#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_اول
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
سهی من
بابا جون از شب قبل به کریم سپرده بود که صبح برود طباخی اسماعیل سبیل و سفارشی را بگیرد. بابا جون دیروز عصر، وقت سیرابی، به صرافت افتاده بود که صبح کلهپاچه بگیرد. معمولاً بعد از ظهرها که با درشکه، از سر کوره یا کاروانسرا به محل بر میگشت، پاتوغش یا توی قهوهخانهی شمشیری بود یا توی طباخی اسماعیل که عصرها سیرابی میپخت.
ثُلَاثِيَّتِي
كَانَ جَدِّي قَدْ أَوْصَى كَرِيمًا مُنْذُ لَيْلَةِ الْبَارِحَةِ أَنْ يَذْهَبَ صَبَاحًا إِلَى دُكَّانِ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي وَيَأْتِيَ بِمَا طَلَبَهُ مِنَ الْبَاجَةِ مِنْهُ. إِنَّ جَدِّي كَانَ قَدِ اعْتَادَ حِينَمَا يَرْجِعُ عَصْرًا مِنْ مَعْمَلِ الطَّابُوقِ أَنْ يَرْتَادَ مَقْهَى شَمْشِيرِي أَوْ مَطْبَخَ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي الَّذِي كَانَ يَطْبُخُ الْكِرْشَةَ كُلَّ يَوْمٍ عَصْرًا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کریم، صبح، موقع نمازِ اسکندر و ننه، از جا بلند شد. لحاف کرباسی چرک و وصله پینه شده اش را کنار زد و به کمرش پیچ وتابی داد. ننه را نگاه کرد؛ تندتند نمازش را میخواند. آخر نماز، به جای سه بار، پنج بار،شاید هم بیشتر دستانش را روی زانوهایش کوبید. طوری که مهتاب و کریم صدایش را بشنوند. دستانش را بالا برد و به جای دعا گفت:
-خدایا روم سیاه بچه های دارای حاج فتاح که به بنی بشری احتیاج ندارند کمرشان دولا میشه، صبح به صبح، اما وای از این تبر به کمر خورده های پاپتی...
اسکندر آهی کشید و همانطور که به عادت خانهی فتاح برای همه چای میریخت،گفت:
- زن! ناشکری نکن.هنوز استخوانهاشان سفت نشده، درستمیشن، ان شاء الله
-من هم همین را میگم تا استخوانهاشان تره باید کمرشان تا شه که عادت کنند. وقتی سفت شد - خدا به سر شاهده - دیگر تا نمیشه.....
اسْتَيْقَظَ كَرِيمٌ فَجْرًا تَزَامُنًا مَعَ اسْتِيقَاظِ إِسْكَنْدَرَ وَأُمِّهِ لِلصَّلَاةِ، أَزَاحَ الْغِطَاءَ الْوَسِخَ وَالْمُرَقَّعَ جَانِبًا، تَثَاءَبَ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ مَادًّا صَدْرَهُ إِلَى الْأَمَامِ وَبَاسِطًا ذِرَاعَيْهِ وَصَارَ يَنْظُرُ إِلَى أُمِّهِ الَّتِي كَانَتْ تُؤَدِّي صَلَاةَ الصُّبْحِ، وَقَدْ أَرْبَكَهَا بِنَظَرَاتِهِ فَصَارَتْ تُؤَدِّي الصَّلَاةَ بِسُرْعَةٍ، وَبَدَلًا مِنْ أَنْ تُرَبِّتَ عَلَى سَاقَيْهَا فِي نِهَايَةِ الصَّلَاةِ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، كَرَّرَتْهَا أَكْثَرَ مِنْ خَمْسِ مَرَّاتٍ، وَمِنْ أَجْلِ أَنْ تُثِيرَ انْتِبَاهَ كَرِيمٍ وَمَهْتَابَ قَالَتْ بَدَلَ الدُّعَاءِ:
- سَوَّدَ اللهُ وَجْهِي، يَا إِلَهِي، أَبْنَاءُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ لَيْسُوا بِحَاجَةٍ لِأَحَدٍ مِنْ بَنِي الْبَشَرِ، مَعَ ذَلِكَ يَسْتَيْقِظُونَ فَجْرَ كُلِّ يَوْمٍ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ، وَلَكِنْ آهٍ مِنْ هَؤُلَاءِ الْأَبْنَاءِ الْفُقَرَاءِ الْحُفَاةِ، إِنَّهُمْ لَا يُصَلُّونَ.
تَأَوَّهَ إِسْكَنْدَرُ، وَقَالَ وَهُوَ يُقَدِّمُ الشَّايَ لِلْجَمِيعِ إِذْ اعْتَادَ عَلَى تَقْدِيمِ الشَّايِ لِلضُّيُوفِ فِي بَيْتِ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ:
- لَا تَكُونِي غَيْرَ شَكُورَةٍ أَيَّتُهَا الْمَرْأَةُ، مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً. وَبَعْدَ أَنْ يَشْتَدَّ عُودُهُمْ، فَإِنَّهُمْ يُصَلُّونَ.
قَالَتِ الْأُمُّ:
- أَنَا أَقُولُ يَجِبُ أَنْ يُصَلُّوا مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً، فَحِينَمَا يَشْتَدُّ عُودُهُمْ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَنْحَنُوا بَعْدَ ذَلِكَ أَبَدًا.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ادامه داد....
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_اول
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
سهی من
بابا جون از شب قبل به کریم سپرده بود که صبح برود طباخی اسماعیل سبیل و سفارشی را بگیرد. بابا جون دیروز عصر، وقت سیرابی، به صرافت افتاده بود که صبح کلهپاچه بگیرد. معمولاً بعد از ظهرها که با درشکه، از سر کوره یا کاروانسرا به محل بر میگشت، پاتوغش یا توی قهوهخانهی شمشیری بود یا توی طباخی اسماعیل که عصرها سیرابی میپخت.
ثُلَاثِيَّتِي
كَانَ جَدِّي قَدْ أَوْصَى كَرِيمًا مُنْذُ لَيْلَةِ الْبَارِحَةِ أَنْ يَذْهَبَ صَبَاحًا إِلَى دُكَّانِ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي وَيَأْتِيَ بِمَا طَلَبَهُ مِنَ الْبَاجَةِ مِنْهُ. إِنَّ جَدِّي كَانَ قَدِ اعْتَادَ حِينَمَا يَرْجِعُ عَصْرًا مِنْ مَعْمَلِ الطَّابُوقِ أَنْ يَرْتَادَ مَقْهَى شَمْشِيرِي أَوْ مَطْبَخَ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي الَّذِي كَانَ يَطْبُخُ الْكِرْشَةَ كُلَّ يَوْمٍ عَصْرًا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کریم، صبح، موقع نمازِ اسکندر و ننه، از جا بلند شد. لحاف کرباسی چرک و وصله پینه شده اش را کنار زد و به کمرش پیچ وتابی داد. ننه را نگاه کرد؛ تندتند نمازش را میخواند. آخر نماز، به جای سه بار، پنج بار،شاید هم بیشتر دستانش را روی زانوهایش کوبید. طوری که مهتاب و کریم صدایش را بشنوند. دستانش را بالا برد و به جای دعا گفت:
-خدایا روم سیاه بچه های دارای حاج فتاح که به بنی بشری احتیاج ندارند کمرشان دولا میشه، صبح به صبح، اما وای از این تبر به کمر خورده های پاپتی...
اسکندر آهی کشید و همانطور که به عادت خانهی فتاح برای همه چای میریخت،گفت:
- زن! ناشکری نکن.هنوز استخوانهاشان سفت نشده، درستمیشن، ان شاء الله
-من هم همین را میگم تا استخوانهاشان تره باید کمرشان تا شه که عادت کنند. وقتی سفت شد - خدا به سر شاهده - دیگر تا نمیشه.....
اسْتَيْقَظَ كَرِيمٌ فَجْرًا تَزَامُنًا مَعَ اسْتِيقَاظِ إِسْكَنْدَرَ وَأُمِّهِ لِلصَّلَاةِ، أَزَاحَ الْغِطَاءَ الْوَسِخَ وَالْمُرَقَّعَ جَانِبًا، تَثَاءَبَ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ مَادًّا صَدْرَهُ إِلَى الْأَمَامِ وَبَاسِطًا ذِرَاعَيْهِ وَصَارَ يَنْظُرُ إِلَى أُمِّهِ الَّتِي كَانَتْ تُؤَدِّي صَلَاةَ الصُّبْحِ، وَقَدْ أَرْبَكَهَا بِنَظَرَاتِهِ فَصَارَتْ تُؤَدِّي الصَّلَاةَ بِسُرْعَةٍ، وَبَدَلًا مِنْ أَنْ تُرَبِّتَ عَلَى سَاقَيْهَا فِي نِهَايَةِ الصَّلَاةِ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، كَرَّرَتْهَا أَكْثَرَ مِنْ خَمْسِ مَرَّاتٍ، وَمِنْ أَجْلِ أَنْ تُثِيرَ انْتِبَاهَ كَرِيمٍ وَمَهْتَابَ قَالَتْ بَدَلَ الدُّعَاءِ:
- سَوَّدَ اللهُ وَجْهِي، يَا إِلَهِي، أَبْنَاءُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ لَيْسُوا بِحَاجَةٍ لِأَحَدٍ مِنْ بَنِي الْبَشَرِ، مَعَ ذَلِكَ يَسْتَيْقِظُونَ فَجْرَ كُلِّ يَوْمٍ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ، وَلَكِنْ آهٍ مِنْ هَؤُلَاءِ الْأَبْنَاءِ الْفُقَرَاءِ الْحُفَاةِ، إِنَّهُمْ لَا يُصَلُّونَ.
تَأَوَّهَ إِسْكَنْدَرُ، وَقَالَ وَهُوَ يُقَدِّمُ الشَّايَ لِلْجَمِيعِ إِذْ اعْتَادَ عَلَى تَقْدِيمِ الشَّايِ لِلضُّيُوفِ فِي بَيْتِ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ:
- لَا تَكُونِي غَيْرَ شَكُورَةٍ أَيَّتُهَا الْمَرْأَةُ، مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً. وَبَعْدَ أَنْ يَشْتَدَّ عُودُهُمْ، فَإِنَّهُمْ يُصَلُّونَ.
قَالَتِ الْأُمُّ:
- أَنَا أَقُولُ يَجِبُ أَنْ يُصَلُّوا مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً، فَحِينَمَا يَشْتَدُّ عُودُهُمْ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَنْحَنُوا بَعْدَ ذَلِكَ أَبَدًا.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ادامه داد....
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
آموزش زبان عربی با متون داستانی pinned «آغاز فصل پنجم رمان مناو 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 »
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_دوم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کریم زیر لب چیزی گفت و به اکراه از جا بلند شد. رفت کنار حوض، آبی به سر و صورتش زد و ننه را - که فکر کرده بود رفته تا وضو بگیرد - مایوس کرد داخل اتاق آمد و به سرعت رخت و لباسش را پوشید. مهتاب از سر و صدای کریم چشمانش را به سختی باز کرد ملحفه و لحافِ وصله دار اما سفید و تمیزش را کنار زد. سرش را تکانی داد تا موهای بلند قهوهاش مرتب بایستند.
بعد، به کریم گفت:
- کجا صبح به این زودی؟
-به تو چه فضول
ننه زیر لب استغفار گفت و به کریم تشر زد:
- جوان مرگ شده! خب راست میگه سر صبح که سگ از لانهایاش در نمیآید کدام گوری میخواهی بروی؟
کریم به اکراه گفت:
-حاج فتاح سپرده صبح بروم برایشان از اسی سبیل، کله پاچه بگیرم.
تَمْتَمَ كَرِيمٌ وَنَهَضَ مِنْ مَكَانِهِ بِإِكْرَاهٍ. مَضَى صَوْبَ حَوْضِ الْمَاءِ وَغَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ، وَقَدْ تَسَبَّبَ بِيَأْسِ أُمِّهِ الَّتِي ظَنَّتْ أَنَّهُ سَيَتَوَضَّأُ لِلصَّلَاةِ.
دَخَلَ الْغُرْفَةَ مُسْرِعًا وَارْتَدَى مَلَابِسَهُ عَلَى عَجَلٍ. سَمِعَتْ مَهْتَابُ الضَّجِيجَ الَّذِي أَحْدَثَهُ كَرِيمٌ فَفَتَحَتْ بِتَثَاقُلٍ عَيْنَيْهَا وَأَزَاحَتِ الْغِطَاءَ جَانِبًا. كَانَ مُرَقَّعًا وَلَكِنَّهُ كَانَ نَظِيفًا وَنَاصِعًا. حَرَّكَتْ رَأْسَهَا كَيْ تُرَتِّبَ تَسْرِيحَةَ شَعْرِهَا الْبُنِّيِّ وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- إِلَى أَيْنَ تَنْوِي الذَّهَابَ مُسْرِعًا فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ؟
- هَذَا أَمْرٌ لَا يَخُصُّكِ أَيَّتُهَا الْفُضُولِيَّةُ.
اسْتَغْفَرَتِ الْأُمُّ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ وَوَجَّهَتْ كَلَامَهَا إِلَى كَرِيمٍ بِلَهْجَةٍ حَادَّةٍ:
- أَيُّهَا الْعَاقُّ! أُخْتُكَ مُحِقَّةٌ. إِلَى أَيْنَ فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ حَيْثُ لَا يَخْرُجُ الْكَلْبُ مِنْ جُحْرِهِ؟ فَإِلَى أَيِّ قَبْرٍ تَذْهَبُ؟
- لَقَدْ أَوْصَانِي الْحَاجُّ فَتَّاحٌ أَنْ أُحْضِرَ لَهُمُ الْبَاجَةَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ (أَبِي الشَّوَارِبِ).
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کنار پاشویهی حوض مهتاب با دست تپلش آب را از داخل لولئین مشت میکرد و به صورتش میپاشید. سرش را بالا گرفت و به کریم گفت:
-مثل گداها نروی خانهشان ظرف را بگذار دم در و برگرد.
کریم به مهتاب نگاه کرد انگار مهتاب هیچ حرفی نزده بود.
-اِاِ آب حوض که هست.... به جای فضولی، آب شاهی را حرام نکن، ماچه الاغ!
با لگدی محکم در چوبی را باز کرد و از خانه بیرون زد. اسکندر با شنیدن صدای در از جا نیم خیز شد.
- کره خرا لولا را میشکند... حاج فتاح برای ما هم یک دست کله پاچه گرفته پاک یادم رفته بود اگر حواسم بود میگفتم همین کره خر بیاورد...
مهتاب که کنار آیینه موهای بلندش را شانه میزد، آهسته گفت:
- من صبحانه نمیخورم
غَسَلَتْ مَهْتَابُ وَجْهَهَا بِمَاءِ الْحَوْضِ، كَانَتْ تَغْرِفُ الْمَاءَ بِكِلْتَا يَدَيْهَا وَتَسْكُبُهُ عَلَى وَجْهِهَا. رَفَعَتْ رَأْسَهَا وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- لَا تَذْهَبْ الْيَوْمَ إِلَى بَيْتِهِمْ بِهَيْئَةِ الْمُسْتَجْدِي. ضَعْ قِدْرَ الْبَاجَةِ عِنْدَ الْبَابِ وَعُدْ.
نَظَرَ إِلَيْهَا وَلَمْ يَقُلْ لَهَا شَيْئًا، هَكَذَا كَانَ يَتَجَاهَلُهَا وَيَتَجَاهَلُ كَلَامَهَا. لَكِنَّهُ فَكَّرَ هَذِهِ الْمَرَّةَ أَنْ يُسْمِعَهَا كَلَامًا جَارِحًا:
- بَدَلَ هَذَا الْفُضُولِ فَكِّرِي بِالْمَاءِ الثَّمِينِ الَّذِي تُتْلِفِينَهُ أَيَّتُهَا الْبَغْلَةُ الصَّغِيرَةُ.
بِرَفْسَةٍ قَوِيَّةٍ، فَتَحَ الْبَابَ الْخَشَبِيَّ وَخَرَجَ مِنَ الْبَيْتِ. قَفَزَ إِسْكَنْدَرُ مِنْ مَكَانِهِ وَقَالَ:
- هَذَا الْحِمَارُ سَوْفَ يُحَطِّمُ الْبَابَ. لَقَدْ نَسِيتُ أَنْ أُخْبِرَهُ أَنْ يَجْلِبَ مَعَهُ الْبَاجَةَ الَّتِي اشْتَرَاهَا لَنَا الْحَاجُّ فَتَّاحٌ.
كَانَتْ مَهْتَابُ تَقِفُ أَمَامَ الْمِرْآةِ وَتُمَشِّطُ شَعْرَهَا الطَّوِيلَ، قَالَتْ:
- لَا أُرِيدُ أَنْ أَتَنَاوَلَ الْإِفْطَارَ هَذَا الْيَوْمَ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_دوم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کریم زیر لب چیزی گفت و به اکراه از جا بلند شد. رفت کنار حوض، آبی به سر و صورتش زد و ننه را - که فکر کرده بود رفته تا وضو بگیرد - مایوس کرد داخل اتاق آمد و به سرعت رخت و لباسش را پوشید. مهتاب از سر و صدای کریم چشمانش را به سختی باز کرد ملحفه و لحافِ وصله دار اما سفید و تمیزش را کنار زد. سرش را تکانی داد تا موهای بلند قهوهاش مرتب بایستند.
بعد، به کریم گفت:
- کجا صبح به این زودی؟
-به تو چه فضول
ننه زیر لب استغفار گفت و به کریم تشر زد:
- جوان مرگ شده! خب راست میگه سر صبح که سگ از لانهایاش در نمیآید کدام گوری میخواهی بروی؟
کریم به اکراه گفت:
-حاج فتاح سپرده صبح بروم برایشان از اسی سبیل، کله پاچه بگیرم.
تَمْتَمَ كَرِيمٌ وَنَهَضَ مِنْ مَكَانِهِ بِإِكْرَاهٍ. مَضَى صَوْبَ حَوْضِ الْمَاءِ وَغَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ، وَقَدْ تَسَبَّبَ بِيَأْسِ أُمِّهِ الَّتِي ظَنَّتْ أَنَّهُ سَيَتَوَضَّأُ لِلصَّلَاةِ.
دَخَلَ الْغُرْفَةَ مُسْرِعًا وَارْتَدَى مَلَابِسَهُ عَلَى عَجَلٍ. سَمِعَتْ مَهْتَابُ الضَّجِيجَ الَّذِي أَحْدَثَهُ كَرِيمٌ فَفَتَحَتْ بِتَثَاقُلٍ عَيْنَيْهَا وَأَزَاحَتِ الْغِطَاءَ جَانِبًا. كَانَ مُرَقَّعًا وَلَكِنَّهُ كَانَ نَظِيفًا وَنَاصِعًا. حَرَّكَتْ رَأْسَهَا كَيْ تُرَتِّبَ تَسْرِيحَةَ شَعْرِهَا الْبُنِّيِّ وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- إِلَى أَيْنَ تَنْوِي الذَّهَابَ مُسْرِعًا فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ؟
- هَذَا أَمْرٌ لَا يَخُصُّكِ أَيَّتُهَا الْفُضُولِيَّةُ.
اسْتَغْفَرَتِ الْأُمُّ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ وَوَجَّهَتْ كَلَامَهَا إِلَى كَرِيمٍ بِلَهْجَةٍ حَادَّةٍ:
- أَيُّهَا الْعَاقُّ! أُخْتُكَ مُحِقَّةٌ. إِلَى أَيْنَ فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ حَيْثُ لَا يَخْرُجُ الْكَلْبُ مِنْ جُحْرِهِ؟ فَإِلَى أَيِّ قَبْرٍ تَذْهَبُ؟
- لَقَدْ أَوْصَانِي الْحَاجُّ فَتَّاحٌ أَنْ أُحْضِرَ لَهُمُ الْبَاجَةَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ (أَبِي الشَّوَارِبِ).
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کنار پاشویهی حوض مهتاب با دست تپلش آب را از داخل لولئین مشت میکرد و به صورتش میپاشید. سرش را بالا گرفت و به کریم گفت:
-مثل گداها نروی خانهشان ظرف را بگذار دم در و برگرد.
کریم به مهتاب نگاه کرد انگار مهتاب هیچ حرفی نزده بود.
-اِاِ آب حوض که هست.... به جای فضولی، آب شاهی را حرام نکن، ماچه الاغ!
با لگدی محکم در چوبی را باز کرد و از خانه بیرون زد. اسکندر با شنیدن صدای در از جا نیم خیز شد.
- کره خرا لولا را میشکند... حاج فتاح برای ما هم یک دست کله پاچه گرفته پاک یادم رفته بود اگر حواسم بود میگفتم همین کره خر بیاورد...
مهتاب که کنار آیینه موهای بلندش را شانه میزد، آهسته گفت:
- من صبحانه نمیخورم
غَسَلَتْ مَهْتَابُ وَجْهَهَا بِمَاءِ الْحَوْضِ، كَانَتْ تَغْرِفُ الْمَاءَ بِكِلْتَا يَدَيْهَا وَتَسْكُبُهُ عَلَى وَجْهِهَا. رَفَعَتْ رَأْسَهَا وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:
- لَا تَذْهَبْ الْيَوْمَ إِلَى بَيْتِهِمْ بِهَيْئَةِ الْمُسْتَجْدِي. ضَعْ قِدْرَ الْبَاجَةِ عِنْدَ الْبَابِ وَعُدْ.
نَظَرَ إِلَيْهَا وَلَمْ يَقُلْ لَهَا شَيْئًا، هَكَذَا كَانَ يَتَجَاهَلُهَا وَيَتَجَاهَلُ كَلَامَهَا. لَكِنَّهُ فَكَّرَ هَذِهِ الْمَرَّةَ أَنْ يُسْمِعَهَا كَلَامًا جَارِحًا:
- بَدَلَ هَذَا الْفُضُولِ فَكِّرِي بِالْمَاءِ الثَّمِينِ الَّذِي تُتْلِفِينَهُ أَيَّتُهَا الْبَغْلَةُ الصَّغِيرَةُ.
بِرَفْسَةٍ قَوِيَّةٍ، فَتَحَ الْبَابَ الْخَشَبِيَّ وَخَرَجَ مِنَ الْبَيْتِ. قَفَزَ إِسْكَنْدَرُ مِنْ مَكَانِهِ وَقَالَ:
- هَذَا الْحِمَارُ سَوْفَ يُحَطِّمُ الْبَابَ. لَقَدْ نَسِيتُ أَنْ أُخْبِرَهُ أَنْ يَجْلِبَ مَعَهُ الْبَاجَةَ الَّتِي اشْتَرَاهَا لَنَا الْحَاجُّ فَتَّاحٌ.
كَانَتْ مَهْتَابُ تَقِفُ أَمَامَ الْمِرْآةِ وَتُمَشِّطُ شَعْرَهَا الطَّوِيلَ، قَالَتْ:
- لَا أُرِيدُ أَنْ أَتَنَاوَلَ الْإِفْطَارَ هَذَا الْيَوْمَ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_سوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
کریم دوید و هنهن کنان از گود بیرون آمد. تازه آفتاب زده بود. کنار نانوایی سنگکی شاطر علی محمد چند نفری ایستاده بودند. یک زن چادری و دو سه تا مرد با قبا و سرداری و کلاه پهلوی. نگاهی کرد، کسی را نمیشناخت. تا کنار بازارچهی اسلامی، یک نفس دوید. شیشههای طباخی اسماعیل را بخار گرفته بود. تازهگی ها دو-سه تا از تختها را جمع کرده بود و جایشان میز و صندلی چیده بود. دستور بلدیه بود. چند نفری دور میزها نشسته بودند و کلهپاچه میخوردند. یک مشربهی آب هم وسط میز بود که هر که تشنه میشد، آن را برمیداشت و دو- سه جرعه آب مینوشید.
كانَ كَريمٌ يَركُضُ لاهِثاً، خَرَجَ مِن حَيّ الحُفرَةِ. كانَتِ الشَّمسُ قَد أشرَقَت تَوّاً، وكانَ عِدَّةُ أشخاصٍ يَقِفونَ إلى جِوارِ مَخبَزِ الشَّاطرِ علي مُحمَّد. امرأةٌ ذاتُ عَباءةٍ سَوداءَ، ورِجَالٌ يَرْتَدُونَ عَبَاءَاتٍ وَيَعْتَمِرُونَ الْمَنَادِيلَ وَالْقُبَّعَاتِ. نَظَرَ كَريمُ إليهِم وتَأكَّدَ أنَّهُ لا يَعرِفُ أحداً منهُم. رَكَضَ نَحوَ سُوقِ إسلامي دونَ تَوَقُّف. كانَ البُخارُ يَغشى زُجاجَ نَوافِذِ مَطعَمِ الطَّباخِ إسماعيل. كانَ إسماعيلُ الطَّباخُ قَد غَيَّرَ قَليلاً مِن أثاثِ مَطعَمِهِ المُخصَّصِ لِلباجة، فقَد بَدَّلَ ثلاثةَ أَسِرَّةٍ خَشَبيَّةٍ ووَضَعَ كَراسِيَّ وطاوِلاتٍ، وذلكَ استِجابَةً لأوامِرِ البَلديَّة. كانَ عَدَدٌ مِنَ الناسِ يَجلِسونَ حَولَ الطَّاوِلاتِ ويأكُلونَ الباجة، وكانَ على الطاوِلاتِ قِنِّينةٌ كَبيرةٌ لِلماءِ، يَشرَبُ مِنها مَن يَشعُرُ بِالعَطَشِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
كريم داخل شد و سلام کرد. اسماعیل سبیل نشنید یا نشنیده گرفت. حواسش به سه - چهار مشتریاش بود با موسا ضعیف کش - برای این که بقیه دلیل گرانی را بفهمند - کل کل میکردند.
- من کله را گران نکردم. کار، کار این ضعیف کش نارفیقه که کنار دستتان نشسته و مثل گوسفند سرش را تو آخور کرده و میلمباند...
موسا ضعیف کش استخوانهای کوچک پاچه را توی دستش تف کرد و خندید.
- اسیسبیل! جان اون سبیلهای مردانهات بگذار راحت باشیم. اگر نه، به این خلقالله بیجکها را نشان میدمها! درسته که من گران کردم کله پاچه را؛ دستی دو عباسی، اما تو که سه عباسی کشیدی روش.
- فقط به خاطر قیمت که گران نکردم کار ما متاعه توی تهران. مجبورم برای این که کارم متاع بماند، هر بار دو - سه تا از کله های تو را بیرون بیندازم که مشتریهایم کله نشوند...
- جمع کن! چه عیب و علتی دارند؟
دَخَلَ كَريمٌ وألقَى التَّحيَّةَ على إسماعيلَ (أبو الشَّوارِبِ)، لم يَسمَعْ إسماعيلُ تَحيَّةَ كَريمٍ أو رُبَّما تَجاهَلَهُ عَن قَصدٍ، لأنَّهُ كانَ مَشغولاً بِخِدمَةِ ثلاثةٍ مِن زَبائِنِهِ الَّذينَ كانوا يَتَجادَلونَ مَعَ موسى القَصَّابِ حَولَ أسبَابِ الغَلاءِ.
- لَستُ أنا مَن رَفَعَ ثَمَنَ الباجة، وإنَّما هذا الصَّديقُ الخائِنُ موسى القَصَّابُ الَّذي يَجلِسُ قَريباً مِنكُم وقَد أَخفَى رأسَهُ في صَحنِهِ كَما تُخفِي النَّعجَةُ رأسَها، وهُو يَلتَهِمُ الكَراعِين.
نَفَخَ موسى القَصَّابُ العِظامَ الصَّغيرةَ والكَوارِعَ بِيَدِهِ وقالَ:
- أُقسِمُ عَلَيكَ يا إسماعيلَ بِهَذِهِ الشَّوارِبِ الغَليظَةِ أنْ تَترُكني وَشأني، واللهِ سَوفَ أفضَحُ أَمرَكَ أمامَ زَبائِنِكَ. فإن كُنتُ قَد أَضَفتُ فلسَينِ إلى الثَّمَنِ، فإنَّكَ قَد أَضفتَ ثلاثةَ فلوسٍ.
رَدَّ إسماعيلُ (أبو الشَّوارِبِ):
- أنتَ تَنظُرُ إلى الثَّمَنِ فقط ولا تَأخُذُ الجَودَةَ بِعينِ الاعتِبار. عَلَيَّ أن أُحافِظَ على سُمعةِ المَطعَمِ في طَهرانَ كُلِّها، وَمِن أجلِ ذلك أضطَرُّ إلى رَمي ثلاثةٍ أو أربعةٍ مِن رُؤوسِ الخِرافِ الَّتي تَبيعُها لي. يَهمُّني أن أُقدِّمَ وَجبَةً فاخِرَةً لِلزَّبون.
-صَه يا هذا، الرُّؤوسُ الَّتي أُزَوِّدُكَ بِها مُمتازَةٌ جِدّاً.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_سوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
کریم دوید و هنهن کنان از گود بیرون آمد. تازه آفتاب زده بود. کنار نانوایی سنگکی شاطر علی محمد چند نفری ایستاده بودند. یک زن چادری و دو سه تا مرد با قبا و سرداری و کلاه پهلوی. نگاهی کرد، کسی را نمیشناخت. تا کنار بازارچهی اسلامی، یک نفس دوید. شیشههای طباخی اسماعیل را بخار گرفته بود. تازهگی ها دو-سه تا از تختها را جمع کرده بود و جایشان میز و صندلی چیده بود. دستور بلدیه بود. چند نفری دور میزها نشسته بودند و کلهپاچه میخوردند. یک مشربهی آب هم وسط میز بود که هر که تشنه میشد، آن را برمیداشت و دو- سه جرعه آب مینوشید.
كانَ كَريمٌ يَركُضُ لاهِثاً، خَرَجَ مِن حَيّ الحُفرَةِ. كانَتِ الشَّمسُ قَد أشرَقَت تَوّاً، وكانَ عِدَّةُ أشخاصٍ يَقِفونَ إلى جِوارِ مَخبَزِ الشَّاطرِ علي مُحمَّد. امرأةٌ ذاتُ عَباءةٍ سَوداءَ، ورِجَالٌ يَرْتَدُونَ عَبَاءَاتٍ وَيَعْتَمِرُونَ الْمَنَادِيلَ وَالْقُبَّعَاتِ. نَظَرَ كَريمُ إليهِم وتَأكَّدَ أنَّهُ لا يَعرِفُ أحداً منهُم. رَكَضَ نَحوَ سُوقِ إسلامي دونَ تَوَقُّف. كانَ البُخارُ يَغشى زُجاجَ نَوافِذِ مَطعَمِ الطَّباخِ إسماعيل. كانَ إسماعيلُ الطَّباخُ قَد غَيَّرَ قَليلاً مِن أثاثِ مَطعَمِهِ المُخصَّصِ لِلباجة، فقَد بَدَّلَ ثلاثةَ أَسِرَّةٍ خَشَبيَّةٍ ووَضَعَ كَراسِيَّ وطاوِلاتٍ، وذلكَ استِجابَةً لأوامِرِ البَلديَّة. كانَ عَدَدٌ مِنَ الناسِ يَجلِسونَ حَولَ الطَّاوِلاتِ ويأكُلونَ الباجة، وكانَ على الطاوِلاتِ قِنِّينةٌ كَبيرةٌ لِلماءِ، يَشرَبُ مِنها مَن يَشعُرُ بِالعَطَشِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
كريم داخل شد و سلام کرد. اسماعیل سبیل نشنید یا نشنیده گرفت. حواسش به سه - چهار مشتریاش بود با موسا ضعیف کش - برای این که بقیه دلیل گرانی را بفهمند - کل کل میکردند.
- من کله را گران نکردم. کار، کار این ضعیف کش نارفیقه که کنار دستتان نشسته و مثل گوسفند سرش را تو آخور کرده و میلمباند...
موسا ضعیف کش استخوانهای کوچک پاچه را توی دستش تف کرد و خندید.
- اسیسبیل! جان اون سبیلهای مردانهات بگذار راحت باشیم. اگر نه، به این خلقالله بیجکها را نشان میدمها! درسته که من گران کردم کله پاچه را؛ دستی دو عباسی، اما تو که سه عباسی کشیدی روش.
- فقط به خاطر قیمت که گران نکردم کار ما متاعه توی تهران. مجبورم برای این که کارم متاع بماند، هر بار دو - سه تا از کله های تو را بیرون بیندازم که مشتریهایم کله نشوند...
- جمع کن! چه عیب و علتی دارند؟
دَخَلَ كَريمٌ وألقَى التَّحيَّةَ على إسماعيلَ (أبو الشَّوارِبِ)، لم يَسمَعْ إسماعيلُ تَحيَّةَ كَريمٍ أو رُبَّما تَجاهَلَهُ عَن قَصدٍ، لأنَّهُ كانَ مَشغولاً بِخِدمَةِ ثلاثةٍ مِن زَبائِنِهِ الَّذينَ كانوا يَتَجادَلونَ مَعَ موسى القَصَّابِ حَولَ أسبَابِ الغَلاءِ.
- لَستُ أنا مَن رَفَعَ ثَمَنَ الباجة، وإنَّما هذا الصَّديقُ الخائِنُ موسى القَصَّابُ الَّذي يَجلِسُ قَريباً مِنكُم وقَد أَخفَى رأسَهُ في صَحنِهِ كَما تُخفِي النَّعجَةُ رأسَها، وهُو يَلتَهِمُ الكَراعِين.
نَفَخَ موسى القَصَّابُ العِظامَ الصَّغيرةَ والكَوارِعَ بِيَدِهِ وقالَ:
- أُقسِمُ عَلَيكَ يا إسماعيلَ بِهَذِهِ الشَّوارِبِ الغَليظَةِ أنْ تَترُكني وَشأني، واللهِ سَوفَ أفضَحُ أَمرَكَ أمامَ زَبائِنِكَ. فإن كُنتُ قَد أَضَفتُ فلسَينِ إلى الثَّمَنِ، فإنَّكَ قَد أَضفتَ ثلاثةَ فلوسٍ.
رَدَّ إسماعيلُ (أبو الشَّوارِبِ):
- أنتَ تَنظُرُ إلى الثَّمَنِ فقط ولا تَأخُذُ الجَودَةَ بِعينِ الاعتِبار. عَلَيَّ أن أُحافِظَ على سُمعةِ المَطعَمِ في طَهرانَ كُلِّها، وَمِن أجلِ ذلك أضطَرُّ إلى رَمي ثلاثةٍ أو أربعةٍ مِن رُؤوسِ الخِرافِ الَّتي تَبيعُها لي. يَهمُّني أن أُقدِّمَ وَجبَةً فاخِرَةً لِلزَّبون.
-صَه يا هذا، الرُّؤوسُ الَّتي أُزَوِّدُكَ بِها مُمتازَةٌ جِدّاً.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_چهارم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-کلهی بزِ شاشخور را قاتی گوسفندها میکنی.... اگر توی دیگ بیفتد، دیگ بالکل بوی گند می گیرد...
-جمع كن! یک مشت زغال میریزی توی پیت و تا صبح میگیری مثلِ میشِ پرواری میخوابی. صبح هم همه را به خلق الله میتپانی و دوباره تا شب کپهی مرگ...جخ این را هم بدان، شاه پریروزیها یک نانوای گرانفروش را انداخته توی تنور!
اِسْتَرْسَلَ إِسْمَاعِيلُ أَبُو الشَّوَارِبِ فِي إِلْقَاءِ اللَّوْمِ عَلَى مُوسَى الْقَصَّابِ:
-لَكِنَّكَ تَضَعُ رَأْسَ الْمَعْزَى الَّتِي تَشْرَبُ الْبَوْلَ بَيْنَ بَقِيَّةِ الرُّؤُوسِ، وَلَوْ أَنِّي طَبَخْتُهُ فِي هَذَا الْقِدْرِ فَسَتَفُوحُ رَائِحَتُهُ الْكَرِيهَةُ فِي أَرْجَاءِ الْمَطْعَمِ.
-صَهْ، أَنْتَ تَضَعُ لَيْلًا مِقْدَارًا مِنَ الْفَحْمِ فِي عُلْبَةِ الصَّفِيحِ تَحْتَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ الَّذِي تَضَعُ فِيهِ رَأْسَ وَكُرَاعَ وَكَرِشَ الذَّبِيحَةِ لِيَطْبُخَ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِهِ وَدُونَ عَنَاءٍ مِنْكَ وَتَنَامُ، ثُمَّ تُقَدِّمُهُ لِخَلْقِ اللهِ وَتَنَامُ مِنْ جَدِيدٍ حَتَّى اللَّيْلِ، وَاعْلَمْ بِأَنَّ الشَّاهَ قَدْ أَلْقَى خَبَّازًا جَشِعًا فِي التَّنُّورِ قَبْلَ أَمْسِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
اسماعیل دو انگشتش را در روغن زرد و غلیظی که روی مجمعه جمع شده بود، فرو کرد و سبیلش را چرب کرد. این جوری سبیلش راست میایستاد و روی لبهایش نمیریخت. به موسا ضعیف کش گفت:
-باکی نیست گیرم رضا شاه باشه، من که توی کوره - به قولِ تو - پیت، جا نمیشم!
موسا ضعیف کش خندید بعد به سبیل اسماعیل اشاره کرد و گفت:
-اما سبیلت جان میدهد برای دود دادن! یک زغال آتشی هم برای سبیل کفایت میکند! چه برسد به یک پیت زغال!!
همه خندیدند. کریم هم مشتریای که روی تخت آخری لمیده بود گفت:
-البته میگویند تیاتر بوده...یک نمد را لوله کرده بودند و جای یارو توی تنور انداخته بودند. عوام هم که کالانعام! خیال برشان داشته که شاه یارو را سوزانده و همه ماست ها را کیسه کرده اند...
دَسَّ إِسْمَاعِيلُ إِصْبَعَيْنِ مِنْ يَدِهِ الْيُمْنَى فِي طَبَقَةِ زَيْتٍ طَفَتْ فَوْقَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ، وَكَانَ زَيْتًا أَصْفَرَ غَلِيظًا، ثُمَّ دَهَنَ بِهِمَا شَارِبَهُ كَيْ تَنْتَصِبَ شَعَرَاتُ شَارِبِهِ وَلَا تُغَطِّيَ شَفَتَيْهِ، وَخَاطَبَ مُوسَى الْقَصَّابَ قَائِلًا:
-أَنَا لَا أَخَافُ مِنْ ذَلِكَ، وَلْنَفْتَرِضْ أَنَّ رِضَا شَاهْ قَدْ أَلْقَى الْخَبَّازَ فِي الْفُرْنِ كَمَا تَقُولُ، لَكِنَّ عُلْبَةَ الصَّفِيحِ لَا تَسَعُ لِهَيْكَلِي الضَّخْمِ.
ضَحِكَ مُوسَى الْقَصَّابُ، ثُمَّ أَشَارَ إِلَى شَارِبِ إِسْمَاعِيلَ وَقَالَ:
-لَكِنَّ شَوَارِبَكَ قَابِلَةٌ لِلِاشْتِعَالِ جَيِّدًا. فَحْمَةٌ وَاحِدَةٌ تَكْفِي لِاشْتِعَالِ شَوَارِبِكَ وَلَا حَاجَةَ لِعُلْبَةٍ مِنَ الْفَحْمِ.
ضَحِكَ جَمِيعُ الْحَاضِرِينَ بِمَا فِيهِمْ كَرِيمٌ. مِنْ نِهَايَةِ الْمَطْعَمِ قَالَ زَبُونٌ كَانَ مُسْتَرْخِيًا عَلَى الْمَقْعَدِ:
-لَكِنْ يُقَالُ بِأَنَّ حِكَايَةَ حَرْقِ الْخَبَّازِ كَانَتْ مُجَرَّدَ مَسْرَحِيَّةٍ.. رَمَوْا لِبَادًا مَلْفُوفًا فِي الْفُرْنِ وَأَوْهَمُوا النَّاسَ أَنَّهُ رَمَى خَبَّازًا، وَالْعَوَامُ كَالْأَنْعَامِ أَقْنَعَهُمُ الْخِدَاعُ بِأَنَّ الشَّاهَ أَحْرَقَ خَبَّازًا، وَانْطَلَتِ الْحِيلَةُ عَلَيْنَا جَمِيعًا.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_چهارم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-کلهی بزِ شاشخور را قاتی گوسفندها میکنی.... اگر توی دیگ بیفتد، دیگ بالکل بوی گند می گیرد...
-جمع كن! یک مشت زغال میریزی توی پیت و تا صبح میگیری مثلِ میشِ پرواری میخوابی. صبح هم همه را به خلق الله میتپانی و دوباره تا شب کپهی مرگ...جخ این را هم بدان، شاه پریروزیها یک نانوای گرانفروش را انداخته توی تنور!
اِسْتَرْسَلَ إِسْمَاعِيلُ أَبُو الشَّوَارِبِ فِي إِلْقَاءِ اللَّوْمِ عَلَى مُوسَى الْقَصَّابِ:
-لَكِنَّكَ تَضَعُ رَأْسَ الْمَعْزَى الَّتِي تَشْرَبُ الْبَوْلَ بَيْنَ بَقِيَّةِ الرُّؤُوسِ، وَلَوْ أَنِّي طَبَخْتُهُ فِي هَذَا الْقِدْرِ فَسَتَفُوحُ رَائِحَتُهُ الْكَرِيهَةُ فِي أَرْجَاءِ الْمَطْعَمِ.
-صَهْ، أَنْتَ تَضَعُ لَيْلًا مِقْدَارًا مِنَ الْفَحْمِ فِي عُلْبَةِ الصَّفِيحِ تَحْتَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ الَّذِي تَضَعُ فِيهِ رَأْسَ وَكُرَاعَ وَكَرِشَ الذَّبِيحَةِ لِيَطْبُخَ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِهِ وَدُونَ عَنَاءٍ مِنْكَ وَتَنَامُ، ثُمَّ تُقَدِّمُهُ لِخَلْقِ اللهِ وَتَنَامُ مِنْ جَدِيدٍ حَتَّى اللَّيْلِ، وَاعْلَمْ بِأَنَّ الشَّاهَ قَدْ أَلْقَى خَبَّازًا جَشِعًا فِي التَّنُّورِ قَبْلَ أَمْسِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
اسماعیل دو انگشتش را در روغن زرد و غلیظی که روی مجمعه جمع شده بود، فرو کرد و سبیلش را چرب کرد. این جوری سبیلش راست میایستاد و روی لبهایش نمیریخت. به موسا ضعیف کش گفت:
-باکی نیست گیرم رضا شاه باشه، من که توی کوره - به قولِ تو - پیت، جا نمیشم!
موسا ضعیف کش خندید بعد به سبیل اسماعیل اشاره کرد و گفت:
-اما سبیلت جان میدهد برای دود دادن! یک زغال آتشی هم برای سبیل کفایت میکند! چه برسد به یک پیت زغال!!
همه خندیدند. کریم هم مشتریای که روی تخت آخری لمیده بود گفت:
-البته میگویند تیاتر بوده...یک نمد را لوله کرده بودند و جای یارو توی تنور انداخته بودند. عوام هم که کالانعام! خیال برشان داشته که شاه یارو را سوزانده و همه ماست ها را کیسه کرده اند...
دَسَّ إِسْمَاعِيلُ إِصْبَعَيْنِ مِنْ يَدِهِ الْيُمْنَى فِي طَبَقَةِ زَيْتٍ طَفَتْ فَوْقَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ، وَكَانَ زَيْتًا أَصْفَرَ غَلِيظًا، ثُمَّ دَهَنَ بِهِمَا شَارِبَهُ كَيْ تَنْتَصِبَ شَعَرَاتُ شَارِبِهِ وَلَا تُغَطِّيَ شَفَتَيْهِ، وَخَاطَبَ مُوسَى الْقَصَّابَ قَائِلًا:
-أَنَا لَا أَخَافُ مِنْ ذَلِكَ، وَلْنَفْتَرِضْ أَنَّ رِضَا شَاهْ قَدْ أَلْقَى الْخَبَّازَ فِي الْفُرْنِ كَمَا تَقُولُ، لَكِنَّ عُلْبَةَ الصَّفِيحِ لَا تَسَعُ لِهَيْكَلِي الضَّخْمِ.
ضَحِكَ مُوسَى الْقَصَّابُ، ثُمَّ أَشَارَ إِلَى شَارِبِ إِسْمَاعِيلَ وَقَالَ:
-لَكِنَّ شَوَارِبَكَ قَابِلَةٌ لِلِاشْتِعَالِ جَيِّدًا. فَحْمَةٌ وَاحِدَةٌ تَكْفِي لِاشْتِعَالِ شَوَارِبِكَ وَلَا حَاجَةَ لِعُلْبَةٍ مِنَ الْفَحْمِ.
ضَحِكَ جَمِيعُ الْحَاضِرِينَ بِمَا فِيهِمْ كَرِيمٌ. مِنْ نِهَايَةِ الْمَطْعَمِ قَالَ زَبُونٌ كَانَ مُسْتَرْخِيًا عَلَى الْمَقْعَدِ:
-لَكِنْ يُقَالُ بِأَنَّ حِكَايَةَ حَرْقِ الْخَبَّازِ كَانَتْ مُجَرَّدَ مَسْرَحِيَّةٍ.. رَمَوْا لِبَادًا مَلْفُوفًا فِي الْفُرْنِ وَأَوْهَمُوا النَّاسَ أَنَّهُ رَمَى خَبَّازًا، وَالْعَوَامُ كَالْأَنْعَامِ أَقْنَعَهُمُ الْخِدَاعُ بِأَنَّ الشَّاهَ أَحْرَقَ خَبَّازًا، وَانْطَلَتِ الْحِيلَةُ عَلَيْنَا جَمِيعًا.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_پنجم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کسی چیزی نگفت اسی سبیل گفت: «الله اعلم بلکه هم از بیخ دروغ باشد!» و تازه نگاهش به کریم افتاد که محو صحبت شده بود.
- پسر اون اسی! از این اسی چی میخواهی؟
کریم خندید و از او خواست تا سفارشی حاج فتاح را بدهد. اسماعیل«به روی چشم»ی گفت و از داخل دیگ سه کله بیرون آورد. در طباخی باز شد و دریانی هم که یک سرداری پوشیده بود وارد شد. سلامی کرد و گفت:
- یک کاسه از آب.
اسماعیل نگاهی به دریانی کرد و زیر لب ادای دریانی را در آورد.
یک کاسه از آب مغز هم توش نکوبیم که گران نشود، پشتبند هم که پاچه و زبان و بناگوش نمیخواهد. ایلده چه قدر کاسبه! آخرش هم به قاعدهی سنگکی که ترید میکند پول نمیدهد.
الصَّمْتُ عَلَى المَكَانِ وَلَمْ يَنْبِسْ أَحَدٌ بِبِنْتِ شَفَةٍ، حَتَّى قَالَ إِسْمَاعِيلُ ذُو الشَّارِبِ: "اللهُ أَعْلَمُ، لَعَلَّ القَضِيَّةَ كَذِبٌ أَصْلًا!" ثُمَّ انْتَبَهَ إِلَى كَرِيمٍ الَّذِي كَانَ يُصْغِي لِلْحَدِيثِ.
- "مَاذَا يُرِيدُ ابْنُ إِسْكَنْدَرَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ؟"
ابْتَسَمَ كَرِيمٌ وَقَالَ: "جِئْتُ لِآخُذَ مَا أَوْصَاكُمْ بِهِ الحَاجُّ فَتَّاحٌ." قَالَ إِسْمَاعِيلُ: "سَمْعًا وَطَاعَةً" وَأَخْرَجَ مِنْ دَاخِلِ القِدْرِ ثَلَاثَةَ رُؤُوسٍ. فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ فُتِحَ بَابُ المَطْعَمِ وَدَخَلَ دَرْيَانِي، وَبَعْدَ أَنْ أَلْقَى التَّحِيَّةَ طَلَبَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ:
- إِنَاءً مِنَ المَاءِ الباجة.
أَلْقَى إِسْمَاعِيلُ نَظْرَةً عَلَى دَرْيَانِي وَكَانَ يَبْدُو مُتَضَايِقًا مِنْهُ، وَبِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ قَلَّدَ كَلَامَ دَرْيَانِي: إِنَاءٌ مِنْ... وَأَضَافَ، يُرِيدُ مَاءً مِنْ دُونِ لَحْمٍ أَوْ مِنَ الخَرُوفِ وَيَشْتَرِطُ أَنْ يَكُونَ خَالِيًا مِنَ الكُرَاعِ كَيْ لَا يُكَلِّفَهُ ثَمَنًا، ثُمَّ يَثْرُدُ الخُبْزَ فِي مَاءِ الإِنَاءِ وَيَدْفَعُ مَبْلَغًا يَكَادُ يَكُونُ تَكْلِفَةَ الخُبْزِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کاسه را برداشت و داخل دیگ فرو برد و وقتی پر آب شد. به کریم داد و گفت: دستت نسوزه! امروز شاگردم توله سگ نیامده بیزحمت این را بگذار جلو دست بقال دو نبش محله تان!( و زیر لبی گفت)بختش هم بلنده، بقالیاش تنور نداره که شاه ترتیبش را بده...
کریم کاسه را جلو دریانی گذاشت دریانی محو دستان اسماعیل بود که یکی یکی استخوان کله ها را میشکست و مغز را در می آورد و زبان را از حلقوم بیرون میکشید و با چشم و بناگوش داخل قابلمه میریخت به کریم گفت:
- ريقو! چخ حسابی کلهخور شدی!
کریم خندید و گفت:
- سر خور هم شدیم مواظب خودت باش!
ثُمَّ غَرَفَ مِنْ مَاءِ القِدْرِ وَصَبَّهُ فِي إِنَاءٍ وَقَدَّمَهُ لِكَرِيمٍ وَقَالَ لَهُ:
- انْتَبِهْ، إِنَّهُ سَاخِنٌ جِدًّا، لَمْ يَأْتِ العَامِلُ الجِرْوُ الَّذِي يَعْمَلُ عِنْدِي. مِنْ فَضْلِكَ، ضَعْ هَذَا الإِنَاءَ أَمَامَ بَقَّالِ مَحَلَّتِكُمْ." ثُمَّ أَرْدَفَ قَائِلًا وَبِصَوْتٍ سَمِعَهُ كَرِيمٌ جَيِّدًا: "إِنَّهُ مَحْظُوظٌ فَلَيْسَ فِي دُكَّانِهِ تَنُّورٌ كَيْ يَرْمِيَهُ الشَّاهُ فِيهِ."
وَضَعَ كَرِيمٌ الإِنَاءَ أَمَامَ دَرْيَانِي، كَانَ دَرْيَانِي يَنْظُرُ بِانْتِبَاهٍ إِلَى إِسْمَاعِيلَ وَهُوَ يَكْسِرُ جُمْجُمَةَ الخَرُوفِ وَيُخْرِجُ مِنْهَا المُخَّ وَاللِّسَانَ وَلَحْمَ الوَجْهِ ثُمَّ يَضَعُهَا فِي قِدْرٍ مُتَوَسِّطِ الحَجْمِ، قَالَ دَرْيَانِي لِكَرِيمٍ:
- أَيُّهَا المُشَاكِسُ، صِرْتَ مِنْ آكِلِي البَاجَةِ!
ضَحِكَ كَرِيمٌ وَأَجَابَهُ:
- صِرْنَا مُشَاكِسِينَ؟ أَعْرِف مَاذَا تَقُولُ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_پنجم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کسی چیزی نگفت اسی سبیل گفت: «الله اعلم بلکه هم از بیخ دروغ باشد!» و تازه نگاهش به کریم افتاد که محو صحبت شده بود.
- پسر اون اسی! از این اسی چی میخواهی؟
کریم خندید و از او خواست تا سفارشی حاج فتاح را بدهد. اسماعیل«به روی چشم»ی گفت و از داخل دیگ سه کله بیرون آورد. در طباخی باز شد و دریانی هم که یک سرداری پوشیده بود وارد شد. سلامی کرد و گفت:
- یک کاسه از آب.
اسماعیل نگاهی به دریانی کرد و زیر لب ادای دریانی را در آورد.
یک کاسه از آب مغز هم توش نکوبیم که گران نشود، پشتبند هم که پاچه و زبان و بناگوش نمیخواهد. ایلده چه قدر کاسبه! آخرش هم به قاعدهی سنگکی که ترید میکند پول نمیدهد.
الصَّمْتُ عَلَى المَكَانِ وَلَمْ يَنْبِسْ أَحَدٌ بِبِنْتِ شَفَةٍ، حَتَّى قَالَ إِسْمَاعِيلُ ذُو الشَّارِبِ: "اللهُ أَعْلَمُ، لَعَلَّ القَضِيَّةَ كَذِبٌ أَصْلًا!" ثُمَّ انْتَبَهَ إِلَى كَرِيمٍ الَّذِي كَانَ يُصْغِي لِلْحَدِيثِ.
- "مَاذَا يُرِيدُ ابْنُ إِسْكَنْدَرَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ؟"
ابْتَسَمَ كَرِيمٌ وَقَالَ: "جِئْتُ لِآخُذَ مَا أَوْصَاكُمْ بِهِ الحَاجُّ فَتَّاحٌ." قَالَ إِسْمَاعِيلُ: "سَمْعًا وَطَاعَةً" وَأَخْرَجَ مِنْ دَاخِلِ القِدْرِ ثَلَاثَةَ رُؤُوسٍ. فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ فُتِحَ بَابُ المَطْعَمِ وَدَخَلَ دَرْيَانِي، وَبَعْدَ أَنْ أَلْقَى التَّحِيَّةَ طَلَبَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ:
- إِنَاءً مِنَ المَاءِ الباجة.
أَلْقَى إِسْمَاعِيلُ نَظْرَةً عَلَى دَرْيَانِي وَكَانَ يَبْدُو مُتَضَايِقًا مِنْهُ، وَبِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ قَلَّدَ كَلَامَ دَرْيَانِي: إِنَاءٌ مِنْ... وَأَضَافَ، يُرِيدُ مَاءً مِنْ دُونِ لَحْمٍ أَوْ مِنَ الخَرُوفِ وَيَشْتَرِطُ أَنْ يَكُونَ خَالِيًا مِنَ الكُرَاعِ كَيْ لَا يُكَلِّفَهُ ثَمَنًا، ثُمَّ يَثْرُدُ الخُبْزَ فِي مَاءِ الإِنَاءِ وَيَدْفَعُ مَبْلَغًا يَكَادُ يَكُونُ تَكْلِفَةَ الخُبْزِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کاسه را برداشت و داخل دیگ فرو برد و وقتی پر آب شد. به کریم داد و گفت: دستت نسوزه! امروز شاگردم توله سگ نیامده بیزحمت این را بگذار جلو دست بقال دو نبش محله تان!( و زیر لبی گفت)بختش هم بلنده، بقالیاش تنور نداره که شاه ترتیبش را بده...
کریم کاسه را جلو دریانی گذاشت دریانی محو دستان اسماعیل بود که یکی یکی استخوان کله ها را میشکست و مغز را در می آورد و زبان را از حلقوم بیرون میکشید و با چشم و بناگوش داخل قابلمه میریخت به کریم گفت:
- ريقو! چخ حسابی کلهخور شدی!
کریم خندید و گفت:
- سر خور هم شدیم مواظب خودت باش!
ثُمَّ غَرَفَ مِنْ مَاءِ القِدْرِ وَصَبَّهُ فِي إِنَاءٍ وَقَدَّمَهُ لِكَرِيمٍ وَقَالَ لَهُ:
- انْتَبِهْ، إِنَّهُ سَاخِنٌ جِدًّا، لَمْ يَأْتِ العَامِلُ الجِرْوُ الَّذِي يَعْمَلُ عِنْدِي. مِنْ فَضْلِكَ، ضَعْ هَذَا الإِنَاءَ أَمَامَ بَقَّالِ مَحَلَّتِكُمْ." ثُمَّ أَرْدَفَ قَائِلًا وَبِصَوْتٍ سَمِعَهُ كَرِيمٌ جَيِّدًا: "إِنَّهُ مَحْظُوظٌ فَلَيْسَ فِي دُكَّانِهِ تَنُّورٌ كَيْ يَرْمِيَهُ الشَّاهُ فِيهِ."
وَضَعَ كَرِيمٌ الإِنَاءَ أَمَامَ دَرْيَانِي، كَانَ دَرْيَانِي يَنْظُرُ بِانْتِبَاهٍ إِلَى إِسْمَاعِيلَ وَهُوَ يَكْسِرُ جُمْجُمَةَ الخَرُوفِ وَيُخْرِجُ مِنْهَا المُخَّ وَاللِّسَانَ وَلَحْمَ الوَجْهِ ثُمَّ يَضَعُهَا فِي قِدْرٍ مُتَوَسِّطِ الحَجْمِ، قَالَ دَرْيَانِي لِكَرِيمٍ:
- أَيُّهَا المُشَاكِسُ، صِرْتَ مِنْ آكِلِي البَاجَةِ!
ضَحِكَ كَرِيمٌ وَأَجَابَهُ:
- صِرْنَا مُشَاكِسِينَ؟ أَعْرِف مَاذَا تَقُولُ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_ششم
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
دریانی نان را برداشت و شروع کرد به ترید کردن جواب کریم را نداد زیر لب گفت:
- کپه اوغلی زبان دراز !
کریم کنار در ایستاده بود و اسماعیل سبیل را نگاه میکرد که در باز شد و این بار اسکندر داخل شد تا نگاهش به کریم افتاد گفت:
- کره خر! سنگک هم بگیری برای آقا. ده تا.
بعد هم شروع کرد به حال و احوال پرسیدن از اسماعیل سبیل هر دو را در محل اسی صدا میزدند اما به اسی کله پز اسی سبیل میگفتند. اسیِ حاج فتاح از اسی سبیل یک دست کله پاچه را گرفت
- آبش را هم زیاد بریز اما مال حاج فتاح کم آب باشه.
أَمْسَكَ دِرْيَانِي بِرَغِيفِ خُبْزٍ وَصَارَ يُقَطِّعُهُ قِطَعًا وَيَضَعُهَا فِي الْإِنَاءِ. وَهَمَسَ قَائِلًا:
- وَلَدُ الْحَرَامِ سَلِيطُ اللِّسَانِ!
كَانَ كَرِيمٌ وَاقِفًا جَنْبَ الْبَابِ يَنْظُرُ إِلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ حِينَمَا فُتِحَ الْبَابُ وَدَخَلَ إِسْكَنْدَرُ، وَمَا إِنْ رَأَى كَرِيمًا حَتَّى قَالَ:
- يَا اِبْنَ الْحِمَارِ! اِشْتَرِ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ مِنَ الْخُبْزِ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.
ثُمَّ شَرَعَ بِإِلْقَاءِ التَّحِيَّةِ عَلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ وَالْحَدِيثِ مَعَهُ. كَانَ أَهَالِي الْحَيِّ يُطْلِقُونَ عَلَى كِلَيْهِمَا لَقَبَ "إِسِي"، فَيَقُولُونَ "إِسِي أَبُو الشَّوَارِبِ" لِإِسْمَاعِيلَ بَائِعِ رُؤُوسِ الْأَغْنَامِ، فِيمَا يُطْلِقُونَ عَلَى إِسْكَنْدَرَ "إِسِي الْحَاجِّ فَتَّاحٍ". أَخَذَ إِسْكَنْدَرُ الْقِدْرَ الْمُخَصَّصَ لَهُ مِنْ إِسْمَاعِيلَ، لَكِنَّهُ أَعَادَهُ إِلَيْهِ قَائِلًا:
- أَضِفْ لَهُ كَمِّيَّةً أُخْرَى مِنْ مَاءِ الْحِسَاءِ، أَمَّا قِدْرُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ فَدَعْ مَاءَهُ قَلِيلًا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بعد، با موسا ضعیف کش و دریانی و بقیه خداحافظی کرد و از در بیرون رفت اسماعیل عاقبت قابلمه را به دست کریم داد. کریم با مشتریها خداحافظی کرد همه به حاج فتاح سلام رساندند. جوانی که کلاه نمدی به سر گذاشته بود و پشت موسا ضعیف کش نشسته بود به لهجه ی کردی گفت:
ـ پس امروز آقا دیرتر میآن سر کوره خیالمان راحت شد! اسی سبیل! دو تا پاچهی گوسفندی پشت بند...
کریم به نانوایی سنگکی رفت صف شلوغ شده بود. زنها یک طرف و مردها طرفی دیگر ایستاده بودند. کریم قابلمه را کنار در گذاشت و داخل شد. چند نفری اعتراض کردند اما کریم گفت:
- چیزی نشده عمو! برای خودم که نمیخواهم برای حاج فتاح میخواهم.
پچ پچی کردند و راه را باز کردند تا کریم داخل شود.
ثُمَّ وَدَّعَ مُوسَى الْقَصَّابَ وَدِرْيَانِي وَالْبَاقِينَ وَخَرَجَ. فِي نِهَايَةِ الْأَمْرِ، سَلَّمَ إِسْمَاعِيلُ الْقِدْرَ إِلَى كَرِيمٍ. وَدَّعَ كَرِيمٌ الزَّبَائِنَ وَأَوْصَاهُ الْجَمِيعُ أَنْ يُبَلِّغَ تَحِيَّاتِهِمْ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ. قَالَ الشَّابُّ الَّذِي كَانَ يَضَعُ طَاقِيَةً مِنَ اللِّبْدِ عَلَى رَأْسِهِ وَيَجْلِسُ خَلْفَ مُوسَى الْقَصَّابِ بِلَهْجَةٍ كُرْدِيَّةٍ:
- إِذَنْ سَيَأْتِي الْحَاجُّ فَتَّاحٍ الْيَوْمَ مُتَأَخِّرًا إِلَى فُرْنِ الطَّابُوقِ، اِرْتَحْنَا! يَا إِسِي أَبَا الشَّوَارِبِ! أَعْطِنِي كُرَاعَيْنِ آخَرَيْنِ عَلَى الْفَوْرِ.
حِينَمَا وَصَلَ كَرِيمٌ إِلَى الْمَخْبَزِ، كَانَ طَابُورُ الزَّبَائِنِ مُزْدَحِمًا كَثِيرًا. وَقَفَ الرِّجَالُ فِي طَابُورٍ وَالنِّسَاءُ فِي طَابُورٍ آخَرَ. وَضَعَ كَرِيمٌ الْقِدْرَ جَنْبَ بَابِ الْمَخْبَزِ وَدَخَلَ. اِعْتَرَضَ بَعْضُ الزَّبَائِنِ لِأَنَّ كَرِيمًا لَمْ يُرَاعِ طَابُورَ الِانْتِظَارِ، فَقَالَ لَهُمْ:
- لِمَاذَا كُلُّ هَذَا الِاعْتِرَاضِ يَا سَادَةُ؟ لَا أَنْوِي أَنْ أَشْتَرِيَ خُبْزًا لِنَفْسِي وَإِنَّمَا لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.
فَفَتَحَ لَهُ الزَّبَائِنُ طَرِيقًا لِيَدْخُلَ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_ششم
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
دریانی نان را برداشت و شروع کرد به ترید کردن جواب کریم را نداد زیر لب گفت:
- کپه اوغلی زبان دراز !
کریم کنار در ایستاده بود و اسماعیل سبیل را نگاه میکرد که در باز شد و این بار اسکندر داخل شد تا نگاهش به کریم افتاد گفت:
- کره خر! سنگک هم بگیری برای آقا. ده تا.
بعد هم شروع کرد به حال و احوال پرسیدن از اسماعیل سبیل هر دو را در محل اسی صدا میزدند اما به اسی کله پز اسی سبیل میگفتند. اسیِ حاج فتاح از اسی سبیل یک دست کله پاچه را گرفت
- آبش را هم زیاد بریز اما مال حاج فتاح کم آب باشه.
أَمْسَكَ دِرْيَانِي بِرَغِيفِ خُبْزٍ وَصَارَ يُقَطِّعُهُ قِطَعًا وَيَضَعُهَا فِي الْإِنَاءِ. وَهَمَسَ قَائِلًا:
- وَلَدُ الْحَرَامِ سَلِيطُ اللِّسَانِ!
كَانَ كَرِيمٌ وَاقِفًا جَنْبَ الْبَابِ يَنْظُرُ إِلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ حِينَمَا فُتِحَ الْبَابُ وَدَخَلَ إِسْكَنْدَرُ، وَمَا إِنْ رَأَى كَرِيمًا حَتَّى قَالَ:
- يَا اِبْنَ الْحِمَارِ! اِشْتَرِ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ مِنَ الْخُبْزِ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.
ثُمَّ شَرَعَ بِإِلْقَاءِ التَّحِيَّةِ عَلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ وَالْحَدِيثِ مَعَهُ. كَانَ أَهَالِي الْحَيِّ يُطْلِقُونَ عَلَى كِلَيْهِمَا لَقَبَ "إِسِي"، فَيَقُولُونَ "إِسِي أَبُو الشَّوَارِبِ" لِإِسْمَاعِيلَ بَائِعِ رُؤُوسِ الْأَغْنَامِ، فِيمَا يُطْلِقُونَ عَلَى إِسْكَنْدَرَ "إِسِي الْحَاجِّ فَتَّاحٍ". أَخَذَ إِسْكَنْدَرُ الْقِدْرَ الْمُخَصَّصَ لَهُ مِنْ إِسْمَاعِيلَ، لَكِنَّهُ أَعَادَهُ إِلَيْهِ قَائِلًا:
- أَضِفْ لَهُ كَمِّيَّةً أُخْرَى مِنْ مَاءِ الْحِسَاءِ، أَمَّا قِدْرُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ فَدَعْ مَاءَهُ قَلِيلًا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بعد، با موسا ضعیف کش و دریانی و بقیه خداحافظی کرد و از در بیرون رفت اسماعیل عاقبت قابلمه را به دست کریم داد. کریم با مشتریها خداحافظی کرد همه به حاج فتاح سلام رساندند. جوانی که کلاه نمدی به سر گذاشته بود و پشت موسا ضعیف کش نشسته بود به لهجه ی کردی گفت:
ـ پس امروز آقا دیرتر میآن سر کوره خیالمان راحت شد! اسی سبیل! دو تا پاچهی گوسفندی پشت بند...
کریم به نانوایی سنگکی رفت صف شلوغ شده بود. زنها یک طرف و مردها طرفی دیگر ایستاده بودند. کریم قابلمه را کنار در گذاشت و داخل شد. چند نفری اعتراض کردند اما کریم گفت:
- چیزی نشده عمو! برای خودم که نمیخواهم برای حاج فتاح میخواهم.
پچ پچی کردند و راه را باز کردند تا کریم داخل شود.
ثُمَّ وَدَّعَ مُوسَى الْقَصَّابَ وَدِرْيَانِي وَالْبَاقِينَ وَخَرَجَ. فِي نِهَايَةِ الْأَمْرِ، سَلَّمَ إِسْمَاعِيلُ الْقِدْرَ إِلَى كَرِيمٍ. وَدَّعَ كَرِيمٌ الزَّبَائِنَ وَأَوْصَاهُ الْجَمِيعُ أَنْ يُبَلِّغَ تَحِيَّاتِهِمْ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ. قَالَ الشَّابُّ الَّذِي كَانَ يَضَعُ طَاقِيَةً مِنَ اللِّبْدِ عَلَى رَأْسِهِ وَيَجْلِسُ خَلْفَ مُوسَى الْقَصَّابِ بِلَهْجَةٍ كُرْدِيَّةٍ:
- إِذَنْ سَيَأْتِي الْحَاجُّ فَتَّاحٍ الْيَوْمَ مُتَأَخِّرًا إِلَى فُرْنِ الطَّابُوقِ، اِرْتَحْنَا! يَا إِسِي أَبَا الشَّوَارِبِ! أَعْطِنِي كُرَاعَيْنِ آخَرَيْنِ عَلَى الْفَوْرِ.
حِينَمَا وَصَلَ كَرِيمٌ إِلَى الْمَخْبَزِ، كَانَ طَابُورُ الزَّبَائِنِ مُزْدَحِمًا كَثِيرًا. وَقَفَ الرِّجَالُ فِي طَابُورٍ وَالنِّسَاءُ فِي طَابُورٍ آخَرَ. وَضَعَ كَرِيمٌ الْقِدْرَ جَنْبَ بَابِ الْمَخْبَزِ وَدَخَلَ. اِعْتَرَضَ بَعْضُ الزَّبَائِنِ لِأَنَّ كَرِيمًا لَمْ يُرَاعِ طَابُورَ الِانْتِظَارِ، فَقَالَ لَهُمْ:
- لِمَاذَا كُلُّ هَذَا الِاعْتِرَاضِ يَا سَادَةُ؟ لَا أَنْوِي أَنْ أَشْتَرِيَ خُبْزًا لِنَفْسِي وَإِنَّمَا لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.
فَفَتَحَ لَهُ الزَّبَائِنُ طَرِيقًا لِيَدْخُلَ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_هفتم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
شاطر على محمد صورتش را با دستمال یزدی پوشانده بود. از زیر دست مال ریش سفیدش بیرون زده بود. موهای سفیدش که روی پیشانی ریخته بودند قطرههای عرق را نوازش میکردند. کریم دو - سه بار شاطر را صدا زد اما شاطر به روی خودش نیاورد انگار منتظر بود تا کریم لودهگیاش را شروع کند. کریم با صدایی زنانه و با آب و تاب خواند.
-بچهم خفه شد شاطر علی ممد
برنجم کته شد، شاطر علی ممد
چند تا از جوانهای داخل صف که کریم حالشان را جا آورده بود و از کسالت صبح بیرونشان آورده بود، همراه او دم گرفتند.
- بچهم خفه شد شاطر علی ممد
برنجم کته شد شاطر علی ممد
كَانَ الْخَبَّازُ عَلِي مُحَمَّد قَدْ غَطَّى وَجْهَهُ بِمِنْدِيلٍ يَزْدِيٍّ، وَظَهَرَتْ لِحْيَتُهُ الْبَيْضَاءُ مِنْ تَحْتِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ شَعْرُهُ الْأَشْيَبُ الْمُتَسَاقِطُ عَلَى جَبِينِهِ يُدَاعِبُ قَطَرَاتِ الْعَرَقِ. نَادَى كَرِيمٌ الْخَبَّازَ مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، لَكِنَّ عَلِي مُحَمَّد لَمْ يَكْتَرِثْ، وَكَأَنَّهُ يَنْتَظِرُ أَنْ يَبْدَأَ كَرِيمٌ مُزَاحَهُ. بَدَأَ كَرِيمٌ بِغِنَاءٍ بِصَوْتٍ نِسَائِيٍّ وَمَرِحٍ:
- مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِي مُحَمَّدٍ
- احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِي مُحَمَّدٍ
انْضَمَّ بَعْضُ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ الَّذِينَ أَخْرَجَهُمْ كَرِيمٌ مِنْ رِتَابَةِ الصَّبَاحِ إِلَى الْغِنَاءِ:
- مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ
- احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
شاطر خندید. از پشت دستمال یزدی هم معلوم بود که چهگونه میخندد. شاطر حرف نمیزد انگار لال بود. دستانش را بالا آورد و انگشتان دو دستش را باز کرد، یعنی ده تا؟ کریم سرش را تکان داد. در دل تعجب کرد و با خود گفت:«شاطر از کجا می دانسته من ده تا نان میخواهم؟ شاید آقا دیشب سفارش کرده بوده!» کمی بعد ده سنگک خشخاشی را از شاطر گرفت و خواست برود که شاطر مقداری پول خرد به او پس داد. کریم تعجب کرد. از شاطر پرسید:
- برای چی؟
شاطر هفت انگشتش را باز کرد و چشم هایش را بست.کریم نفهمید چه میگوید اما یکی از جوانهای داخل صف به کریم فهماند که پول خردها را به هفت کور بدهد. کریم سری تکان داد و به سمت کوچهی مسجد قندی خیز برداشت.
ابْتَسَمَ الْخَبَّازُ. كَانَتْ ابْتِسَامَتُهُ وَاضِحَةً حَتَّى مِنْ وَرَاءِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ صَامِتًا كَأَنَّهُ أَخْرَسُ. رَفَعَ يَدَيْهِ وَفَتَحَ أَصَابِعَهُ إِشَارَةً إِلَى عَشْرَةِ أَرْغِفَةٍ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ. فِي نَفْسِهِ تَسَاءَلَ: «مِنْ أَيْنَ عَرَفَ الْخَبَّازُ أَنَّنِي أُرِيدُ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ؟ رُبَّمَا يَكُونُ الْحَاجُّ أَوْصَى بِذَلِكَ اللَّيْلَةَ الْمَاضِيَةِ!» بَعْدَ قَلِيلٍ، تَسَلَّمَ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ خَشْخَاشِيَّةٍ مِنَ الْخَبَّازِ وَأَرَادَ الْمُغَادَرَةَ، فَأَعَادَ لَهُ الْخَبَّازُ بَعْضَ النُّقُودِ. تَعَجَّبَ كَرِيمٌ وَسَأَلَهُ:
- لِمَاذَا هَذِهِ النُّقُودُ؟
فَتَحَ الْخَبَّازُ سَبْعَةَ أَصَابِعَ وَأَغْمَضَ عَيْنَيْهِ. لَمْ يَفْهَمْ كَرِيمٌ شَيْئًا، لَكِنَّ أَحَدَ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ أَوْضَحَ لَهُ أَنْ يُعْطِيَ النُّقُودَ لِلْعُميان السَّبْعَةِ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ وَانْطَلَقَ نَحْوَ زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِيٍّ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_هفتم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
شاطر على محمد صورتش را با دستمال یزدی پوشانده بود. از زیر دست مال ریش سفیدش بیرون زده بود. موهای سفیدش که روی پیشانی ریخته بودند قطرههای عرق را نوازش میکردند. کریم دو - سه بار شاطر را صدا زد اما شاطر به روی خودش نیاورد انگار منتظر بود تا کریم لودهگیاش را شروع کند. کریم با صدایی زنانه و با آب و تاب خواند.
-بچهم خفه شد شاطر علی ممد
برنجم کته شد، شاطر علی ممد
چند تا از جوانهای داخل صف که کریم حالشان را جا آورده بود و از کسالت صبح بیرونشان آورده بود، همراه او دم گرفتند.
- بچهم خفه شد شاطر علی ممد
برنجم کته شد شاطر علی ممد
كَانَ الْخَبَّازُ عَلِي مُحَمَّد قَدْ غَطَّى وَجْهَهُ بِمِنْدِيلٍ يَزْدِيٍّ، وَظَهَرَتْ لِحْيَتُهُ الْبَيْضَاءُ مِنْ تَحْتِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ شَعْرُهُ الْأَشْيَبُ الْمُتَسَاقِطُ عَلَى جَبِينِهِ يُدَاعِبُ قَطَرَاتِ الْعَرَقِ. نَادَى كَرِيمٌ الْخَبَّازَ مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، لَكِنَّ عَلِي مُحَمَّد لَمْ يَكْتَرِثْ، وَكَأَنَّهُ يَنْتَظِرُ أَنْ يَبْدَأَ كَرِيمٌ مُزَاحَهُ. بَدَأَ كَرِيمٌ بِغِنَاءٍ بِصَوْتٍ نِسَائِيٍّ وَمَرِحٍ:
- مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِي مُحَمَّدٍ
- احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِي مُحَمَّدٍ
انْضَمَّ بَعْضُ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ الَّذِينَ أَخْرَجَهُمْ كَرِيمٌ مِنْ رِتَابَةِ الصَّبَاحِ إِلَى الْغِنَاءِ:
- مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ
- احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
شاطر خندید. از پشت دستمال یزدی هم معلوم بود که چهگونه میخندد. شاطر حرف نمیزد انگار لال بود. دستانش را بالا آورد و انگشتان دو دستش را باز کرد، یعنی ده تا؟ کریم سرش را تکان داد. در دل تعجب کرد و با خود گفت:«شاطر از کجا می دانسته من ده تا نان میخواهم؟ شاید آقا دیشب سفارش کرده بوده!» کمی بعد ده سنگک خشخاشی را از شاطر گرفت و خواست برود که شاطر مقداری پول خرد به او پس داد. کریم تعجب کرد. از شاطر پرسید:
- برای چی؟
شاطر هفت انگشتش را باز کرد و چشم هایش را بست.کریم نفهمید چه میگوید اما یکی از جوانهای داخل صف به کریم فهماند که پول خردها را به هفت کور بدهد. کریم سری تکان داد و به سمت کوچهی مسجد قندی خیز برداشت.
ابْتَسَمَ الْخَبَّازُ. كَانَتْ ابْتِسَامَتُهُ وَاضِحَةً حَتَّى مِنْ وَرَاءِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ صَامِتًا كَأَنَّهُ أَخْرَسُ. رَفَعَ يَدَيْهِ وَفَتَحَ أَصَابِعَهُ إِشَارَةً إِلَى عَشْرَةِ أَرْغِفَةٍ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ. فِي نَفْسِهِ تَسَاءَلَ: «مِنْ أَيْنَ عَرَفَ الْخَبَّازُ أَنَّنِي أُرِيدُ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ؟ رُبَّمَا يَكُونُ الْحَاجُّ أَوْصَى بِذَلِكَ اللَّيْلَةَ الْمَاضِيَةِ!» بَعْدَ قَلِيلٍ، تَسَلَّمَ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ خَشْخَاشِيَّةٍ مِنَ الْخَبَّازِ وَأَرَادَ الْمُغَادَرَةَ، فَأَعَادَ لَهُ الْخَبَّازُ بَعْضَ النُّقُودِ. تَعَجَّبَ كَرِيمٌ وَسَأَلَهُ:
- لِمَاذَا هَذِهِ النُّقُودُ؟
فَتَحَ الْخَبَّازُ سَبْعَةَ أَصَابِعَ وَأَغْمَضَ عَيْنَيْهِ. لَمْ يَفْهَمْ كَرِيمٌ شَيْئًا، لَكِنَّ أَحَدَ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ أَوْضَحَ لَهُ أَنْ يُعْطِيَ النُّقُودَ لِلْعُميان السَّبْعَةِ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ وَانْطَلَقَ نَحْوَ زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِيٍّ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_هشتم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
حاج فتاح صبح زودتر از بقیه بلند شد و به مامانی گفت:
- عروس گلم! امروز فقط چای دم کن. سپردهام صبحانه از بیرون بیاورند.
علی و مریم کنار حوض از آب داخل لولهنگ دستشویی، وضو گرفتند دو تایی توی اتاق به نماز ایستادند. بابا جون از پشت در نگاهشان میکرد و لذت میبرد بعد از نمازشان از آنها خواست تا پدرشان را دعا کنند علی گفت:
-من هر روز دعاشان میکنم که از باکو سوغاتی بیاورند، در راه برگشت هم برایِمان از قزوین باقلوا بگیرند، اصلا زودتر بیایند،تا یک وقت اعتبار مریم تمام نشود...(زیر لبی به مریم گفت) فکرکردی فقط خودت مادام تأمیناتی؟
استَيْقَظَ الحاجُّ فتاحُ مُبَكِّرًا قَبْلَ الآخَرينَ، وَقالَ لِأُمِّي:
- يا كَنَّتي الحَبيبَة! اليَوْمَ عَلَيْكِ فَقَط إِعدادُ الشّاي، فَقدْ أَوْصَيْتُ أَنْ يُجْلَبَ الفَطُورُ مِنَ السوقِ.
اسْتَيْقَظَ عليٌّ ومريمُ، فَتَوَضَّآ عِنْدَ الحَوْضِ بِماءِ المِغْسَلِ، وَقاما مَعًا لِأَدَاءِ الصَّلاةِ في الغُرْفَةِ. كانَ الجَدُّ يَنْظُرُ إِلَيْهِما مِنْ خَلْفِ البَابِ وَيَشْعُرُ بِالسُّرُورِ. بَعْدَ أَنْ أَتَمَّا صَلاتَهُما، طَلَبَ مِنهُما أَنْ يَدْعُوَا لِوَالِدِهِما.
قالَ عليٌّ:
أَدْعُو كُلَّ يَوْمٍ أَنْ يَعُودَ مِنْ باكو مُحَمَّلًا بِالهَدَايَا، وَأَنْ يَجْلُبَ لَنا في طَريقِ عَوْدَتِهِ البَقْلاوَى مِن قَزْوينَ. أَتَمَنَّى أَنْ يَعُودَ مُبَكِّرًا قَبْلَ أَنْ تَنْتَهي رصيدُ مَرْيَم. (ثُمَّ قالَ لَها بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ) تَظُنّينَ أَنَّكِ الوَحيدَةُ مفتشةُ مركز الشُرطة؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم از پای علی نیشگونی گرفت و گفت:
-از بس حرف میزنه عدس توی دهنش خیس نمیخورد.
با عصبانیت رفت داخل اتاق زاویه تا روپوش فیروزهای مدرسه را بپوشد. در گنجه را باز کرد. با این که دختر بود اما اتاقش نامنظمتر از اتاق علی بود. صبحها که از جا بلند میشد، رختخواب و لحاف را جمع نمیکرد. جورش را ننه میکشید. بعد از صبحانه که میآمد مامانی او را میفرستاد تا اتاق مریم را مرتب کند.
مریم که از مدرسهبرمیگشت، با ننه دعوا میکرد. میگفت چیزی را که شب دوباره
باید پهن کرد،صبح جمع نمیکنند!
ننه هم در جواب میگفت:
-ننه!مرسومه که توی جای جمع نشده شیطان میخوابد وفضله میاندازد!
فَقَرَصَتْ مَرْيَمُ عَليًّا مِنْ رِجْلِهِ، وَقالَتْ:
- إِنَّهُ ثَرْثَارٌ بِحَيْثُ لَا تَبْتَلُّ الْعَدَسُ فِي فَمِهِ.
ثُمَّ اتَّجَهَتْ غاضِبَةً إِلَى غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ لِتَرْتَدِيَ المِعْطَفَ الفَيْرُوزِيَّ المَدْرَسِيَّ، وَفَتَحَتِ الخِزَانَةَ. مَعَ أَنَّها بِنْتٌ، إلَّا أَنَّ غُرْفَتَها كانَتْ أَكْثَرَ فَوْضَى مِنْ غُرْفَةِ عَليٍّ. كَانَتْ كُلَّ صَباحٍ، بَعْدَ أَنْ تَسْتَيْقِظَ، تَتْرُكُ فِراشَها وَبِطّانِيَّتَها دُونَ تَرْتِيبٍ، وَتَكُونُ الخادِمَةُ مَنْ تَتَكَفَّلُ بِهَذا.
بَعْدَ الفَطُورِ، كانَتْ أُمِّي تُرْسِلُ الخادِمَةَ لِتُرَتِّبَ غُرْفَةَ مَرْيَم. وَعِنْدَما تَرْجِعُ مَرْيَمُ مِنَ المَدْرَسَةِ، كانتْ تَتَشاجَرُ مَعَ الخادِمَةِ وَتَقولُ:
- الشَّيْءُ الَّذِي سَنَفْرِشُهُ لَيْلًا، لِماذا نُرَتِّبُهُ صَباحًا؟
فَتَرُدُّ عَلَيْها الخادِمَةُ قَائِلَةً:
- يا ابْنَتي، المَكانُ الَّذِي لا يُرَتَّبُ يَنامُ فيه الشَّيْطانُ وَيُوَسِّخُهُ!
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_هشتم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
حاج فتاح صبح زودتر از بقیه بلند شد و به مامانی گفت:
- عروس گلم! امروز فقط چای دم کن. سپردهام صبحانه از بیرون بیاورند.
علی و مریم کنار حوض از آب داخل لولهنگ دستشویی، وضو گرفتند دو تایی توی اتاق به نماز ایستادند. بابا جون از پشت در نگاهشان میکرد و لذت میبرد بعد از نمازشان از آنها خواست تا پدرشان را دعا کنند علی گفت:
-من هر روز دعاشان میکنم که از باکو سوغاتی بیاورند، در راه برگشت هم برایِمان از قزوین باقلوا بگیرند، اصلا زودتر بیایند،تا یک وقت اعتبار مریم تمام نشود...(زیر لبی به مریم گفت) فکرکردی فقط خودت مادام تأمیناتی؟
استَيْقَظَ الحاجُّ فتاحُ مُبَكِّرًا قَبْلَ الآخَرينَ، وَقالَ لِأُمِّي:
- يا كَنَّتي الحَبيبَة! اليَوْمَ عَلَيْكِ فَقَط إِعدادُ الشّاي، فَقدْ أَوْصَيْتُ أَنْ يُجْلَبَ الفَطُورُ مِنَ السوقِ.
اسْتَيْقَظَ عليٌّ ومريمُ، فَتَوَضَّآ عِنْدَ الحَوْضِ بِماءِ المِغْسَلِ، وَقاما مَعًا لِأَدَاءِ الصَّلاةِ في الغُرْفَةِ. كانَ الجَدُّ يَنْظُرُ إِلَيْهِما مِنْ خَلْفِ البَابِ وَيَشْعُرُ بِالسُّرُورِ. بَعْدَ أَنْ أَتَمَّا صَلاتَهُما، طَلَبَ مِنهُما أَنْ يَدْعُوَا لِوَالِدِهِما.
قالَ عليٌّ:
أَدْعُو كُلَّ يَوْمٍ أَنْ يَعُودَ مِنْ باكو مُحَمَّلًا بِالهَدَايَا، وَأَنْ يَجْلُبَ لَنا في طَريقِ عَوْدَتِهِ البَقْلاوَى مِن قَزْوينَ. أَتَمَنَّى أَنْ يَعُودَ مُبَكِّرًا قَبْلَ أَنْ تَنْتَهي رصيدُ مَرْيَم. (ثُمَّ قالَ لَها بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ) تَظُنّينَ أَنَّكِ الوَحيدَةُ مفتشةُ مركز الشُرطة؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم از پای علی نیشگونی گرفت و گفت:
-از بس حرف میزنه عدس توی دهنش خیس نمیخورد.
با عصبانیت رفت داخل اتاق زاویه تا روپوش فیروزهای مدرسه را بپوشد. در گنجه را باز کرد. با این که دختر بود اما اتاقش نامنظمتر از اتاق علی بود. صبحها که از جا بلند میشد، رختخواب و لحاف را جمع نمیکرد. جورش را ننه میکشید. بعد از صبحانه که میآمد مامانی او را میفرستاد تا اتاق مریم را مرتب کند.
مریم که از مدرسهبرمیگشت، با ننه دعوا میکرد. میگفت چیزی را که شب دوباره
باید پهن کرد،صبح جمع نمیکنند!
ننه هم در جواب میگفت:
-ننه!مرسومه که توی جای جمع نشده شیطان میخوابد وفضله میاندازد!
فَقَرَصَتْ مَرْيَمُ عَليًّا مِنْ رِجْلِهِ، وَقالَتْ:
- إِنَّهُ ثَرْثَارٌ بِحَيْثُ لَا تَبْتَلُّ الْعَدَسُ فِي فَمِهِ.
ثُمَّ اتَّجَهَتْ غاضِبَةً إِلَى غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ لِتَرْتَدِيَ المِعْطَفَ الفَيْرُوزِيَّ المَدْرَسِيَّ، وَفَتَحَتِ الخِزَانَةَ. مَعَ أَنَّها بِنْتٌ، إلَّا أَنَّ غُرْفَتَها كانَتْ أَكْثَرَ فَوْضَى مِنْ غُرْفَةِ عَليٍّ. كَانَتْ كُلَّ صَباحٍ، بَعْدَ أَنْ تَسْتَيْقِظَ، تَتْرُكُ فِراشَها وَبِطّانِيَّتَها دُونَ تَرْتِيبٍ، وَتَكُونُ الخادِمَةُ مَنْ تَتَكَفَّلُ بِهَذا.
بَعْدَ الفَطُورِ، كانَتْ أُمِّي تُرْسِلُ الخادِمَةَ لِتُرَتِّبَ غُرْفَةَ مَرْيَم. وَعِنْدَما تَرْجِعُ مَرْيَمُ مِنَ المَدْرَسَةِ، كانتْ تَتَشاجَرُ مَعَ الخادِمَةِ وَتَقولُ:
- الشَّيْءُ الَّذِي سَنَفْرِشُهُ لَيْلًا، لِماذا نُرَتِّبُهُ صَباحًا؟
فَتَرُدُّ عَلَيْها الخادِمَةُ قَائِلَةً:
- يا ابْنَتي، المَكانُ الَّذِي لا يُرَتَّبُ يَنامُ فيه الشَّيْطانُ وَيُوَسِّخُهُ!
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_نهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
روپوش را با اکراه پوشید روسری فیروزهایاش را نیز روی دوش انداخت. در همین حین مامانی وارد اتاق شد. به اتاق نامنظم مریم نگاهی انداخت به رختخواب جمع نشده و بوم و وسایل نقاشی که همه جای اتاق پراکنده شده بود. بوی رنگ توی اتاق پیچیده بود.
بیمیل سلام مریم را علیک گفت.
- دختر همسال تو به قاعدهی یک کدبانو بایستی کار بلد باشه. بایستی از هر انگشتش هنر بباره...
مریم میخواست مامانی راسر شوق بیاورد.
- هنر نقاشی که شکر خدا مثل باران میباره
- وا! نقاشی؟! هنر واقعی را میگم هنر واقعی جمع کردن رختخوابه که آدم شرمندهی اون پیرزن نشه!هنر واقعی...
نگذاشت مامانی ادامه بدهد. دوید و او را بوسید. بعد شروع کرد به بشکن زدن و خواندن:
- چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه؟
دختر اون پیرزنه چرا گرامافون میزنه ...
تو را به خدا صبح اول صبح بهانه نگیرین، مامانی روزمان را خراب نکنین ول کنین ننه پول میگیره برای همین کارها....
اِرْتَدَتْ مَرْيَمُ عَلَى مَضَضٍ ثَوْبَهَا وَأَلْقَتْ حِجَابَهَا الْفَيْرُوزِيَّ عَلَى كَتِفِهَا.
وَفِي حِينِهَا دَخَلَتْ أُمِّي الْغُرْفَةَ وَأَلْقَتْ نَظْرَةً إِلَى غُرْفَةِ مَرْيَمَ غَيْرِ الْمُرَتَّبَةِ وَإِلَى سَرِيرِهَا غَيْرِ الْمُرَتَّبِ وَإِطَارِ الرَّسْمِ وَأَدَوَاتِ الرَّسْمِ الْمُبَعْثَرَةِ فِي أَنْحَاءِ الْغُرْفَةِ، حَيْثُ كَانَتْ رَائِحَةُ الْأَلْوَانِ تَمْلَأُ أَرْكَانَ الْغُرْفَةِ، فَرَدَّتْ عَلَى تَحِيَّةِ مَرْيَمَ دُونَ رَغْبَةٍ وَقَالَتْ:
- يَجِبُ عَلَى الْبَنَاتِ فِي سِنِّكِ أَنْ يَعْرِفْنَ أَعْمَالَ الْبَيْتِ مِثْلَ رَبَّةِ بَيْتٍ، وَأَنْ يَكُنَّ مَاهِرَاتٍ فِي إِدَارَةِ شُؤُونِ الْمَنْزِلِ.
أَرَادَتْ مَرْيَمُ أَنْ تَسْتَرْضِيَ أُمَّهَا فَقَالَتْ:
-فَنُّ الرَّسْمِ الَّذِي أُتْقِنُهُ بِفَضْلِ اللَّهِ كَالْمَطَرِ.
- تَقْصِدِينَ فَنَّ الرَّسْمِ إِذَنْ؟ أَقْصِدُ الْمَهَارَةَ الْحَقِيقِيَّةَ، الْمَهَارَةُ الْحَقِيقِيَّةُ هِيَ أَنْ تَعْرِفِي كَيْفَ تُحَافِظِي عَلَى غُرْفَتِكِ نَظِيفَةً، وَأَنْ تُنَظِّمِي سَرِيرَكِ بَعْدَ اسْتِيقَاظِكِ مِنَ النَّوْمِ، حَتَّى لَا تَشْعُرِي بِالْخَجَلِ أَمَامَ تِلْكَ الْمَرْأَةِ الْعَجُوزِ...
لَمْ تَدَعْ مَرْيَمُ أُمَّهَا تُوَاصِلُ كَلَامَهَا وَرَكَضَتْ وَقَبَّلَتْهَا وَبَدَأَتْ تُصَفِّقُ بِأَصَابِعِهَا وَتَغَنَّتْ قَائِلَةً:
- لِمَاذَا بَابُ الْخِزَانَةِ مَفْتُوحٌ؟ لِمَاذَا ذَيْلُ الْحِمَارِ طَوِيلٌ؟ لِمَاذَا تَعْزِفُ ابْنَةُ تِلْكَ الْعَجُوزِ الْغِرَامَافُونَ؟
فَقَالَتْ مُقَاطِعَةً أُمَّهَا:
- بِاللَّهِ عَلَيْكِ يَا أُمِّي لَا تُحَاوِلِي أَنْ تَخْلُقِي الْأَسْبَابَ لِانْتِقَادِي فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ. إِنَّ الْخَادِمَةَ تَأْخُذُ النُّقُودَ لِأَجْلِ هَذِهِ الْأَعْمَالِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
صدای کلون مردانهی در صدای مریم را برید. مامانی که سر شوق آمده بود همانطور که آرام میخندید، از اتاق خارج شد. از پلهها پایین آمد. باب جون را دید که به کریم میگفت نان و قابلمه را به اتاق زاویهی بزرگ ببرد.
کریم به تندی سفره را پهن کرد و نانها و قابلمه را در آن گذاشت. همه که سر سفره آمدند بلند شد و از باب جون اجازهی مرخصی گرفت اما علی با دست او را سر سفره نشاند و گفت:
-بیا بخور دیگر ! بعد از اینجا با هم می رویم مدرسه.
قَطَعَ صَوْتُ مِطْرَقَةِ الْبَابِ الْخَاصَّةِ بِالرِّجَالِ صَوْتَ مَرْيَمَ. وَقَدْ خَرَجَتْ أُمِّي مِنَ الْغُرْفَةِ وَكَانَتْ مُنْتَشِيَةً وَتَضْحَكُ بِهُدُوءٍ وَنَزَلَتْ مِنَ الدَّرَجِ. وَرَأَتْ جَدِّي وَهُوَ يَطْلُبُ مِنْ كَرِيمٍ أَنْ يَأْخُذَ الْخُبْزَ وَالْقِدْرَ إِلَى غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ الْكَبِيرَةِ.
فَرَّشَ كَرِيمُ السُّفْرَةَ عَلَى الْأَرْضِ بِسُرْعَةٍ وَوَضَعَ عَلَيْهَا الْخُبْزَ وَالْقِدْرَ. حَضَرَ الْجَمِيعُ وَجَلَسُوا حَوْلَ السُّفْرَةِ، ثُمَّ نَهَضَ كَرِيمُ مِنْ مَكَانِهِ وَاسْتَأْذَنَ مِنْ الحاج الفتاح لِلْمُغَادَرَةِ، لَكِنْ عَلِيٌّ أَجْلَسَهُ عَلَى السُّفْرَةِ بِيَدِهِ وَقَالَ لَهُ:
اِجْلِسْ تَنَاوَلِ الْإِفْطَارَ مَعَنَا ثُمَّ نَذْهَبُ سَوِيَّةً إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
این داستان ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_نهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
روپوش را با اکراه پوشید روسری فیروزهایاش را نیز روی دوش انداخت. در همین حین مامانی وارد اتاق شد. به اتاق نامنظم مریم نگاهی انداخت به رختخواب جمع نشده و بوم و وسایل نقاشی که همه جای اتاق پراکنده شده بود. بوی رنگ توی اتاق پیچیده بود.
بیمیل سلام مریم را علیک گفت.
- دختر همسال تو به قاعدهی یک کدبانو بایستی کار بلد باشه. بایستی از هر انگشتش هنر بباره...
مریم میخواست مامانی راسر شوق بیاورد.
- هنر نقاشی که شکر خدا مثل باران میباره
- وا! نقاشی؟! هنر واقعی را میگم هنر واقعی جمع کردن رختخوابه که آدم شرمندهی اون پیرزن نشه!هنر واقعی...
نگذاشت مامانی ادامه بدهد. دوید و او را بوسید. بعد شروع کرد به بشکن زدن و خواندن:
- چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه؟
دختر اون پیرزنه چرا گرامافون میزنه ...
تو را به خدا صبح اول صبح بهانه نگیرین، مامانی روزمان را خراب نکنین ول کنین ننه پول میگیره برای همین کارها....
اِرْتَدَتْ مَرْيَمُ عَلَى مَضَضٍ ثَوْبَهَا وَأَلْقَتْ حِجَابَهَا الْفَيْرُوزِيَّ عَلَى كَتِفِهَا.
وَفِي حِينِهَا دَخَلَتْ أُمِّي الْغُرْفَةَ وَأَلْقَتْ نَظْرَةً إِلَى غُرْفَةِ مَرْيَمَ غَيْرِ الْمُرَتَّبَةِ وَإِلَى سَرِيرِهَا غَيْرِ الْمُرَتَّبِ وَإِطَارِ الرَّسْمِ وَأَدَوَاتِ الرَّسْمِ الْمُبَعْثَرَةِ فِي أَنْحَاءِ الْغُرْفَةِ، حَيْثُ كَانَتْ رَائِحَةُ الْأَلْوَانِ تَمْلَأُ أَرْكَانَ الْغُرْفَةِ، فَرَدَّتْ عَلَى تَحِيَّةِ مَرْيَمَ دُونَ رَغْبَةٍ وَقَالَتْ:
- يَجِبُ عَلَى الْبَنَاتِ فِي سِنِّكِ أَنْ يَعْرِفْنَ أَعْمَالَ الْبَيْتِ مِثْلَ رَبَّةِ بَيْتٍ، وَأَنْ يَكُنَّ مَاهِرَاتٍ فِي إِدَارَةِ شُؤُونِ الْمَنْزِلِ.
أَرَادَتْ مَرْيَمُ أَنْ تَسْتَرْضِيَ أُمَّهَا فَقَالَتْ:
-فَنُّ الرَّسْمِ الَّذِي أُتْقِنُهُ بِفَضْلِ اللَّهِ كَالْمَطَرِ.
- تَقْصِدِينَ فَنَّ الرَّسْمِ إِذَنْ؟ أَقْصِدُ الْمَهَارَةَ الْحَقِيقِيَّةَ، الْمَهَارَةُ الْحَقِيقِيَّةُ هِيَ أَنْ تَعْرِفِي كَيْفَ تُحَافِظِي عَلَى غُرْفَتِكِ نَظِيفَةً، وَأَنْ تُنَظِّمِي سَرِيرَكِ بَعْدَ اسْتِيقَاظِكِ مِنَ النَّوْمِ، حَتَّى لَا تَشْعُرِي بِالْخَجَلِ أَمَامَ تِلْكَ الْمَرْأَةِ الْعَجُوزِ...
لَمْ تَدَعْ مَرْيَمُ أُمَّهَا تُوَاصِلُ كَلَامَهَا وَرَكَضَتْ وَقَبَّلَتْهَا وَبَدَأَتْ تُصَفِّقُ بِأَصَابِعِهَا وَتَغَنَّتْ قَائِلَةً:
- لِمَاذَا بَابُ الْخِزَانَةِ مَفْتُوحٌ؟ لِمَاذَا ذَيْلُ الْحِمَارِ طَوِيلٌ؟ لِمَاذَا تَعْزِفُ ابْنَةُ تِلْكَ الْعَجُوزِ الْغِرَامَافُونَ؟
فَقَالَتْ مُقَاطِعَةً أُمَّهَا:
- بِاللَّهِ عَلَيْكِ يَا أُمِّي لَا تُحَاوِلِي أَنْ تَخْلُقِي الْأَسْبَابَ لِانْتِقَادِي فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ. إِنَّ الْخَادِمَةَ تَأْخُذُ النُّقُودَ لِأَجْلِ هَذِهِ الْأَعْمَالِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
صدای کلون مردانهی در صدای مریم را برید. مامانی که سر شوق آمده بود همانطور که آرام میخندید، از اتاق خارج شد. از پلهها پایین آمد. باب جون را دید که به کریم میگفت نان و قابلمه را به اتاق زاویهی بزرگ ببرد.
کریم به تندی سفره را پهن کرد و نانها و قابلمه را در آن گذاشت. همه که سر سفره آمدند بلند شد و از باب جون اجازهی مرخصی گرفت اما علی با دست او را سر سفره نشاند و گفت:
-بیا بخور دیگر ! بعد از اینجا با هم می رویم مدرسه.
قَطَعَ صَوْتُ مِطْرَقَةِ الْبَابِ الْخَاصَّةِ بِالرِّجَالِ صَوْتَ مَرْيَمَ. وَقَدْ خَرَجَتْ أُمِّي مِنَ الْغُرْفَةِ وَكَانَتْ مُنْتَشِيَةً وَتَضْحَكُ بِهُدُوءٍ وَنَزَلَتْ مِنَ الدَّرَجِ. وَرَأَتْ جَدِّي وَهُوَ يَطْلُبُ مِنْ كَرِيمٍ أَنْ يَأْخُذَ الْخُبْزَ وَالْقِدْرَ إِلَى غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ الْكَبِيرَةِ.
فَرَّشَ كَرِيمُ السُّفْرَةَ عَلَى الْأَرْضِ بِسُرْعَةٍ وَوَضَعَ عَلَيْهَا الْخُبْزَ وَالْقِدْرَ. حَضَرَ الْجَمِيعُ وَجَلَسُوا حَوْلَ السُّفْرَةِ، ثُمَّ نَهَضَ كَرِيمُ مِنْ مَكَانِهِ وَاسْتَأْذَنَ مِنْ الحاج الفتاح لِلْمُغَادَرَةِ، لَكِنْ عَلِيٌّ أَجْلَسَهُ عَلَى السُّفْرَةِ بِيَدِهِ وَقَالَ لَهُ:
اِجْلِسْ تَنَاوَلِ الْإِفْطَارَ مَعَنَا ثُمَّ نَذْهَبُ سَوِيَّةً إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
این داستان ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_دهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
باب جون خندید، اما مامانی نگاه تندی به علی کرد و با دست طوری که کریم نبیند، برایش خط و نشان کشید. مامانی در قابلمه را باز کرد بخار بیرون زد، آب کلهپاچه را از میان کفگیر توی کاسهای بزرگ ریخت. علی به پاچهها و چشمها که پشتِ کفگیر روی هم ریخته بودند نگاه کرد:
- به خیالم حلیم سفارش داده بودین، باب جون! من از کلهپاچه عقم میگیره!
مریم گفت:
- مثل دختر هاست این علی!
کریم هم آرام در گوش علی گفت:
- خره! بی راه نمیگه، بخور دیگر!
اما علی از جا بلند شد. باب جون نگاهی به علی کرد. نشاندش و گفت:
- صبر کن الان برایت هلیم درست میکنم.
مامانی که عصبانی شده بود، به باب جون گفت:
- باب جون! لوس نکنیدش. اخلاقش به دخترها رفته! بر عكس آن خواهر سرتقاش.
ضَحِكَ جَدِّي، لَكِنَّ أُمِّي رَمَقَتْ عَلِيًّا بِنَظْرَةٍ حَادَّةٍ، ثُمَّ لَوَّحَتْ لَهُ بِإِشَارَةِ تَنْبِيهٍ بِشَكْلٍ لَمْ يَرَهُ كَرِيمٌ. رَفَعَتْ أُمِّي غِطَاءَ الْقِدْرِ، وَكَانَ الْبُخَارُ يَتَصَاعَدُ، وَصَبَّتْ مَاءَ الرَّأْسِ وَالْأَكَارِعِ فِي طَاسٍ كَبِيرٍ. نَظَرَ عَلِيٌّ إِلَى الْأَكَارِعِ وَالْعُيُونِ الَّتِي كَانَتْ مُكَدَّسَةً وَرَاءَ الْمِصْفَاةِ وَقَالَ لِجَدِّهِ:
- ظَنَنْتُ أَنَّكُمْ طَلَبْتُمُ الْهَرِيسَةَ يَا جَدِّي! أَنَا أَشْعُرُ بِالِاشْمِئْزَازِ مِنَ الرَّأْسِ وَالْأَكَارِعِ!
قَالَتْ مَرْيَمُ:
- عَلِيٌّ مِثْلُ الْفَتَيَاتِ!
هَمَسَ كَرِيمٌ فِي أُذُنِ عَلِيٍّ:
- أَيُّهَا الْأَحْمَقُ! إِنَّهَا مُحِقَّةٌ، تَنَاوَلِ الطَّعَامَ!
لَكِنَّ عَلِيًّا قَامَ مِنْ مَكَانِهِ، فَنَظَرَ إِلَيْهِ جَدِّي وَأَجْلَسَهُ وَقَالَ:
- اِنْتَظِرْ، سَأُعِدُّ لَكَ الْهَرِيسَةَ الْآنَ!
قَالَتْ أُمِّي لِجَدِّي وَهِيَ غَاضِبَةٌ:
- يَا جَدِّي! لَا تُدَلِّلْهُ، فَقَدْ صَارَتْ أَخْلَاقُهُ كَالْفَتَيَاتِ، بِخِلَافِ أُخْتِهِ الصَّلْبَةِ!
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
اما باب جون با ملايمت کاسهای را برداشت. هفت-هشت پاچه را سوا کرد و داخل کاسه ریخت. استخوانهای پاچه را به دقت جدا کرد. بعد به کریم داد تا با گوشتکوب بکوبد. وقتی پاچهها خوب کوبیده شدند، رنگشان برگشت و سفید شد. باب جون کاسه راجلو علی گذاشت.
- بخور که به زِ هلیم سید ممد کبابی شده! جخ میشه توش هم شکر ریخت، هم نمک!
علی کاسه را گرفت و لقمه لقمه خورد. تا یک ساعت بعد کریم دو بار دیگر به دکان اسماعیل کله پز رفت. یک بار رفت تا برای مامانی و مریم چشم و زبان پشتبند بیاورد. بار دیگر رفت تا برای علی که از هلیم باب جون خوشش آمده بود پاچه بگیرد.هر بار که به دکان اسماعیل میرفت، به حساب بابجون یک لقمهی بزرگ زبان هم میخورد.
لَكِنَّ الْجَدَّ حَافَظَ عَلَى هُدُوئِهِ، أَخَذَ وِعَاءً وَوَضَعَ فِيهِ سَبْعَ أَوْ ثَمَانِي قِطَعٍ مِنَ الْأَكَارِعِ. عَزَلَ الْعِظَامَ بِدِقَّةٍ، ثُمَّ أَعْطَاهَا لِكَرِيمٍ لِيَهْرِسَهَا. عِنْدَمَا هُرِسَتِ الْأَكَارِعُ جَيِّدًا، اِسْتَعَادَتْ لَوْنَهَا وَأَصْبَحَتْ بَيْضَاءَ. وَضَعَ الْجَدُّ الْوِعَاءَ أَمَامَ عَلِيٍّ وَقَالَ:
- كُلْ، فَهَذَا أَفْضَلُ مِنْ هَرِيسَةِ السَّيِّدِ مُحَمَّدٍ الْكَبَابِيِّ! يُمْكِنُكَ إِضَافَةُ السُّكَّرِ أَوِ الْمِلْحِ حَسَبَ ذَوْقِكَ.
أَخَذَ عَلِيٌّ الْوِعَاءَ وَأَكَلَ لُقْمَةً بَعْدَ لُقْمَةٍ. وَخِلَالَ السَّاعَةِ التَّالِيَةِ، ذَهَبَ كَرِيمٌ مَرَّتَيْنِ إِلَى مَطعمِ إِسْمَاعِيلَ. مَرَّةً لِيُحْضِرَ الْعُيُونَ وَاللِّسَانَ لِأُمِّي وَمَرْيَمَ، وَمَرَّةً أُخْرَى لِيُحْضِرَ أَكَارِعَ لِعَلِيٍّ الَّذِي أَعْجَبَتْهُ الْهَرِيسَةُ الَّتِي صَنَعَهَا جَدُّهُ. وَفِي كُلِّ مَرَّةٍ كَانَ يَذْهَبُ فِيهَا إِلَى دُكَّانِ إِسْمَاعِيلَ، كَانَ يَأْكُلُ لُقْمَةً كَبِيرَةً مِنَ اللِّسَانِ عَلَى حِسَابِ الْجَدِّ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_دهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
باب جون خندید، اما مامانی نگاه تندی به علی کرد و با دست طوری که کریم نبیند، برایش خط و نشان کشید. مامانی در قابلمه را باز کرد بخار بیرون زد، آب کلهپاچه را از میان کفگیر توی کاسهای بزرگ ریخت. علی به پاچهها و چشمها که پشتِ کفگیر روی هم ریخته بودند نگاه کرد:
- به خیالم حلیم سفارش داده بودین، باب جون! من از کلهپاچه عقم میگیره!
مریم گفت:
- مثل دختر هاست این علی!
کریم هم آرام در گوش علی گفت:
- خره! بی راه نمیگه، بخور دیگر!
اما علی از جا بلند شد. باب جون نگاهی به علی کرد. نشاندش و گفت:
- صبر کن الان برایت هلیم درست میکنم.
مامانی که عصبانی شده بود، به باب جون گفت:
- باب جون! لوس نکنیدش. اخلاقش به دخترها رفته! بر عكس آن خواهر سرتقاش.
ضَحِكَ جَدِّي، لَكِنَّ أُمِّي رَمَقَتْ عَلِيًّا بِنَظْرَةٍ حَادَّةٍ، ثُمَّ لَوَّحَتْ لَهُ بِإِشَارَةِ تَنْبِيهٍ بِشَكْلٍ لَمْ يَرَهُ كَرِيمٌ. رَفَعَتْ أُمِّي غِطَاءَ الْقِدْرِ، وَكَانَ الْبُخَارُ يَتَصَاعَدُ، وَصَبَّتْ مَاءَ الرَّأْسِ وَالْأَكَارِعِ فِي طَاسٍ كَبِيرٍ. نَظَرَ عَلِيٌّ إِلَى الْأَكَارِعِ وَالْعُيُونِ الَّتِي كَانَتْ مُكَدَّسَةً وَرَاءَ الْمِصْفَاةِ وَقَالَ لِجَدِّهِ:
- ظَنَنْتُ أَنَّكُمْ طَلَبْتُمُ الْهَرِيسَةَ يَا جَدِّي! أَنَا أَشْعُرُ بِالِاشْمِئْزَازِ مِنَ الرَّأْسِ وَالْأَكَارِعِ!
قَالَتْ مَرْيَمُ:
- عَلِيٌّ مِثْلُ الْفَتَيَاتِ!
هَمَسَ كَرِيمٌ فِي أُذُنِ عَلِيٍّ:
- أَيُّهَا الْأَحْمَقُ! إِنَّهَا مُحِقَّةٌ، تَنَاوَلِ الطَّعَامَ!
لَكِنَّ عَلِيًّا قَامَ مِنْ مَكَانِهِ، فَنَظَرَ إِلَيْهِ جَدِّي وَأَجْلَسَهُ وَقَالَ:
- اِنْتَظِرْ، سَأُعِدُّ لَكَ الْهَرِيسَةَ الْآنَ!
قَالَتْ أُمِّي لِجَدِّي وَهِيَ غَاضِبَةٌ:
- يَا جَدِّي! لَا تُدَلِّلْهُ، فَقَدْ صَارَتْ أَخْلَاقُهُ كَالْفَتَيَاتِ، بِخِلَافِ أُخْتِهِ الصَّلْبَةِ!
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
اما باب جون با ملايمت کاسهای را برداشت. هفت-هشت پاچه را سوا کرد و داخل کاسه ریخت. استخوانهای پاچه را به دقت جدا کرد. بعد به کریم داد تا با گوشتکوب بکوبد. وقتی پاچهها خوب کوبیده شدند، رنگشان برگشت و سفید شد. باب جون کاسه راجلو علی گذاشت.
- بخور که به زِ هلیم سید ممد کبابی شده! جخ میشه توش هم شکر ریخت، هم نمک!
علی کاسه را گرفت و لقمه لقمه خورد. تا یک ساعت بعد کریم دو بار دیگر به دکان اسماعیل کله پز رفت. یک بار رفت تا برای مامانی و مریم چشم و زبان پشتبند بیاورد. بار دیگر رفت تا برای علی که از هلیم باب جون خوشش آمده بود پاچه بگیرد.هر بار که به دکان اسماعیل میرفت، به حساب بابجون یک لقمهی بزرگ زبان هم میخورد.
لَكِنَّ الْجَدَّ حَافَظَ عَلَى هُدُوئِهِ، أَخَذَ وِعَاءً وَوَضَعَ فِيهِ سَبْعَ أَوْ ثَمَانِي قِطَعٍ مِنَ الْأَكَارِعِ. عَزَلَ الْعِظَامَ بِدِقَّةٍ، ثُمَّ أَعْطَاهَا لِكَرِيمٍ لِيَهْرِسَهَا. عِنْدَمَا هُرِسَتِ الْأَكَارِعُ جَيِّدًا، اِسْتَعَادَتْ لَوْنَهَا وَأَصْبَحَتْ بَيْضَاءَ. وَضَعَ الْجَدُّ الْوِعَاءَ أَمَامَ عَلِيٍّ وَقَالَ:
- كُلْ، فَهَذَا أَفْضَلُ مِنْ هَرِيسَةِ السَّيِّدِ مُحَمَّدٍ الْكَبَابِيِّ! يُمْكِنُكَ إِضَافَةُ السُّكَّرِ أَوِ الْمِلْحِ حَسَبَ ذَوْقِكَ.
أَخَذَ عَلِيٌّ الْوِعَاءَ وَأَكَلَ لُقْمَةً بَعْدَ لُقْمَةٍ. وَخِلَالَ السَّاعَةِ التَّالِيَةِ، ذَهَبَ كَرِيمٌ مَرَّتَيْنِ إِلَى مَطعمِ إِسْمَاعِيلَ. مَرَّةً لِيُحْضِرَ الْعُيُونَ وَاللِّسَانَ لِأُمِّي وَمَرْيَمَ، وَمَرَّةً أُخْرَى لِيُحْضِرَ أَكَارِعَ لِعَلِيٍّ الَّذِي أَعْجَبَتْهُ الْهَرِيسَةُ الَّتِي صَنَعَهَا جَدُّهُ. وَفِي كُلِّ مَرَّةٍ كَانَ يَذْهَبُ فِيهَا إِلَى دُكَّانِ إِسْمَاعِيلَ، كَانَ يَأْكُلُ لُقْمَةً كَبِيرَةً مِنَ اللِّسَانِ عَلَى حِسَابِ الْجَدِّ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_یازدهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
مریم از بس خورده بود کلافه شده بود. گرمش شده بود و با دست خودش را باد میزد. انگار کریم را ندیده بود. روسریاش را عقب کشید و روی شانه انداخت و گفت:
-پختم از گرما....
مامانی برگشت و زل زد توی چشمهای مریم مریم شکلگی درآورد و آهای گفت و دوباره روسریاش را جلو کشید و مرتب کرد. همه کریم را نگاه کردند اما کریم مریم را ندید، سخت مشغول خوردن بود.
بَعْدَ أَنْ تَنَاوَلَتْ مَرْيَمُ إِفْطَارَهَا، شَعَرَتْ بِالْكَرْبِ مِنْ شِدَّةِ الْحَرَارَةِ. كَانَتْ تَشْعُرُ بِالْحَرِّ الشَّدِيدِ وَأَخَذَتْ تُهَوِّي نَفْسَهَا بِيَدِهَا. وَكَأَنَّهَا لَمْ تَرَ كَرِيمًا، فَسَحَبَتْ حِجَابَهَا إِلَى الْخَلْفِ وَوَضَعَتْهُ عَلَى كَتِفَيْهَا وَقَالَتْ:
-لَقَدْ احْتَرَقْتُ مِنَ الْحَرِّ...
ثُمَّ الْتَفَتَتْ أُمُّهَا وَحَدَّقَتْ فِي عَيْنَيْ مَرْيَمَ. فَتَشَمَّرَتْ مَرْيَمُ وَقَالَتْ "آه"، ثُمَّ أَعَادَتْ حِجَابَهَا
إِلَى مَكَانِهِ وَرَتَّبَتْهُ. نَظَرَ الْجَمِيعُ إِلَى كَرِيمٍ، وَلَكِنَّ كَرِيمًا لَمْ يَرَ مَرْيَمَ، كَانَ مَشْغُولًا جِدًّا بِتَنَاوُلِ الطَّعَامِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
علی به ساعت شماطه دار نگاه کرد و گفت:
-کریم حواست کجاست؟ دیرمان شده.
باب جون گفت اشکالی ندارد به مدرسه می روید که به روحتان برسید. غذا هم - اگر خوب باشد - نصفش به تن می رسد نصفش به روح این را پریشب از مرشد زورخانه شنیده بود. بچهها بلند شدند. کریم آرام در گوش علی گفت:
-امروز دوباره پیش آهنگ دیر میرسه!خره!به حساب خودت و روحت میرسند.
علی از جا بلند شد نگاهی به لباس سادهی کریم کرد. بعد در آینه قدی راه رو خودش را دید با لباس پیشآهنگی. شلواری سرمهای و کلاه نقاب دار. یادش افتاد که باید کنار پیش آهنگ دیگر کلاس - قاجار - بنشیند. از این که پهلوی هیکل گندهی قاجار بنشیند، چندشش شد. انگار کسی هلش داد. لختی توی ایوان مشرف به حیاط ایستاد. آب حوض را نگاه کرد. هوا آرام بود. آب موج نمیزد. تصویر درختان انار توی حوض افتاده بود. یادش افتاد که با این لباسهای پیشآهنگی باید کنار قاجار بنشیند
نَظَرَ عَلِيٌّ إِلَى السَّاعَةِ الْمُعَلَّقَةِ وَقَالَ:
يَا كَرِيمُ، أَيْنَ أَنْتَ؟ لَقَدْ تَأَخَّرْنَا.
فَقَالَ بَابَا جُونْ:
-لَا بَأْسَ، أَنْتُمْ ذَاهِبُونَ إِلَى الْمَدْرَسَةِ لِتَعْتَنُوا بِأَرْوَاحِكُمْ. وَالطَّعَامُ أَيْضًا - إِذَا كَانَ جَيِّدًا - فَنِصْفُهُ يَصِلُ إِلَى الْجَسَدِ وَنِصْفُهُ إِلَى الرُّوحِ.
لَقَدْ سَمِعَ هَذَا مِنْ مُرْشِدِ الزُّورْخَانَةِ قَبْلَ لَيْلَتَيْنِ. فَقَامَ الْأَطْفَالُ. وَهَمَسَ كَرِيمٌ فِي أُذُنِ عَلِيٍّ:
-الْيَوْمَ أَيْضًا، سَيَتَأَخَّرُ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ! يَا أَحْمَقُ! سَيَعْتَنُونَ بِكَ وَبِرُوحِكَ.
ثُمَّ قَامَ عَلِيٌّ وَنَظَرَ إِلَى مَلَابِسِ كَرِيمٍ الْبَسِيطَةِ. ثُمَّ نَظَرَ إِلَى نَفْسِهِ فِي الْمِرْآةِ الْكَبِيرَةِ فِي الْمَمَرِّ، وَهُوَ يَرْتَدِي زِيَّ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ: سِرْوَالًا أَزْرَقَ دَاكِنًا وَقُبَّعَةً ذَاتَ النِّقَابِ. تَذَكَّرَ أَنَّهُ يَجِبُ أَنْ يَجْلِسَ بِجَانِبِ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ الْآخَرِ فِي الْفَصْلِ - قَاجَارْ. وَاشْمَأَزَّ مِنْ فِكْرَةِ الْجُلُوسِ بِجَانِبِ قَاجَارْ الضَّخْمِ. ثُمَّ وَقَفَ لَحْظَةً فِي الْإِيوَانِ الْمُطِلِّ عَلَى الْفِنَاءِ. نَظَرَ إِلَى مَاءِ الْحَوْضِ.كَانَ الْهَوَاءُ سَاكِنًا. لَمْ يَكُنْ هُنَاكَ أَيُّ تَمَوُّجٍ فِي الْمَاءِ. كَانَتْ صُوَرُ أَشْجَارِ الرُّمَّانِ مَنْعَكِسَةً فِي الْحَوْضِ. تَذَكَّرَ أَنَّهُ يَجِبُ أَنْ يَجْلِسَ بِجَانِبِ قَاجَارْ وَهُوَ يَرْتَدِي زِيَّ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_یازدهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
مریم از بس خورده بود کلافه شده بود. گرمش شده بود و با دست خودش را باد میزد. انگار کریم را ندیده بود. روسریاش را عقب کشید و روی شانه انداخت و گفت:
-پختم از گرما....
مامانی برگشت و زل زد توی چشمهای مریم مریم شکلگی درآورد و آهای گفت و دوباره روسریاش را جلو کشید و مرتب کرد. همه کریم را نگاه کردند اما کریم مریم را ندید، سخت مشغول خوردن بود.
بَعْدَ أَنْ تَنَاوَلَتْ مَرْيَمُ إِفْطَارَهَا، شَعَرَتْ بِالْكَرْبِ مِنْ شِدَّةِ الْحَرَارَةِ. كَانَتْ تَشْعُرُ بِالْحَرِّ الشَّدِيدِ وَأَخَذَتْ تُهَوِّي نَفْسَهَا بِيَدِهَا. وَكَأَنَّهَا لَمْ تَرَ كَرِيمًا، فَسَحَبَتْ حِجَابَهَا إِلَى الْخَلْفِ وَوَضَعَتْهُ عَلَى كَتِفَيْهَا وَقَالَتْ:
-لَقَدْ احْتَرَقْتُ مِنَ الْحَرِّ...
ثُمَّ الْتَفَتَتْ أُمُّهَا وَحَدَّقَتْ فِي عَيْنَيْ مَرْيَمَ. فَتَشَمَّرَتْ مَرْيَمُ وَقَالَتْ "آه"، ثُمَّ أَعَادَتْ حِجَابَهَا
إِلَى مَكَانِهِ وَرَتَّبَتْهُ. نَظَرَ الْجَمِيعُ إِلَى كَرِيمٍ، وَلَكِنَّ كَرِيمًا لَمْ يَرَ مَرْيَمَ، كَانَ مَشْغُولًا جِدًّا بِتَنَاوُلِ الطَّعَامِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
علی به ساعت شماطه دار نگاه کرد و گفت:
-کریم حواست کجاست؟ دیرمان شده.
باب جون گفت اشکالی ندارد به مدرسه می روید که به روحتان برسید. غذا هم - اگر خوب باشد - نصفش به تن می رسد نصفش به روح این را پریشب از مرشد زورخانه شنیده بود. بچهها بلند شدند. کریم آرام در گوش علی گفت:
-امروز دوباره پیش آهنگ دیر میرسه!خره!به حساب خودت و روحت میرسند.
علی از جا بلند شد نگاهی به لباس سادهی کریم کرد. بعد در آینه قدی راه رو خودش را دید با لباس پیشآهنگی. شلواری سرمهای و کلاه نقاب دار. یادش افتاد که باید کنار پیش آهنگ دیگر کلاس - قاجار - بنشیند. از این که پهلوی هیکل گندهی قاجار بنشیند، چندشش شد. انگار کسی هلش داد. لختی توی ایوان مشرف به حیاط ایستاد. آب حوض را نگاه کرد. هوا آرام بود. آب موج نمیزد. تصویر درختان انار توی حوض افتاده بود. یادش افتاد که با این لباسهای پیشآهنگی باید کنار قاجار بنشیند
نَظَرَ عَلِيٌّ إِلَى السَّاعَةِ الْمُعَلَّقَةِ وَقَالَ:
يَا كَرِيمُ، أَيْنَ أَنْتَ؟ لَقَدْ تَأَخَّرْنَا.
فَقَالَ بَابَا جُونْ:
-لَا بَأْسَ، أَنْتُمْ ذَاهِبُونَ إِلَى الْمَدْرَسَةِ لِتَعْتَنُوا بِأَرْوَاحِكُمْ. وَالطَّعَامُ أَيْضًا - إِذَا كَانَ جَيِّدًا - فَنِصْفُهُ يَصِلُ إِلَى الْجَسَدِ وَنِصْفُهُ إِلَى الرُّوحِ.
لَقَدْ سَمِعَ هَذَا مِنْ مُرْشِدِ الزُّورْخَانَةِ قَبْلَ لَيْلَتَيْنِ. فَقَامَ الْأَطْفَالُ. وَهَمَسَ كَرِيمٌ فِي أُذُنِ عَلِيٍّ:
-الْيَوْمَ أَيْضًا، سَيَتَأَخَّرُ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ! يَا أَحْمَقُ! سَيَعْتَنُونَ بِكَ وَبِرُوحِكَ.
ثُمَّ قَامَ عَلِيٌّ وَنَظَرَ إِلَى مَلَابِسِ كَرِيمٍ الْبَسِيطَةِ. ثُمَّ نَظَرَ إِلَى نَفْسِهِ فِي الْمِرْآةِ الْكَبِيرَةِ فِي الْمَمَرِّ، وَهُوَ يَرْتَدِي زِيَّ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ: سِرْوَالًا أَزْرَقَ دَاكِنًا وَقُبَّعَةً ذَاتَ النِّقَابِ. تَذَكَّرَ أَنَّهُ يَجِبُ أَنْ يَجْلِسَ بِجَانِبِ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ الْآخَرِ فِي الْفَصْلِ - قَاجَارْ. وَاشْمَأَزَّ مِنْ فِكْرَةِ الْجُلُوسِ بِجَانِبِ قَاجَارْ الضَّخْمِ. ثُمَّ وَقَفَ لَحْظَةً فِي الْإِيوَانِ الْمُطِلِّ عَلَى الْفِنَاءِ. نَظَرَ إِلَى مَاءِ الْحَوْضِ.كَانَ الْهَوَاءُ سَاكِنًا. لَمْ يَكُنْ هُنَاكَ أَيُّ تَمَوُّجٍ فِي الْمَاءِ. كَانَتْ صُوَرُ أَشْجَارِ الرُّمَّانِ مَنْعَكِسَةً فِي الْحَوْضِ. تَذَكَّرَ أَنَّهُ يَجِبُ أَنْ يَجْلِسَ بِجَانِبِ قَاجَارْ وَهُوَ يَرْتَدِي زِيَّ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_دوازدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فریاد کشید: «من خیلی گرممه» و دوید. روز دوم پاییز بود و آب سرد. بدون معطلی و درنگ، با لباسهای پیشآهنگیاش توی حوض پرید. همه از صدای شالاپ آب به داخل حیاط دویدند مامانی دست علی را گرفت و او را بیرون کشید و گفت:
- پاک دیوانه شدهای! الهی بیفتی توی آب فرات... ببین لباس را چه کار کردی! ذلیل نشده! تمام آهار لباست، تمام نشاستهها خراب شد. حالا چه کار کنیم؟
علی در حالی که میلرزید خندید و گفت:
- با... با یک لـ ... لباس دیگر به... به م ... مدرسه میرویم! را...راحت!
مریم و کریم و باب جون هم کرکر میخندیدند. کریم گفت:
- اسی سبیل انگاری جای مغز گوسفند، مغز خر.....
مامانی چنان نگاه تندی به کریم کرد که حرفش را خورد. دوست نداشت یک گودی شماتت پسرش را بکند؛ گیرم که راست بگوید. علی را خشک کردند و لباس دیگری برش پوشاندند و با کریم به مدرسه فرستادندش.
فَصَرَخَ: «أشْعُرُ بِحَرَارَةٍ شَدِيدَةٍ» وَرَكَضَ.
كَانَ ذَلِكَ فِي الْيَوْمِ الثَّانِي مِنَ الْخَرِيفِ، وَالْمَاءُ كَانَ بَارِدًا.
دُونَ تَرَدُّدٍ أَوْ تَأْخِيرٍ، قَفَزَ فِي الْحَوْضِ بِمَلَابِسِ الْكَشَّافَةِ.
سَمِعَ الْجَمِيعُ صَوْتَ سُقُوطِ شَيْءٍ فِي الْمَاءِ وَرَكَضُوا إِلَى الْفِنَاءِ.
أَمْسَكَتْ وَالِدَةُ عَلِيٍّ بِيَدِهِ وَسَحَبَتْهُ مِنَ الْحَوْضِ قَائِلَةً:
- لَقَدْ جُنِنْتَ تَمَامًا! لَيْتَكَ تَسْقُطُ فِي نَهْرِ الْفُرَاتِ... اُنْظُرْ مَاذَا فَعَلْتَ بِمَلَابِسِكَ، أَيُّهَا الشَّقِيُّ! لَقَدْ أَفْسَدْتَ كُلَّ النَّشَا فِي مَلَابِسِكَ. مَاذَا نَفْعَلُ الْآنَ؟
ضَحِكَ عَلِيٌّ وَهُوَ يَرْتَعِشُ قَائِلًا:
- سَأ... سَأَرْتَدِي مَلَابِسَ أُخْرَى وَأَذْهَبُ إِلَى الْمَدْرَسَةِ! بِهُدُوءٍ!
كَانَ بَابَا جُونْ وَمَرْيَمُ وَكَرِيمٌ يَضْحَكُونَ بِصَوْتٍ عَالٍ.
قَالَ كَرِيمٌ:
- يَبْدُو أَنَّ إِسْمَاعِيلَ ذَا الشَّارِبِ قَدْ وَضَعَ لَكَ مُخَّ حِمَارٍ بَدَلًا مِنْ مُخِّ خَرُوفٍ.
حَدَّقَتْ وَالِدَةُ عَلِيٍّ فِي كَرِيمٍ بِنَظْرَةٍ حَادَّةٍ جَعَلَتْهُ يَبْتَلِعُ كَلِمَاتِهِ.
لَمْ تَكُنْ تَرْغَبُ فِي أَنْ يُوَبِّخَ أَحَدٌ مِنْ أَهْلِ الْوَادِي ابْنَهَا، حَتَّى لَوْ كَانَ عَلَى حَقٍّ.
جَفَّفُوهُ وَأَلْبَسُوهُ مَلَابِسَ أُخْرَى، ثُمَّ أَرْسَلُوهُ مَعَ كَرِيمٍ إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم هم کیف و کتابش را برداشت، اما باب جون به او گفت که تا مدرسه میرساندش. مریم و باب جون با مامانی خداحافظی کردند و رفتند. سر کوچهی مسجد قندی دریانی از مغازه بیرون پرید و برای ماستمالی کردن قضیهی سقز خوردن دیروز مریم، با بابجون سلام و علیک گرمی کرد. چند نفر دیگر هم کلاههایشان را برداشتند و اظهار ادب کردند. باب جون به یکی از جوانها مقداری پول خرد داد تا برای هفت کور ببرد. خودش نمیتوانست برود چون درشکه در خیابان منتظر ایستاده بود. درشکهای مشکی با چرخهای رزینی و سایهبان چرمی. باب جون دست مریم را گرفت و سوارش کرد خودش هم سوار شد و به سورچی گفت:
- خیلی معطل شدی؟ عوضش امروز دنبال اسکندر نمیرویم. اسکندر خودش میآید سر کوره میرویم مدرسهی ایران تا مریم خانم گل را برسانیم و... (آهسته ادامه داد)کمی هم با او اختلاط کنیم!
أَخَذَتْ مَرْيَمُ حَقِيبَتَهَا وَكُتُبَهَا، لَكِنَّ بَابَا جُونْ قَالَ لَهَا إِنَّهُ سَيُوَصِّلُهَا إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
وَدَّعَتْ مَرْيَمُ وَبَابَا جُونْ الأمَّ وَانْطَلَقَا.
عِنْدَ زَاوِيَةِ زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِي، خَرَجَ دَرْيَانِي مِنْ مَتْجَرِهِ فَجْأَةً، وَلِلتَّغْطِيَةِ عَلَى حَادِثَةِ مَضْغِ مَرْيَمَ لِلْعَلَكَةِ أَمْسِ، حَيَّا بَابَا جُونْ بِحَرَارَةٍ.
كَمَا خَلَعَ آخَرُونَ قُبَّعَاتِهِمْ تَحِيَّةً لِبَابَا جُونْ.
أَعْطَى بَابَا جُونْ أَحَدَ الشَّبَانِ بَعْضَ النُّقُودِ لِيُوَصِّلَهَا إِلَى السَّبْعَةِ الْعُمْيَانِ.
لَمْ يَسْتَطِعِ الذَّهَابَ بِنَفْسِهِ لِأَنَّ الْعَرَبَةَ كَانَتْ تَنْتَظِرُهُ فِي الشَّارِعِ.
عَرَبَةٌ سَوْدَاءُ بِعَجَلَاتٍ مِنَ الرَّاتَنْجِ وَمَظَلَّةٍ جَلْدِيَّةٍ.
أَمْسَكَ بَابَا جُونْ يَدَ مَرْيَمَ وَأَرْكَبَهَا الْعَرَبَةَ، ثُمَّ صَعِدَ هُوَ أَيْضًا وَقَالَ لِلسَّائِقِ:
- هَلِ انْتَظَرْتَ طَوِيلًا؟ لَكِنَّنَا الْيَوْمَ لَنْ نَذْهَبَ لِإِسْكَنْدَرَ. سَيَأْتِي هُوَ إِلَى الْفُرْنِ. سَنَذْهَبُ إِلَى مَدْرَسَةِ إِيرَانَ لِنُوَصِّلَ الْآنِسَةَ مَرْيَمَ، وَ... (بِهَمْسٍ) نَتَجَاذَبَ مَعَهَا أَطْرَافَ الْحَدِيثِ!
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#الأناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_دوازدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فریاد کشید: «من خیلی گرممه» و دوید. روز دوم پاییز بود و آب سرد. بدون معطلی و درنگ، با لباسهای پیشآهنگیاش توی حوض پرید. همه از صدای شالاپ آب به داخل حیاط دویدند مامانی دست علی را گرفت و او را بیرون کشید و گفت:
- پاک دیوانه شدهای! الهی بیفتی توی آب فرات... ببین لباس را چه کار کردی! ذلیل نشده! تمام آهار لباست، تمام نشاستهها خراب شد. حالا چه کار کنیم؟
علی در حالی که میلرزید خندید و گفت:
- با... با یک لـ ... لباس دیگر به... به م ... مدرسه میرویم! را...راحت!
مریم و کریم و باب جون هم کرکر میخندیدند. کریم گفت:
- اسی سبیل انگاری جای مغز گوسفند، مغز خر.....
مامانی چنان نگاه تندی به کریم کرد که حرفش را خورد. دوست نداشت یک گودی شماتت پسرش را بکند؛ گیرم که راست بگوید. علی را خشک کردند و لباس دیگری برش پوشاندند و با کریم به مدرسه فرستادندش.
فَصَرَخَ: «أشْعُرُ بِحَرَارَةٍ شَدِيدَةٍ» وَرَكَضَ.
كَانَ ذَلِكَ فِي الْيَوْمِ الثَّانِي مِنَ الْخَرِيفِ، وَالْمَاءُ كَانَ بَارِدًا.
دُونَ تَرَدُّدٍ أَوْ تَأْخِيرٍ، قَفَزَ فِي الْحَوْضِ بِمَلَابِسِ الْكَشَّافَةِ.
سَمِعَ الْجَمِيعُ صَوْتَ سُقُوطِ شَيْءٍ فِي الْمَاءِ وَرَكَضُوا إِلَى الْفِنَاءِ.
أَمْسَكَتْ وَالِدَةُ عَلِيٍّ بِيَدِهِ وَسَحَبَتْهُ مِنَ الْحَوْضِ قَائِلَةً:
- لَقَدْ جُنِنْتَ تَمَامًا! لَيْتَكَ تَسْقُطُ فِي نَهْرِ الْفُرَاتِ... اُنْظُرْ مَاذَا فَعَلْتَ بِمَلَابِسِكَ، أَيُّهَا الشَّقِيُّ! لَقَدْ أَفْسَدْتَ كُلَّ النَّشَا فِي مَلَابِسِكَ. مَاذَا نَفْعَلُ الْآنَ؟
ضَحِكَ عَلِيٌّ وَهُوَ يَرْتَعِشُ قَائِلًا:
- سَأ... سَأَرْتَدِي مَلَابِسَ أُخْرَى وَأَذْهَبُ إِلَى الْمَدْرَسَةِ! بِهُدُوءٍ!
كَانَ بَابَا جُونْ وَمَرْيَمُ وَكَرِيمٌ يَضْحَكُونَ بِصَوْتٍ عَالٍ.
قَالَ كَرِيمٌ:
- يَبْدُو أَنَّ إِسْمَاعِيلَ ذَا الشَّارِبِ قَدْ وَضَعَ لَكَ مُخَّ حِمَارٍ بَدَلًا مِنْ مُخِّ خَرُوفٍ.
حَدَّقَتْ وَالِدَةُ عَلِيٍّ فِي كَرِيمٍ بِنَظْرَةٍ حَادَّةٍ جَعَلَتْهُ يَبْتَلِعُ كَلِمَاتِهِ.
لَمْ تَكُنْ تَرْغَبُ فِي أَنْ يُوَبِّخَ أَحَدٌ مِنْ أَهْلِ الْوَادِي ابْنَهَا، حَتَّى لَوْ كَانَ عَلَى حَقٍّ.
جَفَّفُوهُ وَأَلْبَسُوهُ مَلَابِسَ أُخْرَى، ثُمَّ أَرْسَلُوهُ مَعَ كَرِيمٍ إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم هم کیف و کتابش را برداشت، اما باب جون به او گفت که تا مدرسه میرساندش. مریم و باب جون با مامانی خداحافظی کردند و رفتند. سر کوچهی مسجد قندی دریانی از مغازه بیرون پرید و برای ماستمالی کردن قضیهی سقز خوردن دیروز مریم، با بابجون سلام و علیک گرمی کرد. چند نفر دیگر هم کلاههایشان را برداشتند و اظهار ادب کردند. باب جون به یکی از جوانها مقداری پول خرد داد تا برای هفت کور ببرد. خودش نمیتوانست برود چون درشکه در خیابان منتظر ایستاده بود. درشکهای مشکی با چرخهای رزینی و سایهبان چرمی. باب جون دست مریم را گرفت و سوارش کرد خودش هم سوار شد و به سورچی گفت:
- خیلی معطل شدی؟ عوضش امروز دنبال اسکندر نمیرویم. اسکندر خودش میآید سر کوره میرویم مدرسهی ایران تا مریم خانم گل را برسانیم و... (آهسته ادامه داد)کمی هم با او اختلاط کنیم!
أَخَذَتْ مَرْيَمُ حَقِيبَتَهَا وَكُتُبَهَا، لَكِنَّ بَابَا جُونْ قَالَ لَهَا إِنَّهُ سَيُوَصِّلُهَا إِلَى الْمَدْرَسَةِ.
وَدَّعَتْ مَرْيَمُ وَبَابَا جُونْ الأمَّ وَانْطَلَقَا.
عِنْدَ زَاوِيَةِ زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِي، خَرَجَ دَرْيَانِي مِنْ مَتْجَرِهِ فَجْأَةً، وَلِلتَّغْطِيَةِ عَلَى حَادِثَةِ مَضْغِ مَرْيَمَ لِلْعَلَكَةِ أَمْسِ، حَيَّا بَابَا جُونْ بِحَرَارَةٍ.
كَمَا خَلَعَ آخَرُونَ قُبَّعَاتِهِمْ تَحِيَّةً لِبَابَا جُونْ.
أَعْطَى بَابَا جُونْ أَحَدَ الشَّبَانِ بَعْضَ النُّقُودِ لِيُوَصِّلَهَا إِلَى السَّبْعَةِ الْعُمْيَانِ.
لَمْ يَسْتَطِعِ الذَّهَابَ بِنَفْسِهِ لِأَنَّ الْعَرَبَةَ كَانَتْ تَنْتَظِرُهُ فِي الشَّارِعِ.
عَرَبَةٌ سَوْدَاءُ بِعَجَلَاتٍ مِنَ الرَّاتَنْجِ وَمَظَلَّةٍ جَلْدِيَّةٍ.
أَمْسَكَ بَابَا جُونْ يَدَ مَرْيَمَ وَأَرْكَبَهَا الْعَرَبَةَ، ثُمَّ صَعِدَ هُوَ أَيْضًا وَقَالَ لِلسَّائِقِ:
- هَلِ انْتَظَرْتَ طَوِيلًا؟ لَكِنَّنَا الْيَوْمَ لَنْ نَذْهَبَ لِإِسْكَنْدَرَ. سَيَأْتِي هُوَ إِلَى الْفُرْنِ. سَنَذْهَبُ إِلَى مَدْرَسَةِ إِيرَانَ لِنُوَصِّلَ الْآنِسَةَ مَرْيَمَ، وَ... (بِهَمْسٍ) نَتَجَاذَبَ مَعَهَا أَطْرَافَ الْحَدِيثِ!
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#الأناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_سیزدهم
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
مریم خندید و گفت:
- باب جون به خیالم با دوج مرا میبرید. گفتم اگر دیر میرسم دستکم جلو ناظم و بچهها یک دویی میآیم!
- توفیری نداره با مادیان که نه، با الاغ هم که بروی، مریم، همان مریم خودمان است.... راننده را مرخصش کردم برود شمیران دهاتشان
مریم چیزی نگفت. اما باب جون ادامه داد:
- مریم میخواستم چیزی بهات بگم میدانی چی؟
مریم ابروهای به هم پیوستهاش را به نشانهی «نه» بالا انداخت.
ضَحِكَتْ مَرْيَمُ وَقَالَتْ:
- يَا بَابَا جُونْ، ظَنَنْتُ أَنَّكَ سَتَأْخُذُنِي بِالدُّودْجِ. قُلْتُ فِي نَفْسِي: حَتَّى لَوْ تَأَخَّرْتُ، عَلَى الْأَقَلِّ سَأَصِلُ بِأَنَاقَةٍ أَمَامَ النَّاظِمِ وَالطُّلَّابِ!
قَالَ بَابَا جُونْ:
- لَا فَرْقَ، سَوَاءَ ذَهَبْتِ بِالْفَرَسِ أَوْ بِالْحِمَارِ، يَا مَرْيَمُ، سَتَبْقَيْنَ مَرْيَمَ نَفْسَهَا... لَقَدْ أَعْطَيْتُ السَّائِقَ إِجَازَةً لِيَذْهَبَ إِلَى قَرْيَتِهِ فِي شَمِيرَانَ.
لَمْ تَقُلْ مَرْيَمُ شَيْئًا. لَكِنَّ بَابَا جُونْ اسْتَمَرَّ:
- مَرْيَمُ، أَرَدْتُ أَنْ أَقُولَ لَكِ شَيْئًا، هَلْ تَعْرِفِينَ مَا هُوَ؟
رَفَعَتْ مَرْيَمُ حَاجِبَيْهَا الْمُتَّصِلَيْنِ إِشَارَةً لِلنَّفْيِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- میخواهم از خودت به خودت گلهگی بکنم. چغلیِ خودت را به خودت... پاریوقتها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم... راجع به... آن هم توی این دوره زمانه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری....
-آهان صبح ... من گرمم شده بود.
- تو برای چی رو میگیری؟
- خب، برای این که نامحرم نبیندم.... قبول! کریم هم نامحرم است اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود.
دست مریم را در دست گرفت:
- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست واِلا من هم میدانم نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقتها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید لوطیگری میگوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم برای فرار از...
قَالَ بَابَا جُونْ:
- أُرِيدُ أَنْ أَشْكُوَ مِنْكِ إِلَى نَفْسِكِ، أَنْ أَنْقُلَ لَكِ شَكْوَاكِ... أَحْيَانًا أُحِبُّ أَنْ أَجْلِسَ مَعَكِ وَأُحَادِثَكِ... بِخُصُوصِ... وَخَاصَّةً فِي هَذَا الْعَصْرِ... بِخُصُوصِ الصَّبَاحِ... بِخُصُوصِ الْمَلَابِسِ وَالْحِجَابِ وَالْعَبَاءَةِ وَالرَّبْطَةِ.
قَالَتْ مَرْيَمُ:
- آه، الصَّبَاحُ... لَقَدْ شَعَرْتُ بِالْحَرَارَةِ.
سَأَلَ بَابَا جُونْ:
- لِمَاذَا تَرْتَدِينَ الْحِجَابَ؟
أَجَابَتْ مَرْيَمُ:
- حَسَنًا، لِكَيْ لَا يَرَانِي غَيْرُ الْمَحْرَمِ... أَعْتَرِفُ! كَرِيمٌ أَيْضًا غَيْرُ مَحْرَمٍ وَلَكِنْ...
اِبْتَهَجَ بَابَا جُونْ كَثِيرًا. وَكَأَنَّهُ اكْتَشَفَ شَيْئًا. أَمْسَكَ يَدَ مَرْيَمَ وَقَالَ:
- هَا هُوَ، بَارَكَ اللَّهُ فِيكِ، خَطَؤُكِ هُنَا. الْحِجَابُ لَيْسَ لِلْهَرَبِ مِنْ غَيْرِ الْمَحْرَمِ، وَإِلَّا فَأَنَا أَيْضًا أَعْلَمُ أَنَّ غَيْرَ الْمَحْرَمِ لَيْسَ وَحْشًا، بَلْ أَحْيَانًا، مِثْلَ كَرِيمٍ هَذَا، هُوَ مِنَّا... لَا! الْحِجَابُ لِأَنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِهِ. وَاللَّهُ كَالصَّدِيقِ لِلْإِنْسَانِ، إِذَا قَالَ الصَّدِيقُ شَيْئًا، فَالْوَفَاءُ يَقْتَضِي أَنْ يُطَاعَ.
قَالَتْ مَرْيَمُ:
-صَحِيحٌ أَنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِالْحِجَابِ، وَلَكِنَّ حِكْمَتَهُ هِيَ مَا قُلْتُ، وَهُوَ الْهَرَبُ مِنْ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#الأناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_سیزدهم
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
مریم خندید و گفت:
- باب جون به خیالم با دوج مرا میبرید. گفتم اگر دیر میرسم دستکم جلو ناظم و بچهها یک دویی میآیم!
- توفیری نداره با مادیان که نه، با الاغ هم که بروی، مریم، همان مریم خودمان است.... راننده را مرخصش کردم برود شمیران دهاتشان
مریم چیزی نگفت. اما باب جون ادامه داد:
- مریم میخواستم چیزی بهات بگم میدانی چی؟
مریم ابروهای به هم پیوستهاش را به نشانهی «نه» بالا انداخت.
ضَحِكَتْ مَرْيَمُ وَقَالَتْ:
- يَا بَابَا جُونْ، ظَنَنْتُ أَنَّكَ سَتَأْخُذُنِي بِالدُّودْجِ. قُلْتُ فِي نَفْسِي: حَتَّى لَوْ تَأَخَّرْتُ، عَلَى الْأَقَلِّ سَأَصِلُ بِأَنَاقَةٍ أَمَامَ النَّاظِمِ وَالطُّلَّابِ!
قَالَ بَابَا جُونْ:
- لَا فَرْقَ، سَوَاءَ ذَهَبْتِ بِالْفَرَسِ أَوْ بِالْحِمَارِ، يَا مَرْيَمُ، سَتَبْقَيْنَ مَرْيَمَ نَفْسَهَا... لَقَدْ أَعْطَيْتُ السَّائِقَ إِجَازَةً لِيَذْهَبَ إِلَى قَرْيَتِهِ فِي شَمِيرَانَ.
لَمْ تَقُلْ مَرْيَمُ شَيْئًا. لَكِنَّ بَابَا جُونْ اسْتَمَرَّ:
- مَرْيَمُ، أَرَدْتُ أَنْ أَقُولَ لَكِ شَيْئًا، هَلْ تَعْرِفِينَ مَا هُوَ؟
رَفَعَتْ مَرْيَمُ حَاجِبَيْهَا الْمُتَّصِلَيْنِ إِشَارَةً لِلنَّفْيِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- میخواهم از خودت به خودت گلهگی بکنم. چغلیِ خودت را به خودت... پاریوقتها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم... راجع به... آن هم توی این دوره زمانه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری....
-آهان صبح ... من گرمم شده بود.
- تو برای چی رو میگیری؟
- خب، برای این که نامحرم نبیندم.... قبول! کریم هم نامحرم است اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود.
دست مریم را در دست گرفت:
- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست واِلا من هم میدانم نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقتها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید لوطیگری میگوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم برای فرار از...
قَالَ بَابَا جُونْ:
- أُرِيدُ أَنْ أَشْكُوَ مِنْكِ إِلَى نَفْسِكِ، أَنْ أَنْقُلَ لَكِ شَكْوَاكِ... أَحْيَانًا أُحِبُّ أَنْ أَجْلِسَ مَعَكِ وَأُحَادِثَكِ... بِخُصُوصِ... وَخَاصَّةً فِي هَذَا الْعَصْرِ... بِخُصُوصِ الصَّبَاحِ... بِخُصُوصِ الْمَلَابِسِ وَالْحِجَابِ وَالْعَبَاءَةِ وَالرَّبْطَةِ.
قَالَتْ مَرْيَمُ:
- آه، الصَّبَاحُ... لَقَدْ شَعَرْتُ بِالْحَرَارَةِ.
سَأَلَ بَابَا جُونْ:
- لِمَاذَا تَرْتَدِينَ الْحِجَابَ؟
أَجَابَتْ مَرْيَمُ:
- حَسَنًا، لِكَيْ لَا يَرَانِي غَيْرُ الْمَحْرَمِ... أَعْتَرِفُ! كَرِيمٌ أَيْضًا غَيْرُ مَحْرَمٍ وَلَكِنْ...
اِبْتَهَجَ بَابَا جُونْ كَثِيرًا. وَكَأَنَّهُ اكْتَشَفَ شَيْئًا. أَمْسَكَ يَدَ مَرْيَمَ وَقَالَ:
- هَا هُوَ، بَارَكَ اللَّهُ فِيكِ، خَطَؤُكِ هُنَا. الْحِجَابُ لَيْسَ لِلْهَرَبِ مِنْ غَيْرِ الْمَحْرَمِ، وَإِلَّا فَأَنَا أَيْضًا أَعْلَمُ أَنَّ غَيْرَ الْمَحْرَمِ لَيْسَ وَحْشًا، بَلْ أَحْيَانًا، مِثْلَ كَرِيمٍ هَذَا، هُوَ مِنَّا... لَا! الْحِجَابُ لِأَنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِهِ. وَاللَّهُ كَالصَّدِيقِ لِلْإِنْسَانِ، إِذَا قَالَ الصَّدِيقُ شَيْئًا، فَالْوَفَاءُ يَقْتَضِي أَنْ يُطَاعَ.
قَالَتْ مَرْيَمُ:
-صَحِيحٌ أَنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِالْحِجَابِ، وَلَكِنَّ حِكْمَتَهُ هِيَ مَا قُلْتُ، وَهُوَ الْهَرَبُ مِنْ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#الأناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
🎉 به مناسبت ۳۰۰۰ عضوی شدن کانال «آموزش عربی با متون داستانی» 🎉
📚 فروش ویژهی کتاب «نامهای مستعار»
✍️ نوشتهی عبدالرحمن منیف
📘 ترجمهی علی سلیمیان (مدیر کانال)
📌 فقط برای مدت محدود، با قیمت استثنایی
🔸 دربارهی کتاب:
کتاب «نامهای مستعار» برگرفته از ده داستان کوتاه است که عبدالرحمن منیف، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین نویسندگان جهان عرب در قرن بیستم، به نگارش درآورده است.
سبک منیف اغلب واقعگرایانه و انتقادیست و با نثری قوی و تصویرسازیهای دقیق، خواننده را به دل تجربههای انسانی در جوامع عربی میبرد.
---
♦️ بخشی از داستان «عرق و پخش اخبار»:
> در رویای زمستان و بهار غوطهور میشوم و خود را در واحهای سرسبز میبینم که گلهایش به رنگ خون سرخ است.
چشمههای آب خنک و زلال بیوقفه جاریاند و من میدوم.
از پوست خود خارج میشوم و در کالبد دیگران وارد میشوم.
چشمان دیگران خاموش است و خواب و کسالت بر آنها چیره شدهاست.
شادی از من ربوده شدهاست...
📦 ارسال به سراسر ایران
📲 سفارش از طریق پیام:
@Ali_95salimian
📚 فروش ویژهی کتاب «نامهای مستعار»
✍️ نوشتهی عبدالرحمن منیف
📘 ترجمهی علی سلیمیان (مدیر کانال)
📌 فقط برای مدت محدود، با قیمت استثنایی
🔸 دربارهی کتاب:
کتاب «نامهای مستعار» برگرفته از ده داستان کوتاه است که عبدالرحمن منیف، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین نویسندگان جهان عرب در قرن بیستم، به نگارش درآورده است.
سبک منیف اغلب واقعگرایانه و انتقادیست و با نثری قوی و تصویرسازیهای دقیق، خواننده را به دل تجربههای انسانی در جوامع عربی میبرد.
---
♦️ بخشی از داستان «عرق و پخش اخبار»:
> در رویای زمستان و بهار غوطهور میشوم و خود را در واحهای سرسبز میبینم که گلهایش به رنگ خون سرخ است.
چشمههای آب خنک و زلال بیوقفه جاریاند و من میدوم.
از پوست خود خارج میشوم و در کالبد دیگران وارد میشوم.
چشمان دیگران خاموش است و خواب و کسالت بر آنها چیره شدهاست.
شادی از من ربوده شدهاست...
📦 ارسال به سراسر ایران
📲 سفارش از طریق پیام:
@Ali_95salimian
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_چهاردهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
باب جون حرف مریم را برید:
-حکمتش را ول کن این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست لطفش به این است که بی حکمت و بیپرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت دادهای نه به خاطر لوطیگری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی،آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
درشکهچی کنار مدرسه ایران ایستاد. مریم خواست پیاده شود اما مکث کرد، برگشت خم شد و گونههای باب جون را بوسید. باب جون هم گونههای سرخ او را بوسید. چشمان هر دو نمناک بود.
قاطَعَ الجَدُّ كَلامَ مَريمَ:
- دَعِ الحِكمَةَ جانِباً، فَهَذا الأَمرُ لا يَعنينا أَنا وَأَنتَ. عِندَما يَطلُبُ مِنكَ صَديقٌ شَيئاً، فَاللُّطفُ يَكمُنُ في أَن تُلَبِّيَ طَلَبَهُ دونَ حِكمَةٍ أَو سُؤالٍ. إِذا عَرَفتَ الحِكمَةَ، فَقَد قَدَّمتَها لِأَجلِ الحِكمَةِ لا لِمُراعاةِ الصَّداقَةِ. وَماذا لَو لَم تَفهَم الحِكمَةَ؟ هَل سَتَتَوَقَّفُ عَن تَلبيَةِ الطَّلَبِ؟
تَوَقَّفَ العَرَبَجيُّ بِجانِبِ مَدرَسَةِ إيرانَ. أَرادَت مَريمُ أَن تَنزِلَ، لَكِنَّها تَوَقَّفَت لَحظَةً، التَفَتَت وَانحَنَت وَقَبَّلَت خَدَّيِ الجَدِّ، وَقَبَّلَ الجَدُّ خَدَّيها الأَحمَرَينِ أَيضاً. كانَت أَعيُنُهُما دامِعَةً.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم هنوز قدمی دور نشده بود که سرکار پاسبان عزتیِ عزب، با آن کلاه آبیِ مسخرهاش پرید جلو درشکه. مریم متعجب ایستاد. جلو حاج فتاح پاهایش را با احترام به هم زد.
- انگار حاج فتاح صاحب منصب نظام بود! – بعد گفت:
- آقا! عرض داشتم. واقعیت، دستور دادهاند که بگوییم دختر خانمها پوشش نکنند. واقعیت، امروزیها نمیپسندند. به من امریه دادهاند که کنار در مدرسه بایستم و تذکر بدهم. البته من که جسارت نمیکردم و به صبیه، صبیهی آقازاده، چیزی نمیگفتم. صبر میکردم تا آقازاده از سفر برگردند،اما جخ حالا غنیمته که حضورِ خودتان عرض کنم. واقعیت،اصناف هم از این هفته باید همراهِ بانو بروند در مجالسی که بلدیه درست کرده. دعوت میکنند. امروز
نوبت شازدههاست....
لَم تَبتَعِد مَريمُ خُطوَةً حَتّى قَفَزَ الشُّرطيُّ عِزَّتي الأَعزَبُ، بِقُبَّعَتِهِ الزَّرقاءِ المُضحِكَةِ، أَمامَ العَرَبَةِ. وَقَفَت مَريمُ مُتَعَجِّبَةً. ضَرَبَ قَدَمَيهِ بِاحتِرامٍ أَمامَ الحاجِّ فَتّاحٍ، كَأَنَّ الحاجَّ فَتّاحاً صاحِبُ مَنصِبٍ عَسكَريٍّ! ثُمَّ قالَ:
- سَيِّدي! أَعرِضُ لَكُم، الحَقيقَةُ أَنَّ الأَوامِرَ صَدَرَت بِأَن أَقولَ لِلفَتَياتِ أَلّا يَرتَدينَ الحِجابَ. الحَقيقَةُ أَنَّ المُعاصِرينَ لا يُحَبِّذونَ ذَلِكَ. لَقَد أَعطَوني أَمراً أَن أَقِفَ عِندَ بابِ المَدرَسَةِ وَأُنَبِّهُهُنَّ. لَكِنَّني لَم أَجرُؤ أَن أَقولَ شَيئاً لِلصَّغيرَةِ، ابنَةِ السَّيِّدِ، كُنتُ أَنتَظِرُ عَودَةَ السَّيِّدِ مِنَ السَّفَرِ لِأَعرِضَ الأَمرَ عَلَيهِ، لَكِنَّ الآنَ فُرصَةٌ طَيِّبَةٌ لِأَعرِضَهُ لِحَضرَتِكُم. وَالحَقيقَةُ أَنَّ الأَصنافَ أَيضاً يَجِبُ أَن يَذهَبوا مَعَ زَوجاتِهِم إِلى المَجالِسِ الَّتي تُنَظِّمُها البَلَدِيَّةُ مِن هَذا الأُسبوعِ. اليَومَ جاءَ دَورُ الأُمَراءِ...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#آموزش_عربی
#الأناه
#الفصل_الخامس
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#فصل_پنجم
#قسمت_چهاردهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
باب جون حرف مریم را برید:
-حکمتش را ول کن این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست لطفش به این است که بی حکمت و بیپرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت دادهای نه به خاطر لوطیگری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی،آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
درشکهچی کنار مدرسه ایران ایستاد. مریم خواست پیاده شود اما مکث کرد، برگشت خم شد و گونههای باب جون را بوسید. باب جون هم گونههای سرخ او را بوسید. چشمان هر دو نمناک بود.
قاطَعَ الجَدُّ كَلامَ مَريمَ:
- دَعِ الحِكمَةَ جانِباً، فَهَذا الأَمرُ لا يَعنينا أَنا وَأَنتَ. عِندَما يَطلُبُ مِنكَ صَديقٌ شَيئاً، فَاللُّطفُ يَكمُنُ في أَن تُلَبِّيَ طَلَبَهُ دونَ حِكمَةٍ أَو سُؤالٍ. إِذا عَرَفتَ الحِكمَةَ، فَقَد قَدَّمتَها لِأَجلِ الحِكمَةِ لا لِمُراعاةِ الصَّداقَةِ. وَماذا لَو لَم تَفهَم الحِكمَةَ؟ هَل سَتَتَوَقَّفُ عَن تَلبيَةِ الطَّلَبِ؟
تَوَقَّفَ العَرَبَجيُّ بِجانِبِ مَدرَسَةِ إيرانَ. أَرادَت مَريمُ أَن تَنزِلَ، لَكِنَّها تَوَقَّفَت لَحظَةً، التَفَتَت وَانحَنَت وَقَبَّلَت خَدَّيِ الجَدِّ، وَقَبَّلَ الجَدُّ خَدَّيها الأَحمَرَينِ أَيضاً. كانَت أَعيُنُهُما دامِعَةً.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم هنوز قدمی دور نشده بود که سرکار پاسبان عزتیِ عزب، با آن کلاه آبیِ مسخرهاش پرید جلو درشکه. مریم متعجب ایستاد. جلو حاج فتاح پاهایش را با احترام به هم زد.
- انگار حاج فتاح صاحب منصب نظام بود! – بعد گفت:
- آقا! عرض داشتم. واقعیت، دستور دادهاند که بگوییم دختر خانمها پوشش نکنند. واقعیت، امروزیها نمیپسندند. به من امریه دادهاند که کنار در مدرسه بایستم و تذکر بدهم. البته من که جسارت نمیکردم و به صبیه، صبیهی آقازاده، چیزی نمیگفتم. صبر میکردم تا آقازاده از سفر برگردند،اما جخ حالا غنیمته که حضورِ خودتان عرض کنم. واقعیت،اصناف هم از این هفته باید همراهِ بانو بروند در مجالسی که بلدیه درست کرده. دعوت میکنند. امروز
نوبت شازدههاست....
لَم تَبتَعِد مَريمُ خُطوَةً حَتّى قَفَزَ الشُّرطيُّ عِزَّتي الأَعزَبُ، بِقُبَّعَتِهِ الزَّرقاءِ المُضحِكَةِ، أَمامَ العَرَبَةِ. وَقَفَت مَريمُ مُتَعَجِّبَةً. ضَرَبَ قَدَمَيهِ بِاحتِرامٍ أَمامَ الحاجِّ فَتّاحٍ، كَأَنَّ الحاجَّ فَتّاحاً صاحِبُ مَنصِبٍ عَسكَريٍّ! ثُمَّ قالَ:
- سَيِّدي! أَعرِضُ لَكُم، الحَقيقَةُ أَنَّ الأَوامِرَ صَدَرَت بِأَن أَقولَ لِلفَتَياتِ أَلّا يَرتَدينَ الحِجابَ. الحَقيقَةُ أَنَّ المُعاصِرينَ لا يُحَبِّذونَ ذَلِكَ. لَقَد أَعطَوني أَمراً أَن أَقِفَ عِندَ بابِ المَدرَسَةِ وَأُنَبِّهُهُنَّ. لَكِنَّني لَم أَجرُؤ أَن أَقولَ شَيئاً لِلصَّغيرَةِ، ابنَةِ السَّيِّدِ، كُنتُ أَنتَظِرُ عَودَةَ السَّيِّدِ مِنَ السَّفَرِ لِأَعرِضَ الأَمرَ عَلَيهِ، لَكِنَّ الآنَ فُرصَةٌ طَيِّبَةٌ لِأَعرِضَهُ لِحَضرَتِكُم. وَالحَقيقَةُ أَنَّ الأَصنافَ أَيضاً يَجِبُ أَن يَذهَبوا مَعَ زَوجاتِهِم إِلى المَجالِسِ الَّتي تُنَظِّمُها البَلَدِيَّةُ مِن هَذا الأُسبوعِ. اليَومَ جاءَ دَورُ الأُمَراءِ...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#آموزش_عربی
#الأناه
#الفصل_الخامس
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Telegram
آموزش زبان عربی با متون داستانی
آموزش زبان عربی با تعریب رمانها
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian
فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از مارگریت آتوود و رمان من او از رضا امیرخانی
ابتدای رمان آدمکش کور
https://www.tgoop.com/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
https://www.tgoop.com/taaribedastani/123
ادمین:https://www.tgoop.com/Ali_95salimian