Telegram Web
تناقض‌های دل
خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید این صدا را در شب، سکوت، کویر و در کاروانسرا…خیال کنید و از خیال کردن مهراسید!
دیشب، در تمام مدتی که کیهان کلهر با کمانچه‌اش مغازله می‌کرد، کلام شفیعی کدکنی در گوشم زمزمه می‌شد: «قیژک کولی کوک است در این تنگی عصر» …
و خیال می‌کردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناخته‌ام، «خیال وطن»، همزاد اشک بوده‌است.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایم‌ترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بن‌مایه‌های فرهنگی تمدن ایرانی به‌طرز معناداری در قیاس با دیگر تمدن‌ها، نرم و پذیرنده ‌است و غیرخشن.»
به‌ خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیده‌ای؟» نوشته‌‌است: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»

همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسسته‌ام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشته‌بودند، به‌هم پیوست.

دلچسب‌ترین تبیینی که از تمدن ایران خوانده‌ام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راه‌ها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح می‌‌دهد که به دلیل اقلیم کم‌آب ایران، شهرها و روستا‌ها با فاصله از هم شکل گرفته‌اند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آباد‌ی‌های فراوان گذر کنند و هربار با «دیگری‌های متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسان‌هایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.

عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشته‌اند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا می‌آموزد و صبر و به‌رسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن‌ راه‌ها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر می‌داند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطه‌ای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگری‌های متفاوت، نداشتن امکانی چون آرام‌گرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف می‌داند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.

داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگری‌های متفاوت متعدد ناشی می‌شود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل به‌ویژه در جاده‌های کویری تجربه‌ کرده‌ام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای می‌دهد، به رابطه‌ای برنده-برنده و به‌ صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهم‌ترین ستون تمدن ایران بوده‌است.
در نهایت می‌خواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد‌ شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.

پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقی‌ترین شنوندگان جهان خم شده‌اند و من خیال می‌کنم وطن را… خیال می‌کنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم می‌خواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال می‌کنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان می‌کنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال می‌کنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه می‌تواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشته‌است: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تناقض‌های دل
Photo
به آخر خیابان که رسیدم، احساس کردم کسی نگاهم می‌کند. جلوتر که رفتم، این دو را دیدم. «دیده‌ شدن توسط دیگری» را به گمانم شهودی درمی‌یابیم و بی‌نیاز به گواه می‌فهمیم. وقتی آدم حس می‌کند کسی به او خیره شده، باید رد نگاه را بیابد و خیالش آسوده شود خطری در کار نیست، ورنه دلشوره ناشی از ابهام «زیرنظر بودن»ته دلش می‌ماند.
نگاهش را از نگاهم برداشت و بی‌خیال و رها ، مشغول جویدن برگ‌ها شد و‌ من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بی‌یار چگونه بودا؟»

نمی‌دانم آیا واقعا این بیت، قدیمی‌ترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جان‌بخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کرده‌باشند….و آن‌گاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسی‌شان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتاده‌باشد! انگار کن مردمانی که بر آن‌ها تاخته‌باشند و میراثشان به تاراج برده‌باشند…آن‌گاه در اولین چینش واژه‌ها به قصد شعر، نگران بی‌یار به‌سر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس‌ رفته‌شان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آن‌سان که باور نکنند آهوی کوهی «بی‌یار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پس‌قرن‌ها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و

مهر!
تعیین تکلیف با داستان اول مثنوی:

دکتر جعفری‌تبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یک‌بار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خوانده‌بود و ترکیب این دو موزونش ساخته ‌بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درس‌هایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پاره‌ای اطلاعات پراکنده.

یادم می‌آید در یکی از همایش‌های مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشته‌شدن زرگر بی‌گناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود می‌پیچد، قانع نمی‌شود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشته‌های اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبنده‌ای نفروشید که عاقبت ندارد.


مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع می‌کنیم، برمی‌گردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیم‌مآبانه نظر قاطع دهد «عشق‌هایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع می‌کنیم بازمی‌گردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشق‌هایی کز پی رنگی بود» در می‌آید، در انکار «بدن» هم مومنانه می‌کوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی می‌کند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار می‌زداید…پس نیک‌ می‌دانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آن‌گاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفری‌تبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی می‌آفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمی‌آید، بلکه حتی دل خود داستان‌پرداز بزرگ هم انگار به‌پای توجیهات بعدی آرام نمی‌گیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمی‌کند، چرا که ما خوب می‌دانیم مولانا داستان‌پردازی قهار است و می‌تواند صورت و شخصیت‌ها را به گونه‌ای بچیند که این‌قدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!

با این حال، چنین نمی‌کند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز می‌کند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر ساده‌ترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بی‌قراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بی‌گناه» وامی‌دارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم می‌خواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی می‌زند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادی‌ای می‌افتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خوانده‌اند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یک‌بار فرصت داشته‌باشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دل‌سپردگی را از سرسپردگی جدا کرده‌بودی، تو که به رقص و‌عشق پناه می‌بردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشم‌پوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوه‌ای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان می‌کنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشته‌باشد، صادقانه اعتراف می‌کند که در رودربایستی «خضر» مانده‌بوده و اظهار وفاداری به چارچوب‌های عرفانی. گمان می‌کنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی می‌خوانید، این قسمت‌ها را جدی نگیرید! از همان اول یک‌بار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربها‌تر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایش‌ها از خداوندگار به‌راه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش می‌داشت!
*اگر از دکتر جعفری‌تبار خبری دارید، ممنون می‌شوم به من نیز خبر رسانید!
از خود می‌پرسم مردمان گرفتار در یورش مغول، چگونه امید را در خود می‌پروردند؟ پاسخ این پرسش راهنمایی است برای ما که نیازمند تاب‌آوری و امیدیم، در شبی دراز که «بدتر از مغولان» بر ایران تاخته‌اند.

راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد می‌یابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».

و این سه، از همیشه تاریخ به‌ ما نزدیک‌ترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاس‌داشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».

تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما می‌گذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت می‌گذریم.

آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافته‌بودند که «مهر» بر «پیمان» استوار می‌ماند و روزگار «پیمان‌شکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینه‌ای است که در روزگار تباهی می‌توان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که به‌خاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بسته‌ایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی‌ خود و دیگری و شایستگی‌ جان و وطنمان را به مهر‌…

بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به‌ تماشا بنشینیم

به‌ مهر…
در مدرسه پسرک، هر روز بعد از ناهار، زنگ «مطالعه در سکوت» است. بچه‌ها هرکدام باید کتابی را که از کتابخانه به‌ امانت گرفته‌اند، بخوانند.
حال‌وهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بی‌اعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتاب‌های کتابخانه مدرسه‌شان که پیوندی با ایران داشته‌، به‌ خانه آمده و با‌ دقت خوانده‌شده. انصافا هم کتاب‌های دقیق و‌ درستی بودند.

من هم از صدقه‌سر زنگ مطالعه پسرک، یکی‌دوتا کتاب اسطوره‌شناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.

اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچه‌ها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را به‌پایان ببرند.

این رویکرد مدرسه را می‌پسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستان‌خوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان می‌شود و باقی حوزه‌های دانش و خرد وقتی به‌کار می‌آید که آدمی بتواند از دلشان داستان به‌دردبخوری بیرون بکشد.

در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچه‌های جنگ. اشک در چشمم حلقه می‌زند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!

آن‌سوتر، به‌جای خلیج‌فارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را می‌بندد و می‌گوید:
من این رمان را نمی‌خوانم! فردا به کتابخانه می‌روم و به مسوول کتابخانه توضیح می‌دهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمی‌‌دارم!

من با لبخندی همدلی‌ام را نشان می‌دهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، به‌خواب هم نمی‌دیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمره‌مان را پر‌کنند.

از قطب‌الدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانی‌بودن را می‌زییم.» سطحی که هر‌کداممان به طور فردی و منحصربه‌فرد تجربه می‌کنیم!

پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…
دلم می‌خواد برگردم به زنگ آخر مدرسه روز شنبه. دلم می‌خواد با ذوق برم یکی از همون روزنامه‌های زنجیره‌ای رو بخرم که ابراهیم نبوی توش امام‌ جمعه ارومیه رو سوژه خنده می‌کرد…دلم می‌خواد بتونم یک‌بار دیگه به حرفای مفت سردمداران مملکت طوری بخندم که اون موقع می‌خندیدم…دلم خیلی چیزها می‌خواد که دیگه نیست و نمی‌شه…و تمام این خیلی چیزها خلاصه می‌‌شه در «ایران»

و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تک‌تکمون…
نمی‌دونم چه‌کار می‌شه کرد به‌جز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها می‌خواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغض‌آلود که حتی رمق ندارم غنی‌ترین نفرین‌ها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم می‌خواد قربان‌صدقه این «ما»ی زخم‌خورده و خسته برم…

و دیگر هیچ!
مشغول شعرخوانی با آقای الف دوساله‌ام. «یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه شکفته…» آقای الف به جای «شکفته» می‌خونه «تازه دراومده». این خوبه، چون مطمئن می‌شم بدون توضیح من ، معنای «شکفتن» رو می‌فهمه. اما چون حفظ وزن ترانه مهمه، تاکید می‌کنم «تازه شکفته» . چشمای آقای الف برق می‌زنه. دوباره با من همراه می‌شه: یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه ….خیلی محکم می‌گه «دراومده»! من واکنش نشون می‌دم. او از خنده غش می‌کنه. دلم برای خنده‌ش ضعف می‌ره. نفسش که جا میاد، برمی‌گرده به وسوسه بازیگوشی و دوباره تکرار می‌کنه «یک گلی تازه دراومده» و بازهم خنده‌ای چنان طولانی که من نگران نفسش می‌شم.

در این لحظه خاص، ناگهان نقطه عطفی از «انسان بودن» رو کشف می‌کنم.
«نیاز اصیل انسان به بازیگوشی و خندیدن».
انگار جایی از رشد،کودک متوجه می‌شه می‌تونه یه وقتایی زندگی و دنیا رو جدی نگیره و این لحظه درخشانیه. چون بچه‌ها معمولا بیش از ما زندگی و دنیا و روزمره رو جدی می‌گیرن .


لحظه درخشانی که بچه یاد می‌گیره برهم‌خوردن نظم ظاهری پدیده‌ها، می‌‌تونه اسباب خنده بشه، یعنی می‌تونه ازچشم‌اندازی کمی بالاتر به ماجرا نگاه کنه و خودش رو از دور تکراری «مسیری مشخص منتهی به مقصد خاص»بیرون بکشه. فرصت زیستن همون جمله معروف که «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور کمدی است». دریافتن این حکمت که نگردیدن چرخ بر گرد ما و به‌هم‌خوردن پیش‌بینی‌پذیری امور که منشا آرامش ماست، همون‌قدر که می‌تونه غمناک باشه، می‌تونه خنده‌‌دار باشه.
گمان می‌کنم مهارت خندیدن و قهقهه از شاهکارهای تکامل گونه ماست. راهکاری به غایت پیچیده و هوشمندانه و ظریف برای معنابخشیدن به پدیده‌ها ،اون‌جایی که پوچی رخ نشون می‌ده.

غرق در شاهکار بازیگوشی و توانایی خندیدن گونه آدمی‌زادم که آقای الف می‌زنه روی پام: «سایه چمن بخون!». چشماش برق می‌زنه. تمام وجودش متمرکز شده برای بازیگوشی موقعیتی. می‌پره وسط آهنگ:«تازه دراومده»! واکنشی محکم‌تر از قبل نشون می‌دم: «تازه دراومده نه! تازه شکفته!» چنان قهقهه می‌زنه که از پشت به زمین می‌افته.
بهش می‌گم:
«چه‌کس در میان شما هم می‌تواند بخندد و هم عروج کرده‌باشد؟
آن‌کس که برفراز بلندترین کوه می‌رود، خنده می‌زند بر همه نمایش‌های حزن‌آور و جدی‌بودن‌های حزن‌آور.»

صدای خنده بلندش مانع از شنیدن تحلیل‌های نیچه‌ای می‌شه. من غرق در قدردانی از وجود می‌شم. در این لحظه خاص مکاشفه موهبت انسان بودن، نه دلم می‌خواد مورچه باشم و نه با حسادت سهراب به پرنده همدلی دارم! انسان زاده‌شدن بختیه برای تجربه پیچیدگی، امکانیه برای تماشای هستی در ژرف‌ترین حالت ممکن!

یگانه است و هیچ کم ندارد! به‌جان‌ منت‌پذیرم و حق‌گزار!
به‌ مناسبت جشن سده، با آقای الف دوساله،مشغول بازخوانی روایت پیدا شدن آتش در شاهنامه‌ایم.

با کوسن‌های مبل، کوهستان درست کرده‌ایم و آدمک آتش‌نشان را به‌عنوان «هوشنگ» برگزیده‌ایم. از آقای الف می‌خواهم اسبش را به میدان بیاورد تا شاه جهان همچون برخی مینیاتورها سواره‌ به کوه روان شود. اما آقای الف گورخری انتخاب می‌کند :
«شنگ با الاغ بره!»

شاه سوار بر گورخر یا به تعبیر آقای الف، الاغ، به کوهستان می‌رود و آن‌جا با طنابی که به‌جای مار در میان کوسن‌ها‌ نهاده‌ام، روبه‌رو می‌شود.

برایش توضیح می‌دهم شاه به‌ قصد زدن مار، سنگ می‌اندازد. آقای الف توپ پینگ‌‌پنگ را برمی‌‌دارد و محکم به سوی طناب می‌اندازد.

برای آن لحظه ناب پدیدآمدن فروغ از دل سنگ، به گفتار بسنده می‌کنم و می‌دانم تخیل آقای الف به خوبی از پس تصور روشن‌شدن آتش برمی‌آید.

«هورا! آتیش روشن شد! الان دیگه آتیش داریم! وقتشه که جشن بگیریم!»

آقای الف، پادشاه و گورخرش را به هوا پرتاب می‌کند، هیجان‌زده دست می‌زند و می‌خواند «هپی برثدی! تولدت مبارک» و بعد آتش خیالی را با تمام وجود فوت می‌کند.

و من که کلی حرف کودکانه در باب اهمیت آتش و رابطه روشنایی با حقیقت و قداست نور آماده کرده‌بودم، سکوت می‌کنم، لبخند می‌زنم و درمی‌یابم که تجربه و شهود آقای الف، پیوند میان شمع و روشنایی و زندگی و جشن را دریافته، زیرا به تازگی در تولدهای زیادی مهمان بوده و شمع روی کیک را فوت کرده و جریان مواجهه هوشنگ با فروغ ایزدی نیز برای آقای الف یادآور آن لحظه خواستنی‌ای است که آدم‌ها دور کیک با شمعی برافروخته، تولدت مبارک می‌خوانند.

همچنان که کف می‌زند، دور خودش می‌پیچد و می‌گوید: آهنگ تولدت مبارک بذار! جشن بگیریم!
و درباره خواننده آهنگ هم تاکید می‌کند: «اون خانومه رو بذار»

و بدین ترتیب، این یادگار هوشنگ، ما را می‌رساند به یک تولد خیالی با صدای هایده و چرخش‌های شادمانه ….و بدین‌سان، آتش را پاس می‌داریم و زندگی را!
و در میان این جشن سده، آدمک آتش‌نشان نیز به مقام هوشنگ ارتقا می‌یابد!
برمی‌گردم به همان مصراعی که از صبح در گوشش خوانده‌ام:

«که آتشی که نمیرد همیشه در…»

در میانه رقص پاسخ می‌دهد: «دل ماست!»

لحظه‌ای درنگ می‌کند:
«ماست بخوریم! کیک تولد! جشن بگیریم!»
دکتر از من می‌پرسد:
شب‌ها در خواب دندان‌هایت را به‌هم می‌فشاری؟
من بی‌درنگ پاسخ می‌دهم:نه! و بی‌درنگ در درستی پاسخ خود تردید می‌کنم. از کجا معلوم در خواب چه می‌کنم یا چه نمی‌کنم؟ مگر من چقدر در بیداری از تن خود باخبرم که مدعی خودآگاهی در خواب هم بشوم؟
شرح‌حال دادن به پزشک، همواره همراه است با این تلنگر که «تو از واقعی‌ترین و دردسترس‌ترین بخش حقیقت، یعنی بدن خودت غافلی!»
این تلنگر در حضور در بیمارستان هم تکرار می‌شود: چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه بیمار.

باور دارم بستری چند روزه در بیمارستان، که ناشی از درد و ضعف باشد، تجربه‌ای است که درک آدم از خودش را دگرگون می‌کند. بیمارستان، آیینه‌ای است در برابر آسیب‌پذیری و ضعف آدمی، که خیال سرکش ما را به پای حقیقت «بدن» به‌ دوزانوی ادب می‌نشاند.

دکتر از بیمار می‌پرسد: به هنگام ادرار احساس درد یا سوزش نداری؟ آخرین بار کی دفع داشته‌ای؟ درد شکمت با راه رفتن تشدید می‌شود؟حالت تهوع هم داری؟


اگر هزاربار هم این گفتگوی ساده میان پزشک و بیمار تکرار شود، هزار بار از سردرگمی ذهن آدمی به شگفت می‌آیم. از تمایلش مبنی بر نادیده‌گرفتن اهمیت دفع سالم . ازقضا همیشه این‌طور وقت‌ها یاد مولانا می‌افتم و بی‌انصافی‌هایش در حق پزشکان و هرکسی که تمنای «شناخت اولیه جهان» را دارد:

«آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل»!
این موضع «ناز» در برابر پزشکان چه‌بسا ناشی از این باشد که مولانا هیچ‌وقت با یک درد شکمی منتشر و مبهم، محتاج تشخیص پزشک نشده‌است. شاید این حدس هم درست نباشد و این موضع متکبرانه در برابر پزشکان،صرفا از جهان‌بینی‌اش بیاید و یا از تلاش برای به‌رسمیت شناختن ساحتی دیگر از درمان؛ یعنی روان‌درمانی معنوی.
نمی‌دانم. اما هرچه‌ هست می‌دانم نفوذ این نگاه، می‌تواند غفلت سنگینی بر دل آدم بگذارد. غفلت از بدن‌بودگی، این حقیقت غیرقابل انکار موجود زنده.


مواجهه با پزشکی که از من درباره بدنم می‌پرسد، همواره گوشزدی است درباره خودم. در آن لحظه خاص که پزشک مرا به خودم حواله می‌دهد و به من اهمیت بدن‌آگاهی را یادآوری می‌کند، ذهن سرگردانم که گاه در همه‌جای جهان پرسه می‌زند، الا در وطن اصلی خودش، در بدن؛ چونان دورمانده‌ای از اصل خویش، باز می‌گردد به زمین خود، که در پریشان‌احوالی گاه آن را زمین بیگانه دانسته‌بود! از بس که در گوشش این بیت عجیب را خوانده‌بودند: «کیست بیگانه تن خاکی تو!»!
در بستر بیماری درمی‌یابم که از این تن، نزدیک‌تر و خویش‌تر و آشناتر ندارم!
به گمانم تجربه بستری‌شدن در بیمارستان با شرایط اضطراری ضعف و درد، اگر ختم‌به‌خیر شود، می‌تواند سرمایه قابل اتکایی شود در شناخت خود و درک اهمیت بدن.

هرگاه ‌پزشک از من شرح‌حال می‌پرسد، انگار مرا به من ارجاع می‌دهد. وقت نیاز به خدمات درمانی، همان بزنگاهی است که آدمی را به خودش پیوند می‌دهد. پزشکی که از بیمار درباره پیش‌پاافتاده‌ترین بخش‌های زندگی روزمره می‌پرسد، به آدم‌ گریزپای غافل یادآوری می‌کند که تا چه‌اندازه شناخت از بدن خود ضروری است.

دکتر از من می‌پرسد: آیا در خواب دندانت را به‌هم می‌فشاری؟

و من جواب را نمی‌دانم!
دکتر زمزمه می‌کند:
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم!

و من به درک تازه‌ای از «به‌سوی خویش خوانده‌شدن» می‌رسم؛
به اهمیت توجه به «بدن» ؛این وطن‌ترین جای جهان!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
برایم فیلم ترقه‌پراکنی‌های بیست‌ودوبهمن را فرستاده. پس‌‌زمینه‌ فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»می‌آید…صداهای زنان استوارتر به گوش می‌رسد.
از من می‌پرسد: «چه‌کار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشم‌های جوانش نگاه می‌کنم که برق شیطنش هر روز کمتر می‌شود. می‌گویم نمی‌دانم! در این «ندانستن» همه مثل همیم! اما یک چیز را می‌دانم… یک حرف تکراری کلیشه! یک ریسمان محکم که ایرانی‌جماعت با آن در تمام تاریخ دوام آورده:
«باید زنده بمانیم! این روزها هم می‌گذرد…سخت و جانکاه اما می‌گذرد!»و راستش بابت تکرار این هم خجالت می‌کشم! چون می‌دانم «نادیده‌گرفتن رنج» در این تکرار «باید دوام بیاوریم» موج می‌زند.
می‌گوید دلش سخت گرفته‌است و آتش‌بازی شب جشن حکومتی جانش را تاریک کرده. از من می‌خواهد چیزی پیشنهاد بدهم که به سراغش برود و این شب سنگین و ملتهب را بگذراند. من که همان‌وقت سرگرم تماشای مستند بی‌نظیر نصرت کریمی بودم، بی‌درنگ پیشنهاد می‌دهم: «دایی‌جان ناپلئون»!
تماس را که قطع می‌کنم، می‌زنم به خیابان برف زده، هدفون را روشن می‌کنم و گوش می‌دهم به تحلیل شخصیت شایگان که نماد صلح در زیست‌جهان ایرانی‌ است. به‌بالای خیابان که می‌رسم، خودم را می‌سپارم به ترانه و تا آن‌جا که می‌شود، در برف تند راه می‌روم:
تا بوسه قدیمی چند تا ترانه راهه؟

تا اینجا داغ آواز چند تا قفس سوزونده؟
تناقض‌های دل
‍ برایم فیلم ترقه‌پراکنی‌های بیست‌ودوبهمن را فرستاده. پس‌‌زمینه‌ فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»می‌آید…صداهای زنان استوارتر به گوش می‌رسد. از من می‌پرسد: «چه‌کار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشم‌های جوانش نگاه می‌کنم که برق شیطنش هر روز کمتر…
این چند روز گذشته، در فضایی ملتهب اخبار تعطیلی و خاموشی و نرخ ارز را دنبال کردم. دلم سخت گرفت. تااینکه لابه‌لای همین مطالب،به‌طور اتفاقی به جملاتی از مهدی تدینی برخودم در کانالش. نمی‌دانم چند بار پشت سرهم خواندمش ؛ تنها می‌دانم پشت این جملات سنگر گرفتم و کمی آرام شدم. به تعبیر سهراب در رگ این حرف خیمه زدم و کمی امان گرفتم:



«ما فقط از اسب افتاده‌ایم نه از اصل.
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما نیز گذراست و نشانه‌های اوج‌گیری دوباره در افق پیداست.»

هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!


همین!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روزها گر رفت،
گو رو!
باک نیست!

تو بمان

ای آنکه جز تو
پاک نیست…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نه! وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست

دچار باید بود
ورنه زمزمه حیرت
میان دو حرف
حرام خواهد شد…
و عشق
صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند….
روزای خاکستری حال خوشی دارم. وقتی از خواب پا می‌شم و می‌بینم مه یه‌طوری فراگیره که حتی ته کوچه معلوم نیست، همین که از خونه می‌زنم بیرون، سهراب‌‌وار زمزمه می‌کنم: «در این روز ابری، من چه روشنم!»

از وقتی وارد این شهر شدم، حیران این ماجرا بودم که چرا در جایی که بسیاری از روزای بارونی و ابری دراز می‌نالن، من احساس خوبی دارم. البته یک چیز رو در خودم شناسایی کردم:
«ابهام و عدم قطعیت برای من دلگشاست».
تو این سال‌ها یاد گرفتم که قطعیت و روشنی برای من دلزدگی میاره و ابهام و مه‌آلودگی، قوت قلب و امید. البته مرادم عدم قطعیت وجودیه و نه عدم قطعیت موقعیتی که همه می‌دونیم در درازمدت چی به سرمون میاره.

در چهل سالگی خیال می‌کنم در گزاره «جهان ما بر اساس تصادف و آشوب کار می‌کنه» امید و آرامش بیشتری هست تا گزاره «جهان ما معنادار و بر اساس هدف مشخصی کار می‌کنه.»

چراکه در تصادف و عدم قطعیت، گزینه‌های بیشتری وجود داره تا در معناداری و هدفمندی.
و در گزینه‌های بیشتر، گرچه اضطراب بیشتری موج می‌زنه، اما حقیقت رهایی هم در دل همین عدم قطعیته.


چندی پیش در یکی از همین روزای خیلی خاکستری، سرد و مه‌آلود، دوساعتی فراغت پیش‌بینی‌نشده پیدا کردم. به سرعت خودم رو به ساحل رسوندم. مه چنان غلیظ بود که تو ورودی اسکله، قدرت دید به بیشتر از پنج شش متر نمی‌رسید. تابلویی هم ابتدای اسکله نصب شده بود که درباره یخ‌ ‌زدگی سطحش هشدار می‌داد. دستم رو به نرده‌های کنار اسکله دادم و آروم‌آروم به سمت انتهای اسکله قدم زدم. هوا سرد بود. کسی اون اطراف نبود. گهگاهی صدای مرغ دریایی به گوش می‌رسید، اما خودش گم بود در مه خاکستری اول صبح.

آروم آروم روی اسکله یخ‌‌زده قدم برداشتم.
به آخر اسکله که رسیدم، خودم رو تسلیم ابهام اطمینان‌بخش مه کردم. همون حس دربرگرفته‌شدن که اسمی براش ندارم ، لغزید در سرپای وجودم. این همون لحظه‌ایه که هروقت به سراغم اومده، من ایمان آوردم همه‌چیز در لحظه کامله. نه من به چیزی بیشتر نیاز دارم و نه جهان. نقطه تلاقی من و هستی تو بی‌نیازی و خرسندی. یا بهتره بگم نقطه‌ای که من برای آناتی از خواستن رها می‌شم ،پس به خودم فرصت پیوند با هستی رو می‌دم.


تکیه دادم به نرده‌های ته اسکله. تو هر بازدم، ابری می‌ساختم و پیوستنش رو به ابر پیرامونم رو تماشا می‌کردم. تو همین حال، صدای قدم‌هایی محکم و استوار به گوشم رسید.
کس دیگه‌ای به جز من، زده‌بود به دل مه سنگین و داشت می‌اومد تا آخر اسکله؛ اما نه مثل من لرزان و نگران از زمین یخ‌بسته زیرپا؛ بلکه مطمئن و مومن. صدای قدم‌ها، نزدیک‌و‌نزدیک‌تر شد و در فاصله دوسه‌‌متری چهره‌ پیری فرزانه هویداشد.
فرزانگی‌ افراد مسن رو از روی لبخندشون به وقت سلام و احوالپرسی می‌شناسم.
پیرمرد اومد و اومد و بی‌اینکه چیزی بگه، کنارمن خم شد روی نرده و به آب زیر پا نگاه کرد.
چنان بادقت این کار رو کرد انگار اولین‌باره به اقیانوس نگاه می‌کنه. بعد ایستاد، سرش رو به طرف من برگردوند و گفت: «روزایی که دلم امن نیست، میام اینجا تا مطمئن بشم این اقیانوس هنوز سرجاشه. من این کار رو به عنوان یک مناسک انجام می‌‌دم. می‌دونی که دل آدم خیلی وقتا نامطمئنه. ولی وقتی از خونه می‌زنم بیرون و خودم رو مستقیم می‌رسونم به اینجا و می‌بینم آب هنوز سرجاشه، احساس امنیت می‌کنم و دلم آروم می‌گیره. مناسک تو برای اینکه دلت امن بشه چیه؟»

گفتم:« من خودم رو به همین تعلیق تسلیم می‌کنم. به همین مهی که من رو در برمی‌گیره. این خاکستری اطراف بهم امنیت می‌ده.»

به چشمام خیره شد. بعد از درنگی کوتاه گفت:« خوبه که از ابهام امنیت می‌گیری. اما یادت باشه باید همیشه پس ذهنت به چیزی تکیه کنی که همیشه هست. اگه این اطراف زندگی می‌کنی، پیشنهاد من همین اقیانوسه. من تضمین می‌کنم که تا وقتی ما زنده‌ایم این آب سرجاش می‌مونه. پس تو هم مثل من می‌تونی هروقت احساس ناامنی کردی، مستقیم بیای ته اسکله و آب رو زیارت کنی. بعد به خودت بگی؛ آب سرجاشه! پس می‌شه بهش ایمان داشت!»

این‌طور وقتا فقط گوش می‌کنم. یعنی یاد گرفتم در این لحظاتی که دیگری داره مکاشفه‌ش رو با من به اشتراک می‌ذاره، باید سراپا گوش باشم، والا اصل مطلب رو از دست می‌دم. سر تکون دادم و تایید و تشکر کردم. پیرمرد صورتش رو برگردوند به سمت ساحل. سه قدمی جلو رفت. ایستاد. برگشت سمت من:
«کسی چه می‌دونه؟ شاید امروز من اومدم اینجا که تو رو ببینم و نه فقط اقیانوس رو.» و رفت و‌ توی مه گم شد!

من موندم مست از مه‌آلودگی مبهم هوا و مومن از اقیانوس زیر پا که هرگز نومیدمون نمی‌کنه!
و بله! باید به چیزی در خود این جهان دل بست! در اینجا و اکنون!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
پنجم:

ما که یک عاشقانه ساده می‌خواستیم بر سر جسر مسیب:
در سال‌های بعد از جنگ هر عید که به آبادان می‌رفتیم، بابا و مامان به دیوارهای ترکش‌خورده خیره می‌شدند و آه می‌کشیدند ... هنوز هم ساخته نشد؛ آنچه در جنگ ویران شد!
ما بچه بودیم و معنای خانه‌ای را که صاحبانش، با سفره باز و ظرف‌های نشسته، رها کرده و گریخته‌بودند، نمی‌فهمیدیم‌.
سرمان پرشور بود و خداخدا می‌کردیم آخر همه دیوارهای سوراخ‌سوراخ و زندگی‌های بربادرفته، یک سمبوسه تند باشد و بساط بندری زن‌عمو در حیاط و تنبک عمو و شب‌های زنده همان شهر جنگ‌زده.

عمو با آهنگ "غروبا که می‌شه روشن چراغا..." شروع می‌کرد و می‌رسید به "گل‌پری جون" و بعد "میحانه‌میحانه" ...
ما که گروه کُر مراسم به حساب می‌آمدیم، باید منظم دست می‌زدیم و در تصور یک عشق عربی روی جسر مسیب، هماهنگ تکرار می‌کردیم "حیک بابا حیک" !

از آن‌سال‌ها که می‌شد پای سفره سمبوسه و بندری بی‌خیال بنشینیم و کف بزنیم، تا حالا....تا همین حالا اما... هیچ واژه‌ای اعتبار و ثبات خود را حفظ نکرده‌است.
هیچ واژه‌ای...حتی همان "حیک بابا حیک"

استبداد، تنها در پی حذف مفاهیم نیست، در پی تعرض به مفاهیم است؛ غایت استبداد تصرف معناست و قلب آن؛
دانشگاه را تعطیل نمی‌خواهد، بی‌سیرت می‌خواهد. دیوان حافظ را آتش نمی‌زند، تفسیرش را می‌سپارد به پشمینه‌پوش تندخو!

استبداد جامعه‌ی ساکت نمی‌خواهد، جامعه‌ی سرتاپا دروغگو می‌خواهد.

در تلاش برای زدودن مفاهیم و اعتبار واژه‌ها، به همه‌چیز تعرض می‌کند، حتی به تمام خاطرات خوش ما...استبداد سرسوزنی را به عنوان "منطقه فراغ" رها نمی‌کند...و نتیجه‌اش می‌شود دگرگونی همه مفاهیم در ذهن و ضمیر ما.

ما زادگان استبداد، احساسات را در سطحی دیگر تجربه می‌کنیم. آن‌ها که بیرون از استبداد ایستاده‌اند، هرگز درک نمی‌کنند چگونه عشق ما، رقص ما، خنده ما، گریه ما، برد و باخت ما، زاییدن ما و مرگ ما....متفاوت است با آنان که این همه را در زیر آسمان‌های جهان‌ تجربه می‌‌کنند.

"حیک بابا حیک" قرار بود تمنای یک عاشقانه عربی ساده باقی بماند...اما این‌روزها، میحانه تنها تمنای دیدار دو عاشق نیست... این روزها که نه....این سال‌ها...تمام این سا‌ل‌ها، هروقت خواستیم تکانی به شانه‌ها و به کمر بدهیم، هروقت خواستیم ببوسیم و یا بنالیم یا بمیریم....جبر تاریخ و جغرافیا چنان در دلمان بالا آمد که دیگر هیچ چیز ساده نبود، نه موی و میان شاهد حافظ و نه یک میعاد عاشقانه روی جسر مسیب...
تمام این سال‌ها...در پس هر رقص و هر بوسه، هر سلام و هر وداع، آرزویی بود و نفرینی و در هرحال حسرتی و حسرتی و حسرتی...اگر می‌نویسیم یا می‌رقصیم یا می‌گرییم یا هیچ‌ نمی‌گوییم یا چیزی دیگر می‌گوییم یا می‌مانیم یا می‌رویم....هر رفتار ما صدری دارد و ذیلی؛ بسم‌اللهي دارد و صدق‌اللهي...آرزوی دوامی دارد و امیدی به نابودی...در هر نفسی که فرومی‌رود، مهری است بر ایران و چون بر می‌آید، تمنای پایان تباهی است در ایران...حتی وقتی به‌ظاهر با میعاد عاشقانه‌ای بر سر جسر مسیب می‌رقصیم....
هش‌دار از تفاسیر ساده بر عشق ما..رقص‌ ما...اشک ما...زنانگی ما، زندگی ما و آزادی ما...
Forwarded from اتچ بات
امروز، به وقت گشودگی بهاری دنیای بیرون و گرفتگی ناگهانی دل، زدم به جاده تا پناه ببرم به گوشه‌ای برای راه‌رفتن…پناه ببرم به «راه» که امن‌ترین سرپناه این سال‌ها بوده…. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر، چشم‌های خیسم را برسانم به غوغای مرغان دریایی که ناگاه سوت قطار در خاطر آشفته‌ام پیچید. در آنی، بدل شدم به همان دختربچه شیفته قطار. من همیشه عاشق قطار بودم. هنوز نمی‌دانم چرا. قطار در چشم من دوست‌داشتنی‌ترین نماد دنیای جدید بود، آن‌قدر دوست‌داشتنی که نمی‌توانستم مخالفت‌های سرخپوستان با راه‌آهن را درک کنم.
قطار نسخه جدیدی از کاروان بود و سوت قطار هم همان جرسی بود که فریاد می‌داشت «بربندید محمل‌ها».

قطار را همیشه دوست داشته‌ام؛ وقتی آنه‌شرلی را به متیو و ماریلا می‌رساند، وقتی پوارو در آن به دنبال قاتل می‌گشت، وقتی همه وجود من در عبور از ورسک، بیقرار دیدن قطاری در مه می‌شد و دعاگوی همه آن‌ها که ریل گذاشتند و پل ساختند…قطار همیشه خواستنی بود و حالم را خوش می‌کرد!
هنوز و در چهل‌سالگی،نه فقط
لوکوموتیورانی، حتی سوزنبانی راه‌آهن را دوست می‌دارم.
هرگاه در جاده‌ای خلوت چشمم به نور نحیف ایستگاه راه‌آهن افتاده،خیال کردم آدم‌های داخلش لابد خیلی خوشبختند.
گرچه عشق به قطار در دلم ذیل عشق به مرکب می‌گنجد؛عشق به هواپیما، کشتی و ماشین…اما امتیاز ویژه قطار در این میان امنیت است و زمان سفر دراز…
امروز به وقت گرفتگی دل، رفته‌بودم تا با دریا گریه کنم، اما صدای سوت قطار چندان به وجدم آورد که از خود رهیدم،پاسخ راننده قطار را دادم که با سخاوت دست تکان می‌داد.
صدای منظم قطار بر روی ریل، امکان تماشای دنیای پیرامون از پنجره قطار و سوت قطار، حجت را بر من تمام می‌کند:
ترکیب حرکت، تماشا، صدا و امنیت؛ همه آنچه از زندگی می‌خواهم!
قطار پادزهر زندگی پرشتاب شهری است!
و یا…هرچه هست، امروز من گسسته را چنان جان‌دار به جهان پیوند داد که گشودگی بهار را در برگرفتم!


https://www.tgoop.com/tanagh
Forwarded from اتچ بات
منفی یک:
مهدی تدینی صدایش را در کانالش منتشر کرده که توضیح می‌دهد «اصالت با زندگی است» و تا این را نفهمیم، هیچ آرمان و ارزشی در جای درستش قرار نمی‌گیرد.
می‌شنومش و در غوغای بهاری مرغان دریایی، بغضم را فرو می‌برم!
این حرف تازه‌ای نیست، اما حرفی است سزاوار بازگویی؛ هم‌چنان که حافظ می‌گفت: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب،کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است!»
«اصیل بودن زندگی»،نکته تازه‌ای نیست، دستکم نه در ایران‌زمین که فیلسوف_پیامبر سرشناسش ، زرتشت، زندگی را مقدس می‌دانست و از زهد و خوار دانستن گیتی پرهیز داشت…دستکم نه در ایران که در اوج تاراج مغول، مولانای چرخ‌زنانش، میل به زندگی را در مثنوی و غزل، به مردمانش نوشانده‌است.
نه در ایران که به تعبیر استادی، خلاصه تمدنش می‌شود:«مدارا و تاب‌آوری در پناه مهر».

اصالت با زندگی است؛ این را داروین‌نخوانده هم درمی‌یابیم؛ اما در نیم‌قرن گذشته این «ارزشمندی زندگی» به گونه‌ غریبی به تجربه‌مان پیوند خورد.
ما مردمان ایران، «تاب‌آوری» را خوب از بریم.
همین دیروز که محو تماشای سنجاقک‌های روی برکه بودم و حیران نیروی شگرف زندگی در آستانه بهار،ناخودآگاه زمزمه کردم:
«شکفته شد گلای یاس، عروسی شاپرکاست! همه‌جا سبز سبز سبزه؛ سبزی دنیا مال ماست!»
و از این زمزمه، یادم آمد چطور در تمام سال‌هایی که در زیارت‌عاشوراهای مدرسه باید «چشیدن شربت شهادت» را به دعا می‌‌خواستیم، شهرام پناهگاه زندگی ما بود ، پناهگاهی استوار که چهارستون بدنش جز برای زندگی، برای هیچ‌چیز نمی‌لرزید!

همین امروز که پسرک در بوستان‌خوانی با پدربزرگش رسید به «چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق ، که یاران فراموش کردند عشق»…و آهی کشید که «مثل همین حالای ایران…»، در دل‌گرفتگی عظیم، پناه بردم به شهرام و پسرک را نیز از قحط‌سالی دمشق کشاندم به «با تو هر جهنمی می‌شه بهشت»ِشهرام، که به تعبیر درست باوند بهپور، «ته‌مانده سلامت روانی ایرانیان، در صورت وجود، مدیون اوست.» شهرام که سال‌هاست چهارستون سالم بدنش، موهای آشفته‌اش و چشم‌های صادقش را جز برای شادی و عشق به‌خدمت نگرفته و همان شادی و عشق را هم جز در خدمت زندگی نخواسته‌است. شهرام که در تمام دوره کشدار «چنان قحط‌سالی شد اندر وطن» پیش روی ما ایستاده و همواره همان ریتم تکراری را نواخته، با اشتیاقی ثابت…و راستش کارش از خیلی‌های دیگر درست‌تر بوده، چراکه آیینه‌ای شده در برابرمان تا خوب نشانمان دهد «همه ایرانیانی که در توسل به آرمان‌های هپروتی تلاش کردند درست باشند، چه‌اشتباهات بزرگی مرتکب شدند. »
بله! در تمام این سال‌ها که «یاران فراموش کردند عشق و عقل و آدمی و ایران را»، شهرام در میان ما ایستاد؛ ایستادگی به سبک ایرانی، تاب‌آوری مبتنی بر مهر و شادی؛تا به یادمان بیاورد کجاهای زندگی اشتباه کرده‌ایم:
هر آن‌جا که قطب‌نمای دقیق زندگی را در میدان مغناطیسی آرمان‌های هپروتی، از کار انداختیم….
در این روزگار سخت که تباهی کشدار، خسته‌مان کرده‌است؛ شهرام هنوز روی همان ریتم قدیمی ایستاده، ایستادگی ستایش‌برانگیزی بر همان بنیان‌هایی که ما را نگاه داشته‌ و ایران را:
مهر و مدارا و شادی!

بله! مهدی تدینی صدایش را منتشر کرده که «آدم برای زندگی دلیل بیرونی نمی‌خواهد»! بله همین‌طور است! شاید اینجا حق با فروید بود که وسواس‌ورزی درباره معنای زندگی، بیش از آنکه از سر فلسفیدن باشد، ناشی از اختلال جریان خود زندگی است!
و البته…همیشه حق با شهرام است در خودبسندگی زندگی:
پرستوهای رو درخت خبر می‌دن اومد بهار…
و ما با روانی فرسوده و دلی گرفته، گواهی می‌دهیم که «دروغ نگم…! اومد بهار!»


https://www.tgoop.com/tanagh
دیشب خواب دیدم با ستاره داریم توی یکی از عمارت‌های قدیمی کاشان قدم می‌زنیم. اینکه کاشان دست از سر من برنمی‌داره، نه فقط برمی‌گرده به گیرافتادن من در میدان مغناطیسی سهراب و مناسک گلاب‌گیری، بلکه حتی تحلیل ژنتیکی شخصیت‌های داستانم می‌رسه به یکی از اون مردگان خوشبختی که تو خمره‌ای در تپه سیلک دفن شده. بنابراین چیرگی کاشان و تموم مفاهیم پیرامونش در دنیای ذهنی من امری مستمره. عمارت توی خواب یه چیزی بود شبیه همین خونه‌های باصفایی که این سال‌ها شده بوم‌گردی، ولی بدون تشریفات اخیر و به همون صورت قدیمی. من سرم رو چسبونده بودم به یک دیوار کاهگلی و بو می‌کشیدم: «ستاره! ونکور خاک نداره! کاهگل نداره! من باید کلی بو بکشم و از خاک اینجا با خودم مُهر ببرم! خیالم راحته که بوی خاک توی مهر موندگاره!» ستاره خم شده‌بود روی یه پله که چیزی شبیه تصویرگری‌های تخت‌جمشید‌ داشت.« این سرباز هخامنشی تو کاشان چی‌کار می‌کنه؟ به نفع من که وقت ندارم برم شیراز!خوب منم خسته‌ام از سادگی به سبک اسکاندیناوی! بذار چشمم سیراب بشه از تشریفات ایرانی که دیگه حوصله مینی‌‌‌مال‌بازی‌های سال‌های اخیر رو ندارم!»
-چند ساله ایران نرفتی ستاره؟ به‌نظر میاد نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی‌ت از همیشه فعال‌تره!و به تشخیص من،این نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی، تو فاصله از ایران فعال می‌شه؛ همون که نهال تجدد اسمش رو گذاشته‌بود: «ایرانی‌تر»! همون که قطب‌الدین صادقی می‌گفت:«کشف لایه‌های عمیق‌تر از زیست ایرانی»!
_نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی رو از کجا آوردی؟
_از خودم! این نقطه کانونی یک طور «رضایت ندادن به وضعیت موجود» و «تصویر کردن یک وضعیت مطلوب در خیال» و قدم برداشتن به سمت اون وضعیت مطلوبه. همون میل به پویایی که تو تموم زندگی ایرانی جریان داره.

از تشریفات چیدن خونه و مهمونی و آشپزی و خونه‌تکونی گرفته تا تاکید بر قرینگی که اساسا آدم رو به سمت یک حرکت دائمی به سوی دنیایی بهتر سوق می‌ده. همون معیارهای سخت‌گیرانه ایرانی برای زندگی.همون باغ ایرانی که تاکید بر «وضعیت مطلوبه در دل وضعیت موجود»و به محض عبور از سردرش، با دنیای بیرون دچار یک گسست خوشایند می‌شی. همون فرش ایرانی که یادآوری می‌کنه حتی وضعیت زیر پای ما هم قرار نیست در حد «موجود» متوقف بشه. اصلا همون «طلب» و «سلوک» که می‌شه جان‌مایه عرفان و به‌همین دلیل مفهوم سلوک عرفان ایرانی در باقی عرفان‌ها نظیر نداره. دقیقا به این دلیل که این «بی‌قراری مبتنی بر اراده آزاد»،یک مفهوم کاملا ایرانیه. حالا بذرش رو زرتشت در ناخودآگاه ایرانی کاشته با بنای «مینو»در برابر «گیتی»،با تعریف «آنچه باید باشد»، در برابر« آنچه هست» یا شایدم حتی قدمت این بی‌قراری که از دلش اخلاق درمیاد و آبادانی جهان مبتنی بر خرد، بیشتر از زرتشت باشه. نمی‌دونم ولی می‌فهمم برای درک این «شکاف بین وضعیت موجود و وضعیت مطلوب» ‌باید ذهن ایرانی داشت. می‌‌دونم این مصراع «هنر نزد ایرانیان است و بس» شده چماقی که باهاش تو سر خودمون زدیم و به خودشیفتگی ایرانی نفرین فرستادیم، ولی به گمانم اصل داستان «هنر نزد ایرانیان است و بس» برمی‌گرده به همون ترکیب «دیدن جهان موجود»، «تصور جهان مطلوب»، یک «حرکت دائمی به سمت جهان مطلوب با به رسمیت شناختن اراده و مسوولیت آدمی» و «و درنظرگرفتن اینکه رسیدنی در کار نیست و داستان فقط سفره». این چیزیه که اسمش رو گذاشتم «مفهوم ایرانی بهشت».
همان مفهومی از هنر که در آمیخته با اخلاق و اعتبار انسان و خرده؛ همون مفهوم خاصی که نزد ایرانیان بوده. خوب این مفهوم «بهشت» که ایرانی‌جماعت ابداعش کرده و در طول زمان و در زندگی روزمره هم جاری‌ش کرده؛ در غذا و در فرش و در کاشی‌کاری مسجد و در میناکاری و در خوشنویسی…همزادی هم داره و همزاد مفهوم «بهشت»، بی‌قراری خوشایندیه مبتنی بر اعتبار آدمی‌زاد.

ستاره چنان محو تماشای نقش روی پله بود که انگار سخنرانی من براش بی‌معنا بود. ‌پرسید:«من و تو برای چی اومدیم تو حیاط عمارت؟»
گفتم:«اومدیم غنچه گل محمدی بچینیم که بریزیم توی کاسه آب و بذاریم جلوی آینه سر هفت‌سین!»
-«تو هم که گیجی! اون شکوفه‌های گیلاس ونکوره که مقارن بهار می‌رسه! گل محمدی کاشان اردیبهشت می‌رسه! »
-«حق با توئه! ناچاریم گل خشک بندازیم توی آب! گل خشک هم توی آب تازه می‌شه. جای نگرانی نداره! اتفاقا با مفهوم تازه‌شدن نوروزی هم هماهنگ‌تره!»
تناقض‌های دل
دیشب خواب دیدم با ستاره داریم توی یکی از عمارت‌های قدیمی کاشان قدم می‌زنیم. اینکه کاشان دست از سر من برنمی‌داره، نه فقط برمی‌گرده به گیرافتادن من در میدان مغناطیسی سهراب و مناسک گلاب‌گیری، بلکه حتی تحلیل ژنتیکی شخصیت‌های داستانم می‌رسه به یکی از اون مردگان…
-«برو بابا! کاش این فرشکرد قسمت دل‌های خسته ما می‌شد و نه فقط گل محمدی! راستش اصلا حس و حال نوروز ندارم!»
-«می‌فهمم!ولی حسم اینه که نوروز امسال یک نقطه عطفه! برخلاف چیزی که می‌گن «نوروز یعنی تازه‌شدن»، نوروز یعنی فاصله گرفتن از زمان و «تازه کردن زمان» و بعد هماهنگ شدن باهاش. به معنای واقعی «فرشکرد».
گمون می‌کنم نوروز امسال از همیشه آماده‌تریم برای فهم این «تازه‌کردن زمان»!
ستاره نگاهی به ساعت روی مچش انداخت: داره دیر می‌شه! چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمونده.
سر که برگردوندیم، تموم درختای حیاط پر بود از شکوفه‌های گیلاس.

از خواب پریدم. درجا گوشی رو برداشتم تا با چت‌جی‌پی‌تی درباره مفهوم بهشت ایرانی گفتگو کنم. گوشی پر شده‌بود از فیلم‌های چهارشنبه‌سوری ایران. رقص دخترها و پسرها دور آتیش!

یاد اون جمله درخشان استاد افتادم:

«حذف ایرانی کار سختیه.چون حذف ایران کار سختیه. چون انکار ردی که ایران بر میراث بشری گذاشته، کار سختیه!»

گوشی رو برداشتم که به ستاره و تک‌تک ایرانی‌هایی که می‌شناختم،پیام بدم:


شبان سیه بر تو نوروز باد!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
2025/04/08 18:22:51
Back to Top
HTML Embed Code: