#شعر_امروز_ایران
ای خون مغموم در خیابان
ای چکیده
ای صلابت مرگ در ازدحام
چگونه دیدهای رواق عبورم را
در انسجام لحظههای اضطراب
یالهایم را چگونه دیدهای در هیبتی عریان؟
آنها ناقضان شیهه در بادند!
وزش ظلمت را میشنوی؟
آن غریو مشعوف در تعالیم وحی
نامش رنج عزیمت است
ای عازم به سوی ارواح نامیرا
برخیز به شفاعت دستهای محزون
در حلول چوبههای دار
در رشد گیاهی رویین تن
ای گیاه مقدس به سرخابهی خون
چگونه چشم از قامت بردارم در روایت ریشههات؟
وقتی میرویی از رخسار نحیف خاک
در فرسایش آوندهای مغموم
کیست که تو را صدا کند در صبحدم تلاطم و مستی
آنگه که برگی فرو افتد در انهدام
من تو را احضار میکنم از مختصات دهان
در لکنت لبهایی که فرو بستند
با پوزهبندهایی که حالا شیهه شدند در بسامد زبان
آن نشانه نبود برای ملالت روزهای حزن؟
در جراحت حروف سر بریده
بریده بریده
از تنی که داغ خون بود
لب نمیزد به شرح اشتیاق
برای قطعههای منی که خیس اشک بود
در تشریح جراحات آوندهام
ای دشت مغموم
سلوک اسبهایم را ببین
آن هیبت سوگوار که از مراتع میریخت
به یُمن آمدن توست
که این دشت خونین است
منظره خونین است
خیابان خونین است
ویال را چه کسی میداند
در هیبتش پیوسته نهضتی است
برای ردای سرخ آزادی!
#فریبا_حمزه_ای
#شعر
@shere_emrooze_iran
ای خون مغموم در خیابان
ای چکیده
ای صلابت مرگ در ازدحام
چگونه دیدهای رواق عبورم را
در انسجام لحظههای اضطراب
یالهایم را چگونه دیدهای در هیبتی عریان؟
آنها ناقضان شیهه در بادند!
وزش ظلمت را میشنوی؟
آن غریو مشعوف در تعالیم وحی
نامش رنج عزیمت است
ای عازم به سوی ارواح نامیرا
برخیز به شفاعت دستهای محزون
در حلول چوبههای دار
در رشد گیاهی رویین تن
ای گیاه مقدس به سرخابهی خون
چگونه چشم از قامت بردارم در روایت ریشههات؟
وقتی میرویی از رخسار نحیف خاک
در فرسایش آوندهای مغموم
کیست که تو را صدا کند در صبحدم تلاطم و مستی
آنگه که برگی فرو افتد در انهدام
من تو را احضار میکنم از مختصات دهان
در لکنت لبهایی که فرو بستند
با پوزهبندهایی که حالا شیهه شدند در بسامد زبان
آن نشانه نبود برای ملالت روزهای حزن؟
در جراحت حروف سر بریده
بریده بریده
از تنی که داغ خون بود
لب نمیزد به شرح اشتیاق
برای قطعههای منی که خیس اشک بود
در تشریح جراحات آوندهام
ای دشت مغموم
سلوک اسبهایم را ببین
آن هیبت سوگوار که از مراتع میریخت
به یُمن آمدن توست
که این دشت خونین است
منظره خونین است
خیابان خونین است
ویال را چه کسی میداند
در هیبتش پیوسته نهضتی است
برای ردای سرخ آزادی!
#فریبا_حمزه_ای
#شعر
@shere_emrooze_iran
#شعر_امروز_ایران
_ چگونه میتوان ریشههای این گیاه عاشق را
در گلدان رویاند
سوزاند؟!
دیدم خدای بزرگت را که تو بودی
گردههای نگاه خشخاشم را
بر جسم خاکیات میفشاندی
دیدم میان ساقهی عریان پاهاتم
از خلوصِ خونت
رگهای آبیام خراش برمیدارند
رنگها به صورت آفتابگردانت سلام میکنند
و وقتی جوی باریکی راه میافتد در تاریکی
منظور تویی
از صداها، از نورها
وقتی شب بلندتر میایستد از صحبت سروها و برفها
و یاد نمیآورد
چه نامهایی زخم برداشتهاند
در استخوان فک درختان
منظور تویی
که نام تو
_ نام تنهای تو _
از خانه گریخته و بازنمیگردد به بیقراری غایبش
و آن جوانی که به جامهی پوست داشتی
پژمرده است
مرده است...
شکل عزیزت را
به ابرهای بیشکل بدل کردی
تا چروکهای عقلم را از دالانِ سیاهِ سر بیرون بیاوری
کجا ببری در بادها؟
کجا میبریش که هوشِ سالخوردهام
از صدای موهومِ کودکیش
شاد با هوهوی باد برخیزد
و قلب من موطنش را بازیابد.
#نگین_فرهود
#شعر
@shere_emrooze_iran
_ چگونه میتوان ریشههای این گیاه عاشق را
در گلدان رویاند
سوزاند؟!
دیدم خدای بزرگت را که تو بودی
گردههای نگاه خشخاشم را
بر جسم خاکیات میفشاندی
دیدم میان ساقهی عریان پاهاتم
از خلوصِ خونت
رگهای آبیام خراش برمیدارند
رنگها به صورت آفتابگردانت سلام میکنند
و وقتی جوی باریکی راه میافتد در تاریکی
منظور تویی
از صداها، از نورها
وقتی شب بلندتر میایستد از صحبت سروها و برفها
و یاد نمیآورد
چه نامهایی زخم برداشتهاند
در استخوان فک درختان
منظور تویی
که نام تو
_ نام تنهای تو _
از خانه گریخته و بازنمیگردد به بیقراری غایبش
و آن جوانی که به جامهی پوست داشتی
پژمرده است
مرده است...
شکل عزیزت را
به ابرهای بیشکل بدل کردی
تا چروکهای عقلم را از دالانِ سیاهِ سر بیرون بیاوری
کجا ببری در بادها؟
کجا میبریش که هوشِ سالخوردهام
از صدای موهومِ کودکیش
شاد با هوهوی باد برخیزد
و قلب من موطنش را بازیابد.
#نگین_فرهود
#شعر
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من
تصویر هجرت از پل
بر می گیرم
تصویر هجرت از پل
از پله ی مناجاتم
تا سفره های شن
تا سفره های زخم
سفر می كند
بر سفره های شن كلماتی آبی مهمانند
مهمان هجرت
ای نفس رفته ی من ای پل متصاعد
كه جثه ی زمین را
در آن هزار فرسخ نیلی
می غلتانی
چون است اینكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمی خواند
از ما جز استغاثه نمی ماند
از ما درو گران چراگاه های هوایی
اینجا ، میان گفتگوی مشروط
اینجا ، در انتحار اشباح
جز سطل های خالی در چاه های خالی
كی از مزارع نمك
ما را عبور داده ست ؟
#یداله_رویایی
@shere_emrooze_iran
تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من
تصویر هجرت از پل
بر می گیرم
تصویر هجرت از پل
از پله ی مناجاتم
تا سفره های شن
تا سفره های زخم
سفر می كند
بر سفره های شن كلماتی آبی مهمانند
مهمان هجرت
ای نفس رفته ی من ای پل متصاعد
كه جثه ی زمین را
در آن هزار فرسخ نیلی
می غلتانی
چون است اینكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمی خواند
از ما جز استغاثه نمی ماند
از ما درو گران چراگاه های هوایی
اینجا ، میان گفتگوی مشروط
اینجا ، در انتحار اشباح
جز سطل های خالی در چاه های خالی
كی از مزارع نمك
ما را عبور داده ست ؟
#یداله_رویایی
@shere_emrooze_iran
#شعر_امروز_ایران
آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب میشناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است
و لا به لای خاطره ابریاش
ستاره و ماه .
هر کس به سوی مردمکی پناه میگیرد
کز پشت پردههایی نخ نما فرا میخواند .
همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
که پس زدهست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بیتردیدت
از سرنوشتم اندوهگین میشود
دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود
پهلو نمیگرفت بدین اضطراب .
یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سالهاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بی قراری و ماهی که پس زدهست پشت دریها را تا بلرزد
در چلهی پریشانی .
امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب میریزد در اتاق
طغیان چشم بر میآید تا سحابی
اکنون ستارگانی که دست میگذارند بر پیشانیام
و میهراسد پوست در لرزش عرق
چشمان ناگزیرم را بر میگیرم
از کفشهای مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال میکنم
زاده شدن به تعویق افتاده است
در پردهی زمخت و چروکیدهای نهان ماندهست
رؤیای آبی جنینی که میتابد
از نازکای صورتی پلک
پیش گرفته است دوباره
این جفت بر جنین .
از پردهها فرود میآید ماه
وز شاخههای بید میآویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ میگیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی
از شاخهی سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی .
چشمان بستهام را اما میشناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بیتابم میکند .
تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازانی کردهام
که آسوده از شد و آمد خاکستر
بگشوده است بر لبهی باد .
میگردم و شتابم
از گردش زمین سبق میبرد .
میایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانهی مهتاب بگذرد .
#محمد_مختاری
@shere_emrooze_iran
آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب میشناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است
و لا به لای خاطره ابریاش
ستاره و ماه .
هر کس به سوی مردمکی پناه میگیرد
کز پشت پردههایی نخ نما فرا میخواند .
همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
که پس زدهست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بیتردیدت
از سرنوشتم اندوهگین میشود
دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود
پهلو نمیگرفت بدین اضطراب .
یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سالهاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بی قراری و ماهی که پس زدهست پشت دریها را تا بلرزد
در چلهی پریشانی .
امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب میریزد در اتاق
طغیان چشم بر میآید تا سحابی
اکنون ستارگانی که دست میگذارند بر پیشانیام
و میهراسد پوست در لرزش عرق
چشمان ناگزیرم را بر میگیرم
از کفشهای مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال میکنم
زاده شدن به تعویق افتاده است
در پردهی زمخت و چروکیدهای نهان ماندهست
رؤیای آبی جنینی که میتابد
از نازکای صورتی پلک
پیش گرفته است دوباره
این جفت بر جنین .
از پردهها فرود میآید ماه
وز شاخههای بید میآویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ میگیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی
از شاخهی سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی .
چشمان بستهام را اما میشناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بیتابم میکند .
تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازانی کردهام
که آسوده از شد و آمد خاکستر
بگشوده است بر لبهی باد .
میگردم و شتابم
از گردش زمین سبق میبرد .
میایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانهی مهتاب بگذرد .
#محمد_مختاری
@shere_emrooze_iran
#شعر_امروز_ایران
زنی که در جزیرهی بیهوشی
به نظارهی تنی متلاشی نشسته است
شیرهی جانش را
بین دستهاش میفشارد و
قرصها را در حاشیهها میبلعد
زنی که در ولولهی درد و وحشت
پناه میبرد به پدهای اب گرم
به کاغذهای معذب عفونی
به عاطفههای چرکی آدمهای فریبکار
و با تمام دردهای دنیا مهربان است
زنی که میداند
این خون منجمد
درگیر اصالت هزار زالوست
میمکند/میمکند/ میمانند/ میمانند
آنقدر که در رگها به کشف رطوبتی تازه برسند
رطوبتی گرسنه/ رطوبتی مکنده/ رطوبتی بیمهار
زنی بازگشته از چالههای مرگ
رسیده به پچپچههای زندگی
و همچنان
-سرگرمِ گمراهی کیفور -
میخندد و پلههای سردابه را یکییکی بالا میاید
و آرام میگوید:
آه من زندهام
آه من زندهام
زنی که هنوز
به غارتگر آرزوهاش میگوید:
تنات مزار من باشد
زنی که آرام آرام
به سینههای دردناکاش دست میکشد و
میگوید: تنها شما بودید
مخزنالاسرار رنجهای مادرزادی قبیلهی من
و آنگاه
روز را میبیند
دست به دیوار گرفته
بالا میاید
بر پنجرهی کدر میکوبد
و کنجکاو است بداند
او چند قدم مرزهای ایستادگی را جابهجا کرده است
آتش به سر نشسته
نفسی تازه میکند و
هیزم به دلاش انگور میشود
#نسرین_خراسانیان
@shere_emrooze_iran
زنی که در جزیرهی بیهوشی
به نظارهی تنی متلاشی نشسته است
شیرهی جانش را
بین دستهاش میفشارد و
قرصها را در حاشیهها میبلعد
زنی که در ولولهی درد و وحشت
پناه میبرد به پدهای اب گرم
به کاغذهای معذب عفونی
به عاطفههای چرکی آدمهای فریبکار
و با تمام دردهای دنیا مهربان است
زنی که میداند
این خون منجمد
درگیر اصالت هزار زالوست
میمکند/میمکند/ میمانند/ میمانند
آنقدر که در رگها به کشف رطوبتی تازه برسند
رطوبتی گرسنه/ رطوبتی مکنده/ رطوبتی بیمهار
زنی بازگشته از چالههای مرگ
رسیده به پچپچههای زندگی
و همچنان
-سرگرمِ گمراهی کیفور -
میخندد و پلههای سردابه را یکییکی بالا میاید
و آرام میگوید:
آه من زندهام
آه من زندهام
زنی که هنوز
به غارتگر آرزوهاش میگوید:
تنات مزار من باشد
زنی که آرام آرام
به سینههای دردناکاش دست میکشد و
میگوید: تنها شما بودید
مخزنالاسرار رنجهای مادرزادی قبیلهی من
و آنگاه
روز را میبیند
دست به دیوار گرفته
بالا میاید
بر پنجرهی کدر میکوبد
و کنجکاو است بداند
او چند قدم مرزهای ایستادگی را جابهجا کرده است
آتش به سر نشسته
نفسی تازه میکند و
هیزم به دلاش انگور میشود
#نسرین_خراسانیان
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
دهانت را می بویند...
مبادا گفته باشی "دوستت می دارم"
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
كنار تیرك راه بند
تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
در این بن بست كج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مكن...
روزگار غریبی ست، نازنین
آن كه بر در می كوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد...
آنك قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با كنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می كنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
كباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیسِ پیروزمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید كرد.
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
دهانت را می بویند...
مبادا گفته باشی "دوستت می دارم"
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
كنار تیرك راه بند
تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
در این بن بست كج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مكن...
روزگار غریبی ست، نازنین
آن كه بر در می كوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد...
آنك قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با كنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می كنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
كباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیسِ پیروزمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید كرد.
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
شعرهایم را از کتاب های درسی حذف کرده اند
حذف چشم های تو از تو!
ادبیات حکومتی گفتمان حکومتی کوفت مان حکومتی
و تلو خوردن هایم به بوسیدن این خاک خوفناک
عجله دارد
ساقی های حاشیه ای پارک های حاشیه ای توالت های حاشیه ای
نخواسته ای ازمن و خواسته ای از من
نا شنیده گرفتم و در
درگرفت زلزله ای که زلزله هایی که
ودیگر این که هست :
بیرون می کشانی ام از زیر آوار ای--
هم بند بودیم در کتاب های مقدس با
ازادم کن ای آزادی از تعریف های متزلزل!
و از تن و جانی غیر طربناک
وسط جاده ایستاده اند /ایم!
میخکوب افق های از دست رفته
و در ترددند کامیون های پر از اجساد
و مسافرانی که در اتوبوس های های
و میخندند به ما
قهقهه ها قابل حدس اند
دفنم کرد در جایی جاهایی از اندام اش
به ابداع سبک جدیدی از عشق کوشیدم و
جوشیدم!
و مکانی شناور پیدا کردم برای اینکه بگویم
به او -
#علی_باباچاهی
@shere_emrooze_iran
شعرهایم را از کتاب های درسی حذف کرده اند
حذف چشم های تو از تو!
ادبیات حکومتی گفتمان حکومتی کوفت مان حکومتی
و تلو خوردن هایم به بوسیدن این خاک خوفناک
عجله دارد
ساقی های حاشیه ای پارک های حاشیه ای توالت های حاشیه ای
نخواسته ای ازمن و خواسته ای از من
نا شنیده گرفتم و در
درگرفت زلزله ای که زلزله هایی که
ودیگر این که هست :
بیرون می کشانی ام از زیر آوار ای--
هم بند بودیم در کتاب های مقدس با
ازادم کن ای آزادی از تعریف های متزلزل!
و از تن و جانی غیر طربناک
وسط جاده ایستاده اند /ایم!
میخکوب افق های از دست رفته
و در ترددند کامیون های پر از اجساد
و مسافرانی که در اتوبوس های های
و میخندند به ما
قهقهه ها قابل حدس اند
دفنم کرد در جایی جاهایی از اندام اش
به ابداع سبک جدیدی از عشق کوشیدم و
جوشیدم!
و مکانی شناور پیدا کردم برای اینکه بگویم
به او -
#علی_باباچاهی
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
تو حق داری اگر خجالت میکشی
از شیههکشیدنهای گاهوبیگاهم
یا گاهی شبیه آن گاو شیردهِ مریض
اگر نگهداشتنم برایت بهصرفه نیست
تو حق داری اگر میهراسی
اگر میگریزی
از اینکه قبلن عاشق سگهای ولگرد بودهام
آدم از یکجا بهبعد
به اوج که نرسیده باشد
شبیه حیوانهایی که در کودکی
دوستشان میداشته میشود
گفته بودم به چشمهام
ابرها میروند و دوباره سبز میشوید
مثل مزارع دهات پدری
به دهان
که کلمه را به دندان بگیرد اگر
تیغها، کُند میشوند و شعر
همه را متصل میکند دوباره به هم
به گوش و گونه و پیشانیِ کجومعوج و لبها
که چه آرمانها به سر داشتند و هرگز،
بگذریم
هرچه در توان بود، کردم اما نشد
نشدیم
اصلن برای شدن باید اول به اوج رسید
در آینه که نگاه میکنم
به دایرهی لهیدهی بالای تن
و به تکهتکهها که ماااغ
ماااااغ
به تو حق میدهم که دل بُردی از ما
به تو حق میدهم که دل از ما بِبُری
به عکست که نگاه میکنم
و آن نانوشتهها که میخواندم
دوستداشتن را پارس میکنم
به تو حق میدهم از ما دل بِکَنی
#حامد_اینانلو
@shere_emrooze_iran
تو حق داری اگر خجالت میکشی
از شیههکشیدنهای گاهوبیگاهم
یا گاهی شبیه آن گاو شیردهِ مریض
اگر نگهداشتنم برایت بهصرفه نیست
تو حق داری اگر میهراسی
اگر میگریزی
از اینکه قبلن عاشق سگهای ولگرد بودهام
آدم از یکجا بهبعد
به اوج که نرسیده باشد
شبیه حیوانهایی که در کودکی
دوستشان میداشته میشود
گفته بودم به چشمهام
ابرها میروند و دوباره سبز میشوید
مثل مزارع دهات پدری
به دهان
که کلمه را به دندان بگیرد اگر
تیغها، کُند میشوند و شعر
همه را متصل میکند دوباره به هم
به گوش و گونه و پیشانیِ کجومعوج و لبها
که چه آرمانها به سر داشتند و هرگز،
بگذریم
هرچه در توان بود، کردم اما نشد
نشدیم
اصلن برای شدن باید اول به اوج رسید
در آینه که نگاه میکنم
به دایرهی لهیدهی بالای تن
و به تکهتکهها که ماااغ
ماااااغ
به تو حق میدهم که دل بُردی از ما
به تو حق میدهم که دل از ما بِبُری
به عکست که نگاه میکنم
و آن نانوشتهها که میخواندم
دوستداشتن را پارس میکنم
به تو حق میدهم از ما دل بِکَنی
#حامد_اینانلو
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
غافلان
همسازند
تنها توفان
کودکان ناهمگون میزاید
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هیأت زندگان
مردگانند
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجْری آتشفشانها
شعبدهبازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر میایستند
خانه را روشن میکنند
و میمیرند
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
غافلان
همسازند
تنها توفان
کودکان ناهمگون میزاید
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هیأت زندگان
مردگانند
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجْری آتشفشانها
شعبدهبازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر میایستند
خانه را روشن میکنند
و میمیرند
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
که زیر پیراهنات پر است
از آدرسهایی که مرا به اعترافِ گیج بودنم
لو میدهند
چشم که باز کنی
تا دلت بخواهد
این نشانیها را شب گرد بودهام
مرا جز مدار بیحافظهی این دکمهها
به خاطر نیاور
مرا جز گلویی به سینهات بریده
مرا اگر به گیجی بدهی، به باد
بر میگردم
شبانه از پوزبند و عاشقانههای فروغ
به تو بر میگردم و روی لختیات
همیشهی خودکشی و یک درخت کاجام
حالا بلند شو
در تهدیدهایم راه برو
لباسهایت را عوض کن
در تجزیهی گلو و تشنگیهایم لب بگذار
انگشت در الکل خیس کن و
عمق دوست دارماتهایم را تجربه کن
حالا بلند شو
به من دست بزن
مرا از کبوتر و جغد و متروکه بتکان
از تنهایی میترسم
باز اگر
موهایت را قیچی میکنی
یادت باشد
در فرصتهای من از چشمات بگذاری.
#ابراهیم_عالی_پور
@shere_emrooze_iran
که زیر پیراهنات پر است
از آدرسهایی که مرا به اعترافِ گیج بودنم
لو میدهند
چشم که باز کنی
تا دلت بخواهد
این نشانیها را شب گرد بودهام
مرا جز مدار بیحافظهی این دکمهها
به خاطر نیاور
مرا جز گلویی به سینهات بریده
مرا اگر به گیجی بدهی، به باد
بر میگردم
شبانه از پوزبند و عاشقانههای فروغ
به تو بر میگردم و روی لختیات
همیشهی خودکشی و یک درخت کاجام
حالا بلند شو
در تهدیدهایم راه برو
لباسهایت را عوض کن
در تجزیهی گلو و تشنگیهایم لب بگذار
انگشت در الکل خیس کن و
عمق دوست دارماتهایم را تجربه کن
حالا بلند شو
به من دست بزن
مرا از کبوتر و جغد و متروکه بتکان
از تنهایی میترسم
باز اگر
موهایت را قیچی میکنی
یادت باشد
در فرصتهای من از چشمات بگذاری.
#ابراهیم_عالی_پور
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
در تاريخ تن
چه تنهايي مرده!
و من تو را مي دوم
مي شمارم
مي ايستم
و
شرم تن ميكنم اي كشته
از زيبايي ت!
خروس خوان هر شامگاه.
#پریماه_اعوانی
@shere_emrooze_iran
در تاريخ تن
چه تنهايي مرده!
و من تو را مي دوم
مي شمارم
مي ايستم
و
شرم تن ميكنم اي كشته
از زيبايي ت!
خروس خوان هر شامگاه.
#پریماه_اعوانی
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
.
سیلیاش سرم را چرخاند
و موهایم گره خورد به موهای فروغ
به گیس بافتهی غزاله
که از شاخه آویزان بود
به طرّهطرّههای قرةالعین
به تارهای سپید گوهری که عشق را
از مرگ میآموخت
تنها بودیم و تارهایمان تار مینواختند
آبان که باشد
از آبیترین تکهی آسمان هم
باران میبارد
موهایم را میچرخانم
گره میخورَد به تار تار باران
در هواپیمایی بیمقصد
که آنچنان میرفت تا باز یابد خویش را
از سالهایی که در تقویم نبود
زنی که تنها خود را
از کارت شناساییاش بیاد میآورد
حالا شعلههای آتش را
در شعلههای مویش پنهان کرده است
هر تار کبریتیست
هر انسان، نبردی متفاوت
که کبریت میکشد
و چاهی را که با چراهایش کنده است روشن میکند!
موهایم چاه
موهایم سیاهچالهایست
که در سیاهیاش گم میشوند!
#نیلوفر_آبها
@shere_emrooze_iran
.
سیلیاش سرم را چرخاند
و موهایم گره خورد به موهای فروغ
به گیس بافتهی غزاله
که از شاخه آویزان بود
به طرّهطرّههای قرةالعین
به تارهای سپید گوهری که عشق را
از مرگ میآموخت
تنها بودیم و تارهایمان تار مینواختند
آبان که باشد
از آبیترین تکهی آسمان هم
باران میبارد
موهایم را میچرخانم
گره میخورَد به تار تار باران
در هواپیمایی بیمقصد
که آنچنان میرفت تا باز یابد خویش را
از سالهایی که در تقویم نبود
زنی که تنها خود را
از کارت شناساییاش بیاد میآورد
حالا شعلههای آتش را
در شعلههای مویش پنهان کرده است
هر تار کبریتیست
هر انسان، نبردی متفاوت
که کبریت میکشد
و چاهی را که با چراهایش کنده است روشن میکند!
موهایم چاه
موهایم سیاهچالهایست
که در سیاهیاش گم میشوند!
#نیلوفر_آبها
@shere_emrooze_iran
#شعر_امروز_ایران
دست میکشم به حروف اسمت
به زیباییت
آزردهای
خسته ازکلماتی که میتوانستند دخترت باشند
زیر برفهای همدان صدایت کردم
داشتی زیباییت را در تنهاییت زجر میدادی
گفتم مرا دوست داشتهباش
و خانهای از کلمات بساز
که ماه باشی
که موهات از پنجره
تنهایی نسلی است
که دهان نداشت
با زانو حرف میزد
چشمهایت را از آینه برداشتی
دنبال شیوهی حرفزدنت در متون مقدس بودم
تو قلیل نبودی
از لبهات حروف راندهشده ریختهریخته سوختهاند
پوست سفیدت که نوشتن نداشت
نگاه کردم
خطوط منقش در طنين تنت بودند
یکی باید خطوط را ترجمه میکرد
انگشتهام
این پادشاهان اساطیری ساکن در تن
مرا با پوست تو در شهر میشناسند
بکشم دست به شانههات؟
بکش
به بوسه بوسه بوسه بر پلکهات بگویم چهسان
بگو خورشیدی که قلب نداشت
و کلمات دوست داشتند دخترش باشند
بعضی جاهای پوستم کلمه شدهاند
و هنگام آفرینش بود انگار که تنهای زیادی توی خیابان سرخ شدند
و یکی گفت:
چه رازهایی در دستهای شماست
و دروغ میگفت
به هرچه نگاه می کنید؛ آه
خداي زمان چه رنگي بود
شما که هنوز به دنیا نیامدهاید
و موشها پادشاه جهانند
وقتی پشت برفها
دستهای توست
از سنگ
آهو بیرون میآید
مرا دوست بدار بیشتر از همهی کلمات
عمیقتر از حفرههای تنهاییت
داغ
داغتر از زیباییت
مرا در این روزهای فاجعه دوستبدار
کتاب من باش
همه ی کتابهای ناخواندهی بیتفسیر
با حروف تنت مهربان باش
با لذتهات
با تخیلت
دستهای من بر تنت باش
من با تو سیاسی شدم
و برف
در بخشی از خانهی ما پدرم بود.
#علیرضا_نوری
@shere_emrooze_iran
دست میکشم به حروف اسمت
به زیباییت
آزردهای
خسته ازکلماتی که میتوانستند دخترت باشند
زیر برفهای همدان صدایت کردم
داشتی زیباییت را در تنهاییت زجر میدادی
گفتم مرا دوست داشتهباش
و خانهای از کلمات بساز
که ماه باشی
که موهات از پنجره
تنهایی نسلی است
که دهان نداشت
با زانو حرف میزد
چشمهایت را از آینه برداشتی
دنبال شیوهی حرفزدنت در متون مقدس بودم
تو قلیل نبودی
از لبهات حروف راندهشده ریختهریخته سوختهاند
پوست سفیدت که نوشتن نداشت
نگاه کردم
خطوط منقش در طنين تنت بودند
یکی باید خطوط را ترجمه میکرد
انگشتهام
این پادشاهان اساطیری ساکن در تن
مرا با پوست تو در شهر میشناسند
بکشم دست به شانههات؟
بکش
به بوسه بوسه بوسه بر پلکهات بگویم چهسان
بگو خورشیدی که قلب نداشت
و کلمات دوست داشتند دخترش باشند
بعضی جاهای پوستم کلمه شدهاند
و هنگام آفرینش بود انگار که تنهای زیادی توی خیابان سرخ شدند
و یکی گفت:
چه رازهایی در دستهای شماست
و دروغ میگفت
به هرچه نگاه می کنید؛ آه
خداي زمان چه رنگي بود
شما که هنوز به دنیا نیامدهاید
و موشها پادشاه جهانند
وقتی پشت برفها
دستهای توست
از سنگ
آهو بیرون میآید
مرا دوست بدار بیشتر از همهی کلمات
عمیقتر از حفرههای تنهاییت
داغ
داغتر از زیباییت
مرا در این روزهای فاجعه دوستبدار
کتاب من باش
همه ی کتابهای ناخواندهی بیتفسیر
با حروف تنت مهربان باش
با لذتهات
با تخیلت
دستهای من بر تنت باش
من با تو سیاسی شدم
و برف
در بخشی از خانهی ما پدرم بود.
#علیرضا_نوری
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
«نوش!»
رگ شو
تنیده بر استخوان بلندترین شعرم
خرابِ خرابههای تن
و انبوهِ مرگ را
بیرون بکش از جناغ سینهام
مرا یاد و
تو را نوش
بزن که فراموشم شود
خرابات و دوشینههای خموش
باز کن
دکمههای چموشت را
روی تنم
و دلت را
از میان دهلیزهایم عبور بده
بزن
بزن که نوش شریانهای منی
رگ شو
رگههای خلوتت را
روی چشمان بستهام بریز
جرعههای لغزان لیزت را
برشیب جادویی خیس
و خون مضاعف انگور را
بر بساط پر آشوب میز
و بشکن
دل خوابم را
طوری که
که خون سیاهی و سحر
بر هم بلغزد و
بخواند در مغز
سیگنال لذت و درد
رگ شوی
به درازا بکشانی نور ماه را
تا آه کشدار آفتاب اول صبح
مرا یاد و
نگدری از جناغ سینهام
بگذری از انبوه گور و بعد
فراموشم شوی
طوری که با خود
راز بزرگی را به دور برده باشی
به دور.
#روجا_چمنکار
@shere_emrooze_iran
«نوش!»
رگ شو
تنیده بر استخوان بلندترین شعرم
خرابِ خرابههای تن
و انبوهِ مرگ را
بیرون بکش از جناغ سینهام
مرا یاد و
تو را نوش
بزن که فراموشم شود
خرابات و دوشینههای خموش
باز کن
دکمههای چموشت را
روی تنم
و دلت را
از میان دهلیزهایم عبور بده
بزن
بزن که نوش شریانهای منی
رگ شو
رگههای خلوتت را
روی چشمان بستهام بریز
جرعههای لغزان لیزت را
برشیب جادویی خیس
و خون مضاعف انگور را
بر بساط پر آشوب میز
و بشکن
دل خوابم را
طوری که
که خون سیاهی و سحر
بر هم بلغزد و
بخواند در مغز
سیگنال لذت و درد
رگ شوی
به درازا بکشانی نور ماه را
تا آه کشدار آفتاب اول صبح
مرا یاد و
نگدری از جناغ سینهام
بگذری از انبوه گور و بعد
فراموشم شوی
طوری که با خود
راز بزرگی را به دور برده باشی
به دور.
#روجا_چمنکار
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
من را اسیر
من را طلسم
من را به تقلا
ای دو چشم زیبا!
بر پلکات زانو که رمید
رو به کوهها کردم
و گریه را خواندم
تا کمرگاهِ مهزدهاش
تا پسینِ ساکنِ پُرشکوهش
با مُهرهی آبی آمده بودم
و زخم
از چشم تو
کشیده میشد.
#بهنود_بهادری
@shere_emrooze_iran
من را اسیر
من را طلسم
من را به تقلا
ای دو چشم زیبا!
بر پلکات زانو که رمید
رو به کوهها کردم
و گریه را خواندم
تا کمرگاهِ مهزدهاش
تا پسینِ ساکنِ پُرشکوهش
با مُهرهی آبی آمده بودم
و زخم
از چشم تو
کشیده میشد.
#بهنود_بهادری
@shere_emrooze_iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر_امروز_ایران
(به چشم سرخ مجانین یک )
سرمهی کلکته به چشم
خاکسترِ لیلی
بگو گیسو عطر هزار گلِ کدامین بهار است؟
من عابر بی آه و علفِ همین فصلام
این طرح که انداموارهی تو بر خیابان دارد
پرترهی برف است
به بومِ شبانهی جنگل
خاکسترِ لیلی به رود میرود
با هزار حنجره
#ابراهیم_ناصری
@shere_emrooze_iran
(به چشم سرخ مجانین یک )
سرمهی کلکته به چشم
خاکسترِ لیلی
بگو گیسو عطر هزار گلِ کدامین بهار است؟
من عابر بی آه و علفِ همین فصلام
این طرح که انداموارهی تو بر خیابان دارد
پرترهی برف است
به بومِ شبانهی جنگل
خاکسترِ لیلی به رود میرود
با هزار حنجره
#ابراهیم_ناصری
@shere_emrooze_iran