اون وقتایی هست که خودت تو اوج ناامیدی دست و پا میزنی،
بغض گلوتو گرفته و کاسه چشمت لبریزه
ولی باید قوی باشی و
از فرداهای روشن حرف بزنی؛
همون لحظه، همون لحظه دلم میخواد
نگامون کنی و بفهمی تو چه منجلابی گیر کردیم.
خدایا، در جریانی که جز تو کسی رو نداریم یا نه؟
-از جمله حرفهایی که تگ اسم خوردن براشون زیاده
@tiekaal
بغض گلوتو گرفته و کاسه چشمت لبریزه
ولی باید قوی باشی و
از فرداهای روشن حرف بزنی؛
همون لحظه، همون لحظه دلم میخواد
نگامون کنی و بفهمی تو چه منجلابی گیر کردیم.
خدایا، در جریانی که جز تو کسی رو نداریم یا نه؟
-از جمله حرفهایی که تگ اسم خوردن براشون زیاده
@tiekaal
Forwarded from دویستوچند تکه استخوان.
آدم گاهی خودش هم میداند همینطور الکی دارد ادامه میدهد، ولی مجبور است ادامه بدهد. یعنی عزیزم مجبور است بگوید چه گل خوشبویی و ادامه بدهد، بگوید چه موسیقیِ معرکهای و ادامه بدهد، بگوید چه هوای خوبی و ادامه بدهد. آدم مجبور است که به چیزهای کوچکِ بیاهمیت چنگ بزند تا بتواند ادامه بدهد.
عاشق شوید و بمانید؛ بمانید و بسازید؛ بسازید و به همه دنیا نشان دهید که عشق در دو چیز است؛ خواستن و ساختن.
#فاطمه_خورسند
@tiekaal
#فاطمه_خورسند
@tiekaal
Forwarded from دلنیا
حسابی جیبمو خالی کردم که دست پر برسم خدمتتون😅
خودم خییییلی ذوقشونو دارم 🥲
هنوز اینا نصف نصف چیزایی که گرفتم هم نمیشه
اینقده دونه دونشون دلبرن که نگم برات
برگردم خونه از همشون عکس میگیرم جدا جدا میذارم براتون 🫀🦋
#اکسسوری_زنانه #اکسسوری_شیک #محصول_جدید
https://www.instagram.com/reel/C3sdoPkMKk8/?igsh=ejR3cmI0MWZ3NjNs
خودم خییییلی ذوقشونو دارم 🥲
هنوز اینا نصف نصف چیزایی که گرفتم هم نمیشه
اینقده دونه دونشون دلبرن که نگم برات
برگردم خونه از همشون عکس میگیرم جدا جدا میذارم براتون 🫀🦋
#اکسسوری_زنانه #اکسسوری_شیک #محصول_جدید
https://www.instagram.com/reel/C3sdoPkMKk8/?igsh=ejR3cmI0MWZ3NjNs
تیکال
حسابی جیبمو خالی کردم که دست پر برسم خدمتتون😅 خودم خییییلی ذوقشونو دارم 🥲 هنوز اینا نصف نصف چیزایی که گرفتم هم نمیشه اینقده دونه دونشون دلبرن که نگم برات برگردم خونه از همشون عکس میگیرم جدا جدا میذارم براتون 🫀🦋 #اکسسوری_زنانه #اکسسوری_شیک #محصول_جدید…
سعیده دست به هرکاری بزنه توش بهترینه چون هم خوش سلیقهس هم خوش فکره:)
برید خودتون ببینید😍
برید خودتون ببینید😍
Forwarded from کاف
اگه هیچوقت بیپولی نکشیدید که هیچ، اگه کشیدید سعی کنید یادتون نره ده هزار تومن نداشتن چه شکلیه، موقع رفت و آمد با آدما اینا رو یادتون نره، مثلا نگید داری میای فلان چیز رو بخر و یادتون بره باهاش حساب کنید، یا اصلا شاید نتونه همون موقع هم بخره
این حس و لحظه رو برای هیچکس رقم نزنید
اگه خیلی نزدیکید و میدونید داره که هیچ، اگه نه بدونید خیلی وقتا آدما ده هزار تومن هم ندارن، یا دارن اما برای چیز دیگه روش حساب کردن
شاید به نظر مسخره بیاد، آخه ده تومن؟ بله ده تومن
نه تو قشر مستضعف ها، تو همین کارمندهای معمولی که خیلیا هستن.
💬 ةیچرالملوک
1991 @kafiha
این حس و لحظه رو برای هیچکس رقم نزنید
اگه خیلی نزدیکید و میدونید داره که هیچ، اگه نه بدونید خیلی وقتا آدما ده هزار تومن هم ندارن، یا دارن اما برای چیز دیگه روش حساب کردن
شاید به نظر مسخره بیاد، آخه ده تومن؟ بله ده تومن
نه تو قشر مستضعف ها، تو همین کارمندهای معمولی که خیلیا هستن.
💬 ةیچرالملوک
1991 @kafiha
خیلی دلم میخواد چیزی بگم،
ولی نمیتونم.
نه که حرفی نباشه، هست؛
اما گفتنم نمیاد.
🫠
ولی نمیتونم.
نه که حرفی نباشه، هست؛
اما گفتنم نمیاد.
🫠
Forwarded from وارنا
مدتی بود که نمینوشت و حالا میدانست میخواهد بنویسد. نمیدانست برای که ( دروغ میگوید، میدانست.) نمیدانست در مورد چه ( دروغ میگوید، میدانست.) و یا چرا میخواهد بنویسد. (این را راست گفت.) خسته نبود، ساعتهای طولانی از روز را خوابیده و دو روزی از کار و برنامهاش عقب مانده بود. سردرد، این یار همیشگی، همچو سیگار، مغزش را آتش زده بود و بخش به بخش آن چروکیده صورتی رنگ را میسوزاند. روزهایش را بدون دیدن جفت چشمی میگذراند و نمیدانست شب به شب کی به خواب میرفت و کی بیدار میشد. آدمهای مختلف پیام میدادند، آن کسی که میخواست نبودند، و به او میگفتند مواظب خودت باش. در جواب همهشان بلند میگفت نمیتونم و تایپ میکرد فعلا. دروغ نمیگفت، واقعا نمیتوانست. نه میتوانست از فکر و خیال بخوابد و نه فرصت میکرد وعدههای غذاییاش را کامل دنبال کند. حتی نتوانسته بود پول شرطی را که برده بود بر سر کروسان شکلاتی خرج کند. گنجایش معدهاش شده بود به اندازه لیوان چاییای کمرنگ، دو دانه شکلات تلخ فرمند در کنارش و تعدادی قرص اعصاب برای هر وعده. لاغر شده بود؟ نمیدانست. عید شده؟ نمیدانست. چه بر سرش آمده بود؟ این را هم نمیدانست. خیلی چیزها را نمیدانست. به ازای تمام ندانستهها، دانستیهایی هم درون مغزش غوطه میرفتند. میدانست هوای گذشته را کرده بود، میدانست نمیخواست همین حالا، در این شهر و استان باشد، میدانست میخواست با آدم دیگری باشد، میدانست این نوشته را دوست ندارد، آنطور که میخواست و برای کسی که میخواست نوشته نشد و به وقتش پاک خواهد کرد، میدانست کارهایش مانده، میدانست هدیهاش کامل نیست و این را هم میدانست که از تمام زندگیش عقب افتاده. دانستنیها را دوست نداشت. برای اولین بار تمامی این سالها، آرزو میکرد کاش هیچگاه هیچ چیز را نمیدانست. کاش ته همهشان نقطه میگذاشت و پشت میز مینشست. گویی همهچیز در مغزش فیلتر شده و دیگر هیچ چیز را نمیداند.
تیکال
@tiekaal
به من بگو بی وفا،
حالا یار که هستی؟
خزان عمرم رسید،
نوبهار که هستی؟
🖤🥀
حالا یار که هستی؟
خزان عمرم رسید،
نوبهار که هستی؟
🖤🥀