Telegram Web
Forwarded from Emad
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چیستی شعر...
Forwarded from Emad
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در حمایت از رساله...
📚

گنجشکی
دکمه‌های جلیقه‌اش را می‌بندد
صدایش را صاف می‌کند
و در انتظار بیدارشدنت می‌نشیند

بیدارشو! بیدارشو
به جز من و تو و این گنجشک سپیده‌دمی
در دنیا هیچ‌کس نیست
نه این‌که گمان کنی اتفاقی افتاده است
نه
کنار تو
من هم
خواب رفته‌‌ام

#شمس_لنگرودی

.
    
       "دریچه‌ای رو به نقد "


از جناب شمس گفتن و از جهان شعری او نوشتن، قلمی توانا و سترگ را می‌طلبد. وقتی به خوانشی از شعرش می نشینی بایستی که سفر کنی. سفر به جهانی پر رمز و راز و نشستن در کشتی‌یی که تو را با تلاطمی ژرف و پُرحادثه روبرو می‌کند. شعر بالا در ظاهری از واژگان روزمره و معمول حرکت می‌کند اما دریایی از معانی و مفاهیم را در لایه‌های زیرین خود بدنبال دارد. شعر او آنی را در تو می‌انگیزاند که در همان آغاز درگیر آن می‌شوی. درگیرِ آن "آنی" که تو را در چالشی تامل‌برانگیز به "آن"های دیگری می‌کشاند. در ظاهری ساده و فرمی صمیمی با نگاهی انسان‌مدارانه  با تو به گفتگو می نشیند، حرف می زند، درددل می‌کند آن‌گونه که گویی از دل و زبان تو برخاسته شده باشد.  مثلن دراین شعر مورد نظر، متن در چالشی توامان با مخاطب، با بازآفرینی‌هایی روبرو می‌شود که "آن"های جهانِ کشفِ مخاطب در خوانش او از متن است. "گنجشکی/ دکمه‌های جلیقه‌اش را می‌بندد/ صدایش را صاف می‌کند/ و در انتظار بیدار شدنت می‌نشیند". رفتارهای متنی‌یی که در اوج سادگی و روانی ما را با رفتارهای زبانی تازه‌ای روبرو می‌کند که به تاویل‌های درون‌متنیِ قابل تاملی منجر می‌شود.
گنجشگ چگونه نمادی است. چه نشانه و مشخصه‌ای از آن به ذهن متبادر می‌شود؟ شاعر نمی‌گوید دکمه‌های پیراهنش را می‌بندد که از جلیقه حرف می‌زند تا از منظر نشانه‌شناسی ما را به تاویل‌هایی دیگر در متن بکشاند. گنجشگ پرنده‌ای معصوم و بی‌آزار و در عین حال پرهیاهو، پر از گب‌و‌گفت و همهمه‌ای است که این شلوغی‌اش نه آزاردهنده که دلنشین است. حالا همین پرنده نجیب، نمادی می‌شود رهایی بخش. عنصری که بر خواب آلودگی بانگ سر می‌دهد.
"گنجشکی/ دکمه‌های جلیقه اش را می‌بندد/صدایش را صاف می‌کند. "
وقتی صدایی خودش را صاف می‌کند یعنی اتفاقی می‌خواهد بوقوع بپیوندد. اتفاقی از جنس صدا، صدایی که از جنس بیدار شدن است. "بیدارشو! بیدارشو" 
جلیقه، هم ذهن را به‌سمت جلیقه نجات می‌برد و هم عملی انتحاری. گنجشک در این‌جا به عنصری رهایی بخش و بیدارکننده معرفی شده است. اما چرا شاعر چنین رفتاری که بازتاب اعتراضی اجتماعی را بر می‌تاباند در پیکره‌ی کوچک‌ترین و نحیف‌ترین موجود هستی نشان می‌دهد؟! "شاعرِ معمولی وقتی که می‌بیند، عادت چشم خودش را دنبال می‌کند اما شاعری که خرق عادت می‌کند شعر را در چیزهایی که نمی‌بیند، می‌بیند." وقتی دنیا را خواب‌زدگی فرا گرفته است شاعر خودش را از این قاعده مستثنی نکرده که به نقد خود هم نشسته است و از این‌رو به یک خواب‌زدگیِ عمومی اشاره دارد که خودش هم جزیی از آن است: "کنارِتو / من هم/ خواب رفته‌ام." و تنها گنجشک است که در انتظار بیدارشدن نشسته است آن‌هم گنجشکِ سپیده‌دمی. "به جز من و تو/ و این گنجشک سپیده‌دمی/ در دنیا هیچ‌کس نیست."

#مهرداد_پیله‌ور
چهارم اردیبهشت ۱۴۰۰

📚📚📚📚

شاید شمس از اسطوره‌ی مار و آدم و حوا  و آغازگاه خلقت به روایت تورات به خلق روایتی دیگر برای خلقت چشم داشته است. در همین محدوده‌ای که فضاسازی می‌کند جهانی دیده می‌شود با سه شخصیت: "من- تو و گنجشک صبحگاهی". صبح آغاز جهان از سه عنصر که می‌تواند همراه با انفجار صدای بیدارشو آغاز شود و گنجشگ دکمه‌‌ی جلیقه را می‌بندد  و صدایش را هم صاف می‌کند تا مثل خطیبان خطابه صبح بیداری را بخواند.  گنجشکان آغاز‌گران گفتگوی صبحگاهی‌اند،  برای بیداری رهایی‌بخش با بستن دکمه‌ی جلیقه و رسمیت دادن به حضور خطیبانه‌اش که همراه با صاف کردن صدا نیز است فانتزی زیبایی از اتوپیای بیداری می‌سازد. روایتی از بیداری که خطیبش گنجشک کوچکی است که بقول ما گیلک‌ها: "چی‌چی‌نی جز چییه تا وز بداره". مهرداد جان همه‌ی این حرف‌ها محصول ذهن زیبای توست
      
#مسعود_پورهادی
(آلمان/ کُلن)

صفحه‌ی تخصصی
گروه هنر و ادبیات معاصر

https://www.tgoop.com/honare_adabiyate_moaser
🔹دیالکتیک شر

اگر من این شعر را وارونه کنم باز زیباست؟

تمام شب‌ها یک شب‌اند
تکه تکه
میان روزی بی‌پایان

نقاشان بزرگی تخیلات کتاب معروف دانته را نقاشی کرده‌اند اما کدام کتاب بیشتر مورد توجه نقاشان قرار گرفت؟ بهشت، برزخ یا دوزخ؟
چرا تخیل انسان در برابر شر، واکنش عجیبی نشان می‌دهد؟
چرا بازنمایی شر تخیل انسان را باردار معنا‌های بسیار می‌کند؟ چرا توصیف بهشت اگرچه زیباست اما هیجانی ندارد؟
بی‌دلیل نیست که این حدیث از پیامبر اسلام نقل شده است: اکثر اهل الجنة البُله
آیا فیلم‌های آرمانشهری عمیق‌اند یا فیلم‌های ضداوتوپیایی؟
اگر دیالکتیک شر نبود، جهان معنایی نداشت.
سینا جهاندیده
@tabrshenasi_ketab
به چه درد می خورند
دریا ها ، رقص ها
وقتی من نباشم .

به چه درد می خورند
کاغذ هاو قلم ها در تاریکی  .

به چه درد می خورد
من باشم
آزادی ترس خورده نگاهم کند .

به چه درد می خورد
انگشت اشاره ام
در تفاهم نامهء صلحی که از آن ما نیست

  محمد شمس لنگرودی
کتاب رقص با گذرنامه جعلی

@taranom_ordibehesht
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نامه

ترانه: شمس لنگرودی
تصویر: طناز پروان
تهیه‌کننده: بهاءالدین مرشدی

@shamselangeroodi
تسلیم شده ام
حکمم را خوانده اند
در بیابانی که کسی نیست
و خاربوته ها
ریش سفیدان تشنهء سرزمین اند

منتظرم هواپیمایی بیاید مرا ببرد
و به سلطانم بسپارد
در سینمایی که تماشاگرانش شورشیان کورند
مشغول تماشای قهرمانی شان در جوانی .

می دانستم ماشینی که نمره اش از گل پوشیده است
مرا به میهمانی سلطان خواهد برد
سلطانی که به دست خود تراشیده و ورزش داده ام
سلطانی با چاکران و ندیمه ها
و روءیاهای دور و دراز
و کلاغی که تیتر روزنامه ها را در گوشش می خواند .

حکمم را خوانده اند .

تبعیدم به اتاق کارم
جایی که هیچ روزنه ای به جهانی ندارد

  محمد شمس لنگرودی
از کتاب رقص با گذرنامه جعلی
موسسه انتشارات نگاه

@taranom_ordibehesht
ویلن سل

وقتی که از حصار های دو جدارهء دنیا
بی خانمانی و اندوه نشت می کند
ویلن سل قدم به درون می گذارد
دست مان را می گیرد
بر بستر نت ها می خواباند
صدای بَمَش
آرام آرام به سینه مان می خزد
و ما در آرامش سنگینش خواب می رویم .

تو باید برگردی
دریای پر حوصله اندامش را به اسکله ها می کوبد
و تحمل زندانش را ندارد
کاش می دانست
راه نجاتی اگر پیدا بود
باران دوباره به جانب آسمان بر نمی گشت .

  محمد شمس لنگرودی
از کتاب قطار سفید
نشر نگاه

@taranom_ordibehesht
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند .
دوست دارم
شب لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن  کند .
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام  ....

محمد شمس لنگرودی

@taranom_ordibehesht
# فرم ارگانیک در شعر شمس لنگرودی

دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند .
دوست دارم
شب لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن  کند .
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام  ....

فرم ارگانیک یا فرم ذهنی یا فرم درونی به یک جریان و حرکت تدریجی در شعر ناب گفته می شود که از آغاز تا پایان شعر  به تشکل ذهنی و انسجام دهندگی آن، عینیت بخشد. شمس لنگرودی در این  شعر برای آفرینش زیبایی هایی که رهاورد عشق و اراده معطوف به شکفتن دیگری است جهان خویش را از روشنایی و نور بارور شده می بیند و دلتنگی را دلیل زیبایی وحس وحال  سرودن می داند همانگونه که حافظ  در اوج لطافت روحی از نفس فرشتگان ، احساس ملال و دلتنگی  می کند و  بر لبه ی سوررئالیسم حرکت می کند که می گوید: قال و مقال من برای عاشق تو شدن است  :
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم .شعر عاشقانه ی کوتاه که  در نهایت ایجاز، تکوین یافته  است.  یک مفهوم مرکزی در ذهن شاعر وجود داشت که به جای آن از استعاره نور سخن گفته است  که استعاره های کوچکتر را در عین پراکندگی تصاویر و فاصله ای که از هم از نظر مکانی دارند  انسجام بخشیده است. زیبایی انسان وارگی و تشخص تصویر بلاغی را بنگرید که می گوید  پای شب که می لغزد در چاله ای از صدف می افتد .صدفی که ماه خوانده می شود . فاصله ی صدف تا ماه از زمین تا آسمان است. کشف واقعیت برتر در سوررئالیسم یعنی همین آفرینشگری با پیوند عناصر دور از هم.  استعاره مفهومی «عشق، نور است » بر ساختار این  شعر ،حکم می راند.بقیه ی  استعاره ها و حس آمیزی های دیگر که پر از نور و روشنی هستند حول همان مفهوم استعاری می چرخند که مثل نور در سراسر شعر جاری است . استعاره مفهومی  مثل نخ تسبیح همه تصاویر دور از هم را دریک جا جمع کرده است. بن مایه های سوررئالیسم در شعر شمس لنگرودی ، فرم ذهنی یا فرم ارگانیک شعر را به مثابه عنصر انسجام دهنده و تشکل ذهنی هدایت می کند.  تحلیل سوررئالیستی  شعر شمس لنگرودی، بیشتر از هر نظریه ی دیگری می تواند مخاطب را  به جهان ذهنی و افق های خیال دور پرواز او نزدیک کند.

دکتر رحمان کاظمی
به نقل از کتاب در حال چاپ زیبایی جنون در کمند عقل

@taranom_ordibehesht
سربازی بودم تشنه ، گرسنه
پشت سنگر کاغذینی خون آلود.

فرمانده پشت سرم سیگار می کشید
و به کشتن فرمان می داد
من با مداد رنگی ها
به آدم های حقیقی شلیک می کردم
که صدای تو را شنیدم
گردن کشیدم و مجروح لای کتاب هایم افتادم

بیا و مرا به نخستین درمانگاه برسان
آنجا که تمام پرستارانش توئی
دکتر ها توئی
دارو ها توئی
و دلم می خواهد لاعلاج
برای همیشه سرباز صفر وطنت بمانم

محمد شمس لنگرودی
کتاب قطار سفید
نشر نگاه

@taranom_ordibehesht
یادش به خیر روز های گرسنگی
سرگردانی
کفش های پاره
اکنون دهانی برای بریدن نانی نداریم
سری برای چرخاندن
پایی برای رها شدن.

پرنده ها بال های شان را به یکدیگر تعارف می کردند
صف های انتظار
برای نوبت مرگ بر تخت های خالی بیمارستان ها نبود .

یادش به خیر روزهایی
که بمب ویران می کرد خانه ها را
اما هنوز زیر زباله ها
زندگی جاری بود .

  محمد شمس لنگرودی
کتاب رقص با گذرنامه جعلی
نشر  نگاه

@taranom_ordibehesht
موسیقی

چه کسی می تنید
تار نامریی موسیقی کیهانی را
وقتی که نبودیم
در تاریکی مطلق
در روشنایی شفاف
زه تار را چه کسی می لرزاند
دور از کاربافک حیران .

به صدای رعد ها چه کسی دل می بست
تا دوباره به آسمان برگردد ،
پشه ها به چه خشنود بودند
وقتی که برگ صنوبر و تبریزی نبودند ،
گنجشکان چند بار
به پژواک کهکشانی خود گوش می سپردند در جهان تهی ،
رگبار سکوت را چگونه خدا تاب می آورد
وقتی که هنوز
انگشت های بشر در طرح حیات نبودند .

پس بگو که چرا  شیطان از خلقت آدم راضی نیست .

موسیقی و انسان دو برادر و خواهر توامانند
یکی اشک
یکی لبخند
یکی آب
یکی آتش
یکی خشم
یکی مهربانی
دو نیمهء یک پادشاهند
در سرزمینی که کسی
سواد نوشتن و خواندن ندارد .

   محمد شمس لنگرودی
کتاب قطار سفید
نشر نگاه

@taranom_ordibehesht
آهسته و آرام با خود حرف می زنم
آرام تر اشاره می کنم
اینجا
زیر زبان من
جاسوسی به خیال من دارد گوش می کند .

جعبه پایینی انگور را بردار
آنان همه جا حاضرند
در دود اگزوز اتوبوسی که عبور می کند
در جعبهء شکلات
رزورق های قرص های مسکن .
آرام تر به خیال خود پناه ببر
آنها همه جا حاضرند.

اینجا
من از سکوت ممتد گربه ها می ترسم
وقتی که به دوردست‌های تهی خیره اند
از لرزش فواره که بالا می رود
و پودر شده روی لباس مان می ریزد .

آنان زیر زبان من
در جلد شناسنامه ها
و زیر حروف الفبا
چیپ های ذره بینی گذاشته
از گذشته مان عکس می گیرند
ماه را ذوب کرده
در کمپانی های طلا می فروشند .

ساعت چند است
باید بروم به سلولم برگردم
هوا ناظر است که کلماتی با شما رد و بدل کرده ام

  محمد شمس لنگرودی
کتاب رقص با گذرنامه جعلی
نشر نگاه

@taranom_ordibehesht
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عکس ها و کلیپ، کار خانم نرگس ناظمی.
Forwarded from اتچ بات
** تحلیل و زيبایی شناسی شعر سپید
«حکایت دریاست زندگی » سروده شمس لنگرودی شاعر توانای معاصر

#عباس_رسولی_املشی

آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم،
چشم‌های‌مان را می‌بندیم
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من، آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلألو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود

محمد شمس لنگرودی، شاعر، پژوهشگر، بازیگر، خواننده و مورخ ادبی معاصر در ۲۶ آبان ۱۳۲۹ شمسی در شهر فرهنگی لنگرود متولّد شد. در سال ۱۳۴۶ اولین سروده اش در هفته‌نامه امید ایران چاپ شد. وی نخستین دفتر شعرش را با عنوان « رفتار تشنگی» در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد. به دنبال آن تا کنون آثاری چون: در مهتابی دنیا ، خاکستر و بانو ، قصیده لبخند چاک چاک، نت هایی برای بلبل چوبی، ملاح خیابان ها ، لب خوانی های قزل آلای من، حکایت دریاست زندگی و ... در موضوع شعر از وی انتشار یافته است.

شمس لنگرودی آثاری در قالب رُمان و قصّه برای کودکان دارد و چند اثر پژوهشی نیز در کارنامه پُربار ادبی وی خودنمایی می کند. کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» هم اثری متمایز و شاخص از این نویسنده است که در چهار جلد تدوین شده است. این کتاب تاریخ جامعه‌شناختی یک دوره از شعر نو ایران است که طی سال‌ها کار پژوهشی نگاشته شده است.

محمد شمس لنگرودی در ابتدای راه شاعری تحت تأثیر شاعرانی چون فریدون توللی، فریدون مشیری و به ویژه نادر نادرپور بود. وی با حضور در جریانات سیاسی و تحت تأثیر شرایط زمانه به شعر سیاوش کسرایی و در نهایت احمد شاملو متمایل می‌شود و می‌توان بخش بزرگی از اشعار او را متأثر از زبان شاملو دانست. وی در نهایت پس از کتاب قصیده لبخند چاک چاک از تحت تأثیر دیگران بودن فاصله گرفت.
زبان‌ساده، کوتاه نویسی، طنز، پرداختن به زندگی روزمره و پر رنگ بودن عشق از ویژگی‌های اصلی شعرهای شمس لنگرودی است.

شعر« حکایت دریاست زندگی» در قالب سپید است و عنوانِ یکی از گزینه اشعار این شاعر توانای معاصر را در برمی گیرد.
شمس لنگرودی در این سروده زیبا همچون ناصحی، سعدی وار، تجربیات و آموزه های زندگی خود را به خواننده عرضه می کند. وی برای اینکه آموزه ی تعلیمی اش تأثیر لازم را بر مخاطب بگذارد، از لحن عاطفی و صادقانه « عزیز من » بهره می گیرد. تکرار بجا و شایسته ی مصراع « آرام باش عزیز من، آرام باش» در این شعر، علاوه بر اینکه تأکید را می رساند، آدمی را به بردباری و آرامش خاطر دعوت می نماید.

کل شعر تحت تأثیر تشبیه زیبا و هوشمندانه ای است که شاعر از آن بهره گرفته است. او ماجرای زندگی انسان ها را مانند حکایت دریا می داند. زمانی که آدمی سرش را در آب بالا نگه می دارد و در چنین حالتی زندگی امیدوارانه و با شکوه همراه با درخشش پرتو آفتاب و بوی شورِ حاصل از نمک دریا و شادمانی حاصل از تراوش آب ادامه دارد. زمانی هم سرمان را زیر آب فرو می بریم و ناخودآگاه چشم هایمان را می بندیم. در این حالت همه جا را تاریکی فرا می گیرد و این همان روی دوم سکه یعنی ناگواری های زندگی است. زندگی مانند دریا دارای دو روی سکه یعنی یک روی آن، خوشی ها و امیدها و روی دیگر آن، ناخوشی ها و ناگواری ها است.

شاعر در بند پایانی سروده خود، امید را به خواننده برمی گرداند. به دنبال هر سر فرو بردنی در آب دریا، سر از آب بیرون آوردنی را شاهد هستیم. او اعتقاد دارد که در پس هر ناملایماتی، خوشی های زندگی طالع خواهد شد؛ درست به همان گونه که آرزوی آدمی است.

در این سروده کوتاه، بهره گیری از عناصر خیال چشمگیر است. تشبیه زندگی به دریا در مصراع یا سطر دوم کاملاً برجسته است. شاعر ادات تشبیه را ذکر نکرده است و وجه شبه در ادامه شعر تشریح می شود. تضاد زیبایی بین « فرو می بریم» و « بیرون می آوریم» و همچنین درخشش آفتاب و تاریکی برقرار است. تناسب در واژگان دریا، آب، برف، آفتاب، درخشش و ... چشم نواز است. در ضمن در مصراع پایانی واج آرایی در صامت های « د» و « ت» خودنمایی می کند که موسیقی درونی شعر را افزون نموده است.

سخن پایانی اینکه شمس لنگرودی شاعر توانای معاصر در این شعر سپید کوتاه با زبانی ساده و روان توانسته است مفهومی ارزشمند را از آموزه های زندگی با بهره گیری از تشبیهی هوشمندانه و عناصر دیگر خیال به مخاطب خود عرضه نماید و خواننده را از آغاز تا پایان شعر همراه سازد و تأثیر کافی و لازم را بر او بگذارد. 

#عباس_رسولی_املشی

دوشنبه ۷ / ۶ / ۱۴۰۱ ـ لنگرود

👇👇
@forsatesabz98
دکتر علی تسلیمی

یادداشتی بر شعری از شمس لنگرودی

دل بی‌چیزم پر و بالم را می‌فروشد
تو خریدارش باش
دریاچه‌ی بی‌صدف، بی‌ماهی،
رودخانه‌های مرا می‌فروشد
تو چشمه و رود من باش
سنگ‌های خانه‌ام از هم باز می‌شوند
و به کوهستان‌ها می‌گریزند
تو مامن آخرم باش
ابرهای پاییزی، پیراهن پاره‌اند،
تکه تکه و خونین
پیراهن پاره‌اند
به درختانم مپوشان
کاج‌های صلیب‌شده دنبالم می‌دوند
و من کبوتر ترس‌خورده‌ای که به ناجاها می‌گریزم
تو منزل آخرم باش.
                    

شعری مادی است با زبان غیر روزمره ولی در محتوا روزمره، عینی و اوبژکتیو. زبان غیر روزمره شعر را تک‌زبانی کرده که در شعر تک‌زبانی بودن را می‌پسندم (یعنی زبان رسمی ناغافل به روزمرگی نیفتد و نیز برعکس، البته گاهی شاعران توانسته‌اند با دو زبان شعرهای مناسب هم بگویند و باید شعر را بنابر بیانیه‌ی آن‌ها نیز خواند) و از آن‌جا که شعر، آواهای تغزل و اگزیستانسیال دارد، تا حدی پلی‌فونیک است، اما پلی‌فونیگ و چندآوایی بودن در شعر پسندیده نیست، زیرا شعر که روایت و گفت‌وگوی رمان را ندارد و چندان هم نباید داشته باشد (در رمان فرصت بسیاری برای دو آوای اگزیستانسیال و غیر آن، ماتریالیسم و ضد آن و غیره وجود دارد که البته این دو آوا و صدا به دو معنا می‌رسد، ولی در شعر کمتر می‌تواند رخ دهد)، باید گفت که پلی‌مورفیسم که همان چندلایه‌ای و چندریختی بودن است، شعر را برجسته‌تر می‌سازد؛ یعنی لایه‌دار بودن شعر: این شعر در یک لایه می‌تواند یک بی‌پناهی فردی و جست‌وجویی عاشقانه باشد و در لایه‌ی دیگر، بی‌پناهی اجتماعی (آن‌هم با دلی ساده به ناجا پناه بردن) را نشان دهد، از سویی سوژگی باشد و از سویی اوبژگی... نیما از سوبژکتیو بودن شعر گذشته یاد می‌کند و ویژگی شعر مدرن را اوبژکتیو بودن می‌داند. در این شعر، سوژه خود اوبژه است؛ گوینده خود را اوبژه کرده و به‌جای آن‌که "تو" را اوبژه کند، "تو" را نیز به همراه خودش، سوژه و استعلاگرِ خود ساخته و دوتنه می‌خواهد این خود یک‌تنه را نجات دهد. آن‌چه همواره با انسان می‌ماند، دل است و گوینده با این عنصر در آغاز شعر، زندگی را تاکید می‌کند و چیزی که رفته‌رفته از انسان می‌رود و باقی نمی‌ماند پر و بال اوست تا با این شمارش معکوس زندگی به کبوتر ترس‌خورده بدل گردد. اینجا، کبوتر، فقط اوبژه‌ی گوینده نیست، گوینده مانند گوینده‌های کلاسیک نیست که خداگونه و سوبژکتیو به اوبژه‌ای به نام کبوتر بنگرد، بلکه خود هم کبوتر است. گوینده‌ی قدیم بر طبیعت بود (همان سوبژکتیوی که نیما می‌گفت)، اما این گوینده بر طبیعت نیست، با طبیعت است: با رودخانه، سنگ‌های خانه و درختان، ولی این‌بار اوبژه‌ی طبیعت نیز می‌شود: درختی که از پاییز و ابرهای تکه‌تکه و خونین پوشیده می‌شود، به دنبال گوینده می‌آید تا صلیبش گردد. گوینده منفعل گردیده اما عزا نمی‌گیرد و فعلا پناهگاه می‌خواهد. این پناهگاه نباید به‌سوی بی‌پناهی فردی (ناکجاها) و حتی اجتماعی و به سوی ماموران (ناجاها) باشد، اما هست و گوینده در عین زندگی در موقعیت ترس و لرز، درپیِ تویی است که خریدار و پناهگاه او گردد.  سنگ‌ها که از خانه به کوهستان می‌گریزند، ضربه‌ی شدیدی دارد. خانه که کوهستان گردد، دریافتِ اوج بی‌پناهی است. پس از آن هم ابر و باد و... که در سعدی در خدمت سوژه‌ای به نام انسان هستند، دیگر نیستند، اینجا ابرها درختان را صلیب می‌کنند و در پی آن هستند که نان وجان گوینده را به غفلت بخورند.
2024/11/20 03:33:15
Back to Top
HTML Embed Code: