کتابفروشی رزا📕🌸
خانوادم مسیرمو از قبل انتخاب کرده بودن... انگاری کله زندگیم به دسته خانوادم تعیین شده بود حتی لباس هایی که میپوشیدم به انتخاب اون ها بود🙂 همیشه باهاشون راه میام برای اینکه راحت ترین راه ساکت موندنه‼️
مسیری که خانوادم برام انتخاب کرده بودن پر از زرق و برق بود.
باعث شده بود پام به ایونت های لاکچری نیویورک باز بشه و تبدیل به یک مهره کلیدی برای برند های میلیاردی بشم🙂↔️
باعث شده بود پام به ایونت های لاکچری نیویورک باز بشه و تبدیل به یک مهره کلیدی برای برند های میلیاردی بشم🙂↔️
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
Photo
من مدیر اجرایی کمپانی برنامه ریزی مراسم های لاکچری شده بودم👀
برای برند های معروف برنامه مراسم های لوکس می چیدم و با بستن قرارداد های میلیاردی شب های میساختم که همه دوست داشتن توش بدرخشن✨
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
من مدیر اجرایی کمپانی برنامه ریزی مراسم های لاکچری شده بودم👀 برای برند های معروف برنامه مراسم های لوکس می چیدم و با بستن قرارداد های میلیاردی شب های میساختم که همه دوست داشتن توش بدرخشن✨
من ویویَن لو دختری شدم که به هیچکس اجازه نمیدم بهم نزدیک شه
من یاد گرفتم که احساساتمو روپشت لبخندم پنهان کنم🫴🏻
من یاد گرفتم که احساساتمو روپشت لبخندم پنهان کنم🫴🏻
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
Photo
تا اینکه یک شب یکی از همون شب های که باید بی نقص می بود همه چی...
شبی که شلوغ بود شبی پر از ادمایی که با لباس های فاخرشون برای درخشیدن وارد مهمونی شده بودن و عادت داشتن همه چی براشون اماده باشه....💫
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
تا اینکه یک شب یکی از همون شب های که باید بی نقص می بود همه چی... شبی که شلوغ بود شبی پر از ادمایی که با لباس های فاخرشون برای درخشیدن وارد مهمونی شده بودن و عادت داشتن همه چی براشون اماده باشه....💫
مثل همیشه با ظرافت مخصوص خودم مشغول بررسی جزئیات بودم تا مطمن بشم همه چی سرجاشه🫠
که یهو اون مرد وارد شد ....
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
مثل همیشه با ظرافت مخصوص خودم مشغول بررسی جزئیات بودم تا مطمن بشم همه چی سرجاشه🫠 که یهو اون مرد وارد شد ....
اون مرد کسی نبود جز دانته روسو...
مردی با چشمانی سرد و نافذ انگاری با چشماش توی ذهنت نفوذ میکنه ، قد بلندش و موهای تیره منظمش باعث میشد خاص تر به نظر برسه😶🌫
کت و شلوارش جوری روی تنش نشسته بود که انگار زره تنش کرده بود....
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
Photo
دانته مدیر عامل امپراتوری روسو بود
شرکتی بین المللی با قدرت نفوذ بالا...😌
شرکتی بین المللی با قدرت نفوذ بالا...😌
اونقدر بالا که توی مجالس سیاسی هم اسمش سنگینی میکرد...
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
دانته مدیر عامل امپراتوری روسو بود شرکتی بین المللی با قدرت نفوذ بالا...😌 اونقدر بالا که توی مجالس سیاسی هم اسمش سنگینی میکرد...
اونشب با دیدنش وسط اون سالن طلایی فام همه برای لحظه ای ایستادن‼️
چون دانته کسی که تصمیماتش سرنوشت بازار رو عوض میکرد و وقته با ارزششو سره مهمونی های پر زرق و برق هدر نمیداد الان توی اون مهموی وسط سالن ایستاده بود....
چون دانته کسی که تصمیماتش سرنوشت بازار رو عوض میکرد و وقته با ارزششو سره مهمونی های پر زرق و برق هدر نمیداد الان توی اون مهموی وسط سالن ایستاده بود....
مطمن بودم هدفی پشته این کارش هست چون اون بدون هدف هیچ کاری نمیکرد🤐
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
اونشب با دیدنش وسط اون سالن طلایی فام همه برای لحظه ای ایستادن‼️ چون دانته کسی که تصمیماتش سرنوشت بازار رو عوض میکرد و وقته با ارزششو سره مهمونی های پر زرق و برق هدر نمیداد الان توی اون مهموی وسط سالن ایستاده بود.... مطمن بودم هدفی پشته این کارش هست چون…
با دیدن اون مرد حس کردم چیزی قراره تغییر کنه توی زندگیم🌝
چون ی لرزش خفیف توی دلم حس کردم ولی اون لرزش از ترس نبود از حسی مبهم بود که خودمم نمیدونم اونحس چی بود...
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
با دیدن اون مرد حس کردم چیزی قراره تغییر کنه توی زندگیم🌝 چون ی لرزش خفیف توی دلم حس کردم ولی اون لرزش از ترس نبود از حسی مبهم بود که خودمم نمیدونم اونحس چی بود...
اما دیدن اون مرد شوک اولیه ای بود در مقابل چیزی که بعد شنیدم‼️
درست بعد مهمونی خانوادم خیلی غیر منتظره باهام تماس گرفتن و گفتن باید اخره هفته رو به خونه برم چونموضوع مهمی پیش اومده...
اونشب عجیب گذشت و بالاخره اخر هفته عجیب تررر رسید👁️
درست بعد مهمونی خانوادم خیلی غیر منتظره باهام تماس گرفتن و گفتن باید اخره هفته رو به خونه برم چونموضوع مهمی پیش اومده...
اونشب عجیب گذشت و بالاخره اخر هفته عجیب تررر رسید👁️
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
اما دیدن اون مرد شوک اولیه ای بود در مقابل چیزی که بعد شنیدم‼️ درست بعد مهمونی خانوادم خیلی غیر منتظره باهام تماس گرفتن و گفتن باید اخره هفته رو به خونه برم چونموضوع مهمی پیش اومده... اونشب عجیب گذشت و بالاخره اخر هفته عجیب تررر رسید👁️
با استرس وارد خونه شدم مثل همیشه سکوت کله خونه رو فرا گرفته بود و حالت رسمی خونه هنوز حفظ شده بود...😶🌫
پدرم با حالتی جدی نشسته بود و مادرم کنارش بود، با حرفی که پدرم زد چشمام از تعجب گرد شد
پدرم با حالتی جدی نشسته بود و مادرم کنارش بود، با حرفی که پدرم زد چشمام از تعجب گرد شد
اونها گفتن که زمانه ازدواج من رسیده و چونباید خانواده های بزرگ به فکر اتحاد و قدرت باشن برای من یک نامزد انتخاب کردن...🚫
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
با استرس وارد خونه شدم مثل همیشه سکوت کله خونه رو فرا گرفته بود و حالت رسمی خونه هنوز حفظ شده بود...😶🌫 پدرم با حالتی جدی نشسته بود و مادرم کنارش بود، با حرفی که پدرم زد چشمام از تعجب گرد شد اونها گفتن که زمانه ازدواج من رسیده و چونباید خانواده های بزرگ…
اما اون نامزد انتخابی کی بود....
شخصی که همه آرزوی ازدواج باهاش رو داشتن.
همون آدمی که استایل و نگاه سردش مو رو به تن سیخ میکنه👀
اون کسی نبود جز دانته روسو❕
❤1
کتابفروشی رزا📕🌸
اما اون نامزد انتخابی کی بود.... شخصی که همه آرزوی ازدواج باهاش رو داشتن. همون آدمی که استایل و نگاه سردش مو رو به تن سیخ میکنه👀 اون کسی نبود جز دانته روسو❕
این ازدواج یک ازدواج از پیش تعیین شده نیست این یک اعلام جنگ بینه من و اون بود
بین دوتا آدمی که هیچوقت یاد نگرفتن کوتاه بیان🫴🏻
بین دوتا آدمی که هیچوقت یاد نگرفتن کوتاه بیان🫴🏻
❤1