Telegram Web
.
این متن برای زنِ جوانی‌ست که حالا دو هفته است در خاک خفته. صبح خبر کشتن‌اش را خواندم. انگار کیانوش عیاری باید ده‌ها «خانه‌ی پدری» بسازد چون پدران و مادران دستِ تطاول بر جان فرزندان خود گشوده‌اند. «جانه چوپانی» را پدرش در یکی از روستاهای سلماس خفه می‌کند در چند مرحله و بر سرش می‌کوبد چون «گمان» می‌کرده او که مادر دو کودک بوده و همسرش در سفرِ ترکیه «آبروی»‌اش را برده. لعنت بر تمام وجودت ای مرد و لعنت بر تمام رگ‌های‌ت ای زنی که در کشتن دخترت شرکت کردی. خبرنگار نوشته پدر ابتدا سرش را در سطل آب کرده تا جان‌اش برود و بعد دست بر گردن انداخته و بعد... جالب این‌که برادر شوهر که الدنگی سن‌دار بوده انگار پاپوش ساخته و بعد که فیلم به ظاهر ناموسی پخش شده هیچ در آن نبوده. طبق معمول همه «شوکه»‌اند. طبقِ معمول دو نهایت سه روز دیگر این جانِ رفته از یاد خواهدرفت. پدر قاتل آزاد می‌شود، مادرک از او حمایت می‌کند و حتا ممکن است از سوی برخی وحوشِ انسان‌شده تقدیر هم شود. قانون باز الکن، ناتوان و نالان کاری از پیش نمی‌برد و باز هم جان‌های بسیاری در خانه‌ی پدری بی‌تن خواهند‌شد. بعضی چیزها دیگر تحلیل ندارد، گیروگرفت و بالا و پایین برنمی‌دارد و این شکل کشتن فرزند، زن، جان، آدم عدول و عبور از هر خط قرمزی‌ست. همین حالا آن خرم‌دین پسرکُش در گورش خوابیده و همسرش از زندان آزاد و مشغول زنده‌گی خود است. گاهی فکر می‌کنم آب در هاون می‌کوبیم در بابِ ارزش جان، عبور از خرافات ننگین و‌خون‌آوری از جنس این قی‌های بدوی متعفنِ پلشت که انگار زور هیچ‌کس به آن‌ها نمی‌رسد. این نر که پدر جانه بوده و آن‌ماده که مادرش بر باور حقیر خود استوارند و چون این ماجرا خبری شده ممکن است کمی برخی ادای پی‌گیربودن در آورند. این مرد باید تبعید شود یا اصلن هر روز وادار تا گور دخترش را بشوید و به آن خیره شود و نمیرد. جوری که التماسِ مُردن کند و باز نمیرد که مرگِ عقوبت نیست بلکه یک رخداد محتوم است و ازقضا زجر باید بکشد در زنده‌بودن کسی که با جانِ دخترش چنین هراس‌ناک برخورد کرده و بعد هم ابایی از بیان آن نداشته. فکر کنید به کودکان او که باید با این تجربه بزرگ شوند. وقتی هر کس به خود چنین حقِ کشتن می‌دهد و به این حق باور دارد فقط یک راه وجود دارد و آن خردکردن دهان و باوری‌ست که هنوز از این باورها با توسل به مسائلی چون خرافه های دینی و قومیتی دفاع و آن‌ها را توجیه می‌کند. این دهان‌ها را باید چنان کوبید که دیگر جرات نکنند در این‌باره حرف بزنند. کسی که برای «آبرو» چنین می‌کند باید چنان زنده بماند که تمام جان‌اش بپوسد ولی نمیرد...
@sorkhesiah
.
ما به خاطر می‌آوریم... ما به خاطر می‌آوریم که جنگی درگرفت و چه‌ها که در این خاک تغییر نکرد. راستی شمایانی که ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بودید، کجا بودید؟ من یک ساله و فارغ از غوغای عالم اما هزاران‌هزار روزگارشان به جنگ عوض شد. حتا آن‌ها که دورترین‌ها بودند با جنگ. حتا بسیاری از شما که موقع جنگ در این دنیا نبودید نیز هم. حتا نسل‌هایی که خواهندآمد... عکس تلخ است و نمی‌دانم عکاس کیست. مردی که با چشمان بسته جان داده سرباز ایرانی‌ست که اسیر شده و عراقی‌ها تیرباران‌اَش کرده‌اند و بعد عقب‌نشینی نیروها در حالِ یافتنِ هویت او هستند. با کنجکاوی برگه‌ها را می‌خوانند او آن پایین با دستی بیرون مانده از برانکاردِ نظامی شهید شده. نگاه‌ها و بی‌نگاهی او تمام جنگ هستند. ایستادن و دراز کشیدن. فاصله به اندازه‌ی نیم‌تنه‌ای نظامی‌ای‌ست که گوشه‌ای ایستاده و سرش در تصویر نیست. ترکیب‌بندی عکس حیرت‌آور است اما در این حیرت نه فقط افسوس یا رنج که دانسته‌گی‌ای وجود دارد. دانشی که نشان می‌دهد آدم‌های جنگ دیگر عادی نشدند حتا اگر زنده ماندند. جنگ استعاره نبود که رئالیسمی بود سرشار. خون و درد و هراس. خشم و اشک و جوان‌مرگی‌ که تاریخ ما تاریخ جوان‌مرگی‌ست به شکل‌های گوناگون. تاریخ «حجله»‌ها و بازمانده‌گانی که فرزندانِ خود را از دست داده‌اند. اما ما جانانه جنگیدیم وقتی قرار شد بجنگیم. کافی‌ست به کشورهای اطراف نگاه کنیم که چه‌گونه چندشبه تن به انواع شکست‌ها دادند و ما واقعن آن‌قدر خون ریختیم مقابل تانک‌هاشان تا در گِل نشستند. و گلوله ترس دارد. بدن‌های تکه‌تکه رعب دارد و شاهد جان‌دادن دیگری بودن کابوس است. این متن یادآور مردِ جنگ‌جوی وطن است که تن‌اش را تیرآجین کرده‌اند با چشمانِ بسته و مبینِ این واقعیت که این تن‌ها علیه فراموشی هستند. آن‌ها سرباز بودند. جوان. پرعشق، احساس، میل. آن‌ها هیچ‌وقت «پیر» نشدند و همیشه جوان ماندند و این یعنی اتفاق بزرگی افتاده. یعنی موهبت پیری و زمان‌خورده‌گی از آن‌ها سلب و جوان‌مرگی‌ نصیب‌شان شده. برای وطن که سال‌ها خواستند خُرد و حقیر یا صرفن یک کلیت مذهبی معرفی‌اش کنند و هر دو شکست خوردند چون «ایران» یعنی خون. یعنی خون‌خورده‌گی و خاکی که خون ورزَش داده باشد خلاصه‌پذیر ایده‌ئولوژی‌ها نمی‌شود. در خواب‌های‌ام آن‌ها را می‌بینم در جوانی خویش که نگاه‌ام می‌کنند تا روایت‌‌شان کنم. در خواب‌های‌ام پسری را می‌بینم که از آمریکا برگشت وقتی شنید به زنان تجاوز کرده‌اند در اطراف هویزه و تا آخرین گلوله جنگید و سنگرش را ترک نکرد و سرخوشانه جان داد. نگاه‌شان کنید که چه باشکوه ایران تن آن‌ها شد...
@sorkhesiah
.
بیست‌ودو سالِ پیش وقتی برای آخرین بار احمد محمود را دیدم روی تختِ بیمارستان و زیر انبوهی از شلنگ‌های هوا و مایعات که سعی داشتند ریه‌ی خسته‌ی او را برای نفس‌کشیدن یاری کنند گمان نمی‌کردم چنین به او، جهان و روایت‌های‌اش گره بخورم. شاید فقط مرگ بود که توانست یادمان بیاورد او چه قدر زنده بود. یک ملت را علاوه بر مرزها، راویان آدم‌های درون آن مرزها بَر می‌کشند. محمود راوی مهیب و بی‌نهایت جامعی بود که کاری کرد بسیاری از ما همسایه‌ی دیگری شویم. آثارش بسیار خوانده می‌شوند این روزها و آن تک‌افتاده‌گی طولانی‌ای که در دو دهه‌ی آخر عمرش دچارش شد نه‌تنها او را گم نکرد که آشکارتر... محمود هم از سوی برخی متولیان حاکمیتی در تنگنا قرار گرفت هم و بدتر از آن از سوی حاسدان ادبی هم‌دوره‌اش که برخی‌شان بسیار نویسنده‌گان مشهوری بودند. دوست عزیزی دیروز از من پرسید وقتی آثار محمود ممنوع می‌شدند دیگر نویسنده‌گان روزگارش چه کردند ؟ گفتم اکثرشان سکوت و برخی‌شان حتا بدشان هم نیامد. چون محمود اهلِ ائتلاف و بیانیه و شب‌نامه نبود و فقط ادبیات را دست‌آورد خود می‌دانست. اما احمد محمود چه‌گونه این مانع را از سر گذراند؟ فقط استمرار و البته شعوری که در ساختنِ شخصیت‌های متعدد داشت. جوری که هر کسی می‌توانست تکه‌هایی از خود، دوران یا آمال و حتا نفرین‌های‌اش را در آن‌ها بیابد. به جرات می‌گویم «زمین سوخته» به تنهایی مفهوم غیرشعاری و دستوری «مقاومت» را شکست و نشان داد اهوازی که نمی‌خواهد تسلیم شود چه شهری‌ست. او تاریخ یک ملت را بدون توجه به قرائت‌های رسمی می‌ساخت. او بعد از آغاز جنگ به خط اول نبرد رفت تا «زمین سوخته» را حس کند و بعد بنویسدَش. محمود روزگار را به تاریخ تبدیل می‌کرد و آن را می‌نوشت و این در زمانه‌ای که اغلب نویسنده‌ام می‌کوشیدند تاریخ را به تاریخ تبدیل کنند شگفت بود. من بارها در کتاب‌فروشی‌ها شوق نسل‌های جدیدتر را حین خریدن کتاب‌های او دیده‌ام. شوقی که فقط عباس معروفی با آن شریک است بین نویسنده‌ام نزدیک‌تر به روزگار ما. محمود این‌جا هم یک تنه علیه ابتذال انواع نیم‌نویسنده‌گان ایستاده، علیه ادبیات اشتی‌جو، علیه داستان عرفان‌نمای پوک، علیهِ بسیاری از جهان‌هایی که برای فراموشی خواننده طراحی و چاپ می‌شوند. که او نور است و نورِ شکافنده‌ای که جهان را آسان و خلاصه نمی‌کند و باج نمی‌دهد. غول رئالیسم بدن سیاسی انسان ایرانی را با رخدادهایی گره می‌زند که از تماشای آن گریزی نیست. مثل در باد تاب‌خوردن پسر «ننه امرو» بالای دار. مثل «خون خالد کف آسفالت»، احمد محمود خون ماست، چون خونِ یک ملت را نوشت.
@sorkhesiah
.
او جوان می‌مانَد... ناصر حجازی متولد آذر ۱۳۲۸ یک جوانی مدام و معترض و زیباست که علیهِ فرسوده‌گی و روزمره‌گی و زه‌زدن ایستاده است.‌ این رفتار دروازه‌بان‌هاست که «می‌ایستند» باید «بایستند» و در این فعل واقعیتی وجود دارد که پیرامون پسر خوش‌چهره‌ی فوتبال ایران متفاوت‌تر است. «ایستادن» در زنده‌گی ناصر یک جنس از زیبایی بود. چه مقابلِ پدری که او را چندان دوست نمی‌داشت، هم‌نسلانِ رامی که گاه حاضر به خضوع بودند و درون دروازه. چند دروازه‌بان می‌شناسید که حتا بعد مرگ‌شان هنوز در دروازه‌ی خود ایستاده باشند؟ آماده‌ی پرواز، شیرجه یا خروج برای دفع حمله‌ی حریف؟ چند ناصر حجازی می‌شناسید؟ مردی که سال‌ها ۲۱ می‌پوشید به‌خاطر لاغری‌اش نمره‌ی ۱ را برای خود بایگانی کرد، نه چون دروازه بانی افسانه‌ای بود بلکه چون افسانه‌ی خود را بیرون زمین نیز ادامه داد. ناصر حجازی بارها مقابل زوری ایستاد که زورش از زور او بیش‌تر بود اما «ایستاد». گل خورد اما باز ایستاد تا بازی را تمام کند. از محروم‌کردن‌اش برای رفتن به منچستریونایتد، از چشم‌در‌چشم‌شدن با آتابای، از مبارزه برای نابودنشدن «تاج»، از حذف و رفتن به هند و بنگلادش و برای چند دلار بازی‌کردن ولی کمردوتا‌نکردن مقابلِ نوآمده‌ها. لج‌باز، نترس و مغرور. حتا وقتی علیه‌اش کودتا کردند در تیم‌اش باز دروازه را خالی نکرد. ایستاد. حتا وقتی بازی خداحافظی‌اش را بنگلادشی‌ها برای او گرفتند باز او دروازه‌اش را در امجدیه و آزادی وانگذاشت تا بتوانند فراموش و بازنشسته‌اش کنند. آیریس مرداک در رمان «در دام‌افتاده» از زبان شخصیتی می‌نویسد «بعضی‌ها الهام‌بخش یک دوران‌اند» (نقل‌به‌مضمون) و ناصر خان چنین شد چون می‌خواست چنین باشد. تاریخ برای رویاسازان عقوبت سختی دارد اما درنهایت اوست که مقابل‌شان کُرنش می‌کند چون رویاسازان می‌ایستند و تاریخ این گستاخی را نفرین می‌کند. در قالب سفله‌گان آن‌ها را می‌راند و در مقامِ مدیران برای‌شان لغز می‌خواند. اما ناصر حجازی در همان اولین پرواز بلندش در دروازه‌ی تیم دبیرستان ثبت شد. ابدی شد، زیبا شد و البته نفرین.
در دروازه‌ی شمالی یا گاه جنوبی امجدیه گفته‌اند مردی قدم می‌زند که سیگار می‌کشد و به سکوها نگاه می‌کند و روحی‌ست همیشه جوان. ناصر حجازی‌ست. همیشه بازمی‌گردد چه با مچ شکسته برای یک فینال بزرگ چه با روحی بی‌بدن برای تاریخی که به رویاسازان خود نیاز دارد. ناصر خان هیچ‌گاه اجازه نداد تعویض‌اش بکنند. او همیشه ماند حتا بعد پایان بازی، لیگ، دوران و عمرش. ما چرا او را دوست داریم؟ چون یک دروازه‌بان آخرین امید است. آخرین مرد ایستاده...
@sorkhesiah
*به تو مربوط نيست! سَرِتو از زندگی آدم‌ها بکش بیرون!*
***
*پیش فروش روزهای تازه از امشب در سایت تیوال*
«امشب به صرف بورش و خون»
***
براساس رمان «نازنین» فئودور داستایوفسکی، ترجمه یلدا بیدختی
نویسنده: مهدی یزدانی خرم
کارگردان: صابر ابر
مجری‌طرح: امیرسپهر تقی‌لو
بازیگران: فاطمه نقوی/ صابر ابر
***
طراح صحنه: صابر ابر
طراح لباس: ندا نصر
طراح گرافیک: فرهاد فزونی
طراح نور: نیلوفر نقیب ساداتی/ محمدرضا رحمتی
طراح گریم: لعیا خرامان
طراح صدا: عرشیا باقری
***
زمستان هزار و چهارصد و سه
ساعت نوزده و بیست و یک
کٌر باکس پردیس تئاتر و موسیقی باغ کتاب
خرید از سایت تیوال
.
فروغ زمان را شکست داد... هشت دی‌ماهِ امسال نوداُمین سالِ تولد ذهنِ همیشه‌جوانِ ادبیاتِ ماست. فروغ فرخزاد که شاید حدود ده سال یا کمی بیش‌تر است که بسیار بیش از قبل از او می‌گوییم. عکس‌های تازه‌اش منتشر می‌شود و به او بازمی‌گردیم. فروغ بعد مرگ در سال ۱۳۴۵ با وجود شهرت و اقبال فروان موردِ طعنه‌ی بسیاری بود. چه برخی شاعران هم‌نسل‌اش که مشخصن به او «حسادت» می‌کردند، چه بخشی از سنت‌گرایان که او را صرفن یک تابوشکن می‌دانستند، چه بخشی از مردمان عادی که این نوع «زن‌بودن» را مکروه می‌دانستند. بعد انقلاب این ماجرا چندبرابر سنگین‌تر شد. جریان ایده‌ئولوگ پروین اعتصامی را مقابل فروغ قرار داد، حتا شاعرانی چون سپیده کاشانی و بعدتر طاهر صفارزاده ( که متحول شده و به جریان انقلابیون پیوسته بود) نیز در این مقام قرار داده شدند. برای نسل من از از ابتدای دهه‌ی هفتاد خواندن جدی ادبیات را شروع کرد «فروغ» میوه‌‌ی ممنوعه بود. کتاب‌های‌اش نایاب و تصویرش گم. جالب این‌که یک شاعر جوان‌مرگ دیگر بسیار در شکستن این جو تأثیر داشت. سلمان هراتی که عملن یک شاعر انقلابی شناسانده می‌شد از تنکابن پرتقال می‌آورد و بر مزار فروغ می‌گذاشت و ابایی از این حرکت نداشت. هراتی در سال ۱۳۶۵ در تصادف جاده‌ای از دنیا رفت. در ۲۷ ساله‌گی‌ از سویی نوشتن درباره‌ی فروغ در مطبوعات نیز گیروگرفت داشت و گاه با توبیخ و تذکر همراه بود حتا تا اوایل دهه‌ی هشتاد. اما شاید مهم‌ترین مانع برای درک فروغ و در سطحی دیگر سپهری شاعران متعهدِ چپ‌گرایی بودند که هیچ‌گاه نمی‌خواستند فروغ صدای خاصی باشد در ادبیات ایران. او را به زنده‌گی شخصی‌‌اش خلاصه می‌کردند (و چه باشکوه زندگی‌ای) یا می‌گفتند او «درد» مردم و خلق نداشت. این کلمه‌ی «درد» خیلی بالاها سر ما آورد. چون درد برای بسیاری آرمان‌های خودشان بود نه کاشتن دست‌ها در باغچه. فروغ تمام این پرده‌ها را شکافت. او خود را واقعن به ثبت رساند و این در حالی‌ست که حتا کتاب‌های‌اش چند دهه ممنوع یا مثله‌شده چاپ می‌شد. این عکس که می‌بینید یکی از مجموعه‌قاب‌هایی‌ست که ابراهیم گلستان از او برداشت و به‌شدت وضعیت او را در فضای خشنِ اطراف نشان می‌دهد. چونان درختی روییده در خارزاری بزرگ. اهمیتِ فروغ‌بودن شاید در این باشد که او با مرگ غافلگیر شد و بعد میل بسیاری برای به‌حاشیه‌راندن‌اش. اما فروغ تمام این موج‌ها را با شعر و روایت و حتا صدای‌اش شکست داد. مدفن او نیز همیشه پشت حصار ظهیرالدوله دور می‌نمود.. اما او گورها و آدم‌ها را شکست داد تا حالا کلمات شعرش را از همه‌جا بشنویم. او بی‌بدن خود را متولد کرد.
@sorkhesiah
.
نود سال پیش در شش دی‌ماه ۱۳۱۳ به دستور رضا شاه نام کشور ما در سطح بین‌المللی از «پرشیا» به «ایران» تغییر یافت. در روز ده دی ماه سعید نفیسی ادیب، آکادمیسین و ایران‌شناسِ برجسته طی مقاله‌ای که در روزنامه‌ی «اطلاعات» چاپ شد دلایل این تغییر مهم را توضیح داد. او در مقاله‌ی «از این پس همه باید کشور ما را به نام ایران بشناسند» توضیح مبسوط داد که چرا نامِ «ایران» برای کشور دقیق‌تر و‌ کامل‌تر است. شاید مهم‌ترین دلیل باینذبود که پرشیا یا پرس یا پارس فقط اشاره به بخشی از خاک و فرهنگ داشت و عظمتِ وطن را نشان نمی‌داد و منشااختلاف‌هایی نیز بود. نفیسی همراه محمدعلی فروغی و حسن تقی‌زاده این تصمیم را گرفته و به اطلاع رضا شاه رساندند او نیز دستور داد که «ایران» جای «پرشیا» را بگیرد. این فقط یک تغییر نام نبود بلکه احضار بخش مهمی از تاریخ بود که در غبار تشتت هولناک دوره‌ی قاجار گم شده‌بود. احضار میراث داریوش و البته مفهوم «ایران‌شهر» که در دوران ساسانیان نامِ کشور ما محسوب می‌شد. ایران‌شهری که علاوه بر مفهوم جغرافیایی معمای فرهنگی عظیمی داشت و اشاره به قومِ آریایی کوچنده به فلات مرکزی و گستره‌ی عظیم نژادی‌اش. جالب این‌که بعدها تفکر کمونیستی و بعد اسلام‌گرا به‌شدت به این مفهوم حمله کرد و آن را «فاشیستی» و مرتجع نامید. جالب اینکه هر سه مرد فرهنگ‌سازی که نام‌شان رفت تا سال‌ها به عنوان لیبرال فراماسونر و... تحقیر و تخفیف داده شدند. اما حالا در یک دهه‌ی گذشته انگار بخش عمده‌ای از ایرانیان دارند به ریشه‌های کهن و اهمیت مرزهاشان بیش‌از پیش فکر می‌کنند. یکی از منابع مهمی که نفیسی به آن استناد می‌کرد و فروغی نیز صحه می‌گذاشت «شاه‌نامه» بود و ایران‌شهری که فردوسی بارها از آن یاد کرده بود. این رخداد که نود سال از آن می‌گذرد باعث بازگشت به بسیاری باورها و بازبینی آن‌ها بوده. حتا در صعب‌ترین دوره‌های این نود سال نیز کسی جرات نکرد برای نام «ایران» معادلی بدهد و فقط مسأله نبرد با کسانی بود که تلاش کردند به شکل‌های مختلف «ایران» را کوچک جلوه دهند و علاقه‌مندان به میراث‌اش را خشک‌مغز و مرتجع. متاسفانه بسیاری از نویسنده‌گان و شاعران مارکسیست در این روند نقش داشتند. در این که وطن ارزشی ندارد و مرزها بی‌هوده‌اند! اما روزی که نفیسی آن مقاله را نوشت و همه‌جا نام ایران حک شد و «ماند» روشن شد چه‌قدر این رفتار هوشمندانه بوده. در این نزدیک یک قرن «ایران» تنها ثروت چند نسل ما بوده و ایستاده و کنارش ایستاده‌ایم. نفیسی با این پیشنهاد به شاه و تایید او میراث فردوسی را تثبیت کرد. و نوشت فرزندان ایران‌ایم...
@sorkhesiah
.
ای پدر ما که در توس خُفته‌ای متبرک باد نام و زادروز و زادبوم و کلمات‌ات که یک تنه ایران را در آغوش گرفتی و به ما بازدادی... اول بهمن سال‌روز توست. ۱۱۲۲ سال پیش چنان که خود در شاهنامه نوشتی و روشن کردی.
زادروز فردوسی در اول بهمن ماه در قلب زمستان نور است. گرما و فرهی این مرد که واقعن یک‌تنه میراثی را حفظ کرد که تازیان جان‌کندند نابودش کنند، مغول بر آن تاخت بعد او، تاتار لگدکوب‌اش کرد ولی چه تازی، چه مغول، چه تاتار و چه مشتقات‌شان نتوانستند کاری پیش ببرند. فردوسی در این جای‌گاه دقیقن «قهرمان» ملی ما ایرانیان است چون هم قصه‌ها را حفظ کرد، هم قصه‌های نو ساخت، هم حکمت را متضمن شد، هم بی‌رحمی تاریخ ، هم شکست و هم پیروزی. فردوسی در سال‌های اخیر دو دشمن جدی دیگر پیدا کرد. متحجرانِ ضدوطن که فقط برای اسلامِ خودشان فریاد می‌زدند و چپ‌های وطن‌فروشِ رادیکال که او را نماد «اشرافیت» می‌دانستند! دفاع از فردوسی دفاع از ایران بود و حالا چند سالی‌ست که با پای‌مردی بیضایی‌ها، آموزگارها، خالقی‌ها و... او صرفن از فضای آکادمیک بیرون آمده. باورم نمی‌شود فردوسی‌ستیزان چنین به‌ هزیمت نشسته باشند. همین یک دهه‌و‌اندی پیش هر زمان از او حرف می‌زدیم ما را به نظراتی حواله می‌دادند که در راس‌شان شاملو بود! از سویی برخی گرایش‌های آکادمیک به عرفان قرن شش به‌بعد نیز علاقه‌ای به او نداشت. فردوسی در سال‌های دهه‌ی شصت، هفتاد و حتا تا میانه‌ی هشتاد دشمنان سرسختی داشت و برخی مدافعان کم‌دانش که کار را خراب‌تر می‌کردند با خدانمایی او. او در این وضعیت از نو و برای صدمین بار خود و کارش را ثابت کرد. سال‌ها نفرت جریان اصلی روشن‌فکری ایران از او و بعد سعدی (پدران اصلی زبان و فرهنگ ما) و بعد نظرات پرغرض بعد انقلاب کار را به جایی رساند که اگر برخی می‌توانستند مجسمه‌اش را پایین می‌آوردند. که البته صورت‌اش را تخریب کردند اول انقلاب در میدان فردوسی تهران. مرد خراسانی انگار در تمام این هزارو‌صد‌و‌اندی سال یک‌تنه مقابل دشمنان ایران ایستاد و منبعِ نور و فکر شد. شاه‌‌مصرع «دریغ است ایران که ویران شود» در داستان کاووس و هاماوران مانیفست او بود. این دریغ باشکوه فقط افسوس نبود که مبارزه، نورخواهی و فریاد و کار بزرگ بود. زور کلمات او به تمام ایران‌زدایان و وطن‌فروشان رسید که رستم از این کلمات تجسد یافت. شاه‌نامه ابتذال‌ناپذیر است و همین جان‌مایه‌ی پهلوانی اوست که درنهایت یک کتاب را جان یک ملت می‌کند. او فهمید که باید از مرزهایی دفاع کند که بزرگ‌ترین دشمن‌شان فراموشی بود. پس تمامن حافظه شد. ایران.
طرح از آیدین سلسبیلی
@sorkhesiah
.
در این چند روزی که خبرِ قتل و تعذیب نیان شش ساله را خوانده‌ام با هیچ منطقی نتوانسته‌ام این «گناه» کبیر را تفسیر کنم. این که یک دخترک شش ساله را شش ماه شکنجه کنند، به تن‌اش تعرض و دست‌آخر با آب‌جوش او را بسوزانند تا بتوانند ردِ گناه و قساوت خود را بپوشانند در وصف نمی‌گُنجد. گزارش‌ها مدام به وحشت و دردی که این جانِ سرخ کشیده می‌افزایند. از پدری که سعی می‌کنند نقش‌اش را کم‌رنگ کنند، تا زنی که هم‌خواب پدر بوده و سفاک تا مردی نوزده ساله که گویا او آغازگر تجاوز به طفل بوده. یک مثلث نکبت که در صدرش پدری قرار دارد که مادر را هم از خانه بیرون کرده بوده نزدیک چهار سال... با احترام به همه‌ی کسانی که کار روان‌درمانی و جامعه‌شناسی و جرم‌شناسی می‌کنند به عنوان یک انسان می‌گویم «هیچ توجیه‌ای برای این حجم از کثافت و شناعت وجود ندارد». هیچ زمینه‌ای برای این که شش ماه یک بچه را چنین سلاخی کنند پذیرفته نیست. که جنون هم حد دارد و بدی هم مرز. خیلی دوست دارم یکی بتواند توضیح دهد چه‌گونه می‌شود با یک کودک چنین کرد؟ لحظه‌به‌لحظه‌ی این اتفاق هولِ مطلق است و حالا هر کسی می‌خواهد سهم خود را کم کند. حتا اقوامی که هیچ سراغی از این بچه نگرفته و حالا بر خاک سردش ضجه می‌زنند. همه‌ی شما گناه‌کارید و باید چنان رنج بکشید که مرگ آرزوی‌تان شود که می‌گویید «می‌دانستید» پدرش خشن است و اطرافیان‌ ناخوب ولی خفه شدید تا پیکر رو‌به‌مرگ او را به بیمارستان برسانند. در یک فاجعه‌ی این چنینی قاتل و متجاوز و همراهانٓ او یک‌سمت هستند و سمتی دیگر کسانی که «خفه» بودند و کاری نکردند. و امروز دیدم مردم شهر بوکان «تظلم‌خواهی» کردند و این یعنی یک شهر و جامعه وجدان دارد و چنان شوکه شده که خود را سوگ‌وار این غم می‌داند. همیشه اتفاق که افتاد کار آغاز می‌شود و شش ماه و بیش‌تر فرصت بود که این «اتفاق» نیفتد. یکی نوشته‌بود سطح پایین تربیتی و شکاف‌های طبقاتی پدر فلان‌و‌بهمان.... جمع کنید این ترهات را. این همه پدر که در اوج فقر و بی‌سوادی جان می‌دهند برای فرزندشان. مزخرفات چپ‌گرایانه‌ی متعفن‌تان را برای خودتان نگه دارید. گاهی بفهمیم که انسان باید خود را رعایت کند در هر وضعیتی چه رسد پدری که جراحات فرزند را می‌دیده و کَک‌اش هم نمی‌گزیده. و رنج این است که می‌شد نیان را نجات داد و او قطعن تا لحظه‌ی آخر منتظر کسی بوده بیاید. لعنت و آتش بر همه‌ی آن‌ها که سهمی در این هولِ دهشتناک داشتند. کسی که شش ماه به یک کودک تجاوز می‌کند غیر قابلِ توصیف است و من در لغت فارسی کلمه‌ای برای توصیف‌اش نمی‌یابم. و آن پدر که ننگ است. لاشه‌‌ی کفتار.
@sorkhesiah
.
رُستم کیست؟ یک مرزبانِ تنها که سرنوشت‌اش فداشدن برای «ایران» است یا تجسدی از میل یک ملت به تصور اینکه آن‌ها «تنها» نیستند. دوستان‌اش او را تهمتن و جهان‌پهلوان می‌خوانند و نادوستان به او دَستان و جادوگرزاده می‌گویند. فردوسی در شخصیت‌پردازی‌اش مرزهای تخیل و تاریخ را چنان درهم‌تنیده که نمی‌توان رُستم را بی تاریخ و تاریخ را بی‌رُستم تصور کرد. مردی که پهلوانِ مردم است و مدام در اکناف مرزهای ایران می‌چرخد تا امنیت برقرار باشد. عملن و به قول دکتر اسلامی‌ندوشن رُستم «ایران» است و رخش «خاک» آن. ایران متجسد و متجسم از ایران فرهنگی و جغرافیایی پاس‌داری می‌کند. شاید بزرگ‌ترین خطای سُهراب این بود که نمی‌دانست نقطه‌ی ضعف رُستم ایران است و او با لباس دشمن بود. شخصیت پیچیده‌ای چون رُستم را نمی‌توان با یک نگاه کُلی تصور کرد و برای همین است که سیر تطور شخصیت او در هنرهای تجسمی و ادبیات از رئالیستی‌ترین حالت تا حماسی‌ترین شکل بیان شده. فردوسی نیز پهلوانِ نخست خود را در شکل‌های مختلف و مواقع متعدد قرار می‌دهد. هم دچار نبرد با جادو می‌کُندَش هم در اوج خرد در هفت‌خوان معرفی‌اش می‌کند. کی‌کاووس او را بدخُلق می‌داند و توس پهلوان دربار به او حسادت می‌کند. اما عملن رُستم درک می‌کند پهلوانی شکلی از نفرین است و او را تا ابد جدا و تنها می‌کند. ین وضع از لحظه‌ای که او مقابل افراسیاب که بی‌محابا پیش می‌آید در خاک ایران و رُستم کلاه‌خود او را با گرز پدربزرگ‌اش سام خرد می‌کند آغاز می‌شود تا خون‌خواهی خشنی که برای «سیاوش» برپا می‌کند و درنهایت افراسیاب را شکست می‌دهد. او در تمام زنده‌گی جز لحظه‌‌هایی تنهاست. یک شب عاشقانه با تهمینه، علاقه‌ به نواختن تنبور و قصه‌شتیدن و کلمه‌گفتن با رخش. «پهلوان» تنهاست. همه از او خواسته دارند و او نمی‌تواند از این اجبار بگریزد. رُستم شخصیتی درون‌گرا و البته عمل‌گرا دارد و برای همین درک او متفاوت و دشوار است. مشهور است نقالان صحنه‌ی مرگ او را با توطئه‌ی برادرش «شغاد» نمی‌خواندند چون باور نداشتند رُستم هم می‌میرد و این شاهکار فردوسی‌ست که مرگ را چون رخصتی آرام به او هدیه می‌کند. وگرنه او نیز می‌توانست چون کی‌خسرو یا گیو بی‌مرگ بماند. اما او در عینِ فربه‌گی اساطیری انسان است و فردوسی می‌فهمد که رُستم باید مرگ را تجربه کند تا بماند برای انسان ایرانی. دیوکُشٓ سیستانی همان تبدیل به رویایی می‌شود که آرزوی مولانای شیدا می‌شود و کابوسِ ایران‌نکوهان. رُستم همیشه بازمی‌گردد و این قصه‌ی پهلوانی‌ست که ابایی ندارد از نفرین‌شدن و غمِ پسر را خوردن تا تنِ او وطن را نجات دهد...
@sorkhesiah
2025/02/21 20:19:41
Back to Top
HTML Embed Code: