#معرفی_کتاب
شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپُلی یزدی، جلد اول و دوم، انتشارات پاپُلی-گوتنبرگ،
چاپ سیام1397
«خودزندگینامهنویسی»(اتو بیوگرافی) یکی از قالبهای نویسندگی است که از زمانهای کهن(از قرن پنجم) در ایران رایج بوده است. اینگونه کتابها از جهت شناخت تاریخی و فرهنگی یک جامعه، بسیار سودمندند.
«شازده حمام» زندگینامهی نویسنده، به قلم خود اوست. مطالب آموزنده و دقیق در شیوههای زندگی مردم یزد و دیگر شهرها و روستاهای ایران، فراوان دارد. برای نمونه، یکی از خاطرههای نویسنده را نخست به صورت چکیده با قلم خود مینویسم و سپس برای آشنایی با نوع نگارش نویسنده، بخش پایانی خاطره را از متن کتاب عیناً نقل میکنم. خاطره، طولانی است و از صفحه 532 تا 601 کتاب، آمده است:
نویسنده(حسین پاپُلی) در نوجوانی در یکی از روستاهای کردستان، با دو کودک 12ساله که در کوهستان به کتیراگیری مشغولند آشنا میشود: عزیز، مرتضی. به آنان یاری میرسانَد. بچهها همزمان با کتیراگیری، پروانههای زیبا نیز برای معلمشان(سپاهی دانش) شکار میکنند. آنان انبوهی از پروانه شکار و در گودالی توی گونی نگهداری و پنهان میکنند.
مرتضی یک روز از بلندی کوه به پایین میافتد و کُشته میشود. عزیز و حسین، تصمیم میگیرند پروانهها را روی برگهای درخت بچسپانند و برای فروش به تهران ببرند. 66پروانه را در جعبههای مستطیل شکلِ دردار میگذارند و راهی تهران میشوند. در تهران به مسافرخانهای میروند. صاحب مسافر خانه پروانهها را به قیمت 400 تومان پیشنهاد میدهد. بچهها نمیفروشند. روزبعد، مسافرخانهچی قصد دزدیدن پروانهها را دارد. با سر و صدای بچه ها دوسه نفر به کمکشان میآیند که یکی از آنها با حسین آشنا درمیآید و یک ارمنی را برای خرید معرفی میکند.
بچهها به مغازهی آن ارمنی میروند و او پروانهها را به بهای27هزارتومان میخرد. کودکان به یزد برمیگردند تا نیمی از پول را به خانوادهی مرتضی بدهند. مرتضی پدری نابینا و بسیار تنگدست دارد. چون از ماجرای مرگ مرتضی آگاه میگردد، همهی پول را به مادر مرتضی میدهد.
حسین از پدر عزیز میپرسد چرا نابیناست؟ او تعریف میکند که در جوانی خدمتکار یک خانوادهی پولدار بوده است. پسر خانواده به نام«بیژن» خودخواه و شرور بوده، گاه مزاحم دختران میشده. احمد(پدرعزیز) اعتراض و به پدر بیژن شکایت میکند. پدر، از پسرش حمایت و احمد را میرانَد. بیژن یک بار هنگام شکار، چشمهای احمد را نشانه میگیرد و او را کور میکند. شکایت احمد به جایی نمیرسد. هر دو چشمش را تخلیه میکنند. سالها میگذرد.
حسین از زندگی عزیز خبری ندارد.
عزیز کارگری میکند و درس میخواند. در سال 1368 روزی برای حسین از سوئیس نامه میرسد. نامه از عزیز است که حسین را به سوئیس دعوت کرده است. حسین برای شرکت در کنفرانسی به سوئیس میرود و عزیز را پیدا میکند که ثروتمندی بزرگ شده است و خانهای باشُکوه دارد. معلوم میشود که عزیز کلکسیون پروانه داشته و فروخته و پولدار شده و به همان کار مشغول است.
احمد عضو انجمن نابینایان سوئیس است.
حسین از عزیز میپرسد: آیا از بیژن خبری داری؟ وی میگوید: نه. اما یکی از دوستان احمد هنگام خدا حافظی حسین، دم در، برایش تعریف میکند که بیژن در آسایشگاه سالمندان تهران زندگی میکند:
(از متن کتاب)
پنج سال است که مخارج آسایشگاه را احمدآقا به من میدهد و من در ایران به حساب آسایشگاه واریز میکنم. او تأکید کرده است که هیچکس، بخصوص بیژن، از این مسأله خبردار نشود.
عطار، مولوی، حافظ، ابوسعید ابوالخیر، اولیاءالله میتوانند احوال و اخلاق امثالِ احمدآقا را توصیف کنند. چه کسی میتواند اینچنین گذشتی را داشته باشد؟
آیا من و شما میتوانیم اینچنین گذشتی داشته باشیم؟ یکی عمداً چشمهای آدم را کور کند؛ با بیرحمی تمام، او را از خانهی خود براند؛ هیچگونه کمکی به آنمردِ نابینا نکند؛ او را تحقیر کند؛ اما او مخارجِ نگهداری آنبیرحمِ و سنگدل را بپردازد!
(ص601)
🆔 @Sayehsokhan
شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپُلی یزدی، جلد اول و دوم، انتشارات پاپُلی-گوتنبرگ،
چاپ سیام1397
«خودزندگینامهنویسی»(اتو بیوگرافی) یکی از قالبهای نویسندگی است که از زمانهای کهن(از قرن پنجم) در ایران رایج بوده است. اینگونه کتابها از جهت شناخت تاریخی و فرهنگی یک جامعه، بسیار سودمندند.
«شازده حمام» زندگینامهی نویسنده، به قلم خود اوست. مطالب آموزنده و دقیق در شیوههای زندگی مردم یزد و دیگر شهرها و روستاهای ایران، فراوان دارد. برای نمونه، یکی از خاطرههای نویسنده را نخست به صورت چکیده با قلم خود مینویسم و سپس برای آشنایی با نوع نگارش نویسنده، بخش پایانی خاطره را از متن کتاب عیناً نقل میکنم. خاطره، طولانی است و از صفحه 532 تا 601 کتاب، آمده است:
نویسنده(حسین پاپُلی) در نوجوانی در یکی از روستاهای کردستان، با دو کودک 12ساله که در کوهستان به کتیراگیری مشغولند آشنا میشود: عزیز، مرتضی. به آنان یاری میرسانَد. بچهها همزمان با کتیراگیری، پروانههای زیبا نیز برای معلمشان(سپاهی دانش) شکار میکنند. آنان انبوهی از پروانه شکار و در گودالی توی گونی نگهداری و پنهان میکنند.
مرتضی یک روز از بلندی کوه به پایین میافتد و کُشته میشود. عزیز و حسین، تصمیم میگیرند پروانهها را روی برگهای درخت بچسپانند و برای فروش به تهران ببرند. 66پروانه را در جعبههای مستطیل شکلِ دردار میگذارند و راهی تهران میشوند. در تهران به مسافرخانهای میروند. صاحب مسافر خانه پروانهها را به قیمت 400 تومان پیشنهاد میدهد. بچهها نمیفروشند. روزبعد، مسافرخانهچی قصد دزدیدن پروانهها را دارد. با سر و صدای بچه ها دوسه نفر به کمکشان میآیند که یکی از آنها با حسین آشنا درمیآید و یک ارمنی را برای خرید معرفی میکند.
بچهها به مغازهی آن ارمنی میروند و او پروانهها را به بهای27هزارتومان میخرد. کودکان به یزد برمیگردند تا نیمی از پول را به خانوادهی مرتضی بدهند. مرتضی پدری نابینا و بسیار تنگدست دارد. چون از ماجرای مرگ مرتضی آگاه میگردد، همهی پول را به مادر مرتضی میدهد.
حسین از پدر عزیز میپرسد چرا نابیناست؟ او تعریف میکند که در جوانی خدمتکار یک خانوادهی پولدار بوده است. پسر خانواده به نام«بیژن» خودخواه و شرور بوده، گاه مزاحم دختران میشده. احمد(پدرعزیز) اعتراض و به پدر بیژن شکایت میکند. پدر، از پسرش حمایت و احمد را میرانَد. بیژن یک بار هنگام شکار، چشمهای احمد را نشانه میگیرد و او را کور میکند. شکایت احمد به جایی نمیرسد. هر دو چشمش را تخلیه میکنند. سالها میگذرد.
حسین از زندگی عزیز خبری ندارد.
عزیز کارگری میکند و درس میخواند. در سال 1368 روزی برای حسین از سوئیس نامه میرسد. نامه از عزیز است که حسین را به سوئیس دعوت کرده است. حسین برای شرکت در کنفرانسی به سوئیس میرود و عزیز را پیدا میکند که ثروتمندی بزرگ شده است و خانهای باشُکوه دارد. معلوم میشود که عزیز کلکسیون پروانه داشته و فروخته و پولدار شده و به همان کار مشغول است.
احمد عضو انجمن نابینایان سوئیس است.
حسین از عزیز میپرسد: آیا از بیژن خبری داری؟ وی میگوید: نه. اما یکی از دوستان احمد هنگام خدا حافظی حسین، دم در، برایش تعریف میکند که بیژن در آسایشگاه سالمندان تهران زندگی میکند:
(از متن کتاب)
پنج سال است که مخارج آسایشگاه را احمدآقا به من میدهد و من در ایران به حساب آسایشگاه واریز میکنم. او تأکید کرده است که هیچکس، بخصوص بیژن، از این مسأله خبردار نشود.
عطار، مولوی، حافظ، ابوسعید ابوالخیر، اولیاءالله میتوانند احوال و اخلاق امثالِ احمدآقا را توصیف کنند. چه کسی میتواند اینچنین گذشتی را داشته باشد؟
آیا من و شما میتوانیم اینچنین گذشتی داشته باشیم؟ یکی عمداً چشمهای آدم را کور کند؛ با بیرحمی تمام، او را از خانهی خود براند؛ هیچگونه کمکی به آنمردِ نابینا نکند؛ او را تحقیر کند؛ اما او مخارجِ نگهداری آنبیرحمِ و سنگدل را بپردازد!
(ص601)
🆔 @Sayehsokhan
❤7👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بزرگداشت خر
از کودکی خر را دوست داشتم. لذتی که در 5سالگی برای نخستین بار سوار خر شدم، هنوز در تن و احساسم ماندهاست. عمویم مرا در روستای کاج(نزدیک قُروه همدان) سوار خر کرد تا به باغ برویم و انگور بچینیم.
سپس هم بارها از بودن در کنار خر لذت بردم. به گمانم جانور باهوش و حقشناسی است. خدماتش به انسان در کار کشاورزی و بار و مسافربری هم جای انکار ندارد. کاش خیلی از آدمها صفا و سود خر را داشتند.
جای خوشحالی دارد که خر هرگز متوجه نشد که آدمیانِ بیشعور را گاه«خر» مینامند؛ وگرنه سخت از بشرِ ناسپاس میرنجید و حق داشت.
در کشور کلمبیا(شهر مونیکیرا)، برای خر هرسال بزرگداشت میگیرند که بخشی از آنرا میبینید.
https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
از کودکی خر را دوست داشتم. لذتی که در 5سالگی برای نخستین بار سوار خر شدم، هنوز در تن و احساسم ماندهاست. عمویم مرا در روستای کاج(نزدیک قُروه همدان) سوار خر کرد تا به باغ برویم و انگور بچینیم.
سپس هم بارها از بودن در کنار خر لذت بردم. به گمانم جانور باهوش و حقشناسی است. خدماتش به انسان در کار کشاورزی و بار و مسافربری هم جای انکار ندارد. کاش خیلی از آدمها صفا و سود خر را داشتند.
جای خوشحالی دارد که خر هرگز متوجه نشد که آدمیانِ بیشعور را گاه«خر» مینامند؛ وگرنه سخت از بشرِ ناسپاس میرنجید و حق داشت.
در کشور کلمبیا(شهر مونیکیرا)، برای خر هرسال بزرگداشت میگیرند که بخشی از آنرا میبینید.
https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
❤5👎1