از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
روزی همین مردم که سنگم میزنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
#فاضل_نظری
@saeidisher
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
روزی همین مردم که سنگم میزنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
#فاضل_نظری
@saeidisher
💐یک بند از شعر استاد انسانی عزیز درباره ازدواج نور با نور
ای ساقیِ کوثر کنار خود بهشتی رو ببین
قامت قیامت را نگر طوبا ببین مینو ببین
زین پس هلال خویش را در آن خَم ابرو ببین
هم روز را در چهره او، هم شب در آن گیسو ببین
هم لاله زار رو ببین، هم نافه بارِ مو ببین
هر چند ماهِ رُخ عیان امشب به تو آسان کند
روزی رسد کز چشم تو رُخسار خود پنهان کند
#علی_انسانی
ای ساقیِ کوثر کنار خود بهشتی رو ببین
قامت قیامت را نگر طوبا ببین مینو ببین
زین پس هلال خویش را در آن خَم ابرو ببین
هم روز را در چهره او، هم شب در آن گیسو ببین
هم لاله زار رو ببین، هم نافه بارِ مو ببین
هر چند ماهِ رُخ عیان امشب به تو آسان کند
روزی رسد کز چشم تو رُخسار خود پنهان کند
#علی_انسانی
سحر روی پلکِ تماشا نشسته
سرِشب به امید فردا نشسته
به امید فردا که دنیا ببیند
خدا پای وصل دو دریا نشسته
“ولی” رو به روی بهشت مجسم
سرِ چشمهسار تولی نشسته
سپر میفروشد چه باکی ز دشمن
به بازو اگر حرز زهرا نشسته...
#عاطفه_سادات_موسوی
سرِشب به امید فردا نشسته
به امید فردا که دنیا ببیند
خدا پای وصل دو دریا نشسته
“ولی” رو به روی بهشت مجسم
سرِ چشمهسار تولی نشسته
سپر میفروشد چه باکی ز دشمن
به بازو اگر حرز زهرا نشسته...
#عاطفه_سادات_موسوی
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد
از سمک تا به سهایش کشش لیلا برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
#علامه_طباطبایی
از سمک تا به سهایش کشش لیلا برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
#علامه_طباطبایی