رابعه در فصل بهار
وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو برد. خادمه گفت: «یا سیّده! بیرون آی تا صُنع بینی.» رابعه گفت: «تو باری درون آی تا صانع بینی، شَغَلَتْنِی مُشاهَدَةُ الصّانعِ عن مُطالَعَةِ الصُّنْعِ.[=دیدار آفریننده مرا از دیدار آفریدگان بازداشت]»(ذِکرِ رابعه: تذکرة الاولیا، ص۸۵)
رابعه یک روز، در وقتِ بهار،
شد درونِ خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم به زیر
همچنان میبود، خوشخوش، تا بهدیر
پیشِ او شد زاهدی گفت «این زمان
خیز، بیرون آی و بنگر در جهان
تا ببینی صنعِ رنگارنگِ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او؟»
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع، ای دیوانه رای!
تا چه خواهم کرد صُنعِ بحر و بر؟
صانعم نقد است، با صنعم مبر.
گر به صانع، در دلت، راهی بود
در برِ آن، صنع چون کاهی بود
چون کسی را اینچنین راهیست باز
از چه باید کرد ره بر خود دراز؟
کعبهٔ جان رویِ جانان دیدن است
رویِ او در کعبهٔ جان دیدن است
گر چنین بینی جهانبین خوانمت
ور نه نابینایِ بیدین خوانمت
(مصیبتنامه، عطار، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۰-۲۹۱)
صوفیای را گفتند: «سر برآر، اُنظُر إلی آثارِ رَحمةِ اللهِ[=بنگر به آثار رحمت خدا]» گفت: «آن آثارِ آثار است. گلها و لالهها در اندرون است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۴۲)
صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
صوفیانه رویْ بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نُغول
شد ملول از صورتِ خوابش فُضول
که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز نگر
این درختان بین و آثار و خُضَر
امرِ حق بشنو که گفتهست: اُنظُروا
سوی این آثارِ رحمت آر رو
گفت: آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثارِ آثار است و بس
باغها و میوهها در عینِ جان
بر برون عکسش چو در آبِ روان
باغها و میوهها اندر دل است
عکسِ لطفِ آن بر این باغ و گِل است
(مثنوی، ۴: ۱۳۵۹-۱۳۶۶)
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه اینجا رَویّ و چه آنجا روی
که مقصود ازینجا و آنجا تویی
تو مجنون و لیلیِّ بیرون مباش
که رامین تویی، ویسِ رعنا تویی
تو درمانِ غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمانِ غمها تویی
یکی برگشا پرّ با فرّ خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
بشو رو و سیمای خود در نگر
که آن یوسف خوبسیما تویی
(دیوان شمس، غزل ۳۱۳۰)
@sedigh_63
وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو برد. خادمه گفت: «یا سیّده! بیرون آی تا صُنع بینی.» رابعه گفت: «تو باری درون آی تا صانع بینی، شَغَلَتْنِی مُشاهَدَةُ الصّانعِ عن مُطالَعَةِ الصُّنْعِ.[=دیدار آفریننده مرا از دیدار آفریدگان بازداشت]»(ذِکرِ رابعه: تذکرة الاولیا، ص۸۵)
رابعه یک روز، در وقتِ بهار،
شد درونِ خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم به زیر
همچنان میبود، خوشخوش، تا بهدیر
پیشِ او شد زاهدی گفت «این زمان
خیز، بیرون آی و بنگر در جهان
تا ببینی صنعِ رنگارنگِ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او؟»
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع، ای دیوانه رای!
تا چه خواهم کرد صُنعِ بحر و بر؟
صانعم نقد است، با صنعم مبر.
گر به صانع، در دلت، راهی بود
در برِ آن، صنع چون کاهی بود
چون کسی را اینچنین راهیست باز
از چه باید کرد ره بر خود دراز؟
کعبهٔ جان رویِ جانان دیدن است
رویِ او در کعبهٔ جان دیدن است
گر چنین بینی جهانبین خوانمت
ور نه نابینایِ بیدین خوانمت
(مصیبتنامه، عطار، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۰-۲۹۱)
صوفیای را گفتند: «سر برآر، اُنظُر إلی آثارِ رَحمةِ اللهِ[=بنگر به آثار رحمت خدا]» گفت: «آن آثارِ آثار است. گلها و لالهها در اندرون است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۴۲)
صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
صوفیانه رویْ بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نُغول
شد ملول از صورتِ خوابش فُضول
که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز نگر
این درختان بین و آثار و خُضَر
امرِ حق بشنو که گفتهست: اُنظُروا
سوی این آثارِ رحمت آر رو
گفت: آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثارِ آثار است و بس
باغها و میوهها در عینِ جان
بر برون عکسش چو در آبِ روان
باغها و میوهها اندر دل است
عکسِ لطفِ آن بر این باغ و گِل است
(مثنوی، ۴: ۱۳۵۹-۱۳۶۶)
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه اینجا رَویّ و چه آنجا روی
که مقصود ازینجا و آنجا تویی
تو مجنون و لیلیِّ بیرون مباش
که رامین تویی، ویسِ رعنا تویی
تو درمانِ غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمانِ غمها تویی
یکی برگشا پرّ با فرّ خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
بشو رو و سیمای خود در نگر
که آن یوسف خوبسیما تویی
(دیوان شمس، غزل ۳۱۳۰)
@sedigh_63
.
موقوف زاری، موقوف فِطام، موقوفِ مَمات
◽️آن عنایت هست موقوفِ مَمات
یک عنایت خدا بهتر است از هزار جهد و اجتهاد، اما عنایت حق، موقوفِ مردن ماست:
غیرِ مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنایت هست موقوفِ ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
(مثنوی، ۶: ۳۸۷۴_۳۸۷۶)
◽️دانش آن بود موقوفِ سفر
هر کجا باشیم یار با ماست، اما فهم عمیق این حقیقت، نیازمند سفر و طی طریق است. آن را با تیزهوشی و تفکر نمیتوان دریافت، با سیر و سلوک است که پرده کنار میرود. به لطفِ حرکت و سِیْر است که مُهر از دل برداشته میشود و به «معیّت» او پیمیبریم:
بوکْ موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم، بیابم در حَضَر
یار را چندین بجویم جِدّ و چُست
که بدانم که نمیبایست جُست
آن معیّت کی رود در گوشِ من
تا نگردم گِردِ دَورانِ زمن؟
کی کنم من از معیّت فهمِ راز
جز که از بعدِ سفرهای دراز؟
چون سفرها کرد و دادِ راه داد
بعد از آن مُهر از دلِ او برگشاد
دانش آن بود موقوفِ سفر
نآید آن دانش به تیزیّ فِکَر
(مثنوی، ۶: ۴۲۱۲-۴۲۲۰)
◽️ گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
گنج در خانهٔ ماست، اما راه یافتن به آن نیازمند دریدن پردههای غفلت است. از پیِ مشقتهاست که سرآخر به گنجی که در خانهٔ ماست پی میبریم:
گفت با خود: «گنج در خانهیْ من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مُردهام
زآنکه اندر غفلت و در پردهام»
گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
آبِ حیوان بود در حانوتِ من
(مثنوی، ۶: ۴۳۵۸-۴۳۱)
◽️رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
رحمت حق، موقوفِ زاریهای دل است:
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
(مثنوی، د۲: ۳۷۸)
◽️ لیک موقوفِ غریو کودک است
در قصهٔ حلوا خریدن شیخ احمد خَضرویه، گریستن کودکی مایهٔ گشایش و نعمت شد. اگر کودک نمیگریست، آن دینارها به دست نمیآمد.
گفت: آن دینار اگر چه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش
(مثنوی، ۲: ۴۴۴-۴۴۵)
◽️کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
کامیابی ما موقوف زاریدن است. زاریدن و نیاز بردن به درگاه حق. برای درک موهبت و خلعت خدا، کودکان چشم باید بگریند.
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
(مثنوی، ۲: ۴۴۶-۴۴۷)
◽️کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
اصل و اساس، کشش و جذبهٔ حق است؛ اما طالب خدا نباید دست از کوشش و مجاهده بردارد. ترک عمل، ناز کردن است و شایستهٔ جانبازانِ راه نیست. نمیدانیم پرندهٔ عنایت و جذبهٔ دوست چه وقت از آشیان پرمیگیرد و به سوی ما میآید، از اینرو تا دمیدن صبح عنایت، شمعِ کوشش را باید روشن داشت:
اصلْ خود جذبهست، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زآنکه ترکِ کار چون نازی بوَد
ناز کی درخوردِ جانبازی بوَد؟
نه قبول اندیش و نه ردّ ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(مثنوی، ۶: ۱۵۰۶-۱۵۰۹)
◽️فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
عاشقان را به چشم عشق باید دید و فهمید. فهم عشق و عاشقان موقوف حرف ظاهر نیست. کسی که به ظاهر کلام بسنده میکند از شعلههای جان محروم میماند:
زین گذر کن، پندِ من بپْذیر، هین
عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
(مثنوی، ۵: ۲۷۶۸-۲۷۷۰)
◽️فهم این موقوف شد بر مرگِ مرد
فهم یگانگی و وحدتی که عارفان میگفتند با عقل ممکن نیست. وقتی کسی از خویش رهید و مرگ را زیست، یگانگی و اتحاد عارفانه را فهم تواند کرد. اگر فهم چنین حقیقتی با عقل ممکن بود، غلبه بر نفس و ترک خویشتن، ضرورتی نداشت:
در دلِ معشوق جمله عاشق است
در دلِ عَذرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشق به جز معشوق نیست
در میانْشان فارق و مفروق نیست
هیچکس با خویش زُرْ غِبّاً نمود؟
هیچکس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهمِ این موقوف شد بر مرگِ مرد
ور به عقل ادراکِ این ممکن بُدی
قهر نفْس از بهرِ چه واجب شدی؟
(مثنوی، ۶: ۲۷۰۹-۲۷۱۴)
◽️پس حیاتِ ماست موقوفِ فِطام
راه عبور به حیاتی پاکتر و والاتر «تبدیلِ مزاج» است. جنین، خونخواری را ترک میکند تا پذیرای شیر شود و حیاتی تازه را تجربه کند. کودک شیرخوار از شیر مادر گرفته میشود(=فِطام) تا پذیرای غذاهای دیگر شود. همچنین است حال طالب خدا و جویای حیات راستین. نیل به حیات راستین نیز موقوفِ فِطام و ترک خوراکهای معمول است. موقوفِ تبدیل مزاج است.
پس حیات ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااَش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
از فطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود
(مثنوی، ۳: ۴۲ــ۵۲)
@sedigh_63
موقوف زاری، موقوف فِطام، موقوفِ مَمات
◽️آن عنایت هست موقوفِ مَمات
یک عنایت خدا بهتر است از هزار جهد و اجتهاد، اما عنایت حق، موقوفِ مردن ماست:
غیرِ مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنایت هست موقوفِ ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
(مثنوی، ۶: ۳۸۷۴_۳۸۷۶)
◽️دانش آن بود موقوفِ سفر
هر کجا باشیم یار با ماست، اما فهم عمیق این حقیقت، نیازمند سفر و طی طریق است. آن را با تیزهوشی و تفکر نمیتوان دریافت، با سیر و سلوک است که پرده کنار میرود. به لطفِ حرکت و سِیْر است که مُهر از دل برداشته میشود و به «معیّت» او پیمیبریم:
بوکْ موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم، بیابم در حَضَر
یار را چندین بجویم جِدّ و چُست
که بدانم که نمیبایست جُست
آن معیّت کی رود در گوشِ من
تا نگردم گِردِ دَورانِ زمن؟
کی کنم من از معیّت فهمِ راز
جز که از بعدِ سفرهای دراز؟
چون سفرها کرد و دادِ راه داد
بعد از آن مُهر از دلِ او برگشاد
دانش آن بود موقوفِ سفر
نآید آن دانش به تیزیّ فِکَر
(مثنوی، ۶: ۴۲۱۲-۴۲۲۰)
◽️ گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
گنج در خانهٔ ماست، اما راه یافتن به آن نیازمند دریدن پردههای غفلت است. از پیِ مشقتهاست که سرآخر به گنجی که در خانهٔ ماست پی میبریم:
گفت با خود: «گنج در خانهیْ من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مُردهام
زآنکه اندر غفلت و در پردهام»
گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
آبِ حیوان بود در حانوتِ من
(مثنوی، ۶: ۴۳۵۸-۴۳۱)
◽️رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
رحمت حق، موقوفِ زاریهای دل است:
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
(مثنوی، د۲: ۳۷۸)
◽️ لیک موقوفِ غریو کودک است
در قصهٔ حلوا خریدن شیخ احمد خَضرویه، گریستن کودکی مایهٔ گشایش و نعمت شد. اگر کودک نمیگریست، آن دینارها به دست نمیآمد.
گفت: آن دینار اگر چه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش
(مثنوی، ۲: ۴۴۴-۴۴۵)
◽️کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
کامیابی ما موقوف زاریدن است. زاریدن و نیاز بردن به درگاه حق. برای درک موهبت و خلعت خدا، کودکان چشم باید بگریند.
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
(مثنوی، ۲: ۴۴۶-۴۴۷)
◽️کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
اصل و اساس، کشش و جذبهٔ حق است؛ اما طالب خدا نباید دست از کوشش و مجاهده بردارد. ترک عمل، ناز کردن است و شایستهٔ جانبازانِ راه نیست. نمیدانیم پرندهٔ عنایت و جذبهٔ دوست چه وقت از آشیان پرمیگیرد و به سوی ما میآید، از اینرو تا دمیدن صبح عنایت، شمعِ کوشش را باید روشن داشت:
اصلْ خود جذبهست، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زآنکه ترکِ کار چون نازی بوَد
ناز کی درخوردِ جانبازی بوَد؟
نه قبول اندیش و نه ردّ ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(مثنوی، ۶: ۱۵۰۶-۱۵۰۹)
◽️فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
عاشقان را به چشم عشق باید دید و فهمید. فهم عشق و عاشقان موقوف حرف ظاهر نیست. کسی که به ظاهر کلام بسنده میکند از شعلههای جان محروم میماند:
زین گذر کن، پندِ من بپْذیر، هین
عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
(مثنوی، ۵: ۲۷۶۸-۲۷۷۰)
◽️فهم این موقوف شد بر مرگِ مرد
فهم یگانگی و وحدتی که عارفان میگفتند با عقل ممکن نیست. وقتی کسی از خویش رهید و مرگ را زیست، یگانگی و اتحاد عارفانه را فهم تواند کرد. اگر فهم چنین حقیقتی با عقل ممکن بود، غلبه بر نفس و ترک خویشتن، ضرورتی نداشت:
در دلِ معشوق جمله عاشق است
در دلِ عَذرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشق به جز معشوق نیست
در میانْشان فارق و مفروق نیست
هیچکس با خویش زُرْ غِبّاً نمود؟
هیچکس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهمِ این موقوف شد بر مرگِ مرد
ور به عقل ادراکِ این ممکن بُدی
قهر نفْس از بهرِ چه واجب شدی؟
(مثنوی، ۶: ۲۷۰۹-۲۷۱۴)
◽️پس حیاتِ ماست موقوفِ فِطام
راه عبور به حیاتی پاکتر و والاتر «تبدیلِ مزاج» است. جنین، خونخواری را ترک میکند تا پذیرای شیر شود و حیاتی تازه را تجربه کند. کودک شیرخوار از شیر مادر گرفته میشود(=فِطام) تا پذیرای غذاهای دیگر شود. همچنین است حال طالب خدا و جویای حیات راستین. نیل به حیات راستین نیز موقوفِ فِطام و ترک خوراکهای معمول است. موقوفِ تبدیل مزاج است.
پس حیات ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااَش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
از فطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود
(مثنوی، ۳: ۴۲ــ۵۲)
@sedigh_63
هنرِ خواندنِ متنِ مقدس
«درجات قرائت سه است:
[یکی] آن است که تقدیر کند که بر حق تعالی میخواند و پیش او ایستاده است و او در وی نظر میفرماید و از وی استماع میکند. و در این تقدیرْ حالِ تملّق و سؤال باشد و تضرّع و ابتهال[=زاری].
دوم آنکه به دل چنان مشاهده کند که پروردگار او به الطاف خود او را خطاب میفرماید و به اِنعام و احسان خود با وی راز میگوید. پس مقام او شرم و تعظیم باشد و گوش داشتن و فهم [کردن].
سوم آنکه در کلامْ متکلم را ببیند و در کلماتْ صفات را. و در نفس خود و خواندن او و تعلق اِنعام الهی بدو، از آن روی که مُنعَمٌعلیه[کسی که بدو نعمت داده شده] است ننگرد، بل همّتش بر متکلمْ مقصور[=منحصر] باشد و فکرتش بر او موقوف؛ تا چنانستی که مستغرقِ مشاهدهٔ متکلم است که به غیری نپردازد. و این [درجهٔ] مُقرّبان است، و آنچه پیش از این گفتیم درجهٔ اصحاب یمین، و آنچه بیرونِ این است درجهٔ غافلان است.»
◽️(احیاء علومالدین، ابوحامد محمد غزالی، ترجمهٔ مؤیدالدین خوارزمی، جلد اول، ص۶۲۲)
متن را میخوانی و تصور میکنی در حضور اوست که میخوانی. تو میخوانی و اوست که به تو گوش میسپارد. و خوشا گوشسپاریِ او.
متن را میخوانی و خود را مخاطب او تصور میکنی. غایبی نیستی که کلامی را شنیده و میکوشد آن را فهم کند، مخاطب کلامی. صاحب متن، تو را، کیان و کانون جان تو را خطاب میکند. خوشا مخاطب او بودن.
متن را میخوانی و این بار از کلام درمیگذری. در گفته، به گوینده چشم میدوزی و حضور او را درک میکنی. سخن، تو را از گوینده بازنمیدارد، بلکه آینهای ست تا در او بنگری. کلام تو را به درک حضور متکلم میرساند. اصل، این است، و خوشا دیدار و درک حضور.
@sedigh_63
«درجات قرائت سه است:
[یکی] آن است که تقدیر کند که بر حق تعالی میخواند و پیش او ایستاده است و او در وی نظر میفرماید و از وی استماع میکند. و در این تقدیرْ حالِ تملّق و سؤال باشد و تضرّع و ابتهال[=زاری].
دوم آنکه به دل چنان مشاهده کند که پروردگار او به الطاف خود او را خطاب میفرماید و به اِنعام و احسان خود با وی راز میگوید. پس مقام او شرم و تعظیم باشد و گوش داشتن و فهم [کردن].
سوم آنکه در کلامْ متکلم را ببیند و در کلماتْ صفات را. و در نفس خود و خواندن او و تعلق اِنعام الهی بدو، از آن روی که مُنعَمٌعلیه[کسی که بدو نعمت داده شده] است ننگرد، بل همّتش بر متکلمْ مقصور[=منحصر] باشد و فکرتش بر او موقوف؛ تا چنانستی که مستغرقِ مشاهدهٔ متکلم است که به غیری نپردازد. و این [درجهٔ] مُقرّبان است، و آنچه پیش از این گفتیم درجهٔ اصحاب یمین، و آنچه بیرونِ این است درجهٔ غافلان است.»
◽️(احیاء علومالدین، ابوحامد محمد غزالی، ترجمهٔ مؤیدالدین خوارزمی، جلد اول، ص۶۲۲)
متن را میخوانی و تصور میکنی در حضور اوست که میخوانی. تو میخوانی و اوست که به تو گوش میسپارد. و خوشا گوشسپاریِ او.
متن را میخوانی و خود را مخاطب او تصور میکنی. غایبی نیستی که کلامی را شنیده و میکوشد آن را فهم کند، مخاطب کلامی. صاحب متن، تو را، کیان و کانون جان تو را خطاب میکند. خوشا مخاطب او بودن.
متن را میخوانی و این بار از کلام درمیگذری. در گفته، به گوینده چشم میدوزی و حضور او را درک میکنی. سخن، تو را از گوینده بازنمیدارد، بلکه آینهای ست تا در او بنگری. کلام تو را به درک حضور متکلم میرساند. اصل، این است، و خوشا دیدار و درک حضور.
@sedigh_63
.
آیا زندگی است
آنچه در غیاب تو سپری میشود؟
از ماه پرسیدم
لبخندی زد
و پاسخی نگفت
صدّیق.
.
آیا زندگی است
آنچه در غیاب تو سپری میشود؟
از ماه پرسیدم
لبخندی زد
و پاسخی نگفت
صدّیق.
.
✨| نیایشِ شاعر |✨
چند شعر-نیایش از بیژن جلالی(۱۳۰۶-۱۳۷۸)
خداوندا اگر میتوانستم
از عمر خود
و از روح خود
گلی وحشی بسازم
نظیر یکی از گلهای تو
به مُنتهای سعادت
دست مییافتم
و جهان مالِ من
میشد
-
بگذار تا پیش از مرگ
تو را نامیده باشم
و نام تو چون گلی
بر خاک این دل
رُسته باشد
-
آنقدر هست
خداوندا
که از تو نامی هست
و همین
مرا بس است
-
خدایا دنیای هستی چون گلی است
که بوی مستکنندهای دارد
در این گل هزاران ستاره هست
هزاران مردمان و شهرها هستند
خدایا تو چون باغبانی هستی
که این گل را بسیار دوست میداری
این گل را در دست میگیری
و با تعجب به آن مینگری
میاندیشی که چه گل زیباییست
و چه بوی مستکنندهای دارد
میاندیشی که بی این گل غمگین خواهی شد
میاندیشی که این گل بی تو پرپر خواهد شد
-
خداوندا میخواهم که در آغوش تو زندگی کنم
چشمانم در چشمان تو باشند
دستم در دست تو باشد
و بر سینهات آرمیده باشم
و شبها پلکهایم با اعتماد تو بر هم روند
و صبحها به امید تو خورشید را ستایش کنم
ولی افسوس افسوس افسوس
که باد زمستانی در آغوش تو نیز دویده است
و شبی بین چشمان من و تو خیمه زده است
ولی میدانم که زار گریستن مرا میبینی
ولی میبینم که غم بیپایان مرا میدانی
-
خداوندا دل من
محل برخوردِ
شفقتِ بی پایانِ تو
و شقاوتِ بی حدّ دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
ابدیتِ تو
و زودگذری دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
هستیِ تو
و تهیِ دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
امید ازلی
و ناامیدی ابدیست
-
خداوندا من چون امیدی هستم
که ریشههای خود را بهدرونِ خاک میفرستم
آیا قبل از پوسیدنِ ریشهها
گلی خواهد شکفت؟
آیا قبل از دوران سکوت و فراموشی
صدای این جویبار
با صدای برگ سپیدارها خواهد آمیخت
آیا قبل از اینکه خاک
در سراشیبی بیکران واژگون شود
لحظهای در پیشگاه رحمتِ تو
چون ستارهای
خواهد درخشید؟
-
خداوندا در این شبِ بزرگ
به زبانِ ستارگان، دریاها و آسمان سخن میگویی
بهزبانِ من نیز سخن بگوی
بهمن بیاموز درخشیدن ستارگان را
بهمن بیاموز خروشیدن دریا را
بهمن بلندیِ آسمانرا بیاموز
خداوندا سخن تو از نسیم لطیفتر است
خداوندا سخنِ تو از شب تواناتر است
خداوندا سخنِ تو از سکوت عظیمتر است
نامِ تو چون کودکی مرا در آغوش گرفته
تو را نام میبرم
و ستارهها، دریاها و آسمان با من سخن میگویند
-
خداوندا تو به زبان خاک، آب و ستارگان
با من سخن میگویی
و من سخنان تو را میشنوم
و به گوش میسپارم
و سخنان تو سهمگین است
و قلب من در ابدیت
چون گلی میشکفد
-
آنگاه که دستی
این کتاب را بگشاید
و دیدهای
بر این کلمات افتد
تو پیام خود را
در گوشی زمزمه کردهای
و دلی از نور تو روشن شده است
-
خدای غمگین من
خدای بینهایت
غمگین من
اینک من نیز
سهم کوچکی
از غم تو را
دارم
زیرا باید
در غم تو
و در جدایی تو
نیز شریک
باشم
-
خداوندا
معجزهٔ بودن
و معجزهٔ دیدار
مرا کافی نیست
خداوندا
معجزهٔ عشق
و معجزهٔ سوختن
و معجزهٔ خاموش شدن را
به من عطا کن
-
خدایا من این دنیای تو را دیدم
و این آشنایی را هرگز
نه تو و نه من فراموش نخواهیم کرد
@sedigh_63
چند شعر-نیایش از بیژن جلالی(۱۳۰۶-۱۳۷۸)
خداوندا اگر میتوانستم
از عمر خود
و از روح خود
گلی وحشی بسازم
نظیر یکی از گلهای تو
به مُنتهای سعادت
دست مییافتم
و جهان مالِ من
میشد
-
بگذار تا پیش از مرگ
تو را نامیده باشم
و نام تو چون گلی
بر خاک این دل
رُسته باشد
-
آنقدر هست
خداوندا
که از تو نامی هست
و همین
مرا بس است
-
خدایا دنیای هستی چون گلی است
که بوی مستکنندهای دارد
در این گل هزاران ستاره هست
هزاران مردمان و شهرها هستند
خدایا تو چون باغبانی هستی
که این گل را بسیار دوست میداری
این گل را در دست میگیری
و با تعجب به آن مینگری
میاندیشی که چه گل زیباییست
و چه بوی مستکنندهای دارد
میاندیشی که بی این گل غمگین خواهی شد
میاندیشی که این گل بی تو پرپر خواهد شد
-
خداوندا میخواهم که در آغوش تو زندگی کنم
چشمانم در چشمان تو باشند
دستم در دست تو باشد
و بر سینهات آرمیده باشم
و شبها پلکهایم با اعتماد تو بر هم روند
و صبحها به امید تو خورشید را ستایش کنم
ولی افسوس افسوس افسوس
که باد زمستانی در آغوش تو نیز دویده است
و شبی بین چشمان من و تو خیمه زده است
ولی میدانم که زار گریستن مرا میبینی
ولی میبینم که غم بیپایان مرا میدانی
-
خداوندا دل من
محل برخوردِ
شفقتِ بی پایانِ تو
و شقاوتِ بی حدّ دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
ابدیتِ تو
و زودگذری دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
هستیِ تو
و تهیِ دنیاست
خداوندا دل من
محل برخوردِ
امید ازلی
و ناامیدی ابدیست
-
خداوندا من چون امیدی هستم
که ریشههای خود را بهدرونِ خاک میفرستم
آیا قبل از پوسیدنِ ریشهها
گلی خواهد شکفت؟
آیا قبل از دوران سکوت و فراموشی
صدای این جویبار
با صدای برگ سپیدارها خواهد آمیخت
آیا قبل از اینکه خاک
در سراشیبی بیکران واژگون شود
لحظهای در پیشگاه رحمتِ تو
چون ستارهای
خواهد درخشید؟
-
خداوندا در این شبِ بزرگ
به زبانِ ستارگان، دریاها و آسمان سخن میگویی
بهزبانِ من نیز سخن بگوی
بهمن بیاموز درخشیدن ستارگان را
بهمن بیاموز خروشیدن دریا را
بهمن بلندیِ آسمانرا بیاموز
خداوندا سخن تو از نسیم لطیفتر است
خداوندا سخنِ تو از شب تواناتر است
خداوندا سخنِ تو از سکوت عظیمتر است
نامِ تو چون کودکی مرا در آغوش گرفته
تو را نام میبرم
و ستارهها، دریاها و آسمان با من سخن میگویند
-
خداوندا تو به زبان خاک، آب و ستارگان
با من سخن میگویی
و من سخنان تو را میشنوم
و به گوش میسپارم
و سخنان تو سهمگین است
و قلب من در ابدیت
چون گلی میشکفد
-
آنگاه که دستی
این کتاب را بگشاید
و دیدهای
بر این کلمات افتد
تو پیام خود را
در گوشی زمزمه کردهای
و دلی از نور تو روشن شده است
-
خدای غمگین من
خدای بینهایت
غمگین من
اینک من نیز
سهم کوچکی
از غم تو را
دارم
زیرا باید
در غم تو
و در جدایی تو
نیز شریک
باشم
-
خداوندا
معجزهٔ بودن
و معجزهٔ دیدار
مرا کافی نیست
خداوندا
معجزهٔ عشق
و معجزهٔ سوختن
و معجزهٔ خاموش شدن را
به من عطا کن
-
خدایا من این دنیای تو را دیدم
و این آشنایی را هرگز
نه تو و نه من فراموش نخواهیم کرد
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱)
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
۱: ۱
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بندِ سیم و بندِ زر
۱: ۱۹
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتنت شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
۱: ۱۳۴_۱۳۵
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
۱: ۱۴۱
عشق آن زنده گزین کاو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهیْ انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو: «ما را بدآن شه راه نیست»
با کریمان کارها دشوار نیست
۱: ۲۲۱_۲۲۳
همچو اسماعیل پیشش سر بنهْ
شاد و خندان پیشِ تیغش جان بده
تا بمانَد جانْت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آنگه شرابِ جان کَشَند
که به دستِ خویش خوبانْشان کُشند
۱: ۲۲۹_۲۳۱
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه مانَد در نوشتن شیر و شیر
۱: ۲۶۷
اول، ای جان، دفعِ شرِّ موش کن
وآنگهان در جمعِ گندم کوش کن
بشنو از اخبارِ آن صَدرُالصُّدور:
لا صلاةَ تَمَّ اِلا بِالحُضور
گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چلساله کجاست؟
ریزهریزه صدقِ هر روزه چرا
جمع مینآید در این انبارِ ما؟
۱: ۳۸۴_۳۸۷
ای بسی اصحابِ کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیشِ تو، هست این زمان
یار با او، غار با او، در سرود
مُهر بر چشم است و بر گوشَت، چه سود؟
۱: ۴۱۱-۴۱۲
خاک شو مردانِ حق را زیرِ پا
خاک بر سر کن حسد را، همچو ما
۱: ۴۴۲
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
۱: ۴۴۹
این جهان خود حبسِ جانهای شماست
هین رَوید آن سو که صحرای شماست
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبُنیست
پیش قدرت ذرّهای میدان که نیست
۱: ۵۳۲- ۵۳۰-۵۳۱
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گِل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سُفول
زآن وجودی که بُد آن رشکِ عقول
اسب همّت سوی اختر تاختی
آدمِ مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهای ای ناخَلَف!
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی: «من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی»؟
گر جهان پربرف گردد سربهسر
تابِ خور بگْدازَدَش با یک نظر
۱: ۵۴۴-۵۴۵/۵۴۷-۵۵۰
پنبه اندر گوشِ حسِّ دون کنید
بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوشِ سِر گوشِ سَر است
تا نگردد این کَر، آن باطن کر است
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطابِ اِرْجِعی را بشنوید
تا به گفتوگوی بیداری دری
تو ز گفتِ خواب بویی کی بَری؟
تا در این سُکری، از آن سُکری تو دور
تا از این مستی، از آن جامی نفور
گفتوگوی ظاهر آمد چون غبار
مدّتی خاموش خو کن، هوش دار!
۱: ۵۷۳-۵۷۶/۵۸۳-۵۸۴
آن زمان که میشوی بیمارْ تو
میکنی از جرم استغفارْ تو
مینماید بر تو زشتیّ گنه
میکنی نیّت که «بازآیم به ره»
عهد و پیمان میکنی که «بعد از این
جز که طاعت نَبوَدَم کاری گزین»
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را، ای اصلجو:
«هر که را درد است،او بردهست بو
هر که او بیدارتر پردردتر
هر که او آگاهتر رخزردتر»
۱: ۶۳۱-۶۳۶
صورتِ سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگْدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
۱: ۶۹۰-۶۹۱
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زآنکه معنی بر سرِ صورت پَر است
همنشین اهلِ معنی باش، تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
۱: ۷۱۷-۷۱۸
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کَشد
تن تو را در حبسِ آب و گِل کَشد
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
۱: ۷۲۵/۷۲۸-۷۳۳
مادر بتها بتِ نفْس شماست
زآنکه آن بت مار و این بت اژدهاست
بت شکستن سهل باشد، نیک سهل
سهل دیدن نفْس را جهل است، جهل!
صورتِ نَفْس ار بجویی ای پسر
قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در
هر نَفَس مکری و در هر مکر زآن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر وارهْ از بوجهلِ تن
۱: ۷۷۹/۷۸۵-۷۸۹
باش چون دولابْ نالان، چشم تر
تا ز صحنِ جانْت بر رویَد خُضَر
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خُنُک چشمی که آن گریان اوست
وی همایوندل که آن بریان اوست
آخِرِ هر گریه آخِر خندهایست
مرد آخِربین مبارک بندهایست
هرکجا آب روان، سبزه بوَد
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
۱: ۸۲۸-۸۲۹/۸۲۴-۸۲۷
چون که غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
چون بخواهد، عینِ غم شادی شود
عینِ بندِ پایْ آزادی شود
۱: ۸۴۳-۸۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
۱: ۱
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بندِ سیم و بندِ زر
۱: ۱۹
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتنت شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
۱: ۱۳۴_۱۳۵
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
۱: ۱۴۱
عشق آن زنده گزین کاو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهیْ انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو: «ما را بدآن شه راه نیست»
با کریمان کارها دشوار نیست
۱: ۲۲۱_۲۲۳
همچو اسماعیل پیشش سر بنهْ
شاد و خندان پیشِ تیغش جان بده
تا بمانَد جانْت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آنگه شرابِ جان کَشَند
که به دستِ خویش خوبانْشان کُشند
۱: ۲۲۹_۲۳۱
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه مانَد در نوشتن شیر و شیر
۱: ۲۶۷
اول، ای جان، دفعِ شرِّ موش کن
وآنگهان در جمعِ گندم کوش کن
بشنو از اخبارِ آن صَدرُالصُّدور:
لا صلاةَ تَمَّ اِلا بِالحُضور
گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چلساله کجاست؟
ریزهریزه صدقِ هر روزه چرا
جمع مینآید در این انبارِ ما؟
۱: ۳۸۴_۳۸۷
ای بسی اصحابِ کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیشِ تو، هست این زمان
یار با او، غار با او، در سرود
مُهر بر چشم است و بر گوشَت، چه سود؟
۱: ۴۱۱-۴۱۲
خاک شو مردانِ حق را زیرِ پا
خاک بر سر کن حسد را، همچو ما
۱: ۴۴۲
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
۱: ۴۴۹
این جهان خود حبسِ جانهای شماست
هین رَوید آن سو که صحرای شماست
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبُنیست
پیش قدرت ذرّهای میدان که نیست
۱: ۵۳۲- ۵۳۰-۵۳۱
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گِل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سُفول
زآن وجودی که بُد آن رشکِ عقول
اسب همّت سوی اختر تاختی
آدمِ مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهای ای ناخَلَف!
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی: «من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی»؟
گر جهان پربرف گردد سربهسر
تابِ خور بگْدازَدَش با یک نظر
۱: ۵۴۴-۵۴۵/۵۴۷-۵۵۰
پنبه اندر گوشِ حسِّ دون کنید
بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوشِ سِر گوشِ سَر است
تا نگردد این کَر، آن باطن کر است
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطابِ اِرْجِعی را بشنوید
تا به گفتوگوی بیداری دری
تو ز گفتِ خواب بویی کی بَری؟
تا در این سُکری، از آن سُکری تو دور
تا از این مستی، از آن جامی نفور
گفتوگوی ظاهر آمد چون غبار
مدّتی خاموش خو کن، هوش دار!
۱: ۵۷۳-۵۷۶/۵۸۳-۵۸۴
آن زمان که میشوی بیمارْ تو
میکنی از جرم استغفارْ تو
مینماید بر تو زشتیّ گنه
میکنی نیّت که «بازآیم به ره»
عهد و پیمان میکنی که «بعد از این
جز که طاعت نَبوَدَم کاری گزین»
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را، ای اصلجو:
«هر که را درد است،او بردهست بو
هر که او بیدارتر پردردتر
هر که او آگاهتر رخزردتر»
۱: ۶۳۱-۶۳۶
صورتِ سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگْدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
۱: ۶۹۰-۶۹۱
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زآنکه معنی بر سرِ صورت پَر است
همنشین اهلِ معنی باش، تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
۱: ۷۱۷-۷۱۸
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کَشد
تن تو را در حبسِ آب و گِل کَشد
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
۱: ۷۲۵/۷۲۸-۷۳۳
مادر بتها بتِ نفْس شماست
زآنکه آن بت مار و این بت اژدهاست
بت شکستن سهل باشد، نیک سهل
سهل دیدن نفْس را جهل است، جهل!
صورتِ نَفْس ار بجویی ای پسر
قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در
هر نَفَس مکری و در هر مکر زآن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر وارهْ از بوجهلِ تن
۱: ۷۷۹/۷۸۵-۷۸۹
باش چون دولابْ نالان، چشم تر
تا ز صحنِ جانْت بر رویَد خُضَر
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خُنُک چشمی که آن گریان اوست
وی همایوندل که آن بریان اوست
آخِرِ هر گریه آخِر خندهایست
مرد آخِربین مبارک بندهایست
هرکجا آب روان، سبزه بوَد
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
۱: ۸۲۸-۸۲۹/۸۲۴-۸۲۷
چون که غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
چون بخواهد، عینِ غم شادی شود
عینِ بندِ پایْ آزادی شود
۱: ۸۴۳-۸۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
تصوف، اندک خوردن است
و گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن.»(ذِکرِ فضیل عیاض: ص۱۰۲)
و گفت: «گرسنگی ابری است که جز بارانِ حکمت نبارد و شومترین خصلتی سیری است که از گرسنه یاد نیاید.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
گفتند: «چرا مدح گرسنگی بسی میگویی؟» گفت: «اگر فرعون گرسنه بودی هرگز «أنا ربُّکُمالأعلی نگفتی.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: ص۱۹۵)
و گفت: «... هر چیزی را زنگاری است و زنگارِ نورِ دل، سیر خوردن است.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «هر که سیر خورد، شش چیز به وی آید: عبادت را حلاوت نیابد و حفظِ وی در یادداشتِ حکمت بد شود و از شفقت بر خلق محروم ماند...، و عبادت بر وی گران شود و شهوتها برو زیادت گردد و همه مؤمنان گردِ مسجدها گردند، وی گِردِ مزبلهها و طهارتجای گردد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «جوع نزدیکِ خدای از خزاینی است مُدَّخَر. ندهد به کسی الا بدان که او را دوست گرفته باشد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «گرسنگی کلید آخرت است و سیر خوردن کلید دنیاست.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «... بر تو باد بر جوع که جوعْ نَفْس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علمِ سماوی بر تو ریزد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم، دوستَر دارم که شبی تا روز نماز کنم. زیرا که شب در آن وقت درآید که آفتاب فروشود و شب در دلِ مؤمنان آن وقت درآید که معدهاش از طعام پُر شود.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «... مغز عبادت گرسنگی است.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ۲۷۹)
و گفت: «چندین سال بیازمودم در سیری و گرسنگی. به ابتدا گرسنگی من از بینانی و قوّت من از سیری بود، چون روزگار برآمد قوّتِ من از گرسنگی بود و ضعفِ من از سیری. آنگه گفتم خداوندا سهل را دیده از هر دو بدوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۱)
و گفت: «تصوف اندک خوردن است و با خدای تعالی آرام گرفتن و از خلق گریختن.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۲۱)
و گفت: «هر که شبانروزی یک بار خورد این خوردِ صدّیقان است.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «درست نبوَد عبادت هیچکس را و خالص نبوَد عملی که میکند تا مرد گرسنه نبوَد.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «سرِ جملهٔ آفتها سیر خوردن است.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «هر که گرسنگی کشد شیطان گِرد او نگردد...»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
گفتند: «در شبانروزی یکبار طعام خوردن [چه گویی؟]» گفت: «صفتِ خوردن صدّیقان بود.» گفتند: «دوبار؟» گفت: «خوردنِ مؤمنان بود.» گفتند: «سه بار؟» گفت: «بگو تا علفسرایی بنیاد افکنند تا چون ستور میخوری.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۲۴)
و گفت: «با سی پیر صحبت کردم که ایشان از جملهٔ ابدال بودند... همه به کم خوردن فرمودند.»(ذِکرِ فتح موصلی: ص۳۵۰)
و گفت: «چون مرید را مبتلا کنند به بسیار خوردن، ملایکه برو بگریند. و هرکه را به حرصِ خوردن مبتلا کردند زود بود که به نارِ شهوت سوخته گردد.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی نوری است و سیرخوردگی ناری...»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «هیچ بنده سیر بنخورد تا خدای از او بنبرد چیزی که هرگز بعد از آن آن را درنتوان یافت.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی طعامِ خدای است در زمین که تنهای مریدان بدان سیر شود...»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی مریدان را ریاضت است و تایبان را تجربت است و زاهدان را سیاست است و عارفان را مکرمت است.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «پناه میگیرم به خدای از زاهدی که فاسد گردد معدهٔ او از بسیار خوردنِ طعامهای لونالونِ[=رنگارنگ] توانگران.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «اصلِ همه دردها بسیار خوردن است و آفتِ دین بسیار خوردن است.»(ذِکرِ حمدون قصار: ص۴۱۶)
و گفت: «قوتِ منافق خوردن و آشامیدن بود و قوتِ مؤمن ذکر و جهد بود.»(ذِکرِ ابنعطا، ص۵۲۰)
و گفت: «اصل سیاست کم خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و به ترک کردنِ شهوات.»(ذِکرِ ابویعقوب نهرجویی: ص۵۳۸)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
و گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن.»(ذِکرِ فضیل عیاض: ص۱۰۲)
و گفت: «گرسنگی ابری است که جز بارانِ حکمت نبارد و شومترین خصلتی سیری است که از گرسنه یاد نیاید.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
گفتند: «چرا مدح گرسنگی بسی میگویی؟» گفت: «اگر فرعون گرسنه بودی هرگز «أنا ربُّکُمالأعلی نگفتی.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: ص۱۹۵)
و گفت: «... هر چیزی را زنگاری است و زنگارِ نورِ دل، سیر خوردن است.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «هر که سیر خورد، شش چیز به وی آید: عبادت را حلاوت نیابد و حفظِ وی در یادداشتِ حکمت بد شود و از شفقت بر خلق محروم ماند...، و عبادت بر وی گران شود و شهوتها برو زیادت گردد و همه مؤمنان گردِ مسجدها گردند، وی گِردِ مزبلهها و طهارتجای گردد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «جوع نزدیکِ خدای از خزاینی است مُدَّخَر. ندهد به کسی الا بدان که او را دوست گرفته باشد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۷)
و گفت: «گرسنگی کلید آخرت است و سیر خوردن کلید دنیاست.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «... بر تو باد بر جوع که جوعْ نَفْس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علمِ سماوی بر تو ریزد.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم، دوستَر دارم که شبی تا روز نماز کنم. زیرا که شب در آن وقت درآید که آفتاب فروشود و شب در دلِ مؤمنان آن وقت درآید که معدهاش از طعام پُر شود.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ص۲۷۸)
و گفت: «... مغز عبادت گرسنگی است.»(ذِکرِ ابوسلیمان دارایی: ۲۷۹)
و گفت: «چندین سال بیازمودم در سیری و گرسنگی. به ابتدا گرسنگی من از بینانی و قوّت من از سیری بود، چون روزگار برآمد قوّتِ من از گرسنگی بود و ضعفِ من از سیری. آنگه گفتم خداوندا سهل را دیده از هر دو بدوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۱)
و گفت: «تصوف اندک خوردن است و با خدای تعالی آرام گرفتن و از خلق گریختن.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۲۱)
و گفت: «هر که شبانروزی یک بار خورد این خوردِ صدّیقان است.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «درست نبوَد عبادت هیچکس را و خالص نبوَد عملی که میکند تا مرد گرسنه نبوَد.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «سرِ جملهٔ آفتها سیر خوردن است.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
و گفت: «هر که گرسنگی کشد شیطان گِرد او نگردد...»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۱۶)
گفتند: «در شبانروزی یکبار طعام خوردن [چه گویی؟]» گفت: «صفتِ خوردن صدّیقان بود.» گفتند: «دوبار؟» گفت: «خوردنِ مؤمنان بود.» گفتند: «سه بار؟» گفت: «بگو تا علفسرایی بنیاد افکنند تا چون ستور میخوری.»(ذِکرِ سهل بن عبدالله تُستری: ص۳۲۴)
و گفت: «با سی پیر صحبت کردم که ایشان از جملهٔ ابدال بودند... همه به کم خوردن فرمودند.»(ذِکرِ فتح موصلی: ص۳۵۰)
و گفت: «چون مرید را مبتلا کنند به بسیار خوردن، ملایکه برو بگریند. و هرکه را به حرصِ خوردن مبتلا کردند زود بود که به نارِ شهوت سوخته گردد.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی نوری است و سیرخوردگی ناری...»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «هیچ بنده سیر بنخورد تا خدای از او بنبرد چیزی که هرگز بعد از آن آن را درنتوان یافت.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی طعامِ خدای است در زمین که تنهای مریدان بدان سیر شود...»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «گرسنگی مریدان را ریاضت است و تایبان را تجربت است و زاهدان را سیاست است و عارفان را مکرمت است.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «پناه میگیرم به خدای از زاهدی که فاسد گردد معدهٔ او از بسیار خوردنِ طعامهای لونالونِ[=رنگارنگ] توانگران.»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی: ص۳۷۸)
و گفت: «اصلِ همه دردها بسیار خوردن است و آفتِ دین بسیار خوردن است.»(ذِکرِ حمدون قصار: ص۴۱۶)
و گفت: «قوتِ منافق خوردن و آشامیدن بود و قوتِ مؤمن ذکر و جهد بود.»(ذِکرِ ابنعطا، ص۵۲۰)
و گفت: «اصل سیاست کم خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و به ترک کردنِ شهوات.»(ذِکرِ ابویعقوب نهرجویی: ص۵۳۸)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۲)
در حذر، شوریدنِ شور و شر است
رو توکّل کن، توکّل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیشِ حکمِ حق
تا نیاید زخم از ربُّ الْفَلَق
۱: ۹۱۶-۹۱۸
گفت پیغامبر به آواز بلند:
«با توکّل زانوی اشتر ببند»
رمز الکاسِبْ حبیبُ الله شنو
از توکّل در سبب کاهل مشو
۱: ۹۲۰-۹۲۱
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سرِ خفتهت بریزد نُقل و زاد
۱: ۹۴۸-۹۴۹
گر توکّل میکنی، در کار کن
کِشت کن، پس تکیه بر جبّار کن
۱: ۹۵۴
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
کافرم من گر زیان کردهست کس
در رهِ ایمان و طاعت، یک نفَس
۱: ۹۸۲ ، ۹۸۴
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وا رَهان
۱: ۹۸۹
مال را کز بهرِ دین باشی حَمول
نِعْمَ مالٌ صالحٌ خواندش رسول
چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
آب در کشتی هلاکِ کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
۱: ۹۹۰-۹۹۲
چند صورت، آخر ای صورتپرست؟
جان بیمعنیت از صورت نَرَست؟!
نقش بر دیوار مثلِ آدم است
بنگر از صورت چه چیزِ او کم است؟
جان کم است آن صورتِ با تاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را
۱: ۱۰۲۵/۱۰۲۷-۱۰۲۸
گوش خر بفْروش و دیگر گوش خَر
کاین سخن را در نیابد گوش خر!
۱: ۱۰۳۵
تازه کن ایمان، نه از گفتِ زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازهست ایمان تازه نیست
کاین هوا جز قفلِ آن دروازه نیست
کردهای تأویل حرفِ بِکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
۱: ۱۰۸۵-۱۰۸۷
ای خُنُک آن کاو نکوکاری گرفت
زور را بگْذاشت او، زاری گرفت
۱: ۱۲۶۵
از کرم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
۱: ۱۲۶۹
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان، ای فلان
اندر ایشان تافته هستیّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستیّ تو
آن تویی وآن زخم بر خود میزنی
بر خود، آن دم، تارِ لعنت میتنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ور نه دشمن بودیی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای سادهمرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعرِ خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
۱: ۱۳۲۷-۱۳۳۲
پیش چشمت داشتی شیشهیْ کبود
زآن سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
چون که تو یَنظُر بِنار الله بُدی
نیکویی را وا ندیدی از بدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نارِ تو نور، ای بوالْحَزَن
۱: ۱۳۳۷-۱۳۳۸/۱۳۴۹-۱۳۴۱
هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن
ای تو بستهیْ نوبت، آزادی مکن
۱: ۱۳۷۷
تَرکِ این شُرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شرابِ خلدْ پوز
۱: ۱۳۸۰
ای شهان! کشتیم ما خصمِ برون
ماند خصمی زاو بتر در اندرون
کُشتنِ این کارِ عقل و هوش نیست
شیرِ باطن سُخرهٔ خرگوش نیست
دوزخ است این نَفْس و، دوزخ اژدهاست
کاو به دریاها نگردد کمّ و کاست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
۱: ۱۳۸۱-۱۳۸۳/۱۳۹۷
ای برادر چون ببینی قصرِ او؟
چون که در چشمِ دلت رُستهست مو
چشم دل از مو و علّت پاک آر
وآنگهان دیدارِ قصرش چشم دار
هر که را هست از هوسها جانِ پاک
زود بیند حضرت و ایوانِ پاک
چون محمّد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد، وَجْهُ الله بود
چون رفیقی وسوسهیْ بدخواه را
کی بدانی ثَمَّ وَجهُ الله را؟
هرکه را باشد ز سینه فتحِ باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
حق پدید است از میانِ دیگران
همچو ماه اندر میانِ اختران
دو سرِ انگشت بر دو چشم نهْ
هیچ بینی از جهان؟ انصاف دهْ
گر نبینی، این جهان معدوم نیست
عیب جز زانگشتِ نفْسِ شوم نیست
تو ز چشم انگشت را بردار هین
وآنگهانی هر چه میخواهی ببین
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چون که دیدِ دوست نبوَد کور بهْ
دوست کاو باقی نباشد دور بهْ
۱: ۱۴۰۲-۱۴۱۱/۱۴۱۴-۱۴۱۵
ای خُنُک آن مرد کز خود رَسته شد
در وجودِ زندهای پیوسته شد
وایِ آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجَست
۱: ۱۵۴۳-۱۵۴۴
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
کِاشتهارِ خلق بند محکم است
در ره این از بندِ آهن کی کم است؟
۱: ۱۵۵۳-۱۵۵۴
گر سخن خواهی که گویی چون شکَر
صبر کن از حرص و این حلوا مخَور
گر حجاب از جانها برخاستی
گفتِ هر جانی مسیحآساستی
۱: ۱۶۰۸، ۱۶۰۷
در تو نمرودیست، آتشدر مرو
رفت خواهی، اوّل ابراهیم شو
چون نِهای سبّاح و نه دریایئی
در مَیَفکن خویش از خودرایئی
۱: ۱۶۱۴-۱۶۱۵
زآتش دل وآب دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی ذوقِ آبِ دیدگان؟
عاشقِ نانی تو چون نادیدگان
۱: ۱۶۴۵-۱۶۴۶
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفلِ جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنَش با مَلَک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیوِ لعین همشیرهای
۱: ۱۶۴۷-۱۶۴۹
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
در حذر، شوریدنِ شور و شر است
رو توکّل کن، توکّل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیشِ حکمِ حق
تا نیاید زخم از ربُّ الْفَلَق
۱: ۹۱۶-۹۱۸
گفت پیغامبر به آواز بلند:
«با توکّل زانوی اشتر ببند»
رمز الکاسِبْ حبیبُ الله شنو
از توکّل در سبب کاهل مشو
۱: ۹۲۰-۹۲۱
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سرِ خفتهت بریزد نُقل و زاد
۱: ۹۴۸-۹۴۹
گر توکّل میکنی، در کار کن
کِشت کن، پس تکیه بر جبّار کن
۱: ۹۵۴
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
کافرم من گر زیان کردهست کس
در رهِ ایمان و طاعت، یک نفَس
۱: ۹۸۲ ، ۹۸۴
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وا رَهان
۱: ۹۸۹
مال را کز بهرِ دین باشی حَمول
نِعْمَ مالٌ صالحٌ خواندش رسول
چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
آب در کشتی هلاکِ کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
۱: ۹۹۰-۹۹۲
چند صورت، آخر ای صورتپرست؟
جان بیمعنیت از صورت نَرَست؟!
نقش بر دیوار مثلِ آدم است
بنگر از صورت چه چیزِ او کم است؟
جان کم است آن صورتِ با تاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را
۱: ۱۰۲۵/۱۰۲۷-۱۰۲۸
گوش خر بفْروش و دیگر گوش خَر
کاین سخن را در نیابد گوش خر!
۱: ۱۰۳۵
تازه کن ایمان، نه از گفتِ زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازهست ایمان تازه نیست
کاین هوا جز قفلِ آن دروازه نیست
کردهای تأویل حرفِ بِکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
۱: ۱۰۸۵-۱۰۸۷
ای خُنُک آن کاو نکوکاری گرفت
زور را بگْذاشت او، زاری گرفت
۱: ۱۲۶۵
از کرم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
۱: ۱۲۶۹
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان، ای فلان
اندر ایشان تافته هستیّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستیّ تو
آن تویی وآن زخم بر خود میزنی
بر خود، آن دم، تارِ لعنت میتنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ور نه دشمن بودیی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای سادهمرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعرِ خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
۱: ۱۳۲۷-۱۳۳۲
پیش چشمت داشتی شیشهیْ کبود
زآن سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
چون که تو یَنظُر بِنار الله بُدی
نیکویی را وا ندیدی از بدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نارِ تو نور، ای بوالْحَزَن
۱: ۱۳۳۷-۱۳۳۸/۱۳۴۹-۱۳۴۱
هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن
ای تو بستهیْ نوبت، آزادی مکن
۱: ۱۳۷۷
تَرکِ این شُرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شرابِ خلدْ پوز
۱: ۱۳۸۰
ای شهان! کشتیم ما خصمِ برون
ماند خصمی زاو بتر در اندرون
کُشتنِ این کارِ عقل و هوش نیست
شیرِ باطن سُخرهٔ خرگوش نیست
دوزخ است این نَفْس و، دوزخ اژدهاست
کاو به دریاها نگردد کمّ و کاست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
۱: ۱۳۸۱-۱۳۸۳/۱۳۹۷
ای برادر چون ببینی قصرِ او؟
چون که در چشمِ دلت رُستهست مو
چشم دل از مو و علّت پاک آر
وآنگهان دیدارِ قصرش چشم دار
هر که را هست از هوسها جانِ پاک
زود بیند حضرت و ایوانِ پاک
چون محمّد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد، وَجْهُ الله بود
چون رفیقی وسوسهیْ بدخواه را
کی بدانی ثَمَّ وَجهُ الله را؟
هرکه را باشد ز سینه فتحِ باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
حق پدید است از میانِ دیگران
همچو ماه اندر میانِ اختران
دو سرِ انگشت بر دو چشم نهْ
هیچ بینی از جهان؟ انصاف دهْ
گر نبینی، این جهان معدوم نیست
عیب جز زانگشتِ نفْسِ شوم نیست
تو ز چشم انگشت را بردار هین
وآنگهانی هر چه میخواهی ببین
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چون که دیدِ دوست نبوَد کور بهْ
دوست کاو باقی نباشد دور بهْ
۱: ۱۴۰۲-۱۴۱۱/۱۴۱۴-۱۴۱۵
ای خُنُک آن مرد کز خود رَسته شد
در وجودِ زندهای پیوسته شد
وایِ آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجَست
۱: ۱۵۴۳-۱۵۴۴
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
کِاشتهارِ خلق بند محکم است
در ره این از بندِ آهن کی کم است؟
۱: ۱۵۵۳-۱۵۵۴
گر سخن خواهی که گویی چون شکَر
صبر کن از حرص و این حلوا مخَور
گر حجاب از جانها برخاستی
گفتِ هر جانی مسیحآساستی
۱: ۱۶۰۸، ۱۶۰۷
در تو نمرودیست، آتشدر مرو
رفت خواهی، اوّل ابراهیم شو
چون نِهای سبّاح و نه دریایئی
در مَیَفکن خویش از خودرایئی
۱: ۱۶۱۴-۱۶۱۵
زآتش دل وآب دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی ذوقِ آبِ دیدگان؟
عاشقِ نانی تو چون نادیدگان
۱: ۱۶۴۵-۱۶۴۶
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفلِ جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنَش با مَلَک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیوِ لعین همشیرهای
۱: ۱۶۴۷-۱۶۴۹
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
جامعهٔ بیمار
«شجاعت در این نیست که این زندگی را از آن روی که اغلب دوزخی است، به سان دوزخ مجسم کنیم: شجاعت در این است که زندگی را اینچنین ببینیم و با این همه، امید به بهشت را در دل خویش زنده نگاه داریم. این همان نکتهٔ کتابهای آندره دوتل است که فیلیپ ژاکوته را دچار حیرت میسازد: اینکه در این کتابها، مرگ چیزی جز از دیده نهان شدن نیست. به گمان من، دوتل جنبهٔ هولناک زندگی را دیده بود (چگونه میتوانست از آن بیخبر باشد)، اما در این زندگی نور شگفتانگیزی را نیز مشاهده کرده بود که بر تیرهروزی فایق میآید. روزی کسی از او پرسید که دربارهٔ دوزخ چگونه میاندیشد و او با عقل بسیار سلیم پاسخ گفت: «آن را دوست نمیدارم.» امروزه نویسندگان بسیار زیادی مدعی آنند که دوزخ را دوست میدارند و این صرفاً نشان میدهد که آن را نمیشناسند. نفرت پروست از آفتاب یا انزجار سارتر از درخت، برای من نشانهٔ بارز این جامعهٔ بیمار است.»
(نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیّار، نشر دوستان، ص۳۴)
@sedigh_63
«شجاعت در این نیست که این زندگی را از آن روی که اغلب دوزخی است، به سان دوزخ مجسم کنیم: شجاعت در این است که زندگی را اینچنین ببینیم و با این همه، امید به بهشت را در دل خویش زنده نگاه داریم. این همان نکتهٔ کتابهای آندره دوتل است که فیلیپ ژاکوته را دچار حیرت میسازد: اینکه در این کتابها، مرگ چیزی جز از دیده نهان شدن نیست. به گمان من، دوتل جنبهٔ هولناک زندگی را دیده بود (چگونه میتوانست از آن بیخبر باشد)، اما در این زندگی نور شگفتانگیزی را نیز مشاهده کرده بود که بر تیرهروزی فایق میآید. روزی کسی از او پرسید که دربارهٔ دوزخ چگونه میاندیشد و او با عقل بسیار سلیم پاسخ گفت: «آن را دوست نمیدارم.» امروزه نویسندگان بسیار زیادی مدعی آنند که دوزخ را دوست میدارند و این صرفاً نشان میدهد که آن را نمیشناسند. نفرت پروست از آفتاب یا انزجار سارتر از درخت، برای من نشانهٔ بارز این جامعهٔ بیمار است.»
(نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیّار، نشر دوستان، ص۳۴)
@sedigh_63
خریدنِ مرگ
و نقل است که چون یکی از شاگردانِ سفیان به سفری شدی، گفتی: «اگر جایی مرگ ببینید مرا بخرید.» چون وی را اجل نزدیک آمد بگریست. و گفت: «همی مرگ به آرزو خواستم. اکنون مرگ سخت است... پیش خدای شدن آسان نیست.»(ذِکرِ سفیان ثوری: ص۲۲۵)
و گفت: «اگر مرگ در بازار دنیا فروختندی و بر طبق نهادندی، سزاوار بودی اهلِ آخرت را که هیچشان آرزو نکردی و نخریدنی جز مرگ.»(ذِکرِ یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۵)
و روزی پیش او میگفتند که «دنیا با مَلَکُ المَوْت حبّهای نیرزد.» گفت: «اگر مَلَکُ المَوْت نیستی دنیا به حبّهای نیرزیدی.» گفتند: «چرا؟» گفت: «زیرا که مَلَکُ المَوْت دوست را به دوست میرساند.»(ذِکرِ یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۳)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
و نقل است که چون یکی از شاگردانِ سفیان به سفری شدی، گفتی: «اگر جایی مرگ ببینید مرا بخرید.» چون وی را اجل نزدیک آمد بگریست. و گفت: «همی مرگ به آرزو خواستم. اکنون مرگ سخت است... پیش خدای شدن آسان نیست.»(ذِکرِ سفیان ثوری: ص۲۲۵)
و گفت: «اگر مرگ در بازار دنیا فروختندی و بر طبق نهادندی، سزاوار بودی اهلِ آخرت را که هیچشان آرزو نکردی و نخریدنی جز مرگ.»(ذِکرِ یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۵)
و روزی پیش او میگفتند که «دنیا با مَلَکُ المَوْت حبّهای نیرزد.» گفت: «اگر مَلَکُ المَوْت نیستی دنیا به حبّهای نیرزیدی.» گفتند: «چرا؟» گفت: «زیرا که مَلَکُ المَوْت دوست را به دوست میرساند.»(ذِکرِ یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۳)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۳)
نکتهای کآن جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سَیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وآن موالیدش به حُکمِ خلق نیست
۱: ۱۶۶۶-۱۶۶۹
ای زبان، تو بس زیانی بر وَری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان، هم گنجِ بیپایان تویی
ای زبان، هم رنجِ بیدرمان تویی
۱: ۱۷۰۷-۱۷۰۸
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
اندر این ره میتراش و میخراش
تا دمِ آخر، دمی فارغ مباش
تا دمِ آخِر، دمی آخِر بوَد
که عنایت با تو صاحبسِر بوَد
۱: ۱۸۲۷/۱۸۳۰-۱۸۳۱
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که «رها کن لطفِ آواز و گشاد
زآنکه آوازت تو را در بند کرد»
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی «ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
۱: ۱۸۳۸-۱۸۴۵/۱۸۴۷
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور، کآن پرآتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دودِ او ظاهر شود پایانِ کار
۱: ۱۸۶۳-۱۸۶۴
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخمکَش چون گویْ شو، چوگان مباش
نفْس از بس مدحها فرعون شد
کُن ذَلیلَالنَّفْسِ هَوْناً لاتَسُد
۱: ۱۸۷۶، ۱۸۷۵
ای برادر، عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبَرَد تا خُلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
پیشِ یوسف نازِش و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
۱: ۱۹۰۴-۱۹۰۵/۱۹۰۸-۱۹۱۲/۱۹۱۶
معنیِ مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
۱: ۱۹۱۷-۱۹۱۸
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
۱: ۱۹۱۹-۱۹۲۰
گفت پیغامبر که نَفْحَتهای حق
اندرین ایام میآرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجهتاش!
۱: ۱۹۵۹-۱۹۶۲
گفت پیغامبر: «ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران، زینهار
زآنکه با جانِ شما آن میکند
کآن بهاران با درختان میکند
لیک بگْریزید از سردِ خزان
کآن کند کاو کرد با باغ و رَزان»
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزدِ خدا نفْس و هواست
عقل و جان عینِ بهار است و بقاست
پس به تأویل این بوَد کانفاسِ پاک
چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک
از حدیثِ اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زآنکه دینت راسْت پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجْهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
۱: ۲۰۵۵-۲۰۶۰/۲۰۶۳-۲۰۶۶
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان بیکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
۱: ۲۱۲۹-۲۱۳۰
هست هشیاری ز یاد مامَضی
ماضی و مُستقبلت پردهیْ خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پرگِره باشی از این هر دو، چو نی؟
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
۱: ۲۲۱۰-۲۲۱۲
ای خبرهات از خبردهْ بیخبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بتر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کی کنی توبه از این توبه؟ بگو!
۱: ۲۲۱۴-۲۲۱۵
از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جان فشان ای آفتابِ معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نَوی
در وجودِ آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آبِ روان
۱: ۲۲۲۷-۲۲۲۸/۲۲۳۰-۲۲۳۱
نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نمانْد از جود در دستِ تو مال
کی کند فضل اِلاهت پایمال؟
جانِ شورِ تلخ پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
۱: ۲۲۴۵-۲۲۴۷/۲۲۵۱
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست
۱: ۲۳۰۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
نکتهای کآن جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سَیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وآن موالیدش به حُکمِ خلق نیست
۱: ۱۶۶۶-۱۶۶۹
ای زبان، تو بس زیانی بر وَری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان، هم گنجِ بیپایان تویی
ای زبان، هم رنجِ بیدرمان تویی
۱: ۱۷۰۷-۱۷۰۸
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
اندر این ره میتراش و میخراش
تا دمِ آخر، دمی فارغ مباش
تا دمِ آخِر، دمی آخِر بوَد
که عنایت با تو صاحبسِر بوَد
۱: ۱۸۲۷/۱۸۳۰-۱۸۳۱
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که «رها کن لطفِ آواز و گشاد
زآنکه آوازت تو را در بند کرد»
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی «ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
۱: ۱۸۳۸-۱۸۴۵/۱۸۴۷
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور، کآن پرآتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دودِ او ظاهر شود پایانِ کار
۱: ۱۸۶۳-۱۸۶۴
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخمکَش چون گویْ شو، چوگان مباش
نفْس از بس مدحها فرعون شد
کُن ذَلیلَالنَّفْسِ هَوْناً لاتَسُد
۱: ۱۸۷۶، ۱۸۷۵
ای برادر، عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبَرَد تا خُلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
پیشِ یوسف نازِش و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
۱: ۱۹۰۴-۱۹۰۵/۱۹۰۸-۱۹۱۲/۱۹۱۶
معنیِ مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
۱: ۱۹۱۷-۱۹۱۸
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
۱: ۱۹۱۹-۱۹۲۰
گفت پیغامبر که نَفْحَتهای حق
اندرین ایام میآرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجهتاش!
۱: ۱۹۵۹-۱۹۶۲
گفت پیغامبر: «ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران، زینهار
زآنکه با جانِ شما آن میکند
کآن بهاران با درختان میکند
لیک بگْریزید از سردِ خزان
کآن کند کاو کرد با باغ و رَزان»
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزدِ خدا نفْس و هواست
عقل و جان عینِ بهار است و بقاست
پس به تأویل این بوَد کانفاسِ پاک
چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک
از حدیثِ اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زآنکه دینت راسْت پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجْهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
۱: ۲۰۵۵-۲۰۶۰/۲۰۶۳-۲۰۶۶
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان بیکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
۱: ۲۱۲۹-۲۱۳۰
هست هشیاری ز یاد مامَضی
ماضی و مُستقبلت پردهیْ خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پرگِره باشی از این هر دو، چو نی؟
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
۱: ۲۲۱۰-۲۲۱۲
ای خبرهات از خبردهْ بیخبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بتر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کی کنی توبه از این توبه؟ بگو!
۱: ۲۲۱۴-۲۲۱۵
از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جان فشان ای آفتابِ معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نَوی
در وجودِ آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آبِ روان
۱: ۲۲۲۷-۲۲۲۸/۲۲۳۰-۲۲۳۱
نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نمانْد از جود در دستِ تو مال
کی کند فضل اِلاهت پایمال؟
جانِ شورِ تلخ پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
۱: ۲۲۴۵-۲۲۴۷/۲۲۵۱
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست
۱: ۲۳۰۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شکرگزارم که سر پیری
همچنان دل من در گروِ
سایهروشن درختهاست
و به امیدِ دیدنِ دانههای برف
روزشماری میکنم
و خاطرهٔ درخشیدنِ خورشید
روی دریا بهترین لحظهٔ من است
شکرگزارم که سر پیری
همچنان واقعیت سادهٔ جهان
همراه من است
◽️
من چون کودکی
شصت و هفت سالگی خود را
تماشا میکنم
و کسی را میبینم
که باور ندارم
و او را نمیشناسم
◽️
در بستر هفتاد سالگی
آرمیدهام
چون کودکی نوزاد
و از جهان همانقدر میدانم
که در نوزادی میدانستهام
و جهان را همچنان بزرگ
و ساده میبینم
و از آن همانقدر میدانم
که در نوزادی میدانستهام
◽️بیژن جلالی
@sedigh_63
همچنان دل من در گروِ
سایهروشن درختهاست
و به امیدِ دیدنِ دانههای برف
روزشماری میکنم
و خاطرهٔ درخشیدنِ خورشید
روی دریا بهترین لحظهٔ من است
شکرگزارم که سر پیری
همچنان واقعیت سادهٔ جهان
همراه من است
◽️
من چون کودکی
شصت و هفت سالگی خود را
تماشا میکنم
و کسی را میبینم
که باور ندارم
و او را نمیشناسم
◽️
در بستر هفتاد سالگی
آرمیدهام
چون کودکی نوزاد
و از جهان همانقدر میدانم
که در نوزادی میدانستهام
و جهان را همچنان بزرگ
و ساده میبینم
و از آن همانقدر میدانم
که در نوزادی میدانستهام
◽️بیژن جلالی
@sedigh_63
کرامت تو چیست؟
چه کرامتی بزرگتر از زنده شدن و حیاتی نو یافتن؟ چه کرامتی والاتر از رهایی؟
به آنچه فرامعمول و خارقِ عادت بر دست صوفیان و عارفان جاری میشود کرامت میگویند. اما عارف دلآگاه به این امور وَقعی نمینهاد و اعتنایی نمیکرد. کار و بار خود را توجه پیوسته به خداوند کریم میدانست نه آنچه دیگران کرامت میخوانند. وقتی کسی مصرّانه میپرسید کرامت تو چیست؟ پاسخ میداد اگر امری شگفت و خارقالعاده طلب میکنی که نشانهٔ عنایت ویژهٔ خداست به زندگی من نگاه کن. به زندگی من نگاه کن و ببین چگونه بنیاد هستی من زیر و رو شد و حیاتی متفاوت یافتم. در این زیر و رو شدن و تحوّل خجسته، کرامت را ببین و کارسازی و لطف خدا را مشاهده کن. بگذار تا سرگذشت من تو را به لطف حق دلگرم کند. سرگذشت من نمونهٔ بارز کرامت است و اصلاً صاحب کرامت بودن در معنای حقیقی خود چیزی نیست جز زیستن با خداوند و سپردن خویش به خداوند:
🍃 نقل است که کسی ازو [ابوالعباس قصّاب] پرسید که «شیخا! کرامت تو چیست؟» گفت: «کرامات نمیدانم، اما این میدانم که هر روز در ابتدا گوسفندی بکشتمی و تا شب بر سر میگردانیدمی جملهٔ شهر تا تسویی[=اندکی] سود کردمی یا نه. امروز چنان میبینم که مردان عالم بر میخیزند و از مغرب به زیارت ما پایافزار میکنند. چه کرامت خواهد بود زیادت ازین؟»
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۹۹)
🍃 در آن وقت که شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] به نیشابور بود، یکی به نزدیک شیخ در آمد و سلام گفت. و گفت: مردی غریبم بدین شهر در آمدم همه شهر آوازهٔ توست میگویند که اینجا مردی است که او را کرامات ظاهر است. اکنون یکی به من نمای. شیخ ما گفت: ما به آمل بودیم به نزدیک شیخ بُلعباس قصّاب. یکی _به همین واقعه که تو را افتاده است_ به نزدیک شیخ بُلعباس در آمد و همین سؤال بکرد و از وی طلب کرامات کرد. شیخ بُلعباس گفت: «می بینی و چیست که آن نه از کرامات است؟ آنچه اینجا میبینی پسر قصابی بود، از پدر قصابی آموخت. چیزی به او نمودند و او را بربودند. به بغداد تاختند. بهپیر شبلی برد از بغداد به مکه تاخت از مکه به مدینه تاخت از مدینه به بیت المقدس تاخت. خضر را باو نمود در دل خضر افکند تا او را قبول کرد و صحبت افتاد. و اینجا باز آورد و عالَمی را روی به ما آورد تا از خراباتها میآیند و از ظلمها بیزار میشوند و توبه میکنند و نعمتها فدا میکنند و از اطراف عالم سوختگان میآیند و از ما او را میجویند. کرامت بیش ازین چه بُوَد؟» پس گفت: «یا شیخ کرامتی میباید وقتی که ببینیم.» گفت: «نیک ببین نه کَرَم اوست که پسر بُزکُشی در صدر بزرگان بنشیند و به زمین فرو نشود و این دیوار بر وی نیفتد و این خانه بر سر وی فرو نیاید. بیملک و مال، ولایت دارد. بیآلت و کسب، روزی خورد و خلق را بخوراند. این همه نه کرامت است؟» آنگه شیخ ما گفت: «یا جوانمرد! ما را با تو همان افتاد که وی را با آن سایل.» این مرد بگفت: «یا شیخ! من از تو کرامات تو می طلبم تو از شیخ بلعباس میگویی؟» شیخ ما گفت: «هر که به جمله کریم را گردد، حرکات وی همه کرامات بود.»
(اسرارالتوحید، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۸۱)
🍃 و [بوالقاسم نصرآبادی را] گفتند: «کرامات تو چیست؟» گفت: «آنکه مرا از نصرآباد به نشابور شوریده کردند و بر شبلی انداختند تا هر سالی دو سه هزار آدمی از سبب من_و من در میان نه_ به خدای رسند.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۵۵)
عارفان بزرگ، کرامت را در تبدّل خُلق و فرارفتن از خود مییافتند:
✨«بزرگترین کرامات آن است که خویِ بدِ خویش را به خویِ نیک بَدَل کنی.»(سهلبنعبدالله تُستری: همان، ص۳۱۸)
✨«کرامت آن بُوَد که تو در میان نباشی.»(جنید بغدادی: همان، ص۴۸۵)
توجه به آنچه مردم کرامت مینامند و عنایتهای خاص میدانند، لغزشگاه عارف است. او فریفتهٔ کرامت نیست، دلباختهٔ کریم است:
✓ و نقل است که [سهلبنعبدالله تُستری] بر سر آب برفتی که قدم او تر نشدی. یکی گفت: «میگویند که بر سر آب میروی.» گفت: «مؤذن این مسجد را بپرس که مردی راست است» از مؤذن پرسید. گفت: «من آن ندانم، و لیکن روزی در حوض شد تا طهارت کند. در حوض افتاد. اگر من نبودمی، در آنجا بمردی»(همان، ص۳۱۳)
✓ «صاحب استقامت باش نه طالب کرامت که نَفْسِ تو کرامت خواهد و خدای استقامت.»(ابوعلی جوزجانی: همان، ص۶۱۲)
✓ «زلّتِ[=لغزش] عارف، میل است از کریم به کرامت.»(جنید بغدادی: همان، ص۴۶۵)
✓ «شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است.»(ابوبکر واسطی: همان، ص۸۰۹)
✓ «اگر کسی در بستانی رود و درختان بسیار بود، بر هر درختی مرغی نشسته و به زبان فصیح میگوید: «السلام علیک یا ولیَّ الله» و آن کس نترسد که این مکر است و استدراج، آن مکر بود.»(سری سقطی: همان، ص۳۴۳)
✓ گفتند: «ولی کیست؟» گفت: «آن که او را قوّتِ کرامات داده شود و او را از آن غایب گردانیده.»(ابوحفص حدّاد: همان، ص۴۰۷)
@sedigh_63
چه کرامتی بزرگتر از زنده شدن و حیاتی نو یافتن؟ چه کرامتی والاتر از رهایی؟
به آنچه فرامعمول و خارقِ عادت بر دست صوفیان و عارفان جاری میشود کرامت میگویند. اما عارف دلآگاه به این امور وَقعی نمینهاد و اعتنایی نمیکرد. کار و بار خود را توجه پیوسته به خداوند کریم میدانست نه آنچه دیگران کرامت میخوانند. وقتی کسی مصرّانه میپرسید کرامت تو چیست؟ پاسخ میداد اگر امری شگفت و خارقالعاده طلب میکنی که نشانهٔ عنایت ویژهٔ خداست به زندگی من نگاه کن. به زندگی من نگاه کن و ببین چگونه بنیاد هستی من زیر و رو شد و حیاتی متفاوت یافتم. در این زیر و رو شدن و تحوّل خجسته، کرامت را ببین و کارسازی و لطف خدا را مشاهده کن. بگذار تا سرگذشت من تو را به لطف حق دلگرم کند. سرگذشت من نمونهٔ بارز کرامت است و اصلاً صاحب کرامت بودن در معنای حقیقی خود چیزی نیست جز زیستن با خداوند و سپردن خویش به خداوند:
🍃 نقل است که کسی ازو [ابوالعباس قصّاب] پرسید که «شیخا! کرامت تو چیست؟» گفت: «کرامات نمیدانم، اما این میدانم که هر روز در ابتدا گوسفندی بکشتمی و تا شب بر سر میگردانیدمی جملهٔ شهر تا تسویی[=اندکی] سود کردمی یا نه. امروز چنان میبینم که مردان عالم بر میخیزند و از مغرب به زیارت ما پایافزار میکنند. چه کرامت خواهد بود زیادت ازین؟»
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۹۹)
🍃 در آن وقت که شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] به نیشابور بود، یکی به نزدیک شیخ در آمد و سلام گفت. و گفت: مردی غریبم بدین شهر در آمدم همه شهر آوازهٔ توست میگویند که اینجا مردی است که او را کرامات ظاهر است. اکنون یکی به من نمای. شیخ ما گفت: ما به آمل بودیم به نزدیک شیخ بُلعباس قصّاب. یکی _به همین واقعه که تو را افتاده است_ به نزدیک شیخ بُلعباس در آمد و همین سؤال بکرد و از وی طلب کرامات کرد. شیخ بُلعباس گفت: «می بینی و چیست که آن نه از کرامات است؟ آنچه اینجا میبینی پسر قصابی بود، از پدر قصابی آموخت. چیزی به او نمودند و او را بربودند. به بغداد تاختند. بهپیر شبلی برد از بغداد به مکه تاخت از مکه به مدینه تاخت از مدینه به بیت المقدس تاخت. خضر را باو نمود در دل خضر افکند تا او را قبول کرد و صحبت افتاد. و اینجا باز آورد و عالَمی را روی به ما آورد تا از خراباتها میآیند و از ظلمها بیزار میشوند و توبه میکنند و نعمتها فدا میکنند و از اطراف عالم سوختگان میآیند و از ما او را میجویند. کرامت بیش ازین چه بُوَد؟» پس گفت: «یا شیخ کرامتی میباید وقتی که ببینیم.» گفت: «نیک ببین نه کَرَم اوست که پسر بُزکُشی در صدر بزرگان بنشیند و به زمین فرو نشود و این دیوار بر وی نیفتد و این خانه بر سر وی فرو نیاید. بیملک و مال، ولایت دارد. بیآلت و کسب، روزی خورد و خلق را بخوراند. این همه نه کرامت است؟» آنگه شیخ ما گفت: «یا جوانمرد! ما را با تو همان افتاد که وی را با آن سایل.» این مرد بگفت: «یا شیخ! من از تو کرامات تو می طلبم تو از شیخ بلعباس میگویی؟» شیخ ما گفت: «هر که به جمله کریم را گردد، حرکات وی همه کرامات بود.»
(اسرارالتوحید، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۸۱)
🍃 و [بوالقاسم نصرآبادی را] گفتند: «کرامات تو چیست؟» گفت: «آنکه مرا از نصرآباد به نشابور شوریده کردند و بر شبلی انداختند تا هر سالی دو سه هزار آدمی از سبب من_و من در میان نه_ به خدای رسند.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۵۵)
عارفان بزرگ، کرامت را در تبدّل خُلق و فرارفتن از خود مییافتند:
✨«بزرگترین کرامات آن است که خویِ بدِ خویش را به خویِ نیک بَدَل کنی.»(سهلبنعبدالله تُستری: همان، ص۳۱۸)
✨«کرامت آن بُوَد که تو در میان نباشی.»(جنید بغدادی: همان، ص۴۸۵)
توجه به آنچه مردم کرامت مینامند و عنایتهای خاص میدانند، لغزشگاه عارف است. او فریفتهٔ کرامت نیست، دلباختهٔ کریم است:
✓ و نقل است که [سهلبنعبدالله تُستری] بر سر آب برفتی که قدم او تر نشدی. یکی گفت: «میگویند که بر سر آب میروی.» گفت: «مؤذن این مسجد را بپرس که مردی راست است» از مؤذن پرسید. گفت: «من آن ندانم، و لیکن روزی در حوض شد تا طهارت کند. در حوض افتاد. اگر من نبودمی، در آنجا بمردی»(همان، ص۳۱۳)
✓ «صاحب استقامت باش نه طالب کرامت که نَفْسِ تو کرامت خواهد و خدای استقامت.»(ابوعلی جوزجانی: همان، ص۶۱۲)
✓ «زلّتِ[=لغزش] عارف، میل است از کریم به کرامت.»(جنید بغدادی: همان، ص۴۶۵)
✓ «شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است.»(ابوبکر واسطی: همان، ص۸۰۹)
✓ «اگر کسی در بستانی رود و درختان بسیار بود، بر هر درختی مرغی نشسته و به زبان فصیح میگوید: «السلام علیک یا ولیَّ الله» و آن کس نترسد که این مکر است و استدراج، آن مکر بود.»(سری سقطی: همان، ص۳۴۳)
✓ گفتند: «ولی کیست؟» گفت: «آن که او را قوّتِ کرامات داده شود و او را از آن غایب گردانیده.»(ابوحفص حدّاد: همان، ص۴۰۷)
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نشستن به تماشای هم
چون ماهی که به برکهای
یا برکهای که به ماه
تماشای هم
در سکوت، در لبخند
چون شاخهای به آفتاب
یا شکوفهای به بهار
نشستن به تماشای چهرهٔ هم
آنجا کتابی است
به سپیدی برف
به تاریکی شب
بیانتها
در چهرهٔ هم
چه موجها
که ارتفاع میگیرند
تا بر لغزش ماسهها
بوسه زنند
چه تلاطمی!
چه تلاطم مهربانی!
#صدیق_قطبی
.
چون ماهی که به برکهای
یا برکهای که به ماه
تماشای هم
در سکوت، در لبخند
چون شاخهای به آفتاب
یا شکوفهای به بهار
نشستن به تماشای چهرهٔ هم
آنجا کتابی است
به سپیدی برف
به تاریکی شب
بیانتها
در چهرهٔ هم
چه موجها
که ارتفاع میگیرند
تا بر لغزش ماسهها
بوسه زنند
چه تلاطمی!
چه تلاطم مهربانی!
#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۴)
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزوِ مرگ از خود بِران گر چارهایست
چون ز جزوِ مرگ نتْوانی گریخت
دان که کلّش بر سرت خواهند ریخت
جزوِ مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دانکه شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزیَد او تلخ مُرد
هر که او تن را پرستد جان نبُرد
۱: ۲۳۰۷-۲۳۱۱
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتُو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زآنکه در فقر است عزِّ ذوالْجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرقِ بحرِ انگبین
صدهزاران جانِ تلخیکَش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
۱: ۲۳۸۲-۲۳۸۵
آنچه تو گنجش توهّم میکنی
زآن توهّم گنج را گم میکنی
چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبوَد در عمارت جایها
۱: ۲۴۸۵-۲۴۸۶
چه قلاووز و چه اشتربان؟ بیاب
دیدهای کآن دیده بیند آفتاب
اینْت خورشیدی نهان در ذرّهای
شیر نر در پوستین برّهای
اینْت دریایی نهان در زیرِ کاه
پا بر این کَه هین منهْ با اشتباه
۱: ۲۵۱۰/۲۵۱۲-۲۵۱۳
محو میباید نه نحو اینجا، بدان!
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آب دریا مُرده را بر سر نهد
ور بوَد زنده، ز دریا کی رهد؟
چون بمُردی تو ز اوصافِ بشر
بحرِ اسرارت نهد بر فرقِ سر
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم
فقهِ فقه و نحوِ نحو و صَرفِ صَرف
در کمآمد یابی ای یارِ شگرف
آن سبوی آب، دانشهای ماست
وآن خلیفه، دجلهٔ علمِ خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گر نه خر دانیم خود را، ما خریم
کلّ عالم را سبو دان ای پسر
کاو بوَد از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجلهٔ خوبیّ اوست
کآن نمیگنجد ز پُرّی زیرِ پوست
۱: ۲۸۵۱-۲۸۵۳/۲۸۵۶-۲۸۵۹/۲۸۷۰-۲۸۷۱
چون درِ معنی زنی، بازت کنند
پَرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
پَرِّ فکرت شد گِلآلود و گران
زآنکه گِلخواری، تو را گِل شد چو نان
نان گِل است و گوشت کمتر خور از این
تا نمانی همچو گِل اندر زمین
۱: ۲۸۸۰-۲۸۸۲
بتپرستی، چون بمانی در صُوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر
مردِ حجّی، همرهِ حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او
بنگر اندر عزم و در آهنگِ او
گر سیاه است او، همآهنگ تو است
تو سپیدش خوان که همرنگِ تو است
۱: ۲۹۰۳-۲۹۰۶
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یُضِلُّکْ عن سبیلِالله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهیْ همرهان
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زآن دشمنِ پنهانستیز
۱: ۲۹۶۷-۲۹۶۸/۲۹۷۷
ور به هر زخمی تو پرکینه شوی
پس کجا بی صیقل آیینه شوی؟
۱: ۲۹۹۰
ای برادر، صبر کن بر دردِ نیش
تا رهی از نیشِ نفْسِ گبرِ خویش
کآن گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هرکه مُرد اندر تنِ او نفْسِ گبر
مر ورا فرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
۱: ۳۰۱۱-۳۰۱۵
گر همی خواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
هستیات در هستِ آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردهستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو "
۱: ۳۰۲۰-۳۰۲۲
جمله ما و من به پیشِ او نهید
مُلک مُلکِ اوست، مُلک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راهِ راست
شیر و صیدِ شیر خود آنِ شماست
۱: ۳۱۱۳-۳۱۱۴
حق تعالی خلق را گوید به حشر:
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جِئتُمُونا و فُرادَی' بینوا
هم بدآنسان که خَلَقْناکُمْ کَذا
هین، چه آوردید دستاویز را
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنْتان نبود
وعدهٔ امروز باطلْتان نمود؟
ور نِهای منکر، چنین دستِ تهی
در درِ آن دوست چون پا مینَهی؟
۱: ۳۱۸۲-۳۱۸۵/۳۱۸۷
اندکی صرفه بکن از خواب و خَور
ارمغان بهر ملاقاتش ببَر
شو قَلیلُالنَّوم مِمّا یَهْجَعُون
باش در اَسحار از یَستَغفِرُون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواسِ نوربین
وز جهانِ چون رَحِم بیرون رَوی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
۱: ۳۱۸۸-۳۱۹۱
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمالِ خود دَه اسبه تاخت
زآن نمیپرّد به سوی ذوالجلال
کاو گمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو، ای ذو دَلال!
از دل و از دیدهات بس خون روَد
تا ز تو این مُعجِبی بیرون شود
۱: ۳۲۲۲-۳۲۲۵
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قُبحِ ریشِ خویش کس
آن مگَس، اندیشهها وآن مالِ تو
ریشِ تو آن ظلمتِ احوالِ تو
ور نهد مرهم بر آن ریشِ تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحّت یافتهست
پرتوِ مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وآن ز پرتو دان، مدان از اصلِ خویش
۱: ۳۲۳۳-۳۲۳۷
نی، مشو نومید و خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس فریاد کن
کای مُحبِّ عفو! از ما عفو کن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کهُن
۱: ۳۲۶۲-۳۲۶۳
شکر کن، غرّه مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
۱: ۳۲۶۷
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزوِ مرگ از خود بِران گر چارهایست
چون ز جزوِ مرگ نتْوانی گریخت
دان که کلّش بر سرت خواهند ریخت
جزوِ مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دانکه شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزیَد او تلخ مُرد
هر که او تن را پرستد جان نبُرد
۱: ۲۳۰۷-۲۳۱۱
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتُو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زآنکه در فقر است عزِّ ذوالْجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرقِ بحرِ انگبین
صدهزاران جانِ تلخیکَش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
۱: ۲۳۸۲-۲۳۸۵
آنچه تو گنجش توهّم میکنی
زآن توهّم گنج را گم میکنی
چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبوَد در عمارت جایها
۱: ۲۴۸۵-۲۴۸۶
چه قلاووز و چه اشتربان؟ بیاب
دیدهای کآن دیده بیند آفتاب
اینْت خورشیدی نهان در ذرّهای
شیر نر در پوستین برّهای
اینْت دریایی نهان در زیرِ کاه
پا بر این کَه هین منهْ با اشتباه
۱: ۲۵۱۰/۲۵۱۲-۲۵۱۳
محو میباید نه نحو اینجا، بدان!
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آب دریا مُرده را بر سر نهد
ور بوَد زنده، ز دریا کی رهد؟
چون بمُردی تو ز اوصافِ بشر
بحرِ اسرارت نهد بر فرقِ سر
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم
فقهِ فقه و نحوِ نحو و صَرفِ صَرف
در کمآمد یابی ای یارِ شگرف
آن سبوی آب، دانشهای ماست
وآن خلیفه، دجلهٔ علمِ خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گر نه خر دانیم خود را، ما خریم
کلّ عالم را سبو دان ای پسر
کاو بوَد از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجلهٔ خوبیّ اوست
کآن نمیگنجد ز پُرّی زیرِ پوست
۱: ۲۸۵۱-۲۸۵۳/۲۸۵۶-۲۸۵۹/۲۸۷۰-۲۸۷۱
چون درِ معنی زنی، بازت کنند
پَرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
پَرِّ فکرت شد گِلآلود و گران
زآنکه گِلخواری، تو را گِل شد چو نان
نان گِل است و گوشت کمتر خور از این
تا نمانی همچو گِل اندر زمین
۱: ۲۸۸۰-۲۸۸۲
بتپرستی، چون بمانی در صُوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر
مردِ حجّی، همرهِ حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او
بنگر اندر عزم و در آهنگِ او
گر سیاه است او، همآهنگ تو است
تو سپیدش خوان که همرنگِ تو است
۱: ۲۹۰۳-۲۹۰۶
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یُضِلُّکْ عن سبیلِالله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهیْ همرهان
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زآن دشمنِ پنهانستیز
۱: ۲۹۶۷-۲۹۶۸/۲۹۷۷
ور به هر زخمی تو پرکینه شوی
پس کجا بی صیقل آیینه شوی؟
۱: ۲۹۹۰
ای برادر، صبر کن بر دردِ نیش
تا رهی از نیشِ نفْسِ گبرِ خویش
کآن گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هرکه مُرد اندر تنِ او نفْسِ گبر
مر ورا فرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
۱: ۳۰۱۱-۳۰۱۵
گر همی خواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
هستیات در هستِ آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردهستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو "
هست
"۱: ۳۰۲۰-۳۰۲۲
جمله ما و من به پیشِ او نهید
مُلک مُلکِ اوست، مُلک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راهِ راست
شیر و صیدِ شیر خود آنِ شماست
۱: ۳۱۱۳-۳۱۱۴
حق تعالی خلق را گوید به حشر:
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جِئتُمُونا و فُرادَی' بینوا
هم بدآنسان که خَلَقْناکُمْ کَذا
هین، چه آوردید دستاویز را
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنْتان نبود
وعدهٔ امروز باطلْتان نمود؟
ور نِهای منکر، چنین دستِ تهی
در درِ آن دوست چون پا مینَهی؟
۱: ۳۱۸۲-۳۱۸۵/۳۱۸۷
اندکی صرفه بکن از خواب و خَور
ارمغان بهر ملاقاتش ببَر
شو قَلیلُالنَّوم مِمّا یَهْجَعُون
باش در اَسحار از یَستَغفِرُون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواسِ نوربین
وز جهانِ چون رَحِم بیرون رَوی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
۱: ۳۱۸۸-۳۱۹۱
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمالِ خود دَه اسبه تاخت
زآن نمیپرّد به سوی ذوالجلال
کاو گمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو، ای ذو دَلال!
از دل و از دیدهات بس خون روَد
تا ز تو این مُعجِبی بیرون شود
۱: ۳۲۲۲-۳۲۲۵
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قُبحِ ریشِ خویش کس
آن مگَس، اندیشهها وآن مالِ تو
ریشِ تو آن ظلمتِ احوالِ تو
ور نهد مرهم بر آن ریشِ تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحّت یافتهست
پرتوِ مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وآن ز پرتو دان، مدان از اصلِ خویش
۱: ۳۲۳۳-۳۲۳۷
نی، مشو نومید و خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس فریاد کن
کای مُحبِّ عفو! از ما عفو کن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کهُن
۱: ۳۲۶۲-۳۲۶۳
شکر کن، غرّه مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
۱: ۳۲۶۷
#موعظه_مولانا
@sedigh_63