سوم:
تو از هزار و یکشبی پریچه!
آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو که آخرین رقصی که از مادربزرگ بهیاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که بهواقع به قامت مادربزرگ دوختهبود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصههای حوری، تموم قصهها بیتو میمیرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر اینها، بلکه چیزی ورای همه اینها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما میدهد…خیال میکنم در بسیاری از ترانهها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سرودهاست، این گرما موج میزند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطهای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه میگیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شدهاست؛ جلوی آب گرفتهشده و خشکسالی بهبار آمده و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.
وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند میکشد، زندگی را به زنجیر میکشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمهای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.
از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، میتواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همینروست که این ترانهها، چیزی ورای یک عشق زنومرد در جان شنونده جاری میکند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چهبسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن زندگیبخش” در ترانهها جاماندهباشد؛ شهرزاد قصهگویی که با قصههایش شاه را میخواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه میدارد ، و هزارشب قصه میگوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی بهروال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سالهای استبداد، بزرگترین مراقب زندگی است!
از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج میزند. شگفتزدهام که چطور سالهای سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چهبسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاهها، طرف زندگی را برمیگزینیم! چهبسا همین ترانههای سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمانهای ضدزندگی نگاه میدارد و چهبسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!
بلکه ترانهای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد میگستریم و اره میشویم!»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تو از هزار و یکشبی پریچه!
آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو که آخرین رقصی که از مادربزرگ بهیاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که بهواقع به قامت مادربزرگ دوختهبود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصههای حوری، تموم قصهها بیتو میمیرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر اینها، بلکه چیزی ورای همه اینها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما میدهد…خیال میکنم در بسیاری از ترانهها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سرودهاست، این گرما موج میزند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطهای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه میگیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شدهاست؛ جلوی آب گرفتهشده و خشکسالی بهبار آمده و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.
وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند میکشد، زندگی را به زنجیر میکشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمهای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.
از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، میتواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همینروست که این ترانهها، چیزی ورای یک عشق زنومرد در جان شنونده جاری میکند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چهبسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن زندگیبخش” در ترانهها جاماندهباشد؛ شهرزاد قصهگویی که با قصههایش شاه را میخواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه میدارد ، و هزارشب قصه میگوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی بهروال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سالهای استبداد، بزرگترین مراقب زندگی است!
از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج میزند. شگفتزدهام که چطور سالهای سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چهبسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاهها، طرف زندگی را برمیگزینیم! چهبسا همین ترانههای سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمانهای ضدزندگی نگاه میدارد و چهبسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!
بلکه ترانهای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد میگستریم و اره میشویم!»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تناقضهای دل
سوم: تو از هزار و یکشبی پریچه! آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو…
06 Paricheh
Moein - GahMusic.com
Forwarded from دربهدر در جهان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شروین وکیلی در آخرین اندرز مهرنسک میگفت دوستداشتن آدمها کار سختی نیست، چون دوستداشتن موجود زنده کار سختی نیست!
گمان میکنم هرچقدر بیشتر درباره جهان بدانیم، این مهر هم بیشتر میشود! هرچقدر بیشتر بدانیم که چهاندازه «موجود زنده» در بیکرانگی این جهان و در این حدی که ما میدانیم کم و گم است، بیشتر از زندهبودن لذت میبریم. دلم میخواهد اسمش را بگذارم «عشق به موجود زنده بهماهو موجود زنده!» یا «مهر به زندگی بهدلیل استثنایی بودن، گذرا بودن و آذرخشی بودنش»!
یا مهر به دیگری، به گونه خودمان و به سایر گونهها…به تکتک مهرههای تسبیحی که امکان تداوم حیات را در کره زمین محقق کردند…دلم میخواهد بگویم وقتی داروین نشان داد چقدر ما با سایر موجودات زنده خویشاوندیم، فقط کاری زیستشناسانه نکرد، بلکه پرده برداشت از ردپای میل ما به اینکه موجودات زنده را دوست بداریم و در راس آنها، آن دیگری از همه خویشاوندتر؛ همسایه و رفیق و یار و فرزند! بهگمانم علم محکمترین دلیل برای دوستداشتن اینجهان و بهویژه موجودات زنده را به ما میبخشد: همهبههم وصلیم و از یکجا شروع کردیم؛ نه در عالم انتزاع؛ بلکه همینجا و همینحالا!
گمان میکنم هرچقدر بیشتر درباره جهان بدانیم، این مهر هم بیشتر میشود! هرچقدر بیشتر بدانیم که چهاندازه «موجود زنده» در بیکرانگی این جهان و در این حدی که ما میدانیم کم و گم است، بیشتر از زندهبودن لذت میبریم. دلم میخواهد اسمش را بگذارم «عشق به موجود زنده بهماهو موجود زنده!» یا «مهر به زندگی بهدلیل استثنایی بودن، گذرا بودن و آذرخشی بودنش»!
یا مهر به دیگری، به گونه خودمان و به سایر گونهها…به تکتک مهرههای تسبیحی که امکان تداوم حیات را در کره زمین محقق کردند…دلم میخواهد بگویم وقتی داروین نشان داد چقدر ما با سایر موجودات زنده خویشاوندیم، فقط کاری زیستشناسانه نکرد، بلکه پرده برداشت از ردپای میل ما به اینکه موجودات زنده را دوست بداریم و در راس آنها، آن دیگری از همه خویشاوندتر؛ همسایه و رفیق و یار و فرزند! بهگمانم علم محکمترین دلیل برای دوستداشتن اینجهان و بهویژه موجودات زنده را به ما میبخشد: همهبههم وصلیم و از یکجا شروع کردیم؛ نه در عالم انتزاع؛ بلکه همینجا و همینحالا!
سهراب را بسیار دوست میدارم به دلایل متعدد.
به چشم من، او نماد اعتدال است ؛ استاد هماهنگی میان چیزهایی که معمولا متناقض میدانندشان.
سهراب اگرچه دل در گرو کاشان داشت، اما به قول خودش، برای «حرکت» تن به سفرهای طولانی میداد. نگاه سهراب به مفهوم «وطن»،«غربت» و «سفر» برایم جذاب است.
فیلسوف-شاعری که از یک سو خودش را به مثابه شهروند جهان، رها از قید و بند خاک میدید و از سوی دیگر به مثابه یک قد قدکشیده در سنت ایران، دل در گرو «چادربهسرهای کاشان» داشت.
امروز که به مناسبت خیرهشدن به قارچهای غربت، این چند خط بر زبانم جاری شد، تازه دریافتم که چقدر انتخاب این واژهها دقیق است؛ چه خردمندانه چیزهایی را شمرده که نقطه پیوند همیشگی ما با هستی هستند و در برابر این پیوند مستمر، هر غربتی کمرمق است:
هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
چهاهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
به چشم من، او نماد اعتدال است ؛ استاد هماهنگی میان چیزهایی که معمولا متناقض میدانندشان.
سهراب اگرچه دل در گرو کاشان داشت، اما به قول خودش، برای «حرکت» تن به سفرهای طولانی میداد. نگاه سهراب به مفهوم «وطن»،«غربت» و «سفر» برایم جذاب است.
فیلسوف-شاعری که از یک سو خودش را به مثابه شهروند جهان، رها از قید و بند خاک میدید و از سوی دیگر به مثابه یک قد قدکشیده در سنت ایران، دل در گرو «چادربهسرهای کاشان» داشت.
امروز که به مناسبت خیرهشدن به قارچهای غربت، این چند خط بر زبانم جاری شد، تازه دریافتم که چقدر انتخاب این واژهها دقیق است؛ چه خردمندانه چیزهایی را شمرده که نقطه پیوند همیشگی ما با هستی هستند و در برابر این پیوند مستمر، هر غربتی کمرمق است:
هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
چهاهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قرار بود آهنگ زندگی همین باشه. منظورم از «قرار بود» اینه که زندگی طبیعی اینه. و غیرطبیعی اینه که ما مدام با شتاب بمباران میشیم.
اصل شتاب رو که کاریش نمیشه کرد. بهقول دوستی، مساله اصلی ما اینه که چهل روز ما با چهل روز عارفی که چله میرفت، خیلی فرق داره! دستکم در این روزگار میدونیم که چرا اصحاب کهف سیصدسال و اندی خوابیدند! یا نوح هزارسال عمر کرده! بنمایه اسطورههای اینچنینی اینه که در گذر زمان، جهان تغییر زیادی نمیکنه، و برای همینه که اونا سیصدسال میخوابن و نوح هم هزارسال دعوت میکنه! یعنی توی بازه نهصدساله حرف و نگاه نوح همین بود و حرف و نگاه جامعهش همان! مثل امروز ما نبود که به فاصله شش ماه در همون مسیر پیادهروی همیشگی، کلی چهره دنیا زیر و زبر شدهباشه! اونقدر خبر با شتاب بیاد که فرصت هضم و فهم هم درکار نباشه!!!
به هرحال واقعیت جهان ما همینه!کاریش نمیشه کرد مگر پناه بردن هرازگاهی به حلزون!
اصل شتاب رو که کاریش نمیشه کرد. بهقول دوستی، مساله اصلی ما اینه که چهل روز ما با چهل روز عارفی که چله میرفت، خیلی فرق داره! دستکم در این روزگار میدونیم که چرا اصحاب کهف سیصدسال و اندی خوابیدند! یا نوح هزارسال عمر کرده! بنمایه اسطورههای اینچنینی اینه که در گذر زمان، جهان تغییر زیادی نمیکنه، و برای همینه که اونا سیصدسال میخوابن و نوح هم هزارسال دعوت میکنه! یعنی توی بازه نهصدساله حرف و نگاه نوح همین بود و حرف و نگاه جامعهش همان! مثل امروز ما نبود که به فاصله شش ماه در همون مسیر پیادهروی همیشگی، کلی چهره دنیا زیر و زبر شدهباشه! اونقدر خبر با شتاب بیاد که فرصت هضم و فهم هم درکار نباشه!!!
به هرحال واقعیت جهان ما همینه!کاریش نمیشه کرد مگر پناه بردن هرازگاهی به حلزون!
تناقضهای دل
خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید این صدا را در شب، سکوت، کویر و در کاروانسرا…خیال کنید و از خیال کردن مهراسید!
دیشب، در تمام مدتی که کیهان کلهر با کمانچهاش مغازله میکرد، کلام شفیعی کدکنی در گوشم زمزمه میشد: «قیژک کولی کوک است در این تنگی عصر» …
و خیال میکردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناختهام، «خیال وطن»، همزاد اشک بودهاست.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایمترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بنمایههای فرهنگی تمدن ایرانی بهطرز معناداری در قیاس با دیگر تمدنها، نرم و پذیرنده است و غیرخشن.»
به خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیدهای؟» نوشتهاست: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»
همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسستهام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشتهبودند، بههم پیوست.
دلچسبترین تبیینی که از تمدن ایران خواندهام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راهها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح میدهد که به دلیل اقلیم کمآب ایران، شهرها و روستاها با فاصله از هم شکل گرفتهاند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آبادیهای فراوان گذر کنند و هربار با «دیگریهای متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسانهایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.
عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشتهاند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا میآموزد و صبر و بهرسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن راهها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر میداند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطهای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگریهای متفاوت، نداشتن امکانی چون آرامگرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف میداند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.
داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگریهای متفاوت متعدد ناشی میشود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل بهویژه در جادههای کویری تجربه کردهام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای میدهد، به رابطهای برنده-برنده و به صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهمترین ستون تمدن ایران بودهاست.
در نهایت میخواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.
پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقیترین شنوندگان جهان خم شدهاند و من خیال میکنم وطن را… خیال میکنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم میخواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال میکنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان میکنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال میکنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه میتواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشتهاست: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
و خیال میکردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناختهام، «خیال وطن»، همزاد اشک بودهاست.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایمترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بنمایههای فرهنگی تمدن ایرانی بهطرز معناداری در قیاس با دیگر تمدنها، نرم و پذیرنده است و غیرخشن.»
به خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیدهای؟» نوشتهاست: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»
همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسستهام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشتهبودند، بههم پیوست.
دلچسبترین تبیینی که از تمدن ایران خواندهام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راهها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح میدهد که به دلیل اقلیم کمآب ایران، شهرها و روستاها با فاصله از هم شکل گرفتهاند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آبادیهای فراوان گذر کنند و هربار با «دیگریهای متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسانهایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.
عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشتهاند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا میآموزد و صبر و بهرسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن راهها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر میداند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطهای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگریهای متفاوت، نداشتن امکانی چون آرامگرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف میداند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.
داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگریهای متفاوت متعدد ناشی میشود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل بهویژه در جادههای کویری تجربه کردهام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای میدهد، به رابطهای برنده-برنده و به صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهمترین ستون تمدن ایران بودهاست.
در نهایت میخواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.
پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقیترین شنوندگان جهان خم شدهاند و من خیال میکنم وطن را… خیال میکنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم میخواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال میکنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان میکنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال میکنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه میتواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشتهاست: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تناقضهای دل
Photo
به آخر خیابان که رسیدم، احساس کردم کسی نگاهم میکند. جلوتر که رفتم، این دو را دیدم. «دیده شدن توسط دیگری» را به گمانم شهودی درمییابیم و بینیاز به گواه میفهمیم. وقتی آدم حس میکند کسی به او خیره شده، باید رد نگاه را بیابد و خیالش آسوده شود خطری در کار نیست، ورنه دلشوره ناشی از ابهام «زیرنظر بودن»ته دلش میماند.
نگاهش را از نگاهم برداشت و بیخیال و رها ، مشغول جویدن برگها شد و من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بییار چگونه بودا؟»
نمیدانم آیا واقعا این بیت، قدیمیترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جانبخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کردهباشند….و آنگاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسیشان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتادهباشد! انگار کن مردمانی که بر آنها تاختهباشند و میراثشان به تاراج بردهباشند…آنگاه در اولین چینش واژهها به قصد شعر، نگران بییار بهسر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس رفتهشان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آنسان که باور نکنند آهوی کوهی «بییار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پسقرنها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و
مهر!
نگاهش را از نگاهم برداشت و بیخیال و رها ، مشغول جویدن برگها شد و من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بییار چگونه بودا؟»
نمیدانم آیا واقعا این بیت، قدیمیترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جانبخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کردهباشند….و آنگاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسیشان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتادهباشد! انگار کن مردمانی که بر آنها تاختهباشند و میراثشان به تاراج بردهباشند…آنگاه در اولین چینش واژهها به قصد شعر، نگران بییار بهسر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس رفتهشان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آنسان که باور نکنند آهوی کوهی «بییار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پسقرنها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و
مهر!
تعیین تکلیف با داستان اول مثنوی:
دکتر جعفریتبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یکبار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خواندهبود و ترکیب این دو موزونش ساخته بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درسهایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پارهای اطلاعات پراکنده.
یادم میآید در یکی از همایشهای مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشتهشدن زرگر بیگناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود میپیچد، قانع نمیشود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشتههای اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبندهای نفروشید که عاقبت ندارد.
مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع میکنیم، برمیگردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیممآبانه نظر قاطع دهد «عشقهایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع میکنیم بازمیگردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشقهایی کز پی رنگی بود» در میآید، در انکار «بدن» هم مومنانه میکوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی میکند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار میزداید…پس نیک میدانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آنگاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفریتبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی میآفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمیآید، بلکه حتی دل خود داستانپرداز بزرگ هم انگار بهپای توجیهات بعدی آرام نمیگیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمیکند، چرا که ما خوب میدانیم مولانا داستانپردازی قهار است و میتواند صورت و شخصیتها را به گونهای بچیند که اینقدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!
با این حال، چنین نمیکند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز میکند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر سادهترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بیقراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بیگناه» وامیدارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم میخواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی میزند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادیای میافتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خواندهاند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یکبار فرصت داشتهباشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دلسپردگی را از سرسپردگی جدا کردهبودی، تو که به رقص وعشق پناه میبردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشمپوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوهای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان میکنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشتهباشد، صادقانه اعتراف میکند که در رودربایستی «خضر» ماندهبوده و اظهار وفاداری به چارچوبهای عرفانی. گمان میکنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی میخوانید، این قسمتها را جدی نگیرید! از همان اول یکبار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربهاتر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایشها از خداوندگار بهراه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش میداشت!
*اگر از دکتر جعفریتبار خبری دارید، ممنون میشوم به من نیز خبر رسانید!
دکتر جعفریتبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یکبار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خواندهبود و ترکیب این دو موزونش ساخته بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درسهایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پارهای اطلاعات پراکنده.
یادم میآید در یکی از همایشهای مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشتهشدن زرگر بیگناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود میپیچد، قانع نمیشود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشتههای اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبندهای نفروشید که عاقبت ندارد.
مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع میکنیم، برمیگردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیممآبانه نظر قاطع دهد «عشقهایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع میکنیم بازمیگردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشقهایی کز پی رنگی بود» در میآید، در انکار «بدن» هم مومنانه میکوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی میکند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار میزداید…پس نیک میدانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آنگاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفریتبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی میآفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمیآید، بلکه حتی دل خود داستانپرداز بزرگ هم انگار بهپای توجیهات بعدی آرام نمیگیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمیکند، چرا که ما خوب میدانیم مولانا داستانپردازی قهار است و میتواند صورت و شخصیتها را به گونهای بچیند که اینقدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!
با این حال، چنین نمیکند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز میکند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر سادهترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بیقراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بیگناه» وامیدارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم میخواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی میزند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادیای میافتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خواندهاند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یکبار فرصت داشتهباشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دلسپردگی را از سرسپردگی جدا کردهبودی، تو که به رقص وعشق پناه میبردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشمپوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوهای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان میکنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشتهباشد، صادقانه اعتراف میکند که در رودربایستی «خضر» ماندهبوده و اظهار وفاداری به چارچوبهای عرفانی. گمان میکنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی میخوانید، این قسمتها را جدی نگیرید! از همان اول یکبار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربهاتر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایشها از خداوندگار بهراه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش میداشت!
*اگر از دکتر جعفریتبار خبری دارید، ممنون میشوم به من نیز خبر رسانید!
از خود میپرسم مردمان گرفتار در یورش مغول، چگونه امید را در خود میپروردند؟ پاسخ این پرسش راهنمایی است برای ما که نیازمند تابآوری و امیدیم، در شبی دراز که «بدتر از مغولان» بر ایران تاختهاند.
راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد مییابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».
و این سه، از همیشه تاریخ به ما نزدیکترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاسداشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».
تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما میگذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت میگذریم.
آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافتهبودند که «مهر» بر «پیمان» استوار میماند و روزگار «پیمانشکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینهای است که در روزگار تباهی میتوان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که بهخاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بستهایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی خود و دیگری و شایستگی جان و وطنمان را به مهر…
بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به تماشا بنشینیم
به مهر…
راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد مییابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».
و این سه، از همیشه تاریخ به ما نزدیکترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاسداشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».
تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما میگذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت میگذریم.
آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافتهبودند که «مهر» بر «پیمان» استوار میماند و روزگار «پیمانشکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینهای است که در روزگار تباهی میتوان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که بهخاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بستهایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی خود و دیگری و شایستگی جان و وطنمان را به مهر…
بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به تماشا بنشینیم
به مهر…
در مدرسه پسرک، هر روز بعد از ناهار، زنگ «مطالعه در سکوت» است. بچهها هرکدام باید کتابی را که از کتابخانه به امانت گرفتهاند، بخوانند.
حالوهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بیاعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتابهای کتابخانه مدرسهشان که پیوندی با ایران داشته، به خانه آمده و با دقت خواندهشده. انصافا هم کتابهای دقیق و درستی بودند.
من هم از صدقهسر زنگ مطالعه پسرک، یکیدوتا کتاب اسطورهشناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.
اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچهها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را بهپایان ببرند.
این رویکرد مدرسه را میپسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستانخوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان میشود و باقی حوزههای دانش و خرد وقتی بهکار میآید که آدمی بتواند از دلشان داستان بهدردبخوری بیرون بکشد.
در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچههای جنگ. اشک در چشمم حلقه میزند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!
آنسوتر، بهجای خلیجفارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را میبندد و میگوید:
من این رمان را نمیخوانم! فردا به کتابخانه میروم و به مسوول کتابخانه توضیح میدهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمیدارم!
من با لبخندی همدلیام را نشان میدهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، بهخواب هم نمیدیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمرهمان را پرکنند.
از قطبالدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانیبودن را میزییم.» سطحی که هرکداممان به طور فردی و منحصربهفرد تجربه میکنیم!
پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…
حالوهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بیاعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتابهای کتابخانه مدرسهشان که پیوندی با ایران داشته، به خانه آمده و با دقت خواندهشده. انصافا هم کتابهای دقیق و درستی بودند.
من هم از صدقهسر زنگ مطالعه پسرک، یکیدوتا کتاب اسطورهشناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.
اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچهها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را بهپایان ببرند.
این رویکرد مدرسه را میپسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستانخوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان میشود و باقی حوزههای دانش و خرد وقتی بهکار میآید که آدمی بتواند از دلشان داستان بهدردبخوری بیرون بکشد.
در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچههای جنگ. اشک در چشمم حلقه میزند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!
آنسوتر، بهجای خلیجفارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را میبندد و میگوید:
من این رمان را نمیخوانم! فردا به کتابخانه میروم و به مسوول کتابخانه توضیح میدهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمیدارم!
من با لبخندی همدلیام را نشان میدهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، بهخواب هم نمیدیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمرهمان را پرکنند.
از قطبالدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانیبودن را میزییم.» سطحی که هرکداممان به طور فردی و منحصربهفرد تجربه میکنیم!
پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…
دلم میخواد برگردم به زنگ آخر مدرسه روز شنبه. دلم میخواد با ذوق برم یکی از همون روزنامههای زنجیرهای رو بخرم که ابراهیم نبوی توش امام جمعه ارومیه رو سوژه خنده میکرد…دلم میخواد بتونم یکبار دیگه به حرفای مفت سردمداران مملکت طوری بخندم که اون موقع میخندیدم…دلم خیلی چیزها میخواد که دیگه نیست و نمیشه…و تمام این خیلی چیزها خلاصه میشه در «ایران»
و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تکتکمون…
نمیدونم چهکار میشه کرد بهجز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها میخواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغضآلود که حتی رمق ندارم غنیترین نفرینها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم میخواد قربانصدقه این «ما»ی زخمخورده و خسته برم…
و دیگر هیچ!
و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تکتکمون…
نمیدونم چهکار میشه کرد بهجز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها میخواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغضآلود که حتی رمق ندارم غنیترین نفرینها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم میخواد قربانصدقه این «ما»ی زخمخورده و خسته برم…
و دیگر هیچ!
مشغول شعرخوانی با آقای الف دوسالهام. «یک گلی سایهچمن سایهچمن تازه شکفته…» آقای الف به جای «شکفته» میخونه «تازه دراومده». این خوبه، چون مطمئن میشم بدون توضیح من ، معنای «شکفتن» رو میفهمه. اما چون حفظ وزن ترانه مهمه، تاکید میکنم «تازه شکفته» . چشمای آقای الف برق میزنه. دوباره با من همراه میشه: یک گلی سایهچمن سایهچمن تازه ….خیلی محکم میگه «دراومده»! من واکنش نشون میدم. او از خنده غش میکنه. دلم برای خندهش ضعف میره. نفسش که جا میاد، برمیگرده به وسوسه بازیگوشی و دوباره تکرار میکنه «یک گلی تازه دراومده» و بازهم خندهای چنان طولانی که من نگران نفسش میشم.
در این لحظه خاص، ناگهان نقطه عطفی از «انسان بودن» رو کشف میکنم.
«نیاز اصیل انسان به بازیگوشی و خندیدن».
انگار جایی از رشد،کودک متوجه میشه میتونه یه وقتایی زندگی و دنیا رو جدی نگیره و این لحظه درخشانیه. چون بچهها معمولا بیش از ما زندگی و دنیا و روزمره رو جدی میگیرن .
لحظه درخشانی که بچه یاد میگیره برهمخوردن نظم ظاهری پدیدهها، میتونه اسباب خنده بشه، یعنی میتونه ازچشماندازی کمی بالاتر به ماجرا نگاه کنه و خودش رو از دور تکراری «مسیری مشخص منتهی به مقصد خاص»بیرون بکشه. فرصت زیستن همون جمله معروف که «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور کمدی است». دریافتن این حکمت که نگردیدن چرخ بر گرد ما و بههمخوردن پیشبینیپذیری امور که منشا آرامش ماست، همونقدر که میتونه غمناک باشه، میتونه خندهدار باشه.
گمان میکنم مهارت خندیدن و قهقهه از شاهکارهای تکامل گونه ماست. راهکاری به غایت پیچیده و هوشمندانه و ظریف برای معنابخشیدن به پدیدهها ،اونجایی که پوچی رخ نشون میده.
غرق در شاهکار بازیگوشی و توانایی خندیدن گونه آدمیزادم که آقای الف میزنه روی پام: «سایه چمن بخون!». چشماش برق میزنه. تمام وجودش متمرکز شده برای بازیگوشی موقعیتی. میپره وسط آهنگ:«تازه دراومده»! واکنشی محکمتر از قبل نشون میدم: «تازه دراومده نه! تازه شکفته!» چنان قهقهه میزنه که از پشت به زمین میافته.
بهش میگم:
«چهکس در میان شما هم میتواند بخندد و هم عروج کردهباشد؟
آنکس که برفراز بلندترین کوه میرود، خنده میزند بر همه نمایشهای حزنآور و جدیبودنهای حزنآور.»
صدای خنده بلندش مانع از شنیدن تحلیلهای نیچهای میشه. من غرق در قدردانی از وجود میشم. در این لحظه خاص مکاشفه موهبت انسان بودن، نه دلم میخواد مورچه باشم و نه با حسادت سهراب به پرنده همدلی دارم! انسان زادهشدن بختیه برای تجربه پیچیدگی، امکانیه برای تماشای هستی در ژرفترین حالت ممکن!
یگانه است و هیچ کم ندارد! بهجان منتپذیرم و حقگزار!
در این لحظه خاص، ناگهان نقطه عطفی از «انسان بودن» رو کشف میکنم.
«نیاز اصیل انسان به بازیگوشی و خندیدن».
انگار جایی از رشد،کودک متوجه میشه میتونه یه وقتایی زندگی و دنیا رو جدی نگیره و این لحظه درخشانیه. چون بچهها معمولا بیش از ما زندگی و دنیا و روزمره رو جدی میگیرن .
لحظه درخشانی که بچه یاد میگیره برهمخوردن نظم ظاهری پدیدهها، میتونه اسباب خنده بشه، یعنی میتونه ازچشماندازی کمی بالاتر به ماجرا نگاه کنه و خودش رو از دور تکراری «مسیری مشخص منتهی به مقصد خاص»بیرون بکشه. فرصت زیستن همون جمله معروف که «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور کمدی است». دریافتن این حکمت که نگردیدن چرخ بر گرد ما و بههمخوردن پیشبینیپذیری امور که منشا آرامش ماست، همونقدر که میتونه غمناک باشه، میتونه خندهدار باشه.
گمان میکنم مهارت خندیدن و قهقهه از شاهکارهای تکامل گونه ماست. راهکاری به غایت پیچیده و هوشمندانه و ظریف برای معنابخشیدن به پدیدهها ،اونجایی که پوچی رخ نشون میده.
غرق در شاهکار بازیگوشی و توانایی خندیدن گونه آدمیزادم که آقای الف میزنه روی پام: «سایه چمن بخون!». چشماش برق میزنه. تمام وجودش متمرکز شده برای بازیگوشی موقعیتی. میپره وسط آهنگ:«تازه دراومده»! واکنشی محکمتر از قبل نشون میدم: «تازه دراومده نه! تازه شکفته!» چنان قهقهه میزنه که از پشت به زمین میافته.
بهش میگم:
«چهکس در میان شما هم میتواند بخندد و هم عروج کردهباشد؟
آنکس که برفراز بلندترین کوه میرود، خنده میزند بر همه نمایشهای حزنآور و جدیبودنهای حزنآور.»
صدای خنده بلندش مانع از شنیدن تحلیلهای نیچهای میشه. من غرق در قدردانی از وجود میشم. در این لحظه خاص مکاشفه موهبت انسان بودن، نه دلم میخواد مورچه باشم و نه با حسادت سهراب به پرنده همدلی دارم! انسان زادهشدن بختیه برای تجربه پیچیدگی، امکانیه برای تماشای هستی در ژرفترین حالت ممکن!
یگانه است و هیچ کم ندارد! بهجان منتپذیرم و حقگزار!
به مناسبت جشن سده، با آقای الف دوساله،مشغول بازخوانی روایت پیدا شدن آتش در شاهنامهایم.
با کوسنهای مبل، کوهستان درست کردهایم و آدمک آتشنشان را بهعنوان «هوشنگ» برگزیدهایم. از آقای الف میخواهم اسبش را به میدان بیاورد تا شاه جهان همچون برخی مینیاتورها سواره به کوه روان شود. اما آقای الف گورخری انتخاب میکند :
«شنگ با الاغ بره!»
شاه سوار بر گورخر یا به تعبیر آقای الف، الاغ، به کوهستان میرود و آنجا با طنابی که بهجای مار در میان کوسنها نهادهام، روبهرو میشود.
برایش توضیح میدهم شاه به قصد زدن مار، سنگ میاندازد. آقای الف توپ پینگپنگ را برمیدارد و محکم به سوی طناب میاندازد.
برای آن لحظه ناب پدیدآمدن فروغ از دل سنگ، به گفتار بسنده میکنم و میدانم تخیل آقای الف به خوبی از پس تصور روشنشدن آتش برمیآید.
«هورا! آتیش روشن شد! الان دیگه آتیش داریم! وقتشه که جشن بگیریم!»
آقای الف، پادشاه و گورخرش را به هوا پرتاب میکند، هیجانزده دست میزند و میخواند «هپی برثدی! تولدت مبارک» و بعد آتش خیالی را با تمام وجود فوت میکند.
و من که کلی حرف کودکانه در باب اهمیت آتش و رابطه روشنایی با حقیقت و قداست نور آماده کردهبودم، سکوت میکنم، لبخند میزنم و درمییابم که تجربه و شهود آقای الف، پیوند میان شمع و روشنایی و زندگی و جشن را دریافته، زیرا به تازگی در تولدهای زیادی مهمان بوده و شمع روی کیک را فوت کرده و جریان مواجهه هوشنگ با فروغ ایزدی نیز برای آقای الف یادآور آن لحظه خواستنیای است که آدمها دور کیک با شمعی برافروخته، تولدت مبارک میخوانند.
همچنان که کف میزند، دور خودش میپیچد و میگوید: آهنگ تولدت مبارک بذار! جشن بگیریم!
و درباره خواننده آهنگ هم تاکید میکند: «اون خانومه رو بذار»
و بدین ترتیب، این یادگار هوشنگ، ما را میرساند به یک تولد خیالی با صدای هایده و چرخشهای شادمانه ….و بدینسان، آتش را پاس میداریم و زندگی را!
و در میان این جشن سده، آدمک آتشنشان نیز به مقام هوشنگ ارتقا مییابد!
برمیگردم به همان مصراعی که از صبح در گوشش خواندهام:
«که آتشی که نمیرد همیشه در…»
در میانه رقص پاسخ میدهد: «دل ماست!»
لحظهای درنگ میکند:
«ماست بخوریم! کیک تولد! جشن بگیریم!»
با کوسنهای مبل، کوهستان درست کردهایم و آدمک آتشنشان را بهعنوان «هوشنگ» برگزیدهایم. از آقای الف میخواهم اسبش را به میدان بیاورد تا شاه جهان همچون برخی مینیاتورها سواره به کوه روان شود. اما آقای الف گورخری انتخاب میکند :
«شنگ با الاغ بره!»
شاه سوار بر گورخر یا به تعبیر آقای الف، الاغ، به کوهستان میرود و آنجا با طنابی که بهجای مار در میان کوسنها نهادهام، روبهرو میشود.
برایش توضیح میدهم شاه به قصد زدن مار، سنگ میاندازد. آقای الف توپ پینگپنگ را برمیدارد و محکم به سوی طناب میاندازد.
برای آن لحظه ناب پدیدآمدن فروغ از دل سنگ، به گفتار بسنده میکنم و میدانم تخیل آقای الف به خوبی از پس تصور روشنشدن آتش برمیآید.
«هورا! آتیش روشن شد! الان دیگه آتیش داریم! وقتشه که جشن بگیریم!»
آقای الف، پادشاه و گورخرش را به هوا پرتاب میکند، هیجانزده دست میزند و میخواند «هپی برثدی! تولدت مبارک» و بعد آتش خیالی را با تمام وجود فوت میکند.
و من که کلی حرف کودکانه در باب اهمیت آتش و رابطه روشنایی با حقیقت و قداست نور آماده کردهبودم، سکوت میکنم، لبخند میزنم و درمییابم که تجربه و شهود آقای الف، پیوند میان شمع و روشنایی و زندگی و جشن را دریافته، زیرا به تازگی در تولدهای زیادی مهمان بوده و شمع روی کیک را فوت کرده و جریان مواجهه هوشنگ با فروغ ایزدی نیز برای آقای الف یادآور آن لحظه خواستنیای است که آدمها دور کیک با شمعی برافروخته، تولدت مبارک میخوانند.
همچنان که کف میزند، دور خودش میپیچد و میگوید: آهنگ تولدت مبارک بذار! جشن بگیریم!
و درباره خواننده آهنگ هم تاکید میکند: «اون خانومه رو بذار»
و بدین ترتیب، این یادگار هوشنگ، ما را میرساند به یک تولد خیالی با صدای هایده و چرخشهای شادمانه ….و بدینسان، آتش را پاس میداریم و زندگی را!
و در میان این جشن سده، آدمک آتشنشان نیز به مقام هوشنگ ارتقا مییابد!
برمیگردم به همان مصراعی که از صبح در گوشش خواندهام:
«که آتشی که نمیرد همیشه در…»
در میانه رقص پاسخ میدهد: «دل ماست!»
لحظهای درنگ میکند:
«ماست بخوریم! کیک تولد! جشن بگیریم!»
دکتر از من میپرسد:
شبها در خواب دندانهایت را بههم میفشاری؟
من بیدرنگ پاسخ میدهم:نه! و بیدرنگ در درستی پاسخ خود تردید میکنم. از کجا معلوم در خواب چه میکنم یا چه نمیکنم؟ مگر من چقدر در بیداری از تن خود باخبرم که مدعی خودآگاهی در خواب هم بشوم؟
شرححال دادن به پزشک، همواره همراه است با این تلنگر که «تو از واقعیترین و دردسترسترین بخش حقیقت، یعنی بدن خودت غافلی!»
این تلنگر در حضور در بیمارستان هم تکرار میشود: چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه بیمار.
باور دارم بستری چند روزه در بیمارستان، که ناشی از درد و ضعف باشد، تجربهای است که درک آدم از خودش را دگرگون میکند. بیمارستان، آیینهای است در برابر آسیبپذیری و ضعف آدمی، که خیال سرکش ما را به پای حقیقت «بدن» به دوزانوی ادب مینشاند.
دکتر از بیمار میپرسد: به هنگام ادرار احساس درد یا سوزش نداری؟ آخرین بار کی دفع داشتهای؟ درد شکمت با راه رفتن تشدید میشود؟حالت تهوع هم داری؟
اگر هزاربار هم این گفتگوی ساده میان پزشک و بیمار تکرار شود، هزار بار از سردرگمی ذهن آدمی به شگفت میآیم. از تمایلش مبنی بر نادیدهگرفتن اهمیت دفع سالم . ازقضا همیشه اینطور وقتها یاد مولانا میافتم و بیانصافیهایش در حق پزشکان و هرکسی که تمنای «شناخت اولیه جهان» را دارد:
«آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل»!
این موضع «ناز» در برابر پزشکان چهبسا ناشی از این باشد که مولانا هیچوقت با یک درد شکمی منتشر و مبهم، محتاج تشخیص پزشک نشدهاست. شاید این حدس هم درست نباشد و این موضع متکبرانه در برابر پزشکان،صرفا از جهانبینیاش بیاید و یا از تلاش برای بهرسمیت شناختن ساحتی دیگر از درمان؛ یعنی رواندرمانی معنوی.
نمیدانم. اما هرچه هست میدانم نفوذ این نگاه، میتواند غفلت سنگینی بر دل آدم بگذارد. غفلت از بدنبودگی، این حقیقت غیرقابل انکار موجود زنده.
مواجهه با پزشکی که از من درباره بدنم میپرسد، همواره گوشزدی است درباره خودم. در آن لحظه خاص که پزشک مرا به خودم حواله میدهد و به من اهمیت بدنآگاهی را یادآوری میکند، ذهن سرگردانم که گاه در همهجای جهان پرسه میزند، الا در وطن اصلی خودش، در بدن؛ چونان دورماندهای از اصل خویش، باز میگردد به زمین خود، که در پریشاناحوالی گاه آن را زمین بیگانه دانستهبود! از بس که در گوشش این بیت عجیب را خواندهبودند: «کیست بیگانه تن خاکی تو!»!
در بستر بیماری درمییابم که از این تن، نزدیکتر و خویشتر و آشناتر ندارم!
به گمانم تجربه بستریشدن در بیمارستان با شرایط اضطراری ضعف و درد، اگر ختمبهخیر شود، میتواند سرمایه قابل اتکایی شود در شناخت خود و درک اهمیت بدن.
هرگاه پزشک از من شرححال میپرسد، انگار مرا به من ارجاع میدهد. وقت نیاز به خدمات درمانی، همان بزنگاهی است که آدمی را به خودش پیوند میدهد. پزشکی که از بیمار درباره پیشپاافتادهترین بخشهای زندگی روزمره میپرسد، به آدم گریزپای غافل یادآوری میکند که تا چهاندازه شناخت از بدن خود ضروری است.
دکتر از من میپرسد: آیا در خواب دندانت را بههم میفشاری؟
و من جواب را نمیدانم!
دکتر زمزمه میکند:
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم!
و من به درک تازهای از «بهسوی خویش خواندهشدن» میرسم؛
به اهمیت توجه به «بدن» ؛این وطنترین جای جهان!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
شبها در خواب دندانهایت را بههم میفشاری؟
من بیدرنگ پاسخ میدهم:نه! و بیدرنگ در درستی پاسخ خود تردید میکنم. از کجا معلوم در خواب چه میکنم یا چه نمیکنم؟ مگر من چقدر در بیداری از تن خود باخبرم که مدعی خودآگاهی در خواب هم بشوم؟
شرححال دادن به پزشک، همواره همراه است با این تلنگر که «تو از واقعیترین و دردسترسترین بخش حقیقت، یعنی بدن خودت غافلی!»
این تلنگر در حضور در بیمارستان هم تکرار میشود: چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه بیمار.
باور دارم بستری چند روزه در بیمارستان، که ناشی از درد و ضعف باشد، تجربهای است که درک آدم از خودش را دگرگون میکند. بیمارستان، آیینهای است در برابر آسیبپذیری و ضعف آدمی، که خیال سرکش ما را به پای حقیقت «بدن» به دوزانوی ادب مینشاند.
دکتر از بیمار میپرسد: به هنگام ادرار احساس درد یا سوزش نداری؟ آخرین بار کی دفع داشتهای؟ درد شکمت با راه رفتن تشدید میشود؟حالت تهوع هم داری؟
اگر هزاربار هم این گفتگوی ساده میان پزشک و بیمار تکرار شود، هزار بار از سردرگمی ذهن آدمی به شگفت میآیم. از تمایلش مبنی بر نادیدهگرفتن اهمیت دفع سالم . ازقضا همیشه اینطور وقتها یاد مولانا میافتم و بیانصافیهایش در حق پزشکان و هرکسی که تمنای «شناخت اولیه جهان» را دارد:
«آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل»!
این موضع «ناز» در برابر پزشکان چهبسا ناشی از این باشد که مولانا هیچوقت با یک درد شکمی منتشر و مبهم، محتاج تشخیص پزشک نشدهاست. شاید این حدس هم درست نباشد و این موضع متکبرانه در برابر پزشکان،صرفا از جهانبینیاش بیاید و یا از تلاش برای بهرسمیت شناختن ساحتی دیگر از درمان؛ یعنی رواندرمانی معنوی.
نمیدانم. اما هرچه هست میدانم نفوذ این نگاه، میتواند غفلت سنگینی بر دل آدم بگذارد. غفلت از بدنبودگی، این حقیقت غیرقابل انکار موجود زنده.
مواجهه با پزشکی که از من درباره بدنم میپرسد، همواره گوشزدی است درباره خودم. در آن لحظه خاص که پزشک مرا به خودم حواله میدهد و به من اهمیت بدنآگاهی را یادآوری میکند، ذهن سرگردانم که گاه در همهجای جهان پرسه میزند، الا در وطن اصلی خودش، در بدن؛ چونان دورماندهای از اصل خویش، باز میگردد به زمین خود، که در پریشاناحوالی گاه آن را زمین بیگانه دانستهبود! از بس که در گوشش این بیت عجیب را خواندهبودند: «کیست بیگانه تن خاکی تو!»!
در بستر بیماری درمییابم که از این تن، نزدیکتر و خویشتر و آشناتر ندارم!
به گمانم تجربه بستریشدن در بیمارستان با شرایط اضطراری ضعف و درد، اگر ختمبهخیر شود، میتواند سرمایه قابل اتکایی شود در شناخت خود و درک اهمیت بدن.
هرگاه پزشک از من شرححال میپرسد، انگار مرا به من ارجاع میدهد. وقت نیاز به خدمات درمانی، همان بزنگاهی است که آدمی را به خودش پیوند میدهد. پزشکی که از بیمار درباره پیشپاافتادهترین بخشهای زندگی روزمره میپرسد، به آدم گریزپای غافل یادآوری میکند که تا چهاندازه شناخت از بدن خود ضروری است.
دکتر از من میپرسد: آیا در خواب دندانت را بههم میفشاری؟
و من جواب را نمیدانم!
دکتر زمزمه میکند:
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم!
و من به درک تازهای از «بهسوی خویش خواندهشدن» میرسم؛
به اهمیت توجه به «بدن» ؛این وطنترین جای جهان!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
برایم فیلم ترقهپراکنیهای بیستودوبهمن را فرستاده. پسزمینه فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»میآید…صداهای زنان استوارتر به گوش میرسد.
از من میپرسد: «چهکار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشمهای جوانش نگاه میکنم که برق شیطنش هر روز کمتر میشود. میگویم نمیدانم! در این «ندانستن» همه مثل همیم! اما یک چیز را میدانم… یک حرف تکراری کلیشه! یک ریسمان محکم که ایرانیجماعت با آن در تمام تاریخ دوام آورده:
«باید زنده بمانیم! این روزها هم میگذرد…سخت و جانکاه اما میگذرد!»و راستش بابت تکرار این هم خجالت میکشم! چون میدانم «نادیدهگرفتن رنج» در این تکرار «باید دوام بیاوریم» موج میزند.
میگوید دلش سخت گرفتهاست و آتشبازی شب جشن حکومتی جانش را تاریک کرده. از من میخواهد چیزی پیشنهاد بدهم که به سراغش برود و این شب سنگین و ملتهب را بگذراند. من که همانوقت سرگرم تماشای مستند بینظیر نصرت کریمی بودم، بیدرنگ پیشنهاد میدهم: «داییجان ناپلئون»!
تماس را که قطع میکنم، میزنم به خیابان برف زده، هدفون را روشن میکنم و گوش میدهم به تحلیل شخصیت شایگان که نماد صلح در زیستجهان ایرانی است. بهبالای خیابان که میرسم، خودم را میسپارم به ترانه و تا آنجا که میشود، در برف تند راه میروم:
تا بوسه قدیمی چند تا ترانه راهه؟
تا اینجا داغ آواز چند تا قفس سوزونده؟
از من میپرسد: «چهکار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشمهای جوانش نگاه میکنم که برق شیطنش هر روز کمتر میشود. میگویم نمیدانم! در این «ندانستن» همه مثل همیم! اما یک چیز را میدانم… یک حرف تکراری کلیشه! یک ریسمان محکم که ایرانیجماعت با آن در تمام تاریخ دوام آورده:
«باید زنده بمانیم! این روزها هم میگذرد…سخت و جانکاه اما میگذرد!»و راستش بابت تکرار این هم خجالت میکشم! چون میدانم «نادیدهگرفتن رنج» در این تکرار «باید دوام بیاوریم» موج میزند.
میگوید دلش سخت گرفتهاست و آتشبازی شب جشن حکومتی جانش را تاریک کرده. از من میخواهد چیزی پیشنهاد بدهم که به سراغش برود و این شب سنگین و ملتهب را بگذراند. من که همانوقت سرگرم تماشای مستند بینظیر نصرت کریمی بودم، بیدرنگ پیشنهاد میدهم: «داییجان ناپلئون»!
تماس را که قطع میکنم، میزنم به خیابان برف زده، هدفون را روشن میکنم و گوش میدهم به تحلیل شخصیت شایگان که نماد صلح در زیستجهان ایرانی است. بهبالای خیابان که میرسم، خودم را میسپارم به ترانه و تا آنجا که میشود، در برف تند راه میروم:
تا بوسه قدیمی چند تا ترانه راهه؟
تا اینجا داغ آواز چند تا قفس سوزونده؟
Telegram
attach 📎
تناقضهای دل
برایم فیلم ترقهپراکنیهای بیستودوبهمن را فرستاده. پسزمینه فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»میآید…صداهای زنان استوارتر به گوش میرسد. از من میپرسد: «چهکار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشمهای جوانش نگاه میکنم که برق شیطنش هر روز کمتر…
این چند روز گذشته، در فضایی ملتهب اخبار تعطیلی و خاموشی و نرخ ارز را دنبال کردم. دلم سخت گرفت. تااینکه لابهلای همین مطالب،بهطور اتفاقی به جملاتی از مهدی تدینی برخودم در کانالش. نمیدانم چند بار پشت سرهم خواندمش ؛ تنها میدانم پشت این جملات سنگر گرفتم و کمی آرام شدم. به تعبیر سهراب در رگ این حرف خیمه زدم و کمی امان گرفتم:
«ما فقط از اسب افتادهایم نه از اصل.
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما نیز گذراست و نشانههای اوجگیری دوباره در افق پیداست.»
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
همین!
«ما فقط از اسب افتادهایم نه از اصل.
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما نیز گذراست و نشانههای اوجگیری دوباره در افق پیداست.»
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
همین!