داریم با زور اثاث مون رو از زیر خاک ها در میاریم ..نمی دونم چرا این خواب ها رو می ببینه ؟
گفتم : فرح جون شما دیگه چرا ؟ خب فکر و خیال می کنه ..برای همین خواب می ببینه قرار نیست که درست از آب در بیاد ؛؛
گفت : نمی دونم والله حالا یکی بره اونو بیاره وگرنه تا شب همون جا می مونه ...
گفتم : محسن می خوای من باهاش حرف بزنم ؟
به جای اون فرح جون گفت : آره مادر تو برو حرف بزن شاید حرف تو رو گوش کنه ..
محسن گفت : برو منم یک آبی به سر و صورتم می زنم و میام ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش ششم







از ویلا تا دریا راه زیادی نبود ..شاید هزار و پونصد متر ..و تا ده مترمونده به دریا درخت بود ..
به دریا که نزدیک شدم نسیم خنکی رو روی صورتم احساس کردم ؛ هوا ابری و نمدار بودو موج های بلند دریا نمی دونست منو به وجد نیاره ؛؛
گیتی روی ماسه ها نشسته دیدم که زانو به بغل گرفته و موهاش از شدت باد پریشون شده .. اینکه کسی رو که اون همه دوست داشتم غمگین و ناامید می دیدم حالم رو بد کرد و رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم : تا کی ؟
سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : منظورت اینه که تا کی می خوام اینجا بشینم ؟ گفتم : نه ..منظورم اینه که تا کی می خوای خودت رو آزار بدی ؟ می تونم بشینم کنارت ؟
گفت : معلومه ؛ بشین ؛ تو فکر می کنی دست خودمه ؟ یا دارم .. ،،
حرفشو قطع کردم و گفتم : آره یا داری با مظلوم نمایی جلب توجه می کنی ..اونقدر خودت رو آزار بدی که دیگران تو رو بی گناه بدونن و دلشون واست بسوزه ..
و این خیلی بده ؛یعنی بدترین نوع مظلوم نمایی .. من بهت میگم همه دلمون برات سوخت ..بسه دیگه .. این حرکات چیه ؟ اصلا چی رو می خوای ثابت کنی ؟
مادر بیچاره ات غصه های خودش کمه توام شدی قوز بالا قوزش ..اصلا فکر نمی کردم اینقدر ضعیف باشی ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش هفتم








من شب عروسی دختر شجاعی رو دیدم که با وجود اون همه مانع با دونستن اینکه ممکنه خیلی اتفاق های بدی بیفته در مقابل ناخواسته هاش ایستاد و تن به ازدواجی که دوست نداشت نداد ..اما حالا داره نظرم عوض میشه ..
شاید برات مهم نباشه که نظر من چیه ولی از بیرون همین طوری نشون میدی ..به نظرم نسرین راست میگه ..تو لوسی ؛ گیتی راست میگم اینو از من قبول کن مظلوم نمایی آدم رو کوچک می کنه ..خار و حقیر می کنه ..
گفت : من مظلوم نمایی نمی کنم ..واقعا حالم بده چرا نمی فهمی ؟ مثلا اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : اولا اگر بگم کامل تو رو درک می کنم دروغ گفتم ؛ ولی می تونم حدس بزنم که چه چیزایی در فکر تو میگذره ..
من خودم با این حرکات زشت چندین سال زندگی رو به کام خودم و اطرافیانم تلخ کردم و حالا همیشه بیشتر از هر چیزی از یاد آوردی اون کارام از خودم خجالت می کشم ..حالا دارم به این نتیجه می رسم که وقتی سختی و ناملایمتی پیش میاد اگر حد اقل در ظاهر آدم خودشو قوی نشون بده بعداها از خودش راضی خواهد بود چون مشکلات وقتی شامل مرور زمان میشن به نظر کوچک و مسخره میان و آدم ها تازه اون موقع یادشون میفته که کاش چنین نکرده بودم و چنان کرده بودم ..
من بهت پیشنهاد می کنم بیا همون چنان ها رو انجام بده که بعدا پشیمون نشی ..
2024/11/23 01:32:42
Back to Top
HTML Embed Code: