داشتم به شیدا میگفتم که از دوسال پیش یک دفعه این جرقه تو ذهنم خورد که میتونم ایدهای داشته باشم که بینالمللی باشه. اون روزها به ایده یک اپلیکیشن رسیده بودم که خیلی براش ذوق داشتم. انگار به یک باره و برای اولین بار توی زندگیم به خودم این اجازه رو داده بودم که حتی توی خیال هم که شده خودم رو در فضای بینالمللی ببینم. به عنوان کسی که آفریننده است. کسی که حرفی برای گفتن داره.
اون روزها بعد از اون هیجان اولیه، کم کم این ایده در ذهنم رسوخ کرد که میشه. ولی هیچ ایدهای نداشتم که چطور و از کجا باید شروع کنم. هرچند ایده بیزینسی که اینقدر من رو به وجد آورده بود خیلی خام و نپخته بود و درواقع ملغمهای از فیچرهای محصولی بود که خیلی به درد نمیخورد.
چند ماهی گذشت و من به این فکر میکردم که خب! شهرزاد چطور میخوای که اصلا خودت رو در فضای بینالمللی مطرح کنی. اصلا بدون اینکه کسی رو بشناسی و کسی تو رو بشناسه که تقریبا هیچ دری به روت باز نمیشه.
تصمیم گرفتم که در توییتر بیشتر و بیشتر اکانتهای انگلیسی رو دنبال کنم. آدمها رو پیدا کنم و بفهمم که اصلا چه کسانی هستند که من میتونم برای شروع ازشون کمک بخوام.
ولی این کار هم فایدهای نداشت. چون از روی عادت فقط توییتهای فارسی رو میخوندم و ناخوداگاه ذهنم از روی توییتهای انگلیسی میپرید و درواقع به خودم اومدم و دیدم که عملا دنبال کردن این اکانتهای خارجی هیچ چیزی به من اضافه نکرده.
این بار تصمیم گرفتم که از منطقه امن خودم خارج بشم. تمام اکانتهای فارسی زبان رو میوت کردم. تایم لاین توییترم رو از هر جمله فارسی خالی کردم. شروع کردم بیشتر و بیشتر افرادی که ازشون مقالهای خونده بودم و یا پادکسی شنیده بودم رو پیدا کردم و دنبال کردم.
کم کم ذهنم عادت کرد به خواندن توییتهای انگلیسی. یه کم بیشتر که گذشت و یاد گرفتم که اصلا چه کسانی رو باید دنبال کنم و چه کسانی رو نه، یک دفعه به خودم اومدم و دیدم که چه دنیای جدیدی به روم باز شده. هر بار که توییتر رو باز میکردم بیاندازه ذوق میکردم و یاد میگرفتم و با ادمها و ایده های جدید اشنا میشدم. اونقدر که هر روز و هر روز به خودم لعن و نفرین میفرستادم که چرا زودتر با این دنیا آشنا نشده بودم. چرا این قدر وقتم رو بیخود و بی جهت در توییتر فارسی هدر داده بودم؟
اولها اصلا اعتماد به نفس نداشتم که من هم به انگلیسی توییت کنم و با این افرادی که در رابطه با علایق من توییت میکنند ارتباطی بگیرم یا برایشان کامنت بذارم. فقط خواننده بودم. بی صدا. بدون اعلام وجود.
الان نزدیک به دو ماه میشه که کم کم خودم رو راضی کردم که ترس از قضاوت شدن رو کنار بذارم و من هم به جای مصرف کننده بودن تبدیل به تولید کننده ایده بشم. هرچند کم. هرچند پراکنده و کوچک.
هنوز اول راهم. هنوز به هدفم نزدیک نشدم. اما همین که توی این مسیر قدم گذاشتم برام پر از لذت و یادگیریه. که یاد بگیرم که اصلا چطور باید یک ایده رو در قالب توییت مطرح کنم، چطور و چه زمانی منتشر کنم. چطور به آدمها پیام بدم؟ چی بگم؟ چی ازشون بخوام؟ چطور رابطه معنادار با آنها بسازم؟
این ها همه سوالهایی است که کم کم دارم به جوابشان نزدیک میشم.
اما خواستم این ها رو بنویسم که بگم هنوز مونده تا از قابلیتهای اینترنت و شبکههای اجتماعی درست استفاده کنیم. هنوز هزاران فرصت هست که کشف نکردیم. هنوز هزاران مسیر برای حرکت کردن هست که حتی ازشون خبر نداریم.
همان دو سال پیش در جورنال روزانهام نوشته بودم که من میدانم که میشه ایران بود و جهانی شد. فقط هنوز نمیدونم چطور.
امروز میگم که مطمئنم که میشه. در این مسیر هم قدم گذاشتم و هر روز به خودم میگم که کاش زودتر شروع میکردم.
اون روزها بعد از اون هیجان اولیه، کم کم این ایده در ذهنم رسوخ کرد که میشه. ولی هیچ ایدهای نداشتم که چطور و از کجا باید شروع کنم. هرچند ایده بیزینسی که اینقدر من رو به وجد آورده بود خیلی خام و نپخته بود و درواقع ملغمهای از فیچرهای محصولی بود که خیلی به درد نمیخورد.
چند ماهی گذشت و من به این فکر میکردم که خب! شهرزاد چطور میخوای که اصلا خودت رو در فضای بینالمللی مطرح کنی. اصلا بدون اینکه کسی رو بشناسی و کسی تو رو بشناسه که تقریبا هیچ دری به روت باز نمیشه.
تصمیم گرفتم که در توییتر بیشتر و بیشتر اکانتهای انگلیسی رو دنبال کنم. آدمها رو پیدا کنم و بفهمم که اصلا چه کسانی هستند که من میتونم برای شروع ازشون کمک بخوام.
ولی این کار هم فایدهای نداشت. چون از روی عادت فقط توییتهای فارسی رو میخوندم و ناخوداگاه ذهنم از روی توییتهای انگلیسی میپرید و درواقع به خودم اومدم و دیدم که عملا دنبال کردن این اکانتهای خارجی هیچ چیزی به من اضافه نکرده.
این بار تصمیم گرفتم که از منطقه امن خودم خارج بشم. تمام اکانتهای فارسی زبان رو میوت کردم. تایم لاین توییترم رو از هر جمله فارسی خالی کردم. شروع کردم بیشتر و بیشتر افرادی که ازشون مقالهای خونده بودم و یا پادکسی شنیده بودم رو پیدا کردم و دنبال کردم.
کم کم ذهنم عادت کرد به خواندن توییتهای انگلیسی. یه کم بیشتر که گذشت و یاد گرفتم که اصلا چه کسانی رو باید دنبال کنم و چه کسانی رو نه، یک دفعه به خودم اومدم و دیدم که چه دنیای جدیدی به روم باز شده. هر بار که توییتر رو باز میکردم بیاندازه ذوق میکردم و یاد میگرفتم و با ادمها و ایده های جدید اشنا میشدم. اونقدر که هر روز و هر روز به خودم لعن و نفرین میفرستادم که چرا زودتر با این دنیا آشنا نشده بودم. چرا این قدر وقتم رو بیخود و بی جهت در توییتر فارسی هدر داده بودم؟
اولها اصلا اعتماد به نفس نداشتم که من هم به انگلیسی توییت کنم و با این افرادی که در رابطه با علایق من توییت میکنند ارتباطی بگیرم یا برایشان کامنت بذارم. فقط خواننده بودم. بی صدا. بدون اعلام وجود.
الان نزدیک به دو ماه میشه که کم کم خودم رو راضی کردم که ترس از قضاوت شدن رو کنار بذارم و من هم به جای مصرف کننده بودن تبدیل به تولید کننده ایده بشم. هرچند کم. هرچند پراکنده و کوچک.
هنوز اول راهم. هنوز به هدفم نزدیک نشدم. اما همین که توی این مسیر قدم گذاشتم برام پر از لذت و یادگیریه. که یاد بگیرم که اصلا چطور باید یک ایده رو در قالب توییت مطرح کنم، چطور و چه زمانی منتشر کنم. چطور به آدمها پیام بدم؟ چی بگم؟ چی ازشون بخوام؟ چطور رابطه معنادار با آنها بسازم؟
این ها همه سوالهایی است که کم کم دارم به جوابشان نزدیک میشم.
اما خواستم این ها رو بنویسم که بگم هنوز مونده تا از قابلیتهای اینترنت و شبکههای اجتماعی درست استفاده کنیم. هنوز هزاران فرصت هست که کشف نکردیم. هنوز هزاران مسیر برای حرکت کردن هست که حتی ازشون خبر نداریم.
همان دو سال پیش در جورنال روزانهام نوشته بودم که من میدانم که میشه ایران بود و جهانی شد. فقط هنوز نمیدونم چطور.
امروز میگم که مطمئنم که میشه. در این مسیر هم قدم گذاشتم و هر روز به خودم میگم که کاش زودتر شروع میکردم.
یه جمله معروف هست که میگن، توییتر دو تا دنیا داره. یه دنیای که شما میبینید و یکی هم دنیای پیامهای شخصی یا همون دایرکت مسیجها. این دنیای دایرکت مسیج هاست که بیشترین فرصت رو برای رشد و ساختن ارتباط به وجود میاره. امیدوارم که به زودی بیام از این دنیای نهانی هم براتون بگم.
دوسال پیش زمانی که میخواستم از شغل تمام وقتم استعفا بدم، مدیرم به من گفت که حیف نیست که سابقه بیمه تامین اجتماعیات رو خراب کنی؟
راستش من لحظهای هم به تصمیمم شک نکردم که نکنه واقعا دارم چیز مهمی رو از دست میدم؟!؟
این روزها دارم کتاب Free agent nations رو میخونم. این کتاب در سال ۲۰۰۱ نوشته شده و موضوعش دقیقا پیدایش نسلی هست که دیگه تمایل نداره برای یک کارفرما کار کنه و دوست داره که یک نیروی کار آزاد باشه. حالا چه فریلسنر باشه چه برای خودش کسبوکاری رو راه بندازه.
توی سال ۲۰۰۱ که این کتاب نوشته شده آماری میده که برای من حیرت انگیزه. میگه که یک چهارم نیروی کار آمریکا تبدیل به نیروی کار آزاد شدند و این روند با سرعت رو به رشده. درسته. امروز که اواخر سال ۲۰۲۰ رو مشاهده میکنیم، این امار نزدیک به ۵۰ درصد رسیده.
حرف جالبش اینجا بود که میگفت استانداردهای مربوط به بیمه سلامت و طرح های بازنشستگی براساس دنیای قدیم طراحی شدند. امروز لازمه که بازنگری بشن. چرا که قبلا اگر سازمان ها هسته اصلی اقتصاد رو تشکیل میدادند امروز این افراد هستند که تبدیل به هسته اصلی اقتصاد شدند.
یادم میاد که ۲۴ ساله بودم که پیشنهاد کاری در همکاران سیستم را گرفتم. در اون زمان حقوقی که به من پیشنهاد کردند از میزان حقوقی که در شرکت کوچکی که در اون مشغول بودم، بیشتر بود. قبل از اینکه این پیشنهاد به من بشه خیلی براش شوق داشتم. احساس میکردم که بله برای رزومهام بهتره که برم جایی کار کنم که برند محکم و جا افتادهای داره. و خب همکاران سیستم هم برای بچه های مدیریت و صنایع یکی از شرکتهای آرمانی بود. اما وقتی برای جلسه دوم مصاحبه استخدامی رفته بودم، یکهو اون ساختمان بزرگ و نگهبانی دم در رو دیدم و دلم لرزید. احساس خفگی بهم دست داد. احساس کردم که من اگر بیام اینجا دیگه دست و بالم باز نیست که تجربه کنم، که به هر گوشهای سرک بکشم، که اونطور که تو شرکت کوچیک استارتاپی میتونم از بازاریابی به کار فروش و یا خدمات مشتریان جابه جا بشم، تو شرکت بزرگی مثل همکاران سیستم برام امکان پذیر نیست.
پیشنهاد رو رد کردم. نفسم باز شد.
اما این روزها که همه به ناچار تجربه دورکاری را پیدا کردند و برای طولانی مدت این سبک کار و زندگی رو چشیدند، آمارها نشون میده که عده زیادی از اینها به کار در آفیس بر نخواهند گشت.
خیلیهایشان گفتند تصمیم دارند که همیشه دورکار بمانند و در نتیجه دیگر نمیخواهند همه عمرشان را در یک شهر زندگی کنند. دوست دارند که جابه جا شوند. دوست دارند که زندگی در شهرها و فرهنگ های جدید را تجربه کنند. حالا که وقت بیشتری دارند و دیگر لازم نیست که هر روز دو سه ساعت رو صرف رفت و امد به کار کنند میخواهند سرگرمیهای جدیدی را به زندگیشان وارد کنند. ساز جدید یاد بگیرند، نجاری کنند و …
و با همه اینها به نظر میرسه که دنیای پیش روی ما خیلی انسانیتر خواهد بود. زندگی ما به جای آنکه حول محور کار ۹ تا ۵ تعریف شود، میتواند براساس انسانها تعریف شود. براساس نیاز خاص و علایق هر شخص.
امروز وقت خوبی برای رویا پردازی سال آینده است.
@shahrzadinHK
راستش من لحظهای هم به تصمیمم شک نکردم که نکنه واقعا دارم چیز مهمی رو از دست میدم؟!؟
این روزها دارم کتاب Free agent nations رو میخونم. این کتاب در سال ۲۰۰۱ نوشته شده و موضوعش دقیقا پیدایش نسلی هست که دیگه تمایل نداره برای یک کارفرما کار کنه و دوست داره که یک نیروی کار آزاد باشه. حالا چه فریلسنر باشه چه برای خودش کسبوکاری رو راه بندازه.
توی سال ۲۰۰۱ که این کتاب نوشته شده آماری میده که برای من حیرت انگیزه. میگه که یک چهارم نیروی کار آمریکا تبدیل به نیروی کار آزاد شدند و این روند با سرعت رو به رشده. درسته. امروز که اواخر سال ۲۰۲۰ رو مشاهده میکنیم، این امار نزدیک به ۵۰ درصد رسیده.
حرف جالبش اینجا بود که میگفت استانداردهای مربوط به بیمه سلامت و طرح های بازنشستگی براساس دنیای قدیم طراحی شدند. امروز لازمه که بازنگری بشن. چرا که قبلا اگر سازمان ها هسته اصلی اقتصاد رو تشکیل میدادند امروز این افراد هستند که تبدیل به هسته اصلی اقتصاد شدند.
یادم میاد که ۲۴ ساله بودم که پیشنهاد کاری در همکاران سیستم را گرفتم. در اون زمان حقوقی که به من پیشنهاد کردند از میزان حقوقی که در شرکت کوچکی که در اون مشغول بودم، بیشتر بود. قبل از اینکه این پیشنهاد به من بشه خیلی براش شوق داشتم. احساس میکردم که بله برای رزومهام بهتره که برم جایی کار کنم که برند محکم و جا افتادهای داره. و خب همکاران سیستم هم برای بچه های مدیریت و صنایع یکی از شرکتهای آرمانی بود. اما وقتی برای جلسه دوم مصاحبه استخدامی رفته بودم، یکهو اون ساختمان بزرگ و نگهبانی دم در رو دیدم و دلم لرزید. احساس خفگی بهم دست داد. احساس کردم که من اگر بیام اینجا دیگه دست و بالم باز نیست که تجربه کنم، که به هر گوشهای سرک بکشم، که اونطور که تو شرکت کوچیک استارتاپی میتونم از بازاریابی به کار فروش و یا خدمات مشتریان جابه جا بشم، تو شرکت بزرگی مثل همکاران سیستم برام امکان پذیر نیست.
پیشنهاد رو رد کردم. نفسم باز شد.
اما این روزها که همه به ناچار تجربه دورکاری را پیدا کردند و برای طولانی مدت این سبک کار و زندگی رو چشیدند، آمارها نشون میده که عده زیادی از اینها به کار در آفیس بر نخواهند گشت.
خیلیهایشان گفتند تصمیم دارند که همیشه دورکار بمانند و در نتیجه دیگر نمیخواهند همه عمرشان را در یک شهر زندگی کنند. دوست دارند که جابه جا شوند. دوست دارند که زندگی در شهرها و فرهنگ های جدید را تجربه کنند. حالا که وقت بیشتری دارند و دیگر لازم نیست که هر روز دو سه ساعت رو صرف رفت و امد به کار کنند میخواهند سرگرمیهای جدیدی را به زندگیشان وارد کنند. ساز جدید یاد بگیرند، نجاری کنند و …
و با همه اینها به نظر میرسه که دنیای پیش روی ما خیلی انسانیتر خواهد بود. زندگی ما به جای آنکه حول محور کار ۹ تا ۵ تعریف شود، میتواند براساس انسانها تعریف شود. براساس نیاز خاص و علایق هر شخص.
امروز وقت خوبی برای رویا پردازی سال آینده است.
@shahrzadinHK
این روزها مفهوم جدیدی به نام «ملک دیجیتالی» مطرح شده. هرچند به خودی خود مفهوم جدیدی نیست اما این روزها بیشتر از هر زمان دیگری معنادار شده. به طور سنتی ثروتمندان، ملاک هم بودند. این که ملک و املاک زیادی داشته باشی همیشه به عنوان بهترین نوع سرمایه گذاری مطرح شده و ملاکها نمونه خوبی از کسانی هستند که کسب درآمدشان تناسبی با میزان کاری که میکنند ندارد. میتوانند ملکها را اجاره دهند و بدون حتی یک ساعت کار در روز درآمد زیادی را کسب کنند.
در دنیای امروز اما ملک دیگر زمین نیست. ملک دیجیتال هم میتواند به اندازه زمین درآمدزایی داشته باشد.
برای مثال سادهترین نوع ملک دیجیتالی همان دامین وبسایتهاست. مثلا شما اگر مالک دامین آمازون دات کام باشید مثل آقای جف بزوس ثروتمندترین مرد دنیا میشین.
در راستای حرفهایی که توی پستهای قبلی زدم، این مفهوم ساختن ملک دیجیتالی اشاره به این داره که چطور میتونیم صاحب ملک در دنیای مجازی باشیم. چطور بفهمیم که کجا ملک داشته باشیم ارزش بیشتری برامون داره، چطوری بدون سرمایه بتونیم ملک بخریم؟
دلیل اصلی که این روزها بحث ملک دیجیتالی بیشتر از هر زمانی مطرح میشه، اینه که ساختن ملک در فضای دیجیتال بیش از هر زمان دیگری در دسترس همه قرار گرفته. به قول معروف دسترسی به این دارایی دموکراتیک شده. دیگه لازم نیست که سرمایه زیاد داشته باشید، کد نویسی بلد باشید، شرکت داشته باشید و .. تا بتونید یک ملک خوب و با ارزش برای خودتون دست و پا کنید.
همه این ها رو گفتم چون میخواستم در راستای پستهای قبلی که در رابطه با این گفتیم که این روزها خیلی سادهتر از همیشه محصول ساخت، یک مثال جذاب بزنم. تازگیها با دختری آشنا شدم که در مورد موضوعات مختلف تحقیق میکنه، نتیجه تحقیقاتش رو خیلی تمیز و مرتب از طریق پلتفرم Notion منتشر میکنه و از این طریق مخاطب زیادی برای خودش جذب کرده و روز به روز داره پیشرفت میکنه. درواقع این خانم از محتوای رایگان روی وب استفاده میکنه و در مورد موضوعات خاص تحقیق میکنه و اطلاعات رو جمعبندی میکنه و یک خلاصه خیلی کاربردی در اختیار مخاطبش قرار میده. حتی لازم نداشته که یک وبسایت برای خودش درست کنه. بدون هیچ هزینهای داره برای خودش یک ملک میسازه.
اینجا یک نمونه از کارهاش رو براتون میذارم. موضوعش هم خیلی جالبه. اینه که چطوری میتونید محصولی بسازید که با یک بار ساختنش بارها و بارها ازش پول در بیارین.
@shahrzadinHK
https://www.notion.so/Build-Once-Sell-Twice-With-Jack-Butcher-Gumroad-Creators-Studio-YouTube-378319d869e6405baf0d9183c54c375b
در دنیای امروز اما ملک دیگر زمین نیست. ملک دیجیتال هم میتواند به اندازه زمین درآمدزایی داشته باشد.
برای مثال سادهترین نوع ملک دیجیتالی همان دامین وبسایتهاست. مثلا شما اگر مالک دامین آمازون دات کام باشید مثل آقای جف بزوس ثروتمندترین مرد دنیا میشین.
در راستای حرفهایی که توی پستهای قبلی زدم، این مفهوم ساختن ملک دیجیتالی اشاره به این داره که چطور میتونیم صاحب ملک در دنیای مجازی باشیم. چطور بفهمیم که کجا ملک داشته باشیم ارزش بیشتری برامون داره، چطوری بدون سرمایه بتونیم ملک بخریم؟
دلیل اصلی که این روزها بحث ملک دیجیتالی بیشتر از هر زمانی مطرح میشه، اینه که ساختن ملک در فضای دیجیتال بیش از هر زمان دیگری در دسترس همه قرار گرفته. به قول معروف دسترسی به این دارایی دموکراتیک شده. دیگه لازم نیست که سرمایه زیاد داشته باشید، کد نویسی بلد باشید، شرکت داشته باشید و .. تا بتونید یک ملک خوب و با ارزش برای خودتون دست و پا کنید.
همه این ها رو گفتم چون میخواستم در راستای پستهای قبلی که در رابطه با این گفتیم که این روزها خیلی سادهتر از همیشه محصول ساخت، یک مثال جذاب بزنم. تازگیها با دختری آشنا شدم که در مورد موضوعات مختلف تحقیق میکنه، نتیجه تحقیقاتش رو خیلی تمیز و مرتب از طریق پلتفرم Notion منتشر میکنه و از این طریق مخاطب زیادی برای خودش جذب کرده و روز به روز داره پیشرفت میکنه. درواقع این خانم از محتوای رایگان روی وب استفاده میکنه و در مورد موضوعات خاص تحقیق میکنه و اطلاعات رو جمعبندی میکنه و یک خلاصه خیلی کاربردی در اختیار مخاطبش قرار میده. حتی لازم نداشته که یک وبسایت برای خودش درست کنه. بدون هیچ هزینهای داره برای خودش یک ملک میسازه.
اینجا یک نمونه از کارهاش رو براتون میذارم. موضوعش هم خیلی جالبه. اینه که چطوری میتونید محصولی بسازید که با یک بار ساختنش بارها و بارها ازش پول در بیارین.
@shahrzadinHK
https://www.notion.so/Build-Once-Sell-Twice-With-Jack-Butcher-Gumroad-Creators-Studio-YouTube-378319d869e6405baf0d9183c54c375b
Alice's Notion on Notion
Build Once, Sell Twice With Jack Butcher | Gumroad Creators Studio - YouTube | Notion
Brain Dumps 🧠 🗑️
هنوز هم نوشتن تو این کانال تلگرام برای من یه حس و حال دیگهای داره. هیچ جای دیگه نتونستم این حس و حال رو تجربه کنم. ولی همیشه از این که این جا ارتباط خیلی یک طرفه است ناراحت بودم.
امروز فهمیدم که میتونم یک گروه چت به این کانال اضافه کنم و از این به بعد میتونم با شما در ارتباط باشم. خیلی دوست دارم بدونم که شما چرا تو این کانال عضو هستین؟ چه چیزی براتون جالبه؟ چه تغییری اگر تو مسیر نوشته ها ایجاد کنم براتون بیشتر مفید میشه؟ یا اصلا در مورد چه چیزهایی بیشتر دوست دارین که بشنوین.
من مشتاقانه منتظرم که ازتون بشنوم😍
امروز فهمیدم که میتونم یک گروه چت به این کانال اضافه کنم و از این به بعد میتونم با شما در ارتباط باشم. خیلی دوست دارم بدونم که شما چرا تو این کانال عضو هستین؟ چه چیزی براتون جالبه؟ چه تغییری اگر تو مسیر نوشته ها ایجاد کنم براتون بیشتر مفید میشه؟ یا اصلا در مورد چه چیزهایی بیشتر دوست دارین که بشنوین.
من مشتاقانه منتظرم که ازتون بشنوم😍
خواستم سرمستی خودم رو با شما هم تقسیم کنم:
این روزها تمام تلاشم اینه که بتونم از ایران، کسبوکارم رو توی کانادا جلو ببرم. استارتاپی که اونقدر براش شوق دارم که روز و شب من کامل به خودش اختصاص داده و حتی به خاطر اختلاف ساعت شب و روزم رو برعکس کرده.
هر روز ظهر که از خواب بیدار میشیم تا نیمه شب که به خواب بریم حداقل سه بار از قدرت اینترنت و تغییری که توی زندگیمون ایجاد کرده ذوق مرگ میشیم.
تو این هشت ماه گذشته من تازه فهمیدم که قدرت اینترنت فقط توی این نیست که دسترسی به اطلاعات و دانش رو برامون مهیا کرده. بلکه مهمتر از اون دسترسی به ارتباط برقرار کردن با نویسنده و آدم پشت این اطلاعات رو هم بهمون میده. این موضوعی بود که شاید در پس ذهنم میدونستم امکان پذیره اما اصلا تصور هم نمیکردم که اینقدر شدنی باشه و اینقدر لذت بخش و تاثیرگذار باشه.
تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرده که ما تا قبل از پندمیک اصلا حواسمون بهش نبود. انقدر مشغول کارهای روزمره و آدمهای اطرافمون بودیم که متوجه نشدیم که واقعا میتونی ظهر بری توی ایونت استارتاپی تو ایرلند با منتورها و فاندرهای ایرلندی حرف بزنی و از لهجه سخت و غلیظشون حرص بخوری، عصری بری توی توییتر و با هر آدمی که برات الگوئه و حسابی طرفدارشی چت کنی و شب که میشه دیگه خسته و کوفته شدی چراغها رو خاموش کنی و بری زیر پتو و اپلیکیشن کلاب هاوس رو باز کنی بری وسط صحبت پنج نفری که دارن با آب و تاب درمورد اینکه بیزینسها چطوری میتونن از تیکتاک استفاده کنند و بعد از اینکه از بحثشون سردرآوردی، سی ثانیه نفس عمیق بکشی و صدات رو صاف کنی و خودت رو آن-میوت کنی و ازشون بپرسی که چطوری میشه از محتوای تیکتاک توی اینستاگرام بهترین بهره رو برد و بعد دوباره میوت کنی و با خیال راحت بهشون گوش بدی که جواب سوالت رو میدن و باهم بحث میکنن در موردش.
این اون دنیاییه که من عاشقشم. که اینکه من توی رودهن زندگی میکنم باعث نمیشه که نتونم با سرمایه گذار انگلیسی به صورت لایو حرف بزنم، که نتونم با دختر نیجریهای که توی ایونت دیدمش شوخی کنم و غش غش بخندم، که نتونم با ماریه که بلاگر محبوبم شده و پاریس زندگی میکنه بعد از ظهر قهوه بخوریم و گپ بزنیم.
اصلا مگه میشد قبل از این حتی تصور کرد که توی رودهن باشی و یه استارتاپ بزنی یه جای دیگه دنیا؟
@shahrzadinHK
این روزها تمام تلاشم اینه که بتونم از ایران، کسبوکارم رو توی کانادا جلو ببرم. استارتاپی که اونقدر براش شوق دارم که روز و شب من کامل به خودش اختصاص داده و حتی به خاطر اختلاف ساعت شب و روزم رو برعکس کرده.
هر روز ظهر که از خواب بیدار میشیم تا نیمه شب که به خواب بریم حداقل سه بار از قدرت اینترنت و تغییری که توی زندگیمون ایجاد کرده ذوق مرگ میشیم.
تو این هشت ماه گذشته من تازه فهمیدم که قدرت اینترنت فقط توی این نیست که دسترسی به اطلاعات و دانش رو برامون مهیا کرده. بلکه مهمتر از اون دسترسی به ارتباط برقرار کردن با نویسنده و آدم پشت این اطلاعات رو هم بهمون میده. این موضوعی بود که شاید در پس ذهنم میدونستم امکان پذیره اما اصلا تصور هم نمیکردم که اینقدر شدنی باشه و اینقدر لذت بخش و تاثیرگذار باشه.
تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرده که ما تا قبل از پندمیک اصلا حواسمون بهش نبود. انقدر مشغول کارهای روزمره و آدمهای اطرافمون بودیم که متوجه نشدیم که واقعا میتونی ظهر بری توی ایونت استارتاپی تو ایرلند با منتورها و فاندرهای ایرلندی حرف بزنی و از لهجه سخت و غلیظشون حرص بخوری، عصری بری توی توییتر و با هر آدمی که برات الگوئه و حسابی طرفدارشی چت کنی و شب که میشه دیگه خسته و کوفته شدی چراغها رو خاموش کنی و بری زیر پتو و اپلیکیشن کلاب هاوس رو باز کنی بری وسط صحبت پنج نفری که دارن با آب و تاب درمورد اینکه بیزینسها چطوری میتونن از تیکتاک استفاده کنند و بعد از اینکه از بحثشون سردرآوردی، سی ثانیه نفس عمیق بکشی و صدات رو صاف کنی و خودت رو آن-میوت کنی و ازشون بپرسی که چطوری میشه از محتوای تیکتاک توی اینستاگرام بهترین بهره رو برد و بعد دوباره میوت کنی و با خیال راحت بهشون گوش بدی که جواب سوالت رو میدن و باهم بحث میکنن در موردش.
این اون دنیاییه که من عاشقشم. که اینکه من توی رودهن زندگی میکنم باعث نمیشه که نتونم با سرمایه گذار انگلیسی به صورت لایو حرف بزنم، که نتونم با دختر نیجریهای که توی ایونت دیدمش شوخی کنم و غش غش بخندم، که نتونم با ماریه که بلاگر محبوبم شده و پاریس زندگی میکنه بعد از ظهر قهوه بخوریم و گپ بزنیم.
اصلا مگه میشد قبل از این حتی تصور کرد که توی رودهن باشی و یه استارتاپ بزنی یه جای دیگه دنیا؟
@shahrzadinHK
اگر دوست دارین که وارد فضای مشاوره بشین این داستان برای شما میتونه مفید باشه.
اول با داستان اپریل دانفورد شروع میکنم:
اپریل حدود ۲۰ سال توی استارتاپهای مختلف تکنولوژیمحور سمت مدیر بازاریابی رو داشته و الان حدود ۵ ساله که به صورت فردی برای خودش کار میکنه و به شرکت های مختلف مشاوره میده.
چند جا وسط صحبتهاش من خیلی به وجد اومدم. میخوام داستان اون قسمتها رو براتون تعریف کنم:
گفت که من وقتی از فضای کارمندی اومدم بیرون و خواستم که تبدیل به یک مشاور بازاریابی بشم، متوجه یک موضوعی شدم. وقتی شما به شرکت ها خودت رو به عنوان یک مشاور بازاریابی معرفی میکنی که همه کار انجام میده اون شرکت با خودش میگه بهبه! من میتونم به جای اینکه یک مدیر بازاریابی رو استخدام دایم کنم، با اپریل کار کنم و یک سوم قیمت پول بدم. این اون نگاهیه که به کسانی که میخوان فریلنسر بشن وجود داره. اپریل گفت این افتضاحه. من که هیچ وقت نمیتونم با پنج تا شرکت کار کنم و برای همهشون تبدیل به یک مدیر بازاریابی بشم. پس فهمیدم مشکل اونجاست که من خودم رو درست تعریف نکردم. من مشاور بازاریابی نیستم که همه کار انجام میده. من لازمه که یک تخصص مشخص برای خودم انتخاب کنم و اون رو تبدیل به یک محصول کنم. یعنی یک سرویس مشخص که شروع و پایان داره و دقیقا میشه توی یک مدت کوتاه انجامش داد.
برای اینکه پیدا کنه که چه تخصصی براش مناسبه و چطوری باید اون رو تبدیل به محصول کنه دوسال زمان گذاشت. این موضوع خیلی برام جالب بود. که اگر الان به موفقیت بقیه نگاه میکنیم فکر نکنیم که خوش به حالش چقدر سریع مسیرش رو پیدا کرده. اپریل فهمید که به واسطه تجربههای کاری گذشتهاش توی تعریف کردن جایگاه یک برند در بازار متخصصه. گفت این قسمت از کار جاییه که خیلی کسی در موردش صحبت نمیکنه، کتاب کمکی و فریمورک و اینهای درست حسابی هم براش نیست. از طرفی هم شرکت ها خیلی به اهمیت این موضوع پی نبردن. حتی درست نمیدونن که این مشکل چیه که بتونن بفهمن به همچین سرویسی نیاز دارن.
در نهایت اپریل فهمید که فقط روی این موضوع میخواد به شرکت ها کمک کنه. فهمید که چطوری باید این مشکل رو اصلا توصیف کنه و با مدیران شرکت ها ارتباط برقرار کنه. و فهمید که این مشکل رو نه برای همه که فقط برای شرکت های تکنولوژی محور در حوزه B2B میخواد حل کنه. خیلی بازارش رو خاص و مشخص تعریف کرد.
اپریل امروز یک مونوپولی شخصی برای خودش درست کرده. هر شرکتی که توی این حوزه باشه و نیاز به مشاور حوزه positioning داشته باشه یک راست میاد سراغ اپریل. و اپریل هم مشتریهاش رو حسابی غربال میکنه و از بینشون اونهایی که خوشش میاد رو انتخاب میکنه و پول سنگینی هم بابت سرویس یک ماهه ای که ارایه میده میگیره. ۳۰ هزار دلار برای یک ماه همکاری.
ساختن مونوپولی بهترین روش برای افرادیه که میخوان وارد حوزه مشاوره بشن و کسبوکار خودشون رو داشته باشن. مونوپولی زمانی به وجود میاد که شما بتونید یک سرویس خاص و تعریف شده رو فقط به گروه خاصی از مشتریها ارایه کنی. این استراتژی کمک میکنه که شما قدرت این رو داشته باشی که با هرکسی کار نکنی، پول خوبی دریافت کنی و در نهایت هرچقدر بیشتر کار کنی قدرتت بیشتر میشه.
خیلی از کسانی که فریلنسر میشن روزهای خوشی ندارن. بین کارفرماهای بد دست به دست میشن، نمیتونن پول خوب در بیارن و در نهایت اون لذت برای خود کار کردن رو تجربه نمیکنن.
ویدیو مصاحبه با اپریل رو به نظرم حتما ببینید. فرصت نبود که همه نکات جذابی که گفت رو اینجا بیارم.
@shahrzadinHK
https://t.co/LyoVfA7uH7?amp=1
اول با داستان اپریل دانفورد شروع میکنم:
اپریل حدود ۲۰ سال توی استارتاپهای مختلف تکنولوژیمحور سمت مدیر بازاریابی رو داشته و الان حدود ۵ ساله که به صورت فردی برای خودش کار میکنه و به شرکت های مختلف مشاوره میده.
چند جا وسط صحبتهاش من خیلی به وجد اومدم. میخوام داستان اون قسمتها رو براتون تعریف کنم:
گفت که من وقتی از فضای کارمندی اومدم بیرون و خواستم که تبدیل به یک مشاور بازاریابی بشم، متوجه یک موضوعی شدم. وقتی شما به شرکت ها خودت رو به عنوان یک مشاور بازاریابی معرفی میکنی که همه کار انجام میده اون شرکت با خودش میگه بهبه! من میتونم به جای اینکه یک مدیر بازاریابی رو استخدام دایم کنم، با اپریل کار کنم و یک سوم قیمت پول بدم. این اون نگاهیه که به کسانی که میخوان فریلنسر بشن وجود داره. اپریل گفت این افتضاحه. من که هیچ وقت نمیتونم با پنج تا شرکت کار کنم و برای همهشون تبدیل به یک مدیر بازاریابی بشم. پس فهمیدم مشکل اونجاست که من خودم رو درست تعریف نکردم. من مشاور بازاریابی نیستم که همه کار انجام میده. من لازمه که یک تخصص مشخص برای خودم انتخاب کنم و اون رو تبدیل به یک محصول کنم. یعنی یک سرویس مشخص که شروع و پایان داره و دقیقا میشه توی یک مدت کوتاه انجامش داد.
برای اینکه پیدا کنه که چه تخصصی براش مناسبه و چطوری باید اون رو تبدیل به محصول کنه دوسال زمان گذاشت. این موضوع خیلی برام جالب بود. که اگر الان به موفقیت بقیه نگاه میکنیم فکر نکنیم که خوش به حالش چقدر سریع مسیرش رو پیدا کرده. اپریل فهمید که به واسطه تجربههای کاری گذشتهاش توی تعریف کردن جایگاه یک برند در بازار متخصصه. گفت این قسمت از کار جاییه که خیلی کسی در موردش صحبت نمیکنه، کتاب کمکی و فریمورک و اینهای درست حسابی هم براش نیست. از طرفی هم شرکت ها خیلی به اهمیت این موضوع پی نبردن. حتی درست نمیدونن که این مشکل چیه که بتونن بفهمن به همچین سرویسی نیاز دارن.
در نهایت اپریل فهمید که فقط روی این موضوع میخواد به شرکت ها کمک کنه. فهمید که چطوری باید این مشکل رو اصلا توصیف کنه و با مدیران شرکت ها ارتباط برقرار کنه. و فهمید که این مشکل رو نه برای همه که فقط برای شرکت های تکنولوژی محور در حوزه B2B میخواد حل کنه. خیلی بازارش رو خاص و مشخص تعریف کرد.
اپریل امروز یک مونوپولی شخصی برای خودش درست کرده. هر شرکتی که توی این حوزه باشه و نیاز به مشاور حوزه positioning داشته باشه یک راست میاد سراغ اپریل. و اپریل هم مشتریهاش رو حسابی غربال میکنه و از بینشون اونهایی که خوشش میاد رو انتخاب میکنه و پول سنگینی هم بابت سرویس یک ماهه ای که ارایه میده میگیره. ۳۰ هزار دلار برای یک ماه همکاری.
ساختن مونوپولی بهترین روش برای افرادیه که میخوان وارد حوزه مشاوره بشن و کسبوکار خودشون رو داشته باشن. مونوپولی زمانی به وجود میاد که شما بتونید یک سرویس خاص و تعریف شده رو فقط به گروه خاصی از مشتریها ارایه کنی. این استراتژی کمک میکنه که شما قدرت این رو داشته باشی که با هرکسی کار نکنی، پول خوبی دریافت کنی و در نهایت هرچقدر بیشتر کار کنی قدرتت بیشتر میشه.
خیلی از کسانی که فریلنسر میشن روزهای خوشی ندارن. بین کارفرماهای بد دست به دست میشن، نمیتونن پول خوب در بیارن و در نهایت اون لذت برای خود کار کردن رو تجربه نمیکنن.
ویدیو مصاحبه با اپریل رو به نظرم حتما ببینید. فرصت نبود که همه نکات جذابی که گفت رو اینجا بیارم.
@shahrzadinHK
https://t.co/LyoVfA7uH7?amp=1
YouTube
April Dunford: Making Your Writing Obviously Awesome
April Dunford has spent years as a startup executive, launching over a dozen products and helping her clients launch countless more as a consultant.
In each case, she’s learned that success isn’t about following trends, trying to make something for everybody…
In each case, she’s learned that success isn’t about following trends, trying to make something for everybody…
از صبح که بیدار شدم مثل روزهای اول مهرماه در کودکی، هیجان و اضطراب دارم. هشت ساله که منتظر این روز بودم. روزی که بالاخره یک محصولی رو به بازار عرضه کنم که بتونه اون دنیایی که در ذهن داشتم رو به واقعیت تبدیل کنه.
امروز استارتاپی که نزدیک به هشت ماهه که با بهترین تیم دنیا روش کار کردیم به بازار عرضه میشه😍
تو این چند ساعت گذشته تمام تجربیات هشت ساله گذشته از جلوی چشمم رد میشه. تک تک آدمهایی که تو این مسیر به من کمک کردند، به من چیزی یاد دادند و در من انگیزه ایجاد کردند رو در ذهنم مرور میکنم.
به نظرم هر آدمی برای اینکه مسیرش رو پیدا کنه و بتونه قدم برداره نیاز به کمک و همفکری آدمهایی داره که قبلا اون مسیر رو طی کردند. اینکه ما بتونیم روی شونه های افراد پیش از خودمون وایستیم و جلو بریم برای من قشنگترین اتفاقه.
فلوجین (استارتاپ ما) با همین ایده و رویا به دنیا اومده. اومده که به ما کمک کنه تا بتونیم راحتتر به آدمهایی دسترسی داشته باشیم که دوست داریم ازشون یاد بگیریم، باهاشون قهوه بخوریم و از تجربیاتشون بشنویم و فرقی نداشته باشه که ما کجای دنیا هستیم و اون آدم که بیشترین کمک رو میتونه به ما بکنه کجاست. که فرقی نداشته باشه که ما آیا هیچ آشنا و پارتی داریم که بتونیم به این افراد با تجربه دسترسی پیدا کنیم یا هیچ کسی رو تو این دنیا نداریم. همه ما بتونیم به یک اندازه شانس داشته باشیم که از بهترینها یاد بگیریم و باهاشون در ارتباط باشیم.
این رویایی هست که من از سالهای گذشته تا امروز تو سرم داشتم و خوشحالترینم که امروز شانس این رو دارم که رویام رو در واقعیت ببینم. هرچند هنوز خیلی اول راهم و هنوز خیلی کارها باید انجام بشه تا این رویا به پختگی خودش برسه.
دوست داشتم امروز دعوتتون کنم. به عنوان اولین کسی که روی فلوجین قراره تجربیاتش رو به اشتراک بگذاره دوست دارم از تمام چیزهایی که در سالهای اخیر یادگرفتم که چطور آدمها میتونن درآمد غیر-خطی بسازند صحبت کنم. که چطور حالا که تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرده که به همه ما امکان بده اونطوری که دوست داریم کار و زندگی کنیم، میتونیم ازش بهره بگیریم. که بین همه اتفاقات و نا امیدی های اطرافمون چطور میتونیم دریچه امیدی داشته باشیم و شهروند دنیای اینترنت باشیم. که کسی نتونه شهروندی ما رو ازمون بگیره و بتونیم طوری زندگی کنیم که لازم نباشه به خاطر درامدزایی از کنجکاوی ها و آرزوهامون بگذریم.
اگر دوست دارین که اولین کاربرهای فلوجین باشین و این موضوع درآمدزایی غیر-خطی براتون جذابه و دوست دارین که از من در موردش بشنوین اینجا برام بنویسین تا امروز عصر براتون لینک دعوت بفرستم.
فقط اینکه با کمال ناراحتی 🥺 باید بگم که اپلیکیشن فلوجین در حال حاضر فقط روی دیوایسهای اپل در دسترس هست و نسخه اندروید نداریم. قول میدیم به زودی نسخه اندروید رو هم داشته باشیم.
@shahrzadinHK
امروز استارتاپی که نزدیک به هشت ماهه که با بهترین تیم دنیا روش کار کردیم به بازار عرضه میشه😍
تو این چند ساعت گذشته تمام تجربیات هشت ساله گذشته از جلوی چشمم رد میشه. تک تک آدمهایی که تو این مسیر به من کمک کردند، به من چیزی یاد دادند و در من انگیزه ایجاد کردند رو در ذهنم مرور میکنم.
به نظرم هر آدمی برای اینکه مسیرش رو پیدا کنه و بتونه قدم برداره نیاز به کمک و همفکری آدمهایی داره که قبلا اون مسیر رو طی کردند. اینکه ما بتونیم روی شونه های افراد پیش از خودمون وایستیم و جلو بریم برای من قشنگترین اتفاقه.
فلوجین (استارتاپ ما) با همین ایده و رویا به دنیا اومده. اومده که به ما کمک کنه تا بتونیم راحتتر به آدمهایی دسترسی داشته باشیم که دوست داریم ازشون یاد بگیریم، باهاشون قهوه بخوریم و از تجربیاتشون بشنویم و فرقی نداشته باشه که ما کجای دنیا هستیم و اون آدم که بیشترین کمک رو میتونه به ما بکنه کجاست. که فرقی نداشته باشه که ما آیا هیچ آشنا و پارتی داریم که بتونیم به این افراد با تجربه دسترسی پیدا کنیم یا هیچ کسی رو تو این دنیا نداریم. همه ما بتونیم به یک اندازه شانس داشته باشیم که از بهترینها یاد بگیریم و باهاشون در ارتباط باشیم.
این رویایی هست که من از سالهای گذشته تا امروز تو سرم داشتم و خوشحالترینم که امروز شانس این رو دارم که رویام رو در واقعیت ببینم. هرچند هنوز خیلی اول راهم و هنوز خیلی کارها باید انجام بشه تا این رویا به پختگی خودش برسه.
دوست داشتم امروز دعوتتون کنم. به عنوان اولین کسی که روی فلوجین قراره تجربیاتش رو به اشتراک بگذاره دوست دارم از تمام چیزهایی که در سالهای اخیر یادگرفتم که چطور آدمها میتونن درآمد غیر-خطی بسازند صحبت کنم. که چطور حالا که تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرده که به همه ما امکان بده اونطوری که دوست داریم کار و زندگی کنیم، میتونیم ازش بهره بگیریم. که بین همه اتفاقات و نا امیدی های اطرافمون چطور میتونیم دریچه امیدی داشته باشیم و شهروند دنیای اینترنت باشیم. که کسی نتونه شهروندی ما رو ازمون بگیره و بتونیم طوری زندگی کنیم که لازم نباشه به خاطر درامدزایی از کنجکاوی ها و آرزوهامون بگذریم.
اگر دوست دارین که اولین کاربرهای فلوجین باشین و این موضوع درآمدزایی غیر-خطی براتون جذابه و دوست دارین که از من در موردش بشنوین اینجا برام بنویسین تا امروز عصر براتون لینک دعوت بفرستم.
فقط اینکه با کمال ناراحتی 🥺 باید بگم که اپلیکیشن فلوجین در حال حاضر فقط روی دیوایسهای اپل در دسترس هست و نسخه اندروید نداریم. قول میدیم به زودی نسخه اندروید رو هم داشته باشیم.
@shahrzadinHK
روز و شبها برای من مفهومشون رو از دست دادن. شبها تا صبح بیدارم و سعی میکنم تا جایی که میتونم با آدمهای مختلف حرف بزنم و فلوجین رو معرفی کنم و فیدبک بگیرم.
کلابهاوس به نظرم جادویی میاد. تجربهای عجیب و غریب و دلچسب برای صحبت کردن با ادمهایی از هرجای دنیا.
بین جلسات مختلف به وقت امریکای شمالی، نیوزلند و اروپا میچرخم.
امروز توی روم تو کلابهاوس داشتم به صحبتهای ناوال راویکنت گوش میکردم. یکی ازش پرسید این که کلابهاوس موفق شده دلیلش اینه که فاندرهای اون خیلی نابغه بودن یا زمان وجود داشتن چنین محصولی فرا رسیده بود و بالاخره اگر این دو نفر نه، یک سری آدم دیگه همچین چیزی رو تولید میکردند؟
جوابش جالب بود. گفت زمانش رسیده بود. توییتر قبل از کلابهاوس ایده همچین فضایی رو داشت و روش کار میکرد. حتی گفت یک تیم دیگه بودند که اونها هم داشتند روی این ایده کار میکردند ولی وقتی فهمیدند که توییتر هم داره همین مسیر رو میره ترسیدند و ادامه ندادند.
خیلی به فکر فرو رفتم. این که چه زمانی باید عقب بکشی و ادامه ندی و چه زمانی باید ادامه بدی حتی اگر بزرگترینها قراره رقیبت باشن. احتمالا جواب دو دو تا چهارتایی براش وجود نداره. به هزاران عامل ریز و درشت میتونه مربوط باشه.
حالا که ۳۸ روز از لانچ شدن فلوجین میگذره و حالا که ۲۴ ساعته که نخوابیدم، فکر میکنم که مهمترین مانع من خودم هستم. هزاران داستان ریز و درشتی که من از خودم روایت میکنم و در ذهن من زندگی میکنند. انگار که مسیر خلق کردن و رنج کشیدن در اون، راهی برای پیدا کردن این روایتهای نادرست و دونه به دونه تصحیح کردنشون باشه. هدف اصلی برام اینه وگرنه که هیچ بیزینس و پول و مقامی نمیتونه باعث شه که با شوق ۲۴ ساعت نخوابم.
@shahrzadinHK
کلابهاوس به نظرم جادویی میاد. تجربهای عجیب و غریب و دلچسب برای صحبت کردن با ادمهایی از هرجای دنیا.
بین جلسات مختلف به وقت امریکای شمالی، نیوزلند و اروپا میچرخم.
امروز توی روم تو کلابهاوس داشتم به صحبتهای ناوال راویکنت گوش میکردم. یکی ازش پرسید این که کلابهاوس موفق شده دلیلش اینه که فاندرهای اون خیلی نابغه بودن یا زمان وجود داشتن چنین محصولی فرا رسیده بود و بالاخره اگر این دو نفر نه، یک سری آدم دیگه همچین چیزی رو تولید میکردند؟
جوابش جالب بود. گفت زمانش رسیده بود. توییتر قبل از کلابهاوس ایده همچین فضایی رو داشت و روش کار میکرد. حتی گفت یک تیم دیگه بودند که اونها هم داشتند روی این ایده کار میکردند ولی وقتی فهمیدند که توییتر هم داره همین مسیر رو میره ترسیدند و ادامه ندادند.
خیلی به فکر فرو رفتم. این که چه زمانی باید عقب بکشی و ادامه ندی و چه زمانی باید ادامه بدی حتی اگر بزرگترینها قراره رقیبت باشن. احتمالا جواب دو دو تا چهارتایی براش وجود نداره. به هزاران عامل ریز و درشت میتونه مربوط باشه.
حالا که ۳۸ روز از لانچ شدن فلوجین میگذره و حالا که ۲۴ ساعته که نخوابیدم، فکر میکنم که مهمترین مانع من خودم هستم. هزاران داستان ریز و درشتی که من از خودم روایت میکنم و در ذهن من زندگی میکنند. انگار که مسیر خلق کردن و رنج کشیدن در اون، راهی برای پیدا کردن این روایتهای نادرست و دونه به دونه تصحیح کردنشون باشه. هدف اصلی برام اینه وگرنه که هیچ بیزینس و پول و مقامی نمیتونه باعث شه که با شوق ۲۴ ساعت نخوابم.
@shahrzadinHK
دو جمله رو تو این روزها شنیدم که همینطور داره توی ذهنم تکرار میشه.
اولی:
اینطور نیست که کارآفرینها کسانی هستند که خیلی ریسک پذیر هستند. بلکه کارآفرینها به اندازه دیگران ریسک کارشون رو نمیبینند.
نه اینکه خوش خیال باشندها، نه! موضوع اینه که گیرنده هاشون برای درک ریسک پیشرو کمتر از آدمهای نرمال کار میکنه.
حالا بریم سراغ جمله دوم تا بعدش ربط این دوتا رو از نظر خودم براتون تعریف کنم.
ناوال راویکانت بارها و بارها در جواب این سوال که از کجا بفهمیم به چه کاری علاقه داریم و باید اون رو دنبال کنیم، این جمله رو میگه:
ببین انجام چه فعالیتی برای تو مثل «بازیکردن» میمونه ولی برای دیگران انجام همون فعالیت «حس کار کردن» داره.
به نظرم این دوتا جملهای که اینجا گفتم در کنار هم میتونن تصویر واضحتری به ما بدن از اینکه واقعا زندگیمون رو میتونیم صرف انجام چه کاری کنیم که بیشترین لذت و بیشترین بازدهی رو ازش بگیریم. میتونیم اینطوری از خودمون بپرسیم:
چه فعالیتی برای من اصلا ریسکی نیست یا ریسکش معقوله درحالی که برای بقیه به شدت خطرناک به حساب میاد و در عین حال من با انجام اون فعالیت احساس میکنم دارم بازی میکنم و بهم خوش میگذره در حالی که برای بقیه انجام اون فعالیت از سر اجباره.
حالا از اینها که گفتم به چی میرسم؟
اینکه اصلا تعادل بین کار رو زندگی یعنی چی؟ چه چیزی کاره و چه چیزی بازی و چه چیزی زندگی؟
نمیخوام اینجا نسخه بدم. فقط میخوام درکی که خودم بهش رسیدم رو برای شما هم تعریف کنم که بعد با هم روش صحبت کنیم.
من با ناوال راویکانت هم عقیدهام. میگه که کسانی که کار و زندگی رو دوتا قسمت جدا از هم میبینن که لازمه بینشون تعادل برقرار بشه. یکی اجباره و دیگری زندگی. انگار که کار بخشی گریز ناپذیره که باید هرطور شده با هر بدبختی بری انجامش بدی ولی بعدش میتونی زندگی کنی. اصلا اون احساس تلخ جمعه شبها هم از همین جا میاد. چون میدونی دوباره وقت زندگی کردن تموم شد و باید به کار برگردی.
مخلص کلام اینکه اگر همچین دوگانگی بین کار و زندگی تو ذهنمون داریم، احتمال زیاد کاری که به عنوان شغلمون انتخاب کردیم خیلی مناسب ما نیست. یعنی احتمال زیاد مسیر رو اشتباه اومدیم.
در حالی که اگر شغلمون، برای ما مناسب باشه، دیگه کار کردن و زندگی کردن از هم جدا نیستند. نه به این معنی که دیگه در این شرایط باید ۲۴ ساعت شبانه روز رو کار کنیم. بلکه از نظر فکری دیگه بین اینها تفاوت انچنان قایل نمیشیم. کار میشه یکی از علاقه مندیهامون در کنار دیگر علاقهمندیها. یعنی کار هم میاد تو دسته زندگی. حالا ممکنه سه ساعت کار کنی، بعدش بری کتاب دلخواهت رو بخونی و باز دوباره هوس کنی به کار ادامه بدی و بعد از دو ساعت تصمیم بگیری که با پارنترت بری قدم بزنی و بعد دوباره برگردی و کارت رو ادامه بدی. درواقع در این حالت به جای متعادل کردن کار و زندگی، در هم تنیدگی کار و زندگی داری. که دیگه این دوتا از یک جنس هستند و نه دو چیز کاملا متضاد و متقابل.
@shahrzadinHK
اولی:
اینطور نیست که کارآفرینها کسانی هستند که خیلی ریسک پذیر هستند. بلکه کارآفرینها به اندازه دیگران ریسک کارشون رو نمیبینند.
نه اینکه خوش خیال باشندها، نه! موضوع اینه که گیرنده هاشون برای درک ریسک پیشرو کمتر از آدمهای نرمال کار میکنه.
حالا بریم سراغ جمله دوم تا بعدش ربط این دوتا رو از نظر خودم براتون تعریف کنم.
ناوال راویکانت بارها و بارها در جواب این سوال که از کجا بفهمیم به چه کاری علاقه داریم و باید اون رو دنبال کنیم، این جمله رو میگه:
ببین انجام چه فعالیتی برای تو مثل «بازیکردن» میمونه ولی برای دیگران انجام همون فعالیت «حس کار کردن» داره.
به نظرم این دوتا جملهای که اینجا گفتم در کنار هم میتونن تصویر واضحتری به ما بدن از اینکه واقعا زندگیمون رو میتونیم صرف انجام چه کاری کنیم که بیشترین لذت و بیشترین بازدهی رو ازش بگیریم. میتونیم اینطوری از خودمون بپرسیم:
چه فعالیتی برای من اصلا ریسکی نیست یا ریسکش معقوله درحالی که برای بقیه به شدت خطرناک به حساب میاد و در عین حال من با انجام اون فعالیت احساس میکنم دارم بازی میکنم و بهم خوش میگذره در حالی که برای بقیه انجام اون فعالیت از سر اجباره.
حالا از اینها که گفتم به چی میرسم؟
اینکه اصلا تعادل بین کار رو زندگی یعنی چی؟ چه چیزی کاره و چه چیزی بازی و چه چیزی زندگی؟
نمیخوام اینجا نسخه بدم. فقط میخوام درکی که خودم بهش رسیدم رو برای شما هم تعریف کنم که بعد با هم روش صحبت کنیم.
من با ناوال راویکانت هم عقیدهام. میگه که کسانی که کار و زندگی رو دوتا قسمت جدا از هم میبینن که لازمه بینشون تعادل برقرار بشه. یکی اجباره و دیگری زندگی. انگار که کار بخشی گریز ناپذیره که باید هرطور شده با هر بدبختی بری انجامش بدی ولی بعدش میتونی زندگی کنی. اصلا اون احساس تلخ جمعه شبها هم از همین جا میاد. چون میدونی دوباره وقت زندگی کردن تموم شد و باید به کار برگردی.
مخلص کلام اینکه اگر همچین دوگانگی بین کار و زندگی تو ذهنمون داریم، احتمال زیاد کاری که به عنوان شغلمون انتخاب کردیم خیلی مناسب ما نیست. یعنی احتمال زیاد مسیر رو اشتباه اومدیم.
در حالی که اگر شغلمون، برای ما مناسب باشه، دیگه کار کردن و زندگی کردن از هم جدا نیستند. نه به این معنی که دیگه در این شرایط باید ۲۴ ساعت شبانه روز رو کار کنیم. بلکه از نظر فکری دیگه بین اینها تفاوت انچنان قایل نمیشیم. کار میشه یکی از علاقه مندیهامون در کنار دیگر علاقهمندیها. یعنی کار هم میاد تو دسته زندگی. حالا ممکنه سه ساعت کار کنی، بعدش بری کتاب دلخواهت رو بخونی و باز دوباره هوس کنی به کار ادامه بدی و بعد از دو ساعت تصمیم بگیری که با پارنترت بری قدم بزنی و بعد دوباره برگردی و کارت رو ادامه بدی. درواقع در این حالت به جای متعادل کردن کار و زندگی، در هم تنیدگی کار و زندگی داری. که دیگه این دوتا از یک جنس هستند و نه دو چیز کاملا متضاد و متقابل.
@shahrzadinHK
سلام… من خیلی الکی الکی دسترسی ام رو به این کانال از دست داده بودم و حتی الان هم ندارمش. خداروشکر که شیدا رو از قبل ادمین کرده بودم و حالا به کمک شیدا میتونم اینجا بنویسم. تو این مدت که اینجا نبودم، هیچ جای دیگه هم خیلی ننوشتم. خیلی برای من عجیبه که این همه مدت طولانی پیش خودم ساکت بودم. این روزها به یه چیزی دارم فکر میکنم که برام
عجیبه.
همیشه میگن که اگر برای یه چیزی تلاش کنی بهش میرسی. همه ما هم این رو برای همدیگه تکرار میکنیم. هرچند که کلی بحث هست سر اینکه واقعا به چی میخوای برسی و با چه داشته هایی شروع میکنی به حرکت کردن و امتیازهایی که نسبت به دیگران داری چیه و چی نیست. من به سمت چیزی که میخواستم و به نظر دسترسی بهش سخت و دور بود، حرکت کردم. میدونستم که مثلا برای رسیدن بهش ۱۰ تا مرحله مهم وجود داره که نقشه راهم میتونه باشه. ایدهای نداشتم که رسیدن به هرکدوم از اینها چقدر سخت میتونه باشه.
وقتی تو مسیر رسیدن به اولی بودم فهمیدم که خیلی مسیر طولانی تر و سخت تری در انتظارمه. اما احتمالا اگر این رو رد کنم از پله ۲ و ۳ به بعد راحت تر میشه دیگه.
اما پله یک به دو هم سخت تر و طولانی تر از انتظارم بود. بعد فهمیدم که این ۱۰ تا مرحله هرکدوم تو دل خودشون ۱۰ تا مرحله دیگه دارن.
حالا چی این ماجرا برام عجیبه؟ توی یک جمله بخوام بگم اینه که واقعا اگر تلاش کنی میرسی. وقتی یکی دو تا مرحله رو رد میکنی و میبینی عه! شد! تازه ترس میاد سراغت. ترس از اینکه واقعا اگر بشه چی؟
عجیبه. تو همه مدت خودت رو درگیر ترس از نشدن ها میکنی و یه جایی نیمه های راه به خودت میای و میبینی میترسی از این که بشه!
اینجا یه سوال پیش میاد که خیلی زیرزیرکی و موذیانه تو ذهنت میچرخه. ازت میپرسه که ببین این میشهها… حالا واقعا میخوایش؟ چیزهایی که با خودش میاره … اون سبک زندگی که با خودش میاره … میخوای؟ مهم نیست که جواب به این سوال چیه. همین که اینطوری وسط راه ورق بر میگرده همچنان به نظرم عجیبه.
عجیبه.
همیشه میگن که اگر برای یه چیزی تلاش کنی بهش میرسی. همه ما هم این رو برای همدیگه تکرار میکنیم. هرچند که کلی بحث هست سر اینکه واقعا به چی میخوای برسی و با چه داشته هایی شروع میکنی به حرکت کردن و امتیازهایی که نسبت به دیگران داری چیه و چی نیست. من به سمت چیزی که میخواستم و به نظر دسترسی بهش سخت و دور بود، حرکت کردم. میدونستم که مثلا برای رسیدن بهش ۱۰ تا مرحله مهم وجود داره که نقشه راهم میتونه باشه. ایدهای نداشتم که رسیدن به هرکدوم از اینها چقدر سخت میتونه باشه.
وقتی تو مسیر رسیدن به اولی بودم فهمیدم که خیلی مسیر طولانی تر و سخت تری در انتظارمه. اما احتمالا اگر این رو رد کنم از پله ۲ و ۳ به بعد راحت تر میشه دیگه.
اما پله یک به دو هم سخت تر و طولانی تر از انتظارم بود. بعد فهمیدم که این ۱۰ تا مرحله هرکدوم تو دل خودشون ۱۰ تا مرحله دیگه دارن.
حالا چی این ماجرا برام عجیبه؟ توی یک جمله بخوام بگم اینه که واقعا اگر تلاش کنی میرسی. وقتی یکی دو تا مرحله رو رد میکنی و میبینی عه! شد! تازه ترس میاد سراغت. ترس از اینکه واقعا اگر بشه چی؟
عجیبه. تو همه مدت خودت رو درگیر ترس از نشدن ها میکنی و یه جایی نیمه های راه به خودت میای و میبینی میترسی از این که بشه!
اینجا یه سوال پیش میاد که خیلی زیرزیرکی و موذیانه تو ذهنت میچرخه. ازت میپرسه که ببین این میشهها… حالا واقعا میخوایش؟ چیزهایی که با خودش میاره … اون سبک زندگی که با خودش میاره … میخوای؟ مهم نیست که جواب به این سوال چیه. همین که اینطوری وسط راه ورق بر میگرده همچنان به نظرم عجیبه.
هنر ارتباط ساختن- ۱ :
از روز اولی که فلوجین رو شروع کردیم و توی آپارتمانی در رودهن کار رو زندگی میکردیم، دغدغه اصلی من این بود که چطوری میتونم با آدمهایی اون سر دنیا ارتباط نزدیک بگیرم؟
میدونستم که برای رشد دادن فلوجین نیاز به همراهی و حمایت آدمهای تاثیرگذار داریم. از اونجایی که هیچ سرمایه اجتماعی خارج از ایران نداشتیم این موضوع پیداکردن نتورک ادمهایی که تو رو بشناسن و کم کم به تو و توانمندیهات اعتماد کنن یکی از بزرگترین چالشهامون بود.
بچه هایی که از ایران میرن بیرون و دانشگاه میرن یا سرکار میرن و بعد از یه مدتی استارتاپ خودشون رو شروع میکنن کمتر با این مشکل مواجهن. بالاخره چهارتا همکار و دوست و استاد و مدیر داشتن که بشه نقطه شروعشون و از طریق اونها مسیر ساختن سرمایه اجتماعی رو جلو ببرن.
ولی برای ما که بدون اینها یک دفعه با استارتاپمون میخواستیم بریم کانادا این موضوع به این راحتی ها نبود.
از همون روز اول سعی کردیم توی کامیونیتی های تک توییتر فعال باشیم. ادمها رو بشناسیم. اول بفهمیم کی به کیه و با چه کسانی احتمالا باید ارتباط بسازیم. بعد یه مدت وقت گذاشتیم که این ادمها رو بیشتر بشناسیم. محتوایی که مینوسن و کارهایی که میکنن رو دنبال کنیم که بفهمیم اصلا چطوری فکر میکنند، دنبال چی میگردن، چه چیزی براشون جالبه و ….
این پروسه خودش نزدیک به ۱۰ ماه طول کشید. تا احساس غریبیمون تو اون کامیونیتی کم بشه و احساس کنیم حالا میتونیم دیگه بریم سراغشون.
شروع کردیم به دایرکت مسیج فرستادن توی توییتر. سعی میکردیم که پیام جذابی بنویسیم که طرف دوست داشته باشه باهامون صحبت کنه. تقریبا برای ۱۰۰ نفر توی یک بازه زمانی یک ماهه دایرکت مسیج فرستادیم. دریغ از یک دونه جواب!
خیلی تو ذوقمون خورد. اصلا فکرشم نمیکردیم.
یه کم طول کشید تا خودمون رو جمع و جور کنیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که خب حتما بلد نبودیم چطوری به قول معروف کلد مسیج بنویسیم که جذاب باشه. شروع کردیم مدل مسیج دادن هامون رو عوض کردیم. یه کم بهتر شد. مثلا طرف سین میکرد. یا یه کلمه جواب میداد. اما بازهم بحثی شکل نمیگرفت. علاقه ای به ادامه دادن بحث از طرف اون شخص وجود نداشت.
کم کم فهمیدیم که تقریبا همه حتی اگر طرف خیلی خیلی معروف و سرشلوغ باشه همه پیام هایی که میگیره رو میبینه. حالا اینکه جواب میده یا نمیده به خیلی چیزها بستگی داره. اما حتما میبینه! همین نکته خوبی بود که متوجهش شدیم. باعث شد بیشتر روی این تمرکز کنیم که خب چطوری بگم، چی بگم یا اصلا کی بگم که طرف جوابم رو بده.
تو این موضوع رفته رفته بهتر شدیم. اما همچنان خیلی به جای خاصی نمیرسید.
اما وقتی اردیبهشت ماه میخواستیم توی پروداکت هانت که یک کامیونیتی برای لانچ محصولات دیجیتال هست، نسخه ای از فلوجین رو لانچ کنیم متوجه شدیم همین تلاش های زیاد و به ظاهر بی فرجام چقدر به کارمون اومد. لانچ خوبی شد. ادمهای خیلی خوب و موثری ازمون توی روز لانچ حمایت کردن.
اون موقع هنوز کانادا نبودم.
توی تجربه لانچ پروداکت هانت انگار یک قدم بزرگ رو به جلو حرکت کردیم. بیشتر بلد شده بودیم با ادمها ارتباط بگیریم. دیگه تقریبا پنجاه درصد مسیجهامون بی جواب نمیموند.
هفته پیش با یکی از ادمهایی که خیلی وقتها پیامم رو بی پاسخ گذاشته بود ولی روز لانچ فقط در پاسخ گفته بود افرین چه ایده جالبی و همین! دوباره ارتباط گرفتم. همون لحظه گفت بیا جلسه بذاریم و گپ بزنیم. لینک کلندرش رو برام فرستاد.
آدمی که خیلی دنبالش بودم بتونم باهاش حرف بزنم. و هزاران راه رو برای ارتباط گرفتن باهاش تست کرده بودم و به جایی نرسیده بود این بار خودش گفت بیا ببینمت!
وقتی داستان این ارتباط ساختن ها رو مرور میکنم چند تا نکته توش داره که برام خیلی جالبه و احتمالا روز اول نمیدونستم:
- اینکه آدمها بد نیت، خودخواه و یا خودشیفته نیستن که جواب دایرکت مسیج یا ایمیل یک دفعه ای از سمت شما رو نمیدن. آدمها سرشون شلوغه و فقط به چیزهایی واکنش نشون میدن که در همون ۳۰ ثانیه اول احساس کنن براشون جالبه.
- اینکه اگر جوابی نگرفتی، فکر نکنی که خب پس این ادم جواب بده نیست و برم سراغ یکی دیگه. نه! بارها و بارها از طریق درست اگر تلاش کنی بالاخره راهش رو پیدا میکنی. البته منظورم نیست که بدبخت رو دایم اسپم کنی و …. نه! در بازه های زمانی مختلف و با پیام های متفاوت شانست رو امتحان کنی.
- اینکه اون ادم واقعا تو یه کس دیگه براش مهم نیست. اصلا تو اون ۳۰ ثانیه به این فکر نمیکنه که چون تو مثلا این مدلی هستی جوابت رو ندم. تو اون ۳۰ ثانیه فقط به این فکر میکنه که اگر جواب تو رو بدم برای من چه منعفتی میتونه داشته باشه. اگر منفعتی نداره پس هیچی!
@shahrzadinHK
از روز اولی که فلوجین رو شروع کردیم و توی آپارتمانی در رودهن کار رو زندگی میکردیم، دغدغه اصلی من این بود که چطوری میتونم با آدمهایی اون سر دنیا ارتباط نزدیک بگیرم؟
میدونستم که برای رشد دادن فلوجین نیاز به همراهی و حمایت آدمهای تاثیرگذار داریم. از اونجایی که هیچ سرمایه اجتماعی خارج از ایران نداشتیم این موضوع پیداکردن نتورک ادمهایی که تو رو بشناسن و کم کم به تو و توانمندیهات اعتماد کنن یکی از بزرگترین چالشهامون بود.
بچه هایی که از ایران میرن بیرون و دانشگاه میرن یا سرکار میرن و بعد از یه مدتی استارتاپ خودشون رو شروع میکنن کمتر با این مشکل مواجهن. بالاخره چهارتا همکار و دوست و استاد و مدیر داشتن که بشه نقطه شروعشون و از طریق اونها مسیر ساختن سرمایه اجتماعی رو جلو ببرن.
ولی برای ما که بدون اینها یک دفعه با استارتاپمون میخواستیم بریم کانادا این موضوع به این راحتی ها نبود.
از همون روز اول سعی کردیم توی کامیونیتی های تک توییتر فعال باشیم. ادمها رو بشناسیم. اول بفهمیم کی به کیه و با چه کسانی احتمالا باید ارتباط بسازیم. بعد یه مدت وقت گذاشتیم که این ادمها رو بیشتر بشناسیم. محتوایی که مینوسن و کارهایی که میکنن رو دنبال کنیم که بفهمیم اصلا چطوری فکر میکنند، دنبال چی میگردن، چه چیزی براشون جالبه و ….
این پروسه خودش نزدیک به ۱۰ ماه طول کشید. تا احساس غریبیمون تو اون کامیونیتی کم بشه و احساس کنیم حالا میتونیم دیگه بریم سراغشون.
شروع کردیم به دایرکت مسیج فرستادن توی توییتر. سعی میکردیم که پیام جذابی بنویسیم که طرف دوست داشته باشه باهامون صحبت کنه. تقریبا برای ۱۰۰ نفر توی یک بازه زمانی یک ماهه دایرکت مسیج فرستادیم. دریغ از یک دونه جواب!
خیلی تو ذوقمون خورد. اصلا فکرشم نمیکردیم.
یه کم طول کشید تا خودمون رو جمع و جور کنیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که خب حتما بلد نبودیم چطوری به قول معروف کلد مسیج بنویسیم که جذاب باشه. شروع کردیم مدل مسیج دادن هامون رو عوض کردیم. یه کم بهتر شد. مثلا طرف سین میکرد. یا یه کلمه جواب میداد. اما بازهم بحثی شکل نمیگرفت. علاقه ای به ادامه دادن بحث از طرف اون شخص وجود نداشت.
کم کم فهمیدیم که تقریبا همه حتی اگر طرف خیلی خیلی معروف و سرشلوغ باشه همه پیام هایی که میگیره رو میبینه. حالا اینکه جواب میده یا نمیده به خیلی چیزها بستگی داره. اما حتما میبینه! همین نکته خوبی بود که متوجهش شدیم. باعث شد بیشتر روی این تمرکز کنیم که خب چطوری بگم، چی بگم یا اصلا کی بگم که طرف جوابم رو بده.
تو این موضوع رفته رفته بهتر شدیم. اما همچنان خیلی به جای خاصی نمیرسید.
اما وقتی اردیبهشت ماه میخواستیم توی پروداکت هانت که یک کامیونیتی برای لانچ محصولات دیجیتال هست، نسخه ای از فلوجین رو لانچ کنیم متوجه شدیم همین تلاش های زیاد و به ظاهر بی فرجام چقدر به کارمون اومد. لانچ خوبی شد. ادمهای خیلی خوب و موثری ازمون توی روز لانچ حمایت کردن.
اون موقع هنوز کانادا نبودم.
توی تجربه لانچ پروداکت هانت انگار یک قدم بزرگ رو به جلو حرکت کردیم. بیشتر بلد شده بودیم با ادمها ارتباط بگیریم. دیگه تقریبا پنجاه درصد مسیجهامون بی جواب نمیموند.
هفته پیش با یکی از ادمهایی که خیلی وقتها پیامم رو بی پاسخ گذاشته بود ولی روز لانچ فقط در پاسخ گفته بود افرین چه ایده جالبی و همین! دوباره ارتباط گرفتم. همون لحظه گفت بیا جلسه بذاریم و گپ بزنیم. لینک کلندرش رو برام فرستاد.
آدمی که خیلی دنبالش بودم بتونم باهاش حرف بزنم. و هزاران راه رو برای ارتباط گرفتن باهاش تست کرده بودم و به جایی نرسیده بود این بار خودش گفت بیا ببینمت!
وقتی داستان این ارتباط ساختن ها رو مرور میکنم چند تا نکته توش داره که برام خیلی جالبه و احتمالا روز اول نمیدونستم:
- اینکه آدمها بد نیت، خودخواه و یا خودشیفته نیستن که جواب دایرکت مسیج یا ایمیل یک دفعه ای از سمت شما رو نمیدن. آدمها سرشون شلوغه و فقط به چیزهایی واکنش نشون میدن که در همون ۳۰ ثانیه اول احساس کنن براشون جالبه.
- اینکه اگر جوابی نگرفتی، فکر نکنی که خب پس این ادم جواب بده نیست و برم سراغ یکی دیگه. نه! بارها و بارها از طریق درست اگر تلاش کنی بالاخره راهش رو پیدا میکنی. البته منظورم نیست که بدبخت رو دایم اسپم کنی و …. نه! در بازه های زمانی مختلف و با پیام های متفاوت شانست رو امتحان کنی.
- اینکه اون ادم واقعا تو یه کس دیگه براش مهم نیست. اصلا تو اون ۳۰ ثانیه به این فکر نمیکنه که چون تو مثلا این مدلی هستی جوابت رو ندم. تو اون ۳۰ ثانیه فقط به این فکر میکنه که اگر جواب تو رو بدم برای من چه منعفتی میتونه داشته باشه. اگر منفعتی نداره پس هیچی!
@shahrzadinHK
هنر ارتباط ساختن- ۲:
این موضوع رو خیلی بهتر درک کردم وقتی توی کنفرانس کالیژن دنبال این بودم که با مارتین بصیری صحبت کنم.
با شیدا رفتیم پشت سن جایی که تاک داشت و منتظر شدیم بیاد بیرون. وقتی اومد و دید ما منتظرشیم سریع خوش و بش کرد و رفت سر اصل مطلب. چی کارم دارین؟
بعد شروع کرد تند تند راه رفتن وسط نمایشگاه. گفت ببخشید من باید برم برسم به یک جلسه مصاحبه با خبرنگار مجله فوربس. توی راه میتونی حرفت رو بزنی؟
همونطوری که داشتم تند تند میدویدم که بهش برسم و همقدم بشم، براش گفتم فلوجین چی کار میکنه. وسط حرفهام من رو قطع کرد و گفت ببین اینا رو ول کن. من یه همچین چیزی میخوام به عنوان مثلا یوزر شما. همین. دیگه رسیده بودیم به محل مصاحبهاش و گفت که ببخشید من باید برم. فردا اگر خواستین من ساعت ۱۱ اینجا هستم دوباره.
بماند که همین یک جمله ای که در حین دویدن بهم گفت باعث شد خیلی یک دفعهای کلی نقطه توی ذهن ما به هم وصل بشه و یک چالشی که دو ماه داشتیم بهش فکر میکردیم رو براش راه حل پیدا کنیم.
فردا صبحش رفتم همونجا و منتظر بودم که بیاد. سرش شلوغ بود. کلی ادم دورش بودن و داشتن حرف میزدن. یه گوشه صبر کردم که خلوت شه. تا خلوت شد خودش اومد گفت که سلام فلانی خب بیا ببینم چی میگی؟!
سرش تو گوشیش بود. من ساکت موندم و صبر کردم که نگاهم کنه و گوشیش رو کنار بذاره. یهو سرش رو اورد بالا و گفت که منتظر چی هستی؟ نکنه از من صد در صد توجه میخوای؟
گفت ببین! یادت باشه که هیچ کس همون اول صد در صد توجهش رو در اختیارت نمیذاره. این رو من یاد گرفتم و میخوام به تو هم یاد بدم.
خیلی از مارتین خوشم اومد. درس بزرگی بهم داد.
اینها رو گفتم چون میدونم همین کار به نظر ساده ارتباط گرفتن با ادمها و ایمیل زدن یا مسیج زدن بهشون چقدر میتونه مسیر یادگیری طولانی داشته باشه.
ولی مهارتی رو یاد میگیری که میلیون ها دلار میارزه. چون یه روز یکی از همین ارتباط ها میتونه زندگیات رو برای همیشه تغییر بده.
تو نمیدونی کدومش. نمیدونی کی و چه زمانی. برای همین باید خسته نشی و شانسهای زیادی رو برای خودت به وجود بیاری با تست کردن.
فضای آنلاین باعث شده که تقریبا به همه آدمهای دنبا بتونیم دسترسی داشته باشیم. دسترسی برای اینکه بتونیم باهاشون صحبت کنیم، مشورت بگیریم، همکاری کنیم و یا حتی شراکت کنیم.
این یکی از اون مهارت هاست که جایی درسش رو نمیدن. باید آزمون و خطا کرد.
@shahrzadinHK
این موضوع رو خیلی بهتر درک کردم وقتی توی کنفرانس کالیژن دنبال این بودم که با مارتین بصیری صحبت کنم.
با شیدا رفتیم پشت سن جایی که تاک داشت و منتظر شدیم بیاد بیرون. وقتی اومد و دید ما منتظرشیم سریع خوش و بش کرد و رفت سر اصل مطلب. چی کارم دارین؟
بعد شروع کرد تند تند راه رفتن وسط نمایشگاه. گفت ببخشید من باید برم برسم به یک جلسه مصاحبه با خبرنگار مجله فوربس. توی راه میتونی حرفت رو بزنی؟
همونطوری که داشتم تند تند میدویدم که بهش برسم و همقدم بشم، براش گفتم فلوجین چی کار میکنه. وسط حرفهام من رو قطع کرد و گفت ببین اینا رو ول کن. من یه همچین چیزی میخوام به عنوان مثلا یوزر شما. همین. دیگه رسیده بودیم به محل مصاحبهاش و گفت که ببخشید من باید برم. فردا اگر خواستین من ساعت ۱۱ اینجا هستم دوباره.
بماند که همین یک جمله ای که در حین دویدن بهم گفت باعث شد خیلی یک دفعهای کلی نقطه توی ذهن ما به هم وصل بشه و یک چالشی که دو ماه داشتیم بهش فکر میکردیم رو براش راه حل پیدا کنیم.
فردا صبحش رفتم همونجا و منتظر بودم که بیاد. سرش شلوغ بود. کلی ادم دورش بودن و داشتن حرف میزدن. یه گوشه صبر کردم که خلوت شه. تا خلوت شد خودش اومد گفت که سلام فلانی خب بیا ببینم چی میگی؟!
سرش تو گوشیش بود. من ساکت موندم و صبر کردم که نگاهم کنه و گوشیش رو کنار بذاره. یهو سرش رو اورد بالا و گفت که منتظر چی هستی؟ نکنه از من صد در صد توجه میخوای؟
گفت ببین! یادت باشه که هیچ کس همون اول صد در صد توجهش رو در اختیارت نمیذاره. این رو من یاد گرفتم و میخوام به تو هم یاد بدم.
خیلی از مارتین خوشم اومد. درس بزرگی بهم داد.
اینها رو گفتم چون میدونم همین کار به نظر ساده ارتباط گرفتن با ادمها و ایمیل زدن یا مسیج زدن بهشون چقدر میتونه مسیر یادگیری طولانی داشته باشه.
ولی مهارتی رو یاد میگیری که میلیون ها دلار میارزه. چون یه روز یکی از همین ارتباط ها میتونه زندگیات رو برای همیشه تغییر بده.
تو نمیدونی کدومش. نمیدونی کی و چه زمانی. برای همین باید خسته نشی و شانسهای زیادی رو برای خودت به وجود بیاری با تست کردن.
فضای آنلاین باعث شده که تقریبا به همه آدمهای دنبا بتونیم دسترسی داشته باشیم. دسترسی برای اینکه بتونیم باهاشون صحبت کنیم، مشورت بگیریم، همکاری کنیم و یا حتی شراکت کنیم.
این یکی از اون مهارت هاست که جایی درسش رو نمیدن. باید آزمون و خطا کرد.
@shahrzadinHK
۵ اکتبر ۲۰۲۳- پشت میز کارم در اینکیوبیتور دی ام زی
چند روز پیش که تو جلسه با منتور دیامزی داشتیم صحبت میکردیم در مورد آمار و ارقام فلوجین، الکس یه چیزی گفت که خیلی برام جالب بود. گفت پس درواقع با این اوصاف الان شرکت آمازون ( AWS) داره هزینه مارکتینگ شما رو تقبل میکنه:)
دیدم راست میگه. نه فقط آمازون، که گوگل، مایکروسافت، OpenAI و خیلی دیگه از کمپانیهای بزرگ، هزینههای ساختن و رشد فلوجین رو دارن پرداخت میکنن. اگر اینها نبودن فلوجین اصلا نمیتونست ساخته بشه و یا تا اینجایی که الان هست ادامه بده و زنده بمونه.
برمیگردم به حرفهایی که این روزها شنیده میشه و حرفهایی که شاید شش، هفت سال پیش میشنیدم در مورد فرآیند استارتاپ ساختن و یا به طور کلی همون «اکوسیستم استارتاپی» و بیشتر و بیشتر متوجه میشم که چرا این طرف دنیا استارتاپهای زیادی شروع میشن و شانس موفقیت دارن. دقیقا همین فرهنگ و طرز تفکر که اگر سفرهای که پهن شده رو بزرگتر کنیم در نهایت به نفع همه ماست.
درواقع انگار همه ما از کوچیک و بزرگ زنجیرههایی هستیم که رشد هرکدوم از ما به رشد همه ما کمک میکنه. وقتی سیستم اینطوری تعریف میشه زنده موندن و رشد استارتاپهای کوچیک هم به اندازه موفقیت شرکت های بزرگ اهمیت داره. هیچ کدوم بدون دیگری شانسی نداره.
حالا قسمت جالب ماجرا برای من اینجاست که هنوز هم برام سخته که موقع مذاکره و یا پیشنهاد همکاری و پارتنرشیپ ذهنم رو به این طرف بکشونم که همه چیز قراره برد-برد باشه و در نهایت اصل همکاری هست که مهمه و نه اینکه تو کوچیکی و تازه واردی و طرف مقابلت بزرگه و تو بازار جا افتاده. تو هم حق داری که به اندازه ارزشی که ایجاد میکنی سهم بخوای و صرفا به خاطر اینکه تازهکاری از حقت نگذری.
اینکه این مدل پیشفرضها و یادگیری هایی که تو ایران داشتم رو بتونم کنار بذارم و تغییر بدم زمان و انرژی زیادی ازم میگیره و هنوز هم خیلی وقت ها مچ خودم رو میگیرم و به خودم میگم که ای بابا پس کی میخوای بفهمی که کل داستان عوض شده و خیلی از ترس ها و خود کم بینی ها و … دیگه موضوعیتی نداره.
-----------------------------------------------------------------------
پانوشت: خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم دسترسی ادمین به این کانال رو دوباره پیدا کنم و نوشته های سردرگم و پراکندهام رو اینجا بذارم. و خیلی خیلی خوش بختم که بعد از این همه مدت فعالیت نداشتن شما اینجا هستین و اینقدر به من لطف داشتین.
چند روز پیش که تو جلسه با منتور دیامزی داشتیم صحبت میکردیم در مورد آمار و ارقام فلوجین، الکس یه چیزی گفت که خیلی برام جالب بود. گفت پس درواقع با این اوصاف الان شرکت آمازون ( AWS) داره هزینه مارکتینگ شما رو تقبل میکنه:)
دیدم راست میگه. نه فقط آمازون، که گوگل، مایکروسافت، OpenAI و خیلی دیگه از کمپانیهای بزرگ، هزینههای ساختن و رشد فلوجین رو دارن پرداخت میکنن. اگر اینها نبودن فلوجین اصلا نمیتونست ساخته بشه و یا تا اینجایی که الان هست ادامه بده و زنده بمونه.
برمیگردم به حرفهایی که این روزها شنیده میشه و حرفهایی که شاید شش، هفت سال پیش میشنیدم در مورد فرآیند استارتاپ ساختن و یا به طور کلی همون «اکوسیستم استارتاپی» و بیشتر و بیشتر متوجه میشم که چرا این طرف دنیا استارتاپهای زیادی شروع میشن و شانس موفقیت دارن. دقیقا همین فرهنگ و طرز تفکر که اگر سفرهای که پهن شده رو بزرگتر کنیم در نهایت به نفع همه ماست.
درواقع انگار همه ما از کوچیک و بزرگ زنجیرههایی هستیم که رشد هرکدوم از ما به رشد همه ما کمک میکنه. وقتی سیستم اینطوری تعریف میشه زنده موندن و رشد استارتاپهای کوچیک هم به اندازه موفقیت شرکت های بزرگ اهمیت داره. هیچ کدوم بدون دیگری شانسی نداره.
حالا قسمت جالب ماجرا برای من اینجاست که هنوز هم برام سخته که موقع مذاکره و یا پیشنهاد همکاری و پارتنرشیپ ذهنم رو به این طرف بکشونم که همه چیز قراره برد-برد باشه و در نهایت اصل همکاری هست که مهمه و نه اینکه تو کوچیکی و تازه واردی و طرف مقابلت بزرگه و تو بازار جا افتاده. تو هم حق داری که به اندازه ارزشی که ایجاد میکنی سهم بخوای و صرفا به خاطر اینکه تازهکاری از حقت نگذری.
اینکه این مدل پیشفرضها و یادگیری هایی که تو ایران داشتم رو بتونم کنار بذارم و تغییر بدم زمان و انرژی زیادی ازم میگیره و هنوز هم خیلی وقت ها مچ خودم رو میگیرم و به خودم میگم که ای بابا پس کی میخوای بفهمی که کل داستان عوض شده و خیلی از ترس ها و خود کم بینی ها و … دیگه موضوعیتی نداره.
-----------------------------------------------------------------------
پانوشت: خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم دسترسی ادمین به این کانال رو دوباره پیدا کنم و نوشته های سردرگم و پراکندهام رو اینجا بذارم. و خیلی خیلی خوش بختم که بعد از این همه مدت فعالیت نداشتن شما اینجا هستین و اینقدر به من لطف داشتین.
۱۰ اکتبر ۲۰۲۳- پشت میز کارم در آپارتمانی در داونتاون
این روزها بعد از سه سال که از شروع فلوجین میگذره، بیشتر و بیشتر دارم میفهمم که نشونه موفق شدن به عنوان استارتاپ فاندر اینه که بتونی شفاف و ساده فکر کنی. هرجقدر که جلوتر میرم میفهمم که مهارت حذف شاخ و برگهای اضافی در بیزنس و متمرکز شدن روی چندتا چیزی که بیشترین تاثیر رو میتونه بذاره خیلی خیلی مهمه.
هر روز در مورد هزاران روش بازاریابی و استراتژیهای متفاوت و راههای هوشمندانه و هکری و .. صحبت میشه. ولی در نهایت بیشتر اینها فقط تمرکز رو از بین میبرن و به فاندرها احساس فومو میدن. دايم احساس میکنی که یک راه هوشمندانه و بهتری برای رشد سریع وجود داره که من ازش خبر ندارم. یا مثلا اگر فلان پادکست رو گوش کنم و یا فلان دوره رو بگذرونم میتونه در جدیدی برام باز کنه. با اینکه این فکر به خودی خود اشتباه نیست اما خیلی ساده ادم میتونه تو یه چرخه معیوب بیفته و ذهنش پر بشه از اصطلاح و تکنیک های جدید.
در نهایت چیزی که مهمه اینه که در مراحل اولیه شکلگیری و رشد یک استارتاپ نمیشه «زمان» رو دور زد. زمان لازم داره که بتونی شفاف فکر کنی. زمان لازم داره که بتونی بفهمی که دقیقا کسبوکار تو چی هست و چی نیست. زمان لازم داره که بفهمی که مشتری تو چه کسی هست و چه کسی نیست.
و این «زمان» باید بگذره. اکثر این تکنیک ها و روش ها و … کاربردشون برای بعد از این مرحله است. و حتی این زمان رو نمیشه با پول خرید.
تو سه سال گذشته استارتاپهای زیادی رو دیدم که تلاش کردن به وسیله سرمایه زیاد و یا نتورک خیلی قوی این زمان رو دور بزنن. نمونه کلابهاوس رو فکر کنم همه یادشون باشه.
استارتاپهایی رو دیدم که هنوز محصول کامل نداشتن و ۳ میلیون دلار پول جذب کردن و با کمک تمام سلبریتیهای تک هزاران مشتری و کاربر اولیه وارد پروتوتایپشون کردن و در نهایت بعد از شش ماه که سروصدا و قدرت پول و نتورک قوی خوابید، باز هم اونها موندن و «زمان» که باید صرف بشه تا محصول و بیزنس مدل چکش بخوره و چکش بخوره تا بتونه تبدیل به یک بیزنس سالم بشه.
اولها که شروع کرده بودم خیلی گول این سروصداها رو میخوردم. به خصوص اگر استارتاپی بود که بالقوه میتونست رقیب فلوجین باشه و من دایم به خودم میگفتم با این حجم از پول و نتورک من هیچ شانسی ندارم.
اما بعد دیدم که بعد از شش ماه یا یک سال، دیگه اون استارتاپ وجود نداره و از بین رفته.
حالا که بعد از سهسال ترسم از ورود به بازار جهانی ریخته و مشاهدهگر تمام وقت داستانهای زیادی بودم، میفهمم که اتفاقا راه درست اینه که تایملاین توییتر و لینکدین رو دایم چک نکنی، تمرکزت روی دو سه تا موضوع مهم بیزنست نگه داری و «صبر» پیشه کنی.
این روزها بعد از سه سال که از شروع فلوجین میگذره، بیشتر و بیشتر دارم میفهمم که نشونه موفق شدن به عنوان استارتاپ فاندر اینه که بتونی شفاف و ساده فکر کنی. هرجقدر که جلوتر میرم میفهمم که مهارت حذف شاخ و برگهای اضافی در بیزنس و متمرکز شدن روی چندتا چیزی که بیشترین تاثیر رو میتونه بذاره خیلی خیلی مهمه.
هر روز در مورد هزاران روش بازاریابی و استراتژیهای متفاوت و راههای هوشمندانه و هکری و .. صحبت میشه. ولی در نهایت بیشتر اینها فقط تمرکز رو از بین میبرن و به فاندرها احساس فومو میدن. دايم احساس میکنی که یک راه هوشمندانه و بهتری برای رشد سریع وجود داره که من ازش خبر ندارم. یا مثلا اگر فلان پادکست رو گوش کنم و یا فلان دوره رو بگذرونم میتونه در جدیدی برام باز کنه. با اینکه این فکر به خودی خود اشتباه نیست اما خیلی ساده ادم میتونه تو یه چرخه معیوب بیفته و ذهنش پر بشه از اصطلاح و تکنیک های جدید.
در نهایت چیزی که مهمه اینه که در مراحل اولیه شکلگیری و رشد یک استارتاپ نمیشه «زمان» رو دور زد. زمان لازم داره که بتونی شفاف فکر کنی. زمان لازم داره که بتونی بفهمی که دقیقا کسبوکار تو چی هست و چی نیست. زمان لازم داره که بفهمی که مشتری تو چه کسی هست و چه کسی نیست.
و این «زمان» باید بگذره. اکثر این تکنیک ها و روش ها و … کاربردشون برای بعد از این مرحله است. و حتی این زمان رو نمیشه با پول خرید.
تو سه سال گذشته استارتاپهای زیادی رو دیدم که تلاش کردن به وسیله سرمایه زیاد و یا نتورک خیلی قوی این زمان رو دور بزنن. نمونه کلابهاوس رو فکر کنم همه یادشون باشه.
استارتاپهایی رو دیدم که هنوز محصول کامل نداشتن و ۳ میلیون دلار پول جذب کردن و با کمک تمام سلبریتیهای تک هزاران مشتری و کاربر اولیه وارد پروتوتایپشون کردن و در نهایت بعد از شش ماه که سروصدا و قدرت پول و نتورک قوی خوابید، باز هم اونها موندن و «زمان» که باید صرف بشه تا محصول و بیزنس مدل چکش بخوره و چکش بخوره تا بتونه تبدیل به یک بیزنس سالم بشه.
اولها که شروع کرده بودم خیلی گول این سروصداها رو میخوردم. به خصوص اگر استارتاپی بود که بالقوه میتونست رقیب فلوجین باشه و من دایم به خودم میگفتم با این حجم از پول و نتورک من هیچ شانسی ندارم.
اما بعد دیدم که بعد از شش ماه یا یک سال، دیگه اون استارتاپ وجود نداره و از بین رفته.
حالا که بعد از سهسال ترسم از ورود به بازار جهانی ریخته و مشاهدهگر تمام وقت داستانهای زیادی بودم، میفهمم که اتفاقا راه درست اینه که تایملاین توییتر و لینکدین رو دایم چک نکنی، تمرکزت روی دو سه تا موضوع مهم بیزنست نگه داری و «صبر» پیشه کنی.
۳ نوامبر ۲۰۲۳- روی کاناپه دست دوم کرم رنگ در آپارتمانی در داونتاون
پارسال تابستون تازه رسیده بودم تورنتو و میدونستم که فلوجین به اون شکلی که بود کار نمیکنه. میدونستم که باید یک تغییر اساسی بدیم و کل محصول و بیزنس مدل رو عوض کنیم.
یک ماه از اومدنم گذشته بود که تو کنفرانس کالیژن تونستم دو دقیقه مارتین بصیری رو گیر بیارم و باهاش حرف بزنم. تو حرفهاش فقط یک جمله گفت که انگار تمام تیکه های پازل رو تو ذهنم به هم وصل کرد.
برگشتم خونه و نشستم به ریسرچ کردن. با تیم مطرح کردم که بچهها ما باید تبدیل بشیم به یک موتوری که بتونه برای کریتورها، محتوای مارکتینگ تولید میکنه. یه موتوری که ورودیاش محتوای تولید شده بلند باشه و خروجیاش انواع متریالهای مارکتینگی که میتونه همه پلتفرمهای سوشیال رو تغذیه کنه.
اون زمان خبری از چتجیپیتی نبود. اما open AI وجود داشت. همه زیرساختی که بعدا باهاش چتجیپیتی رو وارد بازار کردن دو سه سالی بود که داشت کار میکرد اما مورد توجه عموم نبود.
وقتی ایده رو به بچههای تیم معرفی کردم خیلی استقبال نشد. دلیلش هم این بود که تیم ما هیچ کدوم تخصص AI و يData sience نداشتیم. درک میکردم که بعد از دوسال تلاش براس ساختن یک محصول و ناکام موندن در بازار بچهها تیم نیاز دارن ایده جدید اعبتارسنجی عمیقتری داشته باشه.
.میدونستم که نیاز بازار رو فهمیدم. کریتورهایی که دوست داشتم بهشون سرویس بدم مشکل اصلیشون این نبود که از محتواشون درآمدزایی کنند. نیاز اصلی این بود که بتونن درست مارکتینگ کنن و مخاطب به دست بیارن. تنها چیزی که تو دوسال اول فلوجین عمیقا فهمیده بودم همین بود.
برای همین دست به کار شدم. خیلی میترسیدم که ایدهای که دارم شدنی نباشه و بچههای تیم رو ناامید کنم. از طرفی اشتیاق و شور زیادی داشتم که نشون بدم که این ایده شدنیه. نیاز داشتم بتونم یه پروتوتایپ اماده کنم و بفروشمش که ایدهای که تو ذهنم داشتم رو در واقعیت تست کنم و تیم رو بتونم همراه کنم.
من بکگراند فنی ندارم. حتی یک خط کد هم نزدم و بلد نیستم. اما افتادم توی تمام سرویسهای زیرساختی AI که تو بازار وجود داشت. از گوگل و مایکروسافت و آمازون گرفته تا سرویسهای جدید و تازه وارد.
توی داشبوردهاشون میچرخیدم و فیچرهاشون رو تست میکردم. میدونستم دنبال چی هستم ولی نمیدونستم که دقیقا اون کاری که من میخوام بکنم توی زبان دنیای تک چطوری ترجمه میشه. از صبح ساعت ۹ صبح تا ۱۲ شب بدون اینکه از جام بلند شم فقط میچرخیدم و یاد میگرفتم و تست میکردم. دونه دونه اصطلاحها و مفاهیم رو کشف میکردم و تیکههای پازل رو کنار هم میچیدم.
صدها بار تست میکردم و سرویسها رو کنار هم میچیدم که خروجی که مد نظرم بود رو بتونم یک بار بسازم. سه هفته تمام از خونه بیرون نرفتم و نمیفهمیدم کی صبح میشد و کی شب میشد. تو همون بازه چهار کیلو وزن از دست دادم چون حتی یادم میرفت غذا بخورم.
بالاخره پیدا کردم. پروتوتایپ رو ساختم. اولین خروجی رو گرفتم و برای یوزرهامون فرستادم. فیدبکها خیلی مثبت بود. اما هیج کدوم حاضر نشدن که پول پرداخت کنن.
شروع کردم سمپلهای بیشتری ساختن. روزی به بیشتر از صدنفر پیام میدادم و سمپل بهشون نشون میدادم. مکالمه خوب پیش میرفت ولی بازهم به پرداخت نمیرسید.
چندین و چند بار مدل پیامم رو عوض کردم. قیمت سرویس دستکاری کردم.
یک شب وسطهای ماه آگست بود که از گرما هلاک بودم و خسته و کلافه. روی همین کاناپه که الان نشستم دراز کشیدم و به نور چراعهای برج روبه رو خیره شدم. به خودم گفتم بیخیال. الان استراحت کن و دوباره از فردا به صد نفر دیگه پیام بده. تو فقط یه دونه مشتری لازم داری. یه دونه پرداخت ۲۰ دلاری.
تو همون حال بودم که با ناامیدی گوشیم رو برداشتم که پیامها رو چک کنم ببینم آدم جدیدی بهم جواب داده یانه. که دیدم بالاخره یکیشون که سه هفته پیش باهاش حرف زده بودم و خیلی علاقهمند بود ولی دیگه جوابم رو نداده بود، اسکرین شات از پرداختش فرستاده.
از خستگی زیاد، از شوق رسیدن به نتیجه و همه همه ترسها و استرسهایی که کشیده بودم همونجا زدم زیر گریه.
امروز که اینها رو مینویسم از اون ۲۰ دلار اول رسیدیم به نزدیک ۲۰ هزار دلار.
یک سال و سه ماه گذشته.
الان که برمیگردم به اون روزها از حجم بلد نبودن دنیای AI و قابلیتهاش به خودم میخندم. حتی الان به سه ماه پیش خودم هم میخندم. احتمالا چند ماه دیگه به امروز خودم هم بخندم.
همه اینها رو که گفتم باید اینم تاکید کنم که تیم فلوجین یکی از بزرگترین شانسهای زندگیمه. بدون بچههای تیم، هیچ کدوم این اتفاقها نمیتونست بیفته.
پارسال تابستون تازه رسیده بودم تورنتو و میدونستم که فلوجین به اون شکلی که بود کار نمیکنه. میدونستم که باید یک تغییر اساسی بدیم و کل محصول و بیزنس مدل رو عوض کنیم.
یک ماه از اومدنم گذشته بود که تو کنفرانس کالیژن تونستم دو دقیقه مارتین بصیری رو گیر بیارم و باهاش حرف بزنم. تو حرفهاش فقط یک جمله گفت که انگار تمام تیکه های پازل رو تو ذهنم به هم وصل کرد.
برگشتم خونه و نشستم به ریسرچ کردن. با تیم مطرح کردم که بچهها ما باید تبدیل بشیم به یک موتوری که بتونه برای کریتورها، محتوای مارکتینگ تولید میکنه. یه موتوری که ورودیاش محتوای تولید شده بلند باشه و خروجیاش انواع متریالهای مارکتینگی که میتونه همه پلتفرمهای سوشیال رو تغذیه کنه.
اون زمان خبری از چتجیپیتی نبود. اما open AI وجود داشت. همه زیرساختی که بعدا باهاش چتجیپیتی رو وارد بازار کردن دو سه سالی بود که داشت کار میکرد اما مورد توجه عموم نبود.
وقتی ایده رو به بچههای تیم معرفی کردم خیلی استقبال نشد. دلیلش هم این بود که تیم ما هیچ کدوم تخصص AI و يData sience نداشتیم. درک میکردم که بعد از دوسال تلاش براس ساختن یک محصول و ناکام موندن در بازار بچهها تیم نیاز دارن ایده جدید اعبتارسنجی عمیقتری داشته باشه.
.میدونستم که نیاز بازار رو فهمیدم. کریتورهایی که دوست داشتم بهشون سرویس بدم مشکل اصلیشون این نبود که از محتواشون درآمدزایی کنند. نیاز اصلی این بود که بتونن درست مارکتینگ کنن و مخاطب به دست بیارن. تنها چیزی که تو دوسال اول فلوجین عمیقا فهمیده بودم همین بود.
برای همین دست به کار شدم. خیلی میترسیدم که ایدهای که دارم شدنی نباشه و بچههای تیم رو ناامید کنم. از طرفی اشتیاق و شور زیادی داشتم که نشون بدم که این ایده شدنیه. نیاز داشتم بتونم یه پروتوتایپ اماده کنم و بفروشمش که ایدهای که تو ذهنم داشتم رو در واقعیت تست کنم و تیم رو بتونم همراه کنم.
من بکگراند فنی ندارم. حتی یک خط کد هم نزدم و بلد نیستم. اما افتادم توی تمام سرویسهای زیرساختی AI که تو بازار وجود داشت. از گوگل و مایکروسافت و آمازون گرفته تا سرویسهای جدید و تازه وارد.
توی داشبوردهاشون میچرخیدم و فیچرهاشون رو تست میکردم. میدونستم دنبال چی هستم ولی نمیدونستم که دقیقا اون کاری که من میخوام بکنم توی زبان دنیای تک چطوری ترجمه میشه. از صبح ساعت ۹ صبح تا ۱۲ شب بدون اینکه از جام بلند شم فقط میچرخیدم و یاد میگرفتم و تست میکردم. دونه دونه اصطلاحها و مفاهیم رو کشف میکردم و تیکههای پازل رو کنار هم میچیدم.
صدها بار تست میکردم و سرویسها رو کنار هم میچیدم که خروجی که مد نظرم بود رو بتونم یک بار بسازم. سه هفته تمام از خونه بیرون نرفتم و نمیفهمیدم کی صبح میشد و کی شب میشد. تو همون بازه چهار کیلو وزن از دست دادم چون حتی یادم میرفت غذا بخورم.
بالاخره پیدا کردم. پروتوتایپ رو ساختم. اولین خروجی رو گرفتم و برای یوزرهامون فرستادم. فیدبکها خیلی مثبت بود. اما هیج کدوم حاضر نشدن که پول پرداخت کنن.
شروع کردم سمپلهای بیشتری ساختن. روزی به بیشتر از صدنفر پیام میدادم و سمپل بهشون نشون میدادم. مکالمه خوب پیش میرفت ولی بازهم به پرداخت نمیرسید.
چندین و چند بار مدل پیامم رو عوض کردم. قیمت سرویس دستکاری کردم.
یک شب وسطهای ماه آگست بود که از گرما هلاک بودم و خسته و کلافه. روی همین کاناپه که الان نشستم دراز کشیدم و به نور چراعهای برج روبه رو خیره شدم. به خودم گفتم بیخیال. الان استراحت کن و دوباره از فردا به صد نفر دیگه پیام بده. تو فقط یه دونه مشتری لازم داری. یه دونه پرداخت ۲۰ دلاری.
تو همون حال بودم که با ناامیدی گوشیم رو برداشتم که پیامها رو چک کنم ببینم آدم جدیدی بهم جواب داده یانه. که دیدم بالاخره یکیشون که سه هفته پیش باهاش حرف زده بودم و خیلی علاقهمند بود ولی دیگه جوابم رو نداده بود، اسکرین شات از پرداختش فرستاده.
از خستگی زیاد، از شوق رسیدن به نتیجه و همه همه ترسها و استرسهایی که کشیده بودم همونجا زدم زیر گریه.
امروز که اینها رو مینویسم از اون ۲۰ دلار اول رسیدیم به نزدیک ۲۰ هزار دلار.
یک سال و سه ماه گذشته.
الان که برمیگردم به اون روزها از حجم بلد نبودن دنیای AI و قابلیتهاش به خودم میخندم. حتی الان به سه ماه پیش خودم هم میخندم. احتمالا چند ماه دیگه به امروز خودم هم بخندم.
همه اینها رو که گفتم باید اینم تاکید کنم که تیم فلوجین یکی از بزرگترین شانسهای زندگیمه. بدون بچههای تیم، هیچ کدوم این اتفاقها نمیتونست بیفته.
۱۳ نوامبر ۲۰۲۳- پشت میز کارم در آپارتمانی در داونتاون
چند روز پیش یه تیکه از ویدیو یوتیوب نازنین دانشور رو داشتم نگاه میکردم. یه جا داشت میگفت که مهمترین ویژگی یک استارتاپ فاندر مهارت تابآوری و کنار نکشیدنه. میگفت یک فاندر برای جذب و سرویس دادن به تکتک مشتریها، همکاریها، اتفاقات و … توی مسیر ساختن کسبوکارش ممکنه اشک بریزه و صدها بار «نه» بشنوه.
این به نظرم نزدیکترین تعریف از زندگی روزمره یک فاندر میتونه باشه. فشار روانی و تابآوری که میطلبه که از پا نیفتی و ادامه بدی.
همین امروز داشتم به یک شخصی که خیلی دوست داریم منتورمون بشه برای شش ماه آینده مسیج میدادم که راضیش کنم قبول کنه هفتهای یک ساعت برای ما وقت بذاره و کمکمون کنه. کسی که خیلی وقته مطالبش و کارهاش رو دنبال میکنم و یک بار حضوری تو یک ایونتی که سخنران بود باهاش کوتاه گپ زده بودم. از ایده فلوجین خیلی خوشش اومده بود و خودش میخواست یوزرش باشه. اومد فلوجین رو تست کرد ولی از نتیجه راضی نبود و بعدش دیدم که رقیبمون رو انتخاب کرد و حتی توی توییترش از تجربه خوبش با محصول رقیب توییت کرد.
بهش مسیج دادم که وقتی دیدم تویتت رو خیلی ناراحت شدم ولی این ناراحتی باعث شد که حسابی تلاش کنیم و مشکلات رو برطرف کنیم. حالا ازت میخوام که بیای و بهمون کمک کنی تو این مسیر.
الان از نظر روانی تو یکی از همین موقعیتهای اشک ریختن هستم:) چشم دوختم به مانتیور و منتظرم که جواب بده و دل تو دلم نیست. میدونم که باید اماده «نه» شنیدن باشم و هربار که میشنومش نه تنها نباید ناامید بشم که باید بیشتر و بیشتر تلاش کنم.
چند روز پیش یه تیکه از ویدیو یوتیوب نازنین دانشور رو داشتم نگاه میکردم. یه جا داشت میگفت که مهمترین ویژگی یک استارتاپ فاندر مهارت تابآوری و کنار نکشیدنه. میگفت یک فاندر برای جذب و سرویس دادن به تکتک مشتریها، همکاریها، اتفاقات و … توی مسیر ساختن کسبوکارش ممکنه اشک بریزه و صدها بار «نه» بشنوه.
این به نظرم نزدیکترین تعریف از زندگی روزمره یک فاندر میتونه باشه. فشار روانی و تابآوری که میطلبه که از پا نیفتی و ادامه بدی.
همین امروز داشتم به یک شخصی که خیلی دوست داریم منتورمون بشه برای شش ماه آینده مسیج میدادم که راضیش کنم قبول کنه هفتهای یک ساعت برای ما وقت بذاره و کمکمون کنه. کسی که خیلی وقته مطالبش و کارهاش رو دنبال میکنم و یک بار حضوری تو یک ایونتی که سخنران بود باهاش کوتاه گپ زده بودم. از ایده فلوجین خیلی خوشش اومده بود و خودش میخواست یوزرش باشه. اومد فلوجین رو تست کرد ولی از نتیجه راضی نبود و بعدش دیدم که رقیبمون رو انتخاب کرد و حتی توی توییترش از تجربه خوبش با محصول رقیب توییت کرد.
بهش مسیج دادم که وقتی دیدم تویتت رو خیلی ناراحت شدم ولی این ناراحتی باعث شد که حسابی تلاش کنیم و مشکلات رو برطرف کنیم. حالا ازت میخوام که بیای و بهمون کمک کنی تو این مسیر.
الان از نظر روانی تو یکی از همین موقعیتهای اشک ریختن هستم:) چشم دوختم به مانتیور و منتظرم که جواب بده و دل تو دلم نیست. میدونم که باید اماده «نه» شنیدن باشم و هربار که میشنومش نه تنها نباید ناامید بشم که باید بیشتر و بیشتر تلاش کنم.
۹ دسامبر ۲۰۲۳- روی کاناپه جدید که با پول اولین دریافتی از فلوجین خریدمش
دیروز داشتم سر میز ناهار صحبتهای سهیل و نازنین دانشور رو گوش میکردم. وسط حرفهاشون نازنین یه نکتهای رو گفت که باعث شد تیکههای یه پازل تو ذهنم کنار هم بشینه.
داشت درمورد وضعیت استارتاپفاندرهای خانم صحبت میکرد که الان تو کل دنیا برنامههای دولتی و غیر دولتی زیادی چیده شده که بتونه سهم حضور خانمها چه به عنوان استارتاپ فاندر و چه به عنوان سرمایهگذار روافزایش بده. از فاندهایی که مانیفست سرمایهگذاریشون روی حمایت مالی از خانمهاست تا گرنتها و کمکهای دولتی که به استارتاپهاشون میشه.
این اون داستانیه که همه ما شنیدیم. اینکه این کار اهمیت داره یا نه و یا اینکه روش درستی هست یا نه رو نمیخوام بحث کنم. به نظر شخص من خیلی خوبه که این کارها انجام میشه و فرصتهایی با تمرکز بر زنان تعریف میشه خیلی میتونه کمک کننده باشه برای افزایش سهم حضور خانمها در فضای تک و بیزنس.
وقتی اومدم تورنتو، با تمام چیزهایی که از قبل شنیده بودم در مورد اهمیتی که دولت و اکوسیستم کارآفرینی برای حمایت از زنان و دیگر اقلیتها قایل میشن، خیلی خیلی خوشبین بودم که بتونم از از این فرصتهای خوب استفاده کنم. تعداد این برنامهها و پروگرمها هم اینجا به نسبت خوبه. اما بعد از این مدت که اینجا بودم و برنامهها رو دنبال کردم و برای بعضیهاشون اپلای هم کردم، متوجه شدم داستان به همین سادگی و زیبایی نیست.
تعداد ویسیهایی که تبلیغ میکنند که روی زنها سرمایهگذاری میکنند کم نیست اما در عمل تعداد چکهایی که کشیده میشه به تعداد انگشتان یک دسته.
چرا؟
مدتهاست داشتم به دلیل این موضوع فکر میکردم. تجربیات خودم رو در ارتباط با این ویسیها مرور میکنم و دنبال جواب هستم.
حرفی که نازنین زد یک چراغ تو ذهنم روشن کرد. نازنین داشت میگفت که به صورت کلی دنیا اینطوری کار میکنه که مردها رو براساس پتانسیلشون میسنجند و براین اساس فرصتها بهشون تعلق میگیره و خانمها رو براساس تجربیات واقعی و ترک ریکوردهای گذشته میسنجند تا تصمیم بگیرند فرصتها رو بهشون اختصاص بدهند یا نه.
این تفاوت در نحوه سنجش و ارزیابی که معمولا هم کاملا ناخودآگاه، غیررسمی و فرهنگی است، باعث میشه که علیرغم تمام نیتها و خواستهها و برنامه ها و تبلیغات، در عمل سرمایهگذار هنوز آماده ریسک کردن روی پتانسیل خانمها نیست.
به این ایده رسیدم که در طول سالیان گذشته و به تجربه تاریخی، زبان خاصی برای انتقال، ابراز، نمایش و درک و سنجش پتانسیل مردها در فضای بیزنس، شکل گرفته و تک تکامل پیدا کرده.
اما زبان یا راه ارتباطی برای نشان دادن و سنجش پتانسیل خانمها هنوز شکل نگرفته. زبان مردها و زنها برای ابراز خودشون، ایدههاشون و توانمندیهاشون متفاوته. در این باره بارها و بارها صحبت شده که نحوه حضور یک خانم در جلسات با سرمایهگذار و نوعی که خودش، چشماندازش و بیزنساش رو پرزنت میکنه کاملا با مردها متفاوته و تا به امروز تلاش براین بوده که به زنها یاد دهند که مدل مردها خودشون رو پرزنت کنند. اما این نمیتونه راه حل موضوع باشه.
همین میشه که ناخوداگاه با همه تلاش برای حمایت از خانمها، مسیر و «زبان» مشترکی برای ارزیابی پتانسیل آنها وجود نداره و ناچار تمرکز اصلی سرمایهگذار روی بررسی موفقیتهای گذشته و تجربیات واقعی زنان قرار میگیره. همین باعث میشه که تعداد انگشتشماری از خانمها میتونن از این ارزیابی رد بشن و چک رو دریافت کنند.
خلاصه اینکه صاحب سرمایه هنوز بلد نیست چطور میتونه روی پتانسیل زنها ریسک کنه اما خوب بلده که روی پتانسیل مردها ریسک حساب شده انجام بده.
دیروز داشتم سر میز ناهار صحبتهای سهیل و نازنین دانشور رو گوش میکردم. وسط حرفهاشون نازنین یه نکتهای رو گفت که باعث شد تیکههای یه پازل تو ذهنم کنار هم بشینه.
داشت درمورد وضعیت استارتاپفاندرهای خانم صحبت میکرد که الان تو کل دنیا برنامههای دولتی و غیر دولتی زیادی چیده شده که بتونه سهم حضور خانمها چه به عنوان استارتاپ فاندر و چه به عنوان سرمایهگذار روافزایش بده. از فاندهایی که مانیفست سرمایهگذاریشون روی حمایت مالی از خانمهاست تا گرنتها و کمکهای دولتی که به استارتاپهاشون میشه.
این اون داستانیه که همه ما شنیدیم. اینکه این کار اهمیت داره یا نه و یا اینکه روش درستی هست یا نه رو نمیخوام بحث کنم. به نظر شخص من خیلی خوبه که این کارها انجام میشه و فرصتهایی با تمرکز بر زنان تعریف میشه خیلی میتونه کمک کننده باشه برای افزایش سهم حضور خانمها در فضای تک و بیزنس.
وقتی اومدم تورنتو، با تمام چیزهایی که از قبل شنیده بودم در مورد اهمیتی که دولت و اکوسیستم کارآفرینی برای حمایت از زنان و دیگر اقلیتها قایل میشن، خیلی خیلی خوشبین بودم که بتونم از از این فرصتهای خوب استفاده کنم. تعداد این برنامهها و پروگرمها هم اینجا به نسبت خوبه. اما بعد از این مدت که اینجا بودم و برنامهها رو دنبال کردم و برای بعضیهاشون اپلای هم کردم، متوجه شدم داستان به همین سادگی و زیبایی نیست.
تعداد ویسیهایی که تبلیغ میکنند که روی زنها سرمایهگذاری میکنند کم نیست اما در عمل تعداد چکهایی که کشیده میشه به تعداد انگشتان یک دسته.
چرا؟
مدتهاست داشتم به دلیل این موضوع فکر میکردم. تجربیات خودم رو در ارتباط با این ویسیها مرور میکنم و دنبال جواب هستم.
حرفی که نازنین زد یک چراغ تو ذهنم روشن کرد. نازنین داشت میگفت که به صورت کلی دنیا اینطوری کار میکنه که مردها رو براساس پتانسیلشون میسنجند و براین اساس فرصتها بهشون تعلق میگیره و خانمها رو براساس تجربیات واقعی و ترک ریکوردهای گذشته میسنجند تا تصمیم بگیرند فرصتها رو بهشون اختصاص بدهند یا نه.
این تفاوت در نحوه سنجش و ارزیابی که معمولا هم کاملا ناخودآگاه، غیررسمی و فرهنگی است، باعث میشه که علیرغم تمام نیتها و خواستهها و برنامه ها و تبلیغات، در عمل سرمایهگذار هنوز آماده ریسک کردن روی پتانسیل خانمها نیست.
به این ایده رسیدم که در طول سالیان گذشته و به تجربه تاریخی، زبان خاصی برای انتقال، ابراز، نمایش و درک و سنجش پتانسیل مردها در فضای بیزنس، شکل گرفته و تک تکامل پیدا کرده.
اما زبان یا راه ارتباطی برای نشان دادن و سنجش پتانسیل خانمها هنوز شکل نگرفته. زبان مردها و زنها برای ابراز خودشون، ایدههاشون و توانمندیهاشون متفاوته. در این باره بارها و بارها صحبت شده که نحوه حضور یک خانم در جلسات با سرمایهگذار و نوعی که خودش، چشماندازش و بیزنساش رو پرزنت میکنه کاملا با مردها متفاوته و تا به امروز تلاش براین بوده که به زنها یاد دهند که مدل مردها خودشون رو پرزنت کنند. اما این نمیتونه راه حل موضوع باشه.
همین میشه که ناخوداگاه با همه تلاش برای حمایت از خانمها، مسیر و «زبان» مشترکی برای ارزیابی پتانسیل آنها وجود نداره و ناچار تمرکز اصلی سرمایهگذار روی بررسی موفقیتهای گذشته و تجربیات واقعی زنان قرار میگیره. همین باعث میشه که تعداد انگشتشماری از خانمها میتونن از این ارزیابی رد بشن و چک رو دریافت کنند.
خلاصه اینکه صاحب سرمایه هنوز بلد نیست چطور میتونه روی پتانسیل زنها ریسک کنه اما خوب بلده که روی پتانسیل مردها ریسک حساب شده انجام بده.
۹ مارچ ۲۰۲۴- شنبه شب
برای اکسلیتور ومن فاندرهای گوگل اپلای کرده بودیم. همون چند روز بعدش برای مصاحبه دعوت شدیم و بعد از سه هفته هم ایمیل ریجکتی رو گرفتم.
ناراحت نبودم. عادت کردم به اپلای کردن و ریجکت شدن. بخشی از مسیره دیگه.
دیروز تو لینکدین چشمم خورد به لیست استارتاپهایی که پذیرفته شده بودن. برام جالب شد ببینم که خب اونها چقدر از ما جلوتر و بهتر بودن و ببینم که به چه استانداردی باید برسیم تا پذیرفته شیم.
چندتاشون رو چک کردم. دیدم که همین الان تو پروگرم وای کامبینیتور هم هستند. خندهام گرفت. به شیدا گفتم که بابا دیگه استارتاپی که تو وای کامبینیتور قبول شده که نیازی به این پروگرم گوگل نداره. به همه منابع و منتورها و پول و سرمایه گذار های خفن دنیا دسترسی مستقیم داره.
اولش عصبانی شدم. داد میزدم که بابا مارو گیر آوردین؟!؟ خب اگر میخواستین همون چندتا استارتاپ نظر کرده دنیا رو انتخاب کنین دیگه چرا ماها رو سرکار میذارین؟ خب برین از روی لیست استارتاپهای اونها انتخاب کنین و بره دیگه!
ولی بعد دیدم که این حقیقت دنیاست. حتی اکسلیتور گوگل هم که باشی دنبال این هستی که برند خودت رو بسازی. چی بهتر از اینکه بیای اعلام کنی که استارتاپهای وای کامبینیتور توی پروگرم تو هم بودن؟!؟
دنیا روی اعتبار ساختن و قدرت ساختن میچرخه. ورود بهش سخته. بازیت نمیدن. فرقی نداره که کی هستی و از کجا اومدی. اگر اسم و اعتباری پشتت نیست، یا با ادمهایی که اسم و اعتباری دارن از نزدیک رفیق نیستی، باید کیلومترها مسیر سخت رو تنهایی و بدون کمک جلو بری. اونقدر بری که با دستهای خودت اعتبارت رو بسازی. جوری دیگه نتونن نبیننت. حقیقت اینه. راه فراری هم ازش نیست.
حالا وقتی خانم باشی و مهاجر صدها کیلومتر به این مسیری که باید تنهایی بری اضافه میشه.
دیروز نشسته بودیم با چهارتا فاندر استارتاپی دیگه مثل خودمون گپ میزدیم. یکیشون خیلی شاکی بود. میگفت که اخه این انصاف نیست. این عادلانه نیست. من خوشم نمیاد به این بازی تن بدم.
من جوابم این بود که آره نیست. اما همینه که هست.
ما قدرت این که با همه چیز بجنگیم رو نداریم. اگر دوست داریم که وضعیت برای نفرات بعدی ما عوض بشه باید اول ماها به قدرت برسیم. اون وقت شاید بتونیم بازی رو عوض کنیم.
از مصر و ایران و کلمبیا به خودمون قول دادیم که اگر به موفقیت رسیدیم و دیگه تو جایگاه قدرت بودیم یادمون بمونه که به نفراتی مثل خودمون که بعد از ما میان کمک کنیم. درسته که خیلیهایی که مثل ما بودن و به جایی رسیدن الان دست کمکی برای نفر بعدی نیستند. اما حداقل ما میتونیم تلاش کنیم که باشیم.
برای اکسلیتور ومن فاندرهای گوگل اپلای کرده بودیم. همون چند روز بعدش برای مصاحبه دعوت شدیم و بعد از سه هفته هم ایمیل ریجکتی رو گرفتم.
ناراحت نبودم. عادت کردم به اپلای کردن و ریجکت شدن. بخشی از مسیره دیگه.
دیروز تو لینکدین چشمم خورد به لیست استارتاپهایی که پذیرفته شده بودن. برام جالب شد ببینم که خب اونها چقدر از ما جلوتر و بهتر بودن و ببینم که به چه استانداردی باید برسیم تا پذیرفته شیم.
چندتاشون رو چک کردم. دیدم که همین الان تو پروگرم وای کامبینیتور هم هستند. خندهام گرفت. به شیدا گفتم که بابا دیگه استارتاپی که تو وای کامبینیتور قبول شده که نیازی به این پروگرم گوگل نداره. به همه منابع و منتورها و پول و سرمایه گذار های خفن دنیا دسترسی مستقیم داره.
اولش عصبانی شدم. داد میزدم که بابا مارو گیر آوردین؟!؟ خب اگر میخواستین همون چندتا استارتاپ نظر کرده دنیا رو انتخاب کنین دیگه چرا ماها رو سرکار میذارین؟ خب برین از روی لیست استارتاپهای اونها انتخاب کنین و بره دیگه!
ولی بعد دیدم که این حقیقت دنیاست. حتی اکسلیتور گوگل هم که باشی دنبال این هستی که برند خودت رو بسازی. چی بهتر از اینکه بیای اعلام کنی که استارتاپهای وای کامبینیتور توی پروگرم تو هم بودن؟!؟
دنیا روی اعتبار ساختن و قدرت ساختن میچرخه. ورود بهش سخته. بازیت نمیدن. فرقی نداره که کی هستی و از کجا اومدی. اگر اسم و اعتباری پشتت نیست، یا با ادمهایی که اسم و اعتباری دارن از نزدیک رفیق نیستی، باید کیلومترها مسیر سخت رو تنهایی و بدون کمک جلو بری. اونقدر بری که با دستهای خودت اعتبارت رو بسازی. جوری دیگه نتونن نبیننت. حقیقت اینه. راه فراری هم ازش نیست.
حالا وقتی خانم باشی و مهاجر صدها کیلومتر به این مسیری که باید تنهایی بری اضافه میشه.
دیروز نشسته بودیم با چهارتا فاندر استارتاپی دیگه مثل خودمون گپ میزدیم. یکیشون خیلی شاکی بود. میگفت که اخه این انصاف نیست. این عادلانه نیست. من خوشم نمیاد به این بازی تن بدم.
من جوابم این بود که آره نیست. اما همینه که هست.
ما قدرت این که با همه چیز بجنگیم رو نداریم. اگر دوست داریم که وضعیت برای نفرات بعدی ما عوض بشه باید اول ماها به قدرت برسیم. اون وقت شاید بتونیم بازی رو عوض کنیم.
از مصر و ایران و کلمبیا به خودمون قول دادیم که اگر به موفقیت رسیدیم و دیگه تو جایگاه قدرت بودیم یادمون بمونه که به نفراتی مثل خودمون که بعد از ما میان کمک کنیم. درسته که خیلیهایی که مثل ما بودن و به جایی رسیدن الان دست کمکی برای نفر بعدی نیستند. اما حداقل ما میتونیم تلاش کنیم که باشیم.
14 مارچ ۲۰۲۴- چهارشنبه شب
ساعت ۱۲ شب بود و دیگه میخواستم برم بخوابم. از کم خوابی چند شب پشت سرهم دیگه مغزم رد داده بود. طبق عادت برای آخرین بار ایمیلهام رو باز کردم و دیدم یه یوزری که همین دو ساعت پیش سابسکریپشن سالانه خریده بود روی ایمیل اتوماتیکی که براش فرستاده بودیم جواب داده.
اونقدر ایمیلش قشنگ بود که درجا پریدم از جام و لپتاپ رو درآوردم و براش نوشتم.
از وقتی که کاستومر ساپورت رو خودم گرفتم دستم و پیش میبرم خیلی خیلی عشق میکنم. اینکه میبینم یوزرها از فلوجین استفاده میکنن، براشون مهمه و حتی میان غر میزنن قند تو دلم آب میشه.
روزهایی رو یادم میاد که آرزوی این رو داشتم که یوزر حتی شده بیاد فحشم بده ولی بیاد، یه چیزی بگه و بهم یه حسی بده که وجود داریم.
خیلی روزها میشه که شاید ما پنج نفر هرکدوم با خودمون فکر میکنیم که آیا این همه تلاش و شب بیداری و گذشتن از اکثر چیزها تو زندگیمون ارزشش رو داره؟ جواب میده؟
ولی هربار بعد از یه مدت که انگار تلاشهامون بیفایده است و هیچ تغییری به وجود نمیاره، یکهو میبینیم که از یه گوشه یه سری نمودارها داره رشد جالبی میکنه. ذوق میکنیم. حس میکنیم که قراره دنیا رو فتح کنیم. بعد از چند روز دوباره حس روی تردمیل دوییدن داریم و این چرخه هزاران بار تکرار میشه و قراره حالا حالاها ادامه داشته باشه.
خلاصه که ایمیل خانم «تا» نه تنها بهم اونقدر انرژی داد که لپتاپ رو نصف شب باز کنم بلکه من رو کشوند به اینجا. جالبه که نگاه کردم دیدم پادکستش هم درمورد مدیتیشن و صلح با خود بود:)
ساعت ۱۲ شب بود و دیگه میخواستم برم بخوابم. از کم خوابی چند شب پشت سرهم دیگه مغزم رد داده بود. طبق عادت برای آخرین بار ایمیلهام رو باز کردم و دیدم یه یوزری که همین دو ساعت پیش سابسکریپشن سالانه خریده بود روی ایمیل اتوماتیکی که براش فرستاده بودیم جواب داده.
اونقدر ایمیلش قشنگ بود که درجا پریدم از جام و لپتاپ رو درآوردم و براش نوشتم.
از وقتی که کاستومر ساپورت رو خودم گرفتم دستم و پیش میبرم خیلی خیلی عشق میکنم. اینکه میبینم یوزرها از فلوجین استفاده میکنن، براشون مهمه و حتی میان غر میزنن قند تو دلم آب میشه.
روزهایی رو یادم میاد که آرزوی این رو داشتم که یوزر حتی شده بیاد فحشم بده ولی بیاد، یه چیزی بگه و بهم یه حسی بده که وجود داریم.
خیلی روزها میشه که شاید ما پنج نفر هرکدوم با خودمون فکر میکنیم که آیا این همه تلاش و شب بیداری و گذشتن از اکثر چیزها تو زندگیمون ارزشش رو داره؟ جواب میده؟
ولی هربار بعد از یه مدت که انگار تلاشهامون بیفایده است و هیچ تغییری به وجود نمیاره، یکهو میبینیم که از یه گوشه یه سری نمودارها داره رشد جالبی میکنه. ذوق میکنیم. حس میکنیم که قراره دنیا رو فتح کنیم. بعد از چند روز دوباره حس روی تردمیل دوییدن داریم و این چرخه هزاران بار تکرار میشه و قراره حالا حالاها ادامه داشته باشه.
خلاصه که ایمیل خانم «تا» نه تنها بهم اونقدر انرژی داد که لپتاپ رو نصف شب باز کنم بلکه من رو کشوند به اینجا. جالبه که نگاه کردم دیدم پادکستش هم درمورد مدیتیشن و صلح با خود بود:)