ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
#باباطاهر
🍃💕💕🍃
@shear_omid
هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
#باباطاهر
🍃💕💕🍃
@shear_omid
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
#عطار
🍃💕💕🍃
@shear_omid
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
#عطار
🍃💕💕🍃
@shear_omid
ای ساقی می بیار پیوست
کان یار عزیز توبه بشکست
برخاست ز جای زهد و دعوی
در میکده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طامات
از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پای بند تکلیف
زنار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا بگفت می خور
تا بتوانی مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو
آتش در زن بهر چه زی هست
#سنایی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
کان یار عزیز توبه بشکست
برخاست ز جای زهد و دعوی
در میکده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طامات
از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پای بند تکلیف
زنار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا بگفت می خور
تا بتوانی مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو
آتش در زن بهر چه زی هست
#سنایی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
#پروین اعتصامی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
#پروین اعتصامی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
تهی شد ز کینه سر کینه دار
گریزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمهٔ تیزرو
بیفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گریزان مشو
فریدونت گاهی بیاراست نو
درختی که پروردی آمد به بار
بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشتهای
و گر پرنیانست خود رشتهای
همی تاخت اسپ اندرین گفتگوی
یکایک به تنگی رسید اندر اوی
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرش برداشتند
به نیزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوی
ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
برفتند یکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازی منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان او نسپریم
گروهی خداوند بر چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
کنون سر به سر شاه را بندهایم
دل و جان به مهر وی آگندهایم
گرش رای جنگ است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن
سران یکسره پیش شاه آوریم
بر او سر بیگناه آوریم
براند هر آن کام کو را هواست
برین بیگنه جان ما پادشاست
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
سپهدار خیره بدو دادگوش
چنین داد پاسخ که من کام خویش
به خاک افگنم برکشم نام خویش
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
از آهرمنی گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد
شما گر همه کینهدار منید
وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار پیدا شد از بیگناه
کنون روز دادست بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جویید و افسون کنید
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
سوی دژ فرستاد شیروی را
جهاندیده مرد جهانجوی را
بفرمود کان خواسته برگرای
نگه کن همه هر چه یابی به جای
به پیلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاهآور آراسته
بفرمود تا کوس رویین و نای
زدند و فرو هشت پرده سرای
سپه را ز دریا به هامون کشید
ز هامون سوی آفریدون کشید
چو آمد به نزدیک تمیشه باز
نیا را بدیدار او بد نیاز
برآمد ز در نالهٔ کر نای
سراسر بجنبید لشکر ز جای
همه پشت پیلان ز پیروزه تخت
بیاراست سالار پیروز بخت
چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین
چه با گونه گونه درفشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم بساری رسید آن سپاه
چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه
فریدون پذیره بیامد براه
همه گیل مردان چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر
درفش درفشان چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف بر کشید
پیاده شد از باره سالار نو
درخت نوآیین پر از بار نو
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
فریدونش فرمود تا برنشست
ببوسید و بسترد رویش به دست
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راستگوی
تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم دیده را یاورم
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شیروی با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشید یکسر همه با سپاه
چو این کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
کرانه گزید از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی
چنین تا زمانه سرآمد بروی
فریدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برین روزگار دراز
همان نیکنامی به و راستی
که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان
بزنار خونین ببستش میان
برآیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پیش
چنان چون بود رسم آیین و کیش
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
#فردوسی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
گریزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمهٔ تیزرو
بیفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گریزان مشو
فریدونت گاهی بیاراست نو
درختی که پروردی آمد به بار
بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشتهای
و گر پرنیانست خود رشتهای
همی تاخت اسپ اندرین گفتگوی
یکایک به تنگی رسید اندر اوی
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرش برداشتند
به نیزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوی
ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
برفتند یکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازی منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان او نسپریم
گروهی خداوند بر چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
کنون سر به سر شاه را بندهایم
دل و جان به مهر وی آگندهایم
گرش رای جنگ است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن
سران یکسره پیش شاه آوریم
بر او سر بیگناه آوریم
براند هر آن کام کو را هواست
برین بیگنه جان ما پادشاست
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
سپهدار خیره بدو دادگوش
چنین داد پاسخ که من کام خویش
به خاک افگنم برکشم نام خویش
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
از آهرمنی گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد
شما گر همه کینهدار منید
وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار پیدا شد از بیگناه
کنون روز دادست بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جویید و افسون کنید
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
سوی دژ فرستاد شیروی را
جهاندیده مرد جهانجوی را
بفرمود کان خواسته برگرای
نگه کن همه هر چه یابی به جای
به پیلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاهآور آراسته
بفرمود تا کوس رویین و نای
زدند و فرو هشت پرده سرای
سپه را ز دریا به هامون کشید
ز هامون سوی آفریدون کشید
چو آمد به نزدیک تمیشه باز
نیا را بدیدار او بد نیاز
برآمد ز در نالهٔ کر نای
سراسر بجنبید لشکر ز جای
همه پشت پیلان ز پیروزه تخت
بیاراست سالار پیروز بخت
چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین
چه با گونه گونه درفشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم بساری رسید آن سپاه
چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه
فریدون پذیره بیامد براه
همه گیل مردان چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر
درفش درفشان چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف بر کشید
پیاده شد از باره سالار نو
درخت نوآیین پر از بار نو
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
فریدونش فرمود تا برنشست
ببوسید و بسترد رویش به دست
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راستگوی
تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم دیده را یاورم
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شیروی با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشید یکسر همه با سپاه
چو این کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
کرانه گزید از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی
چنین تا زمانه سرآمد بروی
فریدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برین روزگار دراز
همان نیکنامی به و راستی
که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان
بزنار خونین ببستش میان
برآیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پیش
چنان چون بود رسم آیین و کیش
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
#فردوسی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
#اقبال لاهوری
🍃💕💕🍃
@shear_omid
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
#اقبال لاهوری
🍃💕💕🍃
@shear_omid
خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را
که افکند ته پاگردنکشیدهٔ ما را
شهید تیغ تغافل بر آستانکه نالد
تظلمیست چو اشک از نظر چکیدهٔ ما را
چه دشت و درکه نکردیم قطع درپی فرصت
کسی نداد سراغ آهوی رمیدهٔ ما را
نداشتیم به وهم آنقدر دماغ تپیدن
به باد داد نفس خاک آرمیدهٔ ما را
به انفعال رسیدیم از فسون تعلق
به رخ فکند حیا دامن نچیدهٔ ما را
مگر به محکمهٔ دل یقین شود حق وباطل
گواهکیست حدیث ز خود شنیدهٔ ما را
نبرد همتکس از تلاشگوی تسلی
بیفکنید درتن ره شر بریدهٔ ما را
زربشه تا به ثمر صدهزارمرحله طی شد
کهکرد این همه قاصد به خود رسیدهٔ ما را
مژه زهم نگشودیم تا چکد نم اشکی
گداخت شرم رقمکلک شق ندیدهٔ ما را
مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد
به یاد شمع مده صبح نادمیدهٔ ما را
مقیمگوشهٔ نقش قدم شویم وگرنه
درکه حلقهکند پیکر خمیدهٔ ما را
نهفته است قضا سرنوشت معنی بیدل
رقمکجاست مگر خطکشی جریدهٔ ما را
#بیدل
🍃💕💕🍃
@shear_omid
که افکند ته پاگردنکشیدهٔ ما را
شهید تیغ تغافل بر آستانکه نالد
تظلمیست چو اشک از نظر چکیدهٔ ما را
چه دشت و درکه نکردیم قطع درپی فرصت
کسی نداد سراغ آهوی رمیدهٔ ما را
نداشتیم به وهم آنقدر دماغ تپیدن
به باد داد نفس خاک آرمیدهٔ ما را
به انفعال رسیدیم از فسون تعلق
به رخ فکند حیا دامن نچیدهٔ ما را
مگر به محکمهٔ دل یقین شود حق وباطل
گواهکیست حدیث ز خود شنیدهٔ ما را
نبرد همتکس از تلاشگوی تسلی
بیفکنید درتن ره شر بریدهٔ ما را
زربشه تا به ثمر صدهزارمرحله طی شد
کهکرد این همه قاصد به خود رسیدهٔ ما را
مژه زهم نگشودیم تا چکد نم اشکی
گداخت شرم رقمکلک شق ندیدهٔ ما را
مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد
به یاد شمع مده صبح نادمیدهٔ ما را
مقیمگوشهٔ نقش قدم شویم وگرنه
درکه حلقهکند پیکر خمیدهٔ ما را
نهفته است قضا سرنوشت معنی بیدل
رقمکجاست مگر خطکشی جریدهٔ ما را
#بیدل
🍃💕💕🍃
@shear_omid
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
#وحشی بافقی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
#وحشی بافقی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه تو
صلاح از جمله پیرایه تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین را یگانی
فرو ماند ترا آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه تو
صلاح از جمله پیرایه تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین را یگانی
فرو ماند ترا آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و
گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
میآریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
#نظامی گنجوی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
میآریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
#نظامی گنجوی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
#فروغ فرحزاد
🍃💕💕🍃
@shear_omid
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
#فروغ فرحزاد
🍃💕💕🍃
@shear_omid
برو کار میکن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
#ملک الشعرابهار
🍃💕💕🍃
@shear_omid
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
#ملک الشعرابهار
🍃💕💕🍃
@shear_omid
حدیث زلف جانان بس دراز است
چه میپرسی از او کان جای راز است
مپرس از من حدیث زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
ز قدش راستی گفتم سخن دوش
سر زلفش مرا گفتا فروپوش
کژی بر راستی زو گشت غالب
وز او در پیچش آمد راه طالب
همه دلها از او گشته مسلسل
همه جانها از او بوده مقلقل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
گر او زلفین مشکین برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند
وگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر ببریده شد زلفش چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
چو او بر کاروان عقل ره زد
به دست خویشتن بر وی گره زد
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی بام آورد گاهی کند شام
ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
گل آدم در آن دم شد مخمر
که دادش بوی آن زلف معطر
دل ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
از او هر لحظه کار از سر گرفتم
ز جان خویشتن دل برگرفتم
از آن گردد دل از زلفش مشوش
که از رویش دلی دارد بر آتش
#شبستری
🍃💕💕🍃
@shear_omid
چه میپرسی از او کان جای راز است
مپرس از من حدیث زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
ز قدش راستی گفتم سخن دوش
سر زلفش مرا گفتا فروپوش
کژی بر راستی زو گشت غالب
وز او در پیچش آمد راه طالب
همه دلها از او گشته مسلسل
همه جانها از او بوده مقلقل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
گر او زلفین مشکین برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند
وگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر ببریده شد زلفش چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
چو او بر کاروان عقل ره زد
به دست خویشتن بر وی گره زد
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی بام آورد گاهی کند شام
ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
گل آدم در آن دم شد مخمر
که دادش بوی آن زلف معطر
دل ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
از او هر لحظه کار از سر گرفتم
ز جان خویشتن دل برگرفتم
از آن گردد دل از زلفش مشوش
که از رویش دلی دارد بر آتش
#شبستری
🍃💕💕🍃
@shear_omid
چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است
از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است
ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است
خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
#خاقانی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
رایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است
از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است
ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است
خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
#خاقانی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
#عراقی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
#عراقی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
#ابوسعیدابوالخیر
🍃💕💕🍃
@shear_omid
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
#ابوسعیدابوالخیر
🍃💕💕🍃
@shear_omid
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
#حافظ
🍃💕💕🍃
@shear_omid
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
#حافظ
🍃💕💕🍃
@shear_omid
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوه دار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
#سعدی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوه دار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
#سعدی
🍃💕💕🍃
@shear_omid
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکشهای بالا را
#مولانا
🍃💕💕🍃
@shear_omid
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکشهای بالا را
#مولانا
🍃💕💕🍃
@shear_omid