This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جلد سخت این کتاب ها و لبه طلایی رنگش اونهارو خفن تر کرده و باعث شده حسابی تو دله همه جا باز کنه🥹
❤1
قراره یک کتاب با یک ژانر خاص بهتون معرفی کنم پس حواستون به کانال باشه🤩
❤2❤🔥1
کتابفروشی رزا📕🌸
رازی چندین ساله که توی یک دفترچه کوچیک خاک میخوردو کسی ازش با خبر نبود🤐
رازی پنهان از جنسه عشق.....🫠
خب خب مشخص شد که با کتاب ساده ای روبه رو نیستیم🙈
پس بریم سراغه خوده کتاب و داستانش😌
پس بریم سراغه خوده کتاب و داستانش😌
کتابفروشی رزا📕🌸
گاهی اوقات سرنوشت کاری میکنه که آشنایی با یک آدم باعث عوض شدنه زندگیت بشه🫣 برای من اون آدم رائف اَفندی بود...
من مرد جوانی بودم که بیکاری داشت عذابم میداد پس توسط دوستم توی شرکتی مشغول به کار شدم همونجا بود که رائف رو دیدم👁️
اون مردی بی سرو صدا بود جوری که اصلا احساس میکردی وجود نداشت. همیشه پشت میزش مینشست و نامه های ترکی رو به زبان آلمانی ترجمه میکرد و حتی بالعکس این کار رو انجام میداد.
کتابفروشی رزا📕🌸
من مرد جوانی بودم که بیکاری داشت عذابم میداد پس توسط دوستم توی شرکتی مشغول به کار شدم همونجا بود که رائف رو دیدم👁️ اون مردی بی سرو صدا بود جوری که اصلا احساس میکردی وجود نداشت. همیشه پشت میزش مینشست و نامه های ترکی رو به زبان آلمانی ترجمه میکرد و حتی بالعکس…
رائف اونقدر انسانه آرومی بود که یکبارم من صدای خنده هاش یا حتی صدای اعتراضشو نسبت به این کار مترجمی غیر منصافنش نشنیده بود....
اون حتی دوستیم نداشت و با هیچکس هم ارتباط برقرار نمیکرد
🫠
کتابفروشی رزا📕🌸
رائف اونقدر انسانه آرومی بود که یکبارم من صدای خنده هاش یا حتی صدای اعتراضشو نسبت به این کار مترجمی غیر منصافنش نشنیده بود.... اون حتی دوستیم نداشت و با هیچکس هم ارتباط برقرار نمیکرد🫠
اون همیشه عادت داشت هر از گاهی کتابی رو از کشوی میزش بیرون بیاره و بعد از خوندنش اون رو دوباره سرجاش میزاشت و درش رو قفل میکرد🔐
کتابفروشی رزا📕🌸
Photo
همیشه فکر میکردم اون آدم نمیتونه به هیچکس دلبستگی احساسی پیدا کنه...
غافل از اینکه اون یک عشق بزرگ رو توی گذشتش پنهان کرده بود🙂↕️
کتابفروشی رزا📕🌸
همیشه فکر میکردم اون آدم نمیتونه به هیچکس دلبستگی احساسی پیدا کنه... غافل از اینکه اون یک عشق بزرگ رو توی گذشتش پنهان کرده بود🙂↕️
فکر میکردم به درده معاشرت نمیخوره تا اینکه یک روز همهچی تغییر کرد.....😶🌫
کتابفروشی رزا📕🌸
روزی که مدیر شرکتمون اومد توی اتاق و به خاطر دیر شدن ترجمهها حسابی سر رائف داد و بیداد کرد و رائف سکوت کرده بود فقط نگاهش میکرد👀 با اینکه سنِ پدر مدیرمون رو داشت باز هم ساکت مونده بود....🥲
با رفتن مدیر رائف با لبخندی روی لبش پشت میزش نشست و شروع کرد به کشیدن خطوطی روی کاغذ
یهو متوجه شدم که اون تصویر مدیر رو درحین فریاد زدن نقاشی کرده.حیرتانگیز بود نقاشی رائف طوری بود که انگار درون اون فرد رو نشون میداد🫴🏻
روح مظلومی که در جسمی ظالم گیر افتاده بود.....