Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تصویرسازی از مصاحبه‌ی گوگوش در ۸ سالگی، با هوش مصنوعی

در ساخت این ویدیو از عکس های کودکی گوگوش استفاده شده است
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۴۰ سال پیش لیلافروهر self_love رو بلد بوده دمشم گرم ❤️
خطای دید زیبـا
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت صحنه ساخت استوری های کاربر پسند




🙃🙃🙃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁

خداوند...
تنها اميدی‌ است که
وقتی همه رفتند می‌ماند
وقتی همه تنهايت گذاشتند
محرمت می‌شود
وقتی همه تنبیهت کردند
پناهت می‌شود ...

شبتون بخیر
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_73

سالار دوباره روی صندلی نشست و تکیه داد. خانم چای را به دستم داد و گفت : 
- زحمتش با شما!
اولین نفر سالار بود که مقابلش ایستادم و گفتم : 
- بفرمایین! 
سر بلند کرد و سنگین و گرفته نگاهم کرد. چشمهایش در سیاهی شب برق می زد و سایه مژه هایش روی صورت سفیدش سایه انداخته بود. سرش را تکان داد و گفت : 
- ممنون! 
- نوش جان! 
چای را مقابل بقیه مردها گرفتم. شوهر سارا خجالتی بود و سر بلند نکرد، اما شوهر سمیه با بدخواهی نگاهم کرد و شوهر عمه فهیمه با یک لبخند تشکر کرد. تنها مانی بود که نه لبخند زد و نه نگاه کرد فقط مهربان گفت : 
- چای بخوریم یا خجالت؟ 
- نوش جان! 
بعد از مدتها دویدن در آن دشت و بالا و پایین پریدن خیلی زود خوابم برد. عمه و سارا به علت کمبود جا در اتاق، کنار من خوابیدند.
صبح زود با صدای آواز پرندگان چشم باز کرده و پنجره را باز کردم و خنکای صبح صورتم را نوازش داد. انگار  زودتر از همه بیدار شده بودم، بعد از اینکه دستی به صورتم کشیدم و لباس عوض کردم از اتاق خارج شدم. هیچ 
صدایی نمی آمد و همه در خواب بودند، بی سر و صدا و آهسته از ساختمان خارج شدم. صبح زیباتر از هر روز دیگر بود. چمنها پر طراوت و درختان شاداب بودند و صدای آب، آهنگ خوش زندگی بود. دمپایی هایم را پا در آوردم و 
دامنم را بالا گرفتم و لبخند زدم. آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود. گفتم : 
- یک .... دو .... سه!
و شروع به دویدن کردم، دویدن در آن راه پر پیچ و خنک مسرت بخش بود و تا خود چشمه دویدم. آفتاب کم رمق  بود. وقتی آب به صورتم زدم، تمام تنم از سرما لرزید. انگار این منطقه زمستان بود. آن قدر آنجا نشستم تا آفتاب 
کامل از پشت آن کوه بلند سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. بلند گفتم : 
- سلام... صبح بخیر ... انگار امروز خواب موندی! 
جوابی نیامد، اما نگاهم به خورشید بود. نور طلایی خورشید همه جا پخش شد و هوا روشن شد. بلند شدم و دوباره دامنم را بالا کشیدم و شروع به دویدن کردم، آنقدر که از نفس افتادم. بین درختان باغ ایستادم و نفس تازه کردم. 
میوه ها مثل نگین می درخشید، چند شاخه گل چیدم و آنرا بین دست راستم گرفتم و شروع به دویدن کردم. 
تصمیم داشتم تا انتهای باغ را بدوم. هر روز از یک سمت، از سمت راست شروع به دویدن کردم. آخر راه به یک  دیوار بزرگ و بلند رسیدم. موقع برگشت مچ پاهایم درد می کرد اما باز هم دویدم. وقتی مقابل ساختمان خم شدم . 
نفس نفس زدم، گل هایم روی زمین افتاد. کف پایم درد می کرد، کنار گلها نشستم و کف پایم را بالا آوردم، تیغ  ریزی تا عمق پایم فرو رفته بود و هر کاری کردم نتوانستم تیغ را بیرون بکشم. به ناچار بلند شده، بعد خم شدم تا گلها را جمع کنم. وقتی ایستادم، سایه ی کسی مقابلم بود. از نوک پاها تا فرق سرش بالا رفتم، سالار بود. میدانستم 
برای نماز صبح بیدار شده و دیگر نخوابیده، در آن وقت صبح با تعجب مرا تماشا می کرد. با ترس عقب رفتم، اما هنوز نگاهم می کرد. وقتی آرامش غریب او را دیدم، لبخند زدم و گفتم : 
- سلام پسر عمه، صبح به خیر ... صبح قشنگیه... 
جلو رفتم و یکی از گلهای سفید را به سمت او گرفتم و گفتم : 
- بفرمایین! 
مدتی به گل و بعد به من خیره شد. گفتم : 
- از ته باغ چیدم ... اون آخر دیوار .... 
دستش جلو آمد و گل را گرفت. از کنارش گذاشتم و داخل شدم، کف پای راستم تیر می کشید. وقتی از مقابل آشپزخانه می گذشتم صدای عمه فخری را شنیدم : 
- سالومه! 
برگشتم و نگاهش کردم. سلام کردم، گفت : 
- چرا می لنگی؟ 
دستپاچه خندیدم و گفتم : 
- چیزی نیست! 
و به سرعت از مقابل چشمانش دور شدم. یک ساعت بعد وقتی از اتاق خارج شدم، بساط صبحانه داخل حیاط پهن 
شده و همه دور تا دور سفره جمع بودند. آخرین نفر سر سفره نشستم، کنار فرخ لقا که سر حال تر از شب قبل به  نظر می رسد. آهسته گفت : 
- صبح انگاری روی گونه هات خون می پاشن دختر ... 
آهسته زمزمه کردم : 
- امروز صبح تا ته باغ دویدم ...
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_74

آهسته گفت : 
- صبح انگاری روی گونه هات خون می پاشن دختر ... 
آهسته زمزمه کردم : 
- امروز صبح تا ته باغ دویدم ...
خندید و مشغول خوردن شد. سالار بر خلاف شب گذشته روی صندلی نشسته و دختران عمه فهیمه مرتب برایش صبحانه می بردند، چای عوض می کردند و نان می بردند. اما سالار مثل یک سنگ بود، بی هیچ احساسی و یا عکس العملی.
زودتر از همه برخاستم و از آنجا دور شدم. راه رفتن روی پایم خیلی سخت بود. داخل رفتم تا هر طور شده تیغ را بیرون بکشم، مدتی طول کشید اما نتوانستم تیغ را خارج کنم. کنار در آشپزخانه بلند صدا زدم : 
- خانم! 
بیرون آمد و گفت : 
- جانم! چی می خوای؟ 
- تیغ رفته توی پام، می تونی کمک کنی وگرنه
می ره بالا و عفونت می کنه. 
با حیرت پرسید : 
- تیغ کجا بوده؟ 
- صبح زود رفتم بیرون و پابرهنه دویدم! 
با سرزنش نگاهم کرد و گفت : 
- بشین ببینم! 
نشستم، او با یک سوزن نازک و مقداری پنبه و الکل برگشت. مدتی طول کشید تا تیغ را پیدا کرد و بیرون کشید اما لحظه آخر فریادم به هوا رفت، خوب شد که کسی در خانه نبود. تیغ نازکی بود اما درد زیادی داشت. وقتی ایستادم، 
گفتم : 
- آخی.... راحت شدم! 
خندید و گفت : 
- از اینجا خوشت میاد؟ 
- آره، از دیروز که اومدیم خیال می کنم توی شهر خودمون و خونه خودمون هستم، هرچند این جا خیلی قشنگتره 
اما خیلی خوشحالم. 
سرش را تکان داد و گفت : 
- این جا خیلی آروم و با صفاست! 
خندیدم و از آنجا خارج شدم. مردها مشغول بازی بودند، فوتبال بازی می کردند غیر از سالار که تماشا می کرد. 
دخترها همان اطراف بودند و عمه فخری و عمه فهیمه و فرخ لقا هم دورتر از بقیه بودند. سارا و سمیه هم کنار هم دورتر از بقیه بودند. در آن جمع شلوغ تنها بودم و دلم برای گلی پَر می کشید. به اتاق رفتم و از دفتری که همراه داشتم یک کاغذ جدا کردم و همراه با یک خودکار از آنجا خارج شدم. جای خلوتی را پیدا کردم و مشغول نوشتن 
شدم : 
» سلام به گلی دوست داشتنی! 
گلی جون دلم تنگه، خیلی زیاد، هر لحظه به یادت هستم... دلم می خواست امروز کنارم بودی، این جا خیلی قشنگه، 
اونقدر که آدم خیال می کنه توی بهشتِ، یه جایی در شمال کشور که من تا به حال ندیده بودم. خنک و سرسبز، گلی دیروز تا دلت بخواد دویدم و بالا و پایین پریدم و تلافی یک سال گذشته رو درآوردم. گلی من دوست داشتم کنارم 
بودی اما خوب خدا این طوری می خواد. بابا فریدم هم اینو خواسته، پس من منتظر می مونم.... یه فرصت دیگه...
صدای پا آمد. سر بلند کردم، مانی بود پسر فرخ لقا و پشت سرش با فاصله سالار . با حیرت ایستادم، مانی ساده گفت :
- خوب خلوتگاهی پیدا کردین! 
حرفی نزدم. کاغذ را تا کردم. سالار حاال کنار مانی رسیده بود، نگاهش کردم اما او نگاهم نمی کرد. دوباره صدای 
مانی گوشم را پر کرد : 
- خلوتتون رو به هم زدم؟ 
- نه، با اجازه! 
از آن دو دور شدم. هیجان دیدن سالار، نگاه سالار، نگاه بی حرف او و هیکل زیبایش دلم را زیر و رو کرد. دستم را روی قلبم گذاشتم و لبخند زدم. سالار آرامش مرا به هم می زد اما باز هم با دیدن او آرام می شدم. دیگر از ادامه دادن نامه منصرف شدم. 
بعد از ناهار فرخ لقا و مانی قصد رفتن داشتن، اما وقتی سالار گفت فردا صبح برین دیگر اعتراضی نکردند و ماندند. 
دو دختر فرخ لقا خارج از کشور زندگی می کردند و حالا قرار بود یکی از آنها با خانواده اش بیاید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_75

وقتی سالار گفت فردا صبح برین دیگر اعتراضی نکردند و ماندند. 
دو دختر فرخ لقا خارج از کشور زندگی می کردند و حالا قرار بود یکی از آنها با خانواده اش بیاید.
ناهار سنگینم کرد و گوشه ای نشستم و به آسمان صاف خیره شدم. سالار کنار مادرش نشسته و با عمه مشغول صحبت بود. چشمانم را بستم تا عطر باغ را بیشتر حس کنم که صدای عمه را شنیدم : 
- سالومه! 
بلند شدم و به سمت عمه فخری رفتم. نگاهی به پایم انداخت و گفت : 
- خانم می گفت تیغ توی پات رفته، آره؟ 
- خوب شد. درش آوردم. 
- بدون جوراب یا دمپایی این جا راه نرو. 
- چشم عمه جون.
هوا تاریک بود و عده ای داخل ساختمان و عده ای بیرون بودند. تمام چراغ ها روشن بود. صداهای گوناگونی از دل درختان شنیده می شد و تا چشم کار می کرد آن دورتر سیاهی بود. خوشبختانه خانواده عمه فهیمه حرف از رفتن می 
زدن و من بی صبرانه منتظر رفتن آنها بودم. تمام آن عصر را دویده و حالا خسته یک گوشه نشسته بودم. از سالار و بقیه مردها خبری نبود. از ظهر به بعد دیگر ساالر را ندیده بودم. نگاهم به مقابلم بود که صدای همهمه ای توجهم را  جلب کرد و نگاه کردم. هنگامه دستپاچه و نگران به سمت ما می دوید. عمه نگران شد، ایستاد و پرسید : 
- چی شده؟ 
که هنگامه با دستپاچگی بلند فریاد زد : 
- عزیزجون... عزیزجون، دایی سالار.... پاش شکسته! 
هم عمه فخری و هم من از جا پریدیم. عمه فخری به سرعت خودش را به آنها رساند. نگاهم به مقابل خیره ماند، 
محسن شوهر سارا دست سالار را گرفته بود و سالار آهسته آهسته نزدیک می شد. عمه فخری گفت : 
- سالار عزیزم چی شده؟
و ظرف مدت کوتاهی همه دور او جمع شدند، اما من دور ایستادم و تماشا کردم. هر کس چیزی می گفت، سارا و سمیه ناراحت به صورت خود می زدند و هر کس پیشنهادی می داد. در این بین صدای فرخ لقا بلندتر از همه به گوش رسید : 
- این طرف که بیمارستان یا درمانگاهی وجود نداره، باید ببریمش شهر.... 
مانی در پاسخ مادرش گفت : 
- فکر نمی کنم شکسته باشه، احتماال یا در رفته یا رگ به رگ شده.... 
نگاهم به چهره سالار خیره بود، نه ناله می کرد و نه حرفی می زد. روی صندلی که برایش گذاشتند نشست و تکیه داد. هنوز هم دور و بر سالار همهمه بود. عمه فهیمه گفت : 
- این موقع که نمی شه جایی رفت، عزیزم خیلی درد داری؟ 
سالار چشمانش را باز کرد و صدای بمش در میان آن همه شلوغی گم شد. 
- نه چیز مهمی نیست، روی یک سنگ پیچ خورد! 
عمه فخری هر کاری کرد سالار راضی نشد آن موقع شب جایی برود، اصرارهای اطرافیان هم بیهوده بود. سالار محکم گفت : 
- طوری نیست تا…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_76

این طرف هم  که نه کسی هست و نه... 
عمه رفت توی حرفم و گفت : 
- صبر کن ببینم، آخه توی این....
و  به سرعت دور شد.
گوشه ای نشستم و منتظر شدم. عمه در گوش مانی چیزی گفت و او بی حرف به سمت سالار 
رفت و کمک کرد و او را به اتاقی بردند. مدتی بعد عمه صدایم زد، وارد اتاق شدم. سالار روی یک مبل لم داده و مانی بالای سرش ایستاده بود و مشتاق نگاهم می کرد. عمه فخری عصبی کنار در ایستاد و رو به سارا و سمیه گفت : 
- بهتره برید بیرون. 
سمیه با ناراحتی گفت : 
- مامان عقلتون کجا رفته، می خوایین پای داداش بیچاره مو بدین دست این دختره ی کولی؟ 
سر بلند نکردم و در سکوت به گلهای فرش خیره شدم. صدای عمه تکرار شد : 
- سمیه برو بیرون. 
سمیه با ناراحتی بیرون رفت. به عمه نگاه کردم و گفتم : 
- لطفا بگید یه ظرف آب گرم برام بیارن! 
مدتی بعد همه آن چیزهایی را که گفتم آماده بود. مقابل پای سالار روی زمین چهار زانو نشستم و پاچه شلوارش را بالا زدم، مانی جوراب از پای او بیرون کشید. دستی روی پای راست سالار کشیدم، داغ بود و دستم را سوزاند. از این همه حرارت و نزدیکی قلبم لبریز از هیجان شد. سالار چشمانش را بسته بود. آهسته گفتم : 
- پسر عمه لطفا هر جا که درد گرفت بگید! 
سالار حرفی نزد. پایش را فشار دادم و وقتی کنار انگشت بزرگ پایش رسیدم، صدای بم سالار در گوشم پیچید : 
- همون جاست. 
با دقت نگاه کردم و بعد گفتم : 
- در رفته! 
عمه فخری پرسید : 
- سالومه مطمئنی که.... 
- مطمئن باشید عمه جون. 
به سالار نگاه کردم، چشمانش هنوز بسته بود. کاش چشمانش را باز نکند. گفتم : 
- خیلی درد داره، لطفا تکون ندید.... 
و شروع کردم، پای سالار را داخل آب گرم ماساژ دادم و یک لحظه قسمت در رفته را جا انداختم. دستان سالارحرکتی کرد اما سریع آرام شد. یک زرده تخم مرغ و مقداری آرد را مخلوط کردم و خمیر را روی قسمت در رفته  گذاشتم و پای سالار را بستم. وقتی پایش را آهسته روی بالشت گذاشتم، گفتم : 
- چند دقیقه دیگه دردش تموم می شه! فقط روش راه نرین! 
چشم باز کرد و با نگاهش درون نگاهم خیره شد. عجب نگاهی داشت! سرم را پایین انداختم. 
صدای گیرا و دلنشین سالار گوشم را نوازش داد : 
- ممنون. 
- خواهش می کنم! فقط راه نرین و دوتا قرص مسکن هم بخورین! 
به سمت عمه برگشتم و گفتم : 
- دیدن عمه جون کاری نداشت.
مانی با لبخندی پرمهر نگاهم کرد و گفت : 
- دست شما درد نکنه، دستای ماهری دارید. 
در جواب او یک لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. با بیرون آمدن من، همه به سمت اتاق سالار هجوم بردند.…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‏از قشنگیهای فرهنگ جنوب👌💟
کارگردان برای یه کلیپ بندری تست میگیره از دخترا که کِل بزنن
همینکه همسایه‌ها میشنون جوابشون رو میدن
چون یه رسم قدیمی جنوبیه
جواب کِل رو، کِل باید زد 😍

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁

در مقابل هر اتفاق بدی
در زندگی، سه گزینه دارید :

بگذارید شما را محدود کند ...

بگذارید شما را نابود کند ...

و یا اجازه دهید شما را قویتر کند ...

انتخاب باشماست ...
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_77

با یک دسته گل به داخل ساختمان برگشتم. عمه فخری بیدار شده بود. گل ها را به خانم دادم و گفتم : 
- آقا سالار بیدار شد ببر توی اتاقش، براش خوبه.
خندید و گفت : 
- خیلی وقته بیداره خودت ببر، ببین مریضت چطوره؟ 
- نه، شما ببر! 
خندید و با دسته گل به سمت اتاق سالار رفت. عمه به طرفم آمد و گفت : 
- صبح به این زودی کجا رفتی؟ 
- چشمه، عمه نمی دونی چه صفایی داره، شما تا حالا رفتین؟ 
سرش را تکان داد. گفتم : 
- اگه بخواین صبح فردا با هم می ریم... یا عصر! 
در حالی که می نشست گفت : 
- من پایی ندارم که این همه راه پیاده بیام! 
یک ساعت بعد همه دور میز صبحانه جمع شدند، غیر از سالار، من هم ترجیح دادم صبحانه را داخل آشپزخانه و تنها بخورم. با نبود سالار حرفهای تلخ زیادی انتظارم را می کشید.
بعد از صبحانه همه از ساختمان خارج شدند و تنها عمه فخری ماند و فرخ لقا. از اتاق بیرون آمدم، دلم می خواست سالار را ببینم. فرخ لقا با دیدنم لبخند زد و گفت :
- انگار کارت حرف نداشت دختر، سالار می خواد بره بیرون! 
به عمه فخری نگاه کردم و گفتم : 
- اما نباید راه بره، حداقل تا فردا صبح! 
عمه فخری سرش را تکان داد. لحن کلامش مهربانتر از همیشه بود : 
- هر چی بهش می گم گوش نمی کنه. داشت لباس می پوشید! 
به سمت اتاقی که سالار آنجا بود رفتم و گفتم : 
- الان بهشون می گم! 
قبل از اینکه عمه یا فرخ لقا حرفی بزنند، به در اتاق رسیدم و در زدم. مدتی بعد صدای بم سالار به گوشم خورد.
- بفرمایین! 
در را باز کردم و داخل رفتم. سالار لبه تخت نشسته و دکمه های پیراهن چهار خانه ی آبی رنگش را می بست. با دیدن من دستش از حرکت ایستاد. سلام کردم و در را پشت سرم بستم، آهسته پاسخ سلامم را داد. نگاهش در 
نگاهم خیره ماند. گفتم : 
- پاتون بهتره پسر عمه! 
سرش را تکان داد و سرد گفت : 
- بهتره! 
مقابلش ایستادم و گفتم : 
- شما می خواین روی این پا راه برین؟ 
ایستاد و پیراهنش را مرتب کرد و همانطور که لنگ لنگان به سمت آیینه می رفت، گفت : 
- پای من خوبه! دیگه دردی حس نمی کنم! 
به هیکل تنومندش خیره شدم و قلبم زیر و رو شد. چقدر سالار بهم نزدیک بود. گفتم : 
- اما ممکنه که دردش شروع بشه! 
برگشت و نگاهم کرد، نگاهم روی دسته گلی که صبح چیده بودم ثابت ماند، گلها روی میز بود. مسیر نگاهم را دنبال کرد و دوباره به سمت تخت برگشت و گفت : 
- می تونید برید! 
به سمت در رفتم و گفتم : 
- پس اگه ممکنه روش راه نرین، سعی کنید با یه چیزی مثل عصا راه برین! 
حرفی نزد، از اتاق خارج شدم. عمه فخری با دیدنم پرسید : 
- چی شد؟ 
- هیچ، انگار آقا سالار حرف هیچ کس رو گوش نمی کنه! 
فرخ لقا دستم را گرفت و گفت : 
- یا بشین یه کمی با هم حرف بزنیم .... ما که دیگه تا قبل از ظهر می ریم! 
- به این زودی؟ 
خندید و گفت : 
- پسرم کار داره، تازه مهمان هم داریم، مانی جان رفته ماشین و آماده کنه ... 
- چه حیف شد که شما می رین! 
خندید و نگاهم کرد، بعد نفس عمیقی کشید و گفت : 
- به عمه فخریت گفتم هر وقت اومد خونمون تو رو هم بیاره، یادت نره خوشحال می شم .... 
از لحن ساده و صمیمی فرخ لقا لبخند زدم. گفت : 
- وقتی می خندی مثل گل از هم باز می شی و می شکفی! 
مدتی بعد فرخ لقا و پسرش خداحافظی کردند و از آن باغ بزرگ خارج شدند. با رفتن آنها دلم گرفت، حداقل آن  زن و پسرش پر محبت و صمیمی بودند. قرار بود عصر آن روز هم عمه فهیمه و دخترانش بروند و من از ته دل شادبودم.
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]

#ســالومـه❤️#قسمت_78

حداقل آن  زن و پسرش پر محبت و صمیمی بودند. قرار بود عصر آن روز هم عمه فهیمه و دخترانش بروند و من از ته دل شادبودم.
گرچه عمه و دخترانش راضی به رفتن نبودند، اما شوهر عمه مجبور بود برود. هنوز ظهر نشده بود، زیر یک  درخت نشسته بودم و اطراف را تماشا می کردم. سالار مقابل ساختمان روی یک صندلی لم داده بود، پایش را روی  یک بالش گذاشته و نگاهش به اطراف خیره بود. گاهی عمه فخری به او سری می زد و چیزی می گفت. خوشبختانه 
دخترها و بقیه برای گردش رفته بودند و کسی آن طرفها نبود. یک پروانه سفید مقابلم چرخید، با دیدن پروانه مثل  یک بچه ذوق کردم و از جا پریدم و به دنبال پروانه دویدم تا عاقبت آن پروانه سفید را در مشت گرفتم. وقتی به 
سمت ساختمان برگشتم، عمه و سالار نگاهم می کردند. لبخند زدم و نفهمیدم چرا بلند گفتم :
- پروانه ها رو دوست دارین عمه جون؟ 
نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. نگاهی به پروانه انداختم و آنرا رها کردم، با نگاه رفتنش را تماشا کردم. عمه فخری کنار سالار ایستاد و بلند گفت : 
- سالومه! 
به سمت عمه دویدم و مقابلش ایستادم، گفت : 
- ما فردا می تونیم بریم؟ 
با ناراحتی گفتم : 
- به این زودی، تازه دو روز عمه جون .... 
به پای سالار اشاره کرد و گفت : 
- به خاطر سالار می گم! باید به دکتر نشون بدیم! مثلا سالار جان اومده استراحت کنه! 
روی چمنهای مقابل ساختمان نشستم و گفتم : 
- خیالتون راحت آقا سالار فردا صبح می تونه بدوه ... صبح پاشون رو باز می کنم! 
سالار حرفی نمی زد، از این همه اخم و جذبه متعجب بودم. عمه سرش را تکان داد و گفت : 
- تو مطمئنی؟ 
به سالار نگاه کردم، چشمانش پر بارترین و پر جذبه ترین نگاه را داشت، لبخند زدم و گفتم : 
- مطمئنم! هر چند الانم دیگه خوبه ... 
دستی به چمنهای اطراف کشیدم و غرق لذت شدم، احساس خوبی داشتم. وقتی سر بلند کردم نگاه سالار را روی خود دیدم. سالار حرکتی کرد و من یک لحظه ترسیدم و عقب رفتم. سالار متعجب نگاهم کرد و ایستاد، خجالت 
کشیدم و نگاهم را روی زمین دوختم. صدای سالار سرزنش بار به گوشم خورد : 
- مادر لطفا به این دختر خانم بگین من هیولا نیستم که این همه از من می ترسن! 
عمه نگاهم کرد و با حیرت پرسید : 
- سالومه تو از سالار می ترسی؟ 
ایستادم و شرمنده گفتم : 
- ببخشید. قصد توهین نداشتم. دست خودم نیست! 
این بار سالار خودم را مخاطب قرار داد و گفت : 
- اما به شدت از من می ترسید نه؟ من فقط داشتم بلند می شدم!
نگاهش کردم، برای اول بار خشم را در نگاه بی حرفش دیدم. ترس تمام جانم را فرا گرفت. سالار عصبانی و لنگ لنگان از من دور شد. عمه با اخم گفت : 
- سالومه، تو اونو ناراحت کردی! 
- باور کنید عمه جون نمی خواستم .... نفهمیدم چرا .... نمی دونم .... 
کمی مکث کردم و گفتم : 
- نمی دونم چرا این همه می ترسم دست خودم نیست.... 
عمه سرش را تکان داد و گفت : 
- به هر حال کار تو اصلا درست نیست، اگه دخترها بودند و می دیدند برادرشون رو آزار دادی حتما .... 
عمه ادامه نداد. گفتم : 
- من می رم از آقا سالار عذرخواهی می کنم! 
و دوان دوان به سمتی که سالار رفته بود حرکت کردم. صدای عمه محکم از پشت سرم شنیده شد : 
- لازم نیست بری سالومه، با پُرحرفی هات اونو بیشتر آزار میدی! اون از پُرحرفی خوشش نمیاد! 
اما من دیگر دور شده بودم. سالار روی یک نیمکت سنگی زیر سایه درخت نشسته بود. با شنیدن صدای پا سر بلند کرد. وقتی نزدیک او ایستادم، عطر خوش او را حس کردم که با بوی مست کننده گل سرخ مخلوط شده بود. گفتم : 
- پسر عمه، تو رو خدا از من نارحت نشین. من اصلا نمی خوام شما از دستم دلخور باشین، ببخشید ... راستش نگاه شما اونقدر پر جذبه ست که من بی دلیل می ترسم ... از روزی که اومدم خونه شما هیچ بدی از شما ندیدم، اما حتی 
یکبار هم ندیدم که بخندین. خب من از اخم و جذبه شما کمی می ترسم! وقتی نگام می کنین می ترسم! یه کمی .... 
نگاهش سنگین و سرزنش بار درون نگاهم فرو رفت و گفت : 
- فقط کمی؟ 
شرمنده نگاهم را به زیر پای بسته او دوختم. گفت : 
- شما هر وقت منو می بینید از جا می پرین و عقب میرین! 
دیگر ادامه نداد، دوباره معذرت خواهی کردم اما او سکوت کرد. عقب رفتم و یک گل سرخ از شاخه جدا کردم و آن 
را مقابل سالار گرفتم و گفتم : 
- اینم به خاطر عذرخواهی من!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شلوارایی که حقوق ماهانم کفافشو میده:😂😂
2025/02/21 01:11:41
Back to Top
HTML Embed Code: